ڪتاب #خــداحـافظ_دنـیا✋🕊
خـاطرات شهیـد مدافـع حـرم
محمــد شالیڪار🌺🍃
جانباز بالای ۵۰ درصد دفـاع مقـدس که به طور داوطلب به #سوریه برای مقابله با تڪفیریها👹 رفتند
یک روز به خوابم آمد و گفت: من به خواسته ی خودم که #شهادت بود، رسیدم☺️🕊.
وقتی برای دومین بار با خانم شهربانو نوروزیان، همسر شهید حاج محمد شالیکار، هماهنگ میکردم تا کارهای مربوط به کتاب را انجام دهیم، همان شب دوباره خواب او را دیدم😳. انگار نه خواب بودم و نه بیدار.ـ.
آمد و گفت: کتاب (خداحافظ دنیا) رو بده ببینم چه کار کردی!👀
جزوه ی آماده شده ای را جلوی او گذاشتم. جزوه را برداشت و به چند صفحه اش نگاهی انداخت👀 و با لحن تلخی پرسید: از حضرت زینب چی نوشتی😑؟
نگاه مبهوتم به چشم های نافذش گره خورده بود. بعد از سکوت کوتاه زبان باز کردم و با شرمندگی گفتم: چیزی ننوشتم😓!
گفت: از مصیبت #حضرت_زینب(ع) بنویس...😔💔
از خواب برخاستم. ناخودآگاه می گریستم و می گفتم: الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر.😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢رایحهی خوشِ شهادت، هنوز هم از وجود حاج علی فضلی به مشام میرسه
این روزها در بستر بیماریه؛ دعا کنید خدا از وجود پربرکتش محروممون نکنه
کلیپ شهید آوینی از حاجعلی دیدنیه
💬 جواد نیکی ملکی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حدیث_روز
#پيامبر_اکرم_ص
المُشاوَرَةُ حِصنٌ مِنَ النَّدامَةِ و أمنٌ مِنَ المَلامَةِ
مشورت دژى در مقابل [هجوم] پشيمانى و مايه ايمنى از سرزنش است
📚 نثرالدّر، جلد ۱ ، صفحه ۱۸۳
امام صادق عليه السّلام فرمودند:
إنّ المَشورَةَ لا تكونُ إلاّ بِحُدُودِها الأربعةِ ... فأوَّلُها أن يكونَ الذي تُشاوِرُهُ عاقِلاً ، والثانيةُ أن يَكونَ حُرّا مُتَدَيِّنا ، والثالثةُ أن يكونَ صَديقا مُواخِيا ، والرابعةُ أن تُطلِعَه على سِرِّكَ فَيكونَ عِلمُهُ بهِ كَعِلمِكَ ثُمّ يُسِرَّ ذلكَ ويَكتُمَهُ ؛
مشورت جــز با حدود چهارگانه آن تحقق نپذيرد ؛ نخستين حدّ آن اين است كه كسى كه با او مشورت مى كنى ، خردمند باشد ، دوم اين كه آزاده و متديّن باشد ، سوم اين كه دوست و برادروار باشد و چهارم اين كه راز خود را به او بگويى و او به اندازه خودت از آن راز آگاه باشد ، امّا آن را بپوشاند و به كسى نگويد .
مكارم الأخلاق: 2 / 98 / 2280 منتخب ميزان الحكمه: 308
اخلاق و توصيه ها-مصالح اجتماعي
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#حدیث_روز #پيامبر_اکرم_ص المُشاوَرَةُ حِصنٌ مِنَ النَّدامَةِ و أمنٌ مِنَ المَلامَةِ مشورت دژى در
سلام علیکم سی و هشتمین روز از چله هجدهم🌟 مهمان سفره شهید 🌷 بهروز مرادی🌷هستیم .
🔰 روایت های یک شهید از خرمشهر:
استخوان هایی که در « پایتخت جنگ» باقی ماند....
🌷شهید بهروز مرادی ، دانشجوی صاحبدل انقلابی، زاده خرمشهر است که مانند صدها جوان دیگر تجاوز به خاک شهرش را با پوست و استخوان لمس می کند و دوستان شهیدش را که با هر کدام خاطره های بسیار دارد، روزهای تلخ اشغال شهرش تمام می شود و او می ماند و می شود راوی رازهای خرمشهر در روزهای مقاومت و هجران...
شهیدبهروز خرداد ۱۳۶۷ در شلمچه به دوستان شهیدش می پیوندد...
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
🔰 روایت های یک شهید از خرمشهر: استخوان هایی که در « پایتخت جنگ» باقی ماند.... 🌷شهید بهروز مرادی ،
شهید بهروز مرادی اول دی ماه 1335 در خرمشهر چشم به جهان گشود. وی تحصیلاتش را در خرمشهر شروع کرد و در مدرسه بازرگانی کوروش کبیر با شهید محمد جهان آرا همکلاس بود.
پس از آن به عنوان معلم آغاز به کار کرد و سرانجام در سال 1364 در رشته صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول تحصیل شد و قبل از پایان تحصیلاتش در 4 خرداد 1367 در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
نامه شهید «بهروز مرادی»
«بسم الله الرحمن الرحیم
در یکی از روزهای مهر ماه سال 1359 که با دشمن توی کوچههای پشت مدرسه... خرمشهر درگیر بودیم، سه نفر از دوستانم به خانهای که مقر عراقیها بود حمله کردند و جنازه یک نفرشان داخل کوچه جا ماند. سه نفر: «حمیدرضا دشتی»، «محمدرضا باقری» و «توتونساب» بودند؛ و امروز که بعد از پیروزی، قدم به شهرمان گذاشتهایم این چهارمین نفری است که استخوانهایش پیدا میشود. وقتی استخوانهای دوستم را پیدا کردم، برای لحظهای گریستم و در برابر خدا زانو زدم؛ و زمین را به شکرانه امانتداریاش بوسیدم.
برادر کوچکم همراهم بود. او را آورده بودم تا از نزدیک با واقعیتهای جنگ آشنا شود. مدتی را در راهروهای زیرزمینی و سنگرهای دشمن قدم زدیم و برای او حماسههای جوانان شهر را میگفتم که چگونه فرزندان اسلام در غربت، رقص مرگ میکردند؛ و او هاج و واج مانده بود. بعدازظهر که شد، به او گفتم: «داخل یکی از این کوچهها یک آشنا هست؛ بیا برویم. شاید اثری از او باشد».
قدم به قدم پوکههای ژ3 روی زمین ریخته بود. سر این کوچه، پوکههای شلیک شده از طرف ما بود و سر کوچه آن طرفتر، پوکههای کلاشینکف عراقیها.
21 ماه پیش اینجا، در و دیوار و خانهها شاهد یک جنگ خونین سخت بود و امروز ما آمده بودیم که اگر خدا کمک کند جنازه یکی از قربانیان این جنگ را بیابیم. آهسته کوچهها را پشت سر گذاشتیم؛ به خانهای نزدیک شدیم که هنوز فریاد وحشتناک عراقیها را از آنجا به خاطر داشتم. جلو خانه، استخوانهای محمود را پیدا کردم و آن طرفتر ساعت مچی او را، داخل جیب شلوارش چند تیر ژ3 بود و بلوز سبز و پیراهن سفید او بعد از 2 سال هنوز سر جایش بود؛ و یک لنگه کفش او را زیر یک درخت فرسوده خرما پیدا کرد، در کنار او 6 گلوله آرپیجی که از پشت بام خانه روبهرو شلیک شده بود، در دل زمین بود. در آن لحظه زانوهایم سست شد و اشک چشمانم را گرفت. زمین را بوسیدم؛ زیرا عهد کرده بودم که اگر به خرمشهر، زنده رسیدم، بروم آنجاها که دوستانم شهید شدهاند خاک مقدسشان را زیارت کنم. برادرم به من نگاه میکرد در حالی که چشمانش از حدقه در آمده بود...
به یاد پدر و خانواده محمود افتادم که هنوز که هنوز است، در انتظار بازگشت فرزندشان لحظه شماری میکنند. تا امروز خبر شهادت محمود را به مادرش نداده بودم؛ اما دیگر خوشحال هستم که لااقل استخوانهای او را پیدا کردهام و این میتواند باعث آرامش موقت قلب یک مادر باشد.
به یاد مادر سعید افتادم؛ آن روز که ما جنازهی سعیدمان را در جبههی آبادان جا گذاشتیم، مادر سعید به صمد گفته بود: «کاش بند پوتین سعید را برایم میآوردی، تا من لااقل یک یادگار از پسرم داشته باشم». میبینی که ما در چه دنیایی زندگی میکنیم، و با این وضع برای من سخت است که از جبهه دست بکشم. جبهه برای من همه چیز است. در جبهه دوستانم را یکی یکی از دست دادهام و حالا که دارم این نامه برای تو مینویسم، صدای انفجارهای پیاپی خمپارهی خصم، سکوت شب را میشکند و شاید هم... بعد از آن خدا میداند چه بشود؟
قبل از فتح خرمشهر نوشتن چند خط نامه همراه بود با اعتراض دوستم علی نعمتزاده که میگفت: «گلوپ را خاموش کن». اما الان که دارم این نامه را مینویسم، شاید جنازهی علی در قبرستان آبادان پوسیده باشد. و کسی نیست که به من بگوید خستهام، چراغ را خاموش کن؛ میخواهم بخوابم. من نمیدانم بعد از این چه خواهد شد؟ به مادرم گفتهام، در جبهه، بچهها خواب امام حسین (ع) را میبینند و در بیداری، در نخلستانهای جزیرهی مینو، مهدی (عج) را و شما در تهران، در خواب، کوپن را میبینید و در بیداری صف مرغ کوپنی را.
مادرم قانع شد که پسرش حق دارد در جبهه باشد. میبینی که دنیای جبهه چه دنیای عجیبی است؟ یک دنیا حماسه است، و این حماسهها گاه در دل خاک مدفون میشوند. و گاه اثری از آنها که یک تکه استخوان باشد بعد از 2 سال پیدا میشود.»
شهید بهروز مرادی جزء نفراتی بود که تا آخرین ساعات پیش از سقوط خرمشهر مقابل دشمن تا دندان مسلح غریبانه و با دستان خالی ایستادگی کردند و شاهد شهادت بسیاری از مدافعین خونین شهر در 45 روز مقاومت تاریخی این شهر بودند و تا آخرین لحظات محاصره در شهر مانده بود.
بعد از سقوط خرمشهر تمام فکر بهروز آزادی شهر بود، می گفت اگر بنا است که شهید بشوم، می خواهم بعد از فتح خرمشهر باشد.
در یکی از نوشته هایش این مطلب را یادآوری می کند که «هدف ما تنها آزادی خرمشهر نیست. ما با جهان اسلام کار داریم و هدفمان این است که دنیا را آزاد کنیم. هدف اصلی ما آزادی بیت المقدس است. اما مسئله این است که اگر ما نتوانیم شهر کوچکی مثل خرمشهر را آزاد کنیم چطور می خواهیم دیگر کشور های اسلامی را آزاد کنیم.»