در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بُود، ز من میدانی؟
در گردش خویش اگر مرا دست بُدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی
@Angomanbaran
چه تلخ است واقعا این زندگانی
چقدر بد گذر میکند این جوانی
خداوندا نداریم دلی بر زنده بودن
شده بی حس و احساس هر زمانی
@Angomanbaran
چو دیدم چهره ی زیبای اورا
چو شناختم دل شکیبای اورا
غم این زندگانی بر آتشم زد
چو فهمیدم خوبی سیمای اورا
@Angomanbaran
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهٔ سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
@Angomanbaran
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهٔ شناسنامه هایشان
درد میکند
@Angomanbaran
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای ساده ی سرودنم
درد میکند
@Angomanbaran
انحنای روح من
شانههای خستهٔ غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بی بهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
@Angomanbaran
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهٔ لجوج
@Angomanbaran
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهٔ دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
@Angomanbaran
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهٔ مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
@Angomanbaran