eitaa logo
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
3.5هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3هزار ویدیو
93 فایل
🔸اینجا بهت مهارت قشنگ زندگی رو آموزش میدم. 🔹ازدواج موفق💍🔹همسرداری💑 🔹موفقیت✌️🔹ترک رابطه حرام💔 💌 آیدی پاسخگویی وثبت نام دوره : @omidi_admin 💌آنچہ گذشت: @Alireza_omidi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#خانواده_ولایی۷۴ استاد پناهیان : 🔷🔸🔹🔸 🔴ممکنه پدر و مادر یه حرف هایی بزنن که خوشت نیاد خدا در ج
۷۵ استاد پناهیان : 🔹🔸🔸🔻 🔹من برات انتخاب کردم ؛ متناسب با تو همین پدر و مادرن✅ میگه پدر و مادر من همه جوره خوبن ولی، مادرم گاهی نیش میزنه... 🔻بناست،تو مقاومت رو در مقابل مادری که نیش میزنه ببری بالا اگه قرار بود مقاومتت رو مقابل مادری که کتک میزنه ببری بالا👇 یه مادر کتک بزن بهت میدادم ✅ 👌حواسم هست چه کسی رو بالا سرت گذاشتم.... برو به مادرت احترام بذار ✔️ 👌انتخاب خدا کارشناسانه و دقیقه ❌ پس نشین بگو ؛ خوشبحالت بابا و مامانت خوبن و مامان و بابای من... 🔹هر کی والدینش متناسب با خودشه الان باز یه عده میگن ؛ شما خیلی بابا و مامان ها رو آزاد گذاشتین...هر بد اخلاقی خواستن بکنن❓❗️ ⚠️بابا و مامانا هم خدا دارن,... روز قیامت دارن,... پرسش و پاسخ دارن... 🔴آی پدرها و مادرهای محترم ؛ یه کم سخت بگیری بچت بِبُرِه میره جهنم و...🔥 ⚠️به بچت رحم کن.... مستقیم میره دوزخ پس سخت نگیر اذیتش نکن ✅ 😊 اینم توصیه به بابا مامانا👆👆 ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
1_1806637.mp3
5.51M
52 مشکلات؛ سهم ما رو از بستری شدن در بیمارستانِ برزخ (جهنم)، کم می کنند. نذار دلـ💔ـت بگیره ها👇 ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
🔹 #او_را ...۷۴ هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کردیم، بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری ب
🔹 ... ۷۵ لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد. -آره من میبینمش! شما نمبینیش؟؟ زیرچشمی نگاهش کردم -فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده!☺️ -جدی میگم🙂 نمیبینید؟؟ -نه من فقط بدبختی میبینم! خدا نمیبینم! و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم! -خب...کار درستی میکنید! ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم -یعنی چی؟ منو مسخره کردی؟؟ -نه،شما گفتید نمیبینمش پس نمی‌پرستمش! منم گفتم کار درستی میکنید. خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی!! نمیفهمیدم چی داره میگه! رفت سمت ظرفشویی و آستیناشو داد بالا، جوراباشو درآورد و شروع کرد به وضو گرفتن. با پوزخند نگاهش کردم و با حالت مسخره کردن گفتم -یعنی تو ،شما،میبینیدش که این کارا رو میکنید؟ بعد وضو، از تو کمد شونه برداشت و رفت سمت آینه ، همینجور که موهاشو شونه میکرد گفت -بله،گفتم که! میبینمش... شونه رو گذاشت تو کمد و یکی از شیشه های عطرشو برداشت. احساس کردم اونم داره منو مسخره میکنه! منم با همون حالت ادامه دادم -عه؟ میشه به منم نشونش بدی؟😏 بوی خیلی خوبی تو خونه پیچید... بوی گرم و ملایمی که از اسپری و ادکلن های منم خوشبوتر بود! -من نمیتونم نشونش بدم، باید خودتون ببینیدش! -این چه مزخرفاتیه که میگی اخه! اه... بس کن! خدایی وجود نداره! آستیناشو مرتب کرد و یه جوراب تمیز از کمد برداشت، اومد سمتم و قاب عکسو ازم گرفت و با لبخند نگاهش کرد. اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف... و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد! -اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده؟ با چشمای گرد نگاهش کردم واقعا نمیفهمیدم چی میگه! سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم! -حتما خدا؟!!😏 لبخند زد -بله! -وای... چرا شما اینجوریی!؟ اینهمه تناقض تو حرفاتون... من دارم گیج میشم! شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید... اونوقت الان میگی.... یعنی چی؟؟ کلافه سرمو تکون دادم و رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمتش -شما خودتونم نمیفهمید چی میگید! یه عمره مردمو گذاشتید سرکار. یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ،فکر کردین خبریه! ولی در اصل هیچی حالیتون نیست! هیچی...!😠 صدام از حد معمول بالاتر رفته بود و از شدت عصبانیت میلرزید. دلم میخواست خفه‌ش کنم! بدون حرفی درو باز کردم و اومدم بیرون. کوچه خلوت بود، سوار ماشین شدم و راه افتادم. خبری ازش نشد، فکرکنم هنوز با اون لبخند مسخرش داشت زمینو نگاه میکرد!! 😒 خیابونا شلوغ بود، پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین! از دیدن خودم وحشت کردم!!😳 ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم!! وای... حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریه‌م گرفته بود! یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم...!؟😣 حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود!! واییییی...ترنم! واقعا گند زدی! مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم! بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه. باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود! اولین کاری که کردم صورتمو شستم، بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم. "محدثه افشاری" ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کامل درخواستی دوستان🛑 خدا توکجایی دلنشین استاد دانشمند ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
سلام دوستان وقتتون بخیر یکی از دوستان به نام ایدی چند وقت پیش میخواستن تو کار کانال کمک کنن به ایدی ادمین کانال مراجعه کنن اجرکم عندالله....
┄┅─✵🍃🌸﷽🌼🍃✵─┅┄ ✅ ادامه مباحث 👇 ✅ادامه رمان مذهبی👇 ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
. #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 75 🔶🔶🔶 استاد پناهیان: 💠 میفرماید : یک ذره از محبت خدا در دلی نمینشیند
76 استاد پناهیان؛ 🔶مابزرگترین استاد اخلاق و بزرگترین مربی معنوی رو همیشه همراه خودمون داریم ، 🔴 اما قدر نمیدونیم . با همین مقدمه اجازه بدین اشاره ای به مطالب شب قبل بکنم ، یقینا به هر کدوم از ما بگن شما نیاز دارید یک استاد و مربی اخلاق داشته باشید ؟ ✅خواهیم گفت بله ، نیاز داریم ، چقدر خوبه 🔹اجازه بدین یکی دو تا مثال بزنیم . یه آقای بازاری خدمت یکی از خوبان رسیدند ، اقای رجبعلی خیاط ، بعضی علما خاطرات ایشون رو نوشتند . 🔶بنده منزل ایشون رو در چهار راه مولوی تهران دیدم و چرخ خیاطی ایشون هنوز کنار اتاق بود . 🌺🌺 چرخی که از فرزندان ایشون میگفتند که پای این چرخ ایشون بارها به خدمت حضرت مولا ولی عصر (عج) رسیدند. ❌پیش ایشون میان میگن گره افتاده به کارم چه کنم ؟ اوضاعم به هم ریخته ایشون نگاه ،میکنند ، خب اولیای خدا وقتی پرده جلوی چشماشون نباشه ✅طبیعتا میتونن هر چیزی رو اراده کنند👈 ببینند. به این آقای بازاری تاجر میگن که شما چند سال قبل ارثیه باباتون و که تقسیم میکردین ، 🔴حق خواهرتون و کامل ندادین به این دلیل گره افتاده به کارتون بریدخواهرتون و راضی کنید میان پیش خواهر میگن خواهر تو چرا چیزی به ما نگفتی وقتی ازما راضی نیستی؟ موقع تقسیم ارث میگفتی ، 🔶خواهر هم محبت به برادر داره با اینکه ته دلش راضی نیست اعلام میکنه نه عزیزم شما بالاخره برادر ماهستی ، پول پیش شما باشه انگار پیش ماست گفتن نه خواهرمن ، شما باید راضی بشی حق شما در اموال ماست والا من گرفتاری سنگین پیدا میکنم ، به پول امروزمان صد هزار تومان به خواهر میدن ، 🌸خواهر خوشحال میشه و تشکر میکنه ، میان پیش آقای رجبعلی خیاط ایشون عرضه میدارند نخیر ته دل خواهرتوهنوز راضی نیست وخواهر تو هنوز احساس حق میکنه در اموال تو. باید بری راضیش کنی ، دومرتبه مجبور میشه بیاد پیش خواهر سیصد هزار تومان پول اون زمان میده ، ✅خواهر راضی که میشه آقای رجبعلی خیاط نگاه میکنه با چشم بصیرتی که داره به آقای بازاری تاجر میفرماید که خب مشکلت حل شد از فردا گره هات باز میشه ، ✅🌸🌸 یکی از عواملی که رجبعلی خیاط رو به این درجه رسوند ، نماز مودبانه ی بدون تکبر اون بود . ♻️💠♻️💠♻️ ادامه داره .... ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#خانواده_ولایی ۷۵ استاد پناهیان : 🔹🔸🔸🔻 🔹من برات انتخاب کردم ؛ متناسب با تو همین پدر و مادرن✅ م
۷۶ استاد پناهیان: "داستان اویس قرنی" 🔻🔸🔹🔻 هر چی بابا و مامان گفتن گوش کنیم❓ نه دیگه همه چی،مثلا گفت : نماز نخون ما هم نخونیم⁉️ 🔹اولا که : باباها از خداشونه بچشون نماز بخونه✅ حالا اگه بود یه موردایی...❗️ یه لبخند بزن بگو: بابایی فدات بشم حالا بذار این دفعه ام بخونم سخت نگیر قربونت برم👌😊 ولی بابا و مامان محل رشد آدم هستن بهشون احترام بذارید ✔️ احترام به پدر و مادر باید : فرهنگ بشه در جامعه ما ✅ یه سوال❓ امروزه در جامعة ما سطح احترام به پدر و مادر خوبه یا خوب نیست❓ ⭕️ متاسفانه خیلی خوب نیست ✍داستان اویس قرنی رو همه بلدن دیگه؛ 🔹کسی که عاشق پیامبر بود مادرش ملحد بود, اویس میخواست بره مدینه پیامبر رو ببینه مادرش گفت کجا ❓ 🔹گفت دارم : میرم مدینه پیامبر رو ببینم 🔹مادرش گفت: باشه فقط یه روز میری و برمیگردی رفت اتفاقا همون روز پیامبر مدینه نبودن😔 داشت برمیگشت گفتن بهش👇 اویس کجا میری تو داری از عشق پیامبر از بین میری و آب میشی❗️ گفت،همین پیامبری که عاشقشم گفته: حرف مادر ملحدتو گوش کن👌✔️ ( اویس برگشت... ) 🔹فردا که رسول خدا برگشتن گفتن : بوی اویسم میاد,بوی عطر اویسم به مشامم میرسه.... ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
1_1806882.mp3
4.69M
53 دنبالِ ریشه ی گره هایِ زندگیت 👈بیرون از وجود خودت، نَگـرد! اگه می بینی؛ کارهای خیرت، به روحت قدرت نمیدن؛ یعنی یه جای کار لنگه❗️ بی خیالش نشو؛ بگرد و پیداش کن👇 ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
🔹 #او_را ... ۷۵ لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد. -آره من میبینمش! شما نمبینیش؟؟ ز
🔹 ... ۷۶ گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت،🛌 هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم. همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود! با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخرهم دادی که سرش زدم، احساس شرمندگی کردم. لب پایینمو گاز گرفتم! تازه فهمیدم چیکار کرده بودم! اون همه دردسر براش درست کردم، آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم! خجالت زده به اسمش نگاه کردم! "اون"!! چهرش جلوی چشمم نقش بست! نمیدونم چرا با اینکه ازش بدم میومد، ولی ازش بدم نمیومد!!! خودمم نمیفهمیدم یعنی چی! بیشتر برام شبیه معما بود! انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم "اون" رو پاک کردم و نوشتم "سجاد" اما نتونستم تایید رو بزنم! سجاد،یه جوری بود! انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم! دوباره پاک کردم و نوشتم "آقا سجاد" اینجوری بهتر بود!! بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه،این بار دیگه حتما از ارث محرومم میکرد!! رفتم تو صفحه ی اس‌ام‌اس، با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم، اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار. اما... عذاب وجدان داشتم! باهاش بد حرف زده بودم! با خودم گفتم اصلا اگر اشتباه میکنه،تقصیر خودش نیست که! اینجوری بهش یاد دادن. اگر باور من درست باشه،بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم...😊 دوباره گوشی رو برداشتم! نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود! یه جوری بود! دلم میخواست همش یه جوری نزدیکش بشم!😅 چی باید مینوشتم؟؟ یاد حرفاش افتادم... نمیفهمیدم! یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده؟ یعنی چی که اون خدا رو میبینه؟ اون جمله های تو دفترچه... همه چی برام نامفهوم بود! کلا این موجود عجیب بود! ساعت داشت ده میشد!🕙 هرچی فکر کردم،چیزی به ذهنم نرسید! فقط یچیز نوشتم " ببخشید! " چشمامو بستم و ارسال رو زدم، هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم!! ده دقیقه ای گذشت. لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده!! دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد! نفسمو حبس کردم،نیم خیز رو تخت نشستم و پیامشو باز کردم "خواهش میکنم. ایرادی نداره." خورد تو ذوقم! همش همین؟؟😳 بعد با خودم فکر کردم خب آره دیگه،تو هم یه کلمه گفتی! باز این لطف کرده چهار کلمه جواب داده!! دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم! بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم! "دوست نداشتم اینجوری بشه! متاسفم... ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید!" "خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار! ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید. همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست!" "اصلا باشه... به فرض هم که خدا وجود داره! مگه نمیگید خدا مهربونه؟؟ پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه؟ اگه میبینه چرا کاری نمیکنه؟ متاسفم اما... من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم!" "یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!" "خب آره ،مگه چیز کمیه؟؟" "فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم! وقت دارید؟" وای...میخواست منو ببینه! سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم! "بله،چه ساعتی و کجا؟" "ساعت چهار،میدون آزادی. شبتون بخیر." تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن! -وا! به همین زودی خداحافظی کرد؟؟😕 این ساعت تازه اس‌ام‌اس بازی مزه میده! تازه میخواستم بگم بیا تلگرام!! خیلی وقت بود با پسری چت نکرده بودم! اصلا از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد! این بار با بی حالی نوشتم "شب بخیر!" "محدثه افشاری" ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
Hamed_Zamani_Shahre_Baran_1396-10-29-13-30.mp3
3.85M
❤️ ترانه بسیار زیبا درمورد (عج) 🌺نبودی و هزار دفعه زمین خوردم 🌺نبودی و کم آوردم 🎤🎤 حامد زمانی ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
┄┅─✵🍃🌸﷽🌼🍃✵─┅┄ ✅ ادامه مباحث 👇 ✅ادامه رمان مذهبی👇 ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟