eitaa logo
ویژه نامه پيامبر خاتم حضرت محمد (ص) و خدیجه
7 دنبال‌کننده
23 عکس
6 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مرحوم قطب الدّين راوندى در كتاب خرايج خود حكايتى را ايراد نموده است كه از چندين جهت با اهمّيت و ارزنده مى باشد: جابر بن عبداللّه انصارى گويد: احزاب و قبيله هاى عرب بر عليه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، متّحد شدند و تصميم بر جنگ و مقاتله با آن حضرت را گرفتند، حضرت در اين زمينه با اصحاب و ياران خود مشورت نمود. در اين لحظه سلمان اظهار داشت : يا رسول اللّه ! هنگامى كه دشمن بر شهرهاى عَجَم هجوم آورد، اطراف شهرهاى خود را خندق حفر مى كنند تا جنگ و ستيز از جوانب مختلف نباشد و دشمن نتواند از هر سو به آن ها هجوم آورد؛ در اين هنگام خداوند متعال وحى فرستاد كه پيشنهاد سلمان اجراء گردد. سپس حضرت رسول ، اطراف شهر مدينه را جهت حفر خندق خط كشيد و افراد را به گروه هاى دَه نفره ، دسته بندى نمود و به هر گروه دَه ذراع (1) سهميه داد تا خندق را حفر نمايند. جابر گويد: پس از گذشت يك روز از حفر خندق به سنگ بسيار بزرگ و سختى برخورد كرديم ، كه براى افراد جابجائى و يا شكستن آن امكان پذير نبود، رفتم تا به حضرت اين خبر را گزارش دهم . ناگاه حضرت را در حالى كه سنگى بر شكم خود بسته و رو به سمت آسمان بر كمر خوابيده بود، مشاهده كردم ؛ و همين كه در جريان پيدايش سنگ قرار گرفت ، حركت نمود و كنار آن سنگ آمد و مقدارى آب ، داخل دهان خود كرد و بر سنگ پاشيد؛ و سپس كلنگ را گرفت و ضربه اى در وسط سنگ نواخت كه جرقّه اى از آن ظاهر گشت و از نور آن ، تمام ساختمان ها و شهرهاى يَمَن مشاهده گرديد. بعد از آن ضربه اى ديگر كوبيد كه مسلمان ها از نور جرقّه آن ، شهرها و ساختمان هاى عراق و فارس را ديدند؛ و چون سوّمين ضربه را زد، سنگ شكست و متلاشى گرديد؛ پس از آن ، حضرت خطاب به مسلمان ها كرد و فرمود: در هر جرقّه چه ديديد؟ وقتى مسلمانان مشاهدات خود را مطرح كردند، آن حضرت فرمود: آنچه را مشاهده نموديد، خداوند براى شما مى گشايد و در قلمرو مسلمين قرار مى گيرد. سپس جابر افزود: ما در منزل حدود يك من جو و يك گوسفند مادّه داشتيم ، به خانه آمدم و به همسرم گفتم : رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را ديدم كه از گرسنگى ، سنگى بر شكم خويش بسته بود، بر خيز تا جوها را آرد كنيم و نان بپزيم ؛ و گوسفند را سر ببريم و آبگوشتى تهيّه كنيم و ايشان را دعوت نمائيم . همسرم گفت : برو حضرت را آگاه ساز و چنانچه اجازه فرمود بيا تا تا طعامى را براى ايشان مهيّا سازيم ؛ و چون نزد حضرت آمدم و جريان را بازگو كردم ، فرمود: در منزل چه دارى ؟ عرضه داشتم : حدود يك من جو و يك گوسفند مادّه آماده داريم . فرمود: آيا با همراهانم بيايم و يا تنها؟ و من چون دوست نداشتم بگويم كه شما تنها تشريف بياوريد، گفتم : با هركس كه دوست داريد تشريف فرما شويد؛ و فكر كردم كه فقط علىّ بن ابى طالب عليه السلام را به همراه مى آورد. بنابر اين به خانه برگشتم و به همسرم گفتم : رسول خدا صلوات اللّه عليه تشريف مى آورد، تو جوها را آماده كن و من هم گوسفند را؛ همين كه طعام آماده شد، نزد حضرت آمدم و اظهار داشتم : يا رسول اللّه ! غذا آماده است . سپس پيامبر خدا كنار خندق ايستاد و با صداى بلند فرمود: اى مسلمان ها! جابر بن عبداللّه انصارى را براى صرف غذا اجابت نمائيد. پس تمام كارگرهاى مهاجر و انصار حركت كردند و در بين راه ، هر مسلمانى را كه مى ديدند، او را نيز همراه خود مى آوردند. من با خود گفتم : اين جمعيّت انبوه را نه منزل ما گنجايش دارد و نه طعام مختصر كفايت مى كند، لذا سريع به منزل آمدم و خبر حركت آن جمعيّت انبوه را براى همسرم گزارش دادم ؛ همسرم در پاسخ گفت : آيا پيامبر خدا را از مقدار طعام آگاه ساخته اى ؟ گفتم : بلى ، پس همسرم اظهار نمود: هيچ ناراحت نباش و حضرت مى داند كه چه كند. وقتى آن جمعيّت جلوى منزل رسيدند، حضرت دستور داد تا همه افراد بيرون منزل بنشينند و خود حضرت به همراه علىّ عليهماالسّلام ، وارد شد و نگاهى در تنور نان كرد و آب دهان خود را داخل تنور انداخت و سر ديگ غذا را برداشت و نگاهى در آن نمود. سپس به همسرم فرمود: نان ها را يكى ، يكى از تنور درآور و به من بده ؛ و چون حضرت يكى از نان ها را گرفت و با حضرت علىّ عليه السلام آن را تكّه تكّه كردند و داخل ظرف ريختند تا پُر شد و مقدارى گوشت و آبگوشت روى آن ريخت و فرمود: افراد ده نفر، ده نفر وارد شوند. و من در كمال حيرت مشاهده مى كردم كه افراد مى آمدند و از آن طعام ميل مى كردند سير مى شدند و از غذا چيزى كم نمى شد، بعد از آن كه تمامى افراد غذا خوردند و رفتند، فرمود: بيائيد خودمان هم بخوريم ، پس من با حضرت رسول و علىّ، سلام اللّه عليهما از آن غذا خورديم ؛ و چون خواستيم از منزل بيرون رويم به بركت حضرت چيزى از غذا كم نشده بود.(2) 1- هر ذراع از آرنج تا سر انگشتان دست مى باشد كه حدود نيم متر خواهد بود. 2- بحار الا نوار: ج 18، ص 24، و ص 32، ح 27.
حكيم بن حزام چون اين بشنيد از عتبه درخواست كرد كه مردم را از جنگ بازنشاند عتبه گفت اگر توانى ابن حنظليّه يعنى ابوجهل را بگو هيچ توانى مردم را بازگردانى و با محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم و مردم او كه ابناءِ عمّ تواَند رزم ندهى ؟ حكيم نزد ابوجهل آمد و پيغام عتبه بگذاشت ابوجهل گفت : اِنْتَفَخَ سُحْرُه ؛ يعنى پر باد شده شُش او. كنايه از آنكه ترس و بددلى عارض او شده و هم عتبه بر پسر خود ابوحذيفه كه مسلمانى گرفته و با محمّد است مى ترسد. حكيم سخنان ابوجهل را براى عتبه گفت كه ناگاه ابوجهل از دنبال رسيد عتبه روى با او كرد و گفت : يا مُصَفِّر الاِسْت (1) تعيير مى كنى مرا، معلوم خواهد شد كه كيست آن كس كه شُش او پر باد گشته . از آن طرف پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم از بهر آنكه مسلمانان را دل به جاى آيد و كمتر بيم جنگ كنند به مفاد (وَ اِنْ جَنَحُوا لِلسِّلْم فَاجْنَحْ لَها)(2) هر چند دانسته بود كه قريش كار به صلح نكنند از بهر آنكه جاى سخن نماند پيام براى قريش فرستاد كه ما را در خاطر نيست كه در حرب شما مبادرت كنيم ؛ چه شما عشيرت و خويشان منيد، شما نيز چندان با من به معادات نرويد مرا با عرب بگذاريد اگر غالب شدم هم از براى شما فخرى باشد و اگر عرب مرا كفايت كرد شما به آرزوى خود برسيد بى آنكه رنجى بكشيد. قريش چون اين كلمات شنودند از ميانه عتبه زبان برگشود و گفت : اى جماعت قريش هر كه سخن به لجاج كند و سر از پيام محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بتابد رستگار نشود؛ اى قريش گفتار مرا بپذيريد و جانب محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را كه مهتر و بهتر شما است رعايت كنيد. ابوجهل بيم كرد كه مبادا مردم به فرمان عتبه باز شوند گفت : هان ، اى عتبه ! اين چه آشوب است كه افكنده اى همانا از بيم عبدالمطّلب از بهر مراجعت حيلتى كرده اى ؟ عتبه برآشفت و گفت : مرا به ترس نسبت دهى و خائف خوانى . از شتر به زير آمد ابوجهل را از اسب بكشيد و گفت : بيا تا ما با هم نبرد كنيم و بر مردمان مكشوف سازيم كه جَبان (3) كيست و شجاع كدام است ؟ اَكابر قريش پيش شدند و ايشان را از هم دور كردند در اين وقت آتش حرب زبانه زدن گرفت و از دو سوى ، مردان كارزار به جوش و جنبش درآمدند. اوّل كس عُتْبه بود كه آهنگ ميدان كرد از خشم آنكه ابوجهلش به جُبْن نسبت داد پس بيتوانى زره بپوشيد و چون سرى بزرگ داشت در همه لشكر (خُودى ) نبود كه بر سر او راست آيد لاجرم عِمامه به سر بست و برادرش شيبه و پسرش وليد را نيز فرمان داد كه با من به ميدان آييد و رزم دهيد. پس هر سه تن اسب برجهاندند و در ميان دو لشكر، كرّ و فرّى نموده مبارز طلبيدند سه نفر از طايفه انصار به جنگ ايشان آمدند. عتبه گفت : شما چه كسانيد و از كدام قبيله ايد؟ گفتند: ما از جمله انصاريم . عتبه گفت : شما كفو ما نيستيد ما را با شما جنگ نباشد و آواز برداشت كه اى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم از بنى اعمام ما كس بيرون فرست تا با ما رزم دهد و از اقران و اكفاء ما باشد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم نيز نمى خواست كه نخستين انصار به مقاتله شوند؛ پس على عليه السّلام و حمزة بن عبدالمطّلب و عبيدة بن الحارث بن المطّلب بن عبد مناف را رخصت رزم داد و اين هر سه تن چون شير آشفته به ميدان شتافتند. و حمزه گفت : اَنَا حَمْزَةُ بنُ عبدالمطّلب اَسَدُ اللّهِ وَاَسَدُ رَسُولِهِ. عتبه گفت : كُفْوٌ كَريمٌ وَ اَنَا اَسَدُ الحُلَفاء. و از اين سخن ، عتبه خود را سيّد حُلفاى مطيّبين شمرده و ما در ذكر آباء پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم اشاره به حِلْف مطيّبين نموديم . بالجمله : اميرالمؤ منين عليه السّلام با وليد دچار گشت و حمزه با شيبه و عُبيده با عُتْبه . پس اميرالمؤ منين عليه السّلام اين رجز خواند: شعر : انَا ابنُ ذىِ الْحَوْضَيْنِ عبدالمطّلب وَهاشِمُ الْمُطعِم فىِ الْعامِ السَّغَب اُوْفي بِميثاقى وَاَحْمى عَنْ حَسَبٍ
📙داستان احتجاج ها و قضاوت های حضرت غزوه غَطْفان وقايع سال سوم هجرت در سال سوم غزوه غَطْفان (1) پيش آمد و اين غزوه را غزوه ذى اَمَر(2)و غزوه اَنْمار نيز ناميده اند و آن موضعى است از نواحى نجد و سبب اين غزوه آن بود كه رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مسموع افتاد كه گروهى از بنى ثَعْلَبَة و مُحارِبْ در (ذى اَمَر) جمع شده اند كه اطراف مدينه را تاختنى كنند و غنيمتى به دست آرند و پسر حارث كه نام او (دُعْثُور) است و خطيب او را (غَوْرَث ) گفته سيّد آن سلسله است ؛ پس پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با چهارصد و پنجاه نفر به شتاب به (ذى امَر) رفت ، دُعْثور با مردمان خويش به قُلَل جِبال گريختند و كسى از ايشان ديده نشد جز مردى از بنى ثَعْلَبَه كه مسلمانان او را گرفتند خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بردند حضرت بر او اسلام عرضه كرد اسلام آورد، پس باران سختى آمد چنانكه از تن و جامه لشكريان آب همى رفت مردمان از هر سو پراكنده شدند و به اصلاح كالاى خويش پرداختند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نيز جامه برآورد و بيفشرد و بر شاخه هاى درختى افكند و خود نيز در سايه آن درخت بيارميد، در اين وقت دُعْثُور طمع در آن حضرت كرده با شمشير به بالين آن حضرت آمده و گفت : اى مُحمّد مَنْ يَمْنَعُك مِنّى الْيَوْم ؛ يعنى كيست كه ترا از شرّ من امروز كفايت كند؟ حضرت فرمود: خداوند عَزّ و جَلّ، در اين وقت جبرئيل بر سينه اش زد كه تيغ از دستش افتاد، و بر پشت افتاد. حضرت آن تيغ برگرفت و بر سر او ايستاد و فرمود: مَنْ يَمْنَعُكَ مِنّي ؛ كيست كه ترا حفظ كند از من ؟ گفت : هيچ كس ! دانستم كه تو پيغمرى . پس شهادَتَيْن گفت . حضرت شمشيرش را به او ردّ كرد پس به نزد قوم خود رفت و ايشان را به اسلام دعوت كرد. حق تعالى اين آيه مباركه را در اينجا فرستاد: (يا اَيُّهاِ الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ هَمَّ قَوُمٌ اَنْ يَبْسُطُوا اِلَيْكُمْ اَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ اَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ.)(3) پس پيغمبر خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه مراجعت فرمود و مدّت اين سفر بيست و يك روز بود. و در سَنه سه ، بنابر قولى كعب بن اشرف جهود در 14 ربيع الاوّل مقتول گشت و او چندانكه توانستى از آزار مسلمانان دست باز نداشتى و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را هجا گفتى . 1 به فتح غين معجمه و سكون طاء مهمله . 2 به فتح همزه و ميم 3 سوره مائده (5)، آيه 11 عدد غزوات آن حضرت و در عدد غزوات آن حضرت اختلاف است از نوزده تا بيست و هفت گفته اند لكن قتال در نُه غزوه واقع شده . در شهر ربيع الا خر غزوه بُواط پيش آمد و آن چنان بود كه آن حضرت با دويست نفر از اصحاب به قصد كاروان قريش از مدينه تا ارض بُواط طىّ مسافت فرمود و با دشمن دُچار نشده مراجعت فرمود و بواط(1) كوهى است از جبال جهينه در ناحيه رَضْوى و رَضْوى (2) كوهى است مابين مكّه و مدينه نزديك به يَنْبَع كه كيسانيه مى گويند محمّد بن حنفيّه در آنجا مقيم است ، زنده مى باشد تا خروج كند. 1 به ضمّ موحّده و جمعى به فتح روايت كرده اند و در آخرش طاء مهمله است (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ) 2 به فتح راء و سكون ضاد معجمه بر وزن سكرى . (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ) پس از غزوه بُواط، غزوه ذوالعُشَيْره پيش آمد و عُشَيره (1) نام موضعى است از براى بنى (مُدْلِجْ) به (يَنْبُع ) در ميان مكّه و مدينه و آن چنان است كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم شنيد كه ابوسفيان با جماعتى از قريش به جهت تجارت مسافر شام اند پس سر هم با جماعتى از اصحاب از دنبال او به ارض ذوالعُشيره آمد ابوسفيان را ملاقات نفرمود لكن بزرگان بنى مُدْلِجْ كه در نواحى ذوالعُشَيره بودند به خدمت آن حضرت رسيدند و كار بر مصالحه و مهادنه نهادند. در شَهْر جُمادى الا خرة غزوه بَدْر الاُؤ لى روى نمود از اين جهت كه خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه كُرْزِ بْن جابر الفِهْرى از مكّه به اتفاق جمعى از قريش بيرون شده به سه منزلى مدينه آمدند و شتران آن حضرت و چهار پايان ديگر مردم را از مراتع مدينه برانده و به مكّه بردند. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم رايت جنگ را به على عليه السّلام سپرد و با جمعى از مهاجر بر نشسته به منزل سَفَوان (2) كه از نواحى بدر است بر سر چاهى فرود شد و سه روز آنجا بياسود و از هر جانب فحص حال مشركين فرمود و خبر ايشان نيافت لاجَرَم باز به مدينه شد و اين وقت سَلْخ جُمادى الا خرة بود. 1 به ضمّ عين مهمله و فتح شين معجمه است . (قمى رحمه اللّه ) 2 سفوان به فَتْحَتَيْن است . (قمى رحمه اللّه ).
پس شمشيرى بر دوش وليد زد كه از زير بغلش بيرون آمد و چندان ذراعش ، سطبر و بزرگ بود كه چون بلند مى كرد صورتش را مى پوشانيد. گويند آن دست مقطوع را سخت بر سر اميرالمؤ منين عليه السّلام بكوفت و به جانب عتبه پدرش گريخت . حضرت از دنبالش شتافت و زخمى ديگر بر رانش بزد كه در زمان جان داد. اما حمزه و شيبه با هم درآويختند و چندان شمشير بر هم زدند و به گرد هم دويدند كه تيغها از كار شد و سپرها درهم شكست ، پس تيغ به يك سوى افكندند و يكديگر را بچسبيدند. مسلمانان از دور چون آن بديدند ندا در دادند كه يا على نظاره كن كه اين سگ چسان بر عمّت غلبه كرده ، على عليه السّلام به سوى او شد و از پس حمزه درآمد و چون حمزه به قامت از شيبه بلندتر بود فرمود: اى عمّ! سر خويش به زير كن ، حمزه سر فرو كرد پس على عليه السّلام تيغ براند و يك نيمه سر شيبه را بيفكند و او را هلاك كرد. امّا عبيده چون با عتبه نزديك شد و اين هر دو سخت دلاور و شجاع بودند پس د بيتوانى با هم حمله بردند و عبيده تيغى بر فرق عتبه فرو كرد تا نيمه سر بدريد و همچنان عتبه در زير تيغ شمشيرى بر پاى عبيده افكند چنانكه ساقش را قطع كرد از آن سوى اميرالمؤ منين عليه السّلام چون از كار شيبه پرداخت آهنگ عتبه نمود هنوز رمقى در عتبه بود كه جان او را نيز بگرفت ؛ پس حضرت در قتل اين هر سه تن ، شركت كرد و از اينجا است كه در مصاف معاويه او را خطاب كرده مى فرمايد: عِندى السَّيْفُ الَّذى اَعْضَضْتُهُ(4) اَخاكَ و خالَكَ وَجَدَّكَ يَوْمَ بَدرٍ)يعنى : شمشيرى كه بر جد و دايى و برادرت در يك رزمگاه زدم ، نزد من است (5) پس آن حضرت به اتفاق حمزه ، عبيده را برداشته به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورده پيغمبر سرش در كنار گرفت و چنان بگريست كه آب چشم مباركش بر روى عبيده دويد و مغز از ساق عبيده مى رفت و هنگام مراجعت از بدر در ارض (رَوْح‏آء) يا (صَفْراء) وفات يافت و در آنجا مدفون گشت و او ده سال از آن حضرت افزون بود و حق تعالى اين آيه در حق آن شش تن كه هر دو تن با هم مخاصمت كردند فرو فرستاد: (هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا في رَبِّهِمُ فَالَّذينَ كَفَروُا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنَ النّارِ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِم الْحَميمُ.)(6) 1 (فُلانٌ مُصَفِّرُ إ سْتُهُ) به فتح صاد و كسر فاء مشدّده ، بسيار تيز دهنده . (قمى رحمه اللّه ) 2 سوره انفال (8)، آيه 61 . 3 ترسو و بزدل . 4 (اعضاض : گزانيدن و شمشير زدن (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ) . 5 (نهج البلاغه ) ترجمه شهيدى ، ص 349، نامه 64 . 6 سوره حج (22)، آيه 19 . بالجمله : بعد از كشته شدن اين سه نفر رُعْبى در دل كفّار افتاد، ابوجهل قريش را تحريص بر جنگ همى كرد. شيطان به صورت سراقة بن مالك شده قريش را گفت : اِنّي جارٌ لَكُمْ اِدْفَعُوا اِلَىَّ ر ايتَكُمْ. پس رايت ميسره را به دست گرفته و از پيش روى صف مى دويد و كفّار را قويدل مى كرد بر جنگ . از آن طرف پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اصحاب را فرمود: غُضّوُا اَبْصارَكُمْ وَ عضّوُا عَلَى النَّواجِدِ. و بر قلّت اصحاب خويش نگريست دست به دعا برداشت و از حق تعالى طلب نصرت كرد، حق تعالى ملائكه را به مدد ايشان فرستاد. قال اللّه تعالى : (وَلَقَد نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَاَنْتُم اَذِلَّةٌ ... يُمْدِدْ كُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلا فٍ مِنَ المَلائكَةِ مُسَوِّمينَ) سوره آل عمران (3) ، آيه 123 125 . پس جنگى عظيم در پيوست شيظان چون چشمش بر جبرئيل و صفوف فرشتگان افتاد عَلَم را بينداخته آهنگ فرار كرد، مُنَبَّه پسر حَجّاج گريبان او را گرفت و گفت : اى سراقه كجا مى گريزى ؟ اين چه ناساخته كاريست كه در اين هنگام مى كنى و لشكر ما را در هم مى شكنى ، ابليس دستى بر سينه او زد و گفت : دور شود از من كه چيزى مى بينم كه تو نمى بينى . (قالَ تَعالى : فَلَمّا تَرائَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَى عَقِبَيْهِ وَ قالَ اِنّي بَرى ءُ مِنْكُمْ اِنّي اَرى ما لا تَرَوْنَ) سوره انفال (8)، آيه 48 . و حضرت اسداللّه الغالب على بن ابى طالب عليه السّلام چون شير آشفته به هر سو حمله مى برد و مرد و مركب به خاك مى افكند تا آنكه سى وشش تن از اَبْطال رجال رااز حيات بى بهره فرمود و از آن حضرت نقل است كه فرمود عجب دارم از قريش كه چون مقاتلت مرا با وليد بن عتبه مشاهده كردند و ديدند كه به يك ضرب من هر دو چشم حنظلة بن ابى سفيان بيرون افتاد چگونه بر حرب من اقدام مى نمايند؟! (ارشاد شيخ مفيد) 1/75 .
بالجمله ؛ هفتاد نفر از صناديد قريش به قتل رسيدند كه از جمله آنها بود عتبه و شيبه و وليد بن عتبه و حنظلة بن ابى سفيان و طُعَيمَة بْن عَدِىّ و عاص بن سعيد و نوفَل بن خُوَيْلد و ابوجهل . و چون سر ابوجهل را براى پيغمبر بردند سجده شكر به جاى آورد، پس كفار هزيمت كردند و مسلمانان از دنبال ايشان بشتافتند و هفتاد نفر اسير كردند و اين واقعه در هفدهم ماه رمضان بود. و از جمله اسيران ، نضربن حارث و عُقْبَة بن ابى مُعَيْط بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمان قتل ايشان را داد و اين هر دو دشمن قوى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودند و عُقبه همان است كه به رضاى اُميَّةِ بْنِ خَلَف كه او نيز كشته شد خيو(1) بر روى مبارك آن حضرت افكنده بود. در خبر است كه چون نضر بن حارث به دست اميرالمؤ منين عليه السّلام به قتل رسيد خواهرش در مرثيه او قصيده گفت كه از جمله اين سه بيت است : شعر : اَمُحَمَّدٌ(2) وَلاَ نْتَ نَجْلُ نَجيبَةٍ في قَوْمِها وَالْفَحْلُ فَحْلُ مُعْرقٌ(3) ما كانَ ضَرَّكَ لَو مَنَنْتَ وَرُبَّما مَنَّ الْفَتى وَ هُوَ الْمُغيظ الْمُحْنَقُ اَلنَّضْرُ اَقْرَبُ مَنْ اَسَرْتَ قِرابَةً وَاَحَقُّهُمْ اِنْ كانَ عِتْقٌ يُعْتَقُ چون مرثيه او به سمع مبارك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد فرمود: لَوْ كُنْتُ سَمِعْتُ شِعْرَها لَما قَتَلْتُهُ.(4) 1 آب دهان . 2 اءَمُحَمَّدٌ يا خَيْر ضِنْ‏ءِ كريمةٍ (نسخه بدل ) . 3 نجيب و اصيل . 4 (سيرة النبوّيه ) ابن هشام ، 3/43. و در سنه دو نيمه شوال كه بيست ماه از هجرت گذشته بود غزوه بَنى قَيْنُقاع پيش آمد و قَيْنُقاع (1) طايفه اى از يهودان مدينه مى باشند. بدان كه كفار بعد از هجرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با آن حضرت سه قسم بودند. قسمى آنان بودند كه حضرت با آنها قرار گذاشته بود كه جنگ نكنند با آن حضرت و يارى هم نكنند دشمنان آن حضرت را و ايشان جهودان بنى قُرَيْظه و بنى النَّضير و بنى قَيْنُقاع بودند. و قسم دوم آنان بودند كه با آن حضرت حرب مى كردند و دشمنى آن حضرت بپا مى داشتند و ايشان كفار قريش بودند. قسم سوّم آنان بودند كه كارى با آن حضرت نداشتند و منتظر بودند كه ببينند چه خواهد شد عاقبت امر آن حضرت مانند طوائف عرب لكن بعضى از ايشان در باطن دوست داشتند ظهور امر آن حضرت را مانند قبيله خُزاعه و بعضى بعكس بودند مانند بنى بكر و بعضى بودند كه با آن حضرت بودند به ظاهر و با دشمنش بودند در باطن مانند منافقان و طوائف ثلاثه يهود غَدْر كردند؛ اوّل كسى كه نقض عهد كرد از ايشان ، بنى قينقاع بودند. و سببش آن شد كه در بازار بنى قينقاع زنى از مسلمانان بر درِ دكان زرگرى نشسته پس از آن زرگر يا مرد ديگرى از يهود براى تسخير جامه پشت او را چاك زد و گره بست ، آن زن بى خبر بود چون برخاست سرينش پيدا شد يهوديان بخنديدند آن زن صيحه كشيد، مردى از مسلما چون اين بديد آن جهود را به كيفر اين كار زشت بكشت . يهودان از هر سو مجتمع شده آن مرد مسلمان را به قتل رسانيدند و اين قصه در حال به پيغمبر خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد، آن حضرت بزرگان يهود را طلب كرد و فرمود: چرا پيمان بشكستيد و نقض عهد كرديد از خداى بترسيد و بيم كنيد از آنچه قريش را افتاد كه با شما نيز تواند رسيد و مرا به رسالت باور داريد؛ چه دانسته ايد كه سخن من بر صدق است . ايشان گفتند: اى محمّد! ما را بيم مده و از جنگ قريش و غلبه بر ايشان فريفته مشو همانا با قومى رزم دادى كه قانون حرب ندانستند اگر كار با ما افتد طريق محاربت خواهى دانست ، اين بگفتند و برخاستند و دامن برافشاندند و بيرون شدند. اين هنگام جبرئيل اين آيه شريفه آورد: (وَاِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ اِلَيْهِمْ عَلى سَوآءٍ.)(2) پس حضرت اَبوُلُبابه را در مدينه خليفتى بداد و رايت جنگ به حمزه t سپرد و لشكر ساخت و آهنگ ايشان كرد. جماعت يهود چون قوّت مقابله و مقاتله نداشتند به حصارهاى خويش پناه جستند پانزده روز در تنگناى محاصره بودند تا كار بر ايشان تنگ شد و رعب و ترس در دلشان جاى كرد ناچار رضا دادند كه از حصار بيرون شده حكم خداى را گردن نهند. پس ابواب حصارها گشوده بيرون آمدند پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم امر فرمود مُنْذِر بْنِ قُدامَة سلمى را، تا دست آن جماعت را از پشت ببندد و در خاطر داشت كه ايشان را مقتول سازد و ايشان هفتصد تن مرد جنگى بودند. عبداللّه بن اُبَىّ كه در ميان مسلمانان مردى منافق بود از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم درخواست كرد كه در حق ايشان احسان فرمايد و در اين باب اصرار كرد؛ پس حضرت از ريختن خون ايشان بگذشت ولكن به امر آن حضرت جلاى وطن كردند و اموال و اثقال و قلاع و ضياع ايشان به جاى ماند و به اَذْرِعات (3) شام پيوستند.
❇️داستان سخنان و وصایای حضرت چگونگى دوّمين شوهر مرحوم شهيد ثانى در كتاب خود به نام مسكّن الفؤ اد از امّ سلمه حكايت نموده است : روزى اوّلين همسرش ابو سلمه به محضر مبارك رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شد، همين كه شوهر به منزل مراجعت كرد به همسرش امّ سلمه گفت : مطلبى را از آن حضرت شنيدم كه بسيار مسرور و شادمان گشتم . امّ سلمه گويد: به او گفتم : آن مطلب چيست كه اين قدر باعث شادى تو شده است ؟ شوهرش اظهار داشت : حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، فرمود: هرگاه مصيبتى بر شما وارد شد و يكى از افراد خانواده تان فوت نمود؛ چنانچه بگوئيد: ((إ نّا للّه و انّا اليه راجعون ))؛ خدايا! مرا در اين مصيبت پاداش نيك عطا فرما، و بهتر از آن را جايگزين گردان ؛ پس خداوند دعاى او را مستجاب مى نمايد. امّ سلمه گويد: من آن جمله را حفظ كردم و چون بعد از مدّتى شوهرم ابو سلمه از دنيا رفت ، همان جمله را بر زبان جارى كردم و پس از گفتن آن جمله ، در فكر فرو رفته و با خود گفتم : مگر بهتر از اين شوهرى كه داشتم ، مقدّر من مى شود؟! و چون عدّه وفات را سپرى كردم ، روزى داخل منزل مشغول دبّاغى پوست بودم كه ناگهان متوجّه شدم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله اجازه ورود مى طلبد. و من به آن حضرت اجازه دادم ، وقتى آن بزرگوار وارد منزل شد، در گوشه اى نشست و پس از لحظه اى سكوت ، به من پيشنهاد ازدواج داد كه به او شوهر كنم . در جواب گفتم : يا رسول اللّه ! من زنى غيور هستم ، مى ترسم كارى كنم كه موجب آزار شما گردد، همچنين من در سنّ و سالى هستم كه دوران زناشوئى را سپرى كرده و داراى خانواده اى بسيار هستم . حضرت فرمود: سنّ و سال براى من و تو مطرح نيست و من تمام اعضاء خانواده ات را متكفّل مى شوم . پس از آن پيشنهاد حضرت را پذيرفتم و به ازدواج ايشان در آمدم و خداوند دعايم را كه هنگام مرگ اوّلين شوهرم خواسته بودم مستجاب نمود. - مستدرك الوسائل : ج 2، ص 404، ح 5 و 6. نجات جوان با رضايت مادر مرحوم شيخ مفيد، به نقل از امام جعفر صادق صلوات اللّه عليه حكايت نمايد: روزى به رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، خبر دادند كه فلان جوان مسلمان ، مدّتى است در سكرات مرگ و جان دادن به سر مى برد ونمى ميرد. چون حضرت رسول بر بالين آن جوان حضور يافت ، فرمود: بگو ((لا إ لهَ إ لاّ اللّه ))؛ ولى مثل اين كه زبان جوان قفل شده باشد ونمى توانست حركت دهد، حضرت چند بار تكرار نمود و جوان بر گفتن كلمه طيّبه ((لا إ لهَ إ لاّ اللّه )) قادر نبود. زنى در كنار بستر جوان مشغول پرستارى از او بود، حضرت از آن زن سؤ ال نمود: آيا اين جوان مادر دارد؟ پاسخ داد: بلى ، من مادر او هستم . حضرت فرمود: آيا از فرزندت ناراحت و ناراضى مى باشى ؟ گفت : آرى ، مدّت پنج سال كه است با او سخن نگفته ام . حضرت پيشنهاد داد: از فرزندت راضى شو. عرض كرد: به احترام شما از او راضى شدم و خداوند نيز از او راضى باشد. سپس حضرت به جوان فرمود: بگو ((لا إ لهَ إ لاّ اللّه )) ، در اين موقع آن جوان سريع كلمه طيّبه را بر زبان خود جارى كرد. بعد از آن ، حضرت به او فرمود: دقّت كن ، اكنون چه مى بينى ؟ عرض كرد: مردى سياه چهره با لباس هاى كثيف و بدبو همين الا ن در كنارم مى باشد و سخت گلوى مرا مى فشارد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، اظهار نمود: بگو: ((يا مَنْ يَقْبَلُ الْيَسيرَ، وَ يَعْفُو عَنِ الْكَثيرِ، إ قبَلْ مِنِّى الْيَسيرَ، وَاعْفُ عنّىِ الْكَثيرَ، إ نّكَ اءنْتَ الْغَفُورُ الرَّحيم )). يعنى ؛ اى كسى كه عمل ناچيز را پذيرا هستى ، و از خطاهاى بسيار در مى گذرى ، كمترين عمل مرا بپذير و گناهان بسيارم را به بخشاى ؛ همانا كه تو آمرزنده و مهربان هستى ، وقتى جوان اين دعا را خواند، حضرت فرمود: اكنون چه مى بينى ؟ گفت : مردى خوش چهره و سفيد روى و خوش بو با بهترين لباس ، در كنارم آمد و با ورود او، آن شخص سياه چهره رفت . حضرت فرمود: بار ديگر آن جملات را بخوان ، وقتى تكرار كرد. و در همان لحظه روح ، از بدنش خارج شد و به دست پر بركت پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، نجات يافت و سعادتمند گرديد. - بحار الا نوار: ج 92، ص 342 1 به نقل از امالى شيخ مفيد: ج 1، ص 63.
تواضع پیامبر (ص) گزارشى از حوادث گيتى مرحوم شيخ طوسى رحمة اللّه عليه به نقل از امام موسى كاظم صلوات اللّه عليه ، حكايت نمايد: در اواخر عمر پر بركت يامبر گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، خداوند متعال بر آن حضرت وحى فرستاد: مدّت عمر و حيات تو در حال سپرى شدن است ، پس براى ملاقات با پروردگارت آماده باش . پيامبر خدا دست هاى خود را به سوى آسمان بلند نمود و اظهار داشت : خداوندا! وعده اى را كه داده بودى انجام نگرفته ، با اين كه هيچ گاه در وعده هاى تو خلافى نبوده است . خداوند وحى فرستاد: يا محمّد! به همراه كسى كه مورد اعتماد و اطمينان خودت باشد، به سمت كوه اُحد بيا. حضرت دو مرتبه دست هاى خود را به سمت آسمان بلند نمود و همان سخنان را تكرار كرد. در اين هنگام وحى آمد: به همراه پسر عمويت علىّ بن ابى طالب صلوات اللّه و سلامه عليه به سمت كوه اُحد بيائيد و از آن بالا برويد و پشت به قبله كنيد و خودت حيوانات وحشى را صدا كن تا پاسخ گويند؛ سپس يكى از آن ها را بگير و آن را تحويل پسر عمويت ده تا سر آن را بريده و از گردن ، پوست آن را كنده و وارونه نمائيد؛ كه دباغى شده خواهد بود. بعد از آن مَلَك روح و جبرئيل به همراه قلم و دوات وارد مى گردند وتمامى حوادث گذشته و آينده را برايت گزارش مى دهند و آن ها را براى پسر عمويت بازگو نما تا بنويسد و هرگز اين پوست و مركّب و نوشته هايش فاسد و نابود نخواهد شد؛ بلكه هميشه تازه و قابل استفاده مى باشد. پس از آن ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله طبق آنچه ماءمور شده بود، به همراه اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام حركت كرد تا به بالاى كوه اُحد رسيد وماءموريّت خود را انجام داده و هنگامى كه خواستند پوست حيوان را بِكَنند، جبرئيل به همراه مَلك روح و تعداد بسيارى از ملائكه واردشدند. همين كه پوست حيوان سلاّ خى شد، علىّ عليه السلام آن را جلوى خود نهاد، در همين لحظه قلم و دواتى كه درون آن مركّب سبز رنگ و منوّر بود كنار آن حضرت حاضر شد و گزارشاتى به عنوان وحى نازل گرديد و پيامبر اكرم آن ها را به عنوان إ ملا براى پسر عمويش بازگو مى نمود و ايشان مى نوشت . امام كاظم عليه السلام افزود: بيان اوصاف و حالات تمامى زمان ها و لحظات گوناگون جهان ، همچنين كليّه حوادث و جرياناتى كه تا برپائى قيامت رخ مى دهد، و تفسير و تشريح جميع موجودات عالم هستى از جهت منافع و مضرّات ، در آن گزارشات وجود داشت و هيچكس غير از مقرّبين و اولياء خداوند از آن ها آگاهى ندارند. و در ضمن آن گزارشات ، چگونگى حالات بندگان صالح وذرارى رسول اللّه و نيز دشمنان و مخالفان به طور مشروح نسبت به هر زمان ومكان وارد شده است . پس از آن نسبت به مصائب و فتنه هاى بعد از رسول خدا سخنانى به ميان آمد و چون حضرت ، در مورد وظايف خود كسب تكليف نمود؛ در جواب گفته شد: بايد صبر و بردبارى پيشه كنيد. همچنين تمامى اوصياء واولياء و شيعيان و دوستانشان توصيه به صبر واستقامت شدند تا آن هنگامى كه فرج اهل بيت يعنى ؛ امام زمان عجّل اللّه فرجه الشّريف فرا رسد و ظهور نمايد. و در پايان پيرامون علائم ظهور حضرت مهدى عليه السلام و چگونگى حكومت بنى هاشم به طور كامل مطالبى بيان گرديد. - بحارالا نوار: ج 26، ص 26، ح 27 به نقل از اختصاص و بصائر الدّرجات .
بايد پدرت را كمك نمائى بيچاره شدن فرزندى ثروتمند محدّثين و موّرخين به نقل از امام جعفر صادق عليه السلام حكايت كرده اند: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله به همراه عدّه اى از اصحاب خود به بيابان كويرى بدون گياه و درخت رهسپار شدند. هنگامى كه به آن جا رسيدند، رسول خدا به همراهان خود دستور داد هر كدام مقدارى هيزم بياوريد. اصحاب گفتند: يا رسول اللّه ! در اين بيابان كوير كه چوب و هيزم پيدا نمى شود. حضرت فرمود: هر يك از شما به هر مقدار كه مى تواند بايد هيزم بياورد. امام صادق عليه السلام افزود: اصحاب حضرت رسول همه پراكنده شدند، بعد از گذشت ساعتى ، هر يك مقدارى هيزم پيدا كرده ، آوردند و در حضور حضرت ختمى مرتبت روى هم ريختند؛ و در نتيجه مقدار بسيار زيادى هيزم روى هم انباشته گرديد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله نگاهى نمود و اظهار داشت : بدانيد كه گناهان نيز به همين شكل زياد و روى هم انباشته مى گردد، سپس آن حضرت به عنوان موعظه و نصيحت ، خطاب به حاضرين نمود و فرمود: مواظب حركات خويش باشيد و حتّى از گناهان كوچك نيز خود را برهانيد، (چون ذرّه ، ذرّه جمع گردد و انسان را روسياه مى گرداند). و سپس افزود: بدانيد كه تمام حركات شما چه كوچك و چه بزرگ مورد توجّه خداوند متعال است و همه آن ها در نامه اعمال ثبت مى گردد، همان طورى كه خداوند در قرآن حكيم فرموده است : ما تمامى اعمال و كارهاى شما را محاسبه خواهيم كرد. - وسائل الشّيعه : ج 15، ص 310، ح 3.
امام حسن عسكرى عليه السلام به نقل از اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام حكايت فرمايد: روزى پيرمردى به همراه فرزندش نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شد. پيرمرد با گريه و زارى عرضه داشت : يا رسول اللّه ! من پسرم را بزرگ كردم و هزاران رنج و زحمت برايش متحمّل شدم و از مال و ثروت خود، او را كمك كردم تا آن كه مستقلّ و خودكفا گرديد، ولى امروز كه من ضعيف و ناتوان گشته ام و تمام اموال و هستى خود را از دست داده ام ، او از هر گونه كمكى به من دريغ مى كند و حتّى لقمه نانى هم به من نمى دهد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله خطاب به فرزند كرد و فرمود: تو در اين مورد چه جوابى دارى ؟ گفت : يا رسول اللّه ! من چيزى زايد بر مخارج خود و عائله ام ندارم . حضرت به پدر فرمود: اكنون چه مى گوئى ؟ گفت : يار سول اللّه ! او داراى چندين انبار گندم و جو و كشمش مى باشد و نيز كيسه هائى پر از درهم و دينار دارد. رسول خدا به فرزند فرمود: چه پاسخى دارى ؟ اظهار داشت : يا رسول اللّه ! او اشتباه مى كند، چون من هيچ ندارم . در اين هنگام ، حضرت رسول خطاب به فرزند كرد و فرمود: از عذاب خداوند بترس و نسبت به پدرت كه آن همه براى تو زحمت كشيده است ، نيكى و احسان كن . پسر گفت : يا رسول اللّه ! من چيزى ندارم . حضرت فرمود: اين ماه از بيت المال به او كمك مى كنيم ؛ ولى از ماه آينده بايد پدرت را كمك نمائى و به يكى از اصحاب خود به نام اُسامة بن زيد دستور داد تا صد درهم به آن پير مرد بپردازد. در پايان ماه ، پدر دو مرتبه به همراه پسر خود نزد رسول خدا آمد وعرضه داشت : يا رسول اللّه ! فرزندم چيزى به من نداد و پسر همچنين گفت : من چيزى ندارم . حضرت به فرزند اشاره نمود: كه تو داراى ثروت بسيارى هستى ؛ ولى با اين برخوردى كه نسبت به پدرت دارى ، همين امروز فقير و تهى دست خواهى شد. همين كه فرزند از نزد حضرت برگشت متوجّه شد كه داد و فرياد افرادى كه در همسايگى انبارهاى آذوقه او هستند، بلند است . و هنگامى كه چشمشان به پسر پيرمرد افتاد فرياد زدند: بوى گنديده انبارهاى تو به همه ما اذيّت و آزار مى رساند. و او را مجبور كردند تا اجناس فاسد شده انبارهايش را تخليه كند؛ او نيز چندين كارگر گرفت و با پرداخت پولى بسيار، آن اجناس فاسدشده را در بيابان هاى شهر تخليه كرد. و چون به كيسه هاى طلا و نقره اندوخته شده مراجعه كرد، آن ها را چيزى جز سنگ و ريگ نديد و تمام زندگى و ثروت او تباه گرديد وسخت در تنگ دستى قرار گرفت ، به طورى كه حتّى محتاج لقمه نانى براى شام خود گرديد و در نهايت مريض و رنجور شد. سپس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، در رابطه با اداء حقوق والدين چنين فرمود: مواظب باشيد كه پدر و مادر خود را ناراحت و غضبناك نكنيد و راضى نباشيد كه آنان نيازمند و محتاج گردند؛ وگرنه بدانيد كه غير از عذاب دنيا نيز در قيامت به عقاب دردناك الهى مبتلا خواهيد شد. - تفسير البرهان : ج 2، ص 194، ح 1. ارزش مرض براى مؤ من حضرت صادق آل محمّد عليهم السلام حكايت فرمايد: روزى رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، در جمع اصحاب خود، سر به سمت آسمان بلند نمود و تبسّمى كرد. يكى از افرادى كه در آن جمع حضور داشت ، از آن حضرت سؤ ال كرد: يا رسول اللّه ! امروز شما را ديدم كه سر خود را به سوى آسمان بلند كردى و تبسّم نمودى ؟! حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله فرمود: بله ، درست است چون كه متعجّب شدم از دو فرشته و ماءمور الهى كه از آسمان بر زمين وارد شدند تا اعمال يكى از بندگان خدا را - كه هر روز نماز خود را به موقع انجام مى داد - در نامه عملش بنويسند. ليكن چون آن شخص را در محلّ عبادت خود نيافتند، هر دو فرشته به آسمان بازگشتند و به محضر ربوبى پروردگار عرضه داشتند: پروردگارا! بنده مؤ من تو را در محلّ عبادتش نيافتيم ؛ بلكه او در بستر بيمارى افتاده بود. در اين هنگام خداوند متعال فرمود: بنويسيد، اعمال و عبادات بنده ام را تا زمانى كه او در پناه من ، مريض و ناتوان از عبادت و ديگر كارها است ، همانطورى كه در حال سلامتى ، او عبادت مرا انجام مى داد و شما اعمال و حسنات او را مى نوشتيد. سپس در پايان فرمايش خود افزود: همانا بر من لازم است ، پاداش بنده ام را در حال مريضى نيز بپردازم ؛ همچنان كه در حالِ سلامتى او چنين مى كرده ام . - بحارالا نوار: ج 22، ص 83، ح 32.
هيزم ها و مقدار گناهان عشق به خدا، يا رسول محدّثين و مورّخين حكايت كرده اند: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، به همراه برخى از اصحاب خود از محلّى عبور مى نمود كه به نوجوانى برخوردند و پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله به آن نوجوان سلام كرد. نوجوان بسيار شادمان و خندان گرديد؛ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، به او خطاب نمود و فرمود: آيا مرا دوست دارى ؟ گفت : آرى ، به خدا قسم ! تو را دوست دارم . حضرت فرمود: همانند چشمانت ؟ گفت : بهتر و بيشتر. حضرت افزود: همانند پدرت ؟ گفت : بيشتر. فرمود: همانند مادرت ؟ گفت : بيشتر نيز فرمود: همانند جان خودت ؟ گفت : يا رسول اللّه ! بيشتر از هر چيزى ، به تو علاقه مندم و تو را دوست دارم . در اين هنگام حضرت اظهار نمود: آيا همانند پروردگارت و خدايت مرا دوست دارى ؟ نوجوان در اين لحظه اظهار داشت : خدا، خدا، خدا، نه ؛ يا رسول اللّه ! هيچ چيزى در مقابل خداوند متعال ارزش ندارد و هيچكس را بر او برترى و فضيلتى نيست ؛ يا رسول اللّه ! تو را به جهت عشق و ايمان به خدا دوست دارم . حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله با شنيدن چنين سخن و اعتقادى راسخ ، متوجّه همراهان خود شد و فرمود: شما نيز اين چنين عشق و ايمان داشته باشيد و خدا را اين چنين دوست بداريد؛ چه اين كه آنچه ازنعمت ها و سلامتى در اختيار داريد، همه از الطاف خداوند متعال است . سپس افزود: و اگر مرا دوست داريد، بايد به جهت دوستى و ايمان به خداى سبحان باشد. - ارشاد القلوب ديلمى : ص 161. شفاعت كودك در قيامت انس بن مالك حكايت كند: مردى از انصار هرگاه به ملاقات وديدار حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله مى آمد، فرزند خويش را نيز به همراه خود مى آورد. پس از گذشت مدّتى ، فرزند آن شخص (1) فوت كرد وپدر اين موضوع را از آن حضرت پنهان داشت ، تا آن كه روزى به محضر مبارك پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، وارد شد؛ حضرت جوياى فرزند او شد؟ ديگران گفتند: فرزندش از دنيا رفته است و او داغدار مى باشد. بعد از اين كه آن شخص از حضور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، رفت ؛ به اصحاب خود فرمود: آيا مايل هستيد كه برويم و او را سر سلامتى وتسليت گوئيم ؟ دوستان پذيرفتند و به همراه آن حضرت حركت كردند. همين كه حضرت وارد منزل شد و مشاهده نمود كه پدر فرزند، بسيار محزون و غمگين است ، به او و تمام افراد خانواده تسليت فرمود. و پس از تسليتِ پيامبر خدا و همراهان ، پدر اظهار داشت : يا رسول اللّه ! او اميد و آرزوى من بود كه در پيرى كمك و يار و غمخوار من باشد. حضرت فرمود: آيا تو شادمان نمى گردى ، آن گاه كه فرزندت را در قيامت جلوى خود ببينى و به او بگويند: داخل بهشت برو. فرزندت بگويد: پروردگارا! من پدر و مادرم را مى خواهم و آن قدر به محضر ربوبى حقّ التماس كند تا آن كه خداوند شفاعت فرزند كوچك و بى گناه را در حقّ پدر و مادر مى پذيرد و با يكديگر وارد بهشت مى شويد؟! همراهان گفتند: يا رسول اللّه ! اين بشارت تنها مخصوص اين شخص است ، يا براى عموم مسلمان ها است ؟ حضرت فرمود: اين بشارت و نويد براى تمام بندگان مؤ من به خداوند متعال مى باشد.(2) 1- از روايات استفاده مى شود بر اين كه آن شخص ، عثمان بن مظعون بوده است . 2- مستدرك الوسائل : ج 2، ص 393، ح 20 و ديگر احاديث دنباله اش . گريه پدر و شادى قلب امام جعفر صادق به نقل از پدران بزرگوارش عليهم السلام حكايت فرمايد: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، در محلّى نشسته بود و من به همراه عدّه اى ، اطراف آن حضرت حضور داشتيم ، كه ناگهان شخصى از طرف يكى از دختران حضرت رسول آمد و گفت : دخترتان گويد: فرزندم سخت بيمار و در حال مرگ قرار گفته است ؛ چنانچه ممكن باشد تشريف آوريد و مرا كمك نمائيد. حضرت رسول صلوات اللّه عليه فرمود: برو، به دخترم بگو: آنچه را خداوند داده و آنچه را بگيرد همه از براى اوست و هر انسانى كه در اين دنيا آمده ، بايد روزى از اين دنيا برود. آن شخص پيام حضرت را براى دخترش برد و پس از لحظاتى باز گشت و گفت : يا رسول اللّه ! پيام شما را رساندم ؛ ليكن دخترتان اظهارداشت : اين فرزند از جان خودم عزيزتر است ، اگر امكان دارد تشريف بياوريد. پس از آن ، رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله حركت نمود و ما نيز به همراه ايشان رفتيم تا به منزل دختر حضرت رسيده و سپس وارد منزل شديم . همين كه رسول خدا صلوات اللّه عليه چشمش به طفل افتاد كه درحال جان دادن بود غمگين و گريان شد. گفتم : يا رسول اللّه ! ما را از گريه در مرگ افراد نهى مى نمائيد وآن گاه خودتان گريه مى كنيد؟! حضرت فرمود: من شما را از گريه در مرگ عزيزانتان نهى نكرده ام ، بلكه از شيون و داد و فرياد نهى شده ايد. و سپس افزود: بدان كه اين نوع گريه ، عقده دل را مى گشايد و موجب سلامتى و شادابى قلب و روان مى گردد. - مستدرك الوسائل : ج 2، ص 459، ح 1.
❌داستان دشمنان و زمامداران معاصر حضرت پسر مُغَيْره از استهزا كنندگان است ؟ مشايخ حديث در تفسير آيه شريفه (اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزئينَ) سوره حجر (15)، آيه 95. روايت كرده اند كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم خلعت با كرامت نبوت را پوشيد اوّل كسى كه به او ايمان آورد علىّ بن ابى طالب عليه السّلام بود، پس خديجه رضى اللّه عنها ايمان آورد، پس ابوطالب با جعفر طيّار رضى اللّه عنهما روزى به نزد حضرت آمد ديد كه نماز مى كند و على عليه السّلام در پهلويش نماز مى كند، پس ابوطالب با جعفر گفت كه تو هم نماز كن در پهلوى پسر عم خود ؛ پس جعفر از جانب چپ آن حضرت ايستاد و حضرت پيشتر رفت پس زيد بن حارثه ايمان آورد و اين پنج نفر نماز مى كردند و بس . تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت ، پس خداوند عالميان فرستاد كه ظاهر گردان دين خود را و پروا مكن از مشركان پس به درستى كه ما كفايت كرديم شرّ استهزاء كنندگان را. و استهزاء كنندگان پنج نفر بودند: وليد بن مغيره و عاص بن وائل و اَسوَد بْن مطّلب و اَسْوَد بن عبد يغوث و حارث بن طلاطِله ؛ و بعضى شش نفر گفته اند و حارث بن قيس را اضافه كرده اند. پس جبرئيل آمد و با آن حضرت ايستاد و چون وليد گذشت جبرئيل گفت : اين وليد پسر مُغَيْره است و از استهزا كنندگان است ؟ حضرت فرمود: بلى ، پس جبرئيل اشاره به سوى او كرد او به مردى از خُزاعه گذشت كه تير مى تراشيد و پا بر روى تراشه تير گذاشت ريزه اى از آنها در پاشنه پاى او نشست و خونين شد و تكبّرش نگذاشت كه خم شود و آن را بيرون آورد و جبرئيل به همين موضع اشاره كرده بود، چون وليد به خانه رفت بر روى كرسى خوابيد (دخترش در پايين كرسى خوابيد) پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمد كه به فراش دخترش رسيد و دخترش بيدار شد، پس دختر با كنيز خود گفت كه چرا دهان مَشك را نبسته اى ؟ وليد گفت : اين خون پدر تو است ، آب مَشك نيست ؛ پس طلبيد فرزند خود را و وصيّت كرد و به جهنّم پيوست ؛ و چون عامر بن وائل گذشت جبرئيل اشاره به سوى پاى او كرد پس چوبى به كف پايش فرو رفت و از پشت پايش بيرون آمد و از آن بمرد و به روايتى ديگر خارى به كف پايش فرو رفت و به خارش آمد و آن قدر خاريد كه هلاك شد؛ و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به ديده اش كرد او كور شد و سر بر ديوار زد تا هلاك شد. و به روايت ديگر اشاره به شكمش كرد آن قدر آب خورد كه شكمش پاره شد و اسود بن عبديغوث را حضرت نفرين كرده بود كه خدا ديده اش را كور گرداند و به مرگ فرزند خود مبتلا شود و چون اين روز شد جبرئيل برگ سبزى بر روى او زد كه كور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تا روز بدر كه فرزندش كشته شد و خبر كشته شدن فرزند خود را شنيد و مُرد؛ و حارث بن طلاطله را اشاره كرد جبرئيل به سر او، چرك از سرش آمد تا بمرد ؛ گويند كه مار او را گزيد و مُرد؛ و نيز گويند كه سموم به او رسيد و رنگش سياه و هياءتش متغير شد چون به خانه آمد او را نشناختند و آن قدر زدند او را كه كشتندش و حارث بن قيس ماهى شورى خورد و آن قدر آب خورد كه مرد. (بحار الانوار) 18/53 55 . تازيانه نورانى (ابن شهر آشوب ) روايت كرده كه قريش طُفَيْل بن عَمْرو را گفتند كه چون در مسجدالحرام داخل شوى پنبه در گوشهاى خود پر كن كه قرآن خواندن محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نشنوى مبادا ترا فريب دهد؛ چون داخل مسجد شد هر چند پنبه در گوش خود بيشتر فرو مى برد صداى آن حضرت را بيشتر مى شنيد پس به اين معجزه مسلمان شد و گفت : يا رسول اللّه ! من در ميان قوم خود سركرده و مطاع ايشانم ، اگر به من علامتى بدهى ايشان را به اسلام دعوت مى كنم . حضرت فرمود: خداوندا، او را علامتى كرامت كن ؛ چون به قوم خود برگشت از سر تازيانه او نورى مانند قنديل ساطع بود. (مناقب ) ابن شهر آشوب 1/159 160 . توطئه ابوجهل على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه روزى حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم نزد كعبه نماز مى كرد و ابوجهل سوگند خورده بود كه هرگاه آن حضرت را در نماز ببيند آن حضرت را هلاك كند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بلند كرد دستش در گردنش غُل شد و سنگ بر دستش چسبيد و چون برگشت و به نزديك اصحاب خود رسيد سنگ از دستش افتاد و به روايت ديگر به حضرت استغاثه كرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد؛ پس مرد ديگر برخاست و گفت : من مى روم كه او را بكشم ؛ چون به نزديك آن حضرت رسيد ترسيد و برگشت و گفت ميان من و آن حضرت اژدهائى مانند شتر فاصله شد و دُم را بر زمين مى زد و من ترسيدم و برگشتم . (تفسير قمى ) على بن ابراهيم 2/212 .
بچه دان شتر راوندى و غير او از ابن مسعود روايت كرده اند كه روزى حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در پيش كعبه در سجده بود و شترى از ابوجهل كشته بودند آن ملعون فرستاد بچه دان شتر را آوردند و بر پشت آن حضرت افكندند و حضرت فاطمه عليه االسّلام آمد و آن را از پشت آن حضرت دور كرد و چون حضرت از نماز فارغ شد فرمود كه خداوندا! بر تو باد به كافران قريش و نام برد ابوجهل و عُتْبه و شيبه و وليد و اُميّه و ابن ابى مُعَيْط و جماعتى كه همه را ديدم كه در چاه بدر كشته افتاده بودند. (خرائج ) راوندى 1/51 فرمود مرا نخواهد ديد ايضا راوندى روايت كرده است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از شبها در نماز سوره (تَبَّتْ يَد ا اَبى لَهَب ) تلاوت نمود، پس گفتند به امّ جميل خواهر ابوسفيان كه زن ابولهب بود كه ديشب محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى كرد و شما را مذمّت مى كرد. آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بيرون آمد و مى گفت اگر او را ببينم سخنان بد به او خواهم شنوانيد و مى گفت كيست كه محمّد را به من نشان دهد؟ چون از دَرِ مسجد داخل شد ابوبكر به نزد آن حضرت نشسته بود گفت : يا رسول اللّه ، خود را پنهان كن كه امّ جميل مى آيد مى ترسم كه حرفهاى بد به شما بگويد. حضرت فرمود كه مرا نخواهد ديد ؛ چون به نزديك آمد حضرت را نديد و از ابوبكر پرسيد كه آيا محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدى ؟ گفت : نه . پس به خانه خود برگشت . پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه خدا حجاب زردى در ميان حضرت و او زد كه آن حضرت را نديد و آن ملعونه و ساير كفّار قريش آن حضرت را مُذمَّم مى گفتند يعنى بسيار مذمّت كرده شده و حضرت مى فرمود كه خدا نام مرا از زبان ايشان محو كرده است كه نام مرا نمى برند و مذمّم را مذمّت مى گفتند و مذمّم نام من نيست . (خرائج ) راوندى 2/775 . نماز بر جنازه منافق امام جعفر صادق عليه السلام حكايت نموده است : وقتى عبداللّه بن اءُبىّ بن سلول يكى از منافقين به هلاكت رسيد، پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله به همراه بعضى از اصحاب خود بر جنازه او حاضر شدند و در مراسم دفن او شركت نمودند. عمر بن خطّاب كه در آن مراسم شركت داشت لب به اعتراض گشود و گفت : يا رسول اللّه ! مگر خداوند تو را از حضور بر جنازه منافقين نهى نكرده است كه بر قبر آن ها حاضر نشوى ؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله سكوت نمود و پاسخى نفرمود؛ عُمَر اعتراض خود را تكرار كرد. در اين هنگام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در جواب اعتراض عمر، چنين اظهار داشت : واى بر حال تو! آيا خبر دارى كه من بر بالين قبر اين منافق چنين دعا كردم : ((اللّهمّ احشُ جَوْفَهُ نارا، وَ امْلا قَبْرَهُ نارا، وَاءصِلْهُ نارا)). يعنى ؛ خداوندا! درون - قبر - او را پر از آتش گردان و او را هم نشين با آتش قرار ده . - فروع كافى : ج 4، ص 188، ح 1.
خنثى شدن توطئه كشتن پيامبر (ص) پيامبر (ص ) قبل از اينكه به پيامبرى برسد، از نظر صداقت و امانت و راستى ، مورد اعتماد همگان بود و همه افراد مكه و اطراف او را دوست مى داشتند، ولى وقتى كه در سن چهل سالگى به مقام پيامبرى رسيد و با بت پرستى و خرافات مبارزه كرد و مردم را به آيين يكتاپرستى دعوت نمود، با او دشمن شدند، و با انواع آزارها او را ناراحت مى كردند، تا آنجا كه تصميم گرفتند او را به قتل برسانند. ولى بنى هاشم با اينكه همه آنها - جز چند نفر- كافر بودند، راضى نبودند تا او كشته شود، از جمله ابولهب عموى پيامبر (ص ) از دشمنان سرسخت آن حضرت بود، ولى حاضر نبود كه برادرزاده اش را بكشند. سران قريش تصميم گرفتند تا آن حضرت را در غياب ابولهب بكشند، در اين مورد به گفتگو پرداختند ام جميل همسر ابولهب به آنها گفت : (من با اجراى برنامه اى ، شوهر ابولهب را، فلان روز (مثلا روز شنبه ) در خانه سرگرم عيش و نوش مى كنم و از همه جا بى خبر مى سازم ، شما همان روز، در غياب ابولهب محمد (ص ) را بكشيد). روز شنبه فرا رسيد، ام جميل دروازه خانه را محكم بست ، و با شوهرش ‍ابولهب در اطاقى ، نشست و از خوراكى ها و آشاميدنى ها نزد او گذاشت ، و از هر درى با او سخن گفت و كاملا او را از بيرون خانه ، بيخبر نگه داشت ابوطالب پدر بزرگوار على (ع ) از توطئه باخبر شد، بى درنگ پسرش على (ع ) را (كه در آن روز حدود يا سال داشت ) خواست و گفت : پسرم ! به خانه عمويت ابولهب برو، و در را بزن ، اگر باز كردند كه وارد خانه شو، و اگر باز نكردند، در را بشكن و خود را نزد عمويت برسان و به او بگو، پدرم گفت : ان امرء عينه فى القوم فليس بذليل (همانا مردى كه عمويش (مثل ابولهب ) رئيس قوم باشد، آن مرد، ذليل نخواهد شد) على (ع ) با شتاب به خانه ابولهب آمد، ديد در بسته است ، در زد، ولى در را باز نكردند، در را فشار داد و آن را شكست و وارد خانه شد و خود را نزد ابولهب رسانيد. ابولهب گفت : (برادرزاده ، چه شده ؟) على (ع ) فرمود: پدرم گفت : (كسى كه عمويش رئيس قوم باشد، ذليل نمى شود) ابولهب گفت : پدرت راست مى گويد، مگر چه شده ؟ على (ع ) فرمود: (برادرزاده ات در بيرون خانه كشته مى شود و تو مشغول عيش و نوش هستى ) احساسات ابولهب به جوش آمد، برجهيد و شمشير خود را بدست گرفت تا از خانه بيرون بيايد، همان دم ام جميل ، سر راه او را گرفت ، ابولهب كه عصبانى شده بود سيلى محكمى به صورت ام جميل زد كه چشم او لوچ شد، و كنار رفت ، و در همان حال ابولهب از خانه بيرون دويد، وقتى كه قريشيان او را شمشير به دست با چهره خشمگين ديدند، پرسيدند: (اى ابولهب !چه شده ؟) ابولهب گفت : (من با شما پيمان بستم كه برادرزاده ام محمد را هر گونه مى خواهيد آزار برسانيد، ولى شما پا را فراتر نهاده مى خواهيد او را بكشيد، سوگند به دو بت لات و عزى ، تصميم گرفته ام مسلمان گردم ، آنگاه خواهيد فهميد كه با شما چه خواهم كرد) قريشيان ديدند توطئه بر باد رفت (و اگر ابولهب مسلمان گردد، خيلى گران تمام مى شود) به دست و پاى ابولهب افتادند و از او عذر خواهى كردند، او نيز از تصميم خود برگشت . به اين ترتيب توطئه آنها خنثى گرديد، آرى (عدو شود سبب خير، گر خدا خواهد) نقل از كتاب : داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم عليهم السلام مؤ لف : محمد محمدي اشتهاردي ابولهب ، ام جميل ، على (ع ) ، عدو شود سبب خیر ، رندگی محمد ، ابوطالب ،
🏁داستان شهادت حضرت ❌خيانت يك زن پس از آن كه قضيّه جنگ خيبر پايان يافت و اموال خيبر به عنوان غنيمت ، طبق دستور پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله بين مسلمين تقسيم گرديد، يك زن يهودى به نام زينب دختر حارث كه دختر برادر مَرْحَب باشد برّه اى كباب شده را به عنوان هديه تقديم آن حضرت و همراهانش كرد. زن يهودى پيش از آن كه برّه را تحويل دهد از اصحاب سؤ ال كرد كه پيغمبر خدا كجاى گوسفند را بهتر دوست دارد؟ اصحاب در جواب آن زن ، اظهار داشتند: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، دست آن را بهتر از ديگر اعضايش دوست دارد. پس آن زن يهودى تمامى برّه را آغشته به زهر نمود، مخصوصا دست آن را بيشتر به زهر آلوده كرد و جلوى حضرت و يارانش نهاد. حضرت مقدارى از دست برّه را تناول نمود و سپس به اصحاب خود فرمود: از خوردن آن دست بكشيد، زيرا كه گوشت اين برّه مسموم است . پس از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله آن زن يهودى را احضار كرد و به او فرمود: چرا چنين كردى ؟ او در جواب گفت : براى آن كه من با خود گفتم : اگر اين شخص پيغمبر باشد به او آسيبى نمى رسد وگرنه از شرّ او راحت مى شويم . و چون حضرت سخنان او را شنيد، او را بخشيد،. ولى پس از آن جريان ، حضرت به طور مكرّر مى فرمود: غذاى خيبر مرا هلاك ؛ و درونم را متلاشى كرده است . - بحارالا نوار: ج 21، ص 5 6. روايات در چگونگى شهادت و مسموم شدن آن حضرت متفاوت است ، ليكن آنچه در تاريخ و احاديث آمده است و به طور قطعى از آن استفاده مى شود اين است كه حضرت به وسيله زهر مسموم و به شهادت رسيد. در برخى از كتب وارد شده است كه امام صادق عليه السلام فرمود: آن دو نفر زن حفصه و عايشه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله را مسموم و شهيد كردند. - تفسير عيّاشى : ج 1، ص 200، ح 152، نور الثّقلين : ج 1، ص 401، تفسير برهان : ج 1، ص 320، بحارالا نوار: ج 28، ص 20، ح 28. قبول وصاياى رسول خدا حضرت باقر العلوم عليه السلام حكايت فرمايد: در آخرين روزهاى عمر پر بركت پيامبر گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، در همان بيمارى و ناراحتى كه در اثر زهر وارد شده بود و منجر به شهادت حضرتش گشت ، امام علىّ عليه السلام كنار بستر رسول خدا حضور داشت و سر مبارك آن حضرت را بر زانوان خود نهاده بود. و مهاجرين و انصار در منزل آن حضرت حضور داشتند و برخى از ايشان اطراف بستر آن بزرگوار حلقه زده بودند كه ناگهان چشم هاى نازنين خويش را گشود و خطاب به جانشين خود اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام كرد و فرمود: برادرم ! آيا وصيّت مرا مى پذيرى ؟ و وعده ها و توصيه هاى مرا انجام مى دهى ؟ اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام در پاسخ ، اظهار داشت : بلى ، يا رسول اللّه ! و شروع به گريستن كرد به طورى كه از شدّت گريه و غم و اندوه نزديك بود بيهوش گردد. پس از آن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به بلال فرمود: اى بلال ! شمشير و كلاه خود و زره و اسب و شتر و پارچه اى كه در هنگام عبادت بر شكم خود مى بستم بياور. پس بلال حبشى دستور حضرت را اطاعت كرد و آن وسايل را به حضور ايشان آورد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله خطاب به اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: يا علىّ! اين وسايل و اسباب ، مختصّ تو است ، آن ها را بردار و به خانه ات بِبَر، كه پس از من بر تو مضايقه نكنند. لذا اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام آن وسايل را برداشت ؛ و در حضور حاضران بر چشم و سر خود ماليد و سپس آن ها را به خانه خود برد. - احقاق الحقّ: ج 4، ص 90 چگونگى وفات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله
محدّثين و موّرخين به نقل از حضرت باقر العلوم عليه السلام حكايت كرده اند: هنگامى كه بيمارى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شدّت يافت ، شخصى اجازه ورود بر آن حضرت را خواست ؛ و امام علىّ عليه السلام از منزل رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بيرون آمد و به آن شخص فرمود: چه حاجتى دارى ؟ آن شخص عرض كرد: مى خواهم به حضور رسول خدا وارد شوم . امام علىّ عليه السلام اظهار نمود: چون حضرت سخت بيمار مى باشد، اكنون نمى توانى به حضور حضرتش برسى ، خواسته ات را به من بگو؟ آن شخص عرض كرد: چاره اى نيست مگر آن كه بر ايشان وارد شوم ، علىّ عليه السلام به درون منزل مراجعت نمود و از پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله براى ورود آن شخص ، اجازه خواست وحضرت رسول اجازه فرمود. هنگامى كه آن شخص وارد منزل گرديد و كنار بستر حضرت نشست اظهار داشت : اى پيامبر خدا! من ماءمور الهى براى شما هستم . پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: از كدام دسته اى ؟ آن شخص پاسخ داد: من ملك الموت مى باشم ، خداوند تو را مخيّر ساخته است بين اين كه ملاقات خدا و مرگ را بپذيرى و يا آن كه در دنيا باقى بمانى . حضرت رسول صلوات اللّه عليه فرمود: مرا مهلت بده تا جبرئيل نازل گردد و با او مشورت نمايم ؛ چون جبرئيل نازل شد، عرض كرد: اى محمّد! آخرت براى تو بهتر خواهد بود. و لذا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ملاقات با خدا و ترك دنيا را برگزيد. جبرئيل از عزرائيل تقاضا نمود: عجله نكن و اندكى صبر نما تا من به سوى پروردگارم بروم و مراجعت نمايم . عزرائيل اظهار داشت : خير، اجازه ندارم و در همان لحظه روح مقدّس آن حضرت به ملكوت اءعلى پرواز نمود. - كشف الغمّة : ج 1، ص 18، بحار الا نوار: ج 22، ص 533. كمك دهنده هاى نورانى آخرين سفير و رسول الهى ، حضرت محمّد بن عبداللّه صلّى اللّه عليه و آله ، در آخرين روزهاى عمر پر بركت خود، خليفه اش اميرالمؤ منين علىّ بن ابى طالب عليه السلام را كنار بستر خويش خواند و پس از توصيه هائى پيرامون مسائل مهمّ در امور مختلف ، فرمود: يا علىّ! تنها كسى كه مرا غسل مى دهد تو هستى . حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام اظهار داشت : فدايت گردم ! آيا من به تنهائى توان غسل دادن جسد مطهّر شما را دارم ؟ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: جبرئيل عليه السلام مرا به اين موضوع دستور داد و او هم از خداوند متعال چنين دستورى را گرفته بود. حضرت علىّ عليه السلام اظهار داشت : يا رسول اللّه ! چنانچه به تنهائى توان غسل شما را نداشتم ، آيا مجاز هستم كه از شخص ديگرى كمك بگيرم ؟ در اين موقع جبرئيل عليه السلام به پيامبر خاتم خطاب كرد: اى محمّد! به علىّ بفرما: كه خدايت تو را سلام مى رساند و دستور مى دهد: خودت بايد پسر عمويت رسول خدا را غسل دهى . و اين سنّت الهى است كه پيغمبر را فقط خليفه او غسل مى دهد. پس از آن پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اى علىّ! توجّه داشته باش كه تو تنها نخواهى بود؛ زيرا كمك دهندگانى از طرف خداوند رحمان خواهند آمد تا تو را در غسل من يارى نمايند و آن ها بهترين يار و ياور مى باشند. حضرت علىّ عليه السلام سؤ ال نمود: يا رسول اللّه ! فدايت گردم ! آن نيروهائى كه مرا در اين امر كمك مى نمايند، چه كسانى هستند؟ پاسخ داد: جبرئيل ، ميكائيل ، اسرافيل ، ملك الموت ، اسماعيلِ ماءمور بر آسمان دنيا، ايشان در غسل من ، تو را كمك خواهند نمود. پس در اين هنگام ، حضرت علىّ عليه السلام جهت تواضع در پيشگاه مقدّس الهى ، سر به سجده نهاد و عرضه داشت : ((الحمد للّه الّذى جعل لى اءعوانا و إ خوانا، هم امناء اللّه تعالى )) يعنى ، شكر و سپاس خداوندى را كه براى من در غسل پيامبرش يارانى مى فرستد كه اءمينان عرش اويند. - مستدرك الوسائل : ج 2، ص 5198.
💠مزار ، مرقد ، توسل و زیارت حضرت زيارت رسول خدا با امام علىّ عليهماالسّلام اصبغ بن نباته كه يكى از اصحاب و ياران امام علىّ عليه السّلام است ، حكايت كند: مدّتى پس از آن كه مولاى متقيّان علىّ عليه السّلام به شهادت رسيد، محضر مبارك حضرت اءبا عبداللّه الحسين عليه السّلام شرفياب شدم و عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! درخواستى دارم ، اگر اجازه بفرمايى آن را مطرح كنم ؟ و امام حسين عليه السّلام پيش از آن كه من سخن را ادامه دهم ، فرمود: اى اصبغ ! آمده اى تا كارى كنم كه بتوانى برخورد جدّم رسول الّله صلّى اللّه عليه و آله را با ابوبكر، در مسجد قبا، بنگرى ؟ عرض كردم : بلى ، اى پسر رسول خدا! خواسته من همين است . امام عليه السّلام در همان مجلسى كه در شهر كوفه بوديم ، فرمود: برخيز، و من جاى خود برخاستم و ايستادم ، ناگهان خود را در مسجد قُبا ديدم ؛ و چون بسيار تعجّب كرده و متحيّر شدم . حضرت ضمن تبسّمى ، اظهار داشت : اى اصبغ ! حضرت سليمان بن داود عليهماالسّلام نيروى باد در كنترل و اختيارش بود و در يك چشم بر هم زدن مسافتى را به سرعت مى پيمود. و ما اهل بيت عصمت و طهارت ، بيش از حضرت سليمان و ديگر پيامبران عليهم السّلام به تمام علوم و فضائل آشنا و آگاه مى باشيم . عرضه داشتم : با اين حركت طىّ الارض از كوفه به مكّه در كمتر از يك لحظه ، تصديق مى كنم ، كه شما از همه بالاتر مى باشيد. حضرت فرمود: آرى ، تمام علوم و معارف الهى نزد ما اهل بيت رسالت خواهد بود؛ و ما محرَم اسرار و علوم خداوند متعال هستيم . من با شنيدن چنين مطالبى ، اظهار داشتم : خدا را شكر مى كنم كه مرا از دوستان شما اهل بيت رسالت قرار داده است . آن گاه حضرت فرمود: اكنون وارد مسجد شو. وقتى داخل مسجد رفتم ، ديدم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله در محراب نشسته و عباى خود را بر دوش افكنده است . بعد از آن امام علىّ عليه السّلام را ديدم كه گريبان ابوبكر را گرفته است و هر دو در حضور رسول خدا ايستاده اند. و حضرت رسول انگشت مبارك خود را به دندان گرفت ؛ و اظهار داشت : اى ابوبكر! تو و يارانت پس از رحلت من ، مرتكب حركت ناشايسته اى شده ايد. -مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 52 ، بحارالا نوار: ج 44، ص 184، ضمن حديث 11. مزار ، مرقد ، توسل و زیارت هر كه بر او و بر من سه روز سلام كند شيخ طوسى (ره ) در تهذيب از يزيد بن عبدالملك روايت كرده و او از پدرش از جدش كه گفت به خدمت حضرت فاطمه سلام اللّه عليها مشرف شدم پس آن حضرت ابتدا فرمود به سلام بر من پس از من پرسيد كه براى چه آمده اى ؟ عرض كردم : از براى طلب بركت و ثواب . فرمود: كه خبر داد مرا پدرم و اينك حاضر است كه هر كه بر او و بر من سه روز سلام كند حق تعالى بهشت را از براى او واجب گرداند گفتم در حيات او و شما فرمود بلى و همچنين بعد ازموت ما، گنجینه معنوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ♨️ ماجرای طلب حلالیت پیامبر (ص) از مردم، در بیانات رهبر حکیم انقلاب. ۱۳۸۰/۲/۲۸ 🔹۲۸ صفر، سالروز شهادت پیامبر (ص) و امام حسن (ع) .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 معنای حشر با پیغمبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلم) از زبان علامه حسن‌زاده آملی .