نیلوفرِ آبی.
میگفت:« بیخیال سرتو به درد اوردم، کجا داری دنبال خودت میگردی؟ دستات خاکستری شد بیا عقب.» `پازل.
میگفت:«به آدمی که نمیخواد پناه باشه پناه نیار.»
لبریزم
نه مینویسم
نه میگریَم
نه هق میزنم
نه میخوانم
و نه گوش میدهم
چنان مُردهام که نفس هایم هم سخت بیرون میآیند ـ
و باز هم بیزار از صداها
از واژههای بیوجود
باز هم تیغههای تیز
جنونِ بیزاری مرا بلعیده!