نیلوفرِ آبی.
دیوار ها برایش آغوشِ آشنا تری داشتند، تا آدمها تو نامش را چه میگذاری؟ `پازل.
میگفت:« بیخیال سرتو به درد اوردم، کجا داری دنبال خودت میگردی؟ دستات خاکستری شد بیا عقب.»
`پازل.
از تماشایت، ما بینِ شعلههای آتشی که با واژه هایم برافروخته بودم هنگامی که آتش به درونت زبانه میکشید کیف کردم. لحظهای کنار گوشم گفت:«از خندههایت وحشت نمیکنی؟ او روزی وصلهی جانت بود!»
نیلوفرِ آبی.
میگفت:« بیخیال سرتو به درد اوردم، کجا داری دنبال خودت میگردی؟ دستات خاکستری شد بیا عقب.» `پازل.
میگفت:«به آدمی که نمیخواد پناه باشه پناه نیار.»