eitaa logo
ویژه نامه پيامبر خاتم حضرت محمد (ص) و خدیجه
9 دنبال‌کننده
24 عکس
8 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بلال بن حمامه ، يكى از ياران پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله حكايت كند: روزى آن حضرت در حال تبسّم و خنده بر ما وارد شد و صورت مباركش همانند ماه تابان نورانى بود. عبدالرّحمن بن عوف از جاى خود برخاست و اظهار داشت : يا رسول اللّه ! اين چه نورى است كه در چهره و صورت شما نمايان گشته است ؟ حضرت فرمود: بشارتى از طرف خداوند متعال درباره برادر وپسر عمويم علىّ؛ و دخترم فاطمه زهراء سلام اللّه عليهما به من رسيد بر اين كه خداوند، فاطمه و علىّ بن ابى طالب را به ازدواج و نكاح يكديگر در آورده است و دستور داده تا خازن و ماءمور بهشت درخت شجره طوبى را حركت دهد. پس شجره طوبى برگ هائى همانند سند و حواله ، به تعداد دوستداران و علاقمندان اهل بيتِ من بر خود رويانيد. سپس ملائكه اى را در كنار آن درخت به وجود آورد و به هر يك از آن ها يكى از اسناد و حواله هاى آن درخت را تحويل داد. و چون روز قيامت بر پا شود و خلايق ، محشور گردند، صدائى در بين آن جمع شنيده شود و توسّط آن ، ملايك به هر يك از دوستداران اهل بيتِ من ، يك برگ از آن اسناد و حواله ها داده مى شود، كه برگه ايشان آزادى از آتش جهنّم ؛ و جواز ورود به بهشت خواهد بود. پس از آن ، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله افزود: علىّ وهمسرش فاطمه ، مردان و زنان مسلمانِ امّتِ مرا از آتش جهنم نجات داده ؛ و ايشان را وارد بهشت خواهند نمود. - احقاق الحقّ: ج 25، ص 429.
✅داستان هائی از اصحاب ، دوستداران ؛ خادمان حضرت درخت حَنّانه خاصّه و عامّه به سندهاى بسيار روايت كرده اند كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه هجرت نمود و مسجد را بنا كرد در جانب مسجد درخت خرمائى خشك كهنه بود و هرگاه كه حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تكيه مى فرمود پس مردى آمد و گفت : يا رسول اللّه ، رخصت ده كه براى تو منبرى بسازم كه در وقت خطبه بر آن قرارگيرى و چون مرخص شد براى حضرت منبرى ساخت كه سه پايه داشت و حضرت بر پايه سوّم مى نشست ، اوّل مرتبه كه آن حضرت بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله اى كه ناقه در مفارقت فرزند خود كند؛ پس حضرت از منبر به زير آمد و درخت را در برگرفت تا ساكن شد؛ پس حضرت فرمود: اگر من آن را در بر نمى گرفتم تا قيامت ناله مى كرد و آن را (حَنّانه ) مى گفتند و بود تا آنكه بنى اميّه مسجد را خراب كردند و از نو بنا كردند و آن درخت را بريدند (خرائج ) 1/165 166؛ (بحار الانوار) 17/365 . و در روايت ديگر منقول است كه حضرت فرمود كه آن درخت را كندند و در زير منبر دفن كردند. (قصص الانبياء) راوندى ص 311، حديث 417، چاپ الهادى ، قم . جوان گمراه ، سعادتمند شد! جابر بن يزيد جعفى به نقل از حضرت ابوجعفر، امام محمّد باقر عليه السلام حكايت كند: در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، يك جوان يهودى نزد خانواده خود كه همه يهودى بودند مى زيست . اين جوان در بسيارى از روزها نزد رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله مى آمد و چنانچه حضرت كارى داشت ، به ايشان كمك و همكارى مى كرد. و چه بسا پيامبر خدا صلوات اللّه عليه ، براى رؤ ساى قبائل و يا ديگر اشخاص نامه مى نوشت و توسّط آن جوان گمراه نامه ها را براى آن افراد مى فرستاد. پس از گذشت مدّتى بدين منوال ، جوان چند روز به ملاقات حضرت رسول نيامد، به همين جهت حضرت جوياى حال جوان نامبرده گرديد؟ گفتند: مدّتى است كه مريض مى باشد و در بستر بيمارى افتاده است ؛ رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله به همراه بعضى از يارانش براى عيادت ، به سمت منزل آن جوان حركت كردند، همين كه وارد منزل شدند، ديدند كه جوان در بستر خوابيده و چشم هاى خود را بسته است ، و چون حضرت او را صدا زد، جوان چشم هاى خود را باز كرد و گفت : لبّيك يا اباالقاسم ! رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، فرمود: شهادت بر يگانگى خدا و رسالت من بده و بگو: ((اءشهد اءن لا اله الاّ اللّه و انّ محمّدا رسول اللّه )). پدر جوان كه نيز يهودى بود بر بالين پسرش نشسته بود، جوان نگاهى به پدر كرد و لب از لب نگشود. بار ديگر حضرت رسول سخن خود را تكرار نمود و باز جوان نگاهى به پدر خود كرد و همان طور ساكت ماند، در مرحله سوّم حضرت پيشنهاد خود را مطرح نمود و جوان متوجّه پدر خود گرديد. پس پدر به فرزند خود گفت : آنچه مى خواهى انجام ده و هر چه مى خواهى بگو، جوانى كه تا آن لحظه گمراه بود، لب به سخن گشود: ((اءشهد اءن لا إ له إ لاّ اللّه ، و أ نّك محمّد رسُول اللّه )) و با اسلام آوردن ، سعادتمند و هدايت يافت ؛ و جان به جان آفرين تسليم كرد. پس از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله به همراهان خود فرمود: او همانند ما مسلمان گرديد، او را غسل دهيد، كفن كنيد تا بر او نماز بخوانيم و دفنش نمائيم . و سپس اظهار داشت : الحمدللّه كه توانستم يك نفر را از گمراهى و آتش جهنّم نجات دهم . - امالى شيخ صدوق : ص 324، ح 10، مستدرك الوسائل : ج 2، ص 153، ح 26. ديدار از مريض بهشتى حضرت اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام حكايت نمايند: روزى ابوذر غفارى دچار تَب و لرز شديدى شده بود، من به محضر مبارك رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله آمدم وگفتم : يا رسول اللّه ! ابوذر غفارى مبتلا به مرض سختى شده است . حضرت فرمود: با يكديگر به عيادت و ديدار او مى رويم ، پس من به همراه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله حركت كردم و چون وارد منزل ابوذر غفارى شديم ، كنار بستر او نشستيم . پس از آن پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله خطاب به ابوذر كرد و فرمود: در چه وضعيّتى هستى ؟ ابوذر عرض كرد: يا رسول اللّه ! در تب شديد و حالتى كه مشاهده مى فرمائى به سر مى برم . حضرت رسول صلوات اللّه عليه فرمود: اى ابوذر! گويا تو را در يكى از باغات بهشت مى بينم . و سپس افزود: تو غرق در امور دنيوى و مادّى گشته بودى و با اين عارضه و ناراحتى كه بر تو وارد شده است ، خداوند متعال لغزش ها و خطاهاى تو را مورد مغفرت قرار داد؛ پس اى ابوذر! تو را بر اين رحمت و مغفرت بشارت باد. - مستدرك الوسائل : ج 2، ص ، 57 ح 22، بحارالا نوار: ج 81، ص 188، ح 45.
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله در حديثى ديگر فرمود: بسيار تعجّب مى كنم از آن مؤ منى كه براى مريضى خود، جزع و ناراحتى مى كند؛ چنانچه انسان مؤ من ، موقعيّت خود را در پيشگاه خداوند بداند، همانا دوست دارد كه هميشه مريض باشد تا مرگ ، او را دريابد و به ملاقات خداوند مهربان برود. - مستدرك الوسائل : ج 2، ص 56، ح 19 بحار الا نوار: ج 81، ص 210، ح 25. ورود به مدينه و خرماى سلمان پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله چون روز دوشنبه ، هبجدهم ربيع الاوّل ، وارد مدينه منوّره گرديد؛ خبر ورودش در بين تمامى اهل مدينه منتشر گرديد. سلمان فارسى كه در جستجوى حقيقت و دين مبين اسلام بود ويكى از يهوديان مدينه او را براى كشاورزى نخلستان خود خريدارى كرده بود، چون خبر ورود پيامبر اسلام صلوات اللّه عليه را شنيد طبقى از خرما تهيّه كرد و جلوى پيامبر و همراهانش آورد. پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال نمود: اين ها چيست ؟ سلمان گفت : صدقه خرماها است ؛ چون تازه به اين شهر وارد شده ايد و غريب هستيد، دوست داشتم با اين صدقه از شما پذيرائى كنم . پيامبر خدا به همراهان خود فرمود: بسم اللّه بگوئيد و بخوريد؛ ولى خود حضرت از آن خرماها تناول ننمود. سلمان با انگشت اشاره كرد و با خود به فارسى گفت : اين يك علامت ؛ و سپس طبقى ديگر از خرما آورد و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال نمود كه اين ها چيست ؟ گفت : چون ديدم از خرمائى كه به عنوان صدقه آوردم ، ميل ننمودى ، اين ها را به عنوان هديه به حضورتان آوردم . در اين هنگام ، حضرت به همراهان فرمود: بسم اللّه بگوئيد و بخوريد؛ و خودش نيز مشغول خوردن شد. همچنين سلمان با انگشت اشاره كرد و با خود به فارسى گفت : اين دو علامت ؛ و سپس اطراف حضرت رسول دور زد. پيامبر خدا پارچه اى را كه بر دوش خود انداخته بود برداشت و جون سلمان ، چشمش بر شانه راست به مُهر نبوّت و خال آن حضرت افتاد جلو آمد و آن را بوسيد. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال نمود: تو كيستى ؟ گفت : من مردى از اهالى فارس هستم كه از شهر خود آمده ام ... و تمام جريان خود را بازگو نمود؛ و چون اسلام آورد پيامبر اكرم صلوات اللّه عليه او را بشارت به سعادت و خوشبختى داد. - بحار الا نوار: ج 19، ص 105، به نقل از إ علام الورى . رسيدگى به فقراء و نصيحت دلسوزانه امام جعفر صادق به نقل از پدران بزرگوارش عليهم السلام ، بيان فرمايد: پشت منزل و مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله جايگاهى به نام صُفّه براى مسلمانان مهاجرى كه پناهگاه ومنزلى نداشتند، تهيّه شده بود، كه آن ها حدود چهار صد نفر مرد بودند. حضرت رسول صلوات اللّه عليه ، روزها از آن ها دلجوئى مى نمود و نيز صبحانه و شام آن ها را تهيّه و تاءمين مى كرد و در اختيارشان قرارمى داد. روزى حضرت نزد ايشان آمد؛ و ديد كه هركس مشغول كارى است ؛ يكى كفش پاره شده مى دوزد، ديگرى لباس و پيراهن خود را وصله مى كند و ... . حضرت به هر يك از آن ها مقدار ده سير خرما داد، يكى از آن ها از جاى خود برخاست و اظهار داشت : يا رسول اللّه ! آن قدر به ما خرما داده اى كه شكم ها و درون ما، در حال آتش ‍گرفتن است . پيامبر خدا در جواب چنين فرمود: اگر امكانات بيشترى داشتم و مى توانستم ، از ديگر غذاها نيز شما را بهره مند مى كردم ، وليكن به شما مى گويم كه هركس پس از من زنده باشد، بهره اى كافى از دنيا و نعمت هاى آن خواهد برد، واز بهترين لباس ها و بهترين منزل ها و ساختمان ها استفاده خواهد كرد. شخصى از آن جمع بلند شد و به آن حضرت عرضه داشت : يارسول اللّه ! من به آن زمان و به چنان زندگى علاقه مند هستم ، به بفرما، كه آن دوران چه وقت فرا خواهد رسيد؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله فرمود: آگاه باشيد، ارزش اين زمانى كه شما در آن به سر مى بريد، بهتر و برتر از هر زمان ديگرى است . سپس افزود: شما مؤ منين چنانچه شكم هاى خود را از حلال پر كنيد، پس ميل آن پيدا مى كنيد كه از چيزها وغذاهاى حرام نيز استفاده و بهره گيريد. - مستدرك الوسائل : ج 16، ص 302، ح 18. شجره طوبى و دوستداران
✳️داستان معجزات و کرامت های حضرت قبر شكافته و عبداللّه در قبر نشسته بود در روايات وارد شده است كه شبى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد قبر عبداللّه پدر خود آمد و دو ركعت نماز كرد و او را ندا كرد ناگاه قبر شكافته شد و عبداللّه در قبر نشسته بود و مى گفت : (اَشْهَدُ اَنُ لا اِل هَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّكَ نَبِىُّ اللّهِ وَرَسولُهُ) آن حضرت پرسيد كه ولىّ تو كيست اى پدر؟ پرسيد كه ولىّ تو كيست اى فرزند؟ گفت : اينك علىّ ولىّ توست . گفت : شهادت مى دهم كه علىّ ولىّ من است ، پس فرمود كه برگرد به سوى باغستان خود كه در آن بودى پس به نزد قبر مادر خود آمد و همان نحو كه با قبر پدر فرمود در آنجا نيز به عمل آورد. علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده كه از اين روايت ظاهر مى شود كه ايشان ايمان به شهادَتَيْن داشتند و برگردانيدن ايشان براى آن بود كه ايمانشان كاملتر گردد به اقرار به امامت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام . (بحارالانوار) 15/109 . منتهى الآمال طبقى از انار و انگور به سند معتبر از امّ سلمه منقول است كه روزى فاطمه عليهاالسّلام آمد به نزد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و امام حسن و امام حسين را برداشته بود و حريره ساخته بود و با خود آورده بود چون داخل شد حضرت فرمود كه پسر عمّت را براى من بطلب . چون اميرالمؤ منين عليه السّلام حاضر شد امام حسن را در دامن راست و امام حسين را در دامن چپ و على و فاطمه را در پيش رو و پسِ سر خود نشانيد و عباى خيبرى بر ايشان پوشانيد و سه مرتبه گفت : خداوندا! اينها اهل بيت من اند؛ پس از ايشان دور گردان شكّ و گناه را و پاك گردان ايشان را پاك كردنى . و من در ميان عَتَبه در ايستاده بودم ، گفتم : يا رسول اللّه ! من از ايشانم ؟ فرمود: كه بازگشت تو به خير است امّا از ايشان نيستى . پس جبرئيل آمد و طبقى از انار و انگور بهشت آورد چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم انار و انگور را در دست گرفت هر دو تسبيح خدا گفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس به دست حسن و حسين داد و در دست ايشان سبحان اللّه گفتند و ايشان تناول نمودند؛ پس به دست على عليه السّلام داد تسبيح گفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس شخصى از صحابه داخل شد و خواست كه از انار و انگور بخورد. جبرئيل گفت : نمى خورد از اين ميوه ها مگر پيغمبر يا وصىّ پيغمبر يا فرزند پيغمبر. (خرائج ) راوندى 1/48؛ (بحار الانوار) 17/359 . درخت متحرّك در نهج البلاغه و غير آن ، از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منقول است كه فرمود من با حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم روزى كه اشراف قريش به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمّد، تو دعوى بزرگى مى كنى كه پدران و خويشان تو نكرده اند و ما از تو امرى سؤ ال مى كنيم اگر اجابت ما مى نمائى مى دانيم كه تو پيغمبرى و رسول و اگر نكنى مى دانيم كه ساحر و دروغگوئى . حضرت فرمود كه سؤ ال شما چيست ؟ گفتند: بخوانى از براى ما اين درخت را كه تا كنده شود از ريشه خود و بيايد در پيش تو بايستد، حضرت فرمود كه خدا بر همه چيز قادر است ، اگر بكند شما ايمان خواهيد آورد؟ گفتند: بلى ، فرمود كه من مى نمايم به شما آنچه طلبيديد و مى دانم كه ايمان نخواهيد آورد و در ميان شما جمعى هستند كه كشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند كه لشكرها برخواهند انگيخت و به جنگ من خواهند آورد؛ پس فرمود: اى درخت ! اگر ايمان به خدا و روز قيامت دارى و مى دانى كه من رسول خدايم پس كنده شو با ريشه هاى خود تا بايستى در پيش من به اذن خدا. پس به حقّ آن خداوندى كه او را به حقّ فرستاد كه آن درخت با ريشه ها كنده شد از زمين و به جانب آن حضرت روانه شد با صوتى شديد و صدائى مانند صداى بالهاى مرغان ، تا نزد آن حضرت ايستاد و سايه بر سر مبارك آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سر آن حضرت گشودوشاخ ديگر بر سرمن گشود و من در جانب راست آن حضرت ايستاده بودم چون اين معجزه نمايان را ديدند از روى علوّ و تكبّر گفتند: امر كن او را كه برگردد و به دو نيم شود و نصفش بيايد و نصفش در جاى خود بماند. حضرت آن را امر كرد و برگشت و نصفش جدا شد و با صداى عظيم به نهايت سرعت دويد تا به نزديك آن حضرت رسيد. گفتند: بفرما كه اين نصف برگردد و با نصف ديگر متّصل گردد. حضرت فرمود و چنان شد كه خواسته بودند؛ پس من گفتم : لا اِلهَ اِلا اللّهُ! اوّل كسى كه به تو ايمان مى آورد منم و اوّل كس كه اقرار مى كند كه آنچه درخت كرد از براى تصديق پيغمبرى و تعظيم تو كرد منم ؛ پس همه آن كافران گفتند: بلكه ما مى گوئيم كه تو ساحر و كذّابى و جادوهاى عجيب دارى و ترا تصديق نمى كند مگر مثل اين كه در پهلوى تو ايستاده است . (نهج البلاغه ) ترجمه شهيدى ص 223، خطبه 192 .
بركت در گوسفند اُمّ معبد از معجزات متواتره كه خاصّه و عامّه نقل كرده اند آن است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم چون از مكّه به مدينه هجرت فرمود در اثناى راه به خيمه امّ مَعْبَد رسيد و ابوبكر و عامر بن فُهَيْرَه و عبداللّه بن اءُرْيقَط (اءَرَْقَطّ به روايت طبرى ) در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بيرون خيمه نشسته بود چون به نزديك او رسيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه بخرند. گفت : ندارم . و توشه ايشان آخر شده بود؛ پس ام مَعْبَد گفت : اگر چيزى نزد من بود در مهماندارى شما تقصير نمى كردم . حضرت نظر كرد ديد در كنار خيمه او گوسفندى بسته است فرمود: اى ام معبد، اين گوسفند چيست ؟ گفت : از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چريدن برود براى اين ، در خيمه مانده است . حضرت فرمود كه آيا شير دارد؟ گفت : از آن ناتوانتر است كه توقّع شير از آن توان داشت مدّتها است كه شير نمى دهد. حضرت فرمود: رخصت مى دهى من او را بدوشم ؟ گفت : بلى ، پدر و مادرم فداى تو باد! اگر شيرى در پستانش مى يابى بدوش . حضرت گوسفند را طلبيد و دست مباركش بر پستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و گفت : خداوندا! بركت ده در گوسفند او؛ پس شير در پستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آنقدر كه آن ظرف پر شد، به ام معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند و سير شدند و خود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه ساقى قوم مى بايد كه بعد از ايشان بخورد و بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و باز آشاميدند و زيادتى كه ماند نزد او گذاشتند و روانه شدند؛ چون ابومعبد كه شوهر آن زن بود از صحرا برگشت پرسيد كه اين شير از كجا آورده اى ؟ ام معبد قصه را نقل كرد. ابومعبد گفت مى بايد آن كسى باشد كه در مكّه به پيغمبرى مبعوث شده است . (إ علام الورى ) طبرسى 1/76 77 . مهمانی گروه با غذای کم جماعتى از محدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت : در جنگ خندق روزى حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم مبارك بسته ، پس به خانه رفتم و در خانه گوسفندى داشتم و يك صاع جو، پس زن خود را گفتم كه من حضرت را بر آن حال مشاهده كردم اين گوسفند و جو را به عمل آور تا آن حضرت را خبر كنم . زن گفت : برو و از آن حضرت رخصت بگير اگر بفرمايد به عمل آوريم ؛ پس رفتم و گفتم : يا رسول اللّه ! التماس دارم كه امروز چاشت خود را به نزد ما تناول فرمائى . فرمود كه چه چيز در خانه دارى ؟ گفتم : يك گوسفند و يك صاع جو. فرمود كه با هر كه خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها گفتم : هركه مى خواهى و گمان كردم كه على عليه السّلام را همراه خود خواهد آورد؛ پس برگشتم و زن خود را گفتم كه تو جو را به عمل آور و من گوسفند را به عمل مى آورم و گوشت را پاره پاره كردم و در ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم . و به خدمت آن حضرت رفتم و گفتم : يا رسول اللّه ، طعام مهيّا شده است .
حضرت برخاست و بر كنار خندق ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه اى گروه مسلمانان !اجابت نمائيد دعوت جابر را؛ پس جميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند و متوجّه خانه جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود اجابت كنيد دعوت جابر را ؛ پس به روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد و به روايتى هزار نفر جمع شدند. جابر گفت : من مضطرب شدم و به خانه دويدم و گفتم گروه بى حدّ و احصا با آن حضرت رو به خانه ما آوردند. زن گفت كه آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست ؟ گفتم : بلى . گفت : بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند. آن زن از من داناتر بود، پس حضرت مردم را امر فرمود كه در بيرون خانه نشستند و خود و اميرالمؤ منين عليه السّلام داخل خانه شدند. و به روايت ديگر همه را داخل خانه كرد و خانه گنجايش نداشت هر طايفه كه داخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار پس مى رفت و خانه گشاده مى شد تا آنكه آن خانه گنجايش همه به هم رسانيد پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهان مبارك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ نظر كرد و به زن گفت كه نان را از تنور بكن و يك يك به من بده . آن زن نان را از تنور مى كند و به آن حضرت مى داد حضرت با اميرالمؤ منين عليه السّلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شد فرمود: اى جابر،يك ذراع گوسفند را با مرق بياور. آوردم و بر روى تريد ريختند و ده نفر از صحابه را طلبيد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيده و ده نفر خوردند ؛ پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيد و جابر آورد. و در مرتبه چهارم كه حضرت ذراع از جابر طلبيد جابر گفت : يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ! گوسفندى بيشتر از دو ذراع ندارد و من تا حال سه ذراع آوردم ؟! حضرت فرمود كه اگر ساكت مى شدى همه از ذراع اين گوسفند مى خوردند؛ پس به اين نحو ده نفر ده نفر مى طلبيد تا همه صحابه سير شدند، پس حضرت فرمود. اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم ؛ پس من و محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام خورديم و بيرون آمديم و تنور و ديگ به حال خود بود و هيچ كم نشده بود و چندين روز بعد از آن نيز از آن طعام خورديم . (بحارالانوار) 18/32 34 . منم بنده و رسول خدا راوندى از ابوسعيد خُدْرى روايت كرده است كه در بعضى از جنگها بيرون رفتيم و نُه نفر و ده نفر با يكديگر رفيق مى شديم و عمل را ميان خود قسمت مى كرديم و يكى از رفيقان ما كار سه نفر را مى كرد و از او بسيار راضى بوديم ، چون احوالش را به حضرت عرض كرديم فرمود: او مردى است از اهل جهنم ، چون به دشمن رسيديم و شروع به جنگ كرديم آن مرد تيرى بيرون آورد و خود را كشت ، چون به حضرت عرض كردند فرمود كه گواهى مى دهم كه منم بنده و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و خبر من دروغ نمى شود. (خرائج ) راوندى 1/61 . دو روز است كه طعام نخورده ام راوندى روايت كرده است كه مردى به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت : دو روز است كه طعام نخورده ام . حضرت فرمود كه برو به بازار، چون روز ديگر شد گفت : يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ديروز رفتم به بازار و چيزى نيافتم و بى شام خوابيدم . فرمود كه برو به بازار، چون به بازار آمد ديد كه قافله آمده است و متاعى آورده اند، پس ، از آن متاع خريد و به يك اشرفى نفع از او خريدند و اشرفى را گرفت و به خانه برگشت روز ديگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت : در بازار چيزى نيافتم . حضرت فرمود كه از فلان قافله متاعى خريدى و يك دينار ربح يافتى ! گفت : بلى . فرمود: پس چرا دروغ گفتى ؟ گفت : گواهى مى دهم كه تو صادقى و از براى اين انكار كردم كه بدانم آنچه مردم مى كنند تو مى دانى يا نه و يقين من به پيغمبرى تو زياده گردد؛ پس حضرت فرمود كه هر كه از مردم بى نيازى كند و سؤ ال نكند خدا او را غنى مى گرداند و هركه بر خود دَرِ سؤ الى بگشايد خدا بر او هفتاد دَرِ فقر را مى گشايد كه هيچ چيز آنها را سدّ نمى كند؛ پس بعد از آن ديگر آن مرد از كسى سؤ ال نكرد و حالش نيكو شد. (خرائج ) راوندى 1/89 .
مهاجران حبشه روايت شده كه چون جعفر بن ابى طالب از حبشه آمد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم او را در سال هشتم به جنگ (مُؤْتَه ) فرستاد و (مؤ ته ) (با همزه ) نام قريه اى است از قراى بلقا كه در اراضى شام افتاده است و از آنجا تا بيت المقدّس دو منزل مسافت دارد پس حضرت او را با زيد بن حارثه و عبداللّه بن رَواحه به ترتيب امير لشكر كرد، پس چون به موته رسيدند، قيصر لشكرى عظيم براى جنگ آنها آماده كرد پس هر دو لشكر زمين جنگ تنگ گرفتند و صف راست كردند؛ جعفر بن ابى طالب چون شير شميده شمشير كشيده از پيشروى صف بيرون شد و مردم را ندا در داد كه اى مردم ! از اسبها فرو شويد و پياده رزم دهيد و اين سخن از براى آن گفت كه لشكر كفّار فراوان بودند خواست تا مسلمانان پياده شوند و بدانند كه فرار نتوان كرد ناچار نيكو كارزار كنند. مسلمانان در پذيرفتن اين فرمان گرانى كردند امّا جعفر خود از اسب به زير آمد و اسب را پى زد، پس عَلَم را بگرفت و از هر جانب حمله در انداخت جنگ انبوه شد و كافران حمله ور گشتند و در پيرامون جعفر پرّه زدند و شمشير و نيزه برآوردند و نخستين ، دست راست آن حضرت را قطع كردند عَلَم را به دست چپ گرفت و همچنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پيش روى بدو رسيد و به روايتى نود و دو زخم نيزه و تير داشت ، پس دست چپش را قطع كردند اين هنگام عَلَم را با هر دو بازوى خويش افراشته مى داشت كافرى چون اين بديد خشمگين بر وى عبور داد و شمشير بر كمر گاهش بزد و آن حضرت را شهيد كرد و عَلَم سرنگون شد. از جابر روايت شده كه همان روزى كه جعفر در مُوتَه شهيد شد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه بعد از نماز صبح بر منبر برآمد و فرمود كه الحال برادران شما از مسلمانان با مشركان مشغول كارزار شدند و حمله هر يك را و جنگ هر يك را نقل مى كرد تا گفت كه زيد بن حارثه شهيد شد و عَلَم افتاد، پس فرمود: عَلَم را جعفر برداشت و پيش رفت و متوجّه جنگ شد، پس فرمود كه يك دستش را انداختند و عَلَم را به دست ديگر گرفت ، پس فرمود كه دست ديگرش را انداختند و عَلَم را به سينه خود چسبانيد، پس فرمود كه جعفر شهيد شد و عَلَم افتاد، پس فرمود كه عَلَم را عبداللّه بن رَواحه برداشت و از مسلمانان فلان و فلان كشته شدند و از كافران فلان و فلان كشته شدند، پس گفت كه عبداللّه شهيد شد و عَلَم را خالد بن وليد گرفت و گريخت و مسلمانان گريختند. پس از منبر به زير آمد و به خانه جعفر رفت و عبداللّه بن جعفر را طلبيد و در دامن خود نشانيد و دست برسرش ماليد والده او اَسْماء بِنَت عُمَيْس گفت : چنان دست بر سرش مى كشى كه گويا يتيم است ! حضرت فرمود كه امروز جعفر شهيد شد و چون اين را گفت ، آب از ديده هاى مباركش روان شد. فرمود كه پيش از شهيد شدن ، دستهايش بريده شد و خدا به عوض آن دستها، او را دو بال داد از زُمرّد سبز كه اكنون با ملائكه در بهشت پرواز مى كند به هرجا كه خواهد. (بحار الانوار) 21/53 54 . و از حضرت صادق عليه السّلام روايت است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه عليهاالسّلام را گفت برو و گريه كن بر پسر عمّت و واثَكلاه مگو ديگر هرچه در حقّ او بگوئى راست گفته اى . (إ علام الورى ) طبرسى 1/214 . و به روايت ديگر فرمود بر مثل جعفر بايد گريه كنند گريه كنندگان و به روايت ديگر حضرت فاطمه عليهاالسّلام را امر فرمود كه طعامى براى اَسْماء بِنْت عُمَيسْ بسازد و به خانه او برَوَد و او را تسلى دهد تا سه روز. (بحار الانوار) 21/57 .
فقير گويد: كه ما در اينجا اگرچه فى الجمله از رشته كلام خارج شديم لكن شايسته و مناسب بود آنچه ذكر شد. بالجمله ؛ خبر داد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از نامه اى كه حاطب ابنِ اَبى بَلْتَعَة به اهل مكّه نوشته بود در فتح مكّه . و خبر داد ابوذر را به بلاها و اذيتهائى كه به او وارد خواهد شد و آنكه تنها زندگانى خواهد كرد و تنها خواهد مرد و گروهى از اهل عراق موفّق به غسل و كفن و دفن او خواهند شد. و خبر داد كه يكى از زنان من بر شترى سوار خواهد شد كه پشم روى آن شتر بسيار باشد و به جنگ وصىّ من خواهد رفت چون به منزل (حَوْاءَب ) برسد سگان بر سر راه او فرياد كنند. و خبر داد كه عمّار را (فئه باغيه ) خواهند كشت و آخر زاد او از دنيا شربتى از لَبَن باشد. و خبر داد كه حضرت زهرا عليهاالسّلام اوّل كسى است از اهل بيتش كه به او ملحق خواهد شد و در مجالس بسيار، اميرالمؤ منين عليه السّلام را خبر داد كه ريشش از خون سرش خضاب خواهد شد و اميرالمؤ منين عليه السّلام پيوسته منتظر آن خضاب بود. و هم در مجالس بسيار، خبر داد از شهادت امام حسين عليه السّلام و اصحاب آن حضرت و مكان شهادت ايشان و كشندگان ايشان و خاك كربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد كه در هنگام شهادت حسين عليه السّلام اين خاك خون خواهد شد. و خبر داد از شهادت امام رضا عليه السّلام و مدفون شدن آن حضرت در خراسان و فرمود به زبير، اوّل كسى كه از عرب بيعت اميرالمؤ منين عليه السّلام را بشكند تو خواهى بود و فرمود به عبّاس عموى خود كه واى بر فرزندان من از فرزندان تو و خبر داد كه (ارضه ) صحيفه قاطعه را كه قريش نوشته بودند ليسيده به غير نام خدا كه در آن است . و خبر داد از بناء شهر بغداد و مردن رفاعة بن زيد منافق و هزار ماه سلطنت بنى اميّه و كشتن معاويه حُجْر بن عدى و اصحاب او را به ظلم . و از واقعه حرّه و كور شدن ابن عباس و زيد بن ارقم و مردن نجاشى پادشاه حبشه و كشته شدن اسود عَنْسى در يمن در همان شبى كه كشته شد. و خبر داد از ولادت محمّد بن الحنفيه براى اميرالمؤ منين عليه السّلام و نام و كُنْيت خود را به او بخشيد. و خبر داد از دفن شدن ابو ايّوب انصارى نزد قلعه قسطنطنيه الى غير ذلك . منتهى الآمال خرماى ابو هريره روايت شده كه ابو هريره خرمائى چند به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و خواستار دعاى بركت شد پيغمبر آن خرما را در كف دست مبارك پراكنده گذاشت و خداى را بخواند و فرمود اكنون در انبان خود افكن و هرگاه خواهى دست در آن كن و خرما بيرون آور. (مناقب ) ابن شهرآشوب ، 1/118 . ابوهُريره پيوسته از آن مِزْوَدِ خرما خورد و مهمانى كرد، هنگام قتل عثمان خانه او را غارت كردند و آن انبان را نيز ببردند ابوهريره غمناك شد و اين شعر در اين مقام بگفت : شعر : لِلنّاسِ هَمُّ وَلي فى النّاسِ هَمَّانِ هَمُّ الجِرابِ وَ قَتْلُ الشَيْخ عُثْمانِ. منتهى الآمال شكايت شتر جماعتى از مشايخ به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه روزى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد سر را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد؛ عمر گفت : يا رسول اللّه ، اين شتر ترا سجده كرد و ما سزاوارتريم به آنكه ترا سجده كنيم . حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد اين شتر آمده است شكايت مى كند از صاحبانش و مى گويد كه من از ملك ايشان به هم رسيده ام و تا حال مرا كار فرموده اند و اكنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بكشند و اگر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هر آينه امر مى كردم كه زن براى شوهر سجده كند (1) پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فرمود كه اين شتر از تو چنين شكايت مى كند. گفت : راست مى گويد ما وليمه داشتيم و خواستيم كه آن را بكشيم حضرت فرمود كه آن را نكشيد صاحبش گفت چنين باشد.(2) 1 (بحار الانوار) 17/397 . 2 (قصص الانبياء) راوندى ص 286، حديث 383 .
تقاضاى آهو از پيامبر (ص) راوندى و ابن بابويه از امّ سلمه روايت كرده اند كه روزى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در صحرائى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مى كند: يا رسول اللّه ! حضرت نظر كرد كسى را نديد؛ پس بار ديگر ندا شنيد و كسى را نديد و در مرتبه سوّم كه نظر كرد آهوئى را ديد كه بسته اند، آهو گفت : اين اعرابى مرا شكار كرده است و من دو طفل در اين كوه دارم مرا رها كن كه بروم و آنها را شير بدهم و برگردم . فرمود: خواهى كرد؟ گفت : اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشّاران ؛ پس حضرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و به زودى برگشت و حضرت آن را بست . چون اعرابى آن حال را مشاهده كرد گفت : يا رسول اللّه ! آن را رها كن . چون آن را رها كرد دويد و مى گفت : اَشْهَدُ اَن لا اِل هَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّكَ رَسُولُ اللّهِ و (ابن شهر آشوب ) روايت كرده است كه آن آهو را يهودى شكار كرده بود و چون به نزد فرزندان خود رفت و قصّه خود را براى ايشان نقل كرد گفتند: حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ضامن تو گرديده و منتظر است ، ما شير نمى خوريم تا به خدمت آن حضرت برويم ؛ پس به خدمت آن حضرت شتافتند و بر آن حضرت ثنا گفتند و آن دو (آهو بچه ) روهاى خود را بر پاى آن حضرت مى ماليدند ؛ پس يهودى گريست و مسلمان شد و گفت آهو را رها كردم و در آن موضع مسجدى بنا كردند و حضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود كه حرام كردم گوشت شما را بر صيّادان . (مناقب ) ابن شهر آشوب 1/132 . طبابت كودكى درد آشنا، براى پيرى كهن سال بعد از آن كه عبدالمطلّب جدّ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از دنيا رفت ونگه دارى آن حضرت به عمويش ابوطالب واگذار گرديد. پس از چند روزى ، حضرت به چشم درد مبتلا شد و پزشكان از درمان آن ناتوان گشتند، ناراحتى تمام وجود عمويش را فرا گرفته بود، عدّه اى پيشنهاد دادند تا حضرت را نزد راهب نصرانى به نام حبيب برده تا با دعاى او درد چشم حضرت بر طرف گردد. ابوطالب پيشنهاد آن ها را براى برادرزاده اش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله بازگو كرد. حضرت اظهار نمود: از طرف من مانعى نيست ، آنچه مصلحت مى دانى عمل كن . به همين جهت ابوطالب ، حضرت را طبق تشريفات خاصّى سوار بر شتر نمود و با هم به سمت جايگاه راهب نصرانى حركت كردند. موقعى كه نزديك صومعه راهب رسيدند، اجازه ورود خواستند وحبيب راهب به ايشان اجازه داد، وقتى وارد شدند تا لحظاتى هيچ گونه صحبت و سخنى مطرح نگرديد. سپس ابوطالب شروع به سخن نمود و اظهار داشت : برادرزاده ام محمّد بن عبداللّه صلّى اللّه عليه و آله مدّتى است كه به چشم درد مبتلا گرديده وپزشكان از درمان آن عاجز مانده اند؛ لذا نزد شما آمده ايم تا به درگاه خداوند دعا كنى و چشمان او سالم گردد. حبيب راهب پس از شنيدن سخنان ابوطالب ، به حضرت رسول خطاب كرد و گفت : بلند شو و نزديك بيا. حضرت با اين كه در سنين كودكى بود، خطاب به راهب كرد و فرمود: تو از جاى خود حركت كن و نزد من بيا. ابوطالب حضرت را مخاطب قرار داد و عرضه داشت : از اين سخن و برخورد تعجّب مى كنم زيرا كه شما مريض هستى . حضرت رسول در جواب فرمود: خير، چنين نيست ، بلكه حبيب راهب مريض است و بايد او نزد من آيد. حبيب با شنيدن چنين سخنى از آن خردسال در غضب شد و گفت : اى پسر! ناراحتى و مريضى من در چيست ؟ حضرت فرمود: پوست بدن تو مبتلا به مرض پيسى مى باشد و سى سال است كه مرتّب براى شفا و بهبودى آن به درگاه خدا دعا مى كنى وليكن اثرى نبخشيده است . حبيب با حالت تعجّب گفت : اين موضوع را كسى غير از من و غير از خدا نمى دانسته است ، در اين سنين كودكى چگونه از آن آگاه شده اى ؟! حضرت در پاسخ به او، فرمود: در خواب ديده ام ؛ حبيب با حالت تواضع گفت : پس بر من بزرگوارى نما و برايم دعا كن تا خدا مرا شفا و عافيت دهد. بعد از آن ، حضرت پارچه اى را كه روى پيشانى و چشم هاى خود بسته بود، باز كرد و نورى عظيم از چهره مباركش ظاهر گشت كه تمامى فضا را روشنائى بخشيد؛ و عدّه اى از مردم كه در آن مجلس حضور داشتند متوجّه تمام صحبت ها و جريانات شدند. حضرت فرمود: اى حبيب ! پيراهنت را بالا بزن تا افراد حاضر بدنت را نگاه كنند و آنچه را گفتم تصديق نمايند. هنگامى كه حبيب پيراهن خود را بالا زد، حاضران ناراحتى پوستى او را ديدند كه به اندازه يك درهم مرض پيسى و كنار آن مقدار مختصرى سياهى روى پوست بدنش وجود دارد.
در اين لحظه حضرت دست به دعا برداشت و چون دعايش پايان يافت ، دست مبارك خود را بر بدن حبيب كشيد و با اذن خداوند، شفا يافت ؛ سپس عموى خود را مخاطب قرار داد و فرمود: اگر تاكنون مى خواستم خدا مرا شفا دهد، دعا مى كردم و شفا مى يافتم و اينجا نمى آمدم ؛ ولى اكنون دعا مى كنم و شفاى چشم خود را از خداى متعال مسئلت مى نمايم ؛ و چون دست به دعا بلند نمود و دعا كرد، بلافاصله ناراحتى چشم او برطرف شد و اثرى از آن باقى نماند. - فضائل شاذان بن جبرئيل قمّى : ص 48، ح 66، بحارالا نوار: 15، ص 382،س 7. پيمان آهو و اسلام آوردن منافق مرحوم شيخ طوسى و علاّمه مجلسى و ديگر بزرگان آورده اند: امام صادق صلوات اللّه عليه به نقل از اميرالمؤ منين ، علىّ عليه السلام حكايت فرمايد: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، عبورش بر آهوئى افتاد كه با طناب به ميخ چادر و خيمه اى بسته شده بود، آهو با مشاهده آن حضرت به سخن آمد و گفت : يا رسول اللّه ! من مادر دو نوزاد هستم كه تشنه و گرسنه اند وپستان هايم پر از شير گشته است ، مرا آزاد گردان تا بروم بچّه هايم را شير دهم و چون سير شوند دو مرتبه بر مى گردم ؛ و مرا با همين طناب ببند. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، فرمود: چگونه تو را آزاد كنم در حالى كه شكار اين خانواده هستى ؟ آهو در جواب گفت : يا رسول اللّه ! من بر مى گردم و با دست خودت مرا به همين شكل ببند. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، پيمان و ميثاق از آهو گرفت كه سريع باز گردد، بعد از آن حيوان را آزاد نمود. آهو رفت و پس از لحظاتى برگشت و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، آن را به همان حالت اوّل بست و سپس از چند نفر سؤ ال نمود: اين آهو از كيست ؟ و چه كسى آن را شكار كرده است ؟ گفتند: از فلان خانواده است ؛ حضرت نزد آن خانواده آمد، در حالى كه شكارچى از منافقين بود، با ديدن چنين صحنه اى و شنيدن تمام جريان دست از نفاق خود برداشت و آهو را آزاد كرد و سپس جزء يكى از ياران با وفاى حضرت رسول صلوات اللّه عليه ، قرار گرفت . - بحارالا نوار ج 17، ص 398، اءمالى شيخ طوسى : ج 2، ص 68 .
درخت هميشه سبز راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به سوى (جِعرانه ) (نام موضعى است ) برگشت در جنگ حُنين و قسمت كرد غنايم را در ميان صحابه ، صحابه از پى آن حضرت مى رفتند و سؤ ال مى كردند و حضرت به ايشان عطا مى فرمود تا اينكه ملجاء كردند آن حضرت را كه به سوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانيد و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار مى كردند تا آنكه پشت مباركش مجروح شد و ردايش بر درخت بند شد پس از پيش درخت به سوى ديگر رفت و فرمود كه رداى مرا بدهيد واللّه كه اگر به عدد درختهاى مكّه و يمن گوسفند داشته باشم همه را در ميان شما قسمت خواهم كرد و مرا ترسنده و بخيل نخواهيد يافت . پس در ماه ذيقعده از جعرانه بيرون رفت و از بركت پشت مبارك هرگز آن درخت را خشك نديدند و پيوسته تر و تازه بود در همه فصل كه گويا هميشه آب بر آن مى پاشيدند. (خرائج ) راوندى 1/98 . ردّ الشمس علماء خاصّه و عامّه به سندهاى بسيار از اسماء بنت عُمَيْس و غير او روايت كرده اند كه روزى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را پى كارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امير عليه السّلام آمد و نماز عصر نكرده بود، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سر مبارك خود را در دامن آن حضرت گزارد و خوابيد و وحى بر آن حضرت نازل شد و سر خود را به جامه پيچيده و مشغول شنيدن وحى گرديد تا نزديك شد كه آفتاب فرو رود و چون وحى منقطع شد حضرت فرمود: يا على ! نماز كرده اى ؟ گفت : نه يا رسول اللّه نتوانستم سر مبارك ترا از دامن خود دور كنم . پس حضرت فرمود كه خداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس آفتاب را براى او برگردان ! اسماء گفت : واللّه ! ديدم كه آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسيد كه بر زمينها تابيد و وقت فضيلت عصر برگشت و حضرت نماز كرد و باز آفتاب فرو رفت . (مناقب ) خوارزمى ص 306، حديث 301، چاپ انتشارات اسلامى . (كشف اليقين ). علاّمه حلّى ،ص 112، چاپ انتشارات وزارت ارشاد. زنده كردن دو بچه راوندى روايت كرده است كه يكى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح كرد به زوجه خود گفت كه بعضى را بپزيد و بعضى بريان كنيد شايد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ما را مُشرّف گرداند و امشب در خانه ما افطار كند و به سوى مسجد رفت و دو طفل خُرد داشت چون ديدند كه پدر ايشان بزغاله را كشت يكى به ديگرى گفت بيا تو را ذبح كنم و كارد را گرفت و او را ذبح كرد. مادر كه آن حال را مشاهده كرد فرياد كرد و آن پسر ديگر از ترس گريخت و از غرفه به زير افتاد و مُرد. آن زن مؤ منه هر دو طفل مرده خود را پنهان كرد و طعام را براى قدوم حضرت مهيّا كرد ؛ چون حضرت داخل خانه انصارى شد جبرئيل فرود آمد و گفت : يا رسول اللّه ! بفرما كه پسرهايش را حاضر گرداند؛ چون پدر به طلب پسرها بيرون رفت مادر ايشان گفت حاضر نيستند و به جائى رفته اند. برگشت و گفت : حاضر نيستند. حضرت فرمود كه البتّه بايد حاضر شوند و باز پدر بيرون آمد و مبالغه كرد مادر او را بر حقيقت مطّلع گردانيد و پدر آن دو فرزند مرده را نزد حضرت حاضر كرد حضرت دعا كرد و خدا هر دو را زنده كرد و عمر بسيار كردند. (خرائج ) راوندى 2/926. شفاى مشرك و ايمان آوردن او شيخ طبرسى و راوندى و ديگران روايت كرده اند كه اَبو بَراء كه او را (ملاعِبُ الا سِنّة ) مى گفتند و از بزرگان عرب بود به مرض استسقا مبتلا شد. لبيد بن ربيعه را به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد با دو اسب و چند شتر، حضرت اسبان و شتران را ردّ كرد و فرمود كه من هديه مشرك را قبول نمى كنم لبيد گفت كه من گمان نمى كردم كه كسى از عرب هديّه ابوبراء را ردّ كند. حضرت فرمود كه اگر من هديّه مشركى را قبول مى كردم البتّه از او را رد نمى كردم ؛ پس لبيد گفت كه علّتى در شكم ابوبراء به هم رسيده و از تو طلب شفا مى كند. حضرت اندك خاكى از زمين برداشت و آب دهان مبارك خود را بر آن انداخت و به او داد و گفت : اين را در آب بريز و بده به او كه بخورد. لبيد آن را گرفت و گمان كرد كه حضرت به او استهزاء كرده چون آورد و به خوردِ ابوبراء داد در همان ساعت شفا يافت چنانچه گويا از بند رها شد. (إ علام الورى) طبرسى 1/84 85؛ (خرائج ) راوندى 1/33 .