eitaa logo
ویژه نامه پيامبر خاتم حضرت محمد (ص) و خدیجه
7 دنبال‌کننده
23 عکس
6 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ملاک تقدّم بعضی معتقدند تقدّم و برتری افراد را جنسیت آنها، مشخص می‌کند؛ لذا برخی، آقایان را بر بانوان مقدم می‌دارند و برخی بالعکس؛ درحالیکه معیارِ تقدّم، تشخیص حق، ایمان آوردن به آن و عمل بی چون و چرا و به موقع طبق آن است. همانطور که می‌بینیم یک زن همچون حضرت خدیجه (سلام الله علیها)، درست زمانی که بسیاری از مردان در تشخیص حقانیت اسلام مردد هستند، حق را تشخیص داده و در گرایش به اسلام و ایمان به خدا و رسولش پیشتاز می‌شود، و تمام دارایی عظیم خود را صَرف دین می‌کند. ✅ « ﺍﮔﺮ ﻛﺴﻲ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺳﻨّﺖ ﺑﺎﻃﻞ ﻭ ﻓﺮﺳﻮﺩﻩ ﺍﻱ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﭘﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﻳﻦ ﺣﻖّ ﺟﺪﻳﺪ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﺩ، ﻫﻢ ﻧﺒﻮﻍ ﻓﻜﺮﻱ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻣﻲ‌ﻃﻠﺒﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺷﻬﺎﻣﺖِ ﺳﻨّﺖِ ﺑﺎﻃﻞ ﺷﻜﻨﻲ. ﺩﺭ ﺷﺮﺍﻳﻄﻲ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻓﺎﻗﺪ ﻫﺮ ﺩﻭ، ﻭ ﻳﺎ ﻓﺎﻗﺪ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺍﺻﻞ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺧﺪﻳﺠﻪ (ﺳﻠﺎﻡ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻬﺎ) ﻭﺍﺟﺪ [و دارای] ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺻﻞ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺯ ﻧﺜﺎﺭ ﻣﺎﻝ ﺩﺭﻳﻎ ﻧﻜﺮﺩ » . 📚 زن در اینه جلال و جمال http://eitaa.com/joinchat/2698182658C64254aab05
بخش داستان حکایت مشخصات حضرت مولودت را محمد نام كن و آمنه عليهاالسّلام مادر آن حضرت گفت : و اللّه كه چون پسرم بر زمين رسيد دستها را بر زمين گذاشت و سر به سوى آسمان بلند كرد و به اطراف نظر كرد پس ، از او نورى ساطع شد كه همه چيز را روشن كرد و به سبب آن نور، قصرهاى شام را ديدم و در ميان آن روشنى صدائى شنيدم كه قائلى مى گفت كه زائيدى بهترين مردم را، پس او را (محمّد) نام كن و چون آن حضرت را به نزد عبدالمطّلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت : اَلْحَمْدُ للّهِ الَّذى اَعْطاني هذَا الْغُلامَ الطَّيِّب اَلاَْرْدانِ قَدْ سادَ فِى الْمَهْدِ عَلَى الْغِلْمانِ ؛حمد مى گويم و شكر مى كنم خداوندى را كه عطا كرد به من اين پسر خوشبو را كه در گهواره بر همه اطفال سيادت و بزرگى دارد. پس او را تعويذ نمود به اركان كعبه و شعرى چند در فضايل آن حضرت فرمود. در آن وقت شيطان در ميان اولاد خود فرياد كرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چيز ترا از جا برآورده است اى سيّد ما؟ گفت : واى بر شما! از اوّل شب تا حال احوال آسمان و زمين را متغيّر مى يابم و مى بايد كه حادثه عظيمى در زمين واقع شده باشد كه تا عيسى به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است ، پس برويد و بگرديد و تفحّص كنيد كه چه امر غريب حادث شده است ؛ پس متفرّق شدند و گرديدند و برگشتند و گفتند: چيزى نيافتيم . آن ملعون گفت كه اِسْتعلام اين امر كار من است . پس فرو رفت در دنيا و جولان كرد در تمام دنيا تا به حرم رسيد، ديد كه ملائكه اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست كه داخل شود ملائكه بانگ بر او زدند برگشت پس كوچك شد مانند گنجشكى و از جانب كوه حِرى داخل شد، جبرئيل گفت : برگرد اى ملعون ! گفت : اى جبرئيل ، يك حرف از تو سؤ ال مى كنم ، بگو امشب چه واقع شده است در زمين ؟ جبرئيل گفت : محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه بهترين پيغمبران است امشب متولّد شده است ، پرسيد كه آيا مرا در او بهره اى هست ؟ گفت : نه ، پرسيد كه آيا در امّت او بهره دارم ؟ گفت : بلى ، ابليس گفت : راضى شدم . (امالى شيخ صدوق ) مجلس 48، ص 361 ، حديث اول
مشخصات کلی پیامبر (ص) نام : محمد، احمد (صلى الله عليه و آله ) لقب معروف : رسول الله ، خاتم پيامبران كنيه : ابوالقاسم پدر و مادر : عبدالله ، آمنه وقت و محل تولد : طلوع فجر روز جمعه ربيع الاول سال ميلادى (چهل سال قبل از بعثت ) در مكه وقت و محل رحلت و مرقد شريف : روز دوشنبه ماه صفر سال هجرت ، در مدينه در سن سالگى رحلت نمود، مرقد شريفش ، در مدينه ، كنار مسجدالنبى است . دوران عمر : سه بخش ، - قبل از نبوت (چهل سال ) - بعد از نبوت در مكه ( سال ) - بعد از هجرت از مكه به مدينه ، و تشكيل حكومت اسلامى (حدود ده سال ) نقل از كتاب : داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم عليهم السلام مؤ لف : محمد محمدي اشتهاردي
داستان زندگي قبل از بعثت اتفاقات زمان تولد از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده است كه ابليس به هفت آسمان بالا مى رفت وگوش مى داد و اخبار سماويه را مى شنيد پس چون حضرت عيسى على نبينا وآله و عليه السلام متولد شد او را از سه آسمان منع كردند وتا چهارآسمان بالا مى رفت و چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد او را از همه آسمانهامنع كردند و شياطين را به تيرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند، پس قريش گفتند: مى بايد وقت گذشتن دنيا و آمدن قيامت باشد كه ما مى شنيديم كه اهل كتاب ذكر مى كردند، پس عَمْروبن اُميّه كه داناترين اهل جاهليّت بود گفت : نظر كنيد اگر ستاره هاى معروف كه به آنها هدايت مى يابند مردم و به آنها مى شناسند زمانهاى زمستان و تابستان را، اگر يكى از آنها بيفتد، بدانيد وقت آن است كه جميع خلايق هلاك شوند و اگر آنها به حال خودند و ستاره هاى ديگر ظاهر مى شود، پس امر غريب مى بايد حادث شود. منتهى الآمال گم شدن پیامبر(ص) و به سند معتبر ديگر روايت كرده است ، كه روزى عبدالمطّلب نزديك كعبه نشسته بود، ناگاه منادى ندا كرد كه فرزندى (محمّد) نام از (حليمه ) ناپيدا شده است ؛ پس عبدالمطّلب در غضب شد و ندا كرد: اى بنى هاشم و اى بنى غالِب ! سوار شويد كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم ناپيدا شده است و سوگند ياد كرد كه از اسب به زير نمى آيم تا محمّد را بيابم يا هزار اعرابى و صد قرشى را بكشم و در دور كعبه مى گرديد و اين شعر مى خواند: يا رَبِّ رُدَّ راكِبي مُحَمَّدا رَدّا اِلَىَّ وَاتّخِذْ عِنْدى يَدا يا رَبِّ اِنْ مُحَمَّدا لَنْ يُوجَدا تصْبح قُرَيْشٌ كُلُّهُمْ مُبَدَّدا ؛يعنى اى پروردگار من ، برگردان به سوى من شهسوار من محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را و نعمت خود را بار ديگر بر من تازه گردان . پروردگارا، اگر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم پيدا نشود تمام قريش را پراكنده خواهم كرد. پس ندائى از هوا شنيد، كه حق تعالى محمّد را ضايع نخواهد كرد، پرسيد كه در كجا است ؟ ندا رسيد كه در فلان وادى است ، در زير درخت خار امّغيلان ، چون به آن وادى رفتند، آن حضرت را ديدند كه به اعجاز خود از درخت خار، رُطَب آبدار مى چيند وتناول مى نمايد و دو جوان نزديك آن حضرت ايستاده اند چون نزديك رفتند آن جوانان دور شدند و آن دو جوان جبرئيل و ميكائيل بودند؛ پس ، از آن حضرت پرسيدند كه تو كيستى ؟ گفت : منم فرزند عبداللّه بن عبدالمطّلب ؛ پس عبدالمطّلب آن حضرت را بر گردن خود سوار كرد و برگردانيد و بر دور كعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان بسيار براى دلدارى حضرت آمنه نزد او جمع شده بودند چون آن حضرت را به خانه آورد خود به نزد آمنه رفت و به سوى زنان ديگر التفات ننمود (مناقب ) ابن شهر آشوب ، 1/60 61
تعليم وضوء و نماز در 33 سالگى علىّ بن ابراهيم قمىّ كه يكى از روات و مفسّرين و از معتمدين مى باشد حكايت كند: هنگامى كه پيامبر خدا حضرت محمّد بن عبداللّه صلّى اللّه عليه و آله مدّت سى و سه سال از عمر مباركش سپرى شد، در خواب صدائى را شنيد و حسّ كرد كه شخصى كنارش مى آيد ومى گويد: يا رسول اللّه ! همچنين در حال چوپانى ، بين كوه هاى مكّه حركت مى نمود، ناگهان شخصى را ديد كه او را مخاطب قرار داده است و مى گويد: يارسول اللّه ! حضرت اظهار داشت : تو كيستى ؟ آن شخص پاسخ داد: من جبرئيل هستم ؛ خداوند مرا نزد تو فرستاده است تا آن كه تو را به عنوان رسول و پيامبر خود برگزيند. حضرت اين موضوع را پنهان داشت تا زمانى كه جبرئيل مقدارى آب از آسمان آورد و گفت : اى محمّد! با اين آب وضو بگير. و كيفيّت آن را در شستن صورت و دست ها از آرنج تا انگشتان ومسح سر و پاها، همچنين ركوع و سجود را به حضرت تعليم داد. پس از آن ، علىّ بن ابى طالب عليه السلام به محضر حضرت رسول صلوات اللّه عليه وارد شد و او را در حالت خاصّى مشاهده كرد. و چون مدّت چهل سال از عمر مباركش گذشته بود، علىّ عليه السلام حضرت را در آن حالت ديد، اظهار داشت : يا اباالقاسم ! اين چه عملى است كه انجام مى دهى ؟ حضرت فرمود: اين نمازى است كه خداوند متعال مرا بر آن دستور داده است . پس در همان لحظه علىّ عليه السلام در كنار حضرت رسول صلوات اللّه عليه ، براى انجام نماز ايستاد. سپس خديجه سلام اللّه عليها، نيز اسلام آورد و با آن دو ايستاد و نماز بجاى آورد. مدّتى بدين منوال گذشت و آن سه نفر هر روز با هم نماز مى خواندند، تا آن كه روزى ابوطالب به همراه جعفر وارد شد و ديد حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله و علىّ عليه السلام و خديجه سلام اللّه عليها در حال انجام نماز هستند. ابوطالب به جعفر گفت : كنار آن ها بايست و با ايشان نماز بگذار وجعفر با ايشان مشغول خواندن نماز شد. بحار الا نوار: ج 18، ص 194، ح 30 و ص 184، ح 14. ماجراى عجيب دانشمند يهودى،در مكه هنگامى كه پيامبر (ص) ديده به جهان گشود، يكى از يهوديان آگاه ، در مكه نزد، بزرگان قريش (كه از سران مكه بودند) آمد، و با تعجب گفت : آيا امشب ، در ميان شما كودكى به دنيا آمده است ؟ پاسخ دادند: نه . يهودى گفت : پس او در فلسطين به دنيا آمده كه نامش احمد است و از نشانه هاى او اينكه خالى به رنگ ابريشم خاكسترى ، در بين شانه هايش قرار دارد. قريشيان متفرق شدند و به جستجو پرداختند. دريافتند كودكى در خانه عبدالله بن عبدالمطلب به دنيا آمده است ، جريان را به دانشمند يهودى گفتند، يهودى خود را به آن كودك رسانيد، كودك را از مادرش آمنه گرفت ، سپس بين شانه اش را ديد، ناگاه بى هوش شد. هنگامى كه به هوش آمد، حاضران از يهودى پرسيدند: چرا حالت دگرگون شد؟ او در پاسخ گفت : (مقام نبوت تا روز قيامت از بنى اسرائيل بيرون رفت ، سوگند به خدا، اين كودك همان پيامبر (ص ) است كه بنى اسرائيل را به هلاكت مى رساند). قريشيان از اين مژده شادمان شدند. يهودى به آنها گفت : (سوگند به خدا، اين نوزاد، آنچنان به شما عظمت و آبرو مى بخشد، كه عظمت شما در همه جاى دنيا، به زبان مردم مى افتد). ابوسفيان كه در آنجا بود، گفت : او به طائفه مضر ( كه خودش از آن طايفه بود) عظمت مى بخشد. نقل از كتاب : داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم عليهم السلام مؤ لف : محمد محمدي اشتهاردي تولد محمد ، پيامبر (ص) ، احمد ، شمایل محمد ، عبدالله بن عبدالمطلب ، آمنه ، ابوسفيان ، گم شدن حضرت محمد (ص ) خوش حكايتى، از گم شدن حضرت محمد (ص )
پيامبر اكرم (ص ) هنگامى كه به دنيا آمد، پدرش از دنيا رفته بود، و جدش ‍عبدالمطلب از او سرپرستى كرد، وقتى كه به شش سالگى رسيد مادرش از دنيا رفت .و وقتى هشت ساله شد، جدش عبدالمطلب نيز از دنيا رفت . هنگامى كه حضرت محمد (ص ) متولد شد، در آن زمان رسم بود كه زنها از اطراف مكه به مكه مى آمدند تا كودك شيرخوارى را پيدا كنند و با خود ببرند و به او شير بدهند و در برابر آن از صاحب كودك مزدى دريافت نمايند و به اين وسيله زندگى خود را تاءمين نمايند. يكى از بانوان پاك و مهربان به نام حليمه سعديه كه از خانواده باديه نشين و دامدار بود، به مكه براى همين كار آمده بود. ولى كودكى در مكه نيافت و نااميد به سوى خانه اش باز مى گشت ، عبدالمطلب در راه او را ديد و به او گفت : (فرزند نوزادى دارم به او شير بده ). حليمه بر اساس قراردادى پيشنهاد عبدالمطلب را پذيرفت و محمد را از او گرفت و با خود به سوى باديه اش برد. از آن پس محمد (ص ) در بيابان در ميان چادرنشينان بود، و چهار سال تحت سرپرستى حليمه سعديه زندگى كرد. حليمه در اين مدت حوادث عجيبى از كودكى محمد (ص ) ديد از آن هنگام كه محمد (ص ) به آنجا رفته بود خير و بركت همراهش بود زراعتها و دامها و نعمتها، آنچنان فراوان شدند كه سابقه نداشت . در اين مدت حليمه محمد (ص ) را دوبار يا سه بار به نزد مادرش ‍آورد. سرانجام حليمه در سال پنجم با خود گفت : اين كودك يك كودك فوق العاده و بى نظير است مى ترسم دشمنان به او آسيب برسانند از اين رو تصميم گرفت او را به مكه آورده به عبدالمطلب تحويل دهد. حليمه محمد (ص ) را با خود به سوى مكه آورد نخست كنار كعبه آمد تا از آنجا به خانه عبدالمطلب برود، ناگهان از آسمان ندايى شنيد كه شخصى به حجرالاسود كعبه خطاب كرد و گفت : (اى جايگاه قدس !امروز صد هزاران نور خورشيد به تو فروزان مى گردد). حليمه كه شيفته و دلباخته اين صدا شده بود با شوق و ترس به هر سو نگاه مى كرد تا صاحب را ببيند ولى او را نمى ديد، ناگهان متوجه شد كه محمد (ص ) در كنارش نيست . به هر طرف روى كرد او را نديد حيران و سرگردان شد. حيرت اندر حيرت آمد بر دلش گشت بس تاريك از غم منزلش حليمه ، هيجان زده ، با اندوهى جانكاه ديوانه وار در كوچه هاى مكه مى دويد و به هر در خانه اى سر مى كشيد و با ناله جانسوز، سراغ محمد (ص) را مى گرفت ، ولى مردم مكه اظهار بى اطلاعى مى كردند. آه ، چه پيش آمد ناگوارى ! گويى حليمه از بالاى كوه به زمين افتاده بسيار، پريشان و غمگين شد، آنچنان مى گريست كه گويا زمين و زمان مى گريند. در اين هنگام ، پيرمردى عصا زنان نزد حليمه آمد، و علت پريشانى او را پرسيد، و حليمه ماجرا را گفت . پيرمرد، او را دلدارى داد و به او گفت : هيچ نگران مباش من كسى را (يعنى بتى را) مى شناسم كه اگر او لطف كند، كودك تو پيدا مى شود برويم نزد آن بت و از او التماس كنيم . آن پير عصا بدست حليمه را نزد بت (عزى ) (يا هبل ) برد، و به حليمه گفت : (ما وقتى چيزى گم مى كنيم به حضور اين بت مى آييم ، او ما را راهنمايى مى كند). آنگاه آن پير، آن بت را سجده كرد، و از او خواهش نمود، تا كودك گم شده را پيدا كند به قول مولودى در كتاب مثنوى به بت گفت : اين حليمه سعدى از اميد تو آمد اندر ظل شاخ بيد تو كه از او فرزند طفلى گم شده است نام آن كودك ،محمد آمده است همين كه نام مبارك محمد (ص ) در آنجا به ميان آمد، آن بت و همه بتهاى ديگر كه در كنارش بودند، لرزيدند و سرنگون شدند. پيرمرد با مشاهده آن حادثه عجيب ، آنچنان ترسيد كه مانند برهنه اى در سرماى يخ بندان مى لرزيد. حليمه همچنان پريشان بود، و بياد محمد (ص ) اشك مى ريخت ، و فرياد مى زد: (اى كودك گم شده ام كجايى ؟) پير مرد، حليمه را دلدارى مى داد، و مى گفت : اين پيش آمد بى سابقه است ، دوران جديدى پيش آمده ، و براستى عجيب است كه با شنيدن نام محمد (ص ) بتها واژگون شدند. در اين ميان ، عبدالمطلب از گم شدن محمد (ص) آگاه شد، در حالى كه بلند بلند گريه مى كرد و بر سر و سينه مى زد، كنار كعبه آمد، و دل بخدا سپرد و عرض كرد: (خدايا!من كوچكتر از آنم كه با تو سخن بگويم ، سجده ها و اشكهايم ، ناچيزتر از آن است كه از آن نام ببرم ، تو را به آن عنايت خاصى كه به اين كودك دارى ، ما را به حال و محل او آگاه كن !) ناگهان از درون كعبه ندايى شنيد: (آرام باش ، هم اكنون به زيارت رخسار آن كودك خواهى رسيد). عبدالمطلب گفت : او اكنون كجاست ؟ هاتف مكانى را نشان داد، عبدالمطلب به آنجا رفت ، قريشيان نيز همراه او حركت كردند، سرانجام عبدالمطلب به وصال يار رسيد، و آن كودك را در زير درختى يافت او را به آغوش گرفت و به خانه خود آورد. نقل از كتاب : داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم عليهم السلام مؤ لف : محمد محمدي اشتهاردي حليمه سعديه ، زندگی ، شعر ، گم شدن محمد (ص) ،
داستان بعثت حضرت محمد(ص) چگونگى بيعت زنان با پيامبر خدا مرحوم علىّ بن ابراهيم قمّى در كتاب خود، پيرامون تفسير اين آيه شريفه قرآن : ( يا اَيُّها النَّبيُّ اِذا جاءَكَ الْمُؤ مِناتُ يُبايِعْنَكَ...)(1) آورده است : اين آيه مباركه در فتح مكّه بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله نازل شد؛ و چون زنان خواستند با پيامبر خدا بيعت كنند حضرت قَدَحى از آب جلوى خود نهاد و دست خود را داخل آن نمود. پس از آن خطاب به زنان كرد و فرمود: هركس مى خواهد با من بيعت كند، دست خود را داخل اين قدح نمايد و سپس افزود: من با زنان مصافحه نمى كنم . اين بيعت دو شرط داشت : يكى از طرف خداوند: ( اءَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللّه شَيئا وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنينَ وَ لا يَقْتُلْنَ اَوْلادَهُنَّ وَ لا يَاءْتينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرينَهُ بَيْنَ اَيْدِيهِنَّ وَ اَرْجُلِهِنَّ وَ لا يَعْصينَكَ فى مَعرُوفٍ فبايِعْهُنَّ )(2)؛ اين كه در اعمال و عبادات به خدا مشرك نباشند، دزدى نكنند، زنا به هر نوعى انجام ندهند، فرزندان خود را به هر دليل ودر هر وضعيّتى نكشند، يكديگر را متّهم نسازند و در كارهاى نيك وپسنديده با پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام مخالفت نكنند. و دوّمين شرط از طرف شخص پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى باشد كه همان تفسير ((معروف )) باشد: امّ حكيم دختر حارث بن عبدالمطّلب دختر عموى پيامبر گفت : يا رسول اللّه ! معروف چيست ، كه نبايد در آن تو را مخالفت كنيم ؟ حضرت فرمود: يعنى ، صورت خود را نخراشيد، بر گونه هاى خود چنگ و ناخن نكشيد، گيسوان خود را نكنيد، يقه لباستان را چاك نزنيد، لباس سياه نپوشيد، واويلا نگوئيد و زياد بر بالين قبر ننشينيد. قابل ذكر است كه اين هفت شرط، آداب و روشى است كه آن ها براى مردگان خود انجام مى دادند؛ و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله از زنان عهد و پيمان گرفت كه اين اعمال را انجام ندهند(3). 1- سوره ممتحنه : آيه 12. 2-ادامه آيه قبل است . 3- بحار الا نوار: ج 21، ص 113، ح 6، به نقل از تفسير قمّى . مسابقه و كُشتى با چوپان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله مدّتى پس از آن كه به رسالت و نبوّت مبعوث شد، روزى از شهر مكّه به سوى ابطح خارج گشت ، در بين راه چوپانى بيابان نشين را ديد كه مشغول چرانيدن گوسفندان خود مى باشد. و اين چوپان در بين افراد آن منطقه از جهت زور و نيروى جسمى مشهور بود، همين كه آن حضرت نزديك او رسيد، چوپان عرضه داشت : آيا حاضرى با من كشتى بگيرى و زور آزمائى كنيم ؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله اظهار نمود: تو قدرت وتوان مسابقه با مرا ندارى ، چوپان اظهار داشت : قول مى دهم اگر من برنده نشدم يك گوسفند براى تو باشد. حضرت پذيرفت و چون با يكديگر كشتى گرفتند پيامبر خدا صلوات اللّه عليه ، چوپان را بر زمين زد و در مسابقه كشتى برنده گرديد، چوپان از جاى خود برخاست و گفت : آيا حاضر هستى يك بار ديگر با هم كشتى بگيريم ؟ حضرت فرمود: مطمئن باش كه تو برنده نمى شوى . چوپان با غرور تمام گفت : اگر تو برنده شدى ، يك گوسفند ديگر از گوسفندان من براى تو باشد. پس يك بار ديگر آن دو نفر مشغول كشتى گرفتن شدند؛ و چوپان تمام نيرو و توان خود را به كار گرفت ولى در مقابل آن حضرت نتوانست هيچ كارى انجام دهد ورسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دوباره او را بر زمين انداخت . هنگامى كه از جاى خود برخاستند، چوپان عرضه داشت : يا رسول اللّه ! تا كنون كسى نتوانسته بود در مقابل قدرت من دوام بياورد مگر تو، پس حقّ با تو است ، اكنون اسلام خويش را بر من اعلان نما. و چوپان ، قهرمانِ شكست خورده ، مسلمان شد حضرت دو گوسفند خود را به او بخشيد و رفت مستدرك الوسائل ج 14، ص 82، ح 2.
نخى از پيراهن ، براى شِفاء شخصى به نام بحر سقّا حكايت كند: خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، آن حضرت فرمود: اى بحر! اخلاق خوب موجب شادى و سرور است ؛ و سپس افزود: آيا مى خواهى به داستانى از زندگى پيامبر خدا كه اهالى مدينه آن را نمى دانند برايت بيان كنم ؟ عرض كردم : بلى . حضرت فرمود: روزى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، با جمعى از اصحاب خود در مسجد نشسته بود، ناگهان كنيزى از انصار وارد مسجد شد و كنار پيغمبر خدا صلوات اللّه عليه ايستاد و گوشه اى از پيراهن حضرت را گرفت . پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله برخاست و كنيز بدون آن كه سخنى گويد، پيراهن حضرت را رها كرد و چون آن حضرت نشست ، دو مرتبه كنيز پيراهن ايشان را گرفت و اين كار را تا سه مرتبه انجام داد تا آن كه مرتبه چهارم پيامبر ايستاد و كنيز پشت سر حضرت قرار گرفت و يك نخ از پيراهن حضرت را آهسته كشيد و برداشت و رفت . پس از آن مردم به كنيز گفتند: اين چه جريانى بود كه سه مرتبه گوشه پيراهن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله را گرفتى و زمانى كه حضرت از جاى خود بلند مى شد، تو سخنى نمى گفتى و حضرت هم سخنى نمى فرمود؟! كنيز گفت : در خانواده ما مريضى بود، مرا فرستادند تا نخى به عنوان تبرُّك از پيراهن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله براى شفاى مريض برگيرم و چون خواستم نخى از پيراهنش در آورم ، متوجّه من گرديد و من شرم كردم تا مرتبه چهارم كه من پشت سر آن حضرت قرار گرفتم و چون توجّه شان به من نبود نخى از پيراهنش گرفتم و براى شفاى مريض بردم . - بحارالا نوار: ج 16، ص 264، ح 61 به نقل از اصول كافى : ج 2، ص 102.
داستان های فضائل و مناقب حضرت حسن خلق پیامبر (ص) از انس بن مالك روايت است كه گفت : من ده سال خدمت كردم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، پس اُفّ به من نگفت هرگز و نفرمود كارى را كه كرده بودم چرا كردى و كارى را كه نكرده بودم چرا نكردى (1) و گفت كه از براى آن حضرت شرتبى بود كه افطار مى كرد بر آن و شربتى بود براى سحرش و بسا بود كه براى افطار و سحر آن حضرت يك شربت بيش نبود وَ بَسا بود آن شربت شيرى بود و بسا بود كه شربت آن حضرت نانى بود كه در آب آميخته شده بود، پس شبى شربت آن جناب را مهيّا كردم آن بزرگوار دير كرد گمان كردم كه بعضى از صحابه آن حضرت را دعوت كرده ، پس من شربت آن حضرت را خوردم ، پس يك ساعت بعد از عشا آن حضرت تشريف آورد، از بعض همراهان آن جناب پرسيدم كه آيا پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در جائى افطار كرده يا كسى آن جناب را دعوت كرده ؟ گفت : نه ! پس آن شب را به روز آوردم از كثرت غم به مرتبه اى كه غير از خدا نداند از جهت آنكه آن حضرت آن شربت را طلب كند و نيابد و گرسنه به روز آورد و همانطور شد آن جناب داخل صبح شد در حالتى كه روزه گرفته بود و تا به حال از من از امر آن شربت سؤ ال نكرد و يادى از آن ننمود.(2) 1 (الشمائل المحمديّة ) ترمذى ، ملحق به (سُنَن ترمذى ) 5/567، تحقيق : صدقى محمد جميل العطّار. 2 (بحار الانوار) 16/247 . رفع خشكسالى و قحط ابن شهر آشوب و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند از حليمه بنت أ بى ذؤ يب كه نام او عبداللّه بن الحارث بود از قبيله مُضَر و حليمه زوجه حارث بن عبدالعُزّى بود، حليمه گفت كه در سال ولادت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم خشكسالى و قحط در بلاد ما به هم رسيد و با جمعى از زنان بنى سعد بن بكر به سوى مكّه آمديم كه اطفال از اهل مكّه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كم راه ، و شتر ماده اى همراه داشتيم كه يك قطره شير از پستان او جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم كه در پستان من آن قدر شير نمى يافت كه قناعت به آن تواند كرد و شبها از گرسنگى ديده اش آشناى خواب نمى شد و چون به مكّه رسيديم هيچيك از زنان محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نگرفتند؛ براى آنكه آن حضرت يتيم بود و اميد و احسان از پدران مى باشد، پس ناگاه من مردى را با عظمت يافتم كه ندا همى كرد و فرمود: اى گروه مرضعات ! هيچ كس هست از شما كه طفلى نيافته باشد؟ پرسيدم كه اين مرد كيست ؟ گفتند: عبدالمطّلب بن هاشم سيّد مكّه است ، پس من پيش تاختم و گفتم : آن منم . فرمود: تو كيستى ؟ گفتم : زنى از بنى سعدم و حليمه نام دارم ، عبدالمطّلب تبسّم كرد و فرمود: (بَخِّ بَخِّ خِصْلَتان جَيِّدَتانِ سَعْدٌ وَ حِلْمٌ فيهِما عِزُّ الدَّهْرِ وَ عِزُّ الاَْبَدِ)؛ بَهْبَهْ دو خصلت نيكوست سعادت و حلم كه در آنها است عزت دهر و عزّ ابدى .
آنگاه فرمود: اى حليمه ، نزد من كودكى است يتيم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم نام دارد و زنان بنى سعد او را نپذيرفتند و گفتند او يتيم است و تمتّع از يتيم متصوّر نمى شود و تو بدين كار چونى ؟ چون من طفل ديگر نيافته بودم آن حضرت را قبول نمودم ؛ پس با آن جناب به خانه آمنه شدم چون نگاهم به آن حضرت افتاد شيفته جمال مباركش شدم ؛ پس آن دُرّ يتيم را گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر به سوى من افكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قرّة العين اصحاب يمين به پستان راست من رغبت نمود و ساعتى تناول كرد و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت و از بركت آن حضرت هر دو پستان من پر از شير شد كه هر دو را كافى بود و چون به نزد شوهر خود بردم آن حضرت را شير از پستان شتر ما جارى شد. آن قدر كه ما را و اطفال ما را كافى بود؛ پس شوهرم گفت : ما فرزند مباركى گرفتيم كه از بركت او نعمت رو به ما آورد. و چون صبح شد آن حضرت را بر دراز گوش خود سوار كردم رو به كعبه آورد و به اعجاز آن حضرت آن درازگوش سه مرتبه سجده كرد و به سخن آمد و گفت : از بيمارى خود شفا يافتم و از ماندگى بيرون آمدم از بركت آنكه سيّد مرسلان و خاتم پيغمبران و بهترين گذشتگان و آيندگان بر من سوار شد و با آن ضعف كه داشت چنان رهوار شد كه هيچ يك از چهار پايان رفيقان ما به آن نمى توانستند رسيد و جميع رفقا از تغيير احوال ما و چهارپايان ما تعجّب مى كردند و هر روز فراوانى و بركت در ميان ما زياده مى شد و گوسفندان و شتران قبيله از چراگاه گرسنه برمى گشتند. و حيوانات ما سير و پرشير مى آمدند. در اثناى راه به غارى رسيديم و از آن غار مردى بيرون آمد كه نور از جَبينش به سوى آسمان ساطع بود و سلام كرد بر آن حضرت و گفت :حق تعالى مرا موكّل گردانيده است به رعايت او، و گلّه آهوئى از برابر ما پيدا شدند و به زبان فصيح گفتند: اى حليمه ! نمى دانى كه كه را تربيت مى نمائى ! او پاكترين پاكان و پاكيزه ترين پاكيزگان است . و به هر كوه و دشت كه گذشتم بر آن حضرت سلام كردند؛ پس بركت و زيادتى در معيشت و اموال خود يافتيم و توانگر شديم و حيوانات ما بسيار شدند از بركت آن حضرت . و هرگز در جامه هاى خود حَدَث نكرد (بلكه هيچ گاهى مدفوعى از آن جناب ديده نگشت چه آنكه در زمين فرو مى شد) و نگذاشت هرگز عورتش را كه گشوده شود و پيوسته جوانى را با او مى ديدم كه جامه هاى او را بر عورتش مى افكند و محافظت او مى نمود. پس پنج سال و دو روز آن حضرت را تربيت كردم ؛ پس روزى با من گفت كه هر روز برادران من به كجا مى روند؟ گفتم : به چرانيدن گوسفندان مى روند. گفت : امروز من نيز با ايشان موافقت مى كنم . چون با ايشان رفت گروهى از ملائكه او را گرفتند و بر قلّه كوهى بردند و او را شست و شو كردند؛ پس فرزند من به سوى ما دويد و گفت : محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را دريابيد كه او را بردند و چون به نزد او آمدم ، ديدم كه نورى از او به سوى آسمان ساطع مى گردد؛ پس او را در برگرفتم و بوسيدم و گفتم : چه شد ترا؟ گفت : اى مادر، مترس خدا با من است . و بوئى از او ساطع بود از مُشك نيكوتر. و كاهنى روزى او را ديد و نعره زد و گفت : اين است كه پادشاهان را مقهور خواهد گردانيد و عرب را متفرّق سازد. (مناقب ) ابن شهر آشوب ، 1/59
سفينه آزاد كرده حضرت رسول (ص) راوندى و غير او از محدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه (سفينه ) آزاد كرده حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم گفت كه حضرت مرا به بعضى از جنگها فرستاد و بر كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بر تخته اى بند شدم موج مرا به كوهى رسانيد و در ميان دريا چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرّر چنين شد تا در آخر مرا به ساحل رسانيد و در ميان دريا مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم و گفتم : من بنده تو و آزاد كرده پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلّط مى گردانى ؟! پس در دلم افتاد كه گفتم : اى سَبُع ! من سفينه ام مولاى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار. واللّه كه چون اين را گفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود را گاهى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد پس خوابيد و اشاره كرد به سوى من كه سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزيره رسانيد كه در آنجا درختان ميوه بسيار و آبهاى شيرين بود؛ پس اشاره كرد كه فرود آى و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند گرفتم و عورت خود را با آنها پوشانيدم و از آن برگها خُرجينى ساختم و از آن ميوه ها پر كردم و جامه اى كه با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم كه اگر مرا به آب احتياج شود آن بيفشرم و بياشامم . چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد كه سوار شو چون سوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد ناگاه ديدم كشتى در ميان دريا مى رود پس جامه خود را حركت دادم كه ايشان مرا ديدند و چون به نزديك آمدند و مرا بر شير سوار ديدند بسيار تعجّب كردند و تسبيح و تهليل خدا كردند. مى گفتند: تو كيستى ؟ از جنّى يا از انسى ؟ گفتم : من سفينه مولاى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشم و اين شير براى رعايت حق آن بشير نذير اسير من گرديده و مرا رعايت مى كند؛ چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و كشتى را لنگر افكندند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيدند و جامه ها براى من فرستادند كه من بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كرد كه من چه مى كنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت كه بيا بر دوش من سوار شو تا تو را به كشتى برسانم نبايد شير رعايت حق رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را زياده از امت او بكند؛ پس من به نزد شير رفتم و گفتم : خدا ترا از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم جزاى خير بدهد؛ چون اين را گفتم ، واللّه ديدم كه آب از ديده اش فرو ريخت و از جاى خود حركت نكرد تا من داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم .(1) چهارم : مشايخ حديث روايت كرده اند كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد. روزى در بيابانى براى قضاء حاجت دور شد و موزه خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو ساخت و چون خواست كه موزه را بپوشد مرغ سبزى كه آن را (سبز قبا) مى گويند از هوا فرود آمد موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد؛ پس موزه را انداخت مار سياهى از ميانش بيرون آمد و به روايت ديگر مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن .(2) فقير گويد: كه نظير اين از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام نقل شده و آن چنان است كه (ابوالفرج ) از (مدائنى ) روايت كرده كه سيّد حميرى سوار بر اسب در كناسه كوفه ايستاد و گفت : هر كس يك فضيلت از على عليه السّلام نقل كند كه من او را به نظم نياورده باشم اين اسب را با آنچه بر من است به او خواهم داد؛ پس محدّثين شروع كردند به ذكر احاديثى كه در فضيلت آن حضرت بود و سيّد اشعار خود را كه متضمّن آن فضيلت بود انشاد مى كرد تا آنكه مردى او را حديث كرد از ابوالزَّغْل المرادى كه گفت : خدمت اميرالمؤ منين عليه السّلام بودم كه مشغول تطهير شد از براى نماز و موزه خود را از پاى بيرون كرد مارى داخل كفش آن جناب شد پس زمانى كه خواست كفش خود را بپوشد غُرابى پيدا شد و موزه را ربود و بالا برد و بيفكند، آن مار از موزه بيرون شد سيّد تا اين فضيلت را شنيد آنچه وعده كرده بود به وى عطا كرد آنگاه آن را در شعر خود درآورد و گفت : شعر : اَلا يا قَوْمُ لِلْعَجَبِ الْعُجابِ لِخُفِّ اَبيِالحسين وَلِلحُبابِ (الا بيات ).(3) 1 (خرائج ) راوندى 1/136 . 2 (مناقب ) ابن شهر آشوب 1/179 180؛ (قصص الانبياء) راوندى ص 312، حديث 421 . 3 (الا غانى ) ابوالفرج اصفهانى ،7/7-27، (اخبارالسيّد) ،مرزبانى ، ص 171 منتهى الآمال
احسان پیامبر (ص) با 12 درهم 3 كار مهمّ مردى حضور رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، آمد وچون متوجّه شد كه پيراهن حضرت كهنه و پاره مى باشد، مبلغ دوازده درهم به آن حضرت داد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، به علىّ عليه السلام فرمود: اين درهم ها را بگير و پيراهنى مناسب براى من خريدارى نما. علىّ عليه السلام مى فرمايد: پول ها را گرفتم و روانه بازار شدم و پيراهنى به دوازده درهم خريده و نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آوردم . حضرت نگاهى به آن پيراهن انداخت و اظهار داشت : اگر اين پيراهن را عوض كنى و فروشنده پس بگيرد، بهتر است . به همين جهت نزد فروشنده برگشتم و گفتم : رسول اللّه اين پيراهن را دوست نداشت ، اگر ممكن است آن را پس بگير، فروشنده هم پيراهن را تحويل گرفت و پول ها را برگرداند و چون پول ها را خدمت آن حضرت آوردم ، با يكديگر روانه بازار شديم تا پيراهنى مطابق ميل خود خريدارى نمايد. در مسير راه كنيزكى را ديديم كه كنارى نشسته و گريه مى كند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، علّت گريه او را جويا شد؟ كنيز گفت : خانواده ام چهار درهم به من داد كه براى ايشان چيزى خريدارى كنم ؛ وليكن آن ها را گم كرده ام و جراءت برگشتن به منزل راندارم . در اين هنگام حضرت چهار درهم به كنيز داد و فرمود: به خانه ات برگرد. سپس به بازار رفتيم و حضرت پيراهنى را به چهار درهم خريد و چون آن را پوشيد خدا را شكر نمود. وقتى به سمت منزل مراجعت كرديم ، در بين راه مرد برهنه اى را ديديم كه مى گفت : هر كس مرا بپوشاند، خداوند او را از لباس هاى بهشتى بپوشاند. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، پيراهن خريدارى شده را از بدن خود در آورد و به آن مرد برهنه پوشانيد، سپس به بازار برگشتيم و حضرت پيراهنى ديگر به همان مبلغ خريدارى كرد و پوشيد و شكر خدا را نمود، و چون به طرف منزل مراجعت كرديم ، هنوز آن كنيزك در جاى خود نشسته بود. حضرت رسول به او فرمود: چرا به منزلت نرفته اى ؟ كنيز پاسخ داد: مى ترسم مرا كتك بزنند، حضرت فرمود: همراه من بيا تا به منزلتان برويم . پس حركت كرديم و چون به منزل رسيديم ، پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله جلوى درب منزل ايستاد و اظهار داشت : ((السّلامُ عَلَيْكُمْ يا اءَهلَ الدّار))؛ كسى جواب نداد، حضرت دومرتبه سلام كرد و باز جوابى نشنيد. و چون مرتبه سوّم سلام بر اهل منزل داد، از درون منزل جواب آمد: ((وَ عَلَيْكَ السّلامُ يا رَسُول اللّه ورحمة اللّه و بركاته ))؛ رسول خدا فرمود: چرا در مرحله اوّل و دوّم جواب سلام مرا نداديد؟ در پاسخ اظهار داشتند: چون سلام شما را شنيديم ، دوست داشتيم كه صداى شما را بيشتر بشنويم . پس از آن پيامبر خدا اظهار داشت : اين كنيز شما در آمدن به منزل قدرى تاءخير داشته است ، از شما مى خواهم او را شكنجه نكنيد. اهل منزل گفتند: اى رسول خدا! به جهت قدوم مبارك شما او را آزاد كرديم . امام علىّ عليه السلام افزود: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، چنين ديد فرمود: شكر خدا را كه چه بركتى در اين دوازده درهم قرار داد كه دو برهنه پوشيده گشتند ويك بنده آزاد شد. خصال شيخ صدوق : ص 490، ح 69، أ مالى صدوق : ص 197، ح 5، حلية الا برار: ج 1، ص 200، بحارالا نوار: ج 16، ص 214. تواضع پیامبر (ص) دنيا در نظر مردان خدا هچنين مرحوم علاّمه مجلسى رحمة اللّه تعالى عليه ، به نقل از يكى از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام به نام محمّد بن سنان حكايت كند: از حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم شنيدم ، كه در جمع اصحاب خود مى فرمود: روزى شخصى به محضر مبارك محمّد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وارد شد، در حالى كه حضرت روى حصيرى دراز كشيده بود و سر مبارك خود را بر بالشى از ليف خرما نهاده بود و استراحت مى كرد. همين كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، متوجّه ورود آن شخص گرديد، از جاى خويش بلند شد و نشست و خواست دستى بر صورت و بدن خود بكشد كه آن شخص مشاهده كرد كه حصير بر بدن مبارك حضرت و نخ ‌هاى ليف بر صورت نورانيش اءثر گذاشته است . با خود گفت : قيصر و كسرى روى پارچه هاى ابريشمى و مخمل مى خوابند و هنوز به اين زندگى تشريفاتى كه دارند راضى و قانع نيستند، ولى شما با اين مقام والا و عظيم بر روى حصير مى نشينى و بر ليف خرما مى خوابى ؟! و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، متوجّه افكار آن شخص شد، او را مخاطب قرار داد و فرمود: توجّه داشته باش كه ما از آن ها بهتر و برتريم . به خدا قسم ! ما با دنيا و اءشياء آن رابطه اى نداريم ؛ چون مَثَل ما در اين دنيا همانند سواره اى است كه بر درختى سايه دار عبور كند، سپس جهت استراحت كنار آن درخت فرود آيد و زير سايه اش بنشيند؛ و چون به مقدار كافى استراحت كرد آن را رها كند و به دنبال مقصد خويش به راه افتد. - بحارالا نوار: ج 16، ص 282، ح 129.
✅داستان های سيره و سبک زندگی سیاسی و اجتماعی برخرد با خشونتگر روزى اعرابى آمد و رداى مباركش را به عنف كشيد به حدى كه در گردن مباركش جاى كنار ردا ماند، پس گفت از مال خدا به من بده ، پس آن حضرت از روى لطف به سوى او التفات فرمود و خنديد و فرمود كه به او عطائى دادند(1) ، پس حق تعالى فرستاد كه(انَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيم ).(2) 1 (الشفاء)قاضى عياض 1/96. 2 سوره قلم (68)، آيه 4 . همکاری در سفر روايت شده كه آن بزرگوار در سَفَرى بود امر فرمود براى طعام گوسفندى ذبح نمايند، شخصى عرض كرد كه ذبح آن به عهده من و ديگرى گفت كه پوست كندن آن با من و شخص ديگر گفت كه پختن آن با من . آن حضرت فرمود كه جمع كردن هيزمش با من باشد. گفتند: يا رسول اللّه ! ما هستيم و هيزم جمع مى كنيم محتاج به زحمت شما نيست ، فرمود: اين را مى دانم ليكن خوش ندارم كه خود را بر شما امتيازى دهم ، پس به درستى كه حق تعالى كراهت دارد از بنده اش كه ببيند او را از رفقايش خود را امتياز داده . (بحار الانوار) 76/273 . مدارا با مردم روايت شده كه خدمتكاران مدينه بعد از نماز صبح مى آوردند ظرفهاى آب خود را خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه آن حضرت دست مبارك خود را در آن داخل كند تا تبرّك شود و بسا بود كه صبح هاى سرد بود و حضرت دست در آنها داخل مى فرمود و كراهتى اظهار نمى فرمود منتهى الآمال سيرت آن حضرت با كفّار ديگر از آن پس به جانب هيچ زن بيگانه ديده نشد و از (سيره ابن هشام ) نقل شده كه گفته در زمان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم لشكر اسلام به جبل طىّ آمدند و فتح كردند و اُسَرائى از آنجا به مدينه آوردند كه در ميانه آنها دختر حاتم طائى بود. چون پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آنها را ديد دختر حاتم خدمتش عرض كرد: يا رسول اللّه ، هَلَكَ الْوالد وَ غابَ الْوافِد؛ يعنى پدرم حاتم مرده و برادرم عدىّ بن حاتم به شام فرار كرده بر ما منّت گذار و ببخش ما را خدا بر تو منّت گذارد. و رُوز اوّل و دوم حضرت جوابى به او نفرمود، روز سوّم كه ايشان را ملاقات فرمود اميرالمؤ منين عليه السّلام به آن زن اشاره فرمود كه دوباره عرض حال كن ، آن زن سخن گذشته را اعاده كرد، رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مترصّد هستم قافله با امانتى پيدا شود ترا به ولايتت بفرستم و از او عفو فرمود.اينگونه بود سيرت آن حضرت با كفّار. (السيرة النبويّة ) ابن هشام 4/579، چاپ المكتبة العلميّه ، بيروت . بی قیدی در پیش آمدها نيز مى آوردند خدمت آن جناب كودك صغير را تا دعا كند از براى او به بركت ، يا نام گذارد او را، پس آن جناب كودك را در دامن مى گرفت به جهت دلخوشى اهل او و بسا بود كه آن كودك بول مى كرد بر جامه آن حضرت ، پس بعضى كسانى كه حاضر بودند صيحه مى زدند بر طفل . حضرت مى فرمود: قطع مكنيد بول او را، پس مى گذاشت او را تا بول كند! پس حضرت فارغ مى شد از دعاى او يا نام گذاشتن او، پس اهل طفل مسرور مى شدند و چنان مى فهميدند كه آن حضرت متاذّى نشده است پس چون مى رفتند حضرت جامه خود را مى شست . (مكارم الاخلاق ) طبرسى ص 25، چاپ اعلمى ، بيروت . همه چيز، حتّى انتخاب همسربراى مصلحت دين بايد توجّه داشت كه تمامى پيامبران الهى خصوصا پيامبر اسلام و ائمّه اطهار عليهم السلام تمام آنچه انجام مى دادند، بر مبناى مصلحت احكام الهى و عامّه مردم بوده است و نيز آنان منافع و لذايذ شخصى را فداى دين و اجتماع مى كرده اند. از آن جمله : انتخاب همسر در تشكيلات زندگى ايشان بوده است كه تنها مصلحت ، چگونگى گسترش دين و پذيرش و هدايت مردم ، مورد نظر قرار مى گرفته است . در همين راستا، پيامبر عاليقدر اسلام حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله ، نيز دوران عنفوان جوانى خود را به پاك ترين و عفيف ترين روش ، سپرى نمود و در سنين 25 سالگى با خديجه ، آن بانوى مخدّره ازدواج نمود و به دنبال آن پس از مبعوث شدن به مقام والاى نبوّت ورسالت ، جهت مصالح دين مبين اسلام ، همسران ديگرى را نيز انتخاب نمود كه همه آن ها جز عايشه بيوه بوده اند.(1)
1- اين مطلب نياز به وقت بيشتر و توضيح كاملترى دارد كه بايستى به كتابهاى مربوطه ارجاع شود چون كتابهاى مختلفى در اين باب به رشته تحرير درآمده است . به هر حال در اين كه آن حضرت چند همسر جهت مصلحت اسلام و مسلمين برگزيد، بين مورّخين و محدّثين اختلاف است ؛ كه به مشهور آن اشاره مى كنيم : 1 خديجه دختر خُوَيْلِد. 2 صفيّه دختر حيّى بن اخطب ، از بنى اسرائيل . 3 عايشه دختر ابوبكر بن ابى قحافه ، از بنى تميم . 4 حفصه دختر عمر بن خطّاب ، از طايفه طىّ. 5 امّ حبيب دختر ابوسفيان بن حرب ، از بنى اميّه . 6 زينب دختر جحش از بنى اسد، از خانواده بنى اميّه . 7 سوده دختر زمعه ، از طايفه بنى اسد. 8 ميمونه دختر حارث ، از طائفه بنى هلال . 9 هند (امّ سلمة ) دختر ابى اميّه ، از طايفه مخزوم . 10 جويريه دختر حارث . 11 خوله دختر حكيم سليمى . 12 زينب دختر خزيمة بن حارث . 13 ماريه قبطيّه . 14 ريحانه خندقيّه . 15 زينب دختر ابى الجون كندى . و در هنگام رحلت و شهادت حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ، تعداد 9 همسر برايش باقى مانده بود، و از تمامى آن ها فقط داراى هشت فرزند، چهار پسر و چهار دختر گرديد.(1) و در موقع رحلت ، تنها فاطمه زهراء سلام اللّه عليها، مادر تمام ائمّه اطهار عليهم السلام و مادر سادات بنى الزّهراء برايش به يادگار باقى ماند.(2) و ضمنا پاورقى در قسمت حالات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، ص 20 پاورقى 3، پيرامون حضرت خديجه ملاحظه شود. 1- شرح آن در صفحه 21 گذشت . 2- وسائل الشّيعة : ج 20، ص 244 245، فروع كافى : ج 5، ص 390، ح 5، خصال صدوق : ج 2، ص 419، ح 13. مرگ ابراهيم و برداشتن سه سُنّت امام موسى كاظم صلوات اللّه عليه حكايت فرمايد: چون ابراهيم فرزند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله در سنين هيجده ماهگى در گذشت ، سه سُنّت و سيره براى مسلمان ها تحقّق يافت : هنگامى كه ابراهيم قبض روح شد؛ خورشيد، گرفتگى پيدا كرد و كُسوف شد، مردم گفتند: كسوفِ خورشيد به جهت مرگ ابراهيم پسر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى باشد. حضرت رسول با شنيدن چنين سخنى بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى ، فرمود: گرفتگى خورشيد و ماه ، دو نشانه از آيات الهى هستند كه به دستور خداوند متعال واقع مى شوند و ارتباطى با مرگ يا حيات كسى ندارند؛ پس هر زمانى كه چنين علامت و حادثه اى رخ دهد نماز آيات بخوانيد. و چون از منبر فرود آمد، با جمعيّت نماز كسوف به جا آوردند، بعد از آن خطاب به حضرت امير المؤ منين علىّ عليه السلام ، كرد و فرمود: فرزندم ابراهيم را غسل ده و كفن كن تا آماده دفن او گرديم . پس هنگامى كه خواستند ابراهيم را دفن كنند، مردم گفتند: رسول خدا بجهت غم و اندوهى كه در مرگ فرزند خود دارد نماز ميّت را فراموش كرده است ، وقتى سر و صداى مردم به گوش حضرت رسيد، از جاى خود بر خاست و ايستاد؛ سپس اظهار داشت : جبرئيل مرا بر گفتگوى شما آگاه نمود؛ ولى چون خداوند متعال بر شما پنج نماز، در پنج موقع واجب گردانده است ، به جاى هر نماز يك تكبير براى اموات گفته مى شود، آن امواتى كه نماز بر آن ها واجب بوده باشد يعنى ؛ به حدّ بلوغ و تكليف رسيده باشند. پس از آن فرمود: يا علىّ! وارد قبر برو، و فرزندم ابراهيم را در لحد بگذار؛ چون علىّ عليه السلام ، ابراهيم را درون قبر نهاد، مردم گفتند: ديگر نبايد كسى فرزند خود را داخل قبر بگذارد؛ چون رسول خدا صلوات اللّه عليه چنين نكرد. در اين هنگام نيز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، فرمود: اگر كسى فرزند مرده خود را داخل قبر بگذارد، حرام نيست ؛ مشروط بر آن كه مطمئن باشد كه شيطان ايمان او را نگيرد و جزع و بى تابى نكند و كلماتى كفرآميز بر زبان خود جارى ننمايد. امام كاظم عليه السلام در پايان افزود: پس از اين جريان مردم همه متفرّق شدند و رفتند. - محاسن برقى : ص 313، ح 31. دو بر خورد متفاوت ،نسبت به يك خواهر وبرادر
علاّمه مجلسى در حديثى به نقل از صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم ، آورده است : روزى پيامبر الهى در منزل خويش نشسته بود؛ كه خواهر رضاعى آن حضرت بر ايشان وارد شد. چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، نگاهش به وى افتاد از ديدار او شادمان گشت و رو انداز خود را براى او پهن كرد تا خواهرش بر روى آن بنشيند. پس از آن ، رسول خدا صلوات اللّه عليه با تبسّم و خوش روئى با خواهر خود مشغول سخن گفتن شد، بعد از گذشت لحظاتى خواهر حضرت از جاى برخاست و از حضور مبارك آن بزرگوار خداحافظى كرد و رفت . روزى ديگر، برادر آن زن كه برادر رضاعى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، نيز محسوب مى شد بر آن حضرت وارد شد، وليكن آن حضرت برخورد و خوش روئى را كه با خواهرش ‍انجام داده بود با برادرش اظهار ننمود. اصحاب حضرت كه شاهد بر اين جريان بودند، به پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، عرضه داشتند: يا رسول اللّه ! چرا در برخورد بين خواهر و برادر مساوات را رعايت ننمودى و ميان آن دو نفر تفاوت قائل شدى ؟! حضرت در پاسخ اظهار نمود: چون خواهرم نسبت به پدرش بيشتر اظهار علاقه و محبّت مى كرد، من نيز اين چنين او را تكريم و احترام كردم . ولى چون پسر نسبت به پدرش بى اعتنا بود، لذا اين چنين با او برخورد و بى اعتنائى شد. - بحار الا نوار: ج 16، ص 281، ح 126. دو خاطره آموزنده مهمّ مرحوم كلينى به نقل از امام جعفر صادق عليه السلام حكايت فرمايد: روزى سه نفر زن حضور پيامبر گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شدند. اوّلين نفر از ايشان اظهار داشت : يا رسول اللّه ! شوهر من گوشت نمى خورد، ديگرى گفت : شوهرم بوى خوش عطر استفاده نمى كند، سوّمى عرض كرد: يا رسول اللّه ! شوهرم با من نزديكى نمى كند. حضرت رسول از شنيدن چنين سخنانى ناراحت شد و به سمت مسجد حركت نمود، پس از وارد شدن به مسجد در جمع اءصحاب ، بالاى منبر رفت و بعد از حمد و ثناى الهى چنين فرمود: چه شده است ! شنيده ام كه بعضى از دوستان من گوشت نمى خورند و عدّه اى بوى خوش استعمال نمى كنند و بعضى ديگر با زنان خود هم بستر نمى گردند. همه بدانيد كه مَنِ رسول اللّه گوشت مى خورم و بوى خوش استفاده مى كنم و با زنان خود هم بستر مى شوم . پس هركس از روش من در تمام جهات زندگى روى گردان باشد، من از او بيزار خواهم بود فروع كافى : ج 5، ص 496، ح 5. رعایت شخصیت افراد همچنين مرحوم شيخ صدوق آورده است : عبداللّه بن عبّاس پسر عموى پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، حكايت كند: روزى عقيل نزد رسول خدا حضور داشت و حضرت بسيار نسبت به ايشان اظهار علاقه و محبّت مى نمود، علىّ بن ابى طالب عليه السلام وارد شد و اظهار نمود: يا رسول اللّه ! آيا عقيل مورد علاقه و اطمينان شما است ؟ حضرت رسول صلوات اللّه عليه فرمود: آرى ، به خدا سوگند! من او را به دو جهت دوست دارم : يكى به جهت خودش و دوّم به جهت دوستيش با ابوطالب . و سپس افزود: همانا فرزندش مسلم در محبّت و دفاع از فرزندت حسين عليه السلام كشته خواهد شد و مؤ منين براى او گريان خواهند گشت و ملائكه ها بر او درود خواهند فرستاد. ابن عبّاس مى افزايد: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، پس از اين سخنان گريان شد و اشكِ چشم هايش ، بر صورت مباركش جارى گشت و سپس فرمود: من شكايت غاصبين و ظالمين بر اهل بيتم را به خداى سبحان مى كنم . - بحار الا نوار: ج 22، ص 288، ح 58 به نقل از امالى صدوق . روش همزيستى با دوستان امام جعفر صادق عليه السلام حكايت فرمود: پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، ساعات روزانه خود را براى ملاقات با اصحاب تنظيم و تقسيم مى نمود و با نظم و با رعايت نوبت افراد، با ملاقات كنندگان مجالست و صحبت مى فرمود. آن حضرت در مجالس ، در حضور اصحاب و دوستان هرگز پاى خود را دراز نمى كرد؛ بلكه هميشه در حضور اشخاص ، دو زانو مى نشست ؛ و هيچگاه به طور سَرِ پا و زانوها بالا نمى نشست . هنگامى كه شخصى با حضرت دست مى داد و با ايشان مصافحه مى كرد، دست خود را نمى كشيد و جدا نمى كرد مگر آن كه آن شخص ، دست خود را از دست حضرت جدا كند. در هر كجا سائلى را مى ديد، نا اميدش نمى كرد و اگر چيزى همراه خود نداشت كه به او بدهد مى فرمود: خداوند، انشاء اللّه تو را كمك نمايد و دعاى خيرى در حقّ او مى نمود. هركس با حضرت آشنا، هم نشين و يا هم سفر مى گشت ، حضرت نام او را جويا مى شد و سؤ ال مى نمود. و هركس حضرت را به طعامى دعوت مى كرد، قبول مى نمود و اگر بر سفره اى حاضر مى شد، از غذاى آن ها ميل مى كرد. - وسائل الشيعه : ج 12، ص 142 145.
همچنين آورده اند: روزى يكى از اصحاب و دوستان پيامبر عالى قدر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، كه در مدينه منزل داشت ، آن حضرت را به همراه چهار نفر ديگر از يارانش به ميهمانى در منزل خود دعوت كرد. پيامبر خدا دعوت آن شخص صحابى را پذيرفت ؛ و چون به همراه چهار نفر ديگر به سوى منزل ميزبان حركت كردند، در بين راه يك نفر ديگر نيز به عنوان نفر ششم به ايشان ملحق شد. هنگامى كه آن حضرت با همراهانش نزديك منزل ميزبان رسيدند، پيامبر اكرم صلوات اللّه عليه به آن شخص ششم فرمود: ميزبان تو را دعوت نكرده است ، همين جا منتظر باش تا با صاحب منزل صحبت كنيم و براى تو نيز اجازه ورود بگيريم . همچنين روايت كرده اند: هرگاه پيامبر خدا سوار بر مركب مى شد و به سمتى مى رفت ؛ اگر در مسير راه به شخص پياده اى برخورد مى نمود، او را نيز بر مركب خود سوار مى كرد. - بحار الا نوار: ج 16، ص 236، به نقل از مكارم الا خلاق . سام عليك صدقه و اَفعى همراه يهودى حضرت ابا عبداللّه ، امام جعفر صادق صلوات اللّه و سلامه عليه حكايت فرمايد: روزى پيامبر عالى قدر اسلام ، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، در جمع اصحاب و ياران خود نشسته بود، كه يك نفر يهودى از نزديكى حضرت و اصحابش عبور مى كرد، خطاب به رسول خدا كرد و گفت : سام عليك . رسول خدا، در پاسخ به آن يهودى اظهار نمود: و عليك . بعضى از اصحاب گفتند: يارسول اللّه ! يهودى آرزوى مرگ براى شما كرد و گفت : سام عليك ، يعنى ؛ مرگ بر تو باد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله فرمود: من نيز همانند او جوابش را پاسخ دادم ؛ و سپس افزود: اين مرد يهودى امروز به وسيله مار سياهى افعى كشته خواهد شد. و چون عصر همان روز فرا رسيد، يهودى در حالى كه مقدارى هيزم با طناب بسته بود و آن ها را جهت فروش بر پشت خود حمل كرده بود از بيابان بازگشت ، پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله نيز در همان محلّ با عدّه اى از همان افراد نشسته بود كه چشمشان بر آن يهودى افتاد، حضرت به او فرمود: بار هيزم را زمين بگذار، همين كه هيزم ها را زمين نهاد وطناب را باز كرد، مار بزرگى را در بين هيزم ها بى حال وبى حسّ مشاهده كرد. حضرت به او خطاب كرد و فرمود: امروز چه كار خيرى كرده اى ؟ گفت : كارى نكرده ام ، مگر آن كه دو عدد نان همراه خود داشتم يكى از آنها را خوردم و ديگرى را به فقيرى صدقه دادم . حضرت رسول فرمود: خداوند متعال ، بلا را به وسيله آن صدقه از تو برطرف كرد و پس از آن اظهار داشت : صدقه انواع بلاها را از انسان برطرف مى گرداند. سپس يهودى اسلام را پذيرفت و شهادتين را بر زبان خود جارى نمود؛ ومسلمان شد. - بحارالا نوار: ج 18، ص 21، به نقل از فروع كافى : ج 2، ص 162، مستدرك الوسائل : ج 7 ص 175ح 7.
فاطمه بنت اسد مادر امام علىّ عليه السلام مى گويد: چون كه نشانه هاى مرگ در عبدالمطّلب آشكار گشت ، خطاب به فرزندان خود گفت : چه كسى سرپرستى و مسئوليّت حمايت از محمّد را مى پذيرد؟ گفتند: او عبدالمطّلب از همه ما هوشيارتر است ، بگو او هر كس را كه مى خواهد، خود انتخاب نمايد. عبدالمطّلب گفت : اى محمّد! جدّ تو، آماده مسافرت به قيامت است ، كدام يك از عموهايت را مايل هستى كه متكّفل كارهايت شود؟ پس از آن ، حضرت نگاهى به يكايك افراد نمود و توجّه خاصّى به ابوطالب كرد. به همين جهت عبدالمطّلب ، ابوطالب را متكفّل كارهاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، قرار داد. فاطمه گويد: چون عبدالمطّلب وفات يافت و ابوطالب محمّد صلّى اللّه عليه و آله ، را به منزل آورد، من خدمتگذار او شدم و او مرا به عنوان مادر صدامى كرد. در خانه ما درخت خرمائى بود كه چون خرماهاى آن مى رسيد، چهل بچّه از هم سِنّى هاى محمّد صلّى اللّه عليه و آله ، مى آمدند و خرماهائى كه روى زمين مى ريخت جمع مى كردند ومى خوردند و هر يك از دست ديگرى يا از جلوى او خرمايش را مى ربود؛ ولى من حتّى يك بار هم نديدم كه آن حضرت از بچّه ها خرمائى را بگيرد، يا از جلويشان بردارد و هيچ وقت به حقّ ديگران تجاوز نمى كرد. و من هر روز مشتى خرما برايش جمع مى كردم ، همچنين كنيزى داشتم كه او هم برايش خرما جمع مى كرد، تا آن كه روزى حضرت خوابيده بود و ما فراموش كرديم كه برايش خرما برداريم و تمامى خرماها را بچّه ها جمع كرده بودند. پس هنگامى كه حضرت از خواب بيدار شد و خرمائى روى زمين نيافت ؛ خطاب به درخت خرما كرد و فرمود: اى درخت ! من گرسنه ام . فاطمه مى گويد: ديدم كه درخت خم شد به طورى كه خوشه هاى آن جلوى حضرت قرار گرفت و تا مقدارى كه ميل داشت خورد و سپس درخت خرما به حالت اوّل خود بازگشت . - بحارالا نوار: ج 17، ص 363، به نقل از خرايج راوندى .
💠داستان همسران و فرزندان دگرگونى كواكب با ظهور نور هدايت مرحوم شيخ صدوق و ديگر بزرگان آورده اند: چون عبداللّه فرزند عبدالمطّلب به حدّ بلوغ رسيد، پدرش يكى از زنان شريف به نام آمنه بنت وهب را براى همسرى او انتخاب كرد. آمنه گويد: چون مدّتى از ازدواج من با عبداللّه سپرى شد و نطفه فرزندم منعقد گرديد، هر مقدارى كه از دوران حمل مى گذشت ، نه تنها هيچگونه احساس سنگينى و ناراحتى نمى كردم ؛ بلكه شادابى وراحتى غير قابل وصفى را در خود احساس مى كردم . تا آن كه شبى در خواب ، شخصى را ديدم كه به من گفت : اى آمنه ! تو به بهترين خلق خداوند، آبستن گشته اى . وقتى زمان وضع حمل و زايمان فرا رسيد، بدون هيچگونه ناراحتى و دردى ، نوزادم به دنيا آمد. هنگامى كه آن عزير وارد اين دنيا شد زانوها و دست هاى خود را بر زمين نهاد و سر به سوى آسمان بلند نمود، در همين حال صدائى را شنيدم كه گفت : بهترين و شريف ترين انسان ها به دنيا آمد، او در پناه خداى بى همتا است ، و از شرّ هر ظالم و حسودى در امان خواهد بود. در همان لحظه ، نورى از من جدا گرديد و بين زمين و آسمان را روشن نمود و حالت عجيبى در آسمان و ستاره ها به وجود آمد، به طورى كه مى ديدم ستاره ها همانند تير، از سوئى به سوى ديگر پرتاب مى شدند. هنگامى كه قُريش ، چنين حالتى را مشاهده كردند، همه در حيرت فرو رفته و مى گفتند: قيامت بر پا شده است ؛ پس همگى نزد يكى از ستاره شناسان معروف به نام وليد بن مغيره رفتند، تا از جريان آگاه گردند. او گفت : دقّت كنيد، اگر ستاره ها با اين وضع نابود مى شوند؛ پس قيامت بر پا خواهد شد و گرنه حادثه اى عجيب رخ داده است كه در طبيعت تصرّف و دخالت دارد. سپس پيش يكى ديگر از ستاره شناسان يهودى به نام يوسف رفتند و او چون شاهد دگرگونى ستاره ها بود، گفت : در اين شب پيغمبرى به دنيا آمده است كه كتاب هاى آسمانى بشارت ورودش را داده اند؛ و او آخرين پيامبر الهى خواهد بود؛ و اين دگرگونى موجود در آسمان كه ستاره ها همانند تير، از سوئى به سوى ديگر پرتاب مى شوند و از رفتن شياطين به آسمان ها جلوگيرى مى كنند. پس چون صبح شد، بزرگان قريش در محلّ اجتماع ، گرد هم جمع شدند و خبر ولادت نوزاد عبداللّه فرزند مطّلب را مطرح كردند وبه همراه ستاره شناس يهودى يعنى يوسف به طرف منزل آمنه حركت كردند تا نوزاد عزيز را مشاهده كنند. همين كه به منزل آمنه رسيدند، قنداقه نوزاد روشنائى بخش را آوردند، يوسف نگاهى به چشم و موهاى آن نوزاد يعنى حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله كرد و يقه پيراهن حضرت را گشود و بر شانه اش خال سياهى با چند مو ديد. با ديدن اين علامت ها، يوسف از جاى خود بلند شد، قريش همگى تعجّب كردند ومشغول خنده و مسخره كردن يوسف شدند. او از جاى برخواست و گفت : اين نوزاد، پيامبر خداست كه با شمشير عدالت گستر خويش قيام مى كند و با تمام شِرك و بت پرستى مى ستيزد، و با آمدن اين شخص ، نبوّت از قوم بنى اسرائيل قطع خواهد گرديد. پس قريش با شنيدن اين خبر همه پراكنده شدند. - اكمال الدّين صدوق : ص 196، ح 39 ، بحارالا نوار: ج 15، ص 329، ح 15، حلية الا برار: ج 1، ص 36، ح 1.