eitaa logo
ویژه نامه پيامبر خاتم حضرت محمد (ص) و خدیجه
7 دنبال‌کننده
23 عکس
6 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نخى از پيراهن ، براى شِفاء شخصى به نام بحر سقّا حكايت كند: خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، آن حضرت فرمود: اى بحر! اخلاق خوب موجب شادى و سرور است ؛ و سپس افزود: آيا مى خواهى به داستانى از زندگى پيامبر خدا كه اهالى مدينه آن را نمى دانند برايت بيان كنم ؟ عرض كردم : بلى . حضرت فرمود: روزى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، با جمعى از اصحاب خود در مسجد نشسته بود، ناگهان كنيزى از انصار وارد مسجد شد و كنار پيغمبر خدا صلوات اللّه عليه ايستاد و گوشه اى از پيراهن حضرت را گرفت . پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله برخاست و كنيز بدون آن كه سخنى گويد، پيراهن حضرت را رها كرد و چون آن حضرت نشست ، دو مرتبه كنيز پيراهن ايشان را گرفت و اين كار را تا سه مرتبه انجام داد تا آن كه مرتبه چهارم پيامبر ايستاد و كنيز پشت سر حضرت قرار گرفت و يك نخ از پيراهن حضرت را آهسته كشيد و برداشت و رفت . پس از آن مردم به كنيز گفتند: اين چه جريانى بود كه سه مرتبه گوشه پيراهن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله را گرفتى و زمانى كه حضرت از جاى خود بلند مى شد، تو سخنى نمى گفتى و حضرت هم سخنى نمى فرمود؟! كنيز گفت : در خانواده ما مريضى بود، مرا فرستادند تا نخى به عنوان تبرُّك از پيراهن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله براى شفاى مريض برگيرم و چون خواستم نخى از پيراهنش در آورم ، متوجّه من گرديد و من شرم كردم تا مرتبه چهارم كه من پشت سر آن حضرت قرار گرفتم و چون توجّه شان به من نبود نخى از پيراهنش گرفتم و براى شفاى مريض بردم . - بحارالا نوار: ج 16، ص 264، ح 61 به نقل از اصول كافى : ج 2، ص 102.
داستان های فضائل و مناقب حضرت حسن خلق پیامبر (ص) از انس بن مالك روايت است كه گفت : من ده سال خدمت كردم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، پس اُفّ به من نگفت هرگز و نفرمود كارى را كه كرده بودم چرا كردى و كارى را كه نكرده بودم چرا نكردى (1) و گفت كه از براى آن حضرت شرتبى بود كه افطار مى كرد بر آن و شربتى بود براى سحرش و بسا بود كه براى افطار و سحر آن حضرت يك شربت بيش نبود وَ بَسا بود آن شربت شيرى بود و بسا بود كه شربت آن حضرت نانى بود كه در آب آميخته شده بود، پس شبى شربت آن جناب را مهيّا كردم آن بزرگوار دير كرد گمان كردم كه بعضى از صحابه آن حضرت را دعوت كرده ، پس من شربت آن حضرت را خوردم ، پس يك ساعت بعد از عشا آن حضرت تشريف آورد، از بعض همراهان آن جناب پرسيدم كه آيا پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در جائى افطار كرده يا كسى آن جناب را دعوت كرده ؟ گفت : نه ! پس آن شب را به روز آوردم از كثرت غم به مرتبه اى كه غير از خدا نداند از جهت آنكه آن حضرت آن شربت را طلب كند و نيابد و گرسنه به روز آورد و همانطور شد آن جناب داخل صبح شد در حالتى كه روزه گرفته بود و تا به حال از من از امر آن شربت سؤ ال نكرد و يادى از آن ننمود.(2) 1 (الشمائل المحمديّة ) ترمذى ، ملحق به (سُنَن ترمذى ) 5/567، تحقيق : صدقى محمد جميل العطّار. 2 (بحار الانوار) 16/247 . رفع خشكسالى و قحط ابن شهر آشوب و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند از حليمه بنت أ بى ذؤ يب كه نام او عبداللّه بن الحارث بود از قبيله مُضَر و حليمه زوجه حارث بن عبدالعُزّى بود، حليمه گفت كه در سال ولادت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم خشكسالى و قحط در بلاد ما به هم رسيد و با جمعى از زنان بنى سعد بن بكر به سوى مكّه آمديم كه اطفال از اهل مكّه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كم راه ، و شتر ماده اى همراه داشتيم كه يك قطره شير از پستان او جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم كه در پستان من آن قدر شير نمى يافت كه قناعت به آن تواند كرد و شبها از گرسنگى ديده اش آشناى خواب نمى شد و چون به مكّه رسيديم هيچيك از زنان محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نگرفتند؛ براى آنكه آن حضرت يتيم بود و اميد و احسان از پدران مى باشد، پس ناگاه من مردى را با عظمت يافتم كه ندا همى كرد و فرمود: اى گروه مرضعات ! هيچ كس هست از شما كه طفلى نيافته باشد؟ پرسيدم كه اين مرد كيست ؟ گفتند: عبدالمطّلب بن هاشم سيّد مكّه است ، پس من پيش تاختم و گفتم : آن منم . فرمود: تو كيستى ؟ گفتم : زنى از بنى سعدم و حليمه نام دارم ، عبدالمطّلب تبسّم كرد و فرمود: (بَخِّ بَخِّ خِصْلَتان جَيِّدَتانِ سَعْدٌ وَ حِلْمٌ فيهِما عِزُّ الدَّهْرِ وَ عِزُّ الاَْبَدِ)؛ بَهْبَهْ دو خصلت نيكوست سعادت و حلم كه در آنها است عزت دهر و عزّ ابدى .
آنگاه فرمود: اى حليمه ، نزد من كودكى است يتيم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم نام دارد و زنان بنى سعد او را نپذيرفتند و گفتند او يتيم است و تمتّع از يتيم متصوّر نمى شود و تو بدين كار چونى ؟ چون من طفل ديگر نيافته بودم آن حضرت را قبول نمودم ؛ پس با آن جناب به خانه آمنه شدم چون نگاهم به آن حضرت افتاد شيفته جمال مباركش شدم ؛ پس آن دُرّ يتيم را گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر به سوى من افكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قرّة العين اصحاب يمين به پستان راست من رغبت نمود و ساعتى تناول كرد و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت و از بركت آن حضرت هر دو پستان من پر از شير شد كه هر دو را كافى بود و چون به نزد شوهر خود بردم آن حضرت را شير از پستان شتر ما جارى شد. آن قدر كه ما را و اطفال ما را كافى بود؛ پس شوهرم گفت : ما فرزند مباركى گرفتيم كه از بركت او نعمت رو به ما آورد. و چون صبح شد آن حضرت را بر دراز گوش خود سوار كردم رو به كعبه آورد و به اعجاز آن حضرت آن درازگوش سه مرتبه سجده كرد و به سخن آمد و گفت : از بيمارى خود شفا يافتم و از ماندگى بيرون آمدم از بركت آنكه سيّد مرسلان و خاتم پيغمبران و بهترين گذشتگان و آيندگان بر من سوار شد و با آن ضعف كه داشت چنان رهوار شد كه هيچ يك از چهار پايان رفيقان ما به آن نمى توانستند رسيد و جميع رفقا از تغيير احوال ما و چهارپايان ما تعجّب مى كردند و هر روز فراوانى و بركت در ميان ما زياده مى شد و گوسفندان و شتران قبيله از چراگاه گرسنه برمى گشتند. و حيوانات ما سير و پرشير مى آمدند. در اثناى راه به غارى رسيديم و از آن غار مردى بيرون آمد كه نور از جَبينش به سوى آسمان ساطع بود و سلام كرد بر آن حضرت و گفت :حق تعالى مرا موكّل گردانيده است به رعايت او، و گلّه آهوئى از برابر ما پيدا شدند و به زبان فصيح گفتند: اى حليمه ! نمى دانى كه كه را تربيت مى نمائى ! او پاكترين پاكان و پاكيزه ترين پاكيزگان است . و به هر كوه و دشت كه گذشتم بر آن حضرت سلام كردند؛ پس بركت و زيادتى در معيشت و اموال خود يافتيم و توانگر شديم و حيوانات ما بسيار شدند از بركت آن حضرت . و هرگز در جامه هاى خود حَدَث نكرد (بلكه هيچ گاهى مدفوعى از آن جناب ديده نگشت چه آنكه در زمين فرو مى شد) و نگذاشت هرگز عورتش را كه گشوده شود و پيوسته جوانى را با او مى ديدم كه جامه هاى او را بر عورتش مى افكند و محافظت او مى نمود. پس پنج سال و دو روز آن حضرت را تربيت كردم ؛ پس روزى با من گفت كه هر روز برادران من به كجا مى روند؟ گفتم : به چرانيدن گوسفندان مى روند. گفت : امروز من نيز با ايشان موافقت مى كنم . چون با ايشان رفت گروهى از ملائكه او را گرفتند و بر قلّه كوهى بردند و او را شست و شو كردند؛ پس فرزند من به سوى ما دويد و گفت : محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را دريابيد كه او را بردند و چون به نزد او آمدم ، ديدم كه نورى از او به سوى آسمان ساطع مى گردد؛ پس او را در برگرفتم و بوسيدم و گفتم : چه شد ترا؟ گفت : اى مادر، مترس خدا با من است . و بوئى از او ساطع بود از مُشك نيكوتر. و كاهنى روزى او را ديد و نعره زد و گفت : اين است كه پادشاهان را مقهور خواهد گردانيد و عرب را متفرّق سازد. (مناقب ) ابن شهر آشوب ، 1/59
سفينه آزاد كرده حضرت رسول (ص) راوندى و غير او از محدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه (سفينه ) آزاد كرده حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم گفت كه حضرت مرا به بعضى از جنگها فرستاد و بر كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بر تخته اى بند شدم موج مرا به كوهى رسانيد و در ميان دريا چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرّر چنين شد تا در آخر مرا به ساحل رسانيد و در ميان دريا مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم و گفتم : من بنده تو و آزاد كرده پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلّط مى گردانى ؟! پس در دلم افتاد كه گفتم : اى سَبُع ! من سفينه ام مولاى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار. واللّه كه چون اين را گفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود را گاهى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد پس خوابيد و اشاره كرد به سوى من كه سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزيره رسانيد كه در آنجا درختان ميوه بسيار و آبهاى شيرين بود؛ پس اشاره كرد كه فرود آى و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند گرفتم و عورت خود را با آنها پوشانيدم و از آن برگها خُرجينى ساختم و از آن ميوه ها پر كردم و جامه اى كه با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم كه اگر مرا به آب احتياج شود آن بيفشرم و بياشامم . چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد كه سوار شو چون سوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد ناگاه ديدم كشتى در ميان دريا مى رود پس جامه خود را حركت دادم كه ايشان مرا ديدند و چون به نزديك آمدند و مرا بر شير سوار ديدند بسيار تعجّب كردند و تسبيح و تهليل خدا كردند. مى گفتند: تو كيستى ؟ از جنّى يا از انسى ؟ گفتم : من سفينه مولاى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشم و اين شير براى رعايت حق آن بشير نذير اسير من گرديده و مرا رعايت مى كند؛ چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و كشتى را لنگر افكندند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيدند و جامه ها براى من فرستادند كه من بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كرد كه من چه مى كنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت كه بيا بر دوش من سوار شو تا تو را به كشتى برسانم نبايد شير رعايت حق رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را زياده از امت او بكند؛ پس من به نزد شير رفتم و گفتم : خدا ترا از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم جزاى خير بدهد؛ چون اين را گفتم ، واللّه ديدم كه آب از ديده اش فرو ريخت و از جاى خود حركت نكرد تا من داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم .(1) چهارم : مشايخ حديث روايت كرده اند كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد. روزى در بيابانى براى قضاء حاجت دور شد و موزه خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو ساخت و چون خواست كه موزه را بپوشد مرغ سبزى كه آن را (سبز قبا) مى گويند از هوا فرود آمد موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد؛ پس موزه را انداخت مار سياهى از ميانش بيرون آمد و به روايت ديگر مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن .(2) فقير گويد: كه نظير اين از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام نقل شده و آن چنان است كه (ابوالفرج ) از (مدائنى ) روايت كرده كه سيّد حميرى سوار بر اسب در كناسه كوفه ايستاد و گفت : هر كس يك فضيلت از على عليه السّلام نقل كند كه من او را به نظم نياورده باشم اين اسب را با آنچه بر من است به او خواهم داد؛ پس محدّثين شروع كردند به ذكر احاديثى كه در فضيلت آن حضرت بود و سيّد اشعار خود را كه متضمّن آن فضيلت بود انشاد مى كرد تا آنكه مردى او را حديث كرد از ابوالزَّغْل المرادى كه گفت : خدمت اميرالمؤ منين عليه السّلام بودم كه مشغول تطهير شد از براى نماز و موزه خود را از پاى بيرون كرد مارى داخل كفش آن جناب شد پس زمانى كه خواست كفش خود را بپوشد غُرابى پيدا شد و موزه را ربود و بالا برد و بيفكند، آن مار از موزه بيرون شد سيّد تا اين فضيلت را شنيد آنچه وعده كرده بود به وى عطا كرد آنگاه آن را در شعر خود درآورد و گفت : شعر : اَلا يا قَوْمُ لِلْعَجَبِ الْعُجابِ لِخُفِّ اَبيِالحسين وَلِلحُبابِ (الا بيات ).(3) 1 (خرائج ) راوندى 1/136 . 2 (مناقب ) ابن شهر آشوب 1/179 180؛ (قصص الانبياء) راوندى ص 312، حديث 421 . 3 (الا غانى ) ابوالفرج اصفهانى ،7/7-27، (اخبارالسيّد) ،مرزبانى ، ص 171 منتهى الآمال
احسان پیامبر (ص) با 12 درهم 3 كار مهمّ مردى حضور رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، آمد وچون متوجّه شد كه پيراهن حضرت كهنه و پاره مى باشد، مبلغ دوازده درهم به آن حضرت داد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، به علىّ عليه السلام فرمود: اين درهم ها را بگير و پيراهنى مناسب براى من خريدارى نما. علىّ عليه السلام مى فرمايد: پول ها را گرفتم و روانه بازار شدم و پيراهنى به دوازده درهم خريده و نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آوردم . حضرت نگاهى به آن پيراهن انداخت و اظهار داشت : اگر اين پيراهن را عوض كنى و فروشنده پس بگيرد، بهتر است . به همين جهت نزد فروشنده برگشتم و گفتم : رسول اللّه اين پيراهن را دوست نداشت ، اگر ممكن است آن را پس بگير، فروشنده هم پيراهن را تحويل گرفت و پول ها را برگرداند و چون پول ها را خدمت آن حضرت آوردم ، با يكديگر روانه بازار شديم تا پيراهنى مطابق ميل خود خريدارى نمايد. در مسير راه كنيزكى را ديديم كه كنارى نشسته و گريه مى كند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، علّت گريه او را جويا شد؟ كنيز گفت : خانواده ام چهار درهم به من داد كه براى ايشان چيزى خريدارى كنم ؛ وليكن آن ها را گم كرده ام و جراءت برگشتن به منزل راندارم . در اين هنگام حضرت چهار درهم به كنيز داد و فرمود: به خانه ات برگرد. سپس به بازار رفتيم و حضرت پيراهنى را به چهار درهم خريد و چون آن را پوشيد خدا را شكر نمود. وقتى به سمت منزل مراجعت كرديم ، در بين راه مرد برهنه اى را ديديم كه مى گفت : هر كس مرا بپوشاند، خداوند او را از لباس هاى بهشتى بپوشاند. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، پيراهن خريدارى شده را از بدن خود در آورد و به آن مرد برهنه پوشانيد، سپس به بازار برگشتيم و حضرت پيراهنى ديگر به همان مبلغ خريدارى كرد و پوشيد و شكر خدا را نمود، و چون به طرف منزل مراجعت كرديم ، هنوز آن كنيزك در جاى خود نشسته بود. حضرت رسول به او فرمود: چرا به منزلت نرفته اى ؟ كنيز پاسخ داد: مى ترسم مرا كتك بزنند، حضرت فرمود: همراه من بيا تا به منزلتان برويم . پس حركت كرديم و چون به منزل رسيديم ، پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله جلوى درب منزل ايستاد و اظهار داشت : ((السّلامُ عَلَيْكُمْ يا اءَهلَ الدّار))؛ كسى جواب نداد، حضرت دومرتبه سلام كرد و باز جوابى نشنيد. و چون مرتبه سوّم سلام بر اهل منزل داد، از درون منزل جواب آمد: ((وَ عَلَيْكَ السّلامُ يا رَسُول اللّه ورحمة اللّه و بركاته ))؛ رسول خدا فرمود: چرا در مرحله اوّل و دوّم جواب سلام مرا نداديد؟ در پاسخ اظهار داشتند: چون سلام شما را شنيديم ، دوست داشتيم كه صداى شما را بيشتر بشنويم . پس از آن پيامبر خدا اظهار داشت : اين كنيز شما در آمدن به منزل قدرى تاءخير داشته است ، از شما مى خواهم او را شكنجه نكنيد. اهل منزل گفتند: اى رسول خدا! به جهت قدوم مبارك شما او را آزاد كرديم . امام علىّ عليه السلام افزود: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، چنين ديد فرمود: شكر خدا را كه چه بركتى در اين دوازده درهم قرار داد كه دو برهنه پوشيده گشتند ويك بنده آزاد شد. خصال شيخ صدوق : ص 490، ح 69، أ مالى صدوق : ص 197، ح 5، حلية الا برار: ج 1، ص 200، بحارالا نوار: ج 16، ص 214. تواضع پیامبر (ص) دنيا در نظر مردان خدا هچنين مرحوم علاّمه مجلسى رحمة اللّه تعالى عليه ، به نقل از يكى از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام به نام محمّد بن سنان حكايت كند: از حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم شنيدم ، كه در جمع اصحاب خود مى فرمود: روزى شخصى به محضر مبارك محمّد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وارد شد، در حالى كه حضرت روى حصيرى دراز كشيده بود و سر مبارك خود را بر بالشى از ليف خرما نهاده بود و استراحت مى كرد. همين كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، متوجّه ورود آن شخص گرديد، از جاى خويش بلند شد و نشست و خواست دستى بر صورت و بدن خود بكشد كه آن شخص مشاهده كرد كه حصير بر بدن مبارك حضرت و نخ ‌هاى ليف بر صورت نورانيش اءثر گذاشته است . با خود گفت : قيصر و كسرى روى پارچه هاى ابريشمى و مخمل مى خوابند و هنوز به اين زندگى تشريفاتى كه دارند راضى و قانع نيستند، ولى شما با اين مقام والا و عظيم بر روى حصير مى نشينى و بر ليف خرما مى خوابى ؟! و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، متوجّه افكار آن شخص شد، او را مخاطب قرار داد و فرمود: توجّه داشته باش كه ما از آن ها بهتر و برتريم . به خدا قسم ! ما با دنيا و اءشياء آن رابطه اى نداريم ؛ چون مَثَل ما در اين دنيا همانند سواره اى است كه بر درختى سايه دار عبور كند، سپس جهت استراحت كنار آن درخت فرود آيد و زير سايه اش بنشيند؛ و چون به مقدار كافى استراحت كرد آن را رها كند و به دنبال مقصد خويش به راه افتد. - بحارالا نوار: ج 16، ص 282، ح 129.
✅داستان های سيره و سبک زندگی سیاسی و اجتماعی برخرد با خشونتگر روزى اعرابى آمد و رداى مباركش را به عنف كشيد به حدى كه در گردن مباركش جاى كنار ردا ماند، پس گفت از مال خدا به من بده ، پس آن حضرت از روى لطف به سوى او التفات فرمود و خنديد و فرمود كه به او عطائى دادند(1) ، پس حق تعالى فرستاد كه(انَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيم ).(2) 1 (الشفاء)قاضى عياض 1/96. 2 سوره قلم (68)، آيه 4 . همکاری در سفر روايت شده كه آن بزرگوار در سَفَرى بود امر فرمود براى طعام گوسفندى ذبح نمايند، شخصى عرض كرد كه ذبح آن به عهده من و ديگرى گفت كه پوست كندن آن با من و شخص ديگر گفت كه پختن آن با من . آن حضرت فرمود كه جمع كردن هيزمش با من باشد. گفتند: يا رسول اللّه ! ما هستيم و هيزم جمع مى كنيم محتاج به زحمت شما نيست ، فرمود: اين را مى دانم ليكن خوش ندارم كه خود را بر شما امتيازى دهم ، پس به درستى كه حق تعالى كراهت دارد از بنده اش كه ببيند او را از رفقايش خود را امتياز داده . (بحار الانوار) 76/273 . مدارا با مردم روايت شده كه خدمتكاران مدينه بعد از نماز صبح مى آوردند ظرفهاى آب خود را خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه آن حضرت دست مبارك خود را در آن داخل كند تا تبرّك شود و بسا بود كه صبح هاى سرد بود و حضرت دست در آنها داخل مى فرمود و كراهتى اظهار نمى فرمود منتهى الآمال سيرت آن حضرت با كفّار ديگر از آن پس به جانب هيچ زن بيگانه ديده نشد و از (سيره ابن هشام ) نقل شده كه گفته در زمان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم لشكر اسلام به جبل طىّ آمدند و فتح كردند و اُسَرائى از آنجا به مدينه آوردند كه در ميانه آنها دختر حاتم طائى بود. چون پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آنها را ديد دختر حاتم خدمتش عرض كرد: يا رسول اللّه ، هَلَكَ الْوالد وَ غابَ الْوافِد؛ يعنى پدرم حاتم مرده و برادرم عدىّ بن حاتم به شام فرار كرده بر ما منّت گذار و ببخش ما را خدا بر تو منّت گذارد. و رُوز اوّل و دوم حضرت جوابى به او نفرمود، روز سوّم كه ايشان را ملاقات فرمود اميرالمؤ منين عليه السّلام به آن زن اشاره فرمود كه دوباره عرض حال كن ، آن زن سخن گذشته را اعاده كرد، رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مترصّد هستم قافله با امانتى پيدا شود ترا به ولايتت بفرستم و از او عفو فرمود.اينگونه بود سيرت آن حضرت با كفّار. (السيرة النبويّة ) ابن هشام 4/579، چاپ المكتبة العلميّه ، بيروت . بی قیدی در پیش آمدها نيز مى آوردند خدمت آن جناب كودك صغير را تا دعا كند از براى او به بركت ، يا نام گذارد او را، پس آن جناب كودك را در دامن مى گرفت به جهت دلخوشى اهل او و بسا بود كه آن كودك بول مى كرد بر جامه آن حضرت ، پس بعضى كسانى كه حاضر بودند صيحه مى زدند بر طفل . حضرت مى فرمود: قطع مكنيد بول او را، پس مى گذاشت او را تا بول كند! پس حضرت فارغ مى شد از دعاى او يا نام گذاشتن او، پس اهل طفل مسرور مى شدند و چنان مى فهميدند كه آن حضرت متاذّى نشده است پس چون مى رفتند حضرت جامه خود را مى شست . (مكارم الاخلاق ) طبرسى ص 25، چاپ اعلمى ، بيروت . همه چيز، حتّى انتخاب همسربراى مصلحت دين بايد توجّه داشت كه تمامى پيامبران الهى خصوصا پيامبر اسلام و ائمّه اطهار عليهم السلام تمام آنچه انجام مى دادند، بر مبناى مصلحت احكام الهى و عامّه مردم بوده است و نيز آنان منافع و لذايذ شخصى را فداى دين و اجتماع مى كرده اند. از آن جمله : انتخاب همسر در تشكيلات زندگى ايشان بوده است كه تنها مصلحت ، چگونگى گسترش دين و پذيرش و هدايت مردم ، مورد نظر قرار مى گرفته است . در همين راستا، پيامبر عاليقدر اسلام حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله ، نيز دوران عنفوان جوانى خود را به پاك ترين و عفيف ترين روش ، سپرى نمود و در سنين 25 سالگى با خديجه ، آن بانوى مخدّره ازدواج نمود و به دنبال آن پس از مبعوث شدن به مقام والاى نبوّت ورسالت ، جهت مصالح دين مبين اسلام ، همسران ديگرى را نيز انتخاب نمود كه همه آن ها جز عايشه بيوه بوده اند.(1)
1- اين مطلب نياز به وقت بيشتر و توضيح كاملترى دارد كه بايستى به كتابهاى مربوطه ارجاع شود چون كتابهاى مختلفى در اين باب به رشته تحرير درآمده است . به هر حال در اين كه آن حضرت چند همسر جهت مصلحت اسلام و مسلمين برگزيد، بين مورّخين و محدّثين اختلاف است ؛ كه به مشهور آن اشاره مى كنيم : 1 خديجه دختر خُوَيْلِد. 2 صفيّه دختر حيّى بن اخطب ، از بنى اسرائيل . 3 عايشه دختر ابوبكر بن ابى قحافه ، از بنى تميم . 4 حفصه دختر عمر بن خطّاب ، از طايفه طىّ. 5 امّ حبيب دختر ابوسفيان بن حرب ، از بنى اميّه . 6 زينب دختر جحش از بنى اسد، از خانواده بنى اميّه . 7 سوده دختر زمعه ، از طايفه بنى اسد. 8 ميمونه دختر حارث ، از طائفه بنى هلال . 9 هند (امّ سلمة ) دختر ابى اميّه ، از طايفه مخزوم . 10 جويريه دختر حارث . 11 خوله دختر حكيم سليمى . 12 زينب دختر خزيمة بن حارث . 13 ماريه قبطيّه . 14 ريحانه خندقيّه . 15 زينب دختر ابى الجون كندى . و در هنگام رحلت و شهادت حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ، تعداد 9 همسر برايش باقى مانده بود، و از تمامى آن ها فقط داراى هشت فرزند، چهار پسر و چهار دختر گرديد.(1) و در موقع رحلت ، تنها فاطمه زهراء سلام اللّه عليها، مادر تمام ائمّه اطهار عليهم السلام و مادر سادات بنى الزّهراء برايش به يادگار باقى ماند.(2) و ضمنا پاورقى در قسمت حالات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، ص 20 پاورقى 3، پيرامون حضرت خديجه ملاحظه شود. 1- شرح آن در صفحه 21 گذشت . 2- وسائل الشّيعة : ج 20، ص 244 245، فروع كافى : ج 5، ص 390، ح 5، خصال صدوق : ج 2، ص 419، ح 13. مرگ ابراهيم و برداشتن سه سُنّت امام موسى كاظم صلوات اللّه عليه حكايت فرمايد: چون ابراهيم فرزند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله در سنين هيجده ماهگى در گذشت ، سه سُنّت و سيره براى مسلمان ها تحقّق يافت : هنگامى كه ابراهيم قبض روح شد؛ خورشيد، گرفتگى پيدا كرد و كُسوف شد، مردم گفتند: كسوفِ خورشيد به جهت مرگ ابراهيم پسر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى باشد. حضرت رسول با شنيدن چنين سخنى بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى ، فرمود: گرفتگى خورشيد و ماه ، دو نشانه از آيات الهى هستند كه به دستور خداوند متعال واقع مى شوند و ارتباطى با مرگ يا حيات كسى ندارند؛ پس هر زمانى كه چنين علامت و حادثه اى رخ دهد نماز آيات بخوانيد. و چون از منبر فرود آمد، با جمعيّت نماز كسوف به جا آوردند، بعد از آن خطاب به حضرت امير المؤ منين علىّ عليه السلام ، كرد و فرمود: فرزندم ابراهيم را غسل ده و كفن كن تا آماده دفن او گرديم . پس هنگامى كه خواستند ابراهيم را دفن كنند، مردم گفتند: رسول خدا بجهت غم و اندوهى كه در مرگ فرزند خود دارد نماز ميّت را فراموش كرده است ، وقتى سر و صداى مردم به گوش حضرت رسيد، از جاى خود بر خاست و ايستاد؛ سپس اظهار داشت : جبرئيل مرا بر گفتگوى شما آگاه نمود؛ ولى چون خداوند متعال بر شما پنج نماز، در پنج موقع واجب گردانده است ، به جاى هر نماز يك تكبير براى اموات گفته مى شود، آن امواتى كه نماز بر آن ها واجب بوده باشد يعنى ؛ به حدّ بلوغ و تكليف رسيده باشند. پس از آن فرمود: يا علىّ! وارد قبر برو، و فرزندم ابراهيم را در لحد بگذار؛ چون علىّ عليه السلام ، ابراهيم را درون قبر نهاد، مردم گفتند: ديگر نبايد كسى فرزند خود را داخل قبر بگذارد؛ چون رسول خدا صلوات اللّه عليه چنين نكرد. در اين هنگام نيز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، فرمود: اگر كسى فرزند مرده خود را داخل قبر بگذارد، حرام نيست ؛ مشروط بر آن كه مطمئن باشد كه شيطان ايمان او را نگيرد و جزع و بى تابى نكند و كلماتى كفرآميز بر زبان خود جارى ننمايد. امام كاظم عليه السلام در پايان افزود: پس از اين جريان مردم همه متفرّق شدند و رفتند. - محاسن برقى : ص 313، ح 31. دو بر خورد متفاوت ،نسبت به يك خواهر وبرادر
علاّمه مجلسى در حديثى به نقل از صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم ، آورده است : روزى پيامبر الهى در منزل خويش نشسته بود؛ كه خواهر رضاعى آن حضرت بر ايشان وارد شد. چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، نگاهش به وى افتاد از ديدار او شادمان گشت و رو انداز خود را براى او پهن كرد تا خواهرش بر روى آن بنشيند. پس از آن ، رسول خدا صلوات اللّه عليه با تبسّم و خوش روئى با خواهر خود مشغول سخن گفتن شد، بعد از گذشت لحظاتى خواهر حضرت از جاى برخاست و از حضور مبارك آن بزرگوار خداحافظى كرد و رفت . روزى ديگر، برادر آن زن كه برادر رضاعى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، نيز محسوب مى شد بر آن حضرت وارد شد، وليكن آن حضرت برخورد و خوش روئى را كه با خواهرش ‍انجام داده بود با برادرش اظهار ننمود. اصحاب حضرت كه شاهد بر اين جريان بودند، به پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، عرضه داشتند: يا رسول اللّه ! چرا در برخورد بين خواهر و برادر مساوات را رعايت ننمودى و ميان آن دو نفر تفاوت قائل شدى ؟! حضرت در پاسخ اظهار نمود: چون خواهرم نسبت به پدرش بيشتر اظهار علاقه و محبّت مى كرد، من نيز اين چنين او را تكريم و احترام كردم . ولى چون پسر نسبت به پدرش بى اعتنا بود، لذا اين چنين با او برخورد و بى اعتنائى شد. - بحار الا نوار: ج 16، ص 281، ح 126. دو خاطره آموزنده مهمّ مرحوم كلينى به نقل از امام جعفر صادق عليه السلام حكايت فرمايد: روزى سه نفر زن حضور پيامبر گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شدند. اوّلين نفر از ايشان اظهار داشت : يا رسول اللّه ! شوهر من گوشت نمى خورد، ديگرى گفت : شوهرم بوى خوش عطر استفاده نمى كند، سوّمى عرض كرد: يا رسول اللّه ! شوهرم با من نزديكى نمى كند. حضرت رسول از شنيدن چنين سخنانى ناراحت شد و به سمت مسجد حركت نمود، پس از وارد شدن به مسجد در جمع اءصحاب ، بالاى منبر رفت و بعد از حمد و ثناى الهى چنين فرمود: چه شده است ! شنيده ام كه بعضى از دوستان من گوشت نمى خورند و عدّه اى بوى خوش استعمال نمى كنند و بعضى ديگر با زنان خود هم بستر نمى گردند. همه بدانيد كه مَنِ رسول اللّه گوشت مى خورم و بوى خوش استفاده مى كنم و با زنان خود هم بستر مى شوم . پس هركس از روش من در تمام جهات زندگى روى گردان باشد، من از او بيزار خواهم بود فروع كافى : ج 5، ص 496، ح 5. رعایت شخصیت افراد همچنين مرحوم شيخ صدوق آورده است : عبداللّه بن عبّاس پسر عموى پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، حكايت كند: روزى عقيل نزد رسول خدا حضور داشت و حضرت بسيار نسبت به ايشان اظهار علاقه و محبّت مى نمود، علىّ بن ابى طالب عليه السلام وارد شد و اظهار نمود: يا رسول اللّه ! آيا عقيل مورد علاقه و اطمينان شما است ؟ حضرت رسول صلوات اللّه عليه فرمود: آرى ، به خدا سوگند! من او را به دو جهت دوست دارم : يكى به جهت خودش و دوّم به جهت دوستيش با ابوطالب . و سپس افزود: همانا فرزندش مسلم در محبّت و دفاع از فرزندت حسين عليه السلام كشته خواهد شد و مؤ منين براى او گريان خواهند گشت و ملائكه ها بر او درود خواهند فرستاد. ابن عبّاس مى افزايد: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، پس از اين سخنان گريان شد و اشكِ چشم هايش ، بر صورت مباركش جارى گشت و سپس فرمود: من شكايت غاصبين و ظالمين بر اهل بيتم را به خداى سبحان مى كنم . - بحار الا نوار: ج 22، ص 288، ح 58 به نقل از امالى صدوق . روش همزيستى با دوستان امام جعفر صادق عليه السلام حكايت فرمود: پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، ساعات روزانه خود را براى ملاقات با اصحاب تنظيم و تقسيم مى نمود و با نظم و با رعايت نوبت افراد، با ملاقات كنندگان مجالست و صحبت مى فرمود. آن حضرت در مجالس ، در حضور اصحاب و دوستان هرگز پاى خود را دراز نمى كرد؛ بلكه هميشه در حضور اشخاص ، دو زانو مى نشست ؛ و هيچگاه به طور سَرِ پا و زانوها بالا نمى نشست . هنگامى كه شخصى با حضرت دست مى داد و با ايشان مصافحه مى كرد، دست خود را نمى كشيد و جدا نمى كرد مگر آن كه آن شخص ، دست خود را از دست حضرت جدا كند. در هر كجا سائلى را مى ديد، نا اميدش نمى كرد و اگر چيزى همراه خود نداشت كه به او بدهد مى فرمود: خداوند، انشاء اللّه تو را كمك نمايد و دعاى خيرى در حقّ او مى نمود. هركس با حضرت آشنا، هم نشين و يا هم سفر مى گشت ، حضرت نام او را جويا مى شد و سؤ ال مى نمود. و هركس حضرت را به طعامى دعوت مى كرد، قبول مى نمود و اگر بر سفره اى حاضر مى شد، از غذاى آن ها ميل مى كرد. - وسائل الشيعه : ج 12، ص 142 145.
همچنين آورده اند: روزى يكى از اصحاب و دوستان پيامبر عالى قدر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، كه در مدينه منزل داشت ، آن حضرت را به همراه چهار نفر ديگر از يارانش به ميهمانى در منزل خود دعوت كرد. پيامبر خدا دعوت آن شخص صحابى را پذيرفت ؛ و چون به همراه چهار نفر ديگر به سوى منزل ميزبان حركت كردند، در بين راه يك نفر ديگر نيز به عنوان نفر ششم به ايشان ملحق شد. هنگامى كه آن حضرت با همراهانش نزديك منزل ميزبان رسيدند، پيامبر اكرم صلوات اللّه عليه به آن شخص ششم فرمود: ميزبان تو را دعوت نكرده است ، همين جا منتظر باش تا با صاحب منزل صحبت كنيم و براى تو نيز اجازه ورود بگيريم . همچنين روايت كرده اند: هرگاه پيامبر خدا سوار بر مركب مى شد و به سمتى مى رفت ؛ اگر در مسير راه به شخص پياده اى برخورد مى نمود، او را نيز بر مركب خود سوار مى كرد. - بحار الا نوار: ج 16، ص 236، به نقل از مكارم الا خلاق . سام عليك صدقه و اَفعى همراه يهودى حضرت ابا عبداللّه ، امام جعفر صادق صلوات اللّه و سلامه عليه حكايت فرمايد: روزى پيامبر عالى قدر اسلام ، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، در جمع اصحاب و ياران خود نشسته بود، كه يك نفر يهودى از نزديكى حضرت و اصحابش عبور مى كرد، خطاب به رسول خدا كرد و گفت : سام عليك . رسول خدا، در پاسخ به آن يهودى اظهار نمود: و عليك . بعضى از اصحاب گفتند: يارسول اللّه ! يهودى آرزوى مرگ براى شما كرد و گفت : سام عليك ، يعنى ؛ مرگ بر تو باد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله فرمود: من نيز همانند او جوابش را پاسخ دادم ؛ و سپس افزود: اين مرد يهودى امروز به وسيله مار سياهى افعى كشته خواهد شد. و چون عصر همان روز فرا رسيد، يهودى در حالى كه مقدارى هيزم با طناب بسته بود و آن ها را جهت فروش بر پشت خود حمل كرده بود از بيابان بازگشت ، پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله نيز در همان محلّ با عدّه اى از همان افراد نشسته بود كه چشمشان بر آن يهودى افتاد، حضرت به او فرمود: بار هيزم را زمين بگذار، همين كه هيزم ها را زمين نهاد وطناب را باز كرد، مار بزرگى را در بين هيزم ها بى حال وبى حسّ مشاهده كرد. حضرت به او خطاب كرد و فرمود: امروز چه كار خيرى كرده اى ؟ گفت : كارى نكرده ام ، مگر آن كه دو عدد نان همراه خود داشتم يكى از آنها را خوردم و ديگرى را به فقيرى صدقه دادم . حضرت رسول فرمود: خداوند متعال ، بلا را به وسيله آن صدقه از تو برطرف كرد و پس از آن اظهار داشت : صدقه انواع بلاها را از انسان برطرف مى گرداند. سپس يهودى اسلام را پذيرفت و شهادتين را بر زبان خود جارى نمود؛ ومسلمان شد. - بحارالا نوار: ج 18، ص 21، به نقل از فروع كافى : ج 2، ص 162، مستدرك الوسائل : ج 7 ص 175ح 7.
فاطمه بنت اسد مادر امام علىّ عليه السلام مى گويد: چون كه نشانه هاى مرگ در عبدالمطّلب آشكار گشت ، خطاب به فرزندان خود گفت : چه كسى سرپرستى و مسئوليّت حمايت از محمّد را مى پذيرد؟ گفتند: او عبدالمطّلب از همه ما هوشيارتر است ، بگو او هر كس را كه مى خواهد، خود انتخاب نمايد. عبدالمطّلب گفت : اى محمّد! جدّ تو، آماده مسافرت به قيامت است ، كدام يك از عموهايت را مايل هستى كه متكّفل كارهايت شود؟ پس از آن ، حضرت نگاهى به يكايك افراد نمود و توجّه خاصّى به ابوطالب كرد. به همين جهت عبدالمطّلب ، ابوطالب را متكفّل كارهاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، قرار داد. فاطمه گويد: چون عبدالمطّلب وفات يافت و ابوطالب محمّد صلّى اللّه عليه و آله ، را به منزل آورد، من خدمتگذار او شدم و او مرا به عنوان مادر صدامى كرد. در خانه ما درخت خرمائى بود كه چون خرماهاى آن مى رسيد، چهل بچّه از هم سِنّى هاى محمّد صلّى اللّه عليه و آله ، مى آمدند و خرماهائى كه روى زمين مى ريخت جمع مى كردند ومى خوردند و هر يك از دست ديگرى يا از جلوى او خرمايش را مى ربود؛ ولى من حتّى يك بار هم نديدم كه آن حضرت از بچّه ها خرمائى را بگيرد، يا از جلويشان بردارد و هيچ وقت به حقّ ديگران تجاوز نمى كرد. و من هر روز مشتى خرما برايش جمع مى كردم ، همچنين كنيزى داشتم كه او هم برايش خرما جمع مى كرد، تا آن كه روزى حضرت خوابيده بود و ما فراموش كرديم كه برايش خرما برداريم و تمامى خرماها را بچّه ها جمع كرده بودند. پس هنگامى كه حضرت از خواب بيدار شد و خرمائى روى زمين نيافت ؛ خطاب به درخت خرما كرد و فرمود: اى درخت ! من گرسنه ام . فاطمه مى گويد: ديدم كه درخت خم شد به طورى كه خوشه هاى آن جلوى حضرت قرار گرفت و تا مقدارى كه ميل داشت خورد و سپس درخت خرما به حالت اوّل خود بازگشت . - بحارالا نوار: ج 17، ص 363، به نقل از خرايج راوندى .
💠داستان همسران و فرزندان دگرگونى كواكب با ظهور نور هدايت مرحوم شيخ صدوق و ديگر بزرگان آورده اند: چون عبداللّه فرزند عبدالمطّلب به حدّ بلوغ رسيد، پدرش يكى از زنان شريف به نام آمنه بنت وهب را براى همسرى او انتخاب كرد. آمنه گويد: چون مدّتى از ازدواج من با عبداللّه سپرى شد و نطفه فرزندم منعقد گرديد، هر مقدارى كه از دوران حمل مى گذشت ، نه تنها هيچگونه احساس سنگينى و ناراحتى نمى كردم ؛ بلكه شادابى وراحتى غير قابل وصفى را در خود احساس مى كردم . تا آن كه شبى در خواب ، شخصى را ديدم كه به من گفت : اى آمنه ! تو به بهترين خلق خداوند، آبستن گشته اى . وقتى زمان وضع حمل و زايمان فرا رسيد، بدون هيچگونه ناراحتى و دردى ، نوزادم به دنيا آمد. هنگامى كه آن عزير وارد اين دنيا شد زانوها و دست هاى خود را بر زمين نهاد و سر به سوى آسمان بلند نمود، در همين حال صدائى را شنيدم كه گفت : بهترين و شريف ترين انسان ها به دنيا آمد، او در پناه خداى بى همتا است ، و از شرّ هر ظالم و حسودى در امان خواهد بود. در همان لحظه ، نورى از من جدا گرديد و بين زمين و آسمان را روشن نمود و حالت عجيبى در آسمان و ستاره ها به وجود آمد، به طورى كه مى ديدم ستاره ها همانند تير، از سوئى به سوى ديگر پرتاب مى شدند. هنگامى كه قُريش ، چنين حالتى را مشاهده كردند، همه در حيرت فرو رفته و مى گفتند: قيامت بر پا شده است ؛ پس همگى نزد يكى از ستاره شناسان معروف به نام وليد بن مغيره رفتند، تا از جريان آگاه گردند. او گفت : دقّت كنيد، اگر ستاره ها با اين وضع نابود مى شوند؛ پس قيامت بر پا خواهد شد و گرنه حادثه اى عجيب رخ داده است كه در طبيعت تصرّف و دخالت دارد. سپس پيش يكى ديگر از ستاره شناسان يهودى به نام يوسف رفتند و او چون شاهد دگرگونى ستاره ها بود، گفت : در اين شب پيغمبرى به دنيا آمده است كه كتاب هاى آسمانى بشارت ورودش را داده اند؛ و او آخرين پيامبر الهى خواهد بود؛ و اين دگرگونى موجود در آسمان كه ستاره ها همانند تير، از سوئى به سوى ديگر پرتاب مى شوند و از رفتن شياطين به آسمان ها جلوگيرى مى كنند. پس چون صبح شد، بزرگان قريش در محلّ اجتماع ، گرد هم جمع شدند و خبر ولادت نوزاد عبداللّه فرزند مطّلب را مطرح كردند وبه همراه ستاره شناس يهودى يعنى يوسف به طرف منزل آمنه حركت كردند تا نوزاد عزيز را مشاهده كنند. همين كه به منزل آمنه رسيدند، قنداقه نوزاد روشنائى بخش را آوردند، يوسف نگاهى به چشم و موهاى آن نوزاد يعنى حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله كرد و يقه پيراهن حضرت را گشود و بر شانه اش خال سياهى با چند مو ديد. با ديدن اين علامت ها، يوسف از جاى خود بلند شد، قريش همگى تعجّب كردند ومشغول خنده و مسخره كردن يوسف شدند. او از جاى برخواست و گفت : اين نوزاد، پيامبر خداست كه با شمشير عدالت گستر خويش قيام مى كند و با تمام شِرك و بت پرستى مى ستيزد، و با آمدن اين شخص ، نبوّت از قوم بنى اسرائيل قطع خواهد گرديد. پس قريش با شنيدن اين خبر همه پراكنده شدند. - اكمال الدّين صدوق : ص 196، ح 39 ، بحارالا نوار: ج 15، ص 329، ح 15، حلية الا برار: ج 1، ص 36، ح 1.
بلال بن حمامه ، يكى از ياران پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله حكايت كند: روزى آن حضرت در حال تبسّم و خنده بر ما وارد شد و صورت مباركش همانند ماه تابان نورانى بود. عبدالرّحمن بن عوف از جاى خود برخاست و اظهار داشت : يا رسول اللّه ! اين چه نورى است كه در چهره و صورت شما نمايان گشته است ؟ حضرت فرمود: بشارتى از طرف خداوند متعال درباره برادر وپسر عمويم علىّ؛ و دخترم فاطمه زهراء سلام اللّه عليهما به من رسيد بر اين كه خداوند، فاطمه و علىّ بن ابى طالب را به ازدواج و نكاح يكديگر در آورده است و دستور داده تا خازن و ماءمور بهشت درخت شجره طوبى را حركت دهد. پس شجره طوبى برگ هائى همانند سند و حواله ، به تعداد دوستداران و علاقمندان اهل بيتِ من بر خود رويانيد. سپس ملائكه اى را در كنار آن درخت به وجود آورد و به هر يك از آن ها يكى از اسناد و حواله هاى آن درخت را تحويل داد. و چون روز قيامت بر پا شود و خلايق ، محشور گردند، صدائى در بين آن جمع شنيده شود و توسّط آن ، ملايك به هر يك از دوستداران اهل بيتِ من ، يك برگ از آن اسناد و حواله ها داده مى شود، كه برگه ايشان آزادى از آتش جهنّم ؛ و جواز ورود به بهشت خواهد بود. پس از آن ، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله افزود: علىّ وهمسرش فاطمه ، مردان و زنان مسلمانِ امّتِ مرا از آتش جهنم نجات داده ؛ و ايشان را وارد بهشت خواهند نمود. - احقاق الحقّ: ج 25، ص 429.
✅داستان هائی از اصحاب ، دوستداران ؛ خادمان حضرت درخت حَنّانه خاصّه و عامّه به سندهاى بسيار روايت كرده اند كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه هجرت نمود و مسجد را بنا كرد در جانب مسجد درخت خرمائى خشك كهنه بود و هرگاه كه حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تكيه مى فرمود پس مردى آمد و گفت : يا رسول اللّه ، رخصت ده كه براى تو منبرى بسازم كه در وقت خطبه بر آن قرارگيرى و چون مرخص شد براى حضرت منبرى ساخت كه سه پايه داشت و حضرت بر پايه سوّم مى نشست ، اوّل مرتبه كه آن حضرت بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله اى كه ناقه در مفارقت فرزند خود كند؛ پس حضرت از منبر به زير آمد و درخت را در برگرفت تا ساكن شد؛ پس حضرت فرمود: اگر من آن را در بر نمى گرفتم تا قيامت ناله مى كرد و آن را (حَنّانه ) مى گفتند و بود تا آنكه بنى اميّه مسجد را خراب كردند و از نو بنا كردند و آن درخت را بريدند (خرائج ) 1/165 166؛ (بحار الانوار) 17/365 . و در روايت ديگر منقول است كه حضرت فرمود كه آن درخت را كندند و در زير منبر دفن كردند. (قصص الانبياء) راوندى ص 311، حديث 417، چاپ الهادى ، قم . جوان گمراه ، سعادتمند شد! جابر بن يزيد جعفى به نقل از حضرت ابوجعفر، امام محمّد باقر عليه السلام حكايت كند: در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، يك جوان يهودى نزد خانواده خود كه همه يهودى بودند مى زيست . اين جوان در بسيارى از روزها نزد رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله مى آمد و چنانچه حضرت كارى داشت ، به ايشان كمك و همكارى مى كرد. و چه بسا پيامبر خدا صلوات اللّه عليه ، براى رؤ ساى قبائل و يا ديگر اشخاص نامه مى نوشت و توسّط آن جوان گمراه نامه ها را براى آن افراد مى فرستاد. پس از گذشت مدّتى بدين منوال ، جوان چند روز به ملاقات حضرت رسول نيامد، به همين جهت حضرت جوياى حال جوان نامبرده گرديد؟ گفتند: مدّتى است كه مريض مى باشد و در بستر بيمارى افتاده است ؛ رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله به همراه بعضى از يارانش براى عيادت ، به سمت منزل آن جوان حركت كردند، همين كه وارد منزل شدند، ديدند كه جوان در بستر خوابيده و چشم هاى خود را بسته است ، و چون حضرت او را صدا زد، جوان چشم هاى خود را باز كرد و گفت : لبّيك يا اباالقاسم ! رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، فرمود: شهادت بر يگانگى خدا و رسالت من بده و بگو: ((اءشهد اءن لا اله الاّ اللّه و انّ محمّدا رسول اللّه )). پدر جوان كه نيز يهودى بود بر بالين پسرش نشسته بود، جوان نگاهى به پدر كرد و لب از لب نگشود. بار ديگر حضرت رسول سخن خود را تكرار نمود و باز جوان نگاهى به پدر خود كرد و همان طور ساكت ماند، در مرحله سوّم حضرت پيشنهاد خود را مطرح نمود و جوان متوجّه پدر خود گرديد. پس پدر به فرزند خود گفت : آنچه مى خواهى انجام ده و هر چه مى خواهى بگو، جوانى كه تا آن لحظه گمراه بود، لب به سخن گشود: ((اءشهد اءن لا إ له إ لاّ اللّه ، و أ نّك محمّد رسُول اللّه )) و با اسلام آوردن ، سعادتمند و هدايت يافت ؛ و جان به جان آفرين تسليم كرد. پس از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله به همراهان خود فرمود: او همانند ما مسلمان گرديد، او را غسل دهيد، كفن كنيد تا بر او نماز بخوانيم و دفنش نمائيم . و سپس اظهار داشت : الحمدللّه كه توانستم يك نفر را از گمراهى و آتش جهنّم نجات دهم . - امالى شيخ صدوق : ص 324، ح 10، مستدرك الوسائل : ج 2، ص 153، ح 26. ديدار از مريض بهشتى حضرت اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام حكايت نمايند: روزى ابوذر غفارى دچار تَب و لرز شديدى شده بود، من به محضر مبارك رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله آمدم وگفتم : يا رسول اللّه ! ابوذر غفارى مبتلا به مرض سختى شده است . حضرت فرمود: با يكديگر به عيادت و ديدار او مى رويم ، پس من به همراه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله حركت كردم و چون وارد منزل ابوذر غفارى شديم ، كنار بستر او نشستيم . پس از آن پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله خطاب به ابوذر كرد و فرمود: در چه وضعيّتى هستى ؟ ابوذر عرض كرد: يا رسول اللّه ! در تب شديد و حالتى كه مشاهده مى فرمائى به سر مى برم . حضرت رسول صلوات اللّه عليه فرمود: اى ابوذر! گويا تو را در يكى از باغات بهشت مى بينم . و سپس افزود: تو غرق در امور دنيوى و مادّى گشته بودى و با اين عارضه و ناراحتى كه بر تو وارد شده است ، خداوند متعال لغزش ها و خطاهاى تو را مورد مغفرت قرار داد؛ پس اى ابوذر! تو را بر اين رحمت و مغفرت بشارت باد. - مستدرك الوسائل : ج 2، ص ، 57 ح 22، بحارالا نوار: ج 81، ص 188، ح 45.
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله در حديثى ديگر فرمود: بسيار تعجّب مى كنم از آن مؤ منى كه براى مريضى خود، جزع و ناراحتى مى كند؛ چنانچه انسان مؤ من ، موقعيّت خود را در پيشگاه خداوند بداند، همانا دوست دارد كه هميشه مريض باشد تا مرگ ، او را دريابد و به ملاقات خداوند مهربان برود. - مستدرك الوسائل : ج 2، ص 56، ح 19 بحار الا نوار: ج 81، ص 210، ح 25. ورود به مدينه و خرماى سلمان پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله چون روز دوشنبه ، هبجدهم ربيع الاوّل ، وارد مدينه منوّره گرديد؛ خبر ورودش در بين تمامى اهل مدينه منتشر گرديد. سلمان فارسى كه در جستجوى حقيقت و دين مبين اسلام بود ويكى از يهوديان مدينه او را براى كشاورزى نخلستان خود خريدارى كرده بود، چون خبر ورود پيامبر اسلام صلوات اللّه عليه را شنيد طبقى از خرما تهيّه كرد و جلوى پيامبر و همراهانش آورد. پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال نمود: اين ها چيست ؟ سلمان گفت : صدقه خرماها است ؛ چون تازه به اين شهر وارد شده ايد و غريب هستيد، دوست داشتم با اين صدقه از شما پذيرائى كنم . پيامبر خدا به همراهان خود فرمود: بسم اللّه بگوئيد و بخوريد؛ ولى خود حضرت از آن خرماها تناول ننمود. سلمان با انگشت اشاره كرد و با خود به فارسى گفت : اين يك علامت ؛ و سپس طبقى ديگر از خرما آورد و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال نمود كه اين ها چيست ؟ گفت : چون ديدم از خرمائى كه به عنوان صدقه آوردم ، ميل ننمودى ، اين ها را به عنوان هديه به حضورتان آوردم . در اين هنگام ، حضرت به همراهان فرمود: بسم اللّه بگوئيد و بخوريد؛ و خودش نيز مشغول خوردن شد. همچنين سلمان با انگشت اشاره كرد و با خود به فارسى گفت : اين دو علامت ؛ و سپس اطراف حضرت رسول دور زد. پيامبر خدا پارچه اى را كه بر دوش خود انداخته بود برداشت و جون سلمان ، چشمش بر شانه راست به مُهر نبوّت و خال آن حضرت افتاد جلو آمد و آن را بوسيد. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال نمود: تو كيستى ؟ گفت : من مردى از اهالى فارس هستم كه از شهر خود آمده ام ... و تمام جريان خود را بازگو نمود؛ و چون اسلام آورد پيامبر اكرم صلوات اللّه عليه او را بشارت به سعادت و خوشبختى داد. - بحار الا نوار: ج 19، ص 105، به نقل از إ علام الورى . رسيدگى به فقراء و نصيحت دلسوزانه امام جعفر صادق به نقل از پدران بزرگوارش عليهم السلام ، بيان فرمايد: پشت منزل و مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله جايگاهى به نام صُفّه براى مسلمانان مهاجرى كه پناهگاه ومنزلى نداشتند، تهيّه شده بود، كه آن ها حدود چهار صد نفر مرد بودند. حضرت رسول صلوات اللّه عليه ، روزها از آن ها دلجوئى مى نمود و نيز صبحانه و شام آن ها را تهيّه و تاءمين مى كرد و در اختيارشان قرارمى داد. روزى حضرت نزد ايشان آمد؛ و ديد كه هركس مشغول كارى است ؛ يكى كفش پاره شده مى دوزد، ديگرى لباس و پيراهن خود را وصله مى كند و ... . حضرت به هر يك از آن ها مقدار ده سير خرما داد، يكى از آن ها از جاى خود برخاست و اظهار داشت : يا رسول اللّه ! آن قدر به ما خرما داده اى كه شكم ها و درون ما، در حال آتش ‍گرفتن است . پيامبر خدا در جواب چنين فرمود: اگر امكانات بيشترى داشتم و مى توانستم ، از ديگر غذاها نيز شما را بهره مند مى كردم ، وليكن به شما مى گويم كه هركس پس از من زنده باشد، بهره اى كافى از دنيا و نعمت هاى آن خواهد برد، واز بهترين لباس ها و بهترين منزل ها و ساختمان ها استفاده خواهد كرد. شخصى از آن جمع بلند شد و به آن حضرت عرضه داشت : يارسول اللّه ! من به آن زمان و به چنان زندگى علاقه مند هستم ، به بفرما، كه آن دوران چه وقت فرا خواهد رسيد؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله فرمود: آگاه باشيد، ارزش اين زمانى كه شما در آن به سر مى بريد، بهتر و برتر از هر زمان ديگرى است . سپس افزود: شما مؤ منين چنانچه شكم هاى خود را از حلال پر كنيد، پس ميل آن پيدا مى كنيد كه از چيزها وغذاهاى حرام نيز استفاده و بهره گيريد. - مستدرك الوسائل : ج 16، ص 302، ح 18. شجره طوبى و دوستداران
✳️داستان معجزات و کرامت های حضرت قبر شكافته و عبداللّه در قبر نشسته بود در روايات وارد شده است كه شبى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد قبر عبداللّه پدر خود آمد و دو ركعت نماز كرد و او را ندا كرد ناگاه قبر شكافته شد و عبداللّه در قبر نشسته بود و مى گفت : (اَشْهَدُ اَنُ لا اِل هَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّكَ نَبِىُّ اللّهِ وَرَسولُهُ) آن حضرت پرسيد كه ولىّ تو كيست اى پدر؟ پرسيد كه ولىّ تو كيست اى فرزند؟ گفت : اينك علىّ ولىّ توست . گفت : شهادت مى دهم كه علىّ ولىّ من است ، پس فرمود كه برگرد به سوى باغستان خود كه در آن بودى پس به نزد قبر مادر خود آمد و همان نحو كه با قبر پدر فرمود در آنجا نيز به عمل آورد. علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده كه از اين روايت ظاهر مى شود كه ايشان ايمان به شهادَتَيْن داشتند و برگردانيدن ايشان براى آن بود كه ايمانشان كاملتر گردد به اقرار به امامت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام . (بحارالانوار) 15/109 . منتهى الآمال طبقى از انار و انگور به سند معتبر از امّ سلمه منقول است كه روزى فاطمه عليهاالسّلام آمد به نزد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و امام حسن و امام حسين را برداشته بود و حريره ساخته بود و با خود آورده بود چون داخل شد حضرت فرمود كه پسر عمّت را براى من بطلب . چون اميرالمؤ منين عليه السّلام حاضر شد امام حسن را در دامن راست و امام حسين را در دامن چپ و على و فاطمه را در پيش رو و پسِ سر خود نشانيد و عباى خيبرى بر ايشان پوشانيد و سه مرتبه گفت : خداوندا! اينها اهل بيت من اند؛ پس از ايشان دور گردان شكّ و گناه را و پاك گردان ايشان را پاك كردنى . و من در ميان عَتَبه در ايستاده بودم ، گفتم : يا رسول اللّه ! من از ايشانم ؟ فرمود: كه بازگشت تو به خير است امّا از ايشان نيستى . پس جبرئيل آمد و طبقى از انار و انگور بهشت آورد چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم انار و انگور را در دست گرفت هر دو تسبيح خدا گفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس به دست حسن و حسين داد و در دست ايشان سبحان اللّه گفتند و ايشان تناول نمودند؛ پس به دست على عليه السّلام داد تسبيح گفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس شخصى از صحابه داخل شد و خواست كه از انار و انگور بخورد. جبرئيل گفت : نمى خورد از اين ميوه ها مگر پيغمبر يا وصىّ پيغمبر يا فرزند پيغمبر. (خرائج ) راوندى 1/48؛ (بحار الانوار) 17/359 . درخت متحرّك در نهج البلاغه و غير آن ، از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منقول است كه فرمود من با حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم روزى كه اشراف قريش به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمّد، تو دعوى بزرگى مى كنى كه پدران و خويشان تو نكرده اند و ما از تو امرى سؤ ال مى كنيم اگر اجابت ما مى نمائى مى دانيم كه تو پيغمبرى و رسول و اگر نكنى مى دانيم كه ساحر و دروغگوئى . حضرت فرمود كه سؤ ال شما چيست ؟ گفتند: بخوانى از براى ما اين درخت را كه تا كنده شود از ريشه خود و بيايد در پيش تو بايستد، حضرت فرمود كه خدا بر همه چيز قادر است ، اگر بكند شما ايمان خواهيد آورد؟ گفتند: بلى ، فرمود كه من مى نمايم به شما آنچه طلبيديد و مى دانم كه ايمان نخواهيد آورد و در ميان شما جمعى هستند كه كشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند كه لشكرها برخواهند انگيخت و به جنگ من خواهند آورد؛ پس فرمود: اى درخت ! اگر ايمان به خدا و روز قيامت دارى و مى دانى كه من رسول خدايم پس كنده شو با ريشه هاى خود تا بايستى در پيش من به اذن خدا. پس به حقّ آن خداوندى كه او را به حقّ فرستاد كه آن درخت با ريشه ها كنده شد از زمين و به جانب آن حضرت روانه شد با صوتى شديد و صدائى مانند صداى بالهاى مرغان ، تا نزد آن حضرت ايستاد و سايه بر سر مبارك آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سر آن حضرت گشودوشاخ ديگر بر سرمن گشود و من در جانب راست آن حضرت ايستاده بودم چون اين معجزه نمايان را ديدند از روى علوّ و تكبّر گفتند: امر كن او را كه برگردد و به دو نيم شود و نصفش بيايد و نصفش در جاى خود بماند. حضرت آن را امر كرد و برگشت و نصفش جدا شد و با صداى عظيم به نهايت سرعت دويد تا به نزديك آن حضرت رسيد. گفتند: بفرما كه اين نصف برگردد و با نصف ديگر متّصل گردد. حضرت فرمود و چنان شد كه خواسته بودند؛ پس من گفتم : لا اِلهَ اِلا اللّهُ! اوّل كسى كه به تو ايمان مى آورد منم و اوّل كس كه اقرار مى كند كه آنچه درخت كرد از براى تصديق پيغمبرى و تعظيم تو كرد منم ؛ پس همه آن كافران گفتند: بلكه ما مى گوئيم كه تو ساحر و كذّابى و جادوهاى عجيب دارى و ترا تصديق نمى كند مگر مثل اين كه در پهلوى تو ايستاده است . (نهج البلاغه ) ترجمه شهيدى ص 223، خطبه 192 .
بركت در گوسفند اُمّ معبد از معجزات متواتره كه خاصّه و عامّه نقل كرده اند آن است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم چون از مكّه به مدينه هجرت فرمود در اثناى راه به خيمه امّ مَعْبَد رسيد و ابوبكر و عامر بن فُهَيْرَه و عبداللّه بن اءُرْيقَط (اءَرَْقَطّ به روايت طبرى ) در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بيرون خيمه نشسته بود چون به نزديك او رسيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه بخرند. گفت : ندارم . و توشه ايشان آخر شده بود؛ پس ام مَعْبَد گفت : اگر چيزى نزد من بود در مهماندارى شما تقصير نمى كردم . حضرت نظر كرد ديد در كنار خيمه او گوسفندى بسته است فرمود: اى ام معبد، اين گوسفند چيست ؟ گفت : از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چريدن برود براى اين ، در خيمه مانده است . حضرت فرمود كه آيا شير دارد؟ گفت : از آن ناتوانتر است كه توقّع شير از آن توان داشت مدّتها است كه شير نمى دهد. حضرت فرمود: رخصت مى دهى من او را بدوشم ؟ گفت : بلى ، پدر و مادرم فداى تو باد! اگر شيرى در پستانش مى يابى بدوش . حضرت گوسفند را طلبيد و دست مباركش بر پستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و گفت : خداوندا! بركت ده در گوسفند او؛ پس شير در پستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آنقدر كه آن ظرف پر شد، به ام معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند و سير شدند و خود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه ساقى قوم مى بايد كه بعد از ايشان بخورد و بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و باز آشاميدند و زيادتى كه ماند نزد او گذاشتند و روانه شدند؛ چون ابومعبد كه شوهر آن زن بود از صحرا برگشت پرسيد كه اين شير از كجا آورده اى ؟ ام معبد قصه را نقل كرد. ابومعبد گفت مى بايد آن كسى باشد كه در مكّه به پيغمبرى مبعوث شده است . (إ علام الورى ) طبرسى 1/76 77 . مهمانی گروه با غذای کم جماعتى از محدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت : در جنگ خندق روزى حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم مبارك بسته ، پس به خانه رفتم و در خانه گوسفندى داشتم و يك صاع جو، پس زن خود را گفتم كه من حضرت را بر آن حال مشاهده كردم اين گوسفند و جو را به عمل آور تا آن حضرت را خبر كنم . زن گفت : برو و از آن حضرت رخصت بگير اگر بفرمايد به عمل آوريم ؛ پس رفتم و گفتم : يا رسول اللّه ! التماس دارم كه امروز چاشت خود را به نزد ما تناول فرمائى . فرمود كه چه چيز در خانه دارى ؟ گفتم : يك گوسفند و يك صاع جو. فرمود كه با هر كه خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها گفتم : هركه مى خواهى و گمان كردم كه على عليه السّلام را همراه خود خواهد آورد؛ پس برگشتم و زن خود را گفتم كه تو جو را به عمل آور و من گوسفند را به عمل مى آورم و گوشت را پاره پاره كردم و در ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم . و به خدمت آن حضرت رفتم و گفتم : يا رسول اللّه ، طعام مهيّا شده است .
حضرت برخاست و بر كنار خندق ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه اى گروه مسلمانان !اجابت نمائيد دعوت جابر را؛ پس جميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند و متوجّه خانه جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود اجابت كنيد دعوت جابر را ؛ پس به روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد و به روايتى هزار نفر جمع شدند. جابر گفت : من مضطرب شدم و به خانه دويدم و گفتم گروه بى حدّ و احصا با آن حضرت رو به خانه ما آوردند. زن گفت كه آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست ؟ گفتم : بلى . گفت : بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند. آن زن از من داناتر بود، پس حضرت مردم را امر فرمود كه در بيرون خانه نشستند و خود و اميرالمؤ منين عليه السّلام داخل خانه شدند. و به روايت ديگر همه را داخل خانه كرد و خانه گنجايش نداشت هر طايفه كه داخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار پس مى رفت و خانه گشاده مى شد تا آنكه آن خانه گنجايش همه به هم رسانيد پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهان مبارك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ نظر كرد و به زن گفت كه نان را از تنور بكن و يك يك به من بده . آن زن نان را از تنور مى كند و به آن حضرت مى داد حضرت با اميرالمؤ منين عليه السّلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شد فرمود: اى جابر،يك ذراع گوسفند را با مرق بياور. آوردم و بر روى تريد ريختند و ده نفر از صحابه را طلبيد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيده و ده نفر خوردند ؛ پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيد و جابر آورد. و در مرتبه چهارم كه حضرت ذراع از جابر طلبيد جابر گفت : يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ! گوسفندى بيشتر از دو ذراع ندارد و من تا حال سه ذراع آوردم ؟! حضرت فرمود كه اگر ساكت مى شدى همه از ذراع اين گوسفند مى خوردند؛ پس به اين نحو ده نفر ده نفر مى طلبيد تا همه صحابه سير شدند، پس حضرت فرمود. اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم ؛ پس من و محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام خورديم و بيرون آمديم و تنور و ديگ به حال خود بود و هيچ كم نشده بود و چندين روز بعد از آن نيز از آن طعام خورديم . (بحارالانوار) 18/32 34 . منم بنده و رسول خدا راوندى از ابوسعيد خُدْرى روايت كرده است كه در بعضى از جنگها بيرون رفتيم و نُه نفر و ده نفر با يكديگر رفيق مى شديم و عمل را ميان خود قسمت مى كرديم و يكى از رفيقان ما كار سه نفر را مى كرد و از او بسيار راضى بوديم ، چون احوالش را به حضرت عرض كرديم فرمود: او مردى است از اهل جهنم ، چون به دشمن رسيديم و شروع به جنگ كرديم آن مرد تيرى بيرون آورد و خود را كشت ، چون به حضرت عرض كردند فرمود كه گواهى مى دهم كه منم بنده و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و خبر من دروغ نمى شود. (خرائج ) راوندى 1/61 . دو روز است كه طعام نخورده ام راوندى روايت كرده است كه مردى به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت : دو روز است كه طعام نخورده ام . حضرت فرمود كه برو به بازار، چون روز ديگر شد گفت : يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ديروز رفتم به بازار و چيزى نيافتم و بى شام خوابيدم . فرمود كه برو به بازار، چون به بازار آمد ديد كه قافله آمده است و متاعى آورده اند، پس ، از آن متاع خريد و به يك اشرفى نفع از او خريدند و اشرفى را گرفت و به خانه برگشت روز ديگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت : در بازار چيزى نيافتم . حضرت فرمود كه از فلان قافله متاعى خريدى و يك دينار ربح يافتى ! گفت : بلى . فرمود: پس چرا دروغ گفتى ؟ گفت : گواهى مى دهم كه تو صادقى و از براى اين انكار كردم كه بدانم آنچه مردم مى كنند تو مى دانى يا نه و يقين من به پيغمبرى تو زياده گردد؛ پس حضرت فرمود كه هر كه از مردم بى نيازى كند و سؤ ال نكند خدا او را غنى مى گرداند و هركه بر خود دَرِ سؤ الى بگشايد خدا بر او هفتاد دَرِ فقر را مى گشايد كه هيچ چيز آنها را سدّ نمى كند؛ پس بعد از آن ديگر آن مرد از كسى سؤ ال نكرد و حالش نيكو شد. (خرائج ) راوندى 1/89 .
مهاجران حبشه روايت شده كه چون جعفر بن ابى طالب از حبشه آمد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم او را در سال هشتم به جنگ (مُؤْتَه ) فرستاد و (مؤ ته ) (با همزه ) نام قريه اى است از قراى بلقا كه در اراضى شام افتاده است و از آنجا تا بيت المقدّس دو منزل مسافت دارد پس حضرت او را با زيد بن حارثه و عبداللّه بن رَواحه به ترتيب امير لشكر كرد، پس چون به موته رسيدند، قيصر لشكرى عظيم براى جنگ آنها آماده كرد پس هر دو لشكر زمين جنگ تنگ گرفتند و صف راست كردند؛ جعفر بن ابى طالب چون شير شميده شمشير كشيده از پيشروى صف بيرون شد و مردم را ندا در داد كه اى مردم ! از اسبها فرو شويد و پياده رزم دهيد و اين سخن از براى آن گفت كه لشكر كفّار فراوان بودند خواست تا مسلمانان پياده شوند و بدانند كه فرار نتوان كرد ناچار نيكو كارزار كنند. مسلمانان در پذيرفتن اين فرمان گرانى كردند امّا جعفر خود از اسب به زير آمد و اسب را پى زد، پس عَلَم را بگرفت و از هر جانب حمله در انداخت جنگ انبوه شد و كافران حمله ور گشتند و در پيرامون جعفر پرّه زدند و شمشير و نيزه برآوردند و نخستين ، دست راست آن حضرت را قطع كردند عَلَم را به دست چپ گرفت و همچنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پيش روى بدو رسيد و به روايتى نود و دو زخم نيزه و تير داشت ، پس دست چپش را قطع كردند اين هنگام عَلَم را با هر دو بازوى خويش افراشته مى داشت كافرى چون اين بديد خشمگين بر وى عبور داد و شمشير بر كمر گاهش بزد و آن حضرت را شهيد كرد و عَلَم سرنگون شد. از جابر روايت شده كه همان روزى كه جعفر در مُوتَه شهيد شد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه بعد از نماز صبح بر منبر برآمد و فرمود كه الحال برادران شما از مسلمانان با مشركان مشغول كارزار شدند و حمله هر يك را و جنگ هر يك را نقل مى كرد تا گفت كه زيد بن حارثه شهيد شد و عَلَم افتاد، پس فرمود: عَلَم را جعفر برداشت و پيش رفت و متوجّه جنگ شد، پس فرمود كه يك دستش را انداختند و عَلَم را به دست ديگر گرفت ، پس فرمود كه دست ديگرش را انداختند و عَلَم را به سينه خود چسبانيد، پس فرمود كه جعفر شهيد شد و عَلَم افتاد، پس فرمود كه عَلَم را عبداللّه بن رَواحه برداشت و از مسلمانان فلان و فلان كشته شدند و از كافران فلان و فلان كشته شدند، پس گفت كه عبداللّه شهيد شد و عَلَم را خالد بن وليد گرفت و گريخت و مسلمانان گريختند. پس از منبر به زير آمد و به خانه جعفر رفت و عبداللّه بن جعفر را طلبيد و در دامن خود نشانيد و دست برسرش ماليد والده او اَسْماء بِنَت عُمَيْس گفت : چنان دست بر سرش مى كشى كه گويا يتيم است ! حضرت فرمود كه امروز جعفر شهيد شد و چون اين را گفت ، آب از ديده هاى مباركش روان شد. فرمود كه پيش از شهيد شدن ، دستهايش بريده شد و خدا به عوض آن دستها، او را دو بال داد از زُمرّد سبز كه اكنون با ملائكه در بهشت پرواز مى كند به هرجا كه خواهد. (بحار الانوار) 21/53 54 . و از حضرت صادق عليه السّلام روايت است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه عليهاالسّلام را گفت برو و گريه كن بر پسر عمّت و واثَكلاه مگو ديگر هرچه در حقّ او بگوئى راست گفته اى . (إ علام الورى ) طبرسى 1/214 . و به روايت ديگر فرمود بر مثل جعفر بايد گريه كنند گريه كنندگان و به روايت ديگر حضرت فاطمه عليهاالسّلام را امر فرمود كه طعامى براى اَسْماء بِنْت عُمَيسْ بسازد و به خانه او برَوَد و او را تسلى دهد تا سه روز. (بحار الانوار) 21/57 .
فقير گويد: كه ما در اينجا اگرچه فى الجمله از رشته كلام خارج شديم لكن شايسته و مناسب بود آنچه ذكر شد. بالجمله ؛ خبر داد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از نامه اى كه حاطب ابنِ اَبى بَلْتَعَة به اهل مكّه نوشته بود در فتح مكّه . و خبر داد ابوذر را به بلاها و اذيتهائى كه به او وارد خواهد شد و آنكه تنها زندگانى خواهد كرد و تنها خواهد مرد و گروهى از اهل عراق موفّق به غسل و كفن و دفن او خواهند شد. و خبر داد كه يكى از زنان من بر شترى سوار خواهد شد كه پشم روى آن شتر بسيار باشد و به جنگ وصىّ من خواهد رفت چون به منزل (حَوْاءَب ) برسد سگان بر سر راه او فرياد كنند. و خبر داد كه عمّار را (فئه باغيه ) خواهند كشت و آخر زاد او از دنيا شربتى از لَبَن باشد. و خبر داد كه حضرت زهرا عليهاالسّلام اوّل كسى است از اهل بيتش كه به او ملحق خواهد شد و در مجالس بسيار، اميرالمؤ منين عليه السّلام را خبر داد كه ريشش از خون سرش خضاب خواهد شد و اميرالمؤ منين عليه السّلام پيوسته منتظر آن خضاب بود. و هم در مجالس بسيار، خبر داد از شهادت امام حسين عليه السّلام و اصحاب آن حضرت و مكان شهادت ايشان و كشندگان ايشان و خاك كربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد كه در هنگام شهادت حسين عليه السّلام اين خاك خون خواهد شد. و خبر داد از شهادت امام رضا عليه السّلام و مدفون شدن آن حضرت در خراسان و فرمود به زبير، اوّل كسى كه از عرب بيعت اميرالمؤ منين عليه السّلام را بشكند تو خواهى بود و فرمود به عبّاس عموى خود كه واى بر فرزندان من از فرزندان تو و خبر داد كه (ارضه ) صحيفه قاطعه را كه قريش نوشته بودند ليسيده به غير نام خدا كه در آن است . و خبر داد از بناء شهر بغداد و مردن رفاعة بن زيد منافق و هزار ماه سلطنت بنى اميّه و كشتن معاويه حُجْر بن عدى و اصحاب او را به ظلم . و از واقعه حرّه و كور شدن ابن عباس و زيد بن ارقم و مردن نجاشى پادشاه حبشه و كشته شدن اسود عَنْسى در يمن در همان شبى كه كشته شد. و خبر داد از ولادت محمّد بن الحنفيه براى اميرالمؤ منين عليه السّلام و نام و كُنْيت خود را به او بخشيد. و خبر داد از دفن شدن ابو ايّوب انصارى نزد قلعه قسطنطنيه الى غير ذلك . منتهى الآمال خرماى ابو هريره روايت شده كه ابو هريره خرمائى چند به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و خواستار دعاى بركت شد پيغمبر آن خرما را در كف دست مبارك پراكنده گذاشت و خداى را بخواند و فرمود اكنون در انبان خود افكن و هرگاه خواهى دست در آن كن و خرما بيرون آور. (مناقب ) ابن شهرآشوب ، 1/118 . ابوهُريره پيوسته از آن مِزْوَدِ خرما خورد و مهمانى كرد، هنگام قتل عثمان خانه او را غارت كردند و آن انبان را نيز ببردند ابوهريره غمناك شد و اين شعر در اين مقام بگفت : شعر : لِلنّاسِ هَمُّ وَلي فى النّاسِ هَمَّانِ هَمُّ الجِرابِ وَ قَتْلُ الشَيْخ عُثْمانِ. منتهى الآمال شكايت شتر جماعتى از مشايخ به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه روزى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد سر را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد؛ عمر گفت : يا رسول اللّه ، اين شتر ترا سجده كرد و ما سزاوارتريم به آنكه ترا سجده كنيم . حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد اين شتر آمده است شكايت مى كند از صاحبانش و مى گويد كه من از ملك ايشان به هم رسيده ام و تا حال مرا كار فرموده اند و اكنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بكشند و اگر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هر آينه امر مى كردم كه زن براى شوهر سجده كند (1) پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فرمود كه اين شتر از تو چنين شكايت مى كند. گفت : راست مى گويد ما وليمه داشتيم و خواستيم كه آن را بكشيم حضرت فرمود كه آن را نكشيد صاحبش گفت چنين باشد.(2) 1 (بحار الانوار) 17/397 . 2 (قصص الانبياء) راوندى ص 286، حديث 383 .
تقاضاى آهو از پيامبر (ص) راوندى و ابن بابويه از امّ سلمه روايت كرده اند كه روزى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در صحرائى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مى كند: يا رسول اللّه ! حضرت نظر كرد كسى را نديد؛ پس بار ديگر ندا شنيد و كسى را نديد و در مرتبه سوّم كه نظر كرد آهوئى را ديد كه بسته اند، آهو گفت : اين اعرابى مرا شكار كرده است و من دو طفل در اين كوه دارم مرا رها كن كه بروم و آنها را شير بدهم و برگردم . فرمود: خواهى كرد؟ گفت : اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشّاران ؛ پس حضرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و به زودى برگشت و حضرت آن را بست . چون اعرابى آن حال را مشاهده كرد گفت : يا رسول اللّه ! آن را رها كن . چون آن را رها كرد دويد و مى گفت : اَشْهَدُ اَن لا اِل هَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّكَ رَسُولُ اللّهِ و (ابن شهر آشوب ) روايت كرده است كه آن آهو را يهودى شكار كرده بود و چون به نزد فرزندان خود رفت و قصّه خود را براى ايشان نقل كرد گفتند: حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ضامن تو گرديده و منتظر است ، ما شير نمى خوريم تا به خدمت آن حضرت برويم ؛ پس به خدمت آن حضرت شتافتند و بر آن حضرت ثنا گفتند و آن دو (آهو بچه ) روهاى خود را بر پاى آن حضرت مى ماليدند ؛ پس يهودى گريست و مسلمان شد و گفت آهو را رها كردم و در آن موضع مسجدى بنا كردند و حضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود كه حرام كردم گوشت شما را بر صيّادان . (مناقب ) ابن شهر آشوب 1/132 . طبابت كودكى درد آشنا، براى پيرى كهن سال بعد از آن كه عبدالمطلّب جدّ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از دنيا رفت ونگه دارى آن حضرت به عمويش ابوطالب واگذار گرديد. پس از چند روزى ، حضرت به چشم درد مبتلا شد و پزشكان از درمان آن ناتوان گشتند، ناراحتى تمام وجود عمويش را فرا گرفته بود، عدّه اى پيشنهاد دادند تا حضرت را نزد راهب نصرانى به نام حبيب برده تا با دعاى او درد چشم حضرت بر طرف گردد. ابوطالب پيشنهاد آن ها را براى برادرزاده اش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله بازگو كرد. حضرت اظهار نمود: از طرف من مانعى نيست ، آنچه مصلحت مى دانى عمل كن . به همين جهت ابوطالب ، حضرت را طبق تشريفات خاصّى سوار بر شتر نمود و با هم به سمت جايگاه راهب نصرانى حركت كردند. موقعى كه نزديك صومعه راهب رسيدند، اجازه ورود خواستند وحبيب راهب به ايشان اجازه داد، وقتى وارد شدند تا لحظاتى هيچ گونه صحبت و سخنى مطرح نگرديد. سپس ابوطالب شروع به سخن نمود و اظهار داشت : برادرزاده ام محمّد بن عبداللّه صلّى اللّه عليه و آله مدّتى است كه به چشم درد مبتلا گرديده وپزشكان از درمان آن عاجز مانده اند؛ لذا نزد شما آمده ايم تا به درگاه خداوند دعا كنى و چشمان او سالم گردد. حبيب راهب پس از شنيدن سخنان ابوطالب ، به حضرت رسول خطاب كرد و گفت : بلند شو و نزديك بيا. حضرت با اين كه در سنين كودكى بود، خطاب به راهب كرد و فرمود: تو از جاى خود حركت كن و نزد من بيا. ابوطالب حضرت را مخاطب قرار داد و عرضه داشت : از اين سخن و برخورد تعجّب مى كنم زيرا كه شما مريض هستى . حضرت رسول در جواب فرمود: خير، چنين نيست ، بلكه حبيب راهب مريض است و بايد او نزد من آيد. حبيب با شنيدن چنين سخنى از آن خردسال در غضب شد و گفت : اى پسر! ناراحتى و مريضى من در چيست ؟ حضرت فرمود: پوست بدن تو مبتلا به مرض پيسى مى باشد و سى سال است كه مرتّب براى شفا و بهبودى آن به درگاه خدا دعا مى كنى وليكن اثرى نبخشيده است . حبيب با حالت تعجّب گفت : اين موضوع را كسى غير از من و غير از خدا نمى دانسته است ، در اين سنين كودكى چگونه از آن آگاه شده اى ؟! حضرت در پاسخ به او، فرمود: در خواب ديده ام ؛ حبيب با حالت تواضع گفت : پس بر من بزرگوارى نما و برايم دعا كن تا خدا مرا شفا و عافيت دهد. بعد از آن ، حضرت پارچه اى را كه روى پيشانى و چشم هاى خود بسته بود، باز كرد و نورى عظيم از چهره مباركش ظاهر گشت كه تمامى فضا را روشنائى بخشيد؛ و عدّه اى از مردم كه در آن مجلس حضور داشتند متوجّه تمام صحبت ها و جريانات شدند. حضرت فرمود: اى حبيب ! پيراهنت را بالا بزن تا افراد حاضر بدنت را نگاه كنند و آنچه را گفتم تصديق نمايند. هنگامى كه حبيب پيراهن خود را بالا زد، حاضران ناراحتى پوستى او را ديدند كه به اندازه يك درهم مرض پيسى و كنار آن مقدار مختصرى سياهى روى پوست بدنش وجود دارد.
در اين لحظه حضرت دست به دعا برداشت و چون دعايش پايان يافت ، دست مبارك خود را بر بدن حبيب كشيد و با اذن خداوند، شفا يافت ؛ سپس عموى خود را مخاطب قرار داد و فرمود: اگر تاكنون مى خواستم خدا مرا شفا دهد، دعا مى كردم و شفا مى يافتم و اينجا نمى آمدم ؛ ولى اكنون دعا مى كنم و شفاى چشم خود را از خداى متعال مسئلت مى نمايم ؛ و چون دست به دعا بلند نمود و دعا كرد، بلافاصله ناراحتى چشم او برطرف شد و اثرى از آن باقى نماند. - فضائل شاذان بن جبرئيل قمّى : ص 48، ح 66، بحارالا نوار: 15، ص 382،س 7. پيمان آهو و اسلام آوردن منافق مرحوم شيخ طوسى و علاّمه مجلسى و ديگر بزرگان آورده اند: امام صادق صلوات اللّه عليه به نقل از اميرالمؤ منين ، علىّ عليه السلام حكايت فرمايد: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، عبورش بر آهوئى افتاد كه با طناب به ميخ چادر و خيمه اى بسته شده بود، آهو با مشاهده آن حضرت به سخن آمد و گفت : يا رسول اللّه ! من مادر دو نوزاد هستم كه تشنه و گرسنه اند وپستان هايم پر از شير گشته است ، مرا آزاد گردان تا بروم بچّه هايم را شير دهم و چون سير شوند دو مرتبه بر مى گردم ؛ و مرا با همين طناب ببند. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، فرمود: چگونه تو را آزاد كنم در حالى كه شكار اين خانواده هستى ؟ آهو در جواب گفت : يا رسول اللّه ! من بر مى گردم و با دست خودت مرا به همين شكل ببند. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، پيمان و ميثاق از آهو گرفت كه سريع باز گردد، بعد از آن حيوان را آزاد نمود. آهو رفت و پس از لحظاتى برگشت و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، آن را به همان حالت اوّل بست و سپس از چند نفر سؤ ال نمود: اين آهو از كيست ؟ و چه كسى آن را شكار كرده است ؟ گفتند: از فلان خانواده است ؛ حضرت نزد آن خانواده آمد، در حالى كه شكارچى از منافقين بود، با ديدن چنين صحنه اى و شنيدن تمام جريان دست از نفاق خود برداشت و آهو را آزاد كرد و سپس جزء يكى از ياران با وفاى حضرت رسول صلوات اللّه عليه ، قرار گرفت . - بحارالا نوار ج 17، ص 398، اءمالى شيخ طوسى : ج 2، ص 68 .