eitaa logo
ویژه نامه پيامبر خاتم حضرت محمد (ص) و خدیجه
7 دنبال‌کننده
24 عکس
8 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نسب شريف حضرت رسول (ص) هُوَ اَبُوالقاسِمِ مُحَمَّد صَلَّى اللّه عَلَيْهِ وَ آلِهِ ابن عبداللّه بن عبدالمطّلب بن هاشم بن عَبْدمَناف بن قُصَىّ بن كِلاب بن مُرَّة بن كَعْب بن لُؤ ىّ بن غالب بن فِهْر بن م الِك بن النَّضْر بن كِنانَة بن خُزَيْمَة بن مُدْرِكَة بن اَلْيَاْس بن مُضَربن نزار بن مَعَد بن عَدْنان . روايت شده از حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: (اِذ ا بَلَغَ نَسَبى اِلى عَدنان فَاَمْسِكُوا). بحارالانوار 15/105. لهذا ما بالاتر از عَدْنان را ذكر نكرديم . همانا (عَدْنان ) پسر (اُدد) است و نام مادرش (بَلْهاء) است ، در ايّام كودكى آثار رشد و شهامت از جبين مباركش مطالعه مى شد و كاهنين عهد و منجّمين ايّام مى گفتند كه از نسل وى شخصى پديد آيد كه جنّ و انس مطيع او شوند و از اين روى جنابش را دشمنان فراوان بود چنانكه وقتى در بيابان شام هشتاد سوار دلير او را تنها يافتند به قصد وى شتافتند عَدْنان يك تنه با ايشان جنگ كرد چندان كه اسبش كشته شد پس پياده با آن جماعت به طعن و ضرب مشغول بود تا خود را به دامان كوهى كشيد و دشمنان از دنبال وى همى حمله مى بردند و اسب مى تاختند ناگاه دستى از كوه به درشده گريبان عدنان را بگرفت و برتيغ كوه كشيد و بانگى مهيب از قلّه كوه به زير آمد كه دشمنان عدنان از بيم جان بدادند. و اين نيز از معجزات پيغمبر آخر الزّمان صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود. بالجمله ؛ چون عَدنان به حدّ رشد و تميز رسيد مهتر عرب و سيّد سلسله و قبله قبيله آمد چنانكه ساكنين بطحا و سُكّان يثرب و قبايل برّ حكم او را مطيع و منقاد بودند و چون (بُخْتُ نَصَّر) از فتح بيت المقدّس بپرداخت تسخير بلاد و اقوام عرب را تصميم داد و با عدنان جنگ كرد و بسيارى از انصار او بكشت و عاقبت بر عدنان غلبه كرد و چندان از مردم عرب بكشت كه ديگر مجال اقامت براى عدنان و مردان او نماند. لاجرم هر تن به طرفى گريخت و عدنان با فرزندان خود به سوى يمن شد و آن مَاءْمَن را وطن فرمود و در آنجا بود تا وفات كرد. و او را ده پسر بود كه از جمله مَعَدّ و عَكّ و عَدْن و اَدّ و غنى بودند، و آن نور روشن كه از جبين عَدْنان درخشان بود از طلعت فرزندش مَعَدّ طالع بود و اين نور همايون بر وجود پيغمبر آخر الزّمان دليلى واضح بود كه از صُلْبى به صُلْبى منتقل مى شد، و چون آن نور پاك به مَعَدّ انتقال يافت و (بُخْتُ نَصَّر) نيز از جهان شده بود و مردم از شرّ او ايمنى يافته بودند كس به طلب مَعَدّ فرستادند و جنابش را در ميان قبايل عَرَب آوردند و مَعَدّ سالار سلسله گشت و از وى چهار پسر پديد آمد و نور جمالش به پسرش (نِزار)(1) منتقل شد، مادر نزار مُعانَة بنت حَوشَمْ از قبيله جُرْهُم است . آنگاه كه نزار به دنيا آمد پدرش نگاه كرد به نور نبوّت كه در ميان ديدگانش مى درخشيد سخت شادان شد و شتران قربانى كرد و مردم را اطعام نمود و فرمود: (اِنَّ هذا كُلُّهُ نَزْرٌ فى حَقِّ ه ذَا المَوْلوُدِ)؛ هنوز اينها اندك است در حق اين مولود. گويند هزار شتر بود كه قربانى كرد و چون (نِزار) به معنى (اندك ) است آن طفل به نزار ناميده شد و چون به حدّ رشد رسيد و پدرش وفات كرد نِزار در عرب مهتر و سيّد قبيله گشت و چهار پسر از وى پديدار گشت و چون اجل محتوم او نزديك شد از ميان باديه با فرزندان به مكّه معظّمه آمد و در مكّه وفات كرد و نام پسران او چنين است : اوّل : ربيعه ، دوم : اءنمار، سوّم : مُضَر، چهارم : اياد. و از براى ايشان قصّه لطيفه اى است معروف (2) 1 به كسر نون . (محدّث قمى رحمه اللّه ) 2 هر كه طالب است رجوع كند به (اذكياء) ابن جوزى يا به (حياة الحيوان ) در (افعى ) يا به مجلّد اوّل (ناسخ التواريخ )
ابن ابى الحديد و ديگران نقل كرده اند كه چون حضرت عبدالمطّلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سينه ساير قريش مشتعل گرديده گفتند: اى عبدالمطّلب ! اين چاه از جدّ ما اسماعيل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شريك گردان . عبدالمطّلب گفت : اين كرامتى است كه حق تعالى مرا به آن مخصوص گردانيده است و شما را در آن بهره اى نيست و بعد از مخاصمه بسيار راضى شدند به محاكمه زن كاهنه كه در قبيله بنى سعد و در اطراف شام بود. پس عبدالمطّلب با گروهى از فرزندان عبدمَناف روانه شدند و از هر قبيله از قبائل قريش چند نفر با ايشان روانه شدند به جانب شام . پس در اثناى راه در يكى از بيابانها كه آب در آن بيابان نبود آبهاى فرزندان عبدمناف تمام شد و ساير قريش آبى كه داشتند از ايشان مضايقه كردند و چون تشنگى بر ايشان غالب شد عبدالمطّلب گفت : بيائيد هر يك از براى خود قبرى بكنيم كه هر يك كه هلاك شويم ديگران او را دفن كنند كه اگر يكى از ما دفن نشده در اين بيابان بماند بهتر است از آنكه همه چنين بمانيم و چون قبرها را كندند و منتظر مرگ نشستند، عبدالمطّلب گفت : چنين نشستن و سعى نكردن تا مردن و نااميد از رحمت الهى گرديدن از عجز يقين است ، برخيزيد كه طلب كنيم شايد خدا آبى كرامت فرمايد. پس ايشان بار كردند و ساير قريش نيز بار كردند؛ چون عبدالمطّلب بر ناقه خود سوار شد از زير پاى ناقه اش چشمه اى از آب صاف و شيرين جارى شد پس عبدالمطّلب گفت : اللّه اكبر! و اصحابش هم تكبير گفتند و آب خوردند و مَشكهاى خود را پر آب كردند و قبايل قريش را طلبيدند كه بيائيد و مشاهده نمائيد كه خدا به ما آب داد و آنچه خواهيد بخوريد و برداريد، چون قريش آن كرامت عُظمى را از عبدالمطّلب مشاهده كردند گفتند: خدا ميان ما و تو حكم كرد و ما را ديگر احتياج به حكم كاهنه نيست ديگر در باب زمزم با تو معارضه نمى كنيم ، آن خداوندى كه در اين بيابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشيده است ، پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند.(11) 1 (قُصَى ) به ضمّ قاف و فتح صاد مهمله و ياء مشدّده . (محدث قمى رحمه اللّه ) . 2 زِراح (نسخه بدل ). 3 به حاء و سين مهملتين بر وزن (وَحشيّه ) (محدث قمى رحمه اللّه ) . 4 به ضمّ حاء مهمله تشديد باء موحّده (محدث قمى رحمه اللّه ) . 5 جارى شدن خون از بينى ، خون دماغ (فرهنگ معين 2/1661) 6 (اءنساب الا شراف ) 1/74 . 275 (حَجُون ) به فتح حاء مهمله و ضمّ جيم و سكون واو ؛ نام قبرستانى است در بالاى مكّه . (محدّث قمى ؛ ) . 8 دوقلو 9 دو ماه درخشان 10 به فتح معجمتين . 11 (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحديد، 15/228 229 .
بالجمله ؛ عبدالمطّلب بعد از حفر زمزم ، بزرگوارى عظيم شد و (سيّد البطحاء) و (ساقى الحجيج ) و (حافر الزّمزم ) بر القاب او افزوده گشت و مردم در هر مصيبت و بليّه به او پناه مى بردند و در هر قحط و شدّت و داهيه به نور جمال او متوسِّل مى شدند و حق تعالى دفع شدائد از ايشان مى نمود. و آن بزرگوار را ده پسر و شش دختر بود كه بيايد ذكر ايشان در ذكر خويشان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم وعبدالله برگزيده فرزندان او بود و او و ابوطالب و زبير، مادرشان فاطمه بنت عمروبن عايذبن عبدبن عمران بن مخزوم بود. و چون جنابش از مادر متولّد شد بيشتر از اَحْبار يهود و قسّيسين نصارى و كَهَنَه و سَحَرَه دانستند كه پدر پيغمبر آخر الزّمان صلى اللّه عليه و آله و سلم از مادر بزاد؛ زيرإ؛ِّّ كه گروهى از پيغمبران بنى اسرائيل مژده بعثت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را رسانيده بودند و طايفه اى از يهود كه در اراضى شام مسكن داشتند جامه خون آلودى از يحيى پيغمبر عليه السّلام در نزد ايشان بود و بزرگان دين علامت كرده بودند كه چون خون اين جامه تازه شود همانا پدر پيغمبر آخر الزّمان متولّد شده است و شب ولادت آن حضرت از آن جامه كه صوف سفيد بود خون تازه بجوشيد. بالجمله ؛ عبداللّه چون متولّد شد نور نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از ديدار هر يك از اجداد پيغمبر لامع بود از جبيين او ساطع گشت و روز تا روز همى باليد تا رفتن و سخن گفتن توانست آنگاه آثار غريبه و علامات عجيبه مشاهده مى فرمود؛ چنانكه روزى به خدمت پدر عرض كرد كه هرگاه من به جانب بطحاء و كوه ثَبير سير مى كنم نورى از پشت من ساطع شده دو نيمه مى شود، يك نيمه به جانب مشرق و نيمى به سوى مغرب كشيده مى شود آنگاه سر به هم گذاشته دايره گردد پس از آن مانند ابر پاره اى بر سر من سايه گسترد و از پس آن درهاى آسمان گشوده شود و آن نور به فلك در رود و باز شده در پشت من جاى كند و وقتگاه باشد كه چون در سايه درخت خشكى جاى كنم آن درخت سبز و خرّم شود و چون بگذرم باز خشك شود و بسا باشد كه چون بر زمين نشينم بانگى به گوش من رسد كه اى حامل نور محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر تو سلام باد! عبدالمطّلب فرمود: اى فرزند، بشارت باد تو را، مرا اميد آن است كه پيغمبر آخر الزمان از صُلْب تو پديدار شود و در اين وقت عبدالمطلب خواست تا نذر خود را ادا كند؛ چه آن زمان كه حفر زمزم مى فرمود و قريش با او بر طريق منازعت مى رفتند باخداى خود عهد كرد چون او را ده پسر آيد تا در چنين كارهايش پشتوانى كنند يك تن را در راه حق قربانى كند؛ در اين وقت كه او را ده پسر بود تصميم عزم داد تا وفا به عهد كند. پس فرزندان را جمع آورد و ايشان را از عزيمت خود آگهى داد همگى گردن نهادند. پس بر آن شد كه قرعه زنند به نام هركه برآيد قربانى كند. پس قرعه زدند به نام عبداللّه برآمد، عبدالمطّلب دست عبداللّه را گرفت و آورد ميان (اساف ) و (نائلة ) كه جاى نَحْر بود و كارد برگرفت تا او را قربانى كند، برادران عبداللّه و جماعت قريش و مغيرة بن عبداللّه بن عمروبن مخزوم مانع شدند و گفتند چندان كه جاى عذر باقى است نخواهيم گذاشت عبداللّه ذبح شود. ناچار عبدالمطّلب را بر آن داشتند كه در مدينه زنى است كاهنه و عرّافه نزد او شوند تا او در اين كار حكومت كند و چاره انديشد. چون به نزد آن زن شدند گفت : در ميان شما ديت مرد بر چه مى نهند؟ گفتند: بر ده شتر. گفت : هم اكنون به مكّه برگرديد و عبداللّه را با ده شتر قرعه زنيد اگر به نام شتران برآمد فداى عبداللّه خواهد بود و اگر به نام عبداللّه برآمد فديه را افزون كنيد و بدينگونه همى بر عدد شتر بيفزائيد تا قرعه به نام شتر برآيد و عبداللّه به سلامت بماند و خداى نيز راضى باشد. پس عبداللّه با قريش به جانب مكّه مراجعت كردند و عبداللّه را با ده شتر قرعه زدند قرعه به نام عبداللّه برآمد. پس ده شتر ديگر افزودند، همچنان قرعه به نام عبداللّه برآمد بدينگونه همى ده شتر افزودند و قرعه زدند تا شماره به صد شتر رسيد، در اين هنگام قرعه به نام شتر برآمد. قريش آغاز شادمانى كردند و گفتند خداى راضى شد. عبدالمطّلب فرمود: لا وَربّ الْبَيْتِ، بدين قدر نتوان از پاى نشست . بالجمله ؛ دو نوبت ديگر قرعه افكندند و به نام شتران برآمد. عبدالمطّلب را استوار افتاد و آن صد شتر را به فديه عبداللّه قربانى كرد و اين بود كه در اسلام ديت مرد بر صد شتر مقرّر گشت و از اينجا بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: (اَنَا ابنُ الذَّبيحَيْن )(1) و از دو ذبيح ، جدّ خود حضرت اسماعيل ذبيح اللّه و پدر خود عبداللّه اراده فرمود.
علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده كه چون عبداللّه به سنّ شَباب رسيد نور نبوّت از جبين او ساطع بود، جميع اكابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو كردند كه به او دختر دهند و نور او را بربايند؛ زيرا كه يگانه زمان بود در حُسن و جمال . و در روز بر هر كه مى گذشت بوى مُشك و عَنْبَر از وى استشمام مى كرد و اگر در شب مى گذشت جهان از نور رويش روشن مى گرديد و اهل مكّه او را (مِصْباح حَرَم ) مى گفتند تا اينكه به تقدير الهى عبداللّه با صدف گوهر رسالت پناه يعنى آمنه دختر وَهْب (ابْن عَبْد مَناف بن زُهْرة بن كِلاب بن مُرّة ) جفت گرديد. پس سبب مزاوجت را نقل كرده به كلامى طولانى كه مقام را گنجايش ذكر نيست . و روايت كرده كه چون تزويج آمنه به حضرت عبداللّه شد دويست زن از حسرت عبداللّه هلاك شدند! 1 (امالى شيخ طوسى ) ص 457، حديث 1020 . بالجمله ؛ چون حضرت آمنه صدف آن دُرّ ثمين گشت جمله كَهَنَه عرب آن بدانستند و يكديگر را خبر دادند و چند سال بود كه عرب به بلاى قحط گرفتار بودند و بعد از انتقال آن نور به آمنه باران باريد و مردم در خصب و فراوانى نعمت شدند، تا به جائى كه آن سال را (سَنَةُ الْفَتْح ) نام نهادند. در همان سال عبدالمطّلب عبداللّه را به رسم بازرگانان به جانب شام فرستاد و عبداللّه هنگام مراجعت از شام چون به مدينه رسيد مزاج مباركش از صحّت بگشت و همراهان او را بگذاشتند و به مكّه شدند و از پس ايشان عبداللّه در آن بيمارى وفات يافت ، جسد مباركش را در (دارالنّابغه ) به خاك سپردند. امّا از آن سوى ، چون خبر بيمارى فرزند به عبدالمطّلب رسيد حارث را كه بزرگترين برادران او بود به مدينه فرستاد تا جنابش را به مكّه كوچ دهد وقتى رسيد كه آن حضرت وداع جهان گفته بود و مدّت زندگانى آن جناب بيست و پنج سال بود و هنگام وفات او هنوز آمنه عليهاالسّلام حمل خويش نگذاشته بود و به روايتى دو ماه و به قولى هفت ماه از عمر شريف آن حضرت گذشته بود (بحارالانوار) 15/125. نقل از منتهى الآمال
صورت زيباي پيامبر صورت پيامبر گرد بود[1] . صورتش مانند ماه شب چهارده مي‏درخشيد[2] . صورتش نه کم گوشت بود و نه پر گوشت، بلکه صورتي معتدل داشت[3] . صورتش سفيد و نوراني بود[4] . رنگ صورتش سفيد و مانند لؤلؤ درخشنده بود[5] . رنگ چهره‏اش سفيد مايل به سرخ بود[6] . رنگ صورتش سفيد زننده نبود[7] . خودش مي‏فرمود: «يوسف از من زيباتر بود ولي من از او با نمک‏ترم»[8] . بر لب زيرين پيامبر، خالي نقش بسته بود[9] . حدقه چشم پيامبر، سياه بود[10] . هرجا که پيامبرصلي الله عليه وآله مي‏نشست، از اطراف وي نوري مي‏تابيد که همه آن را مي‏ديدند[11] . صورت پيامبرصلي الله عليه وآله در شبهاي ظلماني، چون ماه درخشان بود[12] . صورتش درخشان، چشمهايش سياه و زيبا و ابروانش سياه و باريک و پيوسته بود[13] . در سفيدي چشمانش کمي سرخي بود و ابرواني پيوسته داشت[14] . مژه‏هايش بلند بود[15] . چون سخن مي‏گفت، سفيدي دندانهايش برق مي‏زد. دندانهاي ثنايايش به طور جالب از هم جدا بود ولي فاصله نداشت[16] . پيشاني او بلند بود و در بيني او برآمدگي وجود داشت[17] . گونه‏هاي او برجسته بود[18] . دهانش فراخ ولي متناسب، بيني او قلمي و کشيده و دندانهايش از هم جدا و باز و سفيد بود[19] . چانه‏اش کوتاه و متناسب، پيشانيش کمي متمايل به جلو بود[20] . سوراخهاي بيني او تنگ بود[21] . صورتش سفيد و نوراني و پيشاني او پهن و فراخ و ابروان او کماني و کشيده و در عين حال که جدا از هم بود، پيوسته به نظر مي‏رسيد. ميان ابروان او، رگي بود که هنگام خشم از خون، پر مي‏شد. بيني کشيده و باريکي داشت و از آن نوري نمايان بود که به‏نظر مي‏رسيد بالاي بيني آن حضرت بر آمدگي دارد[22] . چون مي‏خواست به ديدار قومي برود، جلوتر نوري به خانه آنان سبقت مي‏گرفت[23] . [1] کانَ في وَجْهِهِ تَداويرُ. امالي، ج 1، ص 350. [2] يَتَلَأْلَأُ وَجْهُهُ تَلَأْلُؤَ الْقَمَرِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ. مناقب، ج 1، ص 155. [3] وَلا بِالْمُطَهَّمِ وَلا بِالْمُکَلْثَمِ. مناقب، ج 1، ص 157 . [4] اَزْهَرُ اللَّوْنِ. معاني الاخبار، ص 80 . [5] انَّ رَسُولَ‏اللَّه‏صلي الله عليه وآله‏کانَ اَزْهَرَ اللَّوْنِ،کانَ لَوْنُهُ اللُّؤْلُؤَ . مکارم‏الاخلاق، ج 1، ص 24. [6] اَزْهَرٌ مُنَوَّرُ اللَّوْنِ مُشْرَباً بِحُمْرَةٍ. مناقب، ج 1، ص 155. [7] وَ لا بِالاَْبْيَضِ الاَْمْهَقِ. مناقب، ج 1، ص 157. [8] کانَ يُوسُفُ اَحسَنَ مِنّي وَ لکِنَّنِي اَمْلَحُ . مناقب، ج 4، ص 157. [9] عَلي شَفَتِهِ السُّفلي خالٌ. بحار، ج 16، ص 186. [10] اَسْوَدُ الْحَدَقَةِ. بحار، ج 16، ص 190. [11] اِنَّ نُوراً کانَ يُضيئُ عَنْ يَمينِهِ حَيْثُما جَلَسَ وَعَنْ يَسارِهِ حَيْثُما جَلَسَ وَکانَ يَراهُ النَّاسُ کُلُّهُمْ . احتجاج، ص 105 . [12] اِنَّ رَسُولَ‏اللَّهِ اِذارُئِيَ فِي‏اللَّيْلَةِالظُّلْماءِ رُئِيَ‏لَهُ‏نُورٌکَاَنَّهُ‏شَقَّةُقَمَرٍ.مناقب،ج1،ص123. [13] اَبْلَجُ اَحْورُ اَدْعَجُ اَکْحَلُ اَزَجُّ. مناقب، ج 1، ص 155 . [14] اَشْکَلُ الْعَيْنَيْنِ، مَقْرُونُ الْحاجِبَيْنِ. مناقب، ج 1، ص 155 . [15] اَهْدَبُ الْاَشْفارِ. مناقب، ج 1، ص 155. [16] وَ اِذا تَکَلَّمَ رُئِيَ کَالنُّورِ يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ ثَناياهُ وَ اِذا رَأَيْتَهُ قُلْتَ اَفْلَجُ وَ لَيْسَ بِاَفْلَجَ. مکارم‏الاخلاق، ج 1 ، ص 22 . [17] واسِعُ الْجَبينِ، اَقْنَي الْعَرْنَيْنِ. مناقب، ج 1، ص 155. [18] سَهْلُ الْخَدَّيْنِ. مناقب، ج 1، ص 155. [19] ضَليعُ الْفَمِّ، اَشَمُّ، اَغْنَبُ، مُفلَّجُ الْاَسْنانِ. مناقب، ج 1، ص 155. [20] قَصيرُ الْحَنَکِ، دانِي الْجَبْهَةِ. مناقب، ج 1، ص 155. [21] کُنُوزُ الْمِنْحَزِ. مناقب، ج 1 ، ص 155 . [22] اَزْهَرُ اللَّوْنِ، واسِعُ الْجَبينِ، أزَجُّ الْحَواجِبِ، سَوابِغُ في غَيْرِ قَرْنٍ بَيْنَهُما عِرْقٌ يَدُرُّهُ الْغَضَبُ لَهُ نُورٌ يَعْلُوهُ يَحْسَبُهُ مَنْ لَمْ يَتَأَمَّلْهُ اَشَمَّ. معاني الاخبار، ص 79. [23] وَکانَ مِنْ عادَتِهِ اِذا اَرادَ زِيارَةَ قَوْمٍ سَبَقَهُ النُّورُ اِلي بَيْتِهِمْ. بحار، ج 16 ، ص 481 .
اندام و قامت دلرباي پيامبر دستها و پاهايش صاف و بدون گره بود. ساقهاي پايش معتدل و کم‏گوشت بود. رانهايش خيلي کلفت نبود، ولي لگن خاصره‏اش چون مردان شجاع کمي پهن بود.استخوانهاي مفصلش درشت، ولي از لحاظ حرکتهاي مفصلي کاملاً در اختيارش بود[1] . کف دستهايش مانند کف دست عطر فروشان معطر بود. کف دستش فراخ، استخوانهاي قلم دست و پايش بلند بود[2] . پاهاي آن حضرت باريک و لطيف بود[3] . بند دستهايش پهن و کف دستهايش فراخ و کف دست و پا کلفت و محکم و دست و پايش صاف و بدون گره و استخوانهاي قلم دست و پايش بلند و گودي کف پايش بيش از حدّ متعارف و پاشنه‏هاي پايش صاف و نرم بود[4] . انس بن مالک گويد: «هيچ ديبا و ابريشمي را دست نکشيدم که از کف دست وي نرم‏تر باشد».[5] نه لاغر اندام بود و نه بسيار فربه[6] . قامتي متوسط داشت[7] . اعضا و جوارح او محکم بود؛ قامتش معتدل و دل‏آرا بود. نه خيلي بلند قامت بود و نه خيلي کوتاه قد. اندامي زيبا داشت[8] . تمامي اعضا و جوارح او معتدل، شکم باسينه‏اش مساوي، سينه‏اش پهن و گردنش در زيبايي چون نقره خام بود[9] . چهارشانه بود [10] . مفصل شانه‏هايش بزرگ بود و شانه‏هاي پهن داشت [11] . قامت وي از کوتاه قدان بلندتر و از بلند قدان کوتاه‏تر بود [12] . [1] سائِلُ الْاَطْرافِ، مَنْهُوسُ الْعَقِبِ، ضَرْبُ اللَّحْمِ بَيْنَ الرِّجْلَينِ ، کانَ في‏خاصِرَتِهِ انْفِتاقٌ، ضَخْمُ الْکَراديسِ، جَليلُ الْمُشاشِ. مناقب، ج 1 ، ص 155 . [2] وَکَأَنَّ کَفَّهُ کَفُّ عَطَّارٍ مَسَّها بِطيبٍ.رَحْبُ‏الرَّاحَةِ،سَبْطُالْقَصَبِ.مناقب،ج1،ص155. [3] کانَ في ساقِهِ حُمُوشَةٌ. مناقب، ج 1، ص 155. [4] طَوِيلُ الزَنَدَيْنِ، رَحْبُ الرَّاحَةِ، شَثِنُ الْکَفَّيْنِ وَ الْقَدَمَيْنِ، سائِلُ الاَطْرافِ، سَبْطُ القَصَبِ، خُمْصانُ الاَخْمَصَيْنِ، مَسيحُ الْقَدَمَيْنِ. مناقب، ج 1، ص 155. [5] وَ لا مَسَسْتُ ديباجاً وَ لا حَريراً اَلْيَنَ مِنْ کَفِّ رَسُولِ اللَّه‏صلي الله عليه وآله. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 24 . [6] لَمْ تَزْريهِ مُقْلَةٌ وَ لَمْ يُتْعِبْهُ ثُجْلَةٌ. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 24. [7] رَشيقُ الْقامَةِ مُقْتَصِداً . مناقب، ج 1، ص 155. [8] فَعْمُ‏الْاَوْصالِ،لَمْ يَکُنْ بِالطَّويلِ‏الْبائِنِ وَلابِالْقَصيرِ الشَّائِنِ لَطيفُ‏الْخَلْقِ.مناقب، ج1،ص155. [9] مُعْتَدِلُ الْخَلْقِ، مُفاضُ الْبَطْنِ، عَريضُ الصَّدْرِ، کَاَنَّ عُنُقَهُ جِيدُ دُمْيةٍ فِي صَفاءِ الْفِضَّةِ. مناقب، ج 1، ص 155 . [10] جَليلُ الْکَتَهِ الْکَتَدِ. مناقب، ج 1، ص 155 . [11] عَظيمٌ مُشاشَةَ الْمِنْکَبَيْنِ، طَويلٌ ما بَيْنَ الْمِنْکَبَيْنِ. مناقب، ج 1، ص 155. [12] اَطْوَلُ مِنَ الْمَرْبُوعِ وَ اَقْصَرُ مِنَ الْمُشَذَّبِ. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 142. موي سر، صورت و بدن پيامبر موهاي حضرت، صاف و غير مجعد بود [1] . موي سرش نه خيلي مجعد بود و نه باز و افتاده[2] . ام هاني گويد: «پيامبرصلي الله عليه وآله چهار گيسوي بافته داشت»[3] . بلندي موي سر آن حضرت به قدري بود که به دوشش مي‏رسيد[4] . توجّه: طبق برخي از روايات، پيامبرصلي الله عليه وآله تنها در سال ششم هجري به خاطر اينکه مي‏دانست به‏زودي وارد مکّه مي‏شود، موي خود را کوتاه نکرد وگرنه قبل از آن سال و بعد از آن، ديگر پيامبرصلي الله عليه وآله موي خود را بلند نگه نمي‏داشت.[5] . سري بزرگ و موهايي پيچيده داشت. اگر موي سرش چيده نبود، روي سر ، متفرق مي‏شد و اگر چيده بود از نرمه گوش تجاوز نمي‏کرد[6] . محاسن آن حضرت پرپشت بود[7] . انس بن مالک مي‏گويد: «در تمام سر و صورت پيامبرصلي الله عليه وآله فقط چهارده عدد تار موي سفيد ديدم»[8] . دو ذراع و شانه‏ها و بالاي سينه‏اش پرمو بود. از وسط سينه تا ناف، خطي از مو داشت، ولي سينه‏ها و شکم آن حضرت از مو خالي بود[9] . در گونه‏ها و چانه حضرت، موهاي سفيدي به‏نظر مي‏رسيد[10] . محاسن آن حضرت پرپشت و داراي موي فراوان و شارب (سبيل) او کوتاه و پرپشت بود. موهاي سفيد معدودي که در سروصورتش پيدا شده بود به‏واسطه خضاب، سبزه به‏نظر مي‏رسيد[11] . موهاي آن حضرت، صاف و غير مجعد بود. از وسط سينه تا ناف، خطي باريک از مو داشت[12] . موهاي سفيدي که علامت پيري است در دو طرف سر نزديک گوش آن حضرت به چشم مي‏خورد[13] .
[1] سَبْطُ الشَّعْرِ. مناقب، ج 1، ص 157. [2] وَلا بِالْجَعْدِ الْقَطَطِ وَلا بِالسَّبْطِ. مناقب، ج 1، ص 157. [3] رَأَيْتُ رَسُولَ اللَّه ذا ضَفايِرَ اَرْبَعَ. مناقب، ج 1، ص 158. [4] کانَ يَضْرِبُ شَعْرُهُ کِتْفَيْهِ. مناقب، ج 1، ص 157. [5] سنن النبيّ‏صلي الله عليه وآله ، ص 104 ، ملحقات آداب نظافت . [6] عَظِيمُ الْهامَّةِ، رَجِلُ الشَّعْرِ، اِنِ انْفَرَقَتْ عَقيقَتُهُ فَرَقَ وَاِلاّ فَلا يُجاوِزُ شَعْرُهُ شَحْمَةَ اُذُ نَيْهِ اِذا هُوَ وَفْرَةٌ. معاني الاخبار، ص 79. [7] کَثُّ اللِّحْيَةِ. معاني الاخبار، ص 79. [8] ماعَدَّدْتُ‏فِي‏رَأسِ‏رَسُولِ‏اللَّه‏وَلِحْيَتِهِ‏اِلاَّاَرْبَعَ‏عَشْرَةَشَعْرَةٍبَيْضاءَ.مناقب،ج1،ص155. [9] اَشْعَرُ الذِّراعَيْنِ وَ الْمِنْکَبَيْنِ وَ اَعْلَي الصَّدْرِ. مَوْصُولٌ ما بَيْنَ اللِّبَّةِ وَالسُّرَّةِ بِشَعْرٍ يَجْري کَالْخَطِّ، عارِي الثَّدْيَيْنِ وَ الْبَطْنِ مِمَّا سِوي ذلِکَ. معاني الاخبار، ص 79 . [10] کانَ قَد شَمَطَ عارِضاهُ و عَنْفَقَتُهُ بَيْضاءَ. مناقب، ج 1، ص 155. [11] کَثُ اللِّحْيَةِ ذاوَفْرَةٍ، وافِرُ السَّبَلَةِ ، اَخْضَرُ الشَّمَطِ. مناقب، ج 1، ص 156. [12] سَبْطُ الشَّعْرِ، دَقيقُ الْمَسْرَبَةِ. مناقب، ج 1، ص 155. [13] وَ کانَ اَکْثَرُ شَيْبِهِ في فَوْدي رَأسِهِ. مناقب، ج 1، ص 155. مهر نبوت مُهر نبوّت، در ميان دو کتف او نمايان بود[1] . از معجزات او ، مُهر نبوّت بر موهاي متراکم ميان دو کتف آن حضرت نمايان بود. در اين زمينه، اخبار متواتر و مورد اعتراف مؤمن و کافر وجود دارد[2] . مُهر نبوّت، بين دو کتف پيامبرصلي الله عليه وآله قرار داشت، قرمز بود و به‏اندازه تخم کبوتر[3] . [1] بَيْنَ کِتْفَيْهِ خاتَمُ النُّبُوّةِ. مناقب، ج 1، ص 155. [2] مِنْ مُعْجِزاتِهِ اَنَّ الْاَخْبارَ تَواتَرَتْ وَ اعْتَرَفَ بِهِ الْکافِرُ وَ الْمُؤْمِنُ بِخاتَمِ النُّبُوَّةِ الَّذي بَيْنَ کِتْفَيْهِ عَلي شَعَراتٍ مُتَراکِمَةٍ. بحار، ج 16، ص 175. [3] کانَ خاتَمُ‏النُّبُوّةِ الَّتِي بَيْنَ‏کِتْفَيْهِ غُدَّةً حَمْراءَ مِثْلَ بَيْضَةِالْحَمامَةِ.بحار،ج16،ص180. بوي عطر و عرق پيامبر پيامبر اکرم‏صلي الله عليه وآله خود را با عود قَماري، بخور مي‏داد[1] . محبوب‏ترين عطرها نزد آن حضرت، مشک بود[2] . پيامبر بيش از آن مقداري که براي خوراک خرج مي‏کرد، براي عطر پول مي‏داد[3] . امام صادق‏عليه السلام فرمود: «وقتي که جمعه فرا مي‏رسيد و پيامبر عطر پيدا نمي‏کرد، بعضي از چارقدهاي زنان خود را گرفته و با آب، تر مي‏کرد و به صورت خود مي‏گذاشت و به اين وسيله خود را معطّر مي‏ساخت»[4] . پيامبرصلي الله عليه وآله در روز جمعه اگر عطر پيدا نمي‏کرد، لباسي را که به زعفران رنگ شده بود، مي‏خواست و برآن آب مي‏پاشيد؛ سپس آن را به‏دست و صورت خود مي‏ماليد[5] . علي‏عليه السلام فرمود: «رسول خدا عطر و حلوا را ردّ نمي‏کرد». (اگر هديه مي‏دادند، قبول مي‏فرمود)[6] . حضرت رسول عطريّات را دوست مي‏داشت و از بوهاي ناپسند، بدش مي‏آمد[7] . پيامبر اکرم، زياد عطر استعمال مي‏فرمود، به‏گونه‏اي که اثر زردي آن در سر و محاسن مبارکش پيدا بود[8] . پيامبر فرمود: «جبرئيل به من گفت: يک روز در ميان، خود را معطّر کن و روزهاي جمعه هرگز آن را ترک مکن»[9] . پيامبر اکرم فرمود: «اي علي! بر تو باد که هر جمعه خود را خوشبو کني؛ زيرا اين کار از سنّت من است و تا زماني که بوي آن از تو استشمام شود، برايت حسنه مي‏نويسند»[10] . بوي عرق او عطر بود، بدون اينکه از عطري استفاده کرده باشد[11] . در شب تاريک، پيش از آنکه مردم آن حضرت را ببينند، از بوي عطر آن حضرت، متوجه حضور آن جناب مي‏شدند[12] . پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «هرکس که بخواهد عطر مرا استشمام کند، گل سرخ (گل محمدي) را بو کند»[13] . سليم فرزند ام سلمه روايت مي‏کند که: پيامبرصلي الله عليه وآله بر ما وارد شد و پيش ما قيلوله (خواب پيش از ظهر) نمود، مادرم شيشه‏اي آورد و عرق پيامبرصلي الله عليه وآله را در آن جمع کرد. حضرت بيدار شد و فرمود: «اي ام‏سلمه! چه‏کار مي‏کني؟». عرض کرد: عرق بدن شما را در عطريات خود، داخل مي‏کنم و اين از بهترين اقسام عطرهاي ماست. حضرت فرمود: آفرين[14] . وقتي که به رسول خداصلي الله عليه وآله گياهي خوشبو تقديم مي‏شد، آن را گرفته و مي‏بوييد و سپس به صاحبش رد مي‏کرد، ولي زعفران را پس از استشمام نگه مي‏داشت[15] . مردي نصراني مي‏گويد: از اصحاب پيامبرصلي الله عليه وآله پرسيدم که ايشان به چه چيز علاقه بيشتري دارد؟ گفتند: محبوب‏ترين چيزها نزد پيامبرصلي الله عليه وآله عطريات بود و رغبت و علاقه عجيبي به عطريات داشت[16] . انس بن مالک مي‏گويد: من هرگز مشک و عنبري را بو نکردم که از عطر آن حضرت، خوشبوتر بوده باشد.[17] .
دانه‏هاي عرق بر چهره آن حضرت، مثل مرواريد غلطان بود، و بوي عرق آن حضرت، از مشک خوشبوتر بود[18] . جابر مي‏گويد: رسول خداصلي الله عليه وآله از راهي عبور نمي‏کرد، مگر اينکه کساني که از آنجا مي‏گذشتند از عطر عرق آن حضرت، متوجه مي‏شدند که از آن محل عبور کرده است[19] . عايشه مي‏گويد: به رسول خدا عرض کردم: بعد از شما بلافاصله داخل بيت الخلا مي‏شوم و چيزي نمي‏بينم و غير از بوي مشک، بويي استشمام نمي‏کنم. فرمود: بدنهاي ما پيامبران به‏منزله ارواح اهل بهشت است و آنچه خارج مي‏شود، زمين آن را فرو مي‏برد[20] . مردمان، آن حضرت را به‏واسطه بوي خوشي که از وي به مشام مي‏رسيد مي‏شناختند[21] . پيامبرصلي الله عليه وآله در اطاق ام سلمه، خواب قيلوله مي‏کرد؛ ام سلمه، عرق بدن آن حضرت را جمع مي‏کرد و داخل عطر مي‏نمود[22] . پيامبرصلي الله عليه وآله مشکداني داشت که پس از هر وضو، بلافاصله آن را به‏دست گرفته و خود را معطر مي‏ساخت و لذا چون از خانه بيرون مي‏آمد، بوي عطر در مسير راه حضرت، منتشر مي‏شد و مردم مي‏فهميدند که پيامبرصلي الله عليه وآله آمده است[23] . اگر عطر براي حضرت مي‏آوردند، خود را معطر مي‏ساخت و اگر عذري از معطر کردن خود داشت، تنها انگشتش را بر آن عطر مي‏گذارد[24] . [1] کانَ يَسْتَجْمِرُ بِالْعُودِ الْقَماري. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 35. [2] وَ کانَ (اَي الْمِسْکُ) اَحَبَّ الطّيبِ اِلَيْهِ. کافي، ج 6، ص 515. [3] کانَ رَسُولُ‏اللَّهِ يُنْفِقُ فِي‏الطّيبِ‏اَکْثَرَ مِمَّايُنْفِقُ فِي‏الطَّعامِ.مکارم‏الاخلاق،ج1،ص45. [4] کانَ رَسُولُ اللَّهِ اِذا کانَ يَوْمَ الْجُمُعَةِ وَ لَمْ يَکُنْ عِنْدَهُ طيبٌ دَعا بِبَعْضِ خُمُرِ نِسائِهِ فَبَلَّها فِي الْماءِ ثُمَّ وَضَعَها عَلي وَجْهِهِ. کافي، ج 6، ص 511. [5] اِذا کانَ يَوْمَ الْجُمُعَةِ وَ لَمْ يُصِبْ طيباً دعابِثَوْبٍ مَصْبُوغٍ بِزَعْفَرانٍ فَرَشَّ عَلَيْهِ الْماءَ ثُمَّ مَسَحَ بِيَدِهِ ثُمَّ مَسَحَ بِهِ وَجْهَهُ . مکارم الاخلاق، ج 1، ص 43. [6] کانَ لايَرُدُّ الطّيبَ وَ الْحَلْواءَ. کافي، ج 6، ص 513. [7] يُحِبُّ الطّيبَ وَ يَکْرَهُ الرَّائِحَةَ الرَّديئَةَ. احياء العلوم، ج 2، ص 358. [8] کانَ يَکْثُرُ الطّيبَ حَتَّي کانَ ذلِکَ يُغَيِّرُ لَوْنَ لِحْيَتِهِ وَ رَأْسِهِ اِلَي الصُّفْرَةِ. دعائم‏الاسلام، ج 2 ، ص 166 ؛ قرب‏الاسناد، ص 7 . [9] قالَ رَسُولُ اللَّهِ: قالَ لي حَبيبي جِبْرائيلُ: تَطَيَّبْ يَوْماً وَ يَوْماً لا، وَيَوْمَ‏الْجُمُعَةِ لا بُدَّ مِنْهُ وَلاتَتْرُکْ لَهُ. کافي، ج 6، ص 513. [10] قالَ رَسُولُ اللَّهِ: يا عَلِيُّ! عَلَيْکَ بِالطّيبِ في کُلِّ جُمُعَةٍ فَاِنَّهُ مِنْ سُنَّتي وَتُکْتَبُ لَکَ حَسَناتُهُ مادامَ يُوجَدُ مِنْکَ رائِحَتُهُ. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 45. [11] اِنَّ ذلِکَ رائِحَتُهُ بِلا طيبٍ. بحار، ج 16، ص 192. [12] کانَ يُعْرَفُ فِي اللَّيْلَةِ الْمُظْلِمَةِ قَبْلَ اَنْ‏يُري بِالطّيبِ، فَيُقالُ هذَاالنَّبِيّ‏صلي الله عليه وآله. مکارم‏الاخلاق، ج 1، ص 124. [13] مَنْ اَرادَ اَنْ يَشُمَّ رائِحَتي فَلْيَشُمَّ الْوَرْدَ الاَحْمَرَ. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 124. [14] عَن سَليمٍ قالَ: دَخَلَ عَلَيْنا رَسُولُ اللَّهِ‏صلي الله عليه وآله فَقَعَدَ فَنامَ عِنْدَنا فَجاءَتْ اُمّي بِقارُورَةٍ فَجَعَلَتْ تَسْکُبُ الْعَرَقَ فيها. فَاسْتَيْقَظَ فَقالَ يا اُمَّ سَلَمَةَ ماهذَا الَّذي تَصْنَعينَ؟ فَقالَتْ: هذا عَرَقُکَ نَجْعَلُهُ فِي طيبِنا وَ هُوَ مِنْ اَطْيَبِ الطّيبِ. فَقالَ اَصَبْتِ. مجموعه ورام، ج 1 ، ص 28 . [15] اِنَّ رَسُولَ اللَّه‏صلي الله عليه وآله کانَ اِذا رُفِعَ اِلَيْهِ الرَّيْحانُ شَمَّهُ وَرَدَّهُ اِلاَّالْمَرْزَنْجُوشَ فَاِنَّهُ لا يَرُّدُهُ. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 45 . [16] في حَديثٍ عَنْ رَجُلٍ نَصْرانيٍّ: فَسَأَلْتُ مِنْ اَصْحابِهِ‏اَيُّ شَي‏ءٍ اَحَبُّ اِلَيْهِ مِنَ الْهَدايا؟ فَقالُوا: اَلطّيبُ اَحَبُّ اِلَيْهِ مِنْ کُلِّ شَي‏ءٍ وَ اِنَّ لَهُ رَغْبَةً فيهِ. مستدرک، ج 1، ص 61. [17] وَما شَمَمْتُ رائِحَةَ مِسْکٍ وَلا عَنْبَرٍ اَطْيَبَ مِنْ رائِحَتِهِ.مکارم‏الاخلاق، ج1، ص24 . [18] کَأَنَّ عَرَقَهُ في وَجْهِهِ اللُّؤلُؤُ وَريحُ عَرَقِهِ اَطْيَبُ مِنْ رِيحِ الْمِسْکِ الاَزْفَرِ. مناقب،ج 1 ، ص 155 . [19] لَمْ يَمْضِ النَّبِيّ‏صلي الله عليه وآله فِي طَرِيقٍ فَيَتْبَعُهُ اَحَدٌ اِلاَّ عَرَفَ اَنَّهُ سَلَکَه مِنْ طيبِ عَرَقِهِ. بحار ، ج 16 ، ص 172 .
[20] عَنْ عائِشَةَ قالَتْ قُلت : يا رَسُولَ اللَّه اِنَّکَ تَدْخُلُ الْخَلاءَ فاِذا خَرَجْتَ دَخَلْتُ عَلي اَثَرِکَ فَما اَري شَيْئاً اِلاَّ اَ نِّي اَجِدُ رائِحَةَ الْمِسْکِ! فَقالَ: اِنَّا مَعاشِرَ الْاَنْبِياءِ تَنْبُتُ اَجْسادُنا عَلي اَرْواحِ الْجَنَّةِ فَما يَخْرُجُ مِنْهُ شَي‏ءٌ اِلاَّ ابْتَلَعَهُ الْاَرْضُ. مناقب، ج 1 ، ص 125 . [21] وَکانَ يُعْرَفُ بِالطّيبِ اِذا اَقْبَلَ. مکارم الاخلاق، ج 1 ، ص 22 . [22] کانَ النَّبِيّ‏صلي الله عليه وآله يُقيلُ عِنْدَ اُمّ‏سَلَمةَ، فَکانَتْ تَجْمَعُ عَرَقَهُ وَتَجْعَلُهُ فِي الطّيبِ. مناقب ، ج 1 ، ص 124 . [23] کانَتْ لِرَسُولِ اللَّه مِمْسَکَةٌ اِذا هُوَ تَوَضَّأَ اَخَذَ بِيَدِهِ وَ هِيَ رَطْبَةٌ فَکانَ اِذا خَرَجَ عَرَفُوا اَنَّهُ رَسُولُ‏اللَّهِ بِرائِحَتِهِ. کافي، ج 6 ، ص 515 . [24] وَکانَ لايُعْرَضُ لَهُ طيبٌ اِلاَّ تَطَيَّبَ... وَاِنْ لَمْ يَتَطَيَّبْ وَضَعَ اِصْبَعَهُ في ذلِکَ الطّيبِ. مکارم الاخلاق، ج 1 ، ص 35 . لباس، عبا و عمامه پيامبر پيامبرصلي الله عليه وآله رنگ سرخ را در لباس نمي‏پسنديد[1] . پيامبرصلي الله عليه وآله در فتح مکّه، وقتي که وارد مکه معظمه شد، عمامه سياهي بر سر داشت[2] . پيامبرصلي الله عليه وآله روپوشي داشت که با گياهي چون زعفران، رنگ شده بود و آن را در خانه به تن مي‏کرد و رنگ آن بر بدنش اثر کرده بود[3] . امام باقرعليه السلام فرمود: «ما در خانه، لباس زرد رنگ به تن مي‏کنيم». پيامبر اکرم‏صلي الله عليه وآله عمّامه‏اي داشت که آن را سحاب مي‏گفتند، آن را به علي‏عليه السلام بخشيده بود. چون آن حضرت با آن عمامه مي‏آمد، حضرت رسول‏صلي الله عليه وآله مي‏فرمود: «علي در سحاب آمد»[4] . هميشه لباس را از طرف راست مي‏پوشيد و مي‏گفت: شکر خدا را که مرا به چيزي پوشانيد که بدنم را با آن بپوشانم و خود را بين مردم با آن آراسته کنم» و وقتي که لباس خود را بيرون مي‏آورد، از سمت چپ بيرون مي‏آورد[5] . عبايي داشت که چون مي‏خواست نماز نافله بخواند، آن را تا کرده و زير پاي حضرت مي‏انداختند[6] . و آن حضرت عبايي سياه رنگ داشت که آن را به کسي بخشيده بود. ام سلمه گفت: پدر و مادرم فدايت شود! آن عبا چه شد؟ حضرت فرمود: «آن را به کسي بخشيدم». ام سلمه گفت: «هيچ چيزي را نيکوتر از سفيديِ شما در سياهي آن عبا نديده‏ام»[7] . روايت شده که عمامه آن حضرت به اندازه‏اي بود که سه دور يا پنج دور به سرش مي‏پيچيد[8] . حضرت، عمامه سياهي داشت که بر سر مي‏بست و با آن نماز مي‏خواند[9] . پيامبرصلي الله عليه وآله عرقچين‏هايي بر سر مي‏نهاد که خط خط بود[10] . پيامبرصلي الله عليه وآله در يک لباس گشاد نمازمي خواند[11] . علي‏عليه السلام فرمود: لباس پنبه بپوشيد که لباس رسول خداصلي الله عليه وآله است و آن حضرت لباس پشمي و مويي نمي‏پوشيد، مگر در حال ضرورت[12] . پيامبرصلي الله عليه وآله عرق چيني سفيد و خط خط بر سر مي‏نهاد و هنگام جنگ، از عرقچيني که دو گوش داشت استفاده مي‏کرد[13] . پيامبرصلي الله عليه وآله از پوشيدن چيزي به رنگ سياه کراهت داشت، مگر در سه چيز: عمامه، کفش و عبا[14] . پيامبر دو لباس با هم به تن نمي‏کرد. گاهي يک نوع بُرد يماني که خط خط بود، مي‏پوشيد و گاهي عبايي که از پشم درست شده بود، روي لباسهايش به تن مي‏کرد. همچنين لباسهايي که از پنبه يا کتان بافته شده بود، مي‏پوشيد و بيشتر لباسهاي آن حضرت سفيد بود و روي شب‏کلاه، عمامه مي‏پوشيد. پيراهن را از سمت راست مي‏پوشيد. يک جامه مخصوص روز جمعه داشت و هرگاه پيراهن تازه مي‏پوشيد، پيراهن کهنه خود را به فقيري مي‏داد. عبايي داشت که چون مي‏خواست در جايي بنشيند، آن را تا نموده و زير پاي آن حضرت مي‏انداختند[15] . پيامبرصلي الله عليه وآله هرنوع لباسي که برايش فراهم مي‏شد، مانند لنگ و پيراهن و جبّه و امثال آن، مي‏پوشيد و از لباس سبز خوشش مي‏آمد[16] . و بيشتر لباسهايش سفيد بود و مي‏فرمود: «زنده‏هاي خود را سفيد بپوشانيد و مردگان خود را در آن کفن کنيد»[17] . و قبايي از سندس داشت که رنگ سبز آن با سفيدي رنگ خود حضرت، جلوه بسيار جالب و زيبايي داشت. بلندي لباسهاي حضرت تا بالاي قوزک پاها بود و روپوشي که بر تن داشت تا نصف ساقش را مي‏پوشيد و آن را روي پيراهن خود مي‏بست و لباسي که روي همه لباسها مي‏پوشيد با زعفران رنگ شده بود. نيز عباي کهنه وصله داري داشت که گاهي آن را به تن مي‏کرد و مي‏فرمود: «من بنده‏ام و لباس بندگان را مي‏پوشم». و بسا که تنها يک روپوش، بدون جامه ديگر به تن مي‏کرد و دو طرف آن را بين دوشانه خود گره مي‏زد[18] . انس بن مالک مي‏گويد: «بسا اوقات که حضرت نماز ظهر را با ما دريک قطيفه مي‏خواند، در حالي که دو طرف آن را به هم گره زده بود. عرقچين مي‏پوشيد؛ گاهي آن را زير عمامه و گاهي بدون عمامه به سر مي‏نهاد و گاهي بدون عرقچين، شالي به سر و پيشاني مي‏بست»[19] .
[1] اِنَّهُ کَرِهَ الْحُمْرَةَ فِي اللِّباسِ. دعائم الاسلام، ج 2، ص 16. [2] دَخَلَ مَکَّةَ يَوْمَ الْفَتْحِ وَ عَلَيْهِ عَمَّامَةٌ سَوْداءُ. مناقب، ج 1، ص 168. [3] اِنَّ رَسُولَ اللَّه کانَتْ لَهُ مَلْحَفَةٌ مُوَرَّسَةٌ يَلْبَسُها فِي اَهْلِهِ حَتَّي يَرْدِعَ عَلي جَسَدِهِ. کافي، ج 6، ص 4 . 448 - کُنَّا نَلْبَسُ الْمُعَصْفَرَ فِي الْبَيْتِ. کافي، ج 6، ص 448. [4] وَکانَتْ لَهُ عَمامَةٌ تُسَمَّي السَّحابُ فَوَهَبَها مِنْ عَلِيٍّ عليه السلام فَرُبَما طَلَعَ عَلِيٌّ فيها فَيَقُولُ: «اَتاکُمْ عَلِيٌّ فِي السَّحابِ». احياء العلوم، ج 2، ص 377 . [5] وَکانَ اِذا لَبِسَ ثَوْباً لَبِسَهُ مِنْ قِبَلِ مَيامِنِهِ وَيَقُولُ: اَلْحَمْدُللَّه الَّذي کَساني، اُواري بِهِ عَوْرَتي‏وَاَتَجَّمَلُ بِهِ فِي النَّاسِ،وَاِذا نَزَعَ ثَوْبَهُ اَخْرَجَهُ مِنْ مَياسِرِهِ.احياءالعلوم،ج2،ص377. [6] وَکانَتْ لَهُ عَباءَةٌتُفْرَشُ لَهُ حينَماتَنَفَّلَ تُثَنَّي‏طاقَيْنِ‏تَحْتَهُ.احياءالعلوم،ج2،ص377. [7] وَ لَقَدْ کانَ لَهُ کَساءٌ اَسْوَدُ فَوَهَبَهُ. فَقالَتْ لَهُ‏اُمُّ سَلَمَةَ بِاَبي اَنْتَ وَ اُمّي ما فَعَلَ ذلِکَ الْکِساءُ الْاَسْوَدُ؟ فَقالَ: کَسَوْتُهُ. فَقالَتْ: ما رَأَيْتُ شَيْئاً قَطُّ کانَ اَحْسَنَ مِنْ بَياضِکَ عَلي سَوادِهِ. احياءالعلوم، ج 2، ص 377. [8] وَرُوِيَ اَنَّ عمامَتَهُ کانَتْ ثَلثَةَ اَکْوارٍ اَوْ خَمْساً. احياء العلوم، ج 2، ص 377. [9] کانَ لَهُ عَمَّامَةٌ سَوْداءُ يَتَعَمَّمُ بِها وَ يُصَلّي فيها. مستدرک، ج 1، ص 203. [10] کانَ رَسُولُ اللَّه‏صلي الله عليه وآله يَلْبَسُ مِنَ الْقَلانِسِ الْمُضَرَّبَةِ. دعائم الاسلام، ج 2، ص 159؛ صدوق، امالي، ص 44 . [11] کانَ يُصَلّي فِي الثَّوبِ الْواحِدِ الْواسِعِ. مستدرک، ج 1، ص 203 . [12] اِلْبَسُوا الثِّيابَ الْقُطْنَ فَاِنَّها لِباسُ رَسُولِ اللَّه صلي الله عليه وآله‏وَ لَمْ يَکُنْ يَلْبَسُ الشَّعْرَ وَ الصُّوفَ اِلاَّ مِنْ عِلَّةٍ . تحف العقول، ص 103 . [13] کانَ رَسُولُ اللَّه‏صلي الله عليه وآله يَلْبَسُ قَلَنْسُوَةً بَيْضاءَ مَضَرَّبَةً وَ کانَ يَلْبَسُ فِي الْحَرْبِ قَلَنْسُوَةً لَها اُذُنانِ. مکارم الاخلاق، ج 1، ص 137. [14] کانَ رَسُولُ اللَّه يَکْرَهُ السَّوداءَ اِلاَّ فِي ثَلاثَةٍ: اَلْعَمَّامَةِ وَ الْخُفِّ وَ الْکِساءِ. خصال، ج 1 ، ص 118 . [15] لا يَلْبَسُ ثَوْبَيْنِ: يَلْبَسُ بُرْداً حَبَرَةً يَمَنِيَّةً وَ شَمْلَةً جُبَّةً صُوفِيَّةً وَالْغَليظَ مِنَ الْقُطْنِ وَالْکَتَّانِ، وَاَکْثَرُ ثِيابِهِ الْبيضُ وَ يَلْبَسُ الْقَلَنْسُوَةَ تَحْتَ الْعَمامَةِ. يَلْبَسُ الْقَميصَ مِنْ‏قِبَلِ I4 مَيامِنِهِ وَکانَ لَهُ ثَوْبٌ لِلْجُمُعَةِ خاصَّةً وَ کانَ اِذا لَبِسَ جَديداً اَعْطي خَلَقَ ثِيابِهِ مِسْکيناً وَکانَ لَهُ عَباءٌ يُفْرَشُ لَهُ حَيْثُ مايَنْقُلُ تُثَنَّي ثَنَتَيْنِ. مناقب، ج 1، ص 145. [16] يَلْبَسُ مِنَ الثِّيابِ ما وَجَدَ مِنْ اِزارٍ اَوْ رِداءٍ اَوْ قَميصٍ اَوْ جُبَّةٍ اَوْ غَيْرِ ذلِکَ. وَ کانَ يُعْجِبُهُ الثِّيابُ الْخُضْرُ. احياء العلوم، ج 2، ص 372. [17] وَکانَ اَکْثَرَ ثِيابِهِ‏الْبَياضُ، وَيَقُولُ : اَلْبِسُوها اَحْياکُمْ وَکَفِّنُوا فيها مَوْتاکُمْ. احياءالعلوم، ج 2 ص 372 . [18] وَکانَ لَهُ قَباءُ سُنْدُسٍ فَيَلْبِسُهُ فَتَحْسُنُ خُضْرَتُهُ عَلي بَياضِ لَوْنِه. وَکانَتْ ثِيابُهُ کُلُّها مُشَمَّرَةٌ فَوْقَ الْکَعْبَيْنِ وَيَکُونُ الْاِزارُ فَوْقَ ذلِکَ اِلي نِصْفِ السَّاقِ. وَکانَتْ لَهُ مَلْحَفَةٌ مَصْبُوغَةٌ بِالزَّعْفِرانِ. وَکانَ لَهُ کِساءٌ مُلَبَّدٌ يَلْبِسُهُ وَيَقُولُ: اِنَّما اَ نَا عَبْدٌ اَلْبِسُ کَما يَلْبِسُ الْعَبْدُ. وَرُبَّما I4 لَبِسَ‏الْاِزارَ الْواحِدَ لَيْسَ عَلَيْهِ غَيْرُهُ وَيَعْقِدُ طَرَفَيْهِ بَيْنَ کِتْفيْهِ.احياءالعلوم،ج2،ص372. [19] وَقالَ اَنَسٌ: رُبَما رَأَيْتُهُ يُصَلّي بِنَا الظُّهْرَ في شَمْلَةٍ عاقِداً بَيْنَ طَرَفَيْها وَ کانَ يَلْبَسُ الْقَلانِسَ تَحْتَ الْعَمائِم وَبِغَيْرِ عَمامَةٍ وَ رُبَما نَزَعَ قَلَنْسُوَتَهُ مِنْ رَأْسِهِ فَجَعَلَها سَتْرَةً بَيْنَ يَدَيْهِ ثُمَّ يُصَلّي اِلَيْها وَرُبَما لَمْ تَکُنِ الْعَمامَةُ فَيَشُدُّ الْعِصابَةَ عَلي رَأْسِهِ وَعَلي جَبْهَتِهِ. احياء العلوم، ج 2، ص 372.
ولادت با سعادت رسول خدا (ص) بدان كه مشهور بين علماى اماميّه آن است كه ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربيع الا وّل بوده و علامه مجلسى رحمه اللّه نقل اجماع بر آن فرموده و اكثر علماء سنّت در دوازدهم ماه مذكور ذكر نموده اند.(1) و شيخ كلينى (2) و بعض افاضل علماى شيعه نيز اختيار اين قول فرموده اند. و شيخ ما علامه نورى طابَ ثراه رساله اى در اين باب نوشته موسوم به (ميزان السّماء در تعيين مولد خاتم الانبياء)، طالبين به آنجا رجوع نمايند. 1 جلاء العيون ) ص 64. 2 (الكافى ) 1/439. در وقايع ايّام و سنين عمر شريف حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم مورّخين گفته اند كه شش هزار و صد و شصت و سه سال 6163 بعد از هُبوط آدم عليه السّلام ولادت با سعادت حضرت خاتم النبيين صلى اللّه عليه و آله و سلّم واقع شد و در 6169 وفات حضرت آمنه رضى اللّه عنها واقع شد. محمد (ص) و دیدار از قبر پدر همانا چون حضرت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم شش ساله شد آمنه به نزديك عبدالمطلب آمد و گفت : خالان من (1) از بنى عدى بن النّجارند و در مدينه سكونت دارند اگر اجازت رود بدان اراضى شوم و ايشان را پرسشى كنم و محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نيز با خود خواهم برد تا خويشان من او را ديدار كنند. عبدالمطّلب آمنه را رخصت داد و او پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشته به اتفاق اُمّ اَيْمَن كه حاضنه (دايه ) آن حضرت بود روانه مدينه گشت . و در دارالنّابغه كه مدفن عبداللّه پدر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در آنجا است يك ماه سكون اختيار فرمود و خويشان خود را ديدار كرد و از آنجا به سوى مكّه كوچ داد وفات مادر محمد (ص) هنگام مراجعت در منزل (اَبوا) كه ميانه مكّه و مدينه است مزاج آن مخدّره از صحّت بگشت و هم در آن منزل درگذشت . قبر مادر محمد (ص) جسد مباركش را در آنجا به خاك سپردند و اينكه در اين اعصار قبر آمنه را در مكه نشان دهند گويند براى آن است كه از (اَبْوا) به مكّه نقل كردند و چون آمنه رضى اللّه عنها وداع جهان گفت اُمّ اَيْمَن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشته به مكّه آورد عبدالمطّلب آن حضرت را در برگرفته رقّت نمود و از آن پس خود به كفالت آن حضرت بپرداخت . و هرگز بى او خوان طعام ننهادى و دست به خوردنى نبردى . گويند از بهر عبدالمطّلب فراشى بود كه هر روز در ظل كعبه مى گستردند و هيچ كس از قبيله وى بر آن وِسادَه پاى نمى نهاد و همين كه عبدالمطّلب بيرون مى شد بر آن فراش مى نشست و قبيله بيرون از آن وِسادَه جاى بر زمين مى كردند امّا حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و چون درمى آمد بر آن فراش مى رفت و عبدالمطّلب او را در آغوش مى كشيد و مى بوسيد و مى گفت : (مارَاَيْتُ قُبْلَةً اَطْيَبَ مِنْهُ وَلا جَسَدا اَلْيَنَ مِنْهُ) وفات جد حضرت محمد (ص) و در 6171 كه هشت سال از سنّ مبارك پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود عبدالمطّلب وفات فرمود.(2) وصیت عبد المطلب نقل است كه چون اجل آن بزرگوار نزديك شد ابوطالب را طلبيد و او را در باب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم سفارش بسيار كرد و فرمود: او را حفظ كن و او را به لسان و مال و دست نصرت كن زود باشد كه او سيّد قوم شود، پس دست ابوطالب را گرفت و از وى عهد بستاد آنگاه فرمود: مرگ بر من آسان گشت ، پس محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را بر سينه خود گذاشت و بگريست و دختران خود را فرمود كه بر من بگرئيد و مرثيه گوييد كه قبل از مرگ بشنوم ، پس شش تن دختران او هر يك قصيده اى در مرثيه پدر بگفتند و بخواندند. عبدالمطّلب اين جمله شنيد و از جهان بگذشت و اين هنگام صد و بيست ساله بود و روايات در مدح عبدالمطّلب بسيار است و وارد شده كه او اوّل كسى بود كه قائل شد به بدا و مبعوث خواهد شد در قيامت با حُسن پادشاهان و سيماى پيغمبران .(3) 1 دايى هاى من . 2 (كمال الدين ) شيخ صدوق ص 171 . 3 (الكافى ) 1/447، حديث 23 .
حوادث زمان ولادت حضرت 1 - بتها كه بر كعبه بودند همه بر رو در افتادند از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام روايت شده است كه چون آن حضرت متولّد شد بتها كه بر كعبه گذاشته بودند همه بر رو در افتادند و چون شام شد اين ندا از آسمان رسيد كه (ج‏آءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا) سوره اسراء، آيه 81 . (مناقب ابن شهر آشوب ) ، 1/58 ؛ تحقيق دكتر بقاعى ، بيروت . و جميع دنيا در آن شب روشن شد و هر سنگ و كلوخى و درختى خنديدند و آنچه در آسمانها و زمينها بود تسبيح خدا گفتند و شيطان گريخت و مى گفت : بهترين امّتها و بهترين خلائق و گرامى ترين بندگان و بزرگترين عالميان محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم است . 2 - حضرت دست راست را به سوى آسمان بلند شيخ احمد بن ابى طالب طبرسى در كتاب (احتجاج ) روايت كرده است از امام موسى بن جعفر عليه السّلام كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از شكم مادر بر زمين آمد دست چپ را بر زمين گذاشت و دست راست را به سوى آسمان بلند كرد و لبهاى خود را به توحيد به حركت آورد و از دهان مباركش نورى ساطع شد كه اهل مكه قصرهاى بُصْرى و اطراف آن را كه از شام است ديدند و قصرهاى سرخ يمن و نواحى آن را و قصرهاى سفيد اصطخر فارس و حوالى آن را ديدند و در شب ولادت آن حضرت دنيا روشن شد تا آنكه جنّ و انس و شياطين ترسيدند و گفتند در زمين امر غريبى حادث شده است و ملائكه را ديدند كه فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبيح و تقديس خدا مى كردند و ستاره ها به حركت آمدند و در ميان هوا مى ريختند و اينها همه علامات ولادت آن حضرت بود و ابليس لعين خواست كه به آسمان رود به سبب آن غرائب كه مشاهده كرد؛ زيرا كه او را جائى بود در آسمان سوّم كه او و ساير شياطين گوش مى دادند به سخن ملائكه ، چون رفتند كه حقيقت واقعه را معلوم كنند، ايشان را به تير شهاب راندند براى دلالت پيغمبرى آن حضرت صلى اللّه عليه و آله و سلّم . (احتجاج طبرسى ) 1/529 ، چاپ اسوه .
ابتدای زندگي حضرت حليمه سعديّه مادر رضائی حضرت در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم متولّد شد چند روز گذشت كه از براى آن حضرت شيرى به هم نرسيد كه تناول نمايد، پس ابوطالب آن حضرت را بر پستان خود مى انداخت و حق تعالى در آن شيرى فرستاد و چند روز از آن شير تناول نمود تا آنكه ابوطالب (حليمه سعديّه ) را به هم رسانيد و حضرت را به او تسليم كرد. در حديث ديگر فرموده كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام دختر حمزه را عرضه كرد بر حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه آن حضرت او را به عقد خود درآورد حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه او دختر برادر رضاعى من است ؟ زيرا كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و عمّ او حمزه از يك زن شير خورده بودند.(1) و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه اوّل مرتبه (ثُوَيْبَه )(2) آزاد كرده ابولهب آن حضرت را شير داد و بعد از او (حليمه سعديّه ) آن حضرت را شير داد و پنج سال نزد حليمه ماند و چون نُه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابوطالب به جانب شام رفت و بعضى گفته اند كه در آن وقت دوازده سال از عمر آن حضرت گذشته بود. و از براى خديجه به تجارت شام رفت در هنگامى كه بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود.(3) 1 بحار الانوار) 15/340 ، حديث 10 و 11 . 2 (ثُويبه ) به ضمّ ثاء مثلثه و فتح واو (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ) . 3 (مناقب ) ابن شهر آشوب 1/223، تحقيق : دكتر بقاعى ، بيروت .
پس ابوطالب شتر نحر كرد و زفاف آن دُرّ صدف انبياء و صدف گوهر خير النّساء منعقد گرديد. و چون خديجه رضى اللّه عنها به حباله حضرت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم درآمد، عبداللّه بن غنم كه يكى از قريش است اين اشعار را در تهنيت انشاد كرد: شعر : هَنيئا مرئيا يا خَديجَةُ قَدْ جَرَتْ لَكِ الطَّيْرُ فيما كانَ مِنكِ باَسْعَدٍ تَزَوَّجْتِ مِنْ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ كُلِها وَ مَنْ ذَا الَّذى فِي النّاسع مِثْلَ مُحمّدٍ بِهِ بَشَّرَ الْبِرّانِ عيسَى بْنُ مَرْيَمٍ وَمُوسَى بْنُ عِمْرانَ فَياقُرْبَ مَوْعِدٍ اَقَرَّتْ بِهِ الْكُتّابُ قِدْما بِاَنَّهُ رَسُولٌ مِنَ الْبَطْح‏آءِ هادٍ وَ مُهْتَدٍ (الكافى ) 5/374 375، حديث 9 . حاصل مضمون اشعار اين است : گوارا باد ترا اى خديجه كه هماى سعادت نشان تو به سوى كنگره عرش عزّت و شرف پرواز نمود و جفت بهترين اوّلين و آخرين گرديدى و در جهان مثل محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم كجانشان توان يافت . اوست كه بشارت داده اند به پيغمبرى او موسى و عيسى عليهماالسلام و به زودى اثر بشارت ايشان ظاهر خواهد گرديد و سالها است كه خوانندگان و نويسندگان كتابهاى آسمانى اقرار كرده اند كه اوست رسول بطحاء و هدايت كنندگان اهل ارض و سماء. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ) و در سال 6193 كه سى سال از ولادت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود ولادت با سعادت اميرالمؤ منين عليه السّلام واقع شد چنانكه بيايد در باب سوّم ان شاء اللّه تعالى . و در 6198 كه سى و پنج سال از عمر آن حضرت گذشته باشد قريش كعبه را خراب كردند و از سر بنا كردند و بر طول و عرض خانه افزودند و ديوارها را بلند برآوردند به نحوى كه در جاى خود نگارش يافته . و در 6203 روز بيست و هفتم شهر رجب كه با روز نوروز مطابق بود حضرت محمّد بن عبداللّه به سن چهل سالگى مبعوث به رسالت شد و به روايت امام حسن عسكرى عليه السّلام چون چهل سال از سنّ آن حضرت گذشت حق تعالى دل او را بهترين دلها و خاشعتر و مطيعتر و بزرگتر از همه دلها يافت پس ديده آن حضرت را نور ديگر داد و امر فرمود كه درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائكه به زمين مى آمدند و آن حضرت نظر مى كرد و ايشان را مى ديد و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حضرت متصل گردانيد. پس جبرئيل فرود آمد و اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت و بازوى آن حضرت را حركت داد و گفت : يا محمّد بخوان . فرمود: چه چيز بخوانم ؟ گفت : (اِقْرَء بِاسْمِ رَبَّكَ الَّذي خَلَقَ، خَلَقَ الاِنْسانَ مِنْ عَلَق ...)(1) پس وحيهاى خدا را به او رسانيد.(2) 1 سوره علق (96)، آيه 1 2 . 2 (بحار الانوار) 17/309 . و به روايت ديگر پس بار ديگر جبرئيل با هفتاد هزار ملك و ميكائيل با هفتاد هزار مَلَك نازل شدند و كرسى عزّت و كرامت براى آن حضرت آوردند و تاج نبوت بر سر آن سلطان سرير رسالت گذاشتند و لواى حمد را به دستش دادند و گفتند بر اين كرسى بالا رو و خداوند خود را حمد كن و به روايت ديگر آن كرسى از ياقوت سرخ بود و پايه اى از آن از زبرجد بود و پايه اى از مرواريد . (مناقب ) ابن شهر آشوب 1/72 . پس چون ملائكه بالا رفتند و آن حضرت از كوه حِراء به زير آمد، انوار جلال او را فرو گرفته بود كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه به آن حضرت نظر كند و بر هر درخت و گياه و سنگ كه مى گذشت آن حضرت را سجده مى كردند و به زبان فصيح مى گفتند: (اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نَبِىَّ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ). و چون داخل خانه خديجه شد از شعاع خورشيد جمالش خانه منور شد. خديجه گفت : يا محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اين چه نور است كه در تو مشاهده مى كنم ؟ فرمود كه اين نور پيغمبرى است ، بگو: (لا اِلهَ ا لا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ). خديجه گفت كه سالها است من پيغمبرى ترا مى دانم ، پس شهادت گفت و به آن حضرت ايمان آورد؛ پس حضرت فرمود: اى خديجه ، من سرمائى در خود مى يابم جامه اى بر من بپوشان . چون خوابيد از جانب حق تعالى ندا به او رسيد: (يا اَيُّهَا الْمُدَّثّرُ قُمْ فَاَنْذِرْ وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ) سوره مدّثّر (74)، آيه 1 3 . اى جامه بر خود پيچيده برخيز پس بترسان مردم را از عذاب خدا، و پروردگار خود را پس تكبير بگو و به بزرگى ياد كن ؛ پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت پس گفت : اَللّهُ اَكْبَرُ اَللّهُ اَكْبَرُ. پس صداى آن حضرت به هر موجودى رسيد و همه با او موافقت كردند. - (مناقب ) ابن شهر آشوب 1/73 74 ؛ (بحار الانوار) 18/196 .
و در 6207 اظهار فرمود رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم دعوت خود را از پس آنكه مدت سه سال حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مردمان را پنهانى دعوت مى فرمود و گروهى روش آن حضرت را گرفتند و ايمان آوردند جبرئيل اين آيه مباركه آورد: (فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْمُشرِكينَ اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ). سوره حجر (15)، آيه 94 . امر كرد آن حضرت را كه آشكارا دعوت كند؛ پس آن حضرت به كوه صفا بالا رفت و مردم را انذار كرد و شرح دعوت آن حضرت مردم را به دين مبين و خواندن قرآن مجيد برايشان و اذيّت و آزارهائى كه به آن حضرت رسيد خارج از اين مختصر است . و ما در نوع پنجم از معجزات آن حضرت اشاره كرديم به آنچه مناسب اينجا است ، به آنجا رجوع شود. و از آن سوى كفّار قريش در رنج و شكنجه مسلمانان سخت كوشيدند و بدان كس كه قدرت بر زحمت او نداشتند به زبان زيان مى كردند و هركه را قوم و عشيرتى نبود به عذاب و عقاب مى كشيدند و در رمضاء مكّه به گرسنگى و تشنگى بازمى داشتند و زره در تن ايشان مى كردند و به توقف در آفتاب حكم مى دادند چندان كه از پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم تبرى جويند. فقير گويد كه در ذكر اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ذكر عمّار اشاره خواهد شد به صدمات و اذيتهاى كفار قريش بر مسلمانان . و در سال 6028 هجرت اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به حبشه واقع شد. چون مسلمانان از شكنجه كفار قريش سخت به ستوه شدند و با ظلم كفار قريش صبر نتوانستند، از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم دستورى طلبيدند تا به شهر ديگر شوند. حضرت ايشان را اجازت داد كه به ارض حبشه هجرت كنند؛ چه آنكه مردم حبشه از اهل كتاب اند و نجاشى پادشاه حبشه به كسى ظلم نمى كند. و اين هجرت نخستين است كه بعضى از اصحاب به سوى حبشه كوچ دادند و هجرت بزرگ آن بود كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به سوى مدينه كوچ داد و از كسانى كه به حبشه هجرت كردند عُثمان بن عفّان و زوجه اش حضرت رقيّه و ابوحُذَيْفة بن عُتْبَة بن ربيعة با زوجه اش سهلة . و در حبشه محمّد بن ابوحذيفه را حق تعالى به او داد و ديگر زُبَير بن العوّام و مُصْعَب ابن عُمَيْر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار و عبدالرّحمن بن عوف و ابوسلمة و زوجه اش امّ سلمة و عثمان بن مظعون و عامر بن ربيعه و جعفر بن ابى طالب t با زوجه اش اَسماء بنت عُمَيْس و عمرو بن سعيد بن العاص و برادرش خالد و اين هر دو تن با زن بودند و ديگر عبداللّه بن جَحْش با زوجه اش امّ حبيبه دختر ابوسفيان و ابوموسى اشعرى و ابو عبيده جراح و اشخاصى ديگر كه جميعا زياده از هشتاد مرد باشند در ماه رجب از مكّه بيرون شدند كشتى در آب راندند و به اراضى حبشه درآمدند و در آن مملكت از كين و كيد قريش و عذاب آن جماعت آسوده شدند و در جوار نجاشى ايمن زيستند و به عبادت حق تعالى پرداختند و حضرت ابوطالب در تحريص نجاشى به نصرت پيغمبر فرموده : شعر : تَعَلَّمْ مَليكَ الْحَبْشِ اَنَّ مُحَمّدا نَبِىُّ كموُسى وَالْمَسيحِ بْنِ مَرْيَمٍ اَتى بِهُدى مِثْلَ الَّذى اَتَيابِهِ فكُلُّ بِاَمْرِ اللّهِ يَهْدى وَ يَعْصِمُ وَ اِنَّكُمْ تَتلُونَهُ فى كِتابِكُمْ بِصِدْقِ حَديثٍ لاحَديثِ الْمُرجِّم (1) وَاِنَّكَ ما يَاْتيكَ مِنّا عِصابَةٌ بِفَضْلِكَ اِلاّ عاوَدُوا بالَتّكَرُّمِ فَلا تَجْعَلُوا للّهِ نِدًّا وَ اَسْلِمُوا فَاِنَّ طَريقَ الْحَقِّ لَيْسَ بِمُظْلَمٍ (2) 1 الرجم : التكلّم بالظن 2 (قصص الانبياء) راوندى ص 321، شماره 432. يك بيت كم دارد.
و در سال 6209 كه پنج سال از بعثت گذشته باشد ولادت با سعادت حضرت فاطمه صلوات اللّه عليها واقع شد به نحوى كه در باب دوم بيايد ان شاء اللّه تعالى . و در سال 6210 حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به شعب درآمد. و مجمل آن چنان است كه چون مشركين نگريستند كه مسلمانان را پناه جائى مانند حبشه به دست شد هركس از مسلمين بدان مملكت سفر كردى ايمن گشتى و هم آن مردمان كه در مكّه سكونت دارند در پناه ابوطالب اند و در اسلام حمزه نيز ايشان را تقويتى شد، انجمنى بزرگ كردند و تمامى قريش بر قتل پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم همدست شدند؛ چون ابوطالب بر اين انديشه آگهى يافت آل هاشم و عبدالمطّلب را فراهم كرد و ايشان را با زن و فرزند به درهّاى كه شِعْب ابوطالبش گويند جاى داد و اولاد عبدالمطّلب مسلمان و غير مسلمانشان از بهر حفظ قبيله و فرمانبردارى ابوطالب در نصرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم خوددارى نكردند جز ابولهب كه سر برتافت و با دشمنان ساخت . و ابوطالب به اتفاق خويشان خود به حفظ و حراست رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم پرداخت و از دو سوى آن درّه را ديده بان بازداشت و فرزند خود على عليه السّلام را بسيار شب به جاى پيغمبر خفتن فرمود. و حمزه همه شب با شمشير برگرد پيغمبر مى گشت ؛ چون كفّار قريش اين بديدند و دانستند كه بدان حضرت دست نيابند چهل تن از بزرگان ايشان در دارالنّدوة مجتمع شدند و پيمان نهادند كه با فرزندان عبدالمطّلب و اولاد هاشم ، ديگر به رفق و مدارا نباشند و زن بديشان ندهند و زن از ايشان نگيرند و بديشان چيزى نفروشند و چيزى از ايشان نخرند و با آن جماعت كار به صلح نكنند مگر وقتى كه پيغمبر را به دست ايشان دهند تا به قتل آورند و اين عهد را استوار كردند و بر صحيفه نگار نموده و مهر بر آن نهادند و به امّ الجلاس خاله ابوجهل سپردند تا نيكو بدارد و از اين معاهده بنى هاشم در شِعْب محصور ماندند و هيچ كس از اهل مكّه با ايشان نيروى فروختن و خريدن نداشت جز اوقات حج كه مقاتلت حرام بود و قبائل عرب در مكّه حاضر مى شدند ايشان نيز از شعب بيرون شده چيزهاى خوردنى از عرب مى خريدند و به شعب برده مى داشتند و اين را قريش نيز روا نمى دانستند و چون آگاه مى شدند كه يكى از بنى هاشم چيزى مى خواهد بخرد بهاى آن را گران مى كردند و خود مى خريدند و اگر آگاه مى شدند كه كسى از قريش به سبب قرابت يكى از بنى عبدالمطّلب از اشياء خوردنى چيزى به شِعْب فرستاده او را زحمت مى كردند و اگر از مردم شعب كسى بيرون مى شد و بر او دست مى يافتند او را عذاب و شكنجه مى كردند. و از كسانى كه گاهى براى آنها خوردنى مى فرستاد ابوالعاص بن ربيع داماد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و هشام بن عمرو و حكيم بن حَزام بن خُوَيْلد برادرزاده خديجه بود. و نقل شده كه ابوالعاص شتران از گندم و خرما حمل داده به شعب مى برد و رها مى كرد و از اينجا است كه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده كه ابوالعاص حق دامادى ما بگذاشت . بالجمله ، سه سال كار بدينگونه مى رفت و گاه بود كه فرياد اطفال بنى عبدالمطّلب از شدت گرسنگى و جوع بلند بود تا بعضى مشركين از آن پيمان پشيمان شدند. و پنج نفر از ايشان كه هِشام بن عمرو و زُهَيْر بْن اُمَيّة بن مُغيرة و مُطْعِم بْن عَدِىّ و اَبُو البَخْتَرى و زَمْعَة بن الا سود بن المطلب بن اَسَد مى باشند با هم پيمان نهادند كه نقض عهد كنند و آن صحيفه را بدرند. صبحگاه ديگر كه صناديد قريش در كعبه فراهم شدند و آن پنج نفر آمدند و از اين مقوله سخن در پيش آوردند كه ناگاه ابوطالب با جمعى از مردم خود از شعب بيرون آمده به كعبه اندرآمد و در مجمع قريش بنشست . ابوجهل را گمان آنكه ابوطالب از زحمت و رنجى كه در شعب برده صبرش تمام گشته و اكنون آمده كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را تسليم كند. ابوطالب آغاز سخن كرد و فرمود: اى مردمان سخنى گويم كه جز بر خير شما نيست ، برادرزاده ام محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا خبر داده كه خداى (اَرَضه ) را بدان صحيفه برگماشت تا رُقُوم جور و ظلم و قطيعت را بخورد و نام خدا را به جا گذاشت اكنون آن صحيفه را حاضر كنيد اگر او راست گفته است ، شما را با او چه جاى سخن است از كيد و كينه او دست برداريد و اگر دروغ گويد، هم اكنون او را تسليم كنم تا به قتل رسانيد. مردمان گفتند نيكو سخنى است پس برفتند و آن صحيفه را از اُمّ جلاس‏بگرفتند و بياوردند چون گشودند تمام را (اَرَضه ) خورده بودجز لفظ بِسْمِكَ اللّهُمَّ كه در جاهليت بر سر نامه ها مى نگاشته اند. مردمان چون اين بديدند شرمسار شدند.
پس مُطْعِم بن عَدِىّ صحيفه را بدريد و گفت : ما بيزاريم از اين صحيفه قاطعه ظالمه . آنگاه ابوطالب به شعب مراجعت فرمود. روز ديگر آن پنج نفر به اتفاق جمعى ديگر از قريش به شعب رفتند و بنى عبدالمطّلب را به مكّه آوردند و در خانه هاى خود جاى دادند و مدّت سه سال بود كه در شعب جاى داشتند. لكن مشركين بعد از آنكه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از شعب بيرون شد هم بر عقيدت نخست چندانكه توانستند از خصمى آن حضرت خويشتن دارى نكردند و در اذيّت و آزار آن حضرت بكوشيدند به نحوى كه ذكرش را مقام گنجايش ندارد. و در سال 6213 وفات ابوطالب و خديجه رضى اللّه عنهما واقع شد. امّا ابوطالب ، پس وفاتش در بيست و ششم رجب آخر سال دهم بعثت اتفاق افتاد. حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مصيبت او بگريست و چون جنازه اش را حمل مى كردند آن حضرت از پيش روى جنازه او مى رفت و مى فرمود: اى عمّ، صله رحم كردى و در كار من هيچ فرونگذاشتى خدا تو را جزاى خير دهد. و جلالت شاءن ابوطالب و نصرتش از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و ديگر فضائل او از آن گذشته است كه در اين مختصر بگنجد و ما در فصل خويشان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مختصرى از آن اشاره خواهيم نمود. و بعد از سه روز و به روايتى سى وپنج روز، وفات حضرت خديجه رضى اللّه عنها واقع شد و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم او را به دست خويش در (حَجُون )(3) مكّه دفن كرد و بعد از وفات ابوطالب و خديجه رضى اللّه عنهما چندان غمناك بود كه از خانه كمتر بيرون شد و از اين روى آن سال را عامُالْحزْن نام نهاد. اميرالمؤ منين عليه السّلام در مرثيه آن دو بزرگوار فرموده : 3 (حجون ) به تقديم حاء مفتوحه بر جيم ، موضعى است در مكّه كه مقبره است . (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ) شعر : اَعَيْنَىَّ جُود ا بارَكَ اللّهُ فيكُما عَلى هالِكَيْنِ ما تَرى لَهُما مِثْلاً عَلى سَيِّدِ الْبَطْح‏آءِ وَ ابْنِ رَئيسها وَ سَيّدَةِ النِّسوانِ اَوَّلَ مَنْ صَلّى مُصابُهُما دْجى لِىَ الْجَوَّ وَالْهَوا فَبِتُّ اُقاسى مِنْهُما الْهَمَّ وَالثَّكْلى لَقَدْ نَصَرا فِي اللّهِ دينَ مُحَمَّدٍ عَلى مَنْ بَغى فِي الدّينِ قَد رَعَيا اِلاّ و هم آن حضرت در مرثيه ابوطالب فرموده : شعر : اَبا طالِبٍ عِصْمَةُ الْمُسْتَجيرِ وَغَيْثَ الَْمحُول وَ نُورَ الظُّلَمِ لَقَدْ هَدَّ فَقْدُكَ اَهْلَ الْحِفاظِ فَصَلّى عَلَيْكَ وَلِىُّ النِّعَمِ وَلَقّاكَ رَبُّكَ رِضْوانَهُ فَقَدْ كُنْتَ لِلطُّهْرِ مِنْ خَيْرِعَمِّ حوادث بعد از وفات ابوطالب و بعد از وفات ابوطالب مشركين عرب بر خصمى آن حضرت بيفزودند و زحمت او را پيشنهاد خاطر كردند چنانكه يكى از سُفهاى قوم به اغواى آن جماعت ، روزى مشتى خاك بر سر مباركش ريخت و آن حضرت جز صبر چاره ندانست . و در سال 6214 از جهت دعوت مردم ، به طائف شد و ما قصه سفر آن حضرت را به طائف به نحو اختصار در صمن معجزات در استيلاء آن حضرت بر شياطين و جنّيان ذكر كرديم . همسر پیامبر بعد خدیجه و در سال 6214 حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سَوْدَه بنت زَمْعَة را تزويج فرمود. و اين اوّل زنى بود كه آن حضرت بعد از خديجه تزويج فرمود. حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم تا خديجه زنده بود هيچ زن ديگر نگرفت و هم در آن سال عايشه را خطبه كرد و آن هنگام او شش ساله بود و زفاف او در سال اوّل هجرت افتاد و هم در آن سال ابتداى اسلام انصار شد. و در سال 6215 معراج پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اتفاق افتاد. معراج پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدان كه از آيات كريمه و احاديث متواتره ثابت گرديده است كه حق تعالى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را در يك شب از مكّه معظمه تا مسجد اَقْصى و از آنجا به آسمانها تا سِدْرَة الْمُنْتَهى و عرش اعلا سير داد. و عجائب خلق سموات را به آن حضرت نمود. و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى به آن حضرت القا فرمود و آن حضرت در بيت المعمور و تحت عرش به عبادت حق تعالى قيام نمود. و با انبياء عليهماالسّلام ملاقات كرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده نمود. و احاديث متواتره خاصّه و عامّه دلالت دارد كه عروج آن حضرت به بدن بود نه به روح ، در بيدارى بود نه در خواب ، و در ميان قدماى علماى شيعه در اين خلافى نبوده چنانچه علامه مجلسى فرموده : و شكّى كه بعضى در باب جسمانى بودن معراج كرده اند يا از عدم تتبع اخبار و آثار رسول خدا و ائمّه هُدى عليهماالسّلام است يا به سَبَب عَدم اعتماد بر اخبار حجّتهاى خدا و وثوق بر شبهات غير متديّنين از حكماست و اگر نه چون تواند بود كه شخص معتقد چندين هزار حديث از طُرق مختلفه در اصل معراج و كيفيّات و خصوصيّات آن بشنود كه همه ظاهر و صريحند در معراج جسمانى به محض استبعاد وَهْم يإ؛ببِّّ شُبهات واهيه حكما، همه را انكار و تاءويل نمايد.
پس اميرالمؤ منين عليه السّلام را فرمود كه مشركين قريش امشب قصد من دارند و حق تعالى مرا ماءمور به هجرت كرده است و امر فرموده كه بروم به غار (ثور) و ترا امر كنم كه در جاى من بخوابى تا آنكه ندانند كه من رفته ام ، تو چه مى گوئى و چه مى كنى ؟ اميرالمؤ منين عليه السّلام عرض كرد: يا نبى اللّه ، آيا تو به سلامت خواهى ماند از خوابيدن من در جاى تو؟ فرمود: بلى ، اميرالمؤ منين عليه السّلام خندان شد و سجده شكر به جاى آورد و اين اوّل سجده شكر بود كه در اين امّت واقع شد؛ پس سر از سجده برداشت و عرض كرد: برو به هر سو كه خدا ترا ماءمور گردانيده است ، جانم فداى تو باد و هر چه خواهى مرا امر فرما كه به جان قبول مى كنم و در هر باب از حق تعالى توفيق مى طلبم ؛ پس حضرت او را در برگرفت و بسيار گريست و او را به خدا سپرد و جبرئيل دست آن حضرت را گرفت و از خانه بيرون آورد و حضرت خواند: (وَجَعَلْنا مِنْ بَيْنِ اَيْديهِمْ سَدّا وَ مِنْ خَلْفِهْمِ سَدّا فَاَغْشَيْناهُمْ فَهُم لايُبْصِروُنَ) سوره يس (36) ،آيه 9. و كف خاكى بر روهاى ايشان پاشيد و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ و به غار ثور تشريف برد. و به روايتى به خانه امّ هانى تشريف برد و در تاريكى صبح متوجه غار ثور شد از آن طرف اميرالمؤ منين عليه السّلام در جاى آن حضرت خوابيد و رداى آن حضرت را بر خود پوشيد. كفّار قريش خواستند آن شب در خانه آن حضرت بريزند ابولهب كه يك تن از ايشان بود مانع شد گفت : نمى گذارم كه شب داخل خانه شويد؛ زيرا كه در اين خانه اطفال و زنان هستند امشب او را حراست مى نمائيم صبح بر او مى ريزيم . همين كه صبح خواستند قصد خود را به عمل آورند اميرالمؤ منين عليه السّلام مقابل ايشان برخاست و بانگ برايشان زد. آن جماعت گفتند: يا على ، محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم كجا است ؟ فرمود: شما او را به من نسپرده بوديد، خواستيد او را بيرون كنيد، او خود بيرون رفت ، پس دست از على عليه السّلام برداشته به جستجوى پيغمبر شدند. حق تعالى اين آيه در شاءن اميرالمؤ منين عليه السّلام فرو فرستاد: (وَ مَنِ النّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغ‏آءَ مَرضاتِ اللّهِ) سوره بقره (2)، آيه 207 . پس حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم سه روز در غار ثور بود و در روز چهارم روانه مدينه شد و در دوازدهم ماه ربيع الا وّل سال سيزدهم بعثت وارد مدينه طيبه شد و اين هجرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه مبدء تاريخ مسلمانان شد. نقل از منتهى الآمال
حفاظت و تعلیم حضرت پیامبر در نهج البلاغه از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منقول است كه حق تعالى مقرون گردانيد با حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بزرگتر ملكى از ملائكه خود را كه در شب و روز آن حضرت را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق وامى داشت و من پيوسته با آن حضرت بودم مانند طفلى كه از پى مادر خود برود، و هر روز براى من عَلَمى بلند مى كرد از اخلاق خود، و امر مى كرد مرا كه پيروى او نمايم و هر سال مدّتى در كوه حِراء مجاورت مى نمود كه من او را مى ديدم و ديگرى او را نمى ديد و چون مبعوث شد به غير از من و خديجه در ابتداى حال كسى به او ايمان نياورد و مى ديديم نور وحى و رسالت را و مى بوئيدم شميم نبوّت را. (نهج البلاغه ) ترجمه شهيدى ، ص 222، خطبه 192 . تزویج در بيست و پنج سالگی و در سنه 6188 كه بيست و پنج سال از سنّ شريف حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود خديجه رضى اللّه عنها را تزويج فرمود و آن مخدّره دختر خويلد بن اسد بن عبدالعزّى بن قصىّ بن كلاب بوده و نخست زوجه عتيق بن عائذ المخزومى بود و فرزندى از او آورد كه (جاريه ) نام داشت و از پس عتيق زوجه ابوهالة ابن منذر الا سدى گشت و از او هند بن ابى هالة را آورد و چون ابوهالة وفات كرد خديجه از مال خويش و شوهران ثروتى عظيم به دست آورد و آن را سرمايه ساخته به شرط مضاربه تجارت كرد تا از صناديد توانگران شد چندانكه نقل شده كه كارداران او هشتاد هزار شتر از بهر بازرگانى مى داشتند و روز تا روز مال او افزون مى شد و نام او بلند مى گشت و بر بام خانه او قبّه اى از حرير سبز با طنابهاى ابريشم راست كرده بودند با تمثالى چند. و قصّه تزويج او با رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مفصّل است و ذكرش خارج از اين مختصر است وليكن ما در اينجا به يك روايت اكتفا مى كنيم : شيخ كلينى و غير او روايت كرده اند كه چون حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم خواست كه خديجه بنت خويلد رضى اللّه عنها را به عقد خود درآورد ابوطالب با آل خود و جمعى از قريش رفتند به نزد ورقة بن نوفل عموى خديجه پس ابتدا كرد ابوطالب به سخن و خطبه اى ادا كرد كه مضمونش اين است : حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار خانه كعبه است و گردانيده است ما را از زرع ابراهيم عليه السّلام و از ذريّه اسماعيل عليه السّلام و جاى داده است ما را در حرم امن و امان و گردانيده است ما را بر ساير مردم حكم كنندگان و مخصوص گردانيده است ما را به خانه خود كه مردم از اطراف جهان قصد آن مى نمايند و حرمى كه ميوه هرجا را به سوى او مى آوردند و بركت داده است بر ما در اين شهرى كه در آن ساكنيم ؛ پس بدانيد كه پسر برادرم محمّد بن عبداللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به هيچ يك از قريش نمى سنجند مگر آنكه او زيادتى مى كند و هيچ مردى را با او قياس نكنند مگر آنكه او عظيمتر است و او را در ميان خلق عديل و نظير نيست و اگر در مال او كمى هست پس مال اعطائى است از حق تعالى كه جارى كرده بر بندگان به قدر حاجت ايشان و مانند سايه اى است كه به زودى بگردد. او را به خديجه رغبت است و خديجه را نيز با او رغبت است ، آمده ايم كه او را از تو خواستگارى كنيم به رضا و خواهش او و هر مَهْر كه خواهيد از مال خود مى دهيم آنچه در حال خواهيد و آنچه مؤ جّل گردانيد و به پروردگار خانه كعبه سوگند مى خورم كه او را شاءنى رفيع و منزلتى منيع و بهره اى شامل و دينى شايع و راءيى كامل است پس ابوطالب ساكت شد. و ورقة عم خديجه كه از جمله قسّيسان و علماى عظيم الشاءن بود به سخن درآمد و چون از جواب ابوطالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانست كه نيك جواب بگويد. چون خديجه آن حال را مشاهده نمود از غايت شوق به آن حضرت پرده حيا اندكى گشود و به زبان فصيح فرمود: اى عمّ من ! هر چند تو از من اَوْلى هستى به سخن گفتن در اين مقام امّا اختيار مرا بيش از من ندارى . تزويج كردم به تو اى محمّد نفس خود را و مَهْر من در مال من است . بفرما عمّ خود را كه ناقه اى براى وليمه زفاف بكشد و هر وقت خواهى به نزد زن خود درآى ؛ پس ابوطالب فرمود كه اى گروه گواه باشيد كه خديجه خود را به محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم تزويج كرد و مَهْر را خود ضامن شد. پس يكى از قريش گفت چه عجب است كه مَهْر را زنان براى مردان ضامن شوند! ابوطالب در غضب شده برخاست و چون آن جناب به خشم مى آمد جميع قريش از او مى ترسيدند و از سطوت او حذر مى نمودند؛ پس گفت كه اگر شوهران ديگر مثل فرزند برادر من باشند زنان به گرانترين قيمتها و بلندترين مهرها ايشان را طلب خواهند كرد و اگر مانند شما باشند مهر گران از ايشان خواهند طلبيد.
(حياة القلوب ) علامه مجلسى رحمه اللّه ) 3/699، (بحار الانوار) 18/289 . و اگر (عَرَجْتَ بِهِ) در بعض نُسَخ (عَرَجْتَ بِروُحِهِ) ذكر شده منافات ندارد. و اين مثل (جِئْتُكَ بروُحى ) است به بيانى كه مقام ذكرش نيست و تفصيل آن را شيخ ما علامه نورى در (تحيّة الزّائر) ذكر فرموده . (تحَيّة الزائر) محدّث نورى ص 260-261 ، چاپ سنگى ، سال 1327 قمرى . زمان و مکان معراج پيش از هجرت واقع شد و بدان كه اتفافى است كه معراج پيش از هجرت واقع شد و آيا در شب هفدهم ماه رمضان ، يا بيست و يكم ماه مزبور، شش ماه پيش از هجرت واقع شده . يا در ماه ربيع الاوّل دو سال بعد از بعثت ؟ اختلاف است و در مكان عروج نيز خلاف است كه خانه امّ هانى بوده يا شِعْب ابى طالب يا مسجدالحرام ؟ و حق تعالى فرمود: (سُبْحانَ الّذى اَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَى الْمَسْجِدِالاَْقصى ...). سوره اسراء (17)، آيه 1 . يعنى منزّه است آن خداوندى كه سير داد بنده خود را در شبى از مسجدالحرام به سوى مسجداقصى آن مسجدى كه بركت داده ايم دور آن را براى آنكه نمايانيم او را آيات عظمت و جلال خود، به درستى كه خداوند شنوا و داناست . بعضى گفته اند كه مراد از مسجدالحرام ، مكّه معظّمه است ؛ زيرا كه تمام مكّه محلّ نماز و محترم است . و مشهور آن است كه مسجد اقصى مسجديست كه در بيت المقدّس است . و از احاديث بسيار ظاهر مى شود كه مراد، بيت المعمور است كه در آسمان چهارم است و دورترين مسجدها است . و نيز اختلاف است كه معراج آن حضرت يك مرتبه بوده يا دو مرتبه يا زيادتر؟ از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه چندين مرتبه واقع شد و اختلافى كه در احاديث معراج هست مى تواند محمول بر اين باشد. تکرار معراج علما از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه حق تعالى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را صد و بيست مرتبه به آسمان برد و در هر مرتبه آن حضرت را در باب ولايت و امامت اميرالمؤ منين عليه السّلام و ساير ائمّه طاهرين عليهماالسّلام زياده از ساير فرايض تاءكيد و توصيه فرمود. (بحار الانوار) 18/387 . قال الْبُوصيرى : شعر : سَرَيْتَ مِنْ حَرَمٍ لَيْلاً اِلى حَرَمٍ كَما سَرىَ الْبَدْرُ في داجٍ مِنَ الظُّلَمِ فَظِلْتَ تَرْقى اِلى اَنْ نِلْتَ مَنْزلَةً مِنْ (قابَ قَوْسَيْنِ) لَمْ تُدْرَكْ وَلَمْ تُرم وَقَدّمَتْكَ جَميعُ الاَْنْبِياءِ بِها وَالرُّسُلُ تَقْديمَ مَخْدوُمٍ عَلى خَدَمٍ وَ اَنْتَ تَحْتَرِقُ السَّبْعَ الطِّباقَ بِهِمْ فى مَوْكَبٍ كُنْتَ فيهِ صاحِبَ الْعَلَم حَتّى اِذا لَمْ تَدَعْ شَاءْوا لِمُسْتَبِقٍ مِنَ الدُّنُوِّ وَلا مَرْقىً لِمُسْتَنِمٍ و در سال 6216 بيعت مردم مدينه در عقبه بار دوم واقع شد و مردم مدينه با رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم عقد بيعت و شرط متابعت استوار كردند كه جنابش را در مدينه مانند تن و جان خويش حفظ و حراست نمايند و آنچه بر خويشتن نپسندند از بهر او پسنده ندارند. جریان ليلة المبيت چون اين معاهده مضبوط شد مردم مدينه به وطن خويش باز شدند و كفار قريش از پيمان ايشان با پيغمبر آگاه گشتند اين معنى بر كين و كيد ايشان بيفزود كار به شورى افكندند، چهل نفر از دانايان مجرّب گزيده در دارالنّدوه جمع شدند شيطان به صورت پيرى از قبيله نَجْد داخل ايشان شد و بعد از تبادل افكار و اظهار راءيها، راءى همگى بر آن قرار گرفت كه از هر قبيله مردى دلاور انتخاب كرده و به دست هر يك شمشيرى برنده دهند تا به اتّفاق بر آن جناب تازند و خونش بريزند تا خون آن حضرت در ميان قبائل پهن و پراكنده شود و عشيره پيغمبر را قوّت مقاومت با جميع قبائل نباشد لاجرم كار بر دِيَت افتد؛ پس جمله دل بر اين نهادند و به إ عداد اين مهم پرداختند. پس آن اشخاصى كه ساخته اين كار شده بودند در شب اوّل ماه ربيع الا وّل در اطراف خانه آن حضرت آمدند و كمين نهادند از بهر آنكه چون پيغمبر به رختخواب رود بر سرش ريخته و خونش بريزند. حق تعالى پيغمبرش را از اين قصه آگهى داد و آيه شريفه (وَ اِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذينَ َفَروُا) (4) نازل شد و ماءمور گشت كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را به جاى خود بخواباند و از مدينه بيرون شود. 4 سوره انفال (8)، آيه 30 .