#استادپناهیـان
هدفمآرسیدنبھ
جآیۍاستڪهبتوآنیم
بہرآحتےاز"راحـتے"بگذریم...🌱
بی تو ...هرگز...
یک بار #حاج_قاسم به
پدرم گفته بود:
«اگر نزد خدا آبرو و توفیق
#شهادت را داشته باشم
در #بهشت میایستم تا
شما بیایید. من بدون تو
به بهشت نمیروم...
این #بیمعرفتیست که من
بدون تو به بهشت بروم.»
راوی:نفیسه پورجعفری،
دختر شهید
#صـَلَـوٰآٺبِـفـرِښـٺبښێــڃـے
مادر بزرگ شهید #جهاد_مغنیه می گفت:↓↓
مدت طولانی بعد شهادتش اومد به خوابم
بهش گفتم:چرا دیر ڪردی؟
منتظرت بودم!
گفت:دیر کردیم...
طول ڪشید تا از بازرسی ها رد شدیم...
گفتم :چه بازرسی؟!
گفت:بیشتر از همه سر بازرسی #نماز وایستادیم...
بیشتر از همه درباره
نمازصبح میپرسیدن...🌱
#آقازاده_لبنانے🧔🏻♥️
#شہیدجہادمغنیہ
#تلنگر 👇
🌱#حاج_حسین_یکتا🍃🕊
《اگھ میخواێ فردا دور تابوتت بگردن،
باید امروز دور امام زمانت بگردئ..!》
راست میگھ..یکے مثل حاج قاسم..داداش مجید..آقامحسن حججی...و....میشی اگه دور امامت بگردی!!
▬๑۩ محمد علیدادی ۩๑▬
شهید پا برهنه سید حمید میر افضلی
💐 ﺑﻴﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﻟﻮﻃﻲ ﻫﺎي ﺑﺎ ﻣﺮاﻡ💞
آقـا حمیـد قصه ی مـا ،
جوون بـود و بـا کله ای پـر از بـاد ،
لات هـای محله هم کلی ازش
حساب می بردنـد ،
خلاصه بزن بهادری بود بـرای خودش !
یـه روز مادر ایـن آقـا حمید ،
ایـشون رو از خونه بیرون انـداخـت و گـفت :
بـرو دیگـه پـسر ِمـن نیستـی ،
خستـه شـدم از بـس جـواب ِکـاراتـودادم ...
همه ی همسایه هـا هـم از دستش کلافـه شـده بودنـد ...
روزی از روزهـا یـک راننـده ی کـامیون کـه از قـضـا ، دوست حمید بـود
جلوی پـای حمید ترمز می زنـه ،
ازش می خواد بیـاد باهـاش بـره ،
بهش می گه حمیـد تـو نمی خـوای آدم شی ؟؟!
بیـا بـا من بریم جبهه ،
حمیـد میگه اونجـا من رو راه نمیدن
با این سابقه ،
راننده به حمید می گه تو بیا
و ناراحت نباش ...
راه می افتند به طرف جبهه ؛ بین راه توجه حمیـد بـه یک وانت جلب می شه ، پشت وانت , زنی نشسته بود که یک نوزاد بغلش بود ؛
حمید تـا بـه خودش می یـاد می بینه زن ، نوزاد رو از پشت وانـت پرتاب می کنه بیـرون!
حمیـد ؛ غیرتش بـه جوش می یـاد . شروع می کنه به دویـدن دنبـال وانـت ، همین کـه می رسه بـه مـاشین ، می پره بـالا ؛ می پـرسه :
چی کار کردی با بچه ت زن....؟؟!!! زن سرش رو می اندازه پایین و مثـل ابـر بهار گریه می کنه
و به حمید می گه ، من نزدیک یـازده ماه اسیر عراقی ها بودم
این بچه مال عراقی هاست ، حمیـد می افته روی زانوهـاش ، با دست می کوبـه به سرش !!
هی مـدام گریه می کنـه ،
بـا اشک و ناله به راننده ی
کامیون می گه من باید بـرگردم رفسنجـان ؛ یک کـار کوچیکی دارم ... سید حمید مـا بر میگرده رفسنجـان ، اولین جـا هم میره پیش دوستـاش کـه سر کوچه بودن !! می گه بچه هـا من دارم میرم جبهه !!
شماها هم بیائیـد!!
می گه بچـه هـا خاک بر سر من و شماهـا ؛ پاشیم بریم
ناموسمـون در خطـره...!
اومد خونـه از مادر حلالیـت طلبیـد و خداحافظی کرد و رفـت ...
بـه جبهـه کـه رسید کفشاشـو داد به یکی ، و دیگـه تو جبهه کسی
اونـو با کفش نـدیـد ، می گفت :
اینجا جایی که خون شهدامـون ریخته شده ؛ حرمت داره ... و معروف شــد به
(سید پا برهنه)
اونقدر مونـد تـا آخـر با شهید همت
دو تایی سـوار موتـور ،
هدف گلوله آر پی جی قرار گرفتن
و رفتن پیش سید الشهداء...
(عملیات خیبر سال 62)
#زیاࢪتعاشۅࢪا
#هࢪࢪۅزبہنیابتازیڪشهید
بہنیابټاز
[شهید« سیدحمید میرافضلی »]❤️
#التماس_دعای_شهادت 🤲