eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
8.4هزار ویدیو
233 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
سی ودومین روز از چله ی چهاردهم مهمان سفره ی حنظله انقلاب👇👇 ❣️شهید محمد رضا حمامی❣️ هستیم.
مراسم، بسیار ساده برگزار شد. وقتی عروس را از آرایشگاه آوردیم، برادرم هنوز در حال خواندن نماز امام زمان (عج) بود. پس از این که نمازش را تمام کرد. روبه مهمانان گفت: «من دعا می‌کنم و شما آمین بگویید!» سپس چند دعا بر زبان آورد و مهمانان نیز آمین گفتند. در این لحظه برادرم گفت: «برای آخرین دعا، آمین را بلندتر بگویید!» سپس طوری که حاضران دعایش را متوجه نشود، آرام زیر لب نجوا کرد و مهمانان هم بلندتر از قبل آمین گفتند. برادرم خندید و پرسید: «می‌دانید چه دعایی کردم؟» همه مانده بودند چه بگویند که محمدرضا ادامه داد: «از خداوند خواستم که شهید شوم و شما هم آمین گفتید!» خاطره‌ای از خواهر شهید 👇👇👇👇 شهید محمدرضا حمامی به تاریخ یک مهر 1336 در مشهد متولد شد. وی بعد از پیروزی انقلاب لباس سپاه را بر تن کرد و عازم جبهه شد. شهید حمامی مدتی در تیم حفاظت امام خمینی فعالیت داشت اما دوباره به میدان جنگ برگشت و سرانجام در 22 بهمن سال 61 در منطقه فکه عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید. آیت الله توسلی و چند نفر دیگر، از طرف شخص امام خمینی برای تشییع جنازه و عرض تسلیت به خانواده او، راهی مشهد مقدس شدند. شهید محمدرضا حمامی هنگام شهادت، معروف شد به «داماد یک شبه»، و «حنظله خراسان».
شهید «محمدرضا حمامی» وقتی ازدواج کرد فقط یک شب توانست در مشهد دوام بیاورد و فردای آن روز دوباره عازم منطقه شد. هر چه دوستان و فامیل به او گفتند تو تازه ازدواج کرده‌ای حداقل یک هفته بمان، بعد به جبهه برو، ولی محمدرضا قبول نمی کرد. او می‌گفت منطقه به من نیاز دارد. نمی توانم اینجا بمانم. اتفاقاً این آخرین باری بود که شهید حمامی عازم جبهه شد و بعد از آن در عملیات «والفجر مقدماتی» به شهادت رسید. روزی که پیکر مطهرش را تشییع می‌کردند روی تابوتش نوشته بود «داماد یک شبه شهادتت مبارک» اکثر افرادی که در مراسم تشییع این شهید بزرگوار شرکت کرده بودند تحت تاثیر این جمله زیبا قرار گرفته بودند.
همرزم شهید 👇👇👇👇 محمد رضا توی عملیات محرم مجروح شد. وقتی بردندش عقب، به خاطر مسؤولیت هایی که داشت حاضر نشد بستری شود، یک مداوا و پانسمان سر پایی؛ بعد هم خودش را سریع گذاشت منطقه. عملیات که تمام شد، اواخر آبان شصت و یک، با هم آمدیم مشهد. خبرش را داشتم؛ بار آخری قبل از این که بیاید جبهه، ازدواج کرده بود، منتهی فقط در حد یک عقد و شیرینی خوردن. عروسی را وعده داده بود برای بعد از عملیات.
دقیق یادم نیست چند روز مشهد ماندیم، ولی می دانم بچه های پادگان امام رضا (سلام الله علیه) تا توانستند کار درست کردند برای محمدرضا؛ پادگان، پادگان آموزشی بود و او هم استاد بحث های تخریب. بالأخره آن قدر درگیر کارهای مختلف شد تا این که مجلس عروسی اش درست افتاد همان شبی که و باید میرفتیم منطقه. مجلسش مثل اکثر مجالسی که آن وقت ها بچه ها گرفتند، ساده بود. این سادگی توی دل خودش یک معنویتی را پرورش داد که انسان هر چقدر هم که از این بحثها پرت بود، می توانست متوجه آن معنویت بشود. مجلس محمدرضا هم از این قاعده مستثنی نبود. با این که آن روزها حضور محمدرضا در منطقه ضروری بود، ولی آن شب وقتی ازش خداحافظی می کردم، یقین داشتم که فردا تنها باید راهی منطقه شوم؛ طبیعی بود که چند روزی پیش خانمش بماند، هیچ کس هم نمی توانست به اش ایراد بگیرد. صبح روز بعد، زنگ تلفن خانه ما صدایش بلند شد. گوشی را که برمیداشتم، انتظار داشتم هر کسی باشد، غیر از محمدرضا. گفت: سلام مجید، چطوری؟ خوبی؟ خواستم باب شوخی را باز کنم، ولی امان نداد و زود پرسید: مجید قطار مون ساعت چند حرکت می کنه امروز؟ شوخی و همه چیز از یادم رفت! مثل آدم های برق گرفته، کشیده و با تأکید گفتم: قطارمون؟! ساده و عادی گفت: آره دیگه، قطار مون. گفتم: سرکار کجا می خوان تشریف بیارن؟ خونسرد گفت: منطقه. ناراحت گفتم: بابا دست بردار محمدرضا، ظاهرا یادت رفته که تو تازه دیشب ازدواج کردیها! گفت: شاملو به من زنگ زده و گفته خودت رو سریع برسون. عباس شاملو فرمانده تیپ بود. می دانستم یک عملیات سخت و پیچیده در پیش است، ولی حدس زدم شاید از جریان عروسی خبر نداشته باشد. همین را به محمدرضا هم گفتم. گفت: اتفاقا اولین چیزی که حاجی بهم گفت، تبریک ازدواجم بود، بعدشم خواست برم منطقه.
برای این که او را راضی به ماندن کنم، گفتم: اصلا یه کاری می کنیم؛ من زنگ می زنم به حاجی و میگم خودش دو، سه روز کارها رو ردیف کنه، بعدش ما با هم می ریم. گفت: آقای شاملو به قدر کافی برای خودش کار و دردسر داره. بالأخره آن قدر اصرار کرد تا آخرش کم آوردم و ساعت حرکت قطار را گفتم؛ چهار و بیست دقیقه. شیرین ترین لحظه های زندگی هر کسی توی دنیا، شاید مربوط باشد به ایام ازدواجش با شناختی که از محمدرضا داشتم، میدانستم وقتی پای انجام وظیفه بیاید وسط، هیچ چیز نمی تواند مانع او بشود، اما در عین حال، هنوز امیدوار بودم که شاید پدر و مادرش، یا خانواده خانمش بتوانند مانع او بشوند، ولی بعد از ظهر وقتی رسیدم راه آهن، دیدم زودتر از من آمده! با خانم و بعضی از بستگانش، توی سالن انتظار ایستاده بود! تا مرا دید، آمد طرفم. گفتم: من باورم نمیشه این که دارم میبینم، محمدرضا حمامی باشه! نگاهش جور خاصی شد. مثل این که حال نماز به اش دست داده باشد، گفت: خدا از زبونت بشنوه... اتفاقا منم همه امیدم اینه که دیگه محمدرضایی در کار نباشه؛ دعا کن!
روز جریان وداع محمدرضا برایم به یادماندنی شد؛ در حالی که همسرش و بقیه گریه افتاده بودند، او انها را دلداری میداد، حال و هوایش وصف نشدنی بود. گویی روی زمین نبود. توی کتاب ها، چیزهایی راجع به جناب حنظله و ماجرای دامادی یک شبه اش خوانده بودم، اما فقط در حد همان خواندن، حالا این که پیش چشم من ایستاده بود، خودش یک حنظله حی و حاضر بود؟
بهش گفتم: محمدرضا تو این بار یه جور دیگه هستی. خندید. گفت: چه جوری؟ گفتم: یه حال و هوایی داری که انگار از خود بهشت برات دعوتنامه فرستادن! مثل کسی که جا خورده باشد، دقیق شد توی صورتم. انگار از رازی باخبر شده ام، و او گویی خواست این باخبری را کامل کند که گفت: مجید یه چیزی می خوام به ات بگم که بد نیست یادداشتش کنی. به خاطر تکانهای دایمی قطار، حال نداشتم بلند شوم و از ساکم قلم و کاغذ بیرون بیاروم. گفتم: همین جوری بگو، ان شاء الله یادم میمونه. گفت: نه، اگر دفترت رو بیاری بهتره، میخوام چیزی رو که میگم، حتما یادداشت کنی یک سررسید سال شصت و یک توی ساکم بود. همان را آوردم. گفت: بیست و سه بهمن شصت و یک، درست موقع اذان ظهر. نوشتم. ساکت شد. گفتم: خب ادامه اش. . دوباره آماده نوشتن شدم. لبخند زد. گفت: همین بود. فکر کردم شاید خواسته سربه سرم بگذارد، اما او اهل این طور سرکار گذاشتن ها نبود. پرسیدم: بیست و سه بهمن چی؟ اتفاقی بناست بیفته؟ گفت: شما همین یادداشت رو داشته باش، اون روز خودت می فهمی. هر چه اصرار کردم تا از موضوع سر در بیاورم، چیزی نگفت. فقط ازم خواست تا آن روز مواظب این یادداشت چند کلمه ای باشم؛ انگار که گنج!
غیر از این که تو همه مرحله های عملیات فعال بود، شب عملیات هم پا به پای نیروها آمد. آن جا کسی محمدرضا را به عنوان یک مسؤول نمیشناخت؛ هر کی هر جا می ماند، می رفت سراغش؛ خلاصه این که کاری را نمی گذاشت روی زمین بماند. ، محمدرضا دایم همه طول خط را می رفت و می آمد. راهنمایی های به موقع اش، تلفات ما را به حداقل رسانده بود. صبح روز پنجم، ارایش تیپ ما طوری شده بود که از جناح راست، به اصطلاح نظامی، به دشمن پهلو داده بودیم. با این که عراقیها به ما دید نداشتند، ولی گلوله های خمپاره و توپ شان، می خورد اطراف سنگرهامان و بچه ها را حسابی اذیت می کرد. محمدرضا تا توانست، جناح راست را تقویت کرد. دایم هم به بچه ها سفارش می کرد هوای آن سمت را بیشتر داشته باشند که جلوی نفوذ دشمن گرفته شود. در همین حال، حواسش به آتشهای هدایت شده دشمن هم بود. با کمک سیدی که خبره کار بود، مدتی قضیه را بررسی کرد. بالأخره فهمید طرف ارتفاع رملی چومان، یکی از دیده بان های حرفه ای دشمن مخفی شده و با دادن گرا به قبضه های آتش، دارد گلوله ها را سمت ما هدایت می کند. این آتشباران تا ساعت ده ادامه داشت. محمدرضا رفت پیش فرمانده تیپ. گفت: حاجی من دیگه تاب ندارم ببینم بچه ها این طوری دارن جلوی چشمم تیکه، پاره میشن! شاملو گفت: اون دیده بان بیشرف، واقعا دیده بانه! یه نیروی کار کشته باید بره شرش رو کم کنه که الآن ندارم. چند تا از بچه های اطلاعات عملیات، روی حساب علاقه شدیدی که به او داشتند، خواستند بروند کمکش، نگذاشتم. گفتم: رفتن شما جز دست و پاگیرشدن برای اون، هیچ فایده دیگه ای نداره. از نگاه همه تشویش و نگرانی می بارید. شاید اگر کس دیگری می رفت، بچه ها این طور حساس نمی شدند. به هر تقدیر نشستیم به تماشا تا ببینیم ماجرا به کجا می کشد. محمدرضا با توکل و معنویتی که داشت، توانست موضع دیده بان را به خوبی کشف کند. وقتی نزدیک مخفی گاهش رسید، او متوجه شد و سریع شروع کرد تیراندازی. محمدرضا هم بلافاصله سنگر گرفت و جوابش را داد. تو یک فرصت مناسب، مثل یک شکارچی زبردست توانست کفتار را از لانه اش بکشد بیرون و با گلوله بزندش. گلوله جای کاری نخورد، ولی دیده بان مجروح شد. همین شد یک برگ برنده دست محمدرضا. در نهایت دیده بان را وادار کرد از پشت تپه بیاید بیرون. من که مرتب دوربین می کشیدم و تمام دور و اطرافش را میپاییدم، یکهو چشمم افتاد به سه، چهار تا عراقی که از گرد راه رسیدند. می خواستند دیده بان را نجات دهند. محمدرضا متوجه آنها نشد، چون دقیقا پشت سرش بودند. انگار بندبند وجودم به هیجان آمد. رو کردم به بچه ها و داد زدم: تیراندازی کنید؟ تیراندازی کنید!
فهمیدند چی شده، هر کی با هر سلاحی که دستش بود به آن طرف تیراندازی کرد. محمدرضا متوجه شد. سریع برگشت و به طرف آنها تیراندازی کرد. با این که دو تاشان را راهی جهنم برزخیشان کرد، ولی نفر سوم توانست او را به رگبار ببندد. جلوی چشم های از حدقه درآمده ما، محمدرضا نقش زمین شد؟ شب، چهار، پنج تا از بچه های واحد اطلاعات عملیات رفتند تا جنازه را از زیر پای دشمن بیاورند. ممکن بود عراقیها جنازه را تله کرده باشند و یا حتی کمین گذاشته باشند؛ برای همین هم اولش فرمانده تیپ راضی نمیشد. می گفت: نمی خوام تلفات مون بیشتر از این بشه. بچه ها کلی اصرار کردند تا بالأخره راضی شد. حاضر بودند به قیمت جان شان این کار را بکنند. می گفتند: اگه جنازه اون جا بمونه، ما شرمنده امام میشیم. چون احتمال تله کردن جنازه بود، گفتیم طناب ببندیم به پاش، ولی اولش هیچکی راضی نمیشد این کارو بکنه. بالأخره با هزار اشک و آه یکی رفت و به مچ پای محمدرضا طناب بست. جنازه که یکی، دو متر جابه جا شد، فهمیدیم نارنجک و این جور چیزا نذاشته بودند زیرش. ولی چون احتمال کمین هم بود، سی، چهل متر نعش محمدرضا رو روی زمین کشیدیم. نمیدونی بچه ها چه حالی داشتند مجید! همه آروم گریه می کردند. توی اون لحظه ها فقط یاد مصایب سیدالشهدا(سلام الله علیه) بود که آرامم می کرد و باعث میشد خودم را کنترل کنم. به محض این که رسیدیم اول خط خودمون، دیگه کسی حال خودشو نفهمید. با زحمت بچه ها رو از جنازه جدا کردم؛ دایم از محمدرضا عذرخواهی می کردند. لبخند آسمانی او را هیچ وقت فراموش نمی کنم. گویی آثار حیات برای همیشه در چهره اش جاودانه شده بود. بچه ها اسلحه محمدرضا را هم آورده بودند. توی خشابش، حتی یک گلوله هم نمانده بود. بعد از آن قضیه، چیزی که همیشه برای من به عنوان حسرت باقی ماند، این بود که چرا زودتر معنای آن یادداشت چند کلمه ای را نفهمیدم تا از معنویت او بیشتر استفاده کنم.
یکبار که با آقای حمامی صحبت می‌کردم از او پرسیدم آینده را چگونه می‌بینی؟ دوست داری آینده‌ات چگونه شود؟ شهید حمامی در جوابم گفت: «من فقط دو آرزو دارم. اول که دوست دارم به زیارت اباعبدالله الحسین (ع) مشرف شوم و دومین آرزویم شهادت در جبهه های نبرد علیه باطل است. دلم می خواهد خونم در راه خدا ریخته شود».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آللهم طهر قلوبنآ بالإيمان .. وزين عقولنا بالحكمة .. وعافي أبداننا بالبركة.. آللهم يسر أمورنا وفرج همومنا وأغفر لنآ ولوالدينا.. آللهم أجعل صباحنا صبآح الصالحين والسنتنا السنة الذاكرين وقلوبنا قلوب الخاشعين.. آللهم آمين يآرب آلعالمين 🍃 صبح شما بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سی وسومین روز از چله ی چهاردهم مهمان سفره ی ❣️شهید علی جنگروی❣️ هستیم.
شهید جنگروی را صدایش کردم و گفتم «تو مسئول تبلیغات تیپ هستی، چرا به این‌جا آمدی؟ تو بایستی به رزمندگان قرآن آموزش بدهی»، شهید جنگروی که پشت لباس نوشته بود «یا جنگ، یا زیارت» گفت: «وقتی سر بریده سیدالشهدا (ع) بر سر نی قرآن خواند، تو می‌خوای جلوی رفتن یک قرآن خوان به جنگ را بگیری؟» گفتم: «حالا چرا کفش‌هایت را درآوردی؟» گفت: «من می‌خواهم «حر» امام حسین (ع) باشم و جز شهادت چیز دیگری نمی‌خواهم»، گفتم: «چرا حر را انتخاب کردی؟»، «مسئله هرکسی با خودش است، من می‌خواهم امشب این‌گونه به شهادت برسم».
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
شهید جنگروی را صدایش کردم و گفتم «تو مسئول تبلیغات تیپ هستی، چرا به این‌جا آمدی؟ تو بایستی به رزمندگ
شهید «علی جنگروی» 23 دی 1340 در اصفهان چشم به جهان گشود. وی در عملیات رمضان در شب 21ماه مبارک رمضان در یکم مرداد 1361  طی عملیات رمضان در بصره به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید جنگروی پیکرش در منطقه باقی ماند. سرانجام شهید جنگروی در عملیات کاوش شهدا، پیکر مطهرش پیدا شد اما به دلیل آن‌که نشانی از وی باقی نمانده بود به عنوان شهید گمنام شناسایی شد. وی به همراه هفت همرزم دیگرش در پنجم مهر 1380 طی مراسمی در شهرک ولایت سپاه واقع در جوار دانشگاه امام حسین (ع) به خاک سپرده شد. شهید جنگروی پس از 16 سال گمنامی، چندی پیش توسط آزمایش DNA شناسایی شد و دوران گمنامی وی به اتمام رسید.
21 ساله بود که در عملیات رمضان در شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان در یک مرداد سال 61 به فیض شهادت نائل شد اما پیکرش در منطقه باقی ماند و مانند مادرش حضرت زهرا(س) بی نام و نشان باقی‌ماند. برادرش سردار جعفر جنگروی قائم مقام لشکر 10 سید الشهدا بود که عملیات والفجر 8 در بهمن 1364 به شهادت رسید. سرانجام در عملیات کاوش شهدا پیکر مطهرش تفحص شد اما به دلیل آنکه نشانی از او باقی نمانده بود به عنوان شهید گمنام شناسایی شد. او به همراه 7 همرزم دیگرش در پنجم مهرماه سال 80 در مراسم باشکوهی در شهرک ولایت سپاه واقع در جنب دانشگاه امام حسین(ع) به خاک سپرده شد تا مکانی برای تجمع عاشقان و دلدادگان به شهدا باشد. در این مدت 35 سال گمنامی و بی خبری او, مادرش بی تاب و بی قرار چشم و گوشش به در بود تا خبری از فرزندش باشد. هر وقت خبر تفحص پیکر شهیدی را می‌شنید بی‌قرار تر می‌شد و امیدوار بود که پیکر فرزندش را در آغوش بکشد. پدرش نیز دوری و بی‌نشانی او را نتوانست تاب بیاورد و در سال 91 به دیدار او و برادرش شتافت. اما تقدیر بر آن بود که او پس از 16 سال گمنامی چندی پیش با آزمایش DNA شناسایی شود و پایانی باشد بر گمنامی او و چشم انتظاری مادرش.
هر شهید گمنامی که می‌آوردند, می گفت «ببینید علی هست یا نیست» مهدی جنگروی برادر دوم خانه در خصوص شنیدن خبر شناسایی هویت پیکر برادرش می‌گوید: از افراد حاضر یکی دو نفر دیشب خواب دیده بودند که  پیکر علی بازگشته است.مادرم خیلی چشم انتظار بود و چند روز پیش می‌گفت «حاج جعفر اسمی از او هست ولی علی اسمی از او نیست» و ما می‌گفتیم «مادر من اهمیت علی به این است که گمنام باشد و در هر صورت پرونده اعمالشان باز است». مادرم همیشه چشم انتظار بود هر شهید گمنامی که می‌آوردند, می گفت «ببینید علی هست یا نیست». ما می رفتیم اخبار را دنبال و جستجو می کردیم و می گفتیم «مادر خبری نیست ولی امیدوار باش». اخیراً که 159 شهید که آوردند دوباره اخبار را پیگیری کردیم و متوجه شدیم که 31 شهید مربوط به عملیات رمضان بود و ما گمان کردیم که پیکر علی در میان این شهدا باشد که شما خبر شناسایی هویت پیکر برادرم به عنوان شهید گمنام در آستان شهدای گمنام دانشگاه امام حسین(ع) را برایمان آوردید.
او در خصوص ویژگی‌ها و خصوصیات برادر شهیدش می‌گوید: علی یک شخصیت فرهنگی بود. او در دارالفنون درس می‌خواند و از آنجا فارغ التحصیل شد. ما 8 برادر بودیم, در آن زمان اوضاع جنگ ما را از درس دور کرد. برای اینکه همه درس بخوانند دیپلم علی را قاب کرده و در روی طاقچه گذاشتیم تا دیگر بچه‌های خانه آن را ببینند. با وجود آنکه در آن زمان امتحانات بسیار سختی می‌گرفتند اما او معدلش 20 شده بود. برادر شهید جنگروی ادامه می‌دهد: علی در سپاه شهرری مدرس دینی بود و خیلی بچه درسخوانی بود. او با آیت‌الله علم‌الهدی که اکنون نماینده ولی فقیه در استان خراسان رضوی است در مسجد امام جعفر صادق(ع) میدان خراسان مباحثه می‌کردند. او دارای ضریب هوشی بالایی بود و کتابخانه بزرگی داشت که بعد از شهادتش اسم آن کتابخانه را شهید علی جنگروی گذاشتیم. در کتابخانه‌اش جزوات کتابهای مختلفی در خصوص شهدا و بحث‌های رئالیسم شهید مطهری داشت.
ورزشکاری که دغدغه کار فرهنگی داشت او از مهارت برادرش علی در زمینه ورزشی می‌گوید و می‌افزاید:  او کشتی‌گیر فنی بود و وقتی روی تشک می‌رفت در عرض چند دقیقه تمامی فن‌ها را روی حریف پیاده می‌کرد و در دقایق اول حریف را شکست می‌داد. او روحیه ورزشی بسیار بالایی داشت و فوتبالیست خیلی خوبی بود. یک موتور گازی داشت که با آن می‌رفت شهرری و برمی‌گشت. همزمان با شهادت علی اخوی بزرگش حاج جعفر در عملیات رمضان زخمی شد و او را برای مداوا به مشهد انتقال دادند.چند روز انتظار جعفر کشیدیم و بعد  متوجه شدیم که حاجی در مشهد است ما هم خودمان را به مشهد رساندیم و دیدیم که آقای شهاب و شهید ابراهیم هادی در کنار بستر حاجی هستند. او را از مشهد به تهران منتقل کردیم و در این فاصله خبردار شدیم که علی به شهادت رسیده اما به مادرم چیزی نگفتیم. آقای شهاب جواب قطعی آورد که امکان آوردن پیکر وجود ندارد و ما به شیوه‌ای این مطلب را به مادر اطلاع دادیم وقتی به مادرم خبر را گفتیم، گفت که به من الهام شده بود و می‌دانستم که علی شهید شده است. ما فضای خانه را برای شهادت علی آماده کردیم در همین حین حاج جعفر از بیمارستان تماس گرفت و گفت که «صدای قرآن برای چه از منزل می‌آید؟» ما برای اینکه حال او بد نشود گفتیم « چیزی نشده» اما او گفت «من در خواب دیدم که علی شهید شده». ما سریع به بیمارستان رفتیم و او را همراهی کردیم که حالش بد نشود اما او خیلی مصمم‌ به ما گفت «شهادت سعادتی است که نصیب هر کس نمی‌شود. علی لایق شهادت بود.» برای مراسم یادبود علی، حاج جعفر را با ویلچر به مسجد آوردیم و او در خصوص علی در مراسم صحبت کرد.
شهادت با لب‌های تشنه برادر شهید جنگروی در خصوص نحوه شهادت برادر شهیدش می‌گوید: علی مسئول روابط عمومی تیپ المهدی بود و حاج علی فضلی فرمانده تیپ بود. در یکی از مراحل عملیات رمضان وقتی علی شهید می‌شود, یکی از برادران شهید افراسیابی بالای سرش بوده است. مادرم شک داشت که شاید علی اسیر شده است . ما یکی دوبار با ذهنیت اسیر دنبالش رفتیم, تا اینکه آقای افراسیابی به مادرم گفت که «من بالای سر علی بودم و علی در لحظه شهادتش آن قدر از آن خون رفته بود طلب آب کرده بود و لب تشنه شهید شد و شرایط و وضعیت عملیات طوری بود که من باید می‌آمدم عقب و علی را بغل یک خاکریز گذاشتم». بعد از شهادت علی یکی دو تا از برادرهایم برای پیدا کردن پیکر به منطقه رفتند ولی اثری از او پیدا نکردند و عراق آن نقطه را آب انداخته بود. برای علی یادبودی در قطعه 26 بهشت‌زهرا گذاشتیم و چون در دفعه آخری که از جبهه برگشته بود لباسهایی که به خون خود آغشته شده بود را نبرد همان‌ها را به عنوان یادبود در مزارش به خاک سپرد. او در خاتمه می‌گوید: در هر صورت انتخاب راهی که  علی داشت براساس پشتوانه فرهنگی بود و باچشم‌های باز و آگاهی کامل این راه را انتخاب کرد و به شهادت رسید. او در فرازی از وصیتنامه‌ای که به جای گذاشته ارادت خاصی را به امام خمینی نشان داده و در وصیتش گفته دوست داشتم محاسن سفیدت را ببوسم. =====================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_18446984.mp3
4.25M
🎵 دیگر این خانه مرا تنگ بود😔 زندگی بی شهدا ننگ بود😭 دعا😞💔
⭕️تجدید میثاق با ۱۵۰ شهید گمنام، پنج شنبه ۹ صبح از مقابل دانشگاه تهران 🔸شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی از ملت ایران برای حضور در مراسم تشییع پیکر ۱۵۰ شهید گمنام دفاع مقدس دعوت به عمل آورد. 🔹مراسم وداع با شهدا روز چهارشنبه پنجم تیر در موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، بعد از نماز مغرب و عشاء و مراسم تشییع پیکر پاک شهدا نیز پنج‌شنبه ۶ تیر ساعت ۰۹:۰۰ صبح از مقابل دانشگاه تهران به سمت معراج الشهدا با حضور پر شور مردم شهید پرور و با سخنرانی آیت الله رئیسی رئیس قوه قضائیه برگزار خواهد شد. 🔹مراسم تشییع شهدای گمنام در تهران و در استان‌های اصفهان، سمنان، چهارمحال و بختیاری، خراسان رضوی، فارس، بوشهر، گیلان، قزوین، خوزستان، مرکزی، خراسان جنوبی، خراسان شمالی، اردبیل، هرمزگان و قم برگزار خواهدشد.