eitaa logo
ویژه نامه پيامبر خاتم حضرت محمد (ص) و خدیجه
7 دنبال‌کننده
23 عکس
6 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
(محدّث قمى رَحَمَهُ اللّهُ) در مقام تقسيم اموال پدر و رجوع ايشان به حكم افعى جُرْهُمى كه در علم كهانت مهارتى تمام داشت و در نجران مرجع اعاظم و اشراف بود و از (اءنْمار) دو قبيله پديد آمد: خَشْعَمْ و بَجيلَه و اين دو طايفه به يمن شدند و به اياد منسوب است قُسّ بْن ساعِده ايادى كه از حُكما و فُصحاى عرب است و از ربيعه و مضر نيز قبايل بسيار پديدار شد چنانكه يك نيمه عرب بديشان نسب مى برند و بدين جهت در كثرت ضرب المثل گشتند. در فضيلت ربيعه و مُضَر بس است خبر نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم : (لا تَسُبُّوا مُضَرَ وَ رَبيعةَ فَإ نّهما مُسْلِم انِ)(1) (مُضَر)(2) معدول از ماضر است و آن شير است پيش از آنكه ماست شود و اسم مُضَر، عَمْرو است و مادرش سَوْدَه بنت عَكّ است و نور نبوّت از (نِزار) به او منتقل شده بود و بعد از پدر سيّد سلسله بود و اقوام عرب او را مطيع و منقاد بودند و همواره در ترويج دين حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام روز مى گذاشت و مردم را به راه راست مى داشت . گويند از تمامى مردم صورتش نيكوتر بود و او اوّل كسى است كه آواز حُدَى را براى شتران خواند(3) و از وى دو پسر به وجود آمد يكى عَيْلان (4) كه قبايل بسيار از او پديد آمد. 1 (مُضَر) و (ربيعه ) را دشنام ندهيد، زيرا كه آن دو مسلمان بوده اند. ر.ك : (ترجمه تاريخ يعقوبى ) 1/285، (كنز العمّال ) حديث 34119 . 2 (مُضَر) به ضم ميم و فتح ضاد معجمه است . 3 (اءنساب الاشراف ) 1/37، تحقيق : دكتر زكّار و دكتر زركلى . 4 (عَيْلان ) به فتح عين مهمله و سكون ياء. ديگر الياس كه نور پيغمبرى بدو منتقل شده بود لاجرم بعد از پدر در ميان قبايل بزرگى يافت چنانكه او را سيّد العشيره لقب دادند و امور قبايل و مُهمّات ايشان به صلاح و صواب ديداو فيصل مى يافت و تا آن روز كه نور محمّدى صلى اللّه عليه و آله و سلم از پشت او انتقال نيافته بود گاهى از صُلب خويش زمزمه تسبيح شنيدى و پيوسته عرب او را معظّم و بزرگ شمردندى مانند لقمان و اَشباه او. مادرش رباب نام دارد و زوجه اش ليلى بِنْت حُلْوان قضاعيّه يَمَنِيَّه است كه او را (خِنْدِف ) گويند و او را سه پسر بود: 1 عَمْرو 2 عامر 3 عُميرا. گويند؛ چون پسران وى به حدّ بلوغ و رشد رسيدند روزى عمرو وعامر با مادر خود ليلى به صحرا رفتند ناگاه خرگوشى از سر راه بجنبيد و به يك سو گريخت و شتران از خرگوش برميدند عمرو و عامر از دنبال خرگوش تاختن كردند، عمرو نخست او را بيافت و عامر رسيد و آن را صيد كرده كباب كرد. ليلى را از اين حال سروررى و عُجْبى روى آورد پس به تعجيل به نزديك الياس آمد و چون رفتارى به تَبَخْتُر داشت الياس به او گفت : اَيْنَ تُخَندِفين (خِنْدِفِه آن را گويند كه رفتارش به جلالت و تبختر باشد) ليلى گفت : هميشه بر اثر شما به كبر و ناز قدم زنم و از اين روى الياس او را خِنْدِف ناميد و آن قبايل كه با الياس نسب مى برند بنى خِنْدِف (1) لقب يافتند و از اين روى كه عمرو آن خرگوش را يافته بود الياس او را (مُدْرِكِه ) لقب داد و چون عامر صيد آن كرد و كباب ساخت (طابخه ) ناميده شد. و چون عميرا در اين واقعه سر در لحاف داشت و طريق خدمتى نپيمود به قَمَعَه ملقّب گشت و بِالْجمله ؛ خِندِف الياس را بسيار دوست مى داشت . گويند چون الياس وفات كرد خِندِف حُزن شديدى پيدا كرد و از سر قبر وى بر نخاست و سقفى بر او سايه نيفكند تا وفات يافت .(2) 1 به كسر خاء و دال مهمله مكسوره بر وزن زِبْرج واز اين جهت يزيدلعين هنگامى كه سر مبارك حسين عليه السّلام را نزد او نهاده بودند و اشعارى مى خواند خود را به خنْدِف نسبت داد و گفت : (لَسْتُ من خِندف اِنْ لَمْ انتَقم ) الخ و حضرت زينب عَليها السلام در مقام جواب او در خطبه فرمود: (وَ كَيْفَ يُرْتَجى مَنْ لَفَظَ فُوهُ اكْبادُ الاْ زكيا) الخ كنايه از آنكه چرا خودت را نسبت به (خندف ) مى دهى بلكه ياد كن جدّه ات هند جگرخواره را و كارهاى او را. 2 (اءنساب الاشراف ) 1/39 40 و لَنِعْمَ ما قالَ الحكيم السنائى : داستان پسر هند مگر نشيندى كه از او و سه كس او به چه رسيد پدر او لب و دندان پيمبر بشكست مادر او جگر عم پيمبر بمكيد او بناحق ، حق داماد پيمبر بستاد پسر او سر فرزند پيمبر ببريد بر چنين قوم ، تو لعنت نكنى شرمت باد لَعَنَ اللّهُ يزيدَ وَ عَل ى آل يزيد (محدّث قمى رحمه اللّه ).
بالجمله ؛ نور نبوّت از الياس به مُدْرِكة (1) انتقال يافت و بعضى گفته اند كه مُدرِكه را بدان سبب مدركه گفتند كه درك كرد هر شرافتى را كه در پدرانش بوده و او را ابوالهذيل مى گفتند. زوجه اش (سَلْمى بنت اَسَد بن رَبيعة بن نِزار) بود و از وى دو پسر آورد يكى خُزيمه و ديگر هُذَيْل كه پدر قبايل بسيار است و نور نبوّت به خُزَيمه (2) منتقل شد و او بعد از پدر حكومت قبايل عرب داشت و او را سه پسر بود: 1 كنانه 2 هون 3 اسد. و كنانه (3) مادرش عوانه بنت سعد بن قيس بن عَيْلان بن مُضَر است و كُنْيَتش ابونضر چون رئيس قبايل عرب گشت در خواب به او گفتند كه (بَرّة بنت مرّ بن اَدّ بن طابخة بن الياس ) را بگير كه از بطن وى بايد فرزندى يگانه به جهان آيد. پس كنانه ، برّه را تزويج نمود و از وى سه پسر آورد: 1 نَضْر 2 ملك 3 مِلّكان ونيز هاله راكه از قبيله اءزْد بود به حباله نكاح در آورد و از وى پسرى آورد مسمى به (عبد مناة ) و در جمله پسران نور نبوى از جبين نضر ساطع بود وجه تسميه او به نضر(4) نضارت وجه اوست واو را قريش نيز گويند و هر قبيله اى كه نسبش به نضر پيوندد، او را قريش خوانند و در وجه ناميدن نضر به قريش به اختلاف سخن گفته اند و شايد از همه بهتر آن باشد كه چون نضر مردى بزرگ و باحصافت بود و سيادت قوم داشت پراكندگان قبيله را فراهم كرد و بيشتر هر صباح بر سر خوان گسترده او مجتمع مى شدند از اين روى (قريش ) لقب يافت ؛ چه (تقرّش ) به معنى (تجمّع ) است و نضر را دو پسر بود يكى مالك و ديگرى يَخْلُد و نور نبوّت در جبين مالك بود و مادرش عاتكه بنت عدوان بن عمرو بن قيس بن عيلان است و مالك را پسرى بود فِهْر(5) نام داشت و مادرش جَنْدَلَه بِنْت حارث جُرْهُميّه است و فِهْر رئيس مردم بود در مكه و او را جمع آورنده قريش گويند و او را چهار پسر بود از ليلى بنت سعد بن هذيل : 1 غالب 2 محارب 3 حارث 4 اسد. از ميان همه نور نبوّت به (غالب ) منتقل شد. و (غالب ) را دو پسر بود از سَلْمى بنت عمرو بن ربيعه خزاعيّه : 1 لُوَىّ 2 تيم . و نور شريف نبوّت به (لُوَىّ)(6) منتقل شد و آن تصغير (لا ى ) است كه به معنى نور است و او را چهار پسر بود: 1 كعب 2 عامر 3 سامه 4 عوف . و در ميان همگى نور نبوت به (كعب ) منتقل شد. مادرش ماريه دختر كعب قضاعيه بوده و كعب بن لُوَىّ از صناديد عرب بود و در قبيله قريش از همه كس برترى داشت و درگاهش ملجاء و پناه پناهندگان بود و مردم عرب را قانون چنان بود كه هرگاه داهيه عظيم يا كارى مُعجب روى مى داد سال آن واقعه را تاريخ خويش مى نهادند. لا جَرَم سال وفات او را كه 5644 بعد از هبوط آدم بود تاريخ كردند تا عام الفيل و او را سه پسر بود از محشيّة دختر شيبان : 1 مُرّه (7) 2 عدى 3 هُصَيْص ، و هُصَيْص (به مهملات كزُبَيْر) از برادران ديگر بزرگتر بود و او را پسرى بود به نام عمرو و عمرو دو پسر داشت يكى (سهم ) و ديگرى (جُمَح )(8) و به (سهم ) منسوب است عَمْر و عاص و به (جُمَح ) منسوب است عثمان بن مظعون و صفوان بن اميّه و ابومحذوره كه مؤ ذّن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود، و به عدىّ بن كعب منسوب است عمر بن خطّاب و مُرّة بن كعب همان است كه نور محمدى صلى اللّه عليه و آله و سلم از كعب به وى منتقل شده و او را سه پسر بود. 1 (مُدْرِكه ) به ضم ميم و كسر راء. (محدث قمى رحمه اللّه ). 2 (خُزَيمه ) به ضمّ خاء و فتح زاء معجمتين .(محدّث قمى رحمه اللّه ). 3 (كِنانه ) به كسركاف .(محدّث قمى رحمه اللّه ) . 4 (نَضْر) به فتح نون و سكون ضاء معجمه . (محدّث قمى رحمه اللّه ) . 5 (فِهْر) به كسر فاء و سكون هاء (محدّث قمى رحمه اللّه ) . 6 (لُوَىّ) به ضم لام و فتح واو و تشديد ياء (محدث قمى رحمه اللّه ) 7 (مرّه ) به ضمّ ميم و تشديد راء. (محدث قمى رحمه اللّه ) . 8 به ضمّ جيم و فتح ميم (محدث قمى رحمه اللّه ) كلاب مادرش هند دختر سرىّ بن ثعلبه است و دو پسر ديگر تَيْم (بفتح تاء و سكون ياء) و يَقَظه (به فتح ياء و قاف ) و مادر اين دو پسر بارقيه و به تَيْم منسوب است قبيله ابوبكرو طلحة ؛ و يقظه را پسرى بود مخزوم نام كه قبيله بنى مخزوم به وى منسوبند و از ايشان است امّ سَلَمه و خالد بن الوليد و ابوجهل ،
و كلاب بن مرّه را دو پسر بود يكى زهره كه منسوب است به آن آمنه مادر حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و ابن ابى وقّاص و عبدالرّحمن بن عوف ، دوم قُصَىّ(1) و نامش زيد است و او را قُصىّ گفتند بدان جهت كه مادرش فاطمه بنت سعد بعد از وفات كلاب به ربيعة بن حرم قضاعى شوهر كرد، زهره راكه فرزند بزرگترش بود در مكّه بگذاشت و قُصىّ را كه خردسال بود با خود برداشت به اتفاق شوهرش به ميان قضاعه آمد و چون قُصىّ از مكه دور افتاد او را قُصىّ گفتند كه به معنى دور شده است و چون قُصىّ بزرگ شد هنگام حجّ مادر خود فاطمه را با برادر مادرى خود زرّاج (2)بن ربيعه وداع كرد به اتفاق جماعتى از قضاعه كه عزيمت مكّه داشتند به مكّه آمد و در آنجا در نزد برادر خود زهره بماند چندان كه به مرتبه ملكى رسيد. و در آن زمان بزرگ مكّه حُلَيْل بن حَبْسِيّه (3) بود و در مردم خزاعه كه بعد از جُرْهُميان بر مكّه مستولى شده بودند حكومت داشت و او را دختران و پسران بود او از جمله دختران او حُبّى (4) بود قصىّ او را به نكاح خود درآورد و از پس آنكه روزگارى با او هم بالين بود بلاى وبا و رنج رُعاف (5) در مكّه پديد آمد پس جليل و مردم خزاعه از مكّه به در شدند. جليل در بيرون مكّه بمرد و هنگام رحلت وصيّت كرد كه بعد از او كليد داشتن خانه مكّه با دخترش حُبّى باشد و اَبُوغُبْشان الْمِلْكانى در اين منصب حجابت با حُبّى مشاركت كند و اين كار بدينگونه برقرار شد تا قصىّ را از حبّى چهار پسر به وجود آمد: 1 عَبْد مَناف 2 عَبْد العُزّ ى 3 عَبْدالقُصَىّ 4 عَبْدُ الدّ ار. قُصَى با حُبّى گفت : سزاوار است كه كليد خانه مكّه را به پسرت عبدالدّار سپارى تا اين ميراث از فرزندان اسماعيل عليه السّلام به در نشود، حبّى گفت : من از فرزند خود هيچ چيز دريغ ندارم امّا با اَبُوغُبْشان كه به حكم وصيّت پدرم با من شريك است چه كنم ؟ قصىّ گفت : چاره آن بر من آسان است . پس حُبّى حقّ خويش را به فرزند خود عبدالدّار گذاشت و قصىّ از پس چند روزى به طائف رفت و اَبُوغُبْشان در آنجا بود. شبى اَبُوغُبْشان بزمى آراست و به خوردن شراب مشغول شد، قصىّ در آن مجلس حضور داشت چون اَبُوغُبْشان را نيك مست يافت و از عقل بيگانه اش ديد منصب حجابت مكّه را از او به يك خيك شراب بخريد و اين بيع را سخت محكم كرد و چند گواه بگرفت و كليد خانه را از وى گرفته و به شتاب تمام به مكّه آمد و خلق را انجمن ساخت و كليد را به دست فرزند خود عبدالدّار داد و از آن سوى اَبُوغُبْشان چون از مستى به هوش آمد سخت پشيمان شد و چاره نديد و در عرب ضرب المَثَل شد كه گفتند: (اَحُمَقُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَنْدَمُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَخْسَرُ صفَقة مِنْ اَبى غُبْشان ). بالجمله ، چون قصىّ مِفْتاح از ابوغبشان بگرفت و بر قريش مهتر و امير شد منصب سقايت و حجابت و رفادت ولوا و نَدْوه و ديگر كارها مخصوص او گشت و (سقايت ) آن بود كه حاجيان را آب دادى و (حجابت ) كليد داشتن خانه مكّه را گفتندى و او حاجيان را به خانه مكّه راه دادى و (رفادت ) به معنى طعام دادن است و رسم بود كه هر سال چندان طعام فراهم كردندى كه همه حاجيان را كافى بودى و به مُزْدَلِفَه آورده بر ايشان بخش فرمودى و (لوا) آن بود كه هرگاه قُصىّ سپاهى از مكّه بيرون فرستادى براى اميران لشكر يك لوا بستى و تا عهد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اين قانون در ميان اولاد قصىّ برقرار بود و (نَدْوه ) مشورت باشد و آن چنان بود كه قصىّ در جنب خانه خداى زمينى بخريد و خانه اى بنا كرد و از آن يك در به مسجد گذاشت و آن را ارالنَّدْوَه نام نهاد هرگاه كارى پيش آمد بزرگان قريش را در آنجا انجمن كرده شورى افكند. بالجمله ؛ قصىّ قريش را مجتمع ساخت و گفت : اى معشر قريش ، شما همسايه خدائيد و اهل بيت اوئيد و حاجيان ميهمان خدا و زُوّار اويند؛ پس بر شما هست كه ايشان را طعام و شراب مهيّا كنيد تا آنكه از مكّه خارج شوند. و قريش تازمان اسلام بدين طريق بودند آنگاه قُصىّ زمين مكّه را چهار قسم نمود و قريش را ساكن فرمود. امّا بَنى خُزاعه و بَنى بَكْر كه در مكّه استيلا داشتند چون غلبه قصىّ را ديدند و كليد خانه را به دست بيگانه يافتند سپاهى گرد كرده با او مصاف دادند و در دفعه اوّل قصىّ شكست خورد، پس برادر مادرى قصىّ (زرّاج بن ربيعه ) با ديگر برادران خود از ربيعه با جماعتى از قُضاعه به اعانت قصىّ آمدند با خُزاعه جنگ كردند تا آنكه قصىّ غلبه كرد پس بر قصىّ به سلطنت سلام دادند و او اوّل مَلِك است كه سلطنت قريش و عرب يافت و پراكندگان قريش را جمع كرده و هركس را در مكه جائى معيّن بداد از اين جهت او را (مُجَمِّعْ) گفتند. قال الشّاعر:
اَبُوكُمْ قُصَىُّ كانَ يُدْعى مُجَمِّعا بِهِ جَمَعَ اللّهُ القَبائِلَ مِن فِهْرٍ(6) و قضى چنان بزرگ شد كه هيچ كس بى اجازه او هيچ كار نتوانست كرد و هيچ زن بى اجازه و رخصت او به خانه شوهر نتوانست رفت و احكام او در ميان قريش در حيات و ممات او مانند دين لازم شمرده مى شد. پس قُصىّ منصب سقايت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را به پسرش‏عبدالدّار تفويض نمود و قبيله بنى شيبه از اولاد اويند كه كليد خانه را به ميراث همى داشتند و چون روزگارى تمام برآمد قصىّ وفات يافت و او را در حَجُون (7)مدفون ساختند و نور محمّدى صلى اللّه عليه و آله و سلم از قصىّ به عبد مَناف انتقال يافت و عبدمناف را نام ، مُغَيْره بود و از غايت جمال (قَمَر الْبَطْحا) لقب داشت و كُنْيَتَش ، ابوعبدالشّمس است و او عاتكه دختر مرّة بن هلال سلميّه را تزويج كرد و وى دو پسر تواءمان (8) متولّد شدند چنانكه پيشانى ايشان به هم پيوستگى داشت پس با شمشير ايشان را از هم جدا ساختند يكى را (عَمْرو) نام نهادند كه هاشم لقب يافت و ديگرى را (عبدالشّمس ). يكى از عقلاى عرب چون اين بدانست گفت : در ميان فرزندان اين دو پسر جز با شمشير هيچكار فيصل نخواهد يافت و چنان شد كه او گفت ؛ زيرا كه عبدالشمس پدر اُميّه بود و اولاد او هميشه با فرزندان هاشم از در خَصْمى بودند وشمشير آخته داشتند و عبدمناف غير از اين دو پسر، دو پسر ديگر داشت يكى (المُطَّلِب ) كه از قبيله اوست عُبَيدة بن الحارث و شافعى ، و پسر ديگرش (نَوْفَلْ) است كه جُبَيْر بْن مُطْعِم به او منسوب است . و هاشم بن عبد مناف را كه نام او عمرو بود از جهت علّو مرتبت او را (عَمْرو الْعُلى ) مى گفتند و از غايت جمال او را و مُطَّلِب را (اَلْبَدْر ان )(9) گفتندى و او را با مطّلب كمال مؤ الفت و ملاطفت بودى چنانكه عبدالشّمس را با نَوْفَل . بالجمله ؛ چون هاشم به كمال رشد رسيد آثار فتوّت و مروّت از وى به ظهور رسيد و مردم مكّه را در ظلّ حمايت خود همى داشت چنانكه وقتى در مكّه بلاى قحط و غلا پيش آمد و كار بر مردم صعب گشت هاشم در آن قحط سال همى به سوى شام سفر كردى و شتران خويش را طعام بار كرده به مكّه آوردى و هر صبح و هر شام يك شتر همى كشت و گوشتش را همى پخت آنگاه ندا در داده مردم مكّه را به مهمانى دعوت مى فرمود و نان در آب گوشت ثَريد كرده بديشان مى خورانيد از اين روى او را (هاشم ) لقب دادند؛ چه (هَشْم ) به معنى شكستن باشد. يكى از شاعران عرب در مدح او گويد: عَمْرُو الْعُلى هَشَمَ الثَّريدَ لِقَوْمِهِ قَوْمٍ بِمَكّةَ مُسْنِتينَ عِج افٍ
نُسِبَتْ اِلَيْهِ الرِّحْلَت انِ كِلا هُم ا سَيْرُ الشِّتاءِ وَ رِحْلَةُ الاَْصْي افِ و چون كار هاشم بالا گرفت و فرزندان عبدمناف قوى حال شدند و از اولاد عبدالدّار پيشى گرفتند و شرافتى زياده از ايشان به دست كردند لا جَرَم دل بدان نهادند كه منصب سقايت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را از اولاد عبدالدّار بگيرند و خود متصرّف شوند و در اين مهم عبدالشّمس و هاشم و نوفل و مطّلب اين هر چهار برادر همداستان شدند و در اين وقت رئيس اولاد عبدالدّار ، عامربن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار بود و چون او از انديشه اولاد عبدمناف آگهى يافت دوستان خويش را طلب كرد و اولاد عبدمناف نيز اعوان و انصار خويش را فراهم كردند. در اين هنگام بنى اسد بن عبدالعزّى بن قصىّ و بنى زُهْرَة بن كِلاب و بنى تَيْم بن مُرَّة و بنى حارث بن فِهْر از دوستان و هواخواهان اولاد عبدمَناف گشتند. پس هاشم و برادرانش ظرفى از طيب و خوشبوئيها مَملُوّ ساخته به مجلس حاضر كردند و آن جماعت دستهاى خود را به آن طيب آلوده ساخته دست به دست اولاد عبدمناف دادند و سوگند ياد كردند كه از پاى ننشينند تا كار به كام نكنند و هم از براى تشييد قَسَم به خانه مكّه درآمده دست بر كعبه نهادند و آن سوگندها را مؤ كّد ساختند كه هر پنج منصب را از اولاد عبدالدّار بگيرند. و از اين روى كه ايشان دستهاى خود را با طيب آلوده ساختند آن جماعت را (مطيّبين ) خواندند و قبيله بنى مخزوم و بنى سَهْم بن عَمْرو بن هُصَيْص و بنى عَدِىّ بن كَعْب از انصار بنى عَبْدُالدّ ار شدند و با اولاد عبدالدّار به خانه مكه آمدند و سوگند ياد كردند كه اولاد عبدمناف را به كار ايشان مداخلت ندهند و مردم عرب اين جماعت را (اَحْلاف ) لقب دادند و چون جماعت احلاف و مطيّبين از پى كين برجوشيدند و ادوات مقاتله طراز كردند دانشوران و عقلاى جانَبيْن به ميان درآمده گفتند: اين جنگ جز زيانِ طرفيْن نباشد و از اين آويختن و خون ريختن قريش ضعيف گردند و قبايل عرب بديشان فزونى جويند بهتر آن است كه كار به صلح رود. و در ميانه مصالحه افكندند و قرار بدان نهادند كه سقايت و رفادت با اولاد عبدمناف باشد و حجابت و لوا و دارالنّدوه را اولاد عبدالدّار تصرّف كنند، پس از جنگ باز ايستادند و با هم به مدارا شدند آنگاه اولاد عبدمناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم بر آمد. پس در ميان اولاد عبدمناف و عبدالدّار مناصب خمسه همى به ميراث مى رفت چنانكه در زمان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم عثمان بن ابى طلحة بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار كليد مكّه داشت و چون حضرت فتح مكّه كرد عثمان را طلبيد و مفتاح را بدو داد و اين عثمان چون به مدينه هجرت كرد كليد را به پسر عمّ خود (شَيْبَه ) گذاشت و در ميان اولاد او بماند. امّا لوا در ميان اولاد عبدالدّار بود تا آن زمان كه مكّه مفتوح گشت ايشان به خدمت آن حضرت رسيده عرض كردند: (اِجْعَل اللِّواء فين ا). آن حضرت در جواب فرمود: (َالاِسْلامُ اَوُسَعُ مِنْ ذلِكَ) كنايت از آنكه اسلام از آن بزرگتر است كه در يك خاندان رايات فتح آن بسته شود. پس آن قانون برافتاد و دارالنّدوه تا زمان معاويه برقرار بود و چون او امير شد آن خانه را از اولاد عبدالدّار بخريد و دارالا ماره كرد. امّا سقايت و رفادت از هاشم به برادرش مُطَّلب رسيد و از او به عبدالمطَّلب بن هاشم افتاد و از عبدالمطَّلب به فرزندش ابوطالب رسيد و چون ابوطالب اندك مال بود براى كار رفادت از برادر خود عبّاس زرى به قرض گرفت و حاجيان را طعام داد و چون نتوانست اداء آن دَيْن كند منصب سقايت و رفادت را در ازاى آن قرض به عبّاس گذاشت و از عبّاس به پسرش عبداللّه رسيد و از او به پسرش على و همچنان تا غايت خلفاى بنى عبّاس .
بالجمله ؛ چون صيّت جلالت هاشم به آفاق رسيد سلاطين و بزرگان براى او هدايا فرستادند و استدعا نمودند كه دختر از ايشان بگيرد شايد نور محمّدى صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه در جبين داشت به ايشان منتقل گردد و هاشم قبول نكرد و از نُجباى قوم خود دختر خواست و فرزندان ذكور و اناث آورد كه از جمله (اَسَد) است كه پدر فاطمه والده حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است ولكن نورى كه در جبين داشت باقى بود، پس شبى از شبها بر دور خانه كعبه طواف كرد و به تضرّع و ابتهال از حق تعالى سؤ ال كرد كه او را فرزندى روزى فرمايد كه حامل آن نور پاك شود. پس در خواب او را امر كردند به (سَلْمى ) دختر عمروبن زيد بن لبيد از بنى النّجار كه در مدينه بود پس هاشم به عزم شام حركت فرموده و در مدينه به خانه عمرو فرود شده دختر او سلمى را به حباله نكاح درآورد و عمرو با هاشم پيمان بست كه دختر خود را به تو دادم بدان شرط كه اگر از او فرزندى به وجود آيد همچنان در مدينه زيست كند و كس او را به مكّه نبرد. هاشم بدين پيمان رضا داد و در مراجعت از شام سلمى را به مكّه آورد و چون سلمى حامله شد به عبدالمطّلب بنا به آن عهدى كه شده بود او را برداشته ديگر باره به مدينه آورد تا در آنجا وضع حمل كند و خود عزيمت شام نمود و در غَزَه (10) كه مدينه اى است در اَقْصى شام و مابَيْن او و عَسْقَلان دو فرسخ است وفات فرمود: امّا از آن سوى سلمى ، عبدالمطّلب را بزاد و او را عامر نام كرد و چون بر سر موى سپيد داشت او را (شَيْبَه ) گفتند و سَلْمى همى تربيت او فرمود تا يمين از شمال بدانست و چندان نيكو خِصال و ستوده فِعال برآمد كه (شَيْبَةُ الْحَمْد) لقب يافت و در اين وقت عمّ او مطّلب در مكّه سيّد قوم بود و كليد خانه كعبه و كمان اسماعيل و عَلَم نِزار او را بود و منصب سقايت و رفادت او را داشت . پس مطلب به مدينه آمد و برادرزاده خود را بر شتر خويش رديف ساخته به مكّه آورد. قريش چون او را ديدند چنان دانستند كه مطّلب در سفر مدينه عبدى خريده و با خود آورده لاجرم شَيْبَه را عبدالمطّلب خواندند و به اين نام شهرت يافت . از آن پس كه مطّلب به خانه خويش شد عبدالمطّلب را جامه هاى نيكو در بر كرد و در ميان بَنى عبدمَناف او را عظمت بداد و ملكات ستوده او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بلند گشت و چنين بزيست تا مطّلب وفات كرد و منصب رفادت و سقايت و ديگر چيزها بدو منتقل گشت و سخت بزرگ شد چنانكه از بِلاد و اَمصار بعيده به نزديك او تُحَف و هدايا مى فرستادند و هر كه را او زينهار مى داد در امان مى زيست و چون عرب را داهيه پيش آمدى او را برداشته به كوه ثَبير بردى و قربانى كردندى و اسعاف حاجات را به بزرگوارى او شناختندى و خون قربانى خويش را همه بر چهره اَصْنام ماليدندى ؛ امّا عبدالمطّلب جز خداى يگانه را ستايش نمى فرمود. بالجمله ؛ نخستين ولدى كه عبدالمطّلب را پديد آمد حارث بود از اين روى عبدالمطّلب مُكَنّى به ابوالحارث گشت و چون حارث به حدّ رشد و بلوغ رسيد عبدالمطّلب در خواب ماءمور شد به حَفْر چاه زمزم . همانا معلوم باشد كه عَمْروبن الحارث الجُرْهُمى كه رئيس جُرْهُميان بود در مكّه در عهد قُصىّ، حُلَيْل بن حَبْسيّه از قبيله خُزاعه با ايشان جنگ كرد و بر ايشان غلبه جست و امر كرد كه از مكّه كوچ كنند. لاجرم عمرو تصميم عزم داد كه از مكّه بيرون شود و آن چند روز كه مهلت داشت كار سفر راست مى كرد از غايت خشم حَجَر الاَْسْود را از رُكْن انتزاع نمود و دو آهو برّه از طلا كه اسفنديار بن گشتاسب به رسم هديه به مكّه فرستاده بود با چند زره و چند تيغ كه از اشياء مكّه بود برگرفت و در چاه زمزم افكنده آن چاه را با خاك انباشته كرد، پس مردم خود را برداشته به سوى يمن گريخت . اين بود تا زمان عبدالمطّلب كه آن بزرگوار با فرزندش حارث زمزم را حفر كرد و اشياء مذكوره را از چاه درآورد و قريش از او خواستار شدند كه يك نيمه اين اشياء را به ما بده ؛ زيرا كه آن از پدران گذشتگان ما بوده ، عبدالمطّلب فرمود: اگر خواهيد اين كار به حكم قرعه فيصل دهم . ايشان رضا دادند. پس عبدالمطّلب آن اشياء را دو نيمه كرد و امر فرمود (صاحب قِداح ) را كه قرعه زدن با او بود قرعه زند به نام كعبه و نام عبدالمطّلب و نام قريش ، چون قرعه بزد، آهو برهّهاى زرّين به نام كعبه برآمد و شمشير و زره به نام عبدالمطّلب و قريش بى نصيب شدند. عبدالمطّلب زره وشمشير را فروخت و از بهاى آن درى از بهر كعبه ساخت و آن آهوان زرّين را از در كعبه بياويخت و به (غزالى الكعبه ) مشهور گشت . نقل است كه ابولهب آن را دزديد و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به كار برد.
نسب شريف حضرت رسول (ص) هُوَ اَبُوالقاسِمِ مُحَمَّد صَلَّى اللّه عَلَيْهِ وَ آلِهِ ابن عبداللّه بن عبدالمطّلب بن هاشم بن عَبْدمَناف بن قُصَىّ بن كِلاب بن مُرَّة بن كَعْب بن لُؤ ىّ بن غالب بن فِهْر بن م الِك بن النَّضْر بن كِنانَة بن خُزَيْمَة بن مُدْرِكَة بن اَلْيَاْس بن مُضَربن نزار بن مَعَد بن عَدْنان . روايت شده از حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: (اِذ ا بَلَغَ نَسَبى اِلى عَدنان فَاَمْسِكُوا). بحارالانوار 15/105. لهذا ما بالاتر از عَدْنان را ذكر نكرديم . همانا (عَدْنان ) پسر (اُدد) است و نام مادرش (بَلْهاء) است ، در ايّام كودكى آثار رشد و شهامت از جبين مباركش مطالعه مى شد و كاهنين عهد و منجّمين ايّام مى گفتند كه از نسل وى شخصى پديد آيد كه جنّ و انس مطيع او شوند و از اين روى جنابش را دشمنان فراوان بود چنانكه وقتى در بيابان شام هشتاد سوار دلير او را تنها يافتند به قصد وى شتافتند عَدْنان يك تنه با ايشان جنگ كرد چندان كه اسبش كشته شد پس پياده با آن جماعت به طعن و ضرب مشغول بود تا خود را به دامان كوهى كشيد و دشمنان از دنبال وى همى حمله مى بردند و اسب مى تاختند ناگاه دستى از كوه به درشده گريبان عدنان را بگرفت و برتيغ كوه كشيد و بانگى مهيب از قلّه كوه به زير آمد كه دشمنان عدنان از بيم جان بدادند. و اين نيز از معجزات پيغمبر آخر الزّمان صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود. بالجمله ؛ چون عَدنان به حدّ رشد و تميز رسيد مهتر عرب و سيّد سلسله و قبله قبيله آمد چنانكه ساكنين بطحا و سُكّان يثرب و قبايل برّ حكم او را مطيع و منقاد بودند و چون (بُخْتُ نَصَّر) از فتح بيت المقدّس بپرداخت تسخير بلاد و اقوام عرب را تصميم داد و با عدنان جنگ كرد و بسيارى از انصار او بكشت و عاقبت بر عدنان غلبه كرد و چندان از مردم عرب بكشت كه ديگر مجال اقامت براى عدنان و مردان او نماند. لاجرم هر تن به طرفى گريخت و عدنان با فرزندان خود به سوى يمن شد و آن مَاءْمَن را وطن فرمود و در آنجا بود تا وفات كرد. و او را ده پسر بود كه از جمله مَعَدّ و عَكّ و عَدْن و اَدّ و غنى بودند، و آن نور روشن كه از جبين عَدْنان درخشان بود از طلعت فرزندش مَعَدّ طالع بود و اين نور همايون بر وجود پيغمبر آخر الزّمان دليلى واضح بود كه از صُلْبى به صُلْبى منتقل مى شد، و چون آن نور پاك به مَعَدّ انتقال يافت و (بُخْتُ نَصَّر) نيز از جهان شده بود و مردم از شرّ او ايمنى يافته بودند كس به طلب مَعَدّ فرستادند و جنابش را در ميان قبايل عَرَب آوردند و مَعَدّ سالار سلسله گشت و از وى چهار پسر پديد آمد و نور جمالش به پسرش (نِزار)(1) منتقل شد، مادر نزار مُعانَة بنت حَوشَمْ از قبيله جُرْهُم است . آنگاه كه نزار به دنيا آمد پدرش نگاه كرد به نور نبوّت كه در ميان ديدگانش مى درخشيد سخت شادان شد و شتران قربانى كرد و مردم را اطعام نمود و فرمود: (اِنَّ هذا كُلُّهُ نَزْرٌ فى حَقِّ ه ذَا المَوْلوُدِ)؛ هنوز اينها اندك است در حق اين مولود. گويند هزار شتر بود كه قربانى كرد و چون (نِزار) به معنى (اندك ) است آن طفل به نزار ناميده شد و چون به حدّ رشد رسيد و پدرش وفات كرد نِزار در عرب مهتر و سيّد قبيله گشت و چهار پسر از وى پديدار گشت و چون اجل محتوم او نزديك شد از ميان باديه با فرزندان به مكّه معظّمه آمد و در مكّه وفات كرد و نام پسران او چنين است : اوّل : ربيعه ، دوم : اءنمار، سوّم : مُضَر، چهارم : اياد. و از براى ايشان قصّه لطيفه اى است معروف (2) 1 به كسر نون . (محدّث قمى رحمه اللّه ) 2 هر كه طالب است رجوع كند به (اذكياء) ابن جوزى يا به (حياة الحيوان ) در (افعى ) يا به مجلّد اوّل (ناسخ التواريخ )
ابن ابى الحديد و ديگران نقل كرده اند كه چون حضرت عبدالمطّلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سينه ساير قريش مشتعل گرديده گفتند: اى عبدالمطّلب ! اين چاه از جدّ ما اسماعيل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شريك گردان . عبدالمطّلب گفت : اين كرامتى است كه حق تعالى مرا به آن مخصوص گردانيده است و شما را در آن بهره اى نيست و بعد از مخاصمه بسيار راضى شدند به محاكمه زن كاهنه كه در قبيله بنى سعد و در اطراف شام بود. پس عبدالمطّلب با گروهى از فرزندان عبدمَناف روانه شدند و از هر قبيله از قبائل قريش چند نفر با ايشان روانه شدند به جانب شام . پس در اثناى راه در يكى از بيابانها كه آب در آن بيابان نبود آبهاى فرزندان عبدمناف تمام شد و ساير قريش آبى كه داشتند از ايشان مضايقه كردند و چون تشنگى بر ايشان غالب شد عبدالمطّلب گفت : بيائيد هر يك از براى خود قبرى بكنيم كه هر يك كه هلاك شويم ديگران او را دفن كنند كه اگر يكى از ما دفن نشده در اين بيابان بماند بهتر است از آنكه همه چنين بمانيم و چون قبرها را كندند و منتظر مرگ نشستند، عبدالمطّلب گفت : چنين نشستن و سعى نكردن تا مردن و نااميد از رحمت الهى گرديدن از عجز يقين است ، برخيزيد كه طلب كنيم شايد خدا آبى كرامت فرمايد. پس ايشان بار كردند و ساير قريش نيز بار كردند؛ چون عبدالمطّلب بر ناقه خود سوار شد از زير پاى ناقه اش چشمه اى از آب صاف و شيرين جارى شد پس عبدالمطّلب گفت : اللّه اكبر! و اصحابش هم تكبير گفتند و آب خوردند و مَشكهاى خود را پر آب كردند و قبايل قريش را طلبيدند كه بيائيد و مشاهده نمائيد كه خدا به ما آب داد و آنچه خواهيد بخوريد و برداريد، چون قريش آن كرامت عُظمى را از عبدالمطّلب مشاهده كردند گفتند: خدا ميان ما و تو حكم كرد و ما را ديگر احتياج به حكم كاهنه نيست ديگر در باب زمزم با تو معارضه نمى كنيم ، آن خداوندى كه در اين بيابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشيده است ، پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند.(11) 1 (قُصَى ) به ضمّ قاف و فتح صاد مهمله و ياء مشدّده . (محدث قمى رحمه اللّه ) . 2 زِراح (نسخه بدل ). 3 به حاء و سين مهملتين بر وزن (وَحشيّه ) (محدث قمى رحمه اللّه ) . 4 به ضمّ حاء مهمله تشديد باء موحّده (محدث قمى رحمه اللّه ) . 5 جارى شدن خون از بينى ، خون دماغ (فرهنگ معين 2/1661) 6 (اءنساب الا شراف ) 1/74 . 275 (حَجُون ) به فتح حاء مهمله و ضمّ جيم و سكون واو ؛ نام قبرستانى است در بالاى مكّه . (محدّث قمى ؛ ) . 8 دوقلو 9 دو ماه درخشان 10 به فتح معجمتين . 11 (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحديد، 15/228 229 .
بالجمله ؛ عبدالمطّلب بعد از حفر زمزم ، بزرگوارى عظيم شد و (سيّد البطحاء) و (ساقى الحجيج ) و (حافر الزّمزم ) بر القاب او افزوده گشت و مردم در هر مصيبت و بليّه به او پناه مى بردند و در هر قحط و شدّت و داهيه به نور جمال او متوسِّل مى شدند و حق تعالى دفع شدائد از ايشان مى نمود. و آن بزرگوار را ده پسر و شش دختر بود كه بيايد ذكر ايشان در ذكر خويشان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم وعبدالله برگزيده فرزندان او بود و او و ابوطالب و زبير، مادرشان فاطمه بنت عمروبن عايذبن عبدبن عمران بن مخزوم بود. و چون جنابش از مادر متولّد شد بيشتر از اَحْبار يهود و قسّيسين نصارى و كَهَنَه و سَحَرَه دانستند كه پدر پيغمبر آخر الزّمان صلى اللّه عليه و آله و سلم از مادر بزاد؛ زيرإ؛ِّّ كه گروهى از پيغمبران بنى اسرائيل مژده بعثت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را رسانيده بودند و طايفه اى از يهود كه در اراضى شام مسكن داشتند جامه خون آلودى از يحيى پيغمبر عليه السّلام در نزد ايشان بود و بزرگان دين علامت كرده بودند كه چون خون اين جامه تازه شود همانا پدر پيغمبر آخر الزّمان متولّد شده است و شب ولادت آن حضرت از آن جامه كه صوف سفيد بود خون تازه بجوشيد. بالجمله ؛ عبداللّه چون متولّد شد نور نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از ديدار هر يك از اجداد پيغمبر لامع بود از جبيين او ساطع گشت و روز تا روز همى باليد تا رفتن و سخن گفتن توانست آنگاه آثار غريبه و علامات عجيبه مشاهده مى فرمود؛ چنانكه روزى به خدمت پدر عرض كرد كه هرگاه من به جانب بطحاء و كوه ثَبير سير مى كنم نورى از پشت من ساطع شده دو نيمه مى شود، يك نيمه به جانب مشرق و نيمى به سوى مغرب كشيده مى شود آنگاه سر به هم گذاشته دايره گردد پس از آن مانند ابر پاره اى بر سر من سايه گسترد و از پس آن درهاى آسمان گشوده شود و آن نور به فلك در رود و باز شده در پشت من جاى كند و وقتگاه باشد كه چون در سايه درخت خشكى جاى كنم آن درخت سبز و خرّم شود و چون بگذرم باز خشك شود و بسا باشد كه چون بر زمين نشينم بانگى به گوش من رسد كه اى حامل نور محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر تو سلام باد! عبدالمطّلب فرمود: اى فرزند، بشارت باد تو را، مرا اميد آن است كه پيغمبر آخر الزمان از صُلْب تو پديدار شود و در اين وقت عبدالمطلب خواست تا نذر خود را ادا كند؛ چه آن زمان كه حفر زمزم مى فرمود و قريش با او بر طريق منازعت مى رفتند باخداى خود عهد كرد چون او را ده پسر آيد تا در چنين كارهايش پشتوانى كنند يك تن را در راه حق قربانى كند؛ در اين وقت كه او را ده پسر بود تصميم عزم داد تا وفا به عهد كند. پس فرزندان را جمع آورد و ايشان را از عزيمت خود آگهى داد همگى گردن نهادند. پس بر آن شد كه قرعه زنند به نام هركه برآيد قربانى كند. پس قرعه زدند به نام عبداللّه برآمد، عبدالمطّلب دست عبداللّه را گرفت و آورد ميان (اساف ) و (نائلة ) كه جاى نَحْر بود و كارد برگرفت تا او را قربانى كند، برادران عبداللّه و جماعت قريش و مغيرة بن عبداللّه بن عمروبن مخزوم مانع شدند و گفتند چندان كه جاى عذر باقى است نخواهيم گذاشت عبداللّه ذبح شود. ناچار عبدالمطّلب را بر آن داشتند كه در مدينه زنى است كاهنه و عرّافه نزد او شوند تا او در اين كار حكومت كند و چاره انديشد. چون به نزد آن زن شدند گفت : در ميان شما ديت مرد بر چه مى نهند؟ گفتند: بر ده شتر. گفت : هم اكنون به مكّه برگرديد و عبداللّه را با ده شتر قرعه زنيد اگر به نام شتران برآمد فداى عبداللّه خواهد بود و اگر به نام عبداللّه برآمد فديه را افزون كنيد و بدينگونه همى بر عدد شتر بيفزائيد تا قرعه به نام شتر برآيد و عبداللّه به سلامت بماند و خداى نيز راضى باشد. پس عبداللّه با قريش به جانب مكّه مراجعت كردند و عبداللّه را با ده شتر قرعه زدند قرعه به نام عبداللّه برآمد. پس ده شتر ديگر افزودند، همچنان قرعه به نام عبداللّه برآمد بدينگونه همى ده شتر افزودند و قرعه زدند تا شماره به صد شتر رسيد، در اين هنگام قرعه به نام شتر برآمد. قريش آغاز شادمانى كردند و گفتند خداى راضى شد. عبدالمطّلب فرمود: لا وَربّ الْبَيْتِ، بدين قدر نتوان از پاى نشست . بالجمله ؛ دو نوبت ديگر قرعه افكندند و به نام شتران برآمد. عبدالمطّلب را استوار افتاد و آن صد شتر را به فديه عبداللّه قربانى كرد و اين بود كه در اسلام ديت مرد بر صد شتر مقرّر گشت و از اينجا بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: (اَنَا ابنُ الذَّبيحَيْن )(1) و از دو ذبيح ، جدّ خود حضرت اسماعيل ذبيح اللّه و پدر خود عبداللّه اراده فرمود.
علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده كه چون عبداللّه به سنّ شَباب رسيد نور نبوّت از جبين او ساطع بود، جميع اكابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو كردند كه به او دختر دهند و نور او را بربايند؛ زيرا كه يگانه زمان بود در حُسن و جمال . و در روز بر هر كه مى گذشت بوى مُشك و عَنْبَر از وى استشمام مى كرد و اگر در شب مى گذشت جهان از نور رويش روشن مى گرديد و اهل مكّه او را (مِصْباح حَرَم ) مى گفتند تا اينكه به تقدير الهى عبداللّه با صدف گوهر رسالت پناه يعنى آمنه دختر وَهْب (ابْن عَبْد مَناف بن زُهْرة بن كِلاب بن مُرّة ) جفت گرديد. پس سبب مزاوجت را نقل كرده به كلامى طولانى كه مقام را گنجايش ذكر نيست . و روايت كرده كه چون تزويج آمنه به حضرت عبداللّه شد دويست زن از حسرت عبداللّه هلاك شدند! 1 (امالى شيخ طوسى ) ص 457، حديث 1020 . بالجمله ؛ چون حضرت آمنه صدف آن دُرّ ثمين گشت جمله كَهَنَه عرب آن بدانستند و يكديگر را خبر دادند و چند سال بود كه عرب به بلاى قحط گرفتار بودند و بعد از انتقال آن نور به آمنه باران باريد و مردم در خصب و فراوانى نعمت شدند، تا به جائى كه آن سال را (سَنَةُ الْفَتْح ) نام نهادند. در همان سال عبدالمطّلب عبداللّه را به رسم بازرگانان به جانب شام فرستاد و عبداللّه هنگام مراجعت از شام چون به مدينه رسيد مزاج مباركش از صحّت بگشت و همراهان او را بگذاشتند و به مكّه شدند و از پس ايشان عبداللّه در آن بيمارى وفات يافت ، جسد مباركش را در (دارالنّابغه ) به خاك سپردند. امّا از آن سوى ، چون خبر بيمارى فرزند به عبدالمطّلب رسيد حارث را كه بزرگترين برادران او بود به مدينه فرستاد تا جنابش را به مكّه كوچ دهد وقتى رسيد كه آن حضرت وداع جهان گفته بود و مدّت زندگانى آن جناب بيست و پنج سال بود و هنگام وفات او هنوز آمنه عليهاالسّلام حمل خويش نگذاشته بود و به روايتى دو ماه و به قولى هفت ماه از عمر شريف آن حضرت گذشته بود (بحارالانوار) 15/125. نقل از منتهى الآمال
صورت زيباي پيامبر صورت پيامبر گرد بود[1] . صورتش مانند ماه شب چهارده مي‏درخشيد[2] . صورتش نه کم گوشت بود و نه پر گوشت، بلکه صورتي معتدل داشت[3] . صورتش سفيد و نوراني بود[4] . رنگ صورتش سفيد و مانند لؤلؤ درخشنده بود[5] . رنگ چهره‏اش سفيد مايل به سرخ بود[6] . رنگ صورتش سفيد زننده نبود[7] . خودش مي‏فرمود: «يوسف از من زيباتر بود ولي من از او با نمک‏ترم»[8] . بر لب زيرين پيامبر، خالي نقش بسته بود[9] . حدقه چشم پيامبر، سياه بود[10] . هرجا که پيامبرصلي الله عليه وآله مي‏نشست، از اطراف وي نوري مي‏تابيد که همه آن را مي‏ديدند[11] . صورت پيامبرصلي الله عليه وآله در شبهاي ظلماني، چون ماه درخشان بود[12] . صورتش درخشان، چشمهايش سياه و زيبا و ابروانش سياه و باريک و پيوسته بود[13] . در سفيدي چشمانش کمي سرخي بود و ابرواني پيوسته داشت[14] . مژه‏هايش بلند بود[15] . چون سخن مي‏گفت، سفيدي دندانهايش برق مي‏زد. دندانهاي ثنايايش به طور جالب از هم جدا بود ولي فاصله نداشت[16] . پيشاني او بلند بود و در بيني او برآمدگي وجود داشت[17] . گونه‏هاي او برجسته بود[18] . دهانش فراخ ولي متناسب، بيني او قلمي و کشيده و دندانهايش از هم جدا و باز و سفيد بود[19] . چانه‏اش کوتاه و متناسب، پيشانيش کمي متمايل به جلو بود[20] . سوراخهاي بيني او تنگ بود[21] . صورتش سفيد و نوراني و پيشاني او پهن و فراخ و ابروان او کماني و کشيده و در عين حال که جدا از هم بود، پيوسته به نظر مي‏رسيد. ميان ابروان او، رگي بود که هنگام خشم از خون، پر مي‏شد. بيني کشيده و باريکي داشت و از آن نوري نمايان بود که به‏نظر مي‏رسيد بالاي بيني آن حضرت بر آمدگي دارد[22] . چون مي‏خواست به ديدار قومي برود، جلوتر نوري به خانه آنان سبقت مي‏گرفت[23] . [1] کانَ في وَجْهِهِ تَداويرُ. امالي، ج 1، ص 350. [2] يَتَلَأْلَأُ وَجْهُهُ تَلَأْلُؤَ الْقَمَرِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ. مناقب، ج 1، ص 155. [3] وَلا بِالْمُطَهَّمِ وَلا بِالْمُکَلْثَمِ. مناقب، ج 1، ص 157 . [4] اَزْهَرُ اللَّوْنِ. معاني الاخبار، ص 80 . [5] انَّ رَسُولَ‏اللَّه‏صلي الله عليه وآله‏کانَ اَزْهَرَ اللَّوْنِ،کانَ لَوْنُهُ اللُّؤْلُؤَ . مکارم‏الاخلاق، ج 1، ص 24. [6] اَزْهَرٌ مُنَوَّرُ اللَّوْنِ مُشْرَباً بِحُمْرَةٍ. مناقب، ج 1، ص 155. [7] وَ لا بِالاَْبْيَضِ الاَْمْهَقِ. مناقب، ج 1، ص 157. [8] کانَ يُوسُفُ اَحسَنَ مِنّي وَ لکِنَّنِي اَمْلَحُ . مناقب، ج 4، ص 157. [9] عَلي شَفَتِهِ السُّفلي خالٌ. بحار، ج 16، ص 186. [10] اَسْوَدُ الْحَدَقَةِ. بحار، ج 16، ص 190. [11] اِنَّ نُوراً کانَ يُضيئُ عَنْ يَمينِهِ حَيْثُما جَلَسَ وَعَنْ يَسارِهِ حَيْثُما جَلَسَ وَکانَ يَراهُ النَّاسُ کُلُّهُمْ . احتجاج، ص 105 . [12] اِنَّ رَسُولَ‏اللَّهِ اِذارُئِيَ فِي‏اللَّيْلَةِالظُّلْماءِ رُئِيَ‏لَهُ‏نُورٌکَاَنَّهُ‏شَقَّةُقَمَرٍ.مناقب،ج1،ص123. [13] اَبْلَجُ اَحْورُ اَدْعَجُ اَکْحَلُ اَزَجُّ. مناقب، ج 1، ص 155 . [14] اَشْکَلُ الْعَيْنَيْنِ، مَقْرُونُ الْحاجِبَيْنِ. مناقب، ج 1، ص 155 . [15] اَهْدَبُ الْاَشْفارِ. مناقب، ج 1، ص 155. [16] وَ اِذا تَکَلَّمَ رُئِيَ کَالنُّورِ يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ ثَناياهُ وَ اِذا رَأَيْتَهُ قُلْتَ اَفْلَجُ وَ لَيْسَ بِاَفْلَجَ. مکارم‏الاخلاق، ج 1 ، ص 22 . [17] واسِعُ الْجَبينِ، اَقْنَي الْعَرْنَيْنِ. مناقب، ج 1، ص 155. [18] سَهْلُ الْخَدَّيْنِ. مناقب، ج 1، ص 155. [19] ضَليعُ الْفَمِّ، اَشَمُّ، اَغْنَبُ، مُفلَّجُ الْاَسْنانِ. مناقب، ج 1، ص 155. [20] قَصيرُ الْحَنَکِ، دانِي الْجَبْهَةِ. مناقب، ج 1، ص 155. [21] کُنُوزُ الْمِنْحَزِ. مناقب، ج 1 ، ص 155 . [22] اَزْهَرُ اللَّوْنِ، واسِعُ الْجَبينِ، أزَجُّ الْحَواجِبِ، سَوابِغُ في غَيْرِ قَرْنٍ بَيْنَهُما عِرْقٌ يَدُرُّهُ الْغَضَبُ لَهُ نُورٌ يَعْلُوهُ يَحْسَبُهُ مَنْ لَمْ يَتَأَمَّلْهُ اَشَمَّ. معاني الاخبار، ص 79. [23] وَکانَ مِنْ عادَتِهِ اِذا اَرادَ زِيارَةَ قَوْمٍ سَبَقَهُ النُّورُ اِلي بَيْتِهِمْ. بحار، ج 16 ، ص 481 .
اندام و قامت دلرباي پيامبر دستها و پاهايش صاف و بدون گره بود. ساقهاي پايش معتدل و کم‏گوشت بود. رانهايش خيلي کلفت نبود، ولي لگن خاصره‏اش چون مردان شجاع کمي پهن بود.استخوانهاي مفصلش درشت، ولي از لحاظ حرکتهاي مفصلي کاملاً در اختيارش بود[1] . کف دستهايش مانند کف دست عطر فروشان معطر بود. کف دستش فراخ، استخوانهاي قلم دست و پايش بلند بود[2] . پاهاي آن حضرت باريک و لطيف بود[3] . بند دستهايش پهن و کف دستهايش فراخ و کف دست و پا کلفت و محکم و دست و پايش صاف و بدون گره و استخوانهاي قلم دست و پايش بلند و گودي کف پايش بيش از حدّ متعارف و پاشنه‏هاي پايش صاف و نرم بود[4] . انس بن مالک گويد: «هيچ ديبا و ابريشمي را دست نکشيدم که از کف دست وي نرم‏تر باشد».[5] نه لاغر اندام بود و نه بسيار فربه[6] . قامتي متوسط داشت[7] . اعضا و جوارح او محکم بود؛ قامتش معتدل و دل‏آرا بود. نه خيلي بلند قامت بود و نه خيلي کوتاه قد. اندامي زيبا داشت[8] . تمامي اعضا و جوارح او معتدل، شکم باسينه‏اش مساوي، سينه‏اش پهن و گردنش در زيبايي چون نقره خام بود[9] . چهارشانه بود [10] . مفصل شانه‏هايش بزرگ بود و شانه‏هاي پهن داشت [11] . قامت وي از کوتاه قدان بلندتر و از بلند قدان کوتاه‏تر بود [12] . [1] سائِلُ الْاَطْرافِ، مَنْهُوسُ الْعَقِبِ، ضَرْبُ اللَّحْمِ بَيْنَ الرِّجْلَينِ ، کانَ في‏خاصِرَتِهِ انْفِتاقٌ، ضَخْمُ الْکَراديسِ، جَليلُ الْمُشاشِ. مناقب، ج 1 ، ص 155 . [2] وَکَأَنَّ کَفَّهُ کَفُّ عَطَّارٍ مَسَّها بِطيبٍ.رَحْبُ‏الرَّاحَةِ،سَبْطُالْقَصَبِ.مناقب،ج1،ص155. [3] کانَ في ساقِهِ حُمُوشَةٌ. مناقب، ج 1، ص 155. [4] طَوِيلُ الزَنَدَيْنِ، رَحْبُ الرَّاحَةِ، شَثِنُ الْکَفَّيْنِ وَ الْقَدَمَيْنِ، سائِلُ الاَطْرافِ، سَبْطُ القَصَبِ، خُمْصانُ الاَخْمَصَيْنِ، مَسيحُ الْقَدَمَيْنِ. مناقب، ج 1، ص 155. [5] وَ لا مَسَسْتُ ديباجاً وَ لا حَريراً اَلْيَنَ مِنْ کَفِّ رَسُولِ اللَّه‏صلي الله عليه وآله. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 24 . [6] لَمْ تَزْريهِ مُقْلَةٌ وَ لَمْ يُتْعِبْهُ ثُجْلَةٌ. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 24. [7] رَشيقُ الْقامَةِ مُقْتَصِداً . مناقب، ج 1، ص 155. [8] فَعْمُ‏الْاَوْصالِ،لَمْ يَکُنْ بِالطَّويلِ‏الْبائِنِ وَلابِالْقَصيرِ الشَّائِنِ لَطيفُ‏الْخَلْقِ.مناقب، ج1،ص155. [9] مُعْتَدِلُ الْخَلْقِ، مُفاضُ الْبَطْنِ، عَريضُ الصَّدْرِ، کَاَنَّ عُنُقَهُ جِيدُ دُمْيةٍ فِي صَفاءِ الْفِضَّةِ. مناقب، ج 1، ص 155 . [10] جَليلُ الْکَتَهِ الْکَتَدِ. مناقب، ج 1، ص 155 . [11] عَظيمٌ مُشاشَةَ الْمِنْکَبَيْنِ، طَويلٌ ما بَيْنَ الْمِنْکَبَيْنِ. مناقب، ج 1، ص 155. [12] اَطْوَلُ مِنَ الْمَرْبُوعِ وَ اَقْصَرُ مِنَ الْمُشَذَّبِ. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 142. موي سر، صورت و بدن پيامبر موهاي حضرت، صاف و غير مجعد بود [1] . موي سرش نه خيلي مجعد بود و نه باز و افتاده[2] . ام هاني گويد: «پيامبرصلي الله عليه وآله چهار گيسوي بافته داشت»[3] . بلندي موي سر آن حضرت به قدري بود که به دوشش مي‏رسيد[4] . توجّه: طبق برخي از روايات، پيامبرصلي الله عليه وآله تنها در سال ششم هجري به خاطر اينکه مي‏دانست به‏زودي وارد مکّه مي‏شود، موي خود را کوتاه نکرد وگرنه قبل از آن سال و بعد از آن، ديگر پيامبرصلي الله عليه وآله موي خود را بلند نگه نمي‏داشت.[5] . سري بزرگ و موهايي پيچيده داشت. اگر موي سرش چيده نبود، روي سر ، متفرق مي‏شد و اگر چيده بود از نرمه گوش تجاوز نمي‏کرد[6] . محاسن آن حضرت پرپشت بود[7] . انس بن مالک مي‏گويد: «در تمام سر و صورت پيامبرصلي الله عليه وآله فقط چهارده عدد تار موي سفيد ديدم»[8] . دو ذراع و شانه‏ها و بالاي سينه‏اش پرمو بود. از وسط سينه تا ناف، خطي از مو داشت، ولي سينه‏ها و شکم آن حضرت از مو خالي بود[9] . در گونه‏ها و چانه حضرت، موهاي سفيدي به‏نظر مي‏رسيد[10] . محاسن آن حضرت پرپشت و داراي موي فراوان و شارب (سبيل) او کوتاه و پرپشت بود. موهاي سفيد معدودي که در سروصورتش پيدا شده بود به‏واسطه خضاب، سبزه به‏نظر مي‏رسيد[11] . موهاي آن حضرت، صاف و غير مجعد بود. از وسط سينه تا ناف، خطي باريک از مو داشت[12] . موهاي سفيدي که علامت پيري است در دو طرف سر نزديک گوش آن حضرت به چشم مي‏خورد[13] .
[1] سَبْطُ الشَّعْرِ. مناقب، ج 1، ص 157. [2] وَلا بِالْجَعْدِ الْقَطَطِ وَلا بِالسَّبْطِ. مناقب، ج 1، ص 157. [3] رَأَيْتُ رَسُولَ اللَّه ذا ضَفايِرَ اَرْبَعَ. مناقب، ج 1، ص 158. [4] کانَ يَضْرِبُ شَعْرُهُ کِتْفَيْهِ. مناقب، ج 1، ص 157. [5] سنن النبيّ‏صلي الله عليه وآله ، ص 104 ، ملحقات آداب نظافت . [6] عَظِيمُ الْهامَّةِ، رَجِلُ الشَّعْرِ، اِنِ انْفَرَقَتْ عَقيقَتُهُ فَرَقَ وَاِلاّ فَلا يُجاوِزُ شَعْرُهُ شَحْمَةَ اُذُ نَيْهِ اِذا هُوَ وَفْرَةٌ. معاني الاخبار، ص 79. [7] کَثُّ اللِّحْيَةِ. معاني الاخبار، ص 79. [8] ماعَدَّدْتُ‏فِي‏رَأسِ‏رَسُولِ‏اللَّه‏وَلِحْيَتِهِ‏اِلاَّاَرْبَعَ‏عَشْرَةَشَعْرَةٍبَيْضاءَ.مناقب،ج1،ص155. [9] اَشْعَرُ الذِّراعَيْنِ وَ الْمِنْکَبَيْنِ وَ اَعْلَي الصَّدْرِ. مَوْصُولٌ ما بَيْنَ اللِّبَّةِ وَالسُّرَّةِ بِشَعْرٍ يَجْري کَالْخَطِّ، عارِي الثَّدْيَيْنِ وَ الْبَطْنِ مِمَّا سِوي ذلِکَ. معاني الاخبار، ص 79 . [10] کانَ قَد شَمَطَ عارِضاهُ و عَنْفَقَتُهُ بَيْضاءَ. مناقب، ج 1، ص 155. [11] کَثُ اللِّحْيَةِ ذاوَفْرَةٍ، وافِرُ السَّبَلَةِ ، اَخْضَرُ الشَّمَطِ. مناقب، ج 1، ص 156. [12] سَبْطُ الشَّعْرِ، دَقيقُ الْمَسْرَبَةِ. مناقب، ج 1، ص 155. [13] وَ کانَ اَکْثَرُ شَيْبِهِ في فَوْدي رَأسِهِ. مناقب، ج 1، ص 155. مهر نبوت مُهر نبوّت، در ميان دو کتف او نمايان بود[1] . از معجزات او ، مُهر نبوّت بر موهاي متراکم ميان دو کتف آن حضرت نمايان بود. در اين زمينه، اخبار متواتر و مورد اعتراف مؤمن و کافر وجود دارد[2] . مُهر نبوّت، بين دو کتف پيامبرصلي الله عليه وآله قرار داشت، قرمز بود و به‏اندازه تخم کبوتر[3] . [1] بَيْنَ کِتْفَيْهِ خاتَمُ النُّبُوّةِ. مناقب، ج 1، ص 155. [2] مِنْ مُعْجِزاتِهِ اَنَّ الْاَخْبارَ تَواتَرَتْ وَ اعْتَرَفَ بِهِ الْکافِرُ وَ الْمُؤْمِنُ بِخاتَمِ النُّبُوَّةِ الَّذي بَيْنَ کِتْفَيْهِ عَلي شَعَراتٍ مُتَراکِمَةٍ. بحار، ج 16، ص 175. [3] کانَ خاتَمُ‏النُّبُوّةِ الَّتِي بَيْنَ‏کِتْفَيْهِ غُدَّةً حَمْراءَ مِثْلَ بَيْضَةِالْحَمامَةِ.بحار،ج16،ص180. بوي عطر و عرق پيامبر پيامبر اکرم‏صلي الله عليه وآله خود را با عود قَماري، بخور مي‏داد[1] . محبوب‏ترين عطرها نزد آن حضرت، مشک بود[2] . پيامبر بيش از آن مقداري که براي خوراک خرج مي‏کرد، براي عطر پول مي‏داد[3] . امام صادق‏عليه السلام فرمود: «وقتي که جمعه فرا مي‏رسيد و پيامبر عطر پيدا نمي‏کرد، بعضي از چارقدهاي زنان خود را گرفته و با آب، تر مي‏کرد و به صورت خود مي‏گذاشت و به اين وسيله خود را معطّر مي‏ساخت»[4] . پيامبرصلي الله عليه وآله در روز جمعه اگر عطر پيدا نمي‏کرد، لباسي را که به زعفران رنگ شده بود، مي‏خواست و برآن آب مي‏پاشيد؛ سپس آن را به‏دست و صورت خود مي‏ماليد[5] . علي‏عليه السلام فرمود: «رسول خدا عطر و حلوا را ردّ نمي‏کرد». (اگر هديه مي‏دادند، قبول مي‏فرمود)[6] . حضرت رسول عطريّات را دوست مي‏داشت و از بوهاي ناپسند، بدش مي‏آمد[7] . پيامبر اکرم، زياد عطر استعمال مي‏فرمود، به‏گونه‏اي که اثر زردي آن در سر و محاسن مبارکش پيدا بود[8] . پيامبر فرمود: «جبرئيل به من گفت: يک روز در ميان، خود را معطّر کن و روزهاي جمعه هرگز آن را ترک مکن»[9] . پيامبر اکرم فرمود: «اي علي! بر تو باد که هر جمعه خود را خوشبو کني؛ زيرا اين کار از سنّت من است و تا زماني که بوي آن از تو استشمام شود، برايت حسنه مي‏نويسند»[10] . بوي عرق او عطر بود، بدون اينکه از عطري استفاده کرده باشد[11] . در شب تاريک، پيش از آنکه مردم آن حضرت را ببينند، از بوي عطر آن حضرت، متوجه حضور آن جناب مي‏شدند[12] . پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «هرکس که بخواهد عطر مرا استشمام کند، گل سرخ (گل محمدي) را بو کند»[13] . سليم فرزند ام سلمه روايت مي‏کند که: پيامبرصلي الله عليه وآله بر ما وارد شد و پيش ما قيلوله (خواب پيش از ظهر) نمود، مادرم شيشه‏اي آورد و عرق پيامبرصلي الله عليه وآله را در آن جمع کرد. حضرت بيدار شد و فرمود: «اي ام‏سلمه! چه‏کار مي‏کني؟». عرض کرد: عرق بدن شما را در عطريات خود، داخل مي‏کنم و اين از بهترين اقسام عطرهاي ماست. حضرت فرمود: آفرين[14] . وقتي که به رسول خداصلي الله عليه وآله گياهي خوشبو تقديم مي‏شد، آن را گرفته و مي‏بوييد و سپس به صاحبش رد مي‏کرد، ولي زعفران را پس از استشمام نگه مي‏داشت[15] . مردي نصراني مي‏گويد: از اصحاب پيامبرصلي الله عليه وآله پرسيدم که ايشان به چه چيز علاقه بيشتري دارد؟ گفتند: محبوب‏ترين چيزها نزد پيامبرصلي الله عليه وآله عطريات بود و رغبت و علاقه عجيبي به عطريات داشت[16] . انس بن مالک مي‏گويد: من هرگز مشک و عنبري را بو نکردم که از عطر آن حضرت، خوشبوتر بوده باشد.[17] .
دانه‏هاي عرق بر چهره آن حضرت، مثل مرواريد غلطان بود، و بوي عرق آن حضرت، از مشک خوشبوتر بود[18] . جابر مي‏گويد: رسول خداصلي الله عليه وآله از راهي عبور نمي‏کرد، مگر اينکه کساني که از آنجا مي‏گذشتند از عطر عرق آن حضرت، متوجه مي‏شدند که از آن محل عبور کرده است[19] . عايشه مي‏گويد: به رسول خدا عرض کردم: بعد از شما بلافاصله داخل بيت الخلا مي‏شوم و چيزي نمي‏بينم و غير از بوي مشک، بويي استشمام نمي‏کنم. فرمود: بدنهاي ما پيامبران به‏منزله ارواح اهل بهشت است و آنچه خارج مي‏شود، زمين آن را فرو مي‏برد[20] . مردمان، آن حضرت را به‏واسطه بوي خوشي که از وي به مشام مي‏رسيد مي‏شناختند[21] . پيامبرصلي الله عليه وآله در اطاق ام سلمه، خواب قيلوله مي‏کرد؛ ام سلمه، عرق بدن آن حضرت را جمع مي‏کرد و داخل عطر مي‏نمود[22] . پيامبرصلي الله عليه وآله مشکداني داشت که پس از هر وضو، بلافاصله آن را به‏دست گرفته و خود را معطر مي‏ساخت و لذا چون از خانه بيرون مي‏آمد، بوي عطر در مسير راه حضرت، منتشر مي‏شد و مردم مي‏فهميدند که پيامبرصلي الله عليه وآله آمده است[23] . اگر عطر براي حضرت مي‏آوردند، خود را معطر مي‏ساخت و اگر عذري از معطر کردن خود داشت، تنها انگشتش را بر آن عطر مي‏گذارد[24] . [1] کانَ يَسْتَجْمِرُ بِالْعُودِ الْقَماري. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 35. [2] وَ کانَ (اَي الْمِسْکُ) اَحَبَّ الطّيبِ اِلَيْهِ. کافي، ج 6، ص 515. [3] کانَ رَسُولُ‏اللَّهِ يُنْفِقُ فِي‏الطّيبِ‏اَکْثَرَ مِمَّايُنْفِقُ فِي‏الطَّعامِ.مکارم‏الاخلاق،ج1،ص45. [4] کانَ رَسُولُ اللَّهِ اِذا کانَ يَوْمَ الْجُمُعَةِ وَ لَمْ يَکُنْ عِنْدَهُ طيبٌ دَعا بِبَعْضِ خُمُرِ نِسائِهِ فَبَلَّها فِي الْماءِ ثُمَّ وَضَعَها عَلي وَجْهِهِ. کافي، ج 6، ص 511. [5] اِذا کانَ يَوْمَ الْجُمُعَةِ وَ لَمْ يُصِبْ طيباً دعابِثَوْبٍ مَصْبُوغٍ بِزَعْفَرانٍ فَرَشَّ عَلَيْهِ الْماءَ ثُمَّ مَسَحَ بِيَدِهِ ثُمَّ مَسَحَ بِهِ وَجْهَهُ . مکارم الاخلاق، ج 1، ص 43. [6] کانَ لايَرُدُّ الطّيبَ وَ الْحَلْواءَ. کافي، ج 6، ص 513. [7] يُحِبُّ الطّيبَ وَ يَکْرَهُ الرَّائِحَةَ الرَّديئَةَ. احياء العلوم، ج 2، ص 358. [8] کانَ يَکْثُرُ الطّيبَ حَتَّي کانَ ذلِکَ يُغَيِّرُ لَوْنَ لِحْيَتِهِ وَ رَأْسِهِ اِلَي الصُّفْرَةِ. دعائم‏الاسلام، ج 2 ، ص 166 ؛ قرب‏الاسناد، ص 7 . [9] قالَ رَسُولُ اللَّهِ: قالَ لي حَبيبي جِبْرائيلُ: تَطَيَّبْ يَوْماً وَ يَوْماً لا، وَيَوْمَ‏الْجُمُعَةِ لا بُدَّ مِنْهُ وَلاتَتْرُکْ لَهُ. کافي، ج 6، ص 513. [10] قالَ رَسُولُ اللَّهِ: يا عَلِيُّ! عَلَيْکَ بِالطّيبِ في کُلِّ جُمُعَةٍ فَاِنَّهُ مِنْ سُنَّتي وَتُکْتَبُ لَکَ حَسَناتُهُ مادامَ يُوجَدُ مِنْکَ رائِحَتُهُ. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 45. [11] اِنَّ ذلِکَ رائِحَتُهُ بِلا طيبٍ. بحار، ج 16، ص 192. [12] کانَ يُعْرَفُ فِي اللَّيْلَةِ الْمُظْلِمَةِ قَبْلَ اَنْ‏يُري بِالطّيبِ، فَيُقالُ هذَاالنَّبِيّ‏صلي الله عليه وآله. مکارم‏الاخلاق، ج 1، ص 124. [13] مَنْ اَرادَ اَنْ يَشُمَّ رائِحَتي فَلْيَشُمَّ الْوَرْدَ الاَحْمَرَ. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 124. [14] عَن سَليمٍ قالَ: دَخَلَ عَلَيْنا رَسُولُ اللَّهِ‏صلي الله عليه وآله فَقَعَدَ فَنامَ عِنْدَنا فَجاءَتْ اُمّي بِقارُورَةٍ فَجَعَلَتْ تَسْکُبُ الْعَرَقَ فيها. فَاسْتَيْقَظَ فَقالَ يا اُمَّ سَلَمَةَ ماهذَا الَّذي تَصْنَعينَ؟ فَقالَتْ: هذا عَرَقُکَ نَجْعَلُهُ فِي طيبِنا وَ هُوَ مِنْ اَطْيَبِ الطّيبِ. فَقالَ اَصَبْتِ. مجموعه ورام، ج 1 ، ص 28 . [15] اِنَّ رَسُولَ اللَّه‏صلي الله عليه وآله کانَ اِذا رُفِعَ اِلَيْهِ الرَّيْحانُ شَمَّهُ وَرَدَّهُ اِلاَّالْمَرْزَنْجُوشَ فَاِنَّهُ لا يَرُّدُهُ. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 45 . [16] في حَديثٍ عَنْ رَجُلٍ نَصْرانيٍّ: فَسَأَلْتُ مِنْ اَصْحابِهِ‏اَيُّ شَي‏ءٍ اَحَبُّ اِلَيْهِ مِنَ الْهَدايا؟ فَقالُوا: اَلطّيبُ اَحَبُّ اِلَيْهِ مِنْ کُلِّ شَي‏ءٍ وَ اِنَّ لَهُ رَغْبَةً فيهِ. مستدرک، ج 1، ص 61. [17] وَما شَمَمْتُ رائِحَةَ مِسْکٍ وَلا عَنْبَرٍ اَطْيَبَ مِنْ رائِحَتِهِ.مکارم‏الاخلاق، ج1، ص24 . [18] کَأَنَّ عَرَقَهُ في وَجْهِهِ اللُّؤلُؤُ وَريحُ عَرَقِهِ اَطْيَبُ مِنْ رِيحِ الْمِسْکِ الاَزْفَرِ. مناقب،ج 1 ، ص 155 . [19] لَمْ يَمْضِ النَّبِيّ‏صلي الله عليه وآله فِي طَرِيقٍ فَيَتْبَعُهُ اَحَدٌ اِلاَّ عَرَفَ اَنَّهُ سَلَکَه مِنْ طيبِ عَرَقِهِ. بحار ، ج 16 ، ص 172 .
[20] عَنْ عائِشَةَ قالَتْ قُلت : يا رَسُولَ اللَّه اِنَّکَ تَدْخُلُ الْخَلاءَ فاِذا خَرَجْتَ دَخَلْتُ عَلي اَثَرِکَ فَما اَري شَيْئاً اِلاَّ اَ نِّي اَجِدُ رائِحَةَ الْمِسْکِ! فَقالَ: اِنَّا مَعاشِرَ الْاَنْبِياءِ تَنْبُتُ اَجْسادُنا عَلي اَرْواحِ الْجَنَّةِ فَما يَخْرُجُ مِنْهُ شَي‏ءٌ اِلاَّ ابْتَلَعَهُ الْاَرْضُ. مناقب، ج 1 ، ص 125 . [21] وَکانَ يُعْرَفُ بِالطّيبِ اِذا اَقْبَلَ. مکارم الاخلاق، ج 1 ، ص 22 . [22] کانَ النَّبِيّ‏صلي الله عليه وآله يُقيلُ عِنْدَ اُمّ‏سَلَمةَ، فَکانَتْ تَجْمَعُ عَرَقَهُ وَتَجْعَلُهُ فِي الطّيبِ. مناقب ، ج 1 ، ص 124 . [23] کانَتْ لِرَسُولِ اللَّه مِمْسَکَةٌ اِذا هُوَ تَوَضَّأَ اَخَذَ بِيَدِهِ وَ هِيَ رَطْبَةٌ فَکانَ اِذا خَرَجَ عَرَفُوا اَنَّهُ رَسُولُ‏اللَّهِ بِرائِحَتِهِ. کافي، ج 6 ، ص 515 . [24] وَکانَ لايُعْرَضُ لَهُ طيبٌ اِلاَّ تَطَيَّبَ... وَاِنْ لَمْ يَتَطَيَّبْ وَضَعَ اِصْبَعَهُ في ذلِکَ الطّيبِ. مکارم الاخلاق، ج 1 ، ص 35 . لباس، عبا و عمامه پيامبر پيامبرصلي الله عليه وآله رنگ سرخ را در لباس نمي‏پسنديد[1] . پيامبرصلي الله عليه وآله در فتح مکّه، وقتي که وارد مکه معظمه شد، عمامه سياهي بر سر داشت[2] . پيامبرصلي الله عليه وآله روپوشي داشت که با گياهي چون زعفران، رنگ شده بود و آن را در خانه به تن مي‏کرد و رنگ آن بر بدنش اثر کرده بود[3] . امام باقرعليه السلام فرمود: «ما در خانه، لباس زرد رنگ به تن مي‏کنيم». پيامبر اکرم‏صلي الله عليه وآله عمّامه‏اي داشت که آن را سحاب مي‏گفتند، آن را به علي‏عليه السلام بخشيده بود. چون آن حضرت با آن عمامه مي‏آمد، حضرت رسول‏صلي الله عليه وآله مي‏فرمود: «علي در سحاب آمد»[4] . هميشه لباس را از طرف راست مي‏پوشيد و مي‏گفت: شکر خدا را که مرا به چيزي پوشانيد که بدنم را با آن بپوشانم و خود را بين مردم با آن آراسته کنم» و وقتي که لباس خود را بيرون مي‏آورد، از سمت چپ بيرون مي‏آورد[5] . عبايي داشت که چون مي‏خواست نماز نافله بخواند، آن را تا کرده و زير پاي حضرت مي‏انداختند[6] . و آن حضرت عبايي سياه رنگ داشت که آن را به کسي بخشيده بود. ام سلمه گفت: پدر و مادرم فدايت شود! آن عبا چه شد؟ حضرت فرمود: «آن را به کسي بخشيدم». ام سلمه گفت: «هيچ چيزي را نيکوتر از سفيديِ شما در سياهي آن عبا نديده‏ام»[7] . روايت شده که عمامه آن حضرت به اندازه‏اي بود که سه دور يا پنج دور به سرش مي‏پيچيد[8] . حضرت، عمامه سياهي داشت که بر سر مي‏بست و با آن نماز مي‏خواند[9] . پيامبرصلي الله عليه وآله عرقچين‏هايي بر سر مي‏نهاد که خط خط بود[10] . پيامبرصلي الله عليه وآله در يک لباس گشاد نمازمي خواند[11] . علي‏عليه السلام فرمود: لباس پنبه بپوشيد که لباس رسول خداصلي الله عليه وآله است و آن حضرت لباس پشمي و مويي نمي‏پوشيد، مگر در حال ضرورت[12] . پيامبرصلي الله عليه وآله عرق چيني سفيد و خط خط بر سر مي‏نهاد و هنگام جنگ، از عرقچيني که دو گوش داشت استفاده مي‏کرد[13] . پيامبرصلي الله عليه وآله از پوشيدن چيزي به رنگ سياه کراهت داشت، مگر در سه چيز: عمامه، کفش و عبا[14] . پيامبر دو لباس با هم به تن نمي‏کرد. گاهي يک نوع بُرد يماني که خط خط بود، مي‏پوشيد و گاهي عبايي که از پشم درست شده بود، روي لباسهايش به تن مي‏کرد. همچنين لباسهايي که از پنبه يا کتان بافته شده بود، مي‏پوشيد و بيشتر لباسهاي آن حضرت سفيد بود و روي شب‏کلاه، عمامه مي‏پوشيد. پيراهن را از سمت راست مي‏پوشيد. يک جامه مخصوص روز جمعه داشت و هرگاه پيراهن تازه مي‏پوشيد، پيراهن کهنه خود را به فقيري مي‏داد. عبايي داشت که چون مي‏خواست در جايي بنشيند، آن را تا نموده و زير پاي آن حضرت مي‏انداختند[15] . پيامبرصلي الله عليه وآله هرنوع لباسي که برايش فراهم مي‏شد، مانند لنگ و پيراهن و جبّه و امثال آن، مي‏پوشيد و از لباس سبز خوشش مي‏آمد[16] . و بيشتر لباسهايش سفيد بود و مي‏فرمود: «زنده‏هاي خود را سفيد بپوشانيد و مردگان خود را در آن کفن کنيد»[17] . و قبايي از سندس داشت که رنگ سبز آن با سفيدي رنگ خود حضرت، جلوه بسيار جالب و زيبايي داشت. بلندي لباسهاي حضرت تا بالاي قوزک پاها بود و روپوشي که بر تن داشت تا نصف ساقش را مي‏پوشيد و آن را روي پيراهن خود مي‏بست و لباسي که روي همه لباسها مي‏پوشيد با زعفران رنگ شده بود. نيز عباي کهنه وصله داري داشت که گاهي آن را به تن مي‏کرد و مي‏فرمود: «من بنده‏ام و لباس بندگان را مي‏پوشم». و بسا که تنها يک روپوش، بدون جامه ديگر به تن مي‏کرد و دو طرف آن را بين دوشانه خود گره مي‏زد[18] . انس بن مالک مي‏گويد: «بسا اوقات که حضرت نماز ظهر را با ما دريک قطيفه مي‏خواند، در حالي که دو طرف آن را به هم گره زده بود. عرقچين مي‏پوشيد؛ گاهي آن را زير عمامه و گاهي بدون عمامه به سر مي‏نهاد و گاهي بدون عرقچين، شالي به سر و پيشاني مي‏بست»[19] .
[1] اِنَّهُ کَرِهَ الْحُمْرَةَ فِي اللِّباسِ. دعائم الاسلام، ج 2، ص 16. [2] دَخَلَ مَکَّةَ يَوْمَ الْفَتْحِ وَ عَلَيْهِ عَمَّامَةٌ سَوْداءُ. مناقب، ج 1، ص 168. [3] اِنَّ رَسُولَ اللَّه کانَتْ لَهُ مَلْحَفَةٌ مُوَرَّسَةٌ يَلْبَسُها فِي اَهْلِهِ حَتَّي يَرْدِعَ عَلي جَسَدِهِ. کافي، ج 6، ص 4 . 448 - کُنَّا نَلْبَسُ الْمُعَصْفَرَ فِي الْبَيْتِ. کافي، ج 6، ص 448. [4] وَکانَتْ لَهُ عَمامَةٌ تُسَمَّي السَّحابُ فَوَهَبَها مِنْ عَلِيٍّ عليه السلام فَرُبَما طَلَعَ عَلِيٌّ فيها فَيَقُولُ: «اَتاکُمْ عَلِيٌّ فِي السَّحابِ». احياء العلوم، ج 2، ص 377 . [5] وَکانَ اِذا لَبِسَ ثَوْباً لَبِسَهُ مِنْ قِبَلِ مَيامِنِهِ وَيَقُولُ: اَلْحَمْدُللَّه الَّذي کَساني، اُواري بِهِ عَوْرَتي‏وَاَتَجَّمَلُ بِهِ فِي النَّاسِ،وَاِذا نَزَعَ ثَوْبَهُ اَخْرَجَهُ مِنْ مَياسِرِهِ.احياءالعلوم،ج2،ص377. [6] وَکانَتْ لَهُ عَباءَةٌتُفْرَشُ لَهُ حينَماتَنَفَّلَ تُثَنَّي‏طاقَيْنِ‏تَحْتَهُ.احياءالعلوم،ج2،ص377. [7] وَ لَقَدْ کانَ لَهُ کَساءٌ اَسْوَدُ فَوَهَبَهُ. فَقالَتْ لَهُ‏اُمُّ سَلَمَةَ بِاَبي اَنْتَ وَ اُمّي ما فَعَلَ ذلِکَ الْکِساءُ الْاَسْوَدُ؟ فَقالَ: کَسَوْتُهُ. فَقالَتْ: ما رَأَيْتُ شَيْئاً قَطُّ کانَ اَحْسَنَ مِنْ بَياضِکَ عَلي سَوادِهِ. احياءالعلوم، ج 2، ص 377. [8] وَرُوِيَ اَنَّ عمامَتَهُ کانَتْ ثَلثَةَ اَکْوارٍ اَوْ خَمْساً. احياء العلوم، ج 2، ص 377. [9] کانَ لَهُ عَمَّامَةٌ سَوْداءُ يَتَعَمَّمُ بِها وَ يُصَلّي فيها. مستدرک، ج 1، ص 203. [10] کانَ رَسُولُ اللَّه‏صلي الله عليه وآله يَلْبَسُ مِنَ الْقَلانِسِ الْمُضَرَّبَةِ. دعائم الاسلام، ج 2، ص 159؛ صدوق، امالي، ص 44 . [11] کانَ يُصَلّي فِي الثَّوبِ الْواحِدِ الْواسِعِ. مستدرک، ج 1، ص 203 . [12] اِلْبَسُوا الثِّيابَ الْقُطْنَ فَاِنَّها لِباسُ رَسُولِ اللَّه صلي الله عليه وآله‏وَ لَمْ يَکُنْ يَلْبَسُ الشَّعْرَ وَ الصُّوفَ اِلاَّ مِنْ عِلَّةٍ . تحف العقول، ص 103 . [13] کانَ رَسُولُ اللَّه‏صلي الله عليه وآله يَلْبَسُ قَلَنْسُوَةً بَيْضاءَ مَضَرَّبَةً وَ کانَ يَلْبَسُ فِي الْحَرْبِ قَلَنْسُوَةً لَها اُذُنانِ. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 137. [14] کانَ رَسُولُ اللَّه يَکْرَهُ السَّوداءَ اِلاَّ فِي ثَلاثَةٍ: اَلْعَمَّامَةِ وَ الْخُفِّ وَ الْکِساءِ. خصال، ج 1 ، ص 118 . [15] لا يَلْبَسُ ثَوْبَيْنِ: يَلْبَسُ بُرْداً حَبَرَةً يَمَنِيَّةً وَ شَمْلَةً جُبَّةً صُوفِيَّةً وَالْغَليظَ مِنَ الْقُطْنِ وَالْکَتَّانِ، وَاَکْثَرُ ثِيابِهِ الْبيضُ وَ يَلْبَسُ الْقَلَنْسُوَةَ تَحْتَ الْعَمامَةِ. يَلْبَسُ الْقَميصَ مِنْ‏قِبَلِ I4 مَيامِنِهِ وَکانَ لَهُ ثَوْبٌ لِلْجُمُعَةِ خاصَّةً وَ کانَ اِذا لَبِسَ جَديداً اَعْطي خَلَقَ ثِيابِهِ مِسْکيناً وَکانَ لَهُ عَباءٌ يُفْرَشُ لَهُ حَيْثُ مايَنْقُلُ تُثَنَّي ثَنَتَيْنِ. مناقب، ج 1، ص 145. [16] يَلْبَسُ مِنَ الثِّيابِ ما وَجَدَ مِنْ اِزارٍ اَوْ رِداءٍ اَوْ قَميصٍ اَوْ جُبَّةٍ اَوْ غَيْرِ ذلِکَ. وَ کانَ يُعْجِبُهُ الثِّيابُ الْخُضْرُ. احياء العلوم، ج 2، ص 372. [17] وَکانَ اَکْثَرَ ثِيابِهِ‏الْبَياضُ، وَيَقُولُ : اَلْبِسُوها اَحْياکُمْ وَکَفِّنُوا فيها مَوْتاکُمْ. احياءالعلوم، ج 2 ص 372 . [18] وَکانَ لَهُ قَباءُ سُنْدُسٍ فَيَلْبِسُهُ فَتَحْسُنُ خُضْرَتُهُ عَلي بَياضِ لَوْنِه. وَکانَتْ ثِيابُهُ کُلُّها مُشَمَّرَةٌ فَوْقَ الْکَعْبَيْنِ وَيَکُونُ الْاِزارُ فَوْقَ ذلِکَ اِلي نِصْفِ السَّاقِ. وَکانَتْ لَهُ مَلْحَفَةٌ مَصْبُوغَةٌ بِالزَّعْفِرانِ. وَکانَ لَهُ کِساءٌ مُلَبَّدٌ يَلْبِسُهُ وَيَقُولُ: اِنَّما اَ نَا عَبْدٌ اَلْبِسُ کَما يَلْبِسُ الْعَبْدُ. وَرُبَّما I4 لَبِسَ‏الْاِزارَ الْواحِدَ لَيْسَ عَلَيْهِ غَيْرُهُ وَيَعْقِدُ طَرَفَيْهِ بَيْنَ کِتْفيْهِ.احياءالعلوم،ج2،ص372. [19] وَقالَ اَنَسٌ: رُبَما رَأَيْتُهُ يُصَلّي بِنَا الظُّهْرَ في شَمْلَةٍ عاقِداً بَيْنَ طَرَفَيْها وَ کانَ يَلْبَسُ الْقَلانِسَ تَحْتَ الْعَمائِم وَبِغَيْرِ عَمامَةٍ وَ رُبَما نَزَعَ قَلَنْسُوَتَهُ مِنْ رَأْسِهِ فَجَعَلَها سَتْرَةً بَيْنَ يَدَيْهِ ثُمَّ يُصَلّي اِلَيْها وَرُبَما لَمْ تَکُنِ الْعَمامَةُ فَيَشُدُّ الْعِصابَةَ عَلي رَأْسِهِ وَعَلي جَبْهَتِهِ. احياء العلوم، ج 2، ص 372.
ولادت با سعادت رسول خدا (ص) بدان كه مشهور بين علماى اماميّه آن است كه ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربيع الا وّل بوده و علامه مجلسى رحمه اللّه نقل اجماع بر آن فرموده و اكثر علماء سنّت در دوازدهم ماه مذكور ذكر نموده اند.(1) و شيخ كلينى (2) و بعض افاضل علماى شيعه نيز اختيار اين قول فرموده اند. و شيخ ما علامه نورى طابَ ثراه رساله اى در اين باب نوشته موسوم به (ميزان السّماء در تعيين مولد خاتم الانبياء)، طالبين به آنجا رجوع نمايند. 1 جلاء العيون ) ص 64. 2 (الكافى ) 1/439. در وقايع ايّام و سنين عمر شريف حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم مورّخين گفته اند كه شش هزار و صد و شصت و سه سال 6163 بعد از هُبوط آدم عليه السّلام ولادت با سعادت حضرت خاتم النبيين صلى اللّه عليه و آله و سلّم واقع شد و در 6169 وفات حضرت آمنه رضى اللّه عنها واقع شد. محمد (ص) و دیدار از قبر پدر همانا چون حضرت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم شش ساله شد آمنه به نزديك عبدالمطلب آمد و گفت : خالان من (1) از بنى عدى بن النّجارند و در مدينه سكونت دارند اگر اجازت رود بدان اراضى شوم و ايشان را پرسشى كنم و محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نيز با خود خواهم برد تا خويشان من او را ديدار كنند. عبدالمطّلب آمنه را رخصت داد و او پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشته به اتفاق اُمّ اَيْمَن كه حاضنه (دايه ) آن حضرت بود روانه مدينه گشت . و در دارالنّابغه كه مدفن عبداللّه پدر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در آنجا است يك ماه سكون اختيار فرمود و خويشان خود را ديدار كرد و از آنجا به سوى مكّه كوچ داد وفات مادر محمد (ص) هنگام مراجعت در منزل (اَبوا) كه ميانه مكّه و مدينه است مزاج آن مخدّره از صحّت بگشت و هم در آن منزل درگذشت . قبر مادر محمد (ص) جسد مباركش را در آنجا به خاك سپردند و اينكه در اين اعصار قبر آمنه را در مكه نشان دهند گويند براى آن است كه از (اَبْوا) به مكّه نقل كردند و چون آمنه رضى اللّه عنها وداع جهان گفت اُمّ اَيْمَن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشته به مكّه آورد عبدالمطّلب آن حضرت را در برگرفته رقّت نمود و از آن پس خود به كفالت آن حضرت بپرداخت . و هرگز بى او خوان طعام ننهادى و دست به خوردنى نبردى . گويند از بهر عبدالمطّلب فراشى بود كه هر روز در ظل كعبه مى گستردند و هيچ كس از قبيله وى بر آن وِسادَه پاى نمى نهاد و همين كه عبدالمطّلب بيرون مى شد بر آن فراش مى نشست و قبيله بيرون از آن وِسادَه جاى بر زمين مى كردند امّا حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و چون درمى آمد بر آن فراش مى رفت و عبدالمطّلب او را در آغوش مى كشيد و مى بوسيد و مى گفت : (مارَاَيْتُ قُبْلَةً اَطْيَبَ مِنْهُ وَلا جَسَدا اَلْيَنَ مِنْهُ) وفات جد حضرت محمد (ص) و در 6171 كه هشت سال از سنّ مبارك پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود عبدالمطّلب وفات فرمود.(2) وصیت عبد المطلب نقل است كه چون اجل آن بزرگوار نزديك شد ابوطالب را طلبيد و او را در باب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم سفارش بسيار كرد و فرمود: او را حفظ كن و او را به لسان و مال و دست نصرت كن زود باشد كه او سيّد قوم شود، پس دست ابوطالب را گرفت و از وى عهد بستاد آنگاه فرمود: مرگ بر من آسان گشت ، پس محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را بر سينه خود گذاشت و بگريست و دختران خود را فرمود كه بر من بگرئيد و مرثيه گوييد كه قبل از مرگ بشنوم ، پس شش تن دختران او هر يك قصيده اى در مرثيه پدر بگفتند و بخواندند. عبدالمطّلب اين جمله شنيد و از جهان بگذشت و اين هنگام صد و بيست ساله بود و روايات در مدح عبدالمطّلب بسيار است و وارد شده كه او اوّل كسى بود كه قائل شد به بدا و مبعوث خواهد شد در قيامت با حُسن پادشاهان و سيماى پيغمبران .(3) 1 دايى هاى من . 2 (كمال الدين ) شيخ صدوق ص 171 . 3 (الكافى ) 1/447، حديث 23 .
حوادث زمان ولادت حضرت 1 - بتها كه بر كعبه بودند همه بر رو در افتادند از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام روايت شده است كه چون آن حضرت متولّد شد بتها كه بر كعبه گذاشته بودند همه بر رو در افتادند و چون شام شد اين ندا از آسمان رسيد كه (ج‏آءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا) سوره اسراء، آيه 81 . (مناقب ابن شهر آشوب ) ، 1/58 ؛ تحقيق دكتر بقاعى ، بيروت . و جميع دنيا در آن شب روشن شد و هر سنگ و كلوخى و درختى خنديدند و آنچه در آسمانها و زمينها بود تسبيح خدا گفتند و شيطان گريخت و مى گفت : بهترين امّتها و بهترين خلائق و گرامى ترين بندگان و بزرگترين عالميان محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم است . 2 - حضرت دست راست را به سوى آسمان بلند شيخ احمد بن ابى طالب طبرسى در كتاب (احتجاج ) روايت كرده است از امام موسى بن جعفر عليه السّلام كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از شكم مادر بر زمين آمد دست چپ را بر زمين گذاشت و دست راست را به سوى آسمان بلند كرد و لبهاى خود را به توحيد به حركت آورد و از دهان مباركش نورى ساطع شد كه اهل مكه قصرهاى بُصْرى و اطراف آن را كه از شام است ديدند و قصرهاى سرخ يمن و نواحى آن را و قصرهاى سفيد اصطخر فارس و حوالى آن را ديدند و در شب ولادت آن حضرت دنيا روشن شد تا آنكه جنّ و انس و شياطين ترسيدند و گفتند در زمين امر غريبى حادث شده است و ملائكه را ديدند كه فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبيح و تقديس خدا مى كردند و ستاره ها به حركت آمدند و در ميان هوا مى ريختند و اينها همه علامات ولادت آن حضرت بود و ابليس لعين خواست كه به آسمان رود به سبب آن غرائب كه مشاهده كرد؛ زيرا كه او را جائى بود در آسمان سوّم كه او و ساير شياطين گوش مى دادند به سخن ملائكه ، چون رفتند كه حقيقت واقعه را معلوم كنند، ايشان را به تير شهاب راندند براى دلالت پيغمبرى آن حضرت صلى اللّه عليه و آله و سلّم . (احتجاج طبرسى ) 1/529 ، چاپ اسوه .
ابتدای زندگي حضرت حليمه سعديّه مادر رضائی حضرت در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم متولّد شد چند روز گذشت كه از براى آن حضرت شيرى به هم نرسيد كه تناول نمايد، پس ابوطالب آن حضرت را بر پستان خود مى انداخت و حق تعالى در آن شيرى فرستاد و چند روز از آن شير تناول نمود تا آنكه ابوطالب (حليمه سعديّه ) را به هم رسانيد و حضرت را به او تسليم كرد. در حديث ديگر فرموده كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام دختر حمزه را عرضه كرد بر حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه آن حضرت او را به عقد خود درآورد حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه او دختر برادر رضاعى من است ؟ زيرا كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و عمّ او حمزه از يك زن شير خورده بودند.(1) و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه اوّل مرتبه (ثُوَيْبَه )(2) آزاد كرده ابولهب آن حضرت را شير داد و بعد از او (حليمه سعديّه ) آن حضرت را شير داد و پنج سال نزد حليمه ماند و چون نُه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابوطالب به جانب شام رفت و بعضى گفته اند كه در آن وقت دوازده سال از عمر آن حضرت گذشته بود. و از براى خديجه به تجارت شام رفت در هنگامى كه بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود.(3) 1 بحار الانوار) 15/340 ، حديث 10 و 11 . 2 (ثُويبه ) به ضمّ ثاء مثلثه و فتح واو (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ) . 3 (مناقب ) ابن شهر آشوب 1/223، تحقيق : دكتر بقاعى ، بيروت .