نیلوفرِ آبی.
آسمانِ نیلگون غم را لا به لای خود پیچانده.
من آرامم چو اقیانوسی که تا ساعتی دیگر طوفان به دلش میزند، آرامم چون بادی که انتظار برخاستنش را میکشد.
از دیروز که خانه را ترک کرد، از آن لحظه که من را گناهکار بر زبانش روان کرد، از همان لحظه که وجودِ بیوجودم را آتش زد تا دست هایم را بکوباند به دیوار. از همان لحظه وجودم هنوز دارد میسوزد، آتشِ قلبِ بیگناهم به پایه های عقلم نیز کشیده شده اما دودش را تنها چشم های خویش میبیند. تنها من میدانم و من.
خانه را ترک کردم تا تداعی خاطرات نشود، تا نشود نمک بر روی زخم های سر بازم، تا آتشِ درونم رفته رفته تمامِ وجودم را نسوزاند.
گفتم بروم خانهی مادرم تا افکار بیصاحابم لحظهای آرام بگیرد، یک گیلاس چای بنوشیم دور هم تا به فراموشی بسپارم این سوزش پیدرپیِ زخم های نبردِ خونین را.
تا رسیدم خانهی مادرم شب شده بود، کفش های جلوی در خبر از میهمان میدادند، صدای آشنا را که شنیدم فهمیدم خانه حسابی شلوغ شده.
گیلاس های چای را پس زدم و دم به دم لیوان های آب را سر کشیدم.
خستهام، آشفتهام، موهایم روی سرم سنگینی میکنند حتی... سرم روی گردنم آزارم میدهد.
حالم دیگر دارد بهم میخورد، هرچه میگویند دفاع از اوست هرچه میگویند یک مشت بهتان است و بس. تا میآیم روشنشان کنم که د آخه مسلمان از زبان منِ بیجان میشنویی یا نه؟ بگذار این لب برایت بگوید بر منی که تمامی این لب ها او را گناهکار و از آنِ خطا میدانند چه برای گفتن دارد، حرف هایم را پس میزنند و سر رشتهی واژه هایشان را باز میکنند و پشت هم صدایشان را بالا میبرند، فریاد پشت فریاد.
لب روی لب گذاشتم، صبر روی صبر و منتظر ماندم تا که هرچه تا اکنون کنار گوششان خوانده شده را فریاد بزنند.
لحظهی پایان دانسته هایشان فرا رسید، اینک به آرامی شروع کردم، بسان روز برایشان صدق کردم که بر من چه گذشته، که چگونه آتش را روانهی وجودم کرد وُ من تا اینک لب از لب باز نکردهام، من تا اکنون نگفتهام که مبادا او را بد بدانند او را خطا بدانند... که نبینند زخم های سوزانم را که نبینند.
دانه دانه کف دست هایم خونِ سرخِ زخم هایم باریدند، به رنگِ تیغِ دست هایش!
آن ها که غریبه نیستند آن ها هم میدانند تا اینک در آن خانه و آشیانهام، کنارِ آنی که بسان کلمات مرا میخواهد و نمیخواهد چه گذشته.. باید بدانند زمانی که تنها او برایشان حرف زده، نه من!
از خانه راهیِ بیرون شدم تا شب را در خانهی خودم به سر کنم، کنارِ در مشغول صحبت شدیم. بغض بیصاحاب مانده گلوم را خفه کرد آمدم ادامه بدهم که اشک هایم بارید.
`مَرد؟ کوچه و خیابان است بس کن تورو جان مادرت این اشک ها چیست؟ از جانم چه میخواهند؟ چه کنم دیگر؟ |
سیگارم را آتش زدم و راهیِ کوچه شدم و منتظرِ چشم هایم ماندم تا دست از این بچه بازی بردارند، تا تکه های غرورم را از ته خیابان جمع کنند ، تا خودم را جمع و جور کنم... جمع و جور، مگر میگذارد؟ تا میآیم لبخند را راهی لب هایم کنم تیرش به انهنای لب هایم اصابت میکند.
وقتی برگشتم باز هم استوار بودم، سرِ پا و با اقتدار همان آدمِ سابق که گویا فولاد است. فولاد؟ نمیدانم اشک هایم چشمهایم را نه، قلبم را میسوزاند.
اما محض رضای خدا آنقدر قوی بودن و قوی ماندن سخت است که دیگر نمیخواهم قوی باشم، با تمامِ این ها باز ماشین را آتش میکنم و به تنهایی هایم پناه میبرم، باز فردا چشمهایم را برای روز باز میکنم.
با تمام خستگی هایم باز چشمهایم را باز میکنم.
«گناهکارِ بیگناه»
#الف
بیستوهشتمِ شهریور ماه.
•جمعه•
صفر چهار.
گفت:«چرا از حرف زدن طفره میری؟!»
گفتم:« چون وحشت دارم احساساتم زیر پاهاش له بشه.»
`پازل.
قوی بودن این نیست که گریه نکنی
این نیست که خوب باشی همش
این نیست که کمک نخوای
این نیست که کمک نگیری
اما کدوم سگی خواست قوی باشه؟