واقعا گریه امانم رو بریده بود .چون واقعا از خدا و پیغمبر همه کس هم ناامید شده بودم و هیچ چیزی رو قبول نداشتم .سرم را بالا آوردم شیشه را دیدم کنجکاو شدم ،آن را برداشتم و سر چوبی که داشت را باز کردم و همینطور به میز میزدم که اون کاغذ بیرون بیاد .هر جوری بود با یه تنفری کاغذ رو بیرون آوردم و آن را خواندم .خود به خود گریه ام گرفت و چون واقعا متن نامه خیلی سوزناک بود و مثل اینکه وصیت نامه یک شهید بود که گفته بود .خواهرم حجابت رو رعایت کن ،من از مال و خانواده همه چیزم گذشتم و رفتم که نامردی یک وجب خاک سرزمینم و ناموسم را تصاحب نکنه و خدانگهدار .دستم رو محکم زدم روی میز و بی اراده گریه بلند میکردم😔😭😭😭و گفتم فقط کمکم کن .کمکم کن .کمکم کن .
که یه دفعه موبایلم زنگ خورد و سراسیمه بلند شدم و به سمت موبایل که روی اوپن آشپزخانه بود رفتم شماره بیمارستان بود .
برداشتم گفتم ؛بفرمایید گفت خانم فلانی .
گفتم بله .
گفتند از بیمارستان تماس میگیریم لطفاً بیاید کارهای ترخیص مادرتون رو انجام بدید .😳
گفتم اتفاقی افتاده ؟
گفتند خیر، مرخص هستند .
گفتم آخه چطوری ؟ از همون ترخیص ها که دکتر گفتند که این دم آخر ببریدش خونه !؟ گفتند نه دختر ،مادرتون بهبود پیدا کرده 😭
گفتم تو را به خدا راستش رو بگید گفتند بیا دختر ،بیا مادرت رو ببر .
لیوان آبی برایشان آوردم و خوردند و گفتم خب الهی شکر و کمی باهاشون در مورد شهدا صحبت کردم و خودمم واقعا اون لحظه حالم دگرگون شده بود و با اینکه چشمهایش اشک بود و آروم گریه میکرد و خواستم از این حال بیاد بیرون گفتم چی شد آمدید اینجا ؟یهویی منو دیدید؟
گفت من بعد از این جریان که رفتم مادرم رو ترخیص کردم آوردم خونه هر روز میومدم پارک ولی خبری از شما نبود واقعا گیچ شده بودم .
گفتم ؛خب میدونید که ما فقط چهارشنبه ها اینجا هستیم .نگو ایشان هم یکی دو تا چهارشنبه از دستشون در رفته بود و چهارشنبه سوم بود که همدیگر رو دیدیم .
گفت ؛ اره درسته ولی من چمیدونستم هر روز میومدم و الآنم خانمی اونجا بود و دیدم تذکر میدن و شکلات میدن ، رفت نزدیک دیدم از همون شیشه ها که شما به من دادید روی میز هست و پرسیدم گفتم یه همچین آقایی لباس خاکی و اینجور قیافه ای شما ندارید .؟ گفتن. اون آقا نیست که اونجا نشسته 👈آمدم نزدیک که شدم فهمیدم درسته خودت هستی و تا اینجا که الان اینجا هستم .و خیلی خوشحالم شما را دیدم.
گفتم منم همینطور .مگر آدرس داخل شیشه ملوان زبل نبود !؟😂😂😂😂
خلاصه خنده ای کردند و خیلی تشکر و بهشان گفتم میاین بریم پیش خواهران اشناتون کنم گفت من دیگه نیازی به آشنایی ندارم .
گفتم چرا !؟
گفت آشنا دارم و رفیق .
گفتم چطور !
گفت :خدا و رفیق شهیدم
😳
بله من بیچاره رفیق شهید نداشتم ولی این خانم داشت و اینجور شد که منم یه رفیق شهید پیدا کردم 😭
چه درسی این خانم به من داد و رفت که رفت که رفت .
✍امیر صالحی خادم
شیراز_شهر جدید صدرا
#به_عشق_مولا_علی
#به_عشق_رفیق_شهیدم
🍀
🌺🍀
💠💠💠💠
📲👇
@AmoozesheAmrebemarouf