eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
270 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
♨️قابل توجه‼️ زوج هایی که خواهان فرزند 👶🏻هستند❗️ سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیز💛 طاعات وعباداتتون قبول درگاه حق تعالی باشد💜 💠عملی که بسیار مجرب هست،خیلی ها هم نتیجه گرفتن ازش، در بحث زوج هایی که بچه دار نمی شوند❌😭 ⚜برای ادامهء این مطلب به کانال زیر مراجعه فرمایید.👇🏻👇🏻👇🏻 🔑🌹 🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 نشر این پیام است 💌 📡 حداقل برای☝️🏻 نفر ارسال کنید.
بسم رب المهدی❤️
دَرونت‌چِہ‌دٰار؎ڪِہ‌مـٰارا‌ شیفتِہ‌ومَبھوت‌ِتو‌ڪَردھ‌آقـٰا... اَنـدَردِلِ‌مَـن‌دَروُن‌و‌َبِیـرُون‌هَمِہ‌اُوستシ..! ••♥
🔰خاطره ای از همسر شهید همت: نیت کردم 40 روز روزه بگیرم دعای توسل بخوانم. بعد از چهل روز هرکسی آمد، جوابم مثبت باشد. شب سی و نهم یا چهلم بود ابراهیم آمد خواستگاری.آمده بود بله را بگیرد.😌 گفتم: «من مهریه نمیخوام، خانوادم را شما راضی کنید. خیلی راحت گفت: «من وقت این کارها را ندارم» از حرفش عصبانی شدم.😤 گفتم «شما که وقت ندارید چرا می خواهید ازدواج کنید؟» گفت: «درسته وقت ندارم. ولی توکل دارم»😊☝️ ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━               ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
خب‌رفقاعمل‌بقول‌میکنیم‌وبه‌مناسبت‌۶۶۰تاییمون‌‌پرداخت‌داریم✋حوالی‌ساعت‌۱۳:۰۰🦋 بزرگواران‌فقط‌ماندگارهستین‌به‌جمع‌ماتشریف‌بیارین رهروان‌عشق♡➣ ➣🧡➣○••🍁➣〇🍁 https://eitaa.com/joinchat/1619918987C8756d5e173🧡➣○••🍁➣〇🍁
اماده‌ایدان‌شالله؟!
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت تمام مدتی که تو قبر فاطمه بود، برای غربت و مظلومیت امام علی(ع) و حضرت زهرا(س) گریه میکرد و اشک هاش روی سنگ های لحد میریخت. آخرین سنگ رو که میخواست روی صورت فاطمه بذاره، گفت: -خدایا،این فاطمه‌ی منه...همه آدم هایی که اینجا هستن میدونن چقدر خوب بود...خدایا به حرمت حضرت زهرا(س)، به غریبی امام علی(ع) به فاطمه‌ی من سخت نگیر. صدای گریه علی بلند شد.حاج محمود گفت: _علی جان،بیا بالا..این یکی رو من میذارم. علی با سر اشاره کرد،نه. آخرین نگاه رو به فاطمه کرد،سنگ رو گذاشت و بلند گریه میکرد.حاج محمود و امیررضا به سختی علی رو بردن بالا.علی لبه قبر نشسته بود و به خاک هایی که روی فاطمه ش میریختن،نگاه میکرد. بعد از مجلس ختم، وقتی هیچکس حواسش به علی نبود،از مسجد بیرون رفت.دربست گرفت و پیش فاطمه رفت.پاهاش توان راه رفتن نداشت.به سختی خودشو به قبر فاطمه رسوند. وقتی به قبر فاطمه رسید، روی زانو هاش افتاد و بلند گریه میکرد. اذان شد.همونجا،کنار فاطمه،نماز خوند. وقتی حاج محمود و پویان و امیررضا متوجه شدن علی نیست،نگران شدن.حاج آقا موسوی گفت: _احتمالا رفته سر خاک خانمش. حاج محمود دلش گرفت.سر خاک فاطمه. از این به بعد باید اینجوری میگفتن. هیچکدوم حال مناسبی برای رانندگی نداشتن.همه با حاج آقا رفتن.وقتی رسیدن هوا تاریک شده بود. علی با گریه زیارت عاشورا میخوند. دورتر ایستادن و به علی و مزار فاطمه ش نگاه میکردن.حاج محمود مهمان داشت و باید برمیگشت.پویان موند تا از دور مراقب علی باشه.بقیه برگشتن. شب از نیمه گذشته بود. حاج محمود هم سر خاک فاطمه رفت. پویان چند ردیف عقب تر نشسته بود.با اشک دعا و قرآن میخوند. حاج محمود گفت: _پویان جان. پویان ایستاد و سلام کرد.جواب سلامشو داد.سویچ رو گرفت سمت پویان و گفت: _پسرم،شما برو،من هستم. با غصه و اشک نگاهش کرد و گفت: _نه آقای نادری...میخوام بمونم. حاج محمود دیگه چیزی نگفت، و پیش علی رفت.علی با چشم های سرخ به قبر فاطمه خیره بود.حاج محمود قرآن علی رو بهش داد.قرآن رو که دید اشک هاش بیشتر شد.همون قرآنی بود که فاطمه بهش داده بود،وقتی تو مسافرخانه بود.قرآن رو گرفت و برای فاطمه قرآن میخوند. چند روز گذشت. علی یا تو خیابان ها بی هدف راه میرفت یا مزار فاطمه بود.پویان و امیررضا به نوبت از دور مراقبش بودن.نه خونه حاج محمود میرفت،نه خونه خودش.جای خالی فاطمه رو نمیتونست تحمل کنه. کنار قبر فاطمه نشسته بود، و گریه میکرد.امیررضا دیگه نتونست این حال علی رو تحمل کنه.نزدیک رفت و رو به روش نشست. صداش کرد. علی با چشم های پر اشک نگاهش کرد. -داداش آروم باش..فاطمه هم ناراحت میشه با خودت اینطوری میکنی..چند روزه زینب رو ندیدی؟ اصلا میدونی مدام داره بهونه تو میگیره؟ فکر میکنی راضیه دخترشو رها کردی؟ اون طفل معصوم مادرش که رفت،پدرش هم پیشش نباشه!!..بیا بریم خونه. -خونه من جاییه که فاطمه اونجا باشه.‌. امیر،داغی به دلمه که تا زنده م ذره ای سرد نمیشه... سرشو گذاشت روی خاک، و گریه میکرد.حاج محمود نزدیک شد. برای فاطمه فاتحه خوند و به امیررضا اشاره کرد که بره. امیررضا رفت. حاج محمود گوشی فاطمه رو از جیبش بیرون آورد.صدای ضبط شده فاطمه رو آورد،گوشی رو روی مزار گذاشت و رفت. وقتی علی صدای فاطمه رو شنید.... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت وقتی علی صدای فاطمه رو شنید اشک هاش بیشتر شد.فاطمه گفت: _علی جانم،وقتی این صدا رو میشنوی، من دیگه تو این دنیا نیستم...علی، زندگی اونقدر کوتاهه که ارزش نداره وقت تو برای بذاری.میدونم غصه داری، احساس تنهایی میکنی.میگی چجوری زندگی کنم..علی جان،جوری زندگی کن که خدا ازت راضی باشه.اگه فکر میکنی خدا راضیه برای مردن من،غمگین و ناراحت باشی این کارو بکن،حتی اگه بقیه بهت میگن نکن..ولی اگه فکر میکنی خدا از این کار راضی نیست،نکن علی جانم.نمیگم غصه نداشته باش،میگم به خواست خدا راضی باش و اونجوری که خدا دوست داره،زندگی کن....علی،برای من دعا کن.تو بهترین کسی هستی که دعاهات برای من اثر داره...خدا همیشه نگهدارت باشه. وقتی صحبت های فاطمه تموم شد، علی بلند گریه میکرد.حاج محمود و امیررضا دورتر،تو ماشین نشسته بودن ولی صدای علی رو میشنیدن.امیررضا خواست بره پیشش که حاج محمود دستشو گرفت و گفت: _بذار تنها باشه. -تا کی بابا؟! تا کی بذاریم تنها باشه؟ علی الان به ما نیاز داره. -علی الان باید تنها باشه... اشک های حاج محمود هم صورت شو خیس کرد. -..همه ی زندگیش زیر خاکه...اون الان من و تو رو نمیخواد،پدر و برادر نمیخواد..علی یه زندگی جدید میخواد. زندگی ای که فقط خدا توش باشه. شب شد. امیررضا و حاج محمود،نماز مغرب هم همونجا خوندن.علی هم کنار فاطمه نماز خوند.تمام شب به حرف های فاطمه فکر میکرد و اشک میریخت.حاج محمود و امیررضا هم تا صبح تو ماشین بودن.بعد از نماز صبح تو ماشین خواب شون برده بود. هوا روشن شده بود. به ماشین نزدیک شد.وقتی دید خوابن، آروم کنار ماشین نشست.علی تصمیم گرفته بود بخاطر خدا،به ظاهر زندگی کنه. دو ساعتی گذشت. امیررضا بیدار شد.پیاده شد که پیش علی بره.تا مطمئن بشه حالش خوبه.از پشت ماشین رد شد ولی متوجه‌ علی نشد. -داداش...من اینجام. امیررضا نگاهش کرد. علی بلند شد.به سختی جلوی اشک و بغض شو گرفت.جلوتر رفت و امیررضا رو بغل کرد.امیررضا از اینکه حال علی خوب بود،خوشحال شد و محکم بغلش کرد. حاج محمود هم بیدار شد. وقتی علی رو دید خوشحال شد.پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت.سه تایی سوار ماشین شدن و رفتن. پویان بیرون خونه حاج محمود،منتظر مریم بود که زینب رو بیاره.همون موقع حاج محمود و امیررضا و علی رسیدن. پویان بعد از احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا،متوجه علی شد. علی پیاده شد و به پویان نگاه کرد. به سختی جلوی اشک و بغض شو میگرفت.چهره پویان هم داغدیده بود. همه با هم تو خونه رفتن.همه جای حیاط برای علی پر از خاطرات شیرین با فاطمه بود. ماشین فاطمه هم تو حیاط بود. نفس کشیدن تو اون حیاط برای علی سخت بود.چندبار خواست از اون خونه بره ولی نرفت.دیگه اشک هاش به اختیار خودش نبود.همه حالشو میفهمیدن.از حیاط رد شدن و داخل رفتن.در خونه که باز شد،داغ علی تازه تر شد. زهره خانوم و محدثه و مریم ایستاده بودن.زینب بغل مریم بود.وقتی علی رو دید،مدام بابا،بابا میکرد و میخواست از بغل مریم بره پایین.ولی علی اصلا متوجه زینب هم نشد.مریم،زینب رو به اتاقی برد.علی به در و دیوار و زمین و مبل و میز و صندلی و آشپزخونه نگاه میکرد و اشک میریخت.همه ی اونا براش یادآور خاطره ای از فاطمه بود. دیگه نتونست بایسته. روی زمین نشست.به سختی خودشو کنترل میکرد که بلند گریه نکنه.دوست داشت بره اتاق فاطمه.ولی میدونست خانواده ش اذیت میشن. به زهره خانوم گفت: _میشه زینب رو بیارین؟ حال زهره خانوم هم خوب نبود. محدثه،زینب رو آورد.زینب دوید سمت علی.علی اشک هاشو پاک کرد و دخترشو بغل کرد.خیلی سعی میکرد جلوی اشک هاشو بگیره ولی اشک هاش بی اجازه میریخت. زینب سعی کرد اشک های باباشو پاک کنه.وقتی دید نمیشه،اونم گریه کرد. امیررضا جلو رفت تا زینب رو از علی بگیره. علی دوست داشت تو حال خودش باشه ولی چون خدا راضی نبود،اشک هاشو پاک کرد،زینب رو محکم تر بغل کرد و بلند شد که بره. به حاج محمود گفت: _با زینب یه دوری میزنیم و برمیگردیم. حاج محمود سر تکان داد و علی رفت. پویان خواست بره دنبالش.حاج محمود گفت: _نه پویان جان،بذار تنها باشه... نفس غمگینی کشید و گفت: _زندگی علی از این به بعد اینجوریه. علی کنار ماشین فاطمه ایستاد. خیلی دوست داشت سوارش بشه و تو حال خودش باشه ولی بخاطر خدا اینکار نکرد. نفس شو با درد بیرون داد، و با زینب رفت.حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی ..... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی بخاطر خدا با لحن مهربان و پدرانه با دخترش حرف میزد؛بدون لبخند،با بغض. براش بستنی خرید. زینب اصرار میکرد باباش هم بخوره. هیچی از گلوش پایین نمیرفت ولی بستنی ای که زینب بهش میداد،میخورد؛با بغض. زینب رو پارک برد. دوست داشت روی نیمکت بشینه و تو حال خودش باشه ولی با زینب بازی میکرد؛با بغض. اذان شد.با هم به مسجد رفتن. بین نماز زینب خوابید.نماز تمام شد.به زینب نگاه میکرد.یاد تمام خاطرات شیرینی که کنار فاطمه و زینب داشت، افتاد...تصمیم گرفت مثل حاج محمود پدر خوبی باشه تا زینب شبیه فاطمه بشه. زینب رو بغل کرد، و از مسجد بیرون رفت.بی هدف و بی مقصد راه میرفت.نیم ساعتی گذشت. زینب بیدار شد. وقتی چشم هاشو باز کرد و علی رو دید،لبخند زد.به رستوران رفتن و بهش غذا میداد؛با بغض. دوباره پارک رفتن و بازی کردن. بعد از نماز مغرب به خونه رفتن.فقط زهره خانوم و حاج محمود بودن.وقتی در باز شد،دوباره غم های علی تازه شد. هوای خونه براش سنگین بود. بغض داشت. دلش میخواست بره اتاق فاطمه و تنها باشه.ولی زینب ازش جدا نمیشد.حاج محمود و زهره خانوم حالش رو میفهمیدن.هرکاری کردن زینب ازش جدا نشد.علی با بغض و چشم های پر اشک به زینب که باهاش حرف میزد،نگاه میکرد. ولی اصلا صداشو نمیشنید.فقط میدید لبهاش تکان میخوره.زهره خانوم زینب رو آماده کرد که بخوابوندش. علی گفت: _اجازه بدید پیش من بخوابه. اتاق امیررضا رو براشون آماده کرد. زینب نمیخواست بخوابه.باهاش بازی کرد.براش قصه گفت.براش قرآن خوند تا بالاخره خوابید. ولی تازه غصه های علی شروع شد. خونه تاریک بود.پشت در اتاق فاطمه ایستاد.در اتاق بسته بود.خواست در رو باز کنه ولی پشیمان شد.سرشو روی در گذاشت و گریه میکرد.بعد مدتی دیگه نتونست بایسته و روی زانو هاش افتاد. یک ساعتی گذشت. در اتاق رو باز کرد.وقتی در اتاق رو باز کرد،تازه فهمید جای خالی فاطمه یعنی چی.داخل اتاق رفت،در رو بست و پشت در نشست. به تخت خالی نگاه میکرد، به جای نماز خواندن فاطمه،به کمد لباس هاش،به میز تحریرش،به قفسه کتاب هاش،به مبل تو اتاقش. با همه اونا خاطره داشت. -آخ...فاطمه!!...فاطمه!!...فاطمه!!...کجایی؟؟!!! کنار تخت فاطمه نشسته بود، و سرشو روی بالشت فشار میداد تا صدای گریه ش شنیده نشه.حاج محمود تو اتاق و زهره خانوم تو هال بودن. صدای ناله علی رو میشنیدن و گریه میکردن. خیلی گذشت. زهره خانوم به اتاق رفت.کنارش نشست و با مهربانی بالشت رو از روی صورتش کنار زد.بدون اینکه نگاهش کنه،گفت: _فاطمه از بچگی خوشگل و شیرین زبان بود.همه دوستش داشتن و میخواستن بغلش کنن و ببوسنش.ولی وقتی بزرگتر شد،بغل هرکسی نمیرفت.وقتی بزرگتر شد،برای هرکسی شیرین زبانی نمیکرد. وقتی بزرگتر شد،با هر کسی حرف نمیزد...نه ساله که بود حجابش کامل بود. پیش نامحرم نمیخندید..پیش نامحرم بلند حرف نمیزد ولی وقتی نامحرم نبود، خیلی مهربان و خوش صحبت بود..خیلی زود خانوم شده بود.هفده سالش بود که برای اولین بار براش خاستگار اومد.پسر خوبی بود.ولی فاطمه گفت میخوام با کسی ازدواج کنم که خدا ویژه هواشو داره..بهش گفتم تا کسی ویژه حواسش به خدا نباشه که خدا ویژه بهش توجه نمیکنه..فاطمه لبخند زد و گفت خب منم کسی رو میخوام که ویژه حواسش به خدا باشه...وقتی با شما ازدواج کرد،همه مون مطمئن بودیم انتخابش درسته.شما واقعا ویژه حواست به خدا بود.خدا هم ویژه حواسش بهت هست..بیماری و مرگ فاطمه برای همه مون امتحان بود.ولی فکر میکنم مهمتر از همه برای این امتحان شما بودی..خداروشکر شما حتی تو سختی ها هم خیلی خوب حواست به خدا هست....روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم حالا که دخترم نیست،پسرم هست. به علی نگاه کرد.صداش کرد: _پسرم.. علی سرشو بالا آورد و به زهره خانوم نگاه کرد. -..شما به اندازه گذشته برای ما عزیز نیستی..خیلی بیشتر از گذشته عزیزی. حتی از امیررضا هم برای ما عزیزتری... پسرم،علی جان،بودن شما کنار ما به ما آرامش میده،مرهم قلب ماست،دلگرمی ماست. از اون شب، علی کنار پدر و مادر و دخترش زندگی میکرد.گرچه براش سخت بود ولی سختی ها رو تحمل میکرد. حاج محمود به خانواده هایی که فاطمه گفته بود،سر زد.متوجه شد فاطمه از وقتی سرکار میرفت،از حقوق خودش به اون خانواده ها کمک میکرد. سراغ بچه هایی که قرار بودپدربزرگشون باشه رفت.نگاهی به آدرس تو دستش کرد و نگاهی به تابلو بالای در ورودی. ×مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست.× داخل رفت. سراغ خانم ملکی رو گرفت.کسی که فاطمه اسمشو کنار آدرس مرکز نوشته بود. در اتاق باز بود..... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
_ _ °خیلـے ها مـے پرسن :  °"ڪے گفته ° محجبه ها فرشته‌اند؟!🧐 °امیرالمومنینـ♥️ ° علـے علیه السلام : 💎 (◄ همانا عفیف و پاکدامنـــ، فرشته‌اےازفرشته‌هاست🥰)
••••🦋💕🕊 😌💕 هرسوالی‌دارین‌درمور‌کانال‌یاخودم‌میتونین‌بپرسین‌ومن‌توکانال‌جواب‌میدم‌🦋 ایدی @Raha__1383 فقط سن وکلاس رو نپرسین😂
همه‌عاشق‌میشن‌منم‌یکیشون💕
اسم‌رهاروخیلی‌دوست‌دارم‌برای‌همین‌رهام😌💕
اسمم‌خیلی‌قشنگه😅(سقف‌ریختا)شوخی‌کردم‌جواب‌دادم‌🙂