💎 جواب شبهه؛
7️⃣0️⃣2️⃣ قبلا مردم دست شاه را میبوسیدند الان باید دست امام را ببوسند؟(فرق بوسیدن شاه با بوسیدن دست امام چیست؟)
🔶 اول: بوسیدن دست شاه، اجباری و به دستور شاه بود و اگر کسی دست شاه را نمیبوسید او را مجازات میکردند و یا از درجه و مقامش کم میکردند.
🔻 ولی بوسیدن دست امام، اختیاری و به درخواست خود مردم بود و هر کسی دوست داشت دست امام را ببوسد، از امام درخواست میکرد تا اجازه دهد دست او را ببوسد و اگر کسی دست امام را نمیبوسید مجازات و تنبیه نمیشد.
🔷 دوم: شاه از بوسیدن دستش توسط مردم لذت میبرد و دستش را دراز میکرد تا مردم آن را ببوسند. ولی امام از بوسیدن دستش توسط مردم ناراحت میشد و نمیگذاشت کسی دست او را ببوسد ولی مردم با علاقه و با اسرار دست امام را میبوسیدند.
🔶 سوم: در جریان بوسیدن دست امام توسط دولت چهارم وقتی آیتالله خامنهای و نخستوزیر وقت دست امام را به نشانه احترام میبوسند، بقیه وزرا هم از امام درخواست میکنند که اجازه دهد آنها هم دست او را ببوسند و اینگونه شروع میکنند به دستبوسی امام.
🔷 چهارم: طبق روایات اهلبیت علیهمالسلام بوسیدن دست معصومان علیهمالسلام و کسانی که بوسیدن دست آنها احترام به معصوم باشد، مثل سادات و علمای دین، جایز است.
🔻 امام صادق علیهالسلام فرمودند: «لا یُقبّل رأس احد و لا یداه؛ الا رسولالله او من ارید به رسولالله؛ سر و دست کسی را نباید بوسید به جز رسول خدا، یا کسی که با بوسیدن سر و دست او رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) قصد شود». [1]
🔻 و همچنین علی بن مزید نقل میکند: «به حضور امام صادق (علیهالسلام) شرفیاب شدم و دستش را بوسیدم؛ پس او فرمود: بدان که این کار جز برای پیامبران و اوصیای پیامبران روا نیست». [2]
🔶 پنجم: بنا بر روایات، به جز معصومان علیهمالسلام، میتوان دست سادات و علما را بوسید؛ چون آنها وارثان و جانشینان پیامبر و معصومان هستند و امام خمینی (ره) هم سادات بودند هم عالم دین پس بوسیدن دست او اشکالی نداشته است.
🔷 ششم: البته اگر در عرف خاصی دست بوسیدن نشانه احترام باشد این کار دربارهٔ کسانی که سفارش به احترام آنان شده است مثل پدر و مادر، مستحب میشود.
منابع:
[1] ـ مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۷۵، ص۳۴۵، بیروت، مؤسسه الوفا، چ ۲، ۱۴۰۳ق.
[2] ـ همان، ج۷۳، ص۳۹، بیروت، دارالاحیاء التراث، چ ۲، ۱۴۰۳ق.
🔷مهندسی معکوس موشک ضد زره ایرانی از روی مدلِ غنیمت گرفته شده از رژیم صهیونیستی؟
🔹اخیرا تصویری از دیدار فرماندهان نیروهای مسلح از برخی جنگ افزارهای ایرانی منتشر شده است. بعضی از کانال های تخصصی در حوزه جنگ افزار ها مدعی شده اند که آنچه در تصویر میبینیم مدلی از موشک ضد زره ایرانی است که از روی اسپایک رژیم صهیونیستی شبیه سازی شده است...
🔹اخیرا رژیم صهیونیستی در پاسخ به چرایی مخالفت با انتقال تسلیحاتش به اوکراین گفته بود: ترس از آن داریم که تسلیحات به دست روسیه بیفتد، به ایران منتقل و مهندسی معکوس شده و سپس از مرزهای فلسطین اشغالی سر در آورده و علیه خودمان به کارگیری شود...
💢داماد اهل سنتی که به جای کت و شلوار عروسی رخت شهادت به تن کرد
🔹 سرباز وظیفه «مبین رشیدی» که قرار بود در چند ماه آینده داماد شود، به جای رخت دامادی، رخت شهادت بر تن کرد.
🔹 خانواده منتظر و چشم به راه بودند از خدمت سربازی برگردد و برایش تدارک برگزاری مراسم دامادی ببینند، فارغ از اینکه بار دیگر دست ننگین دشمن دین و انسانیت از آستین خشم و کینه و نفاق و ترور بیرون آمد و ضربه ناجوانمردانهای را به حمله به کلانتری ۱۶ زاهدان وارد کرد تا کام مردم را تلخ کند.
🔹پدر شهید اهل سنت، «مبین رشیدی»: فرزندم برای خود همسری عقد کرده بود و قول و قرار دامادیش برای پنج ۶ ماه آینده برنامهریزی شده بود، حالا به جای لباس دامادی رخت شهادت بر تن کرد، راضی به رضای خدا هستم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ساخت اولین داروی درمان اماس در ایران و تبدیل شدن ایران به صادرکننده این دارو
#ایران_قوی
#ایران_بااقتدار
#تولید_داخلی
#تکیه_بر_توانمندی
#تولید_عس_شهید_بیگلری
امام یکهو از جاش بلند شد، همه تعجب کردند...!!
در یکی از این دیدارها بود که تا امام خمینی آمد توی اتاق و روی صندلی نشست، شهید حسن باقری اجازه خواست با دوربینی که خودش آورده بود، دو سه عکس یادگاری بگیرد.
امام گفت: «چه ایرادی داره پسرم؟!» یکی از محافظها که اشاره کرد فلش دوربین برای چشم امام خوب نیست، حسن لامپ اتاق را روشن کرد تا عکسها خراب نشود.
زود سه چهار عکس پشت سر هم گرفت و نشست روی زمین. سکوت بر اتاق حاکم شد. آقای محسن رضایی آمادهی ارائهی گزارش بود که امام از روی صندلی بلند شد. همه همراه او بلند شدند و با تعجب به هم نگاه کردند.
امام از کنار فرماندهان رد شد و رفت طرف کلید برق و چراغ را خاموش کرد. در آن وقت روز نیازی به لامپ نبود، اما برای همهمان جالب بود که چرا هیچکس به این قضیه توجه نداشت
جالبتر آنکه چرا امام به کسی دستور نداد چراغها را خاموش کند و خودش شخصا بلند شد و کلید را زد.
مراقبت از اعمال، بویژه اسراف را از امام یاد بگیریم
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ دو دوربین مخفی یکی در استهلکم سوئد و دیگری مهمانی ۱۰ کیلومتری تهران؛ اینجا تفاوت دو فرهنگ، تفاوت دو ملت و تفاوت انسانیت دینی شرقی با انسانیت مادی غربی را می بینید. مردم ایران زمین حرف ندارند..#بینات
....
....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢دقیقاً به این دلایل نمیخواهند که «جشن غدیر» پُررنگ شود…
آنها که از چنین تحولات و تغییراتی واهمه دارند، طبیعی است برای کمرنگکردن مراسمات پُرشوری نظیر «جشن ۱۰کیلومتری غدیر» تلاش کنند و دستوپا بزنند و از ترافیک تا … بهانه گیری کنند.
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت که همچنان میگفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!»
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیریهای حلب وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر #ترکیهای و #سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!»
💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه #عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و #اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
💠 سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره #عشقش چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!»
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر #داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!»
💠 نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر توضیح داد :«میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!»
💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به #زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم.
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :«شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت #احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید #زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
💠 انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو #افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش #عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم #شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، #فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...
#ادامه_دارد
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_وپنجم
#تولیدی_عس_زنجان