eitaa logo
🌿همسرداری فاطمی ✨
112 دنبال‌کننده
17 عکس
2 ویدیو
1 فایل
سلام به کانال خودتون خوش آمدین در کنارهم میخوایم جهاد همسرداری و تقوا رو به نحو احسن یاد بگیریم...🌄💕 🌱📿تقدیم به ساحت مقدس صاحب الزمان(عج) حفاظت از خانواده ایرانی و محکم شدن روابط یعنی زمینه سازی ظهور🌹✨
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰🔰🔰🔰 (بخش دوم) دقت کردین؟ اسما در زمان کودتای سقیفه در خانه ی رئیس کودتاگران بود و همسر بزرگترین دشمن حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها! ... هر روز با چشمهای خودش میدید که چه توطئه هایی درباره ی اونها در جریانه و حتی گاهی یواشکی اونها رو به گوششون میرسوند. به این ماجرا دقت کنید: على بن ابراهيم به سند خود از امام صادق عليه السلام نقل مى كند: در خانه ى ابوبكر پس از مشورت كردن درباره ى قتل على عليه السلام قرار بر اين شد كه چون ابوبكر سلام نماز را بدهد، خالد بن وليد، على را به قتل برساند. تا جريان حاكم بتواند نفس راحتى بكشد و براى هميشه از دست رقيبى پر قدرت رهايى يابد.  اسماء كه از خبر توطئه به شدت وحشت‏زده شده بود. بى‏‌درنگ خدمتكارش را خواست و به او گفت هم ‏اكنون به خانه على مى‌‏روى و اين آيه شريفه را برايش مى‏‌خوانى: «ان الملاء ياتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين‏» (جمعيت مى‏خواهند تو را بكشند از شهر بيرون برو، و من از خيرخواهان به تو هستم. ) خدمتكار به سرعت‏ خود را به على رساند و آيه را خواند. اميرمؤمنان با خونسردى فرمود: برگرد و به اسماء بگو: پس چه كسى ناكثين، قاسطين و مارقين را خواهد كشت؟ خدا بين من و آنها فاصله خواهد انداخت. هنگام اذان شد. على‌ علیه السلام خود را به مسجد رساند تا در نماز شركت كند. در اواخر نماز خليفه از نقشه‌‏اى كه ريخته بود، پشيمان شد. چون وقتى عواقب كار را مى‏‌سنجيد. برق شمشيرهاى برهنه بنى‏‌هاشم چشمانش را خيره می‌ساخت; بنا بر ملاحظات سياسى و قبيله‏اى از قتل منصرف شد. نماز خليفه رو به پايان بود. او قبل از آن كه با «سلام‏» نماز را خاتمه دهد، گفت: «اى خالد آنچه را به تو دستور داده بودم انجام مده ...  السلام عليكم و رحمة الله و بركاته. ‏»  ... ( چه نمازی شد اون نمازی که وسطش پیغام پسغام هم رد و بدل میشه !!!! )  بعد از پايان نماز همهمه‌ه‏اى مشكوك صحن مسجد را پر كرد.  و نگاه تهديدآميز و خشم‏آلود على علیه السلام متوجه خالد شد. او را مخاطب ساخت و پرسيد: از تو چه خواسته بود؟ خالد گفت: قرار بود وقتى نماز تمام شد گردنت را بزنم. على خالد را چنان محكم بر زمين كوفت كه استخوانهايش به صدا آمد. مردم كه به دور آنها جمع شده بودند خالد را بى‏هوش نقش زمين يافتند. لحظه‏‌اى بعد، خالد به هوش آمد و قسم خورد كه خليفه و معاونش از وى درخواست كشتن تو را كرده بودند. اهل مسجد به درخواست ‏خليفه، عباس بن‌‏عبدالمطلب را واسطه قرار دادند و خالد را از مسجد بيرون بردند. على اين بار گريبان طراح اصلى توطئه را گرفت و با لحنى كه آكنده از خشم و نفرت بود چنين بانگ زد: اگر وصيت پيامبر دست مرا نبسته بود به تو مى‏‌فهماندم كدام يك تواناتريم دیدین؟ حالا حق دارم عاشق همچین زنی باشم که حتی در خانه ی دشمن هم دلش با محبت این خاندان گره خورده ست، و یواشکی به راه دلش میره؟ اما شاهکار شخصیت دوست داشتنی اسما در دو جا بود : 1. در ماجرای فدک، وقتی عمر از حضرت مادر خواست برای این مدعا که فدک در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله به ایشان بخشیده شده و ارث محسوب نمیشه، شاهد ارائه کنه، از بین اونهمه آدم تماشاچی فقط این چند نفر حاضر به شهادت شدند: امام على علیه السلام ، امام حسن علیه السلام، امام حسين علیه السلام، فاطمه سلام الله علیها ام‏ سلمه، ام ‏ايمن، و اسماء بنت عمیس ... مهم نیست که عمر به بهانه های مختلف شهادت اینها رو رد کرد و حق به حقدار نرسید. چیزی که برام مهمه اینه که بقیه شاهدها چیزی برای از دست دادن نداشتند، اما اسما همسر طرف مقابل ماجرا بود! یعنی داشت بر ضد همسر خودش شهادت میداد ... و اونقدر شجاعت داشت که نترسه که وقتی برگردن خونه تازه اول مصیبتش باشه! 2. حضرت مادر قبل از شهادتشون از اسماء مصرانه خواسته بودن که نذاره بعد از شهادت، اون دو نفر حتی لحظه ای به پیکر پاکشون نزدیک بشن. برای همین قرار شد شهادتشون مخفی نگه داشته بشه تا شبانه دفنشون کنن و مزارشون برای همیشه مخفی بمونه. عايشه دختر ابوبكر مى‏خواست با تظاهر به این که نگران حال حضرت مادره، هر طور شده خودش رو به پيكر پاك مادر برسونه و سر و گوشی آب بده، اما اسماء چنان جلوش ایستاد، که رفت و شکایت اون رو به پدرش کرد و گفت: "اين زن خثعميه مانع مى‌‏شود و هودجى همانند هودج عروسى براى فاطمه درست كرده است."   (بخش_دوم) ┄┅═✧❁✨🍃🌸🍃✨❁✧═┅┄ 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش سوم) ابوبکر خود را به در خانه رساند و از همسرش (اسماء) علت ممانعت را پرسيد. اسماء گفت: فاطمه وصيت كرد كه شخصى بر او وارد نشود. پرسيد: اين هودج چيست؟ گفت: در حال حيات از من خواست چيزى بسازم كه بدنش را بپوشاند تا حجم پيكر پاكش معلوم نباشد. من هم به وصيت او عمل كردم. .... ابوبکر دیگر چیزی نگفت!   کیف کردین جسارت و نترسی رو؟ ... اگه کسی همچین همدم و مونس و مدافعی داشته باشه، باید هم بخواد که فقط او و همسر خودش در جریان غسل دادن حاضر باشن. همونطور که حضرت مادر، اینطور خواست، و از همینجا ماجرای " بریز آب روان اسما، بروی پیکر زهرا سلام الله علیها " شکل گرفت . فقط علی علیه السلام و اسماء ... تنها زن و مردی که شجاعانه و در تمام حالات از او دفاع کرده بودند ...   اسماء بالاخره پاداشش رو گرفت. او فقط ۳ سال زندگی کردن در فضای منفی بینهایت را تحمل کرد و بعد از مرگ ابوبکر، خداوند به پاس اینهمه زیبا زندگی کردن او را به اوج افتخار رساند ، به مثبت بینهایت: ازدواج با بهترین مرد روی زمین ... ازدواج با امیر المومنین ... ازدواج با کسی که تقسیم بهشت و جهنم در روز قیامت با اوست ... و فرزندش ، پسر ابوبكر رو چنان محب على علیه السلام پرورش داد، كه روزی به امام گفت: شهادت مى دهم كه تو امام بر حقى و پدرم در آتش است. دیدید خداوند هیچ تلاشی رو بی پاداش نمیذاره؟ ... انی لا اضیع عمل عامل منکم من ذکر او انثی ...   **   همه مون یه دوست صمیمی داریم. یه همدم همراز ... یه کسی که وقتی پیشمونه لحظات برامون زیباتر میگذرن. من حس میکنم اسما برای حضرت مادر چنین دوستی بود. دوستی که با ساختن اون تابوت بعد از مدتها لبخند رو به لب مادر آورد ... دوستی در اون روزگار پر از دشمنی، تسکین قلب مادر بود ... دوستی که روزگار خواسته بود در خانه ی دشمن خونی مادر زندگی کنه، تا خداوند یک بار دیگه مثل ماجرای حضرت موسی پوزه ی کسانیکه فکر میکنن در دنیا کاره ای هستن رو به خاک بماله ... همسر ابوبکر در مراسم غسل و تدفین مادر شرکت داشت، درحالیکه داغ ننگ بیخبری از شهادت دختر رسول خدا برای همیشه روی پیشانی خودش موند ....   امشب اسماء، دوست و همدم همیشگی مادر مثل همیشه در کنارشه، روضه ی امشب رو از چه کسی بهتر از او میشه شنید؟ از زبان یک دوست دیرین ... یک یار همیشگی  ... اسماء بنت عميس مى گويد: هنگامى كه فاطمه داخل خانه شد، اندكى منتظرش ماندم و سپس او را صدا زدم ولى پاسخى به من نداد، پس او را صدا زدم: اى دختر محمد مصطفى! ، اى دختر گرامى ترين كسى كه زنان او را حمل نمودند ! ، اى دختر بهترين كسى كه بر زمين پاى نهاد، اى دختر كسى كه به اندازه دو كمان يا نزديك تر از آن نسبت به خداى خود بود! ... ولى او پاسخ نداد. در اين هنگام وارد خانه شدم و جامه از روى او برداشتم، ديدم كه او دنيا را بدرود گفته، شهيد و شكيبا، ستمديده و تسليم امر خدا گشته است. آن زمان مابين مغرب و عشاء بود. خود را بر او افكنده او را بوسيدم و گفتم: اى فاطمه، هر وقت بر پدرت صلى اللَّه عليه و آله وارد شدى، سلام مرا به او برسان ... در اين هنگام بود كه ناگهان، حسن و حسين وارد خانه شدند و دانستند كه مادرشان درگذشته است. حسن بر او افتاد. او را مى بوسيد و مى گفت: اى مادر با من سخن بگوى پيش از آنكه روحم از بدنم خارج شود با من حرف بزن! بعد حسين پيش آمد پاهاى مادر را مى‏بوسيد و مى‏گفت: اى مادر، فرزندت حسين هستم! پيش از آنكه قلبم شكافته شود و بميرم با من سخن بگوى! در اين حال پیش رفتم و گفتم: اى فرزندان رسول خدا، نزد پدر برويد و او را از وفات مادر آگاه سازيد. آن دو در پى پدر روانه شدند. صداى ناله ی آنها تا لحظاتى طولانى در گوشم طنين انداخته بود ... "يا محمداه، يا احمداه امروز مصيبت رحلت تو بر ما تازه شد كه مادرمان از دنيا رفت!"  اميرمؤمنان(ع) وقتى در مسجد خبر وفات فاطمه را شنيد از هوش رفت. آب بر صورتش پاشيدند چشم گشود و فرمود: اى فاطمه، تا زنده بودى من خود را در مصيبت پيامبر به تو تسليت مى‏دادم. اكنون چگونه صبر كنم. كودكان خود را برداشت و سراسيمه به سوى خانه آمد.  اشك از چشمانش سرازير بود. تنها زمانى خود را يافت كه كنار فاطمه نشسته و پارچه از صورتش كنار زده بود.     ای اسماء بنت عمیس! از شما ممنونیم. به خاطر تمام مهربونیهاتون به حضرت مادر ... به خاطر این که لااقل شما به بهانه این که بچه کوچیک دارم و شوهرم نمیذاره و هزار بهانه دیگه، تنهاشون نذاشتین ... به خاطر اون لبخند آخر حضرت مادر، که برای ما بچه های یتیمشون یک دنیا می ارزه ... ممنونم خانم اسماء، اما با این وجود، یادتون نره که امشب آب رو آرام بریزید ... مادر ما فقط هجده سال داشت ... (بخش_سوم) ┄┅═✧❁✨🍃🌸🍃✨❁✧═┅┄ 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش چهارم) * با سپاس از دوستان نازنینی که چند کلمه رو بهم تذکر دادند، کلماتی در متن اصلاح شد. من خودم موقع نوشتن، فتوای آقا توی ذهنم بود (شاهدم هم پاراگراف سوم متنه)، خیلی هم سعی کردم مراعاتش کنم. اما باور کنید اونقدر حالم خراب بود که یه جاهایی از دستم در رفته ... با این حال وقتی آقا که در دوران ما دومین داغدار این مصیبت عظیم بر روی زمین هستند اینطور صلاح میدونند، من در این حد نیستم که بخوام روی حرفشون حرفی بزنم. * لطفاً اگه وقت کردین، حتما حتما اون لینک معرفی اسماء بنت عمیس رو بخونید. خیلی کامل و جامع معرفیشون کرده. *** دوستهای خوبی که با کامنتهاتون اینجا رو معطر کردین، دونه دونه نظراتتون رو خوندم، اما راستش امروز حالم اینقدر خرابه که نمیتونم درست تمرکز کنم جوابشون رو بدم. به امید خدا فردا بهتون جواب میدم. ممنون که همراهمین. (بخش_چهارم) ┄┅═✧❁✨🍃🌸🍃✨❁✧═┅┄ 🆔 @hamsardari_eslami
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚 ✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿ 🌴گرت ز دست براید چو نخل باش کریم...🌴 الان تقریباً یک هفته از اجرای تصمیمات مهتابی میگذره. خونه مون توی این مدت در اکثر مواقع مرتب بوده و خود من هم همینطور. سعی کردم خوش اخلاق باشم . سعی کردم زیاد حرف نزنم ولی همصحبت خوبی باشم ... سعی کردم تا جایی که میتونم فضای خونه رو دلپذیر کنم تا همسرخان و بچه ها توش راحت باشن. سعی کردم با بچه ها مهربون باشم و سرشون داد نزنم و کلا آستانه تحملم رو یک کم بکشم بالا. البته توی تعطیلات عید که آدم هیچ چیز زندگیش دست خودش نیست، زمان خوبی برای تغییر نیست. اما با این وجود به نسبت تونستم یه سری چیزها رو مدیریت کنم و حداقلش اینه که برام دست گرمی خوبی بود که بفهمم برای بعد از عید که زندگی به روال عادیش برمیگرده چکار میشه کرد. اما بشنوید از اون صندل پاشنه 5 سانتی، که همون روز اول بند روش در رفت و دیگه به پا بند نمیشه!  قرار شد همسرخان با چسب تعمیرش کنه، که این روزها اینقدر سرمون شلوغ بود که بالکل یادمون رفت! ... اینه که این مدت با همون صندل معمولی پاشنه تختمان سر نمودیم! اما یکی از دستاوردهای خوب این یک هفته تجربه کردن یه حس تازه بود، که من اسمش رو گذاشتم حس کرامت ... توضیحش برام سخته، ولی سعی خودم رو میکنم: بابا آدم سفره داری هستن. یعنی اصلاً از مهمون لذت میبرن. یادمه از بچگی خونه ما شلوغ و پر رفت و آمد بود و  بابا مدام دوست داشتن اهل فامیل رو دور هم جمع کنن. همین الانش هم اگه به خاطر مراعات پادرد و کمردرد مامان نبود، همین ماجرا به راه بود ... یادمه از بچگی یکی از تفریحاتم سر سفره مهمونی این بود که یواشکی بابا رو نگاه کنم که چطور وقتی همه سر سفره میشینن و مشغول غذا میشن، با یه حالت لذتی به اطراف سفره نگاه میکردن و از غذا خوردن مهمونها لذت میبردن. در اون موقع چشماشون یه جور خاصی از شادی و رضایت خاطر برق میزد که فقط مخصوص همون موقع بود ... حتی یادمه که همیشه یه عده برای گذران زندگی چشمشون به دست بابا بود و بابا هم نه تنها از این موضوع ناراحت نبودن، بلکه خیلی هم خوشحال بودن که میتونن برای دیگران مثمر ثمر باشن. برعکس بابا، بعضی ها رو هم دیده ام که به قول معروف " لقمه شمار" هستن و انگار هر لقمه که مهمون برمیداره، یه تیکه از تن اونها رو میکنه و میخوره! ... یا اینکه از شدت خسیسی آب از دستشون نمیچکه. و لذت پولشون رو نه خودشون میبن و نه دیگران! بعدها که بزرگ شدم و با این حدیث برخورد کردم که : "لئیمان از طعام لذت میبرند، و کریمان از اطعام" ... دیدم تنها اسمی که میشه روی اون حالت بابا گذاشت کرامته. این که آدم مثل نخل، کریم و بخشنده باشه و اصلاً کاری نداشته باشه که حالا که من دارم به این آدم کمک میکنم و یا مهمونش کرده ام، آیا این هم میتونه متقابلاً برای من جبرانش کنه؟ یا به اصطلاح خودمون، این هزینه ای که دارم براش میکنم، از کفم رفته؟! حس و حال من این روزها یه جور احساس کرامته. احساس کسی که داره دیگران رو با محبتش اطعام میکنه. این که یک عده برای شاد بودن و برای خوب زندگی کردن به من نیاز دارند و من بدون هیچ چشمداشتی سر سفره محبتم مهمونشون کرده ام ... قبلاً این حس رو نداشتم. واقعاً کارهایی که برای همسرخان میکردم رو حسابش رو داشتم و توقع داشتم برام جبرانش کنه. یا حتی درباره بچه ها هم در حد خودشون همینطور. اما الان دارم سعی میکنم اینطور به زندگی نگاه نکنم. اعتراف میکنم که سخته و تغییر یک شبه توی آدم ایجاد نمیشه. متاسفانه زندگی فیلمفارسی نیست که توی یه سکانس، یهو ضد قهرمان تبدیل به قهرمان بشه و همه چیز بشه گل و بلبل! اما این روزها تمام سعیم رو کردم اگه کاری برای خانواده م میکنم، با لذت باشه، نه از روی بدبختی و اجبار ... از این که اونها از نتیجه زحمت من لذت میبرن لذت ببرم، نه از کاری که انتظار دارم در قبالش برام انجام بدن! و در واقع بزرگترین پاداشم همین احساس کرامته که در وجودم حس میکنم.   نمیدونم توهم زدم، یا واقعیت داره، اما حس میکنم در گوشه و کنار خونه مون جوانه هایی در حال روییدنه. همسرخان تازگیها یه ارتباط تازه رو با بچه ها، مخصوصاً خانوم خانوما، برقرار کرده. چند دفعه دیدم با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که وقتی من دارم کار میکنم، همینطور نشینه و بیاد کمکم کنه. حتی دیروز وقتی از سر میز بلند شدم برم تنگ دوغ رو بیارم، شنیدم که داشت آهسته به خانوم خانوما میگفت: " چرا گذاشتی مامان بره؟ باید از جا میپریدی و نمیذاشتی از جاش بلند شه! " . (بخش_اول) ┄┅═✧❁✨🍃🌸🍃✨❁✧═┅┄ 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش دوم) یا مثلاً در این چند روز یکی دو بار در عالم خواب و بیداری صدای همسرخان رو شنیدم که داشت به بچه ها تذکر میداد: " بچه ها ساکت! مگه نمیبینین مامانتون خسته شده، داره استراحت میکنه!" ... و اوجش هم دیروز عصر بود که با چایی که خانوما خانوما به اشاره همسرخان دم کرده بود، از خواب بیدار شدم! (درسته که چاییش خوب دم نکشیده بود، و بچه م قند هم یادش رفته بود کنارش بذاره، اما شیرینی این توجه برام از هر قندی شیرینتر بود!) شاید این چیزها برای شما و در خانه ی شما عادی باشه، ولی قبلاً همسرخان معتقد بود کار خونه وظیفه منه و تازه اونقدرها هم خسته کننده نیست. درنتیجه خستگی من اصلاً به رسمیت شناخته نمیشد، چه برسه به این که بخواد به بقیه هم تذکر بده که مراعاتم رو بکنن. حالا که کار به اینجا رسید بذارین چندتا دیگه نیمه های پر لیوان زندگیم در این هفته رو هم براتون بگم: * اول از سبزه نازنینم بگم که برای خودش خانومی شده و شده نورچشمی همسرخان! مدام میره بهش سر میزنه و چند دقیقه ای نگاهش میکنه. حق هم داره. یه رنگ سبز شفافی داره که من قبلاً توی سبزه هایی که میخریدیم ندیده بودم. نمیدونم چرا اون سبزه ها رنگشون یه جورایی کدره. البته من تا سبزه خودم رو ندیده بودم، متوجه این موضوع نبودم، برای همین بهتون حق میدم که احتمالاً متوجه منظورم نشید ... حتی توی دلتون اون جمله ی سعدی رو نثارم کنید که : هرکسی را عقل خود به کمال، و سبزه ی خود به جمال! پریشب بالاخره همسرخان به زبون اومد و اعتراف کرد سبزه مون خیلی خوشرنگه و حیفه توی بالکن باشه و مقابل چشمهای حیرت زده من آورد گذاشتش روی اوپن کنار تنگ ماهی! ... حتی اونقدر دوستش داره که میگه حیفه بذاریمش خونه، خراب بشه. باید با خودمون ببریمش مسافرت! ( شاید سبزه بردن برای شما یه چیز عادی باشه، ولی توی این 14 سال نه تنها ما هیچوقت سبزه مون رو با خودمون نبردیم، یلکه همسرخان کلی ملت رو که سبزه پشت شیشه ماشینشون بود مسخره میفرمودند! ) *سر میز داشتم برای همه دوغ میریختم. وقتی برای خانوم کوچولو ریختم، تنگ دوغ رو گذاشتم روی میز تا لیوانش رو بدم دستش، که همسرخان از فرصت استفاده کرد. تندی خم شد و به سختی تنگ دوغ رو ازجلوی من برداشت و لیوان من رو خودش پر کرد! ... البته اونقدر پر که مجبور شدم با قاشق کمی خالیش کنم تا بتونم لیوان رو بردارم و ازش نریزه! ... مدتها بود که از این شیطنتها نکرده بود. برای خالی نبودن عریضه مقداری غرغر کردم، ولی ته دلم بال درآورده بود! ... این نشونه خوبی بود. چون آدم از این شیطتنها فقط وقتی میکنه که خلقش خوش باشه و طبعش لطیف. *نزذیک ظهر خواهر همسرخان بی مقدمه زنگ زد و گفت: همه اینجان شماها هم بیاین دور هم باشیم. اگه قبلاً ها بود همسرخان، بدون مشورت با من خودش مطابق میل خودش جواب میداد. با این بهانه که: شماها که کار خاصی ندارین. من باید مطابق برنامه خودم هر جوری به کارم لطمه نزنه تصمیم بگیرم! ( اند دموکراسی هستن ایشون! ) ... برای همین من توجه چندانی به ماجرا نکردم. اما در کمال حیرت دیدم بهش گفت: صبر کن ببینم اینا برنامه شون چطوریه، بهت خبرمیدم!!! ... و تلفن رو قطع کرد! یا للعجب! ... یعنی من خداییش به این هم راضی بودم که آروم و با لبخوانی نطر من رو بپرسه تا کسی نفهمه داره با من مشورت میکنه. نه این که بدون ترس از انگ زن ذلیل بودن، اعلام کنه که بعد از کسب تکلیف تماس خواهد گرفت! ... نمیدونین اون مهمونی چقدر بهم مزه داد! ... خونه خواهر شوهر، اینهمه خوشمزه، نوبره به خدا !   البته این رو هم بگم که هنوز هم همچنان آستانه تحملش بسیااااار پایینه، و تا چیزی بر وفق مرادش نباشه عکس العملی چندین برابر اون چیزی که معموله نشون میده. خدا میدونه تو این عید دیدنیها و پشت ترافیک خیابونهای تهران ما چه ها کشیدیم! الان هم به شدت نگرانم. از اول عید قرار بوده بریم مسافرت، ولی به خاطر کار همسرخان، نتونستیم. اما انگار بوش میاد که قراره بهش مخصی بدن. گفته چمدون رو آماده کنم تا هر وقت اوکی شد، معطل نشیم. البته شاید باز هم سرکاری باشه و تا آخر عید مهمون خونه خودمون باشیم! ... تازه اگه بریم هم معلوم نیست چند روزه ست. شاید مرخصیش کم باشه و مجبور بشیم یکی دو روزه برگردیم. خیلی دوست دارم محکم بایستم و بگم: دوست ندارم بریم ... ولی وقتی میبینم خانوم کوچولو و خانوم خانوما چقدر ذوق دارن، و خود همسرخان هم چقدر خسته ست و به یه سفر احتیاج داره، دلم نمیاد. (بخش_دوم) ┄┅═✧❁✨🍃🌸🍃✨❁✧═┅┄ 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش سوم) شما که غریبه نیستید، من یه جورایی از مسافرت با همسرخان میترسم! سفر پره از موقعیتهای پیش بینی نشده و با این آستانه تحمل پایین همسرخان، میترسم مثل بقیه مسافرتها اذیت بشم. یعنی فقط کافیه جاده شلوغ باشه، یا مثلاً جای مناسب، راحت گیرمون نیاد، یا بچه ها زیاد سرو صدا کنن ، یا محاسبات مالی که برای هزینه های سفر کرده، به هم بخوره و هزار جور بهانه دیگه! ...  اصلاً میترسم سختی سفر باعث بشه این یکی دوتا جوانه زیبایی که توی رفتارش روییده هم له بشه و همه چیز برگرده سر جای اولش!   اما چاره چیه؟ خیلی چیزها در دنیا هست که دست من نیست. شهید آوینی جمله زیبایی داره که میگه: «هیچ راهی برای آن که از آینده باخبر شویم، و بدانیم که چه در انتظار ماست وجود ندارد. پس ای نفس! بر خدا توکل کن و صبر داشته باش! ... همه چیز از جانب اوست که میرسد. و اینچنین، هرچه باشد نعمت است ...» من هم همه چیز رو به دستهای مهربان خدا میسپارم. خد ا رو چه دیدید؟ شاید اصلاً این سفر لازمه تا یه سری اتفاقات خوب جدید توی زندگیمون بیفته ... شما هم اگه دیدید چند روز صِدام در نیومد، بدونید به این سفر بالاتر از خطر رفته ام! ... اونوقته که خواهش میکنم دست به کار شید و به حق نون و نِتی که این مدت با هم خوردیم و به حق همصحبتیمون، خالصانه ترین دعاهاتون رو برام بفرستین و از خدا بخواین کمکم کنه که بتونم این سفر رو به خیر و خوشی پشت سر بذارم و یه سفر خاطره انگیز و پربرکت بشه برام. به قول حافظ: همتم بدرقه راه کن ای طائر قدس         که دراز است ره مقصد و من نوسفرم (بخش_سوم) ┄┅═✧❁✨🍃🌸🍃✨❁✧═┅┄ 🆔 @hamsardari_eslami
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚 ✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿ 🗓سفرنامه نوروز ۹۲ سلام.سلام.سلام... سلام. سلام. سلام ... من برگشتم. ببخشید که غیبتم اینقدر طولانی شد. تمام این مدت دلم اینجا پیش شما بود و لحظه شماری میکردم دوباره بیام و دور هم باشیم. ما همین دیشب  رسیدیم تهران و خدا میدونه چقدر هول بودم که زودتر یه فرصتی پیدا بشه و بیام اینجا رو یه آب و جارویی کنم و از خودم بگم. مسافرت امسال واقعاً برام خاطره ای شد. حتماً یه بخش بزرگیش به خاطر دعاهای خیر شما بوده که بدرقه راهم کردین. از این بابت از تک تکتون ممنونم، و امیدوارم خداوند پاداش اینهمه مهربونی رو به زیبایی تمام بهتون بده. و اما بشنوید از سفرنامه نوروز امسال: چهارشنبه عصر، همسرخان اومد با یک مژده و یک کلید! ... مژده این که یک هفته تمام مرخصی گرفته، و کلید یکی از سوئیتهایی که محل کارش به نوبت به کارمندان میداد! ... اینقدر خوشحال بود که انگار فتح خیبر کرده بود! آخه نه اون سوئیتها رو به این آسونیها به کسی میدادن، و نه یک هفته مرخصی رو ... این دوتا با هم چیزی بود در حد معجزه! ... اما از شما چه پنهان هیچکدوم از اینها برای من خوشحال کننده نبود. من امیدوار بودم، یکی دو روز بریم یه گوشه ای و زود هم برگردیم. اما حالا حرف از یک هفته سر کردن توی سوئیت شمال بود! ... سوئیتی که من ازش بیزار بودم! چرا بیزار؟ الان عرض میکنم خدمتتون: محل کار همسرخان یه مجتمع رفاهی در حوالی بابلسر داره. یه محوطه به شدت سرسبز و قشنگ که توش چند تا سوئیت با فاصله از هم ساخته شده. هر سوئیت یک اتاق بزرگه، با 4 تخت + میز و صندلی و تلویزیون و  ... تا اینجاش رو من مشکلی ندارم و خیلی هم دوست دارم. تمام مشکل من سر اون آشپزخونه کوچولوی کنار اتاقه، با یک گاز دو شعله و یخچال و سینک ظرفشویی. البته امسال یه چای ساز هم به سرویس اتاق اضافه شده بود، که سالهای قبل نبود. اونجا چون از شهر فاصله داره، نمیشه برای هر وعده بیرون رفت. در نتیجه آدم مجبوره مواد اولیه رو خودش تهیه، و اونجا آشپزی کنه! برای همین مسافرتهای ما به اونجا هیچوقت برای من لذتی نداشته. چون باید درست مثل خونه، مدام به فکر این باشم که چی بخوریم و تمام مدت توی آشپزخانه و در تدارک نهار و شام میبودم. دقیقاً مثل خونه و چه بسا سخت تر!!!! اما برای بچه ها اونجا بهشته. یه محوطه باز با وسایل بازی ... دیگه چی بهتر از این؟ وقتهایی که میریم اونجا اصلاً من در روز جمعاً 2 ساعت هم نمیبینمشون، از بس سرشون گرم بازیه، فقط هول هول یه غذایی میخورن و دوباره د برو که رفتی! تمام عصر تا شب با خودم کلنجار رفتم که به همسرخان بگم من نمیتونم همچین مسافرتی بیام که میدونم همه ش سختی و زحمته، اما اون کرامت تازه روییده در درونم میگفت این کار رو نکن! ذوق همسرخان و بچه ها رو کور نکن! بذار این چند روز بهشون خوش بگذره ... و این شد که راهی شدیم. من نمیدونم این ترافیک چه هیولائیه که همسرخان تا این حد ازش میترسه! به خاطر همین وحشت بی اندازه و برای این که وسط راه با این غول بی شاخ و دم برخورد نکنیم، ساعت 5 صبح راه افتادیم. اون لحظه حال اسیری رو داشتم که دارند اون رو با دستهای بسته به سمت زندان میبرن. یه زندان مخوف که نمیدونه اونجا چی در انتظارشه. توی اون هول هول آماده شدن برای رفتن دیگه فرصتی برای خوندن نماز شبم نداشتم. فکر کردم دیگه امشب نمیتونم بخونم و بهتره بذارم فردا قضاش رو بخونم. اما یه چیزی توی وجودم بیقراری میکرد. یه حسی که میگفت نباید دست آویز به این محکمی رو به این سادگی رها کنم. یادمه توی خاطرات جبهه میگفتن که کمتر رزمنده ای پیدا میشد که شبها نماز شب نخونه. یا حتی  توی خاطرات آزاده ها زیاد شنیده ام که توی بازداشتگاههای عراق بیشتر بچه ها نماز شبشون ترک نمیشده. حتی بعد از شکنجه و توی حال تب و لرز و ... همیشه برام حیرت انگیز بود که واااای اینها دیگه چه توانی داشتن که بعد از اونهمه خستگی جنگیدن، یا با اونهمه اذیت شدن از شکنجه ها، باز نماز شب هم میخوندن. مگه آدم چقدر جون داره که بعد از اونهمه خستگی باز هم از خوابش بزنه و نماز شب بخونه؟! ... اما اون شب فهمیدم که اونها به اون نماز شب نیاز داشتن. خیلی بیشتر از خواب، و حتی خیلی بیشتر از دارو و درمان! ... اون شب با تمام وجودم معنی این جمله رو می فهمیدم که " انسان همیشه به یاد خدا محتاج است و در زمان خطر محتاجتر! " ... اون شب فهمیدم که هیچ چیز به اندازه آرامشی که خود خداوند در اوج خطر به دل آدم تزریق میکنه برای مدیریت بحران کارساز نیست. در واقع فهمیدم این ما هستیم که برای تحمل پستی و بلندیهای زندگی، به نماز شب محتاجیم، نه این که به خاطر خوندنش نعوذ بالله منتی سر خدا داشته باشیم. (بخش_اول) 💞تو فقط لیلی باش💞 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش دوم) هنوز اذان صبح رو نگفته بودند. برای این که توی راه نماز صبح رو بخونیم، همگی وضو گرفته بودیم. وقتی از اتوبان یادگار به سمت جنوب میرفتیم، و کاملاً رو به قبله بودیم، آروم جانماز کوچیکی که همیشه توی جیب کناری کیفم هست رو درآوردم و قامت بستم . البته فقط نماز شفع و وتر رو خوندم، اما هنوز شیرینی آرامشی که وجودم رو فرا گرفت رو احساس میکنم. خدا رو شکر که خانوم کوچولو مشغول شیرین زبونی بود و همسرخان هم تمام حواسش به اون بود و من چند دقیقه ای فرصت پیدا کردم که با خدای خودم درد و دل کنم. گفتم، خدایا شما که وضعیت من رو می بینید ... من از همین الان از بداخلاقیهای همسرخان و تمام اون چیزهایی که قراره توی این سفر پیش بیاد، به خود شما پناه میبرم ... از این که بخوام مثل دفعه های گذشته خسته تر از قبل برگردم، به خودتون پناه میبرم ... من رو زیر چتر حمایت خودتون بگیرید. اصلاً مگه خودتون نگفتید: ان الله یدافع عن الذین آمنوا ؟ من هم که همه تلاشم به خاطر شماست، پس خودتون ازم دفاع کنید! "جهت اطلاع و محض ریا " باید حضورتون عرض کنم که باحالترین نماز شب این مدت رو اون رو صبح توی ماشین خوندم. کنار دست خود سوژه و باعث و بانی همه این ماجراها (یعنی شخص شخیص همسرخان!)  و توی ماشینی که داشت من رو به سمت یه سرنوشت نامعلوم میبرد! ( حالا همچین میگم نامعلوم انگار چه خبر بوده! اما خواهشاً بهم نخندین. واقعاً حس خیلی بدی داشتم.) تازه رودهن رو رد کرده بودیم که ترافیک شروع شد. همونطور که ظاهراً داشتم به منظره های بیرون نگاه میکردم، سعی کردم امیدم رو از دست ندم و امیدوار باشم که معجزه ای اتفاق بیفته، اما دریغ ... هیچ معجزه ای درکار نبود و بالاخره ناراحتی های همسرخان شروع شد ... اعصابش چنان خرد شده بود که انگار نه انگار این همون همسرخانه که تا همین یک ربع قبل داشت میگفت و میخندید. یکی دوبار سعی کردم آرومش کنم. گفتم چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟ اینهمه آدم توی ترافیکن، ما هم یکی مثل همه ... حتی بهش گفتم ما که ازت نخواسته بودیم بیاریمون مسافرت. خودت همه چیز رو جور کردی، پس چرا خرابش میکنی؟ ... اما بدتر شد! ... باید بگم توی این عصبانیتش ظاهراً به ما کاری نداشت. خودش با خودش هی حرص میخورد. مدام به خودش بد و بیراه میگفت که چرا خام شده و توی تعطیلات راه افتاده و اومده توی دل ترافیک! ... اما با این عصبی شدنش به ما هم فاز منفی میداد. تازه خُلقش هم لب مرز بود. کافی بود یه چیز کوچیک که باب میلش نباشه پیش بیاد تا کلاً بریزه به هم و ترکشش به ما هم بخوره! نمی دونید چه حالی بودم. احساس میکردم همه جوره باخته ام. با اینهمه ناراحتی و اعصاب خوردی، داشتم میرفتم جایی که اونجا هم کلی بیچارگی در انتظارم بود. توقع داشتم لااقل وقتی میبینه من و بچه ها اینهمه سختی کشیدیم و نصف شب راه افتادیم که به ترافیک نخوریم و اون راحت باشه، دیگه مراعات اعصابمون رو بکنه. ولی زهی خیال باطل! چندبار اومدم صدام رو بلند کنم و من هم سرش داد بزنم، که چه خبرته؟ به ما چه که شلوغه؟ و هزار تا حرف درشت دیگه. باور کنید نمیترسیدم. من که چیزی نداشتم از دست بدم. دیگه از این بلندتر که نمیتونست داد بزنه! اما یهو یاد این حدیث حضرت علی علیه السلام افتادم: خداوند جهاد را هم بر مرد و هم بر زن واجب کرده. جهاد مرد نبرد با دشمنان است، تا جایی که در خون خود بغلتد، و جهاد زن صبر در مقابل بداخلاقیهای مرد و غیرت اوست ... یاد این افتادم که حالا وقت جهاد منه. وقت اینه که صبورانه برخورد کنم و سعی کنم نذارم اوضاع از این که هست بدتر بشه. درست مثل خود ایشون که ۲۵ سال "با خار در چشم و استخوان در گلو " صبر کردن. باید صبر کنم ... مسلماً الان وظیفه من این نیست که صدام رو بندازم ته حلقم و بلندتر از اون داد بزنم. یا این که بزنم زیر گریه و اعصابش رو بیشتر خط خطی کنم ... میدونستم اینجا فقط جای سکوته. تا خودش اروم بگیره و بعد نوبت من بشه ... تمام مدت داشتم فکر میکردم که باید بعد از رسیدنمون چکار کنم و چه موضعی بگیرم. اخم و تخم؟ قهر؟ یا این که مثل تمام این سالها اصلاً به روی خودم نیارم اتفاقی افتاده و اینهمه اعصابم رو خورد کرده؟ ... میدونستم که بالاخره باید یه کاری بکنم. اما کاری که واقعاً اثری بر بهبود اوضاع داشته باشه، نه این که متشنج ترش کنه. اینقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم راه چطور گذشت، فقط ناخودآگاه ته دلم به حضرت علی علیه السلام توسل کرده بودم و مدام زیر لب میخوندم: ناد علیاً مظهر العجائب، تجده عوناً لک فی النوائب، کل هم و غم سینجعلی، بولایتک یا علی و یا علی و یا علی ... ازشون خواستم حالا که من به احترام حرفشون سکوت کرده ام، خودشون راه رو نشونم بدن و کمکم کنن که بتونم اوضاع رو مدیریت کنم. (بخش_دوم) 💞تو فقط لیلی باش💞 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش سوم) و من شک ندارم که اون نماز شب و این توسل، فلیکس فلیسیس من در این مسافرت بود. چیزی که باعث شد یه هدایت درونی راهنماییم کنه که در مواجهه با مسائل، تصمیمات درست بگیرم. این که بر خلاف دفعه های گذشته خودم رو زیر دست و پای همسرخان نندازم و بتونم در عین آرامش، نارضایتیم رو هم بهش منتقل کنم. بالاخره نزدیک ظهر به سوئیت رسیدیم. فلیکس فلیسیس بهم راهنمایی کرد که به محض رسیدن، بر خلاف دفعه های قبل، یه دستی به سر و صورتم بکشم و لباسم رو عوض کنم، و اجازه بدم همسر خان و بچه ها وسایل رو بیارن داخل ... که با آرامش مثل یه خانوم با شخصیت یه چایی دبش درست کنم ... که میز رو با کمک همسرخان ببرم توی ایوون جلوی سوییت، و چای و بیسکوئیت رو با سلیقه بچینم روش ... که در حین خوردن چای زیاد بگو بخند نکنم و نشون بدم ناراحتم. اما نه اونقدر که شور بشه ... و خیلی چیزهای ظریف دیگه که ناخودآگاه انجام میدادم.  بعد از چای بچه ها رفتن دنبال بازی و ما در اون ایوون زیبا با اون منظره آرامش بخش گلها و درختهای محوطه با هم تنها شدیم. همسرخان که دیگه خلقش جا اومده بود سر حرف رو باز کرد، اما من برخلاف همیشه که زود از فرصت استفاده میکردم تا همه چیز رو تموم شده جلوه بدم، به سردی جوابش رو دادم. بعد هم از توی کیفم یه استامینوفن درآوردم و با قلپ آخر چاییم خوردمش. همسرخان نسبت به دارو خوردن به شدت حساسه، و من میخواستم از همین خصلتش استفاده کنم و بهش بفهمونم تا چه حد ناراحتم. منتظر بودم بهم اعتراض کنه که چرا دارم میخورم، و وقتی این رو گفت، بهش گفتم: سرم درد میکنه. وقتی پرسید چرا؟ ، با ناراحتی گفتم: توقع داری با اونهمه داد و بیدادی که توی ماشین راه انداختی، حالم خوب باشه؟ ... بعدش از جام بلند شدم و همونطورکه فنجونها رو جمع میکردم، گفتم: برم، تا دوباره گرد و خاک نکردی. اصلاً معلوم نیست الان که داری میخندی و حالت خوشه، ۵ دقیقه دیگه هم اوضاع همینطور خوب باشه ... توقع داشتم بهش بربخوره و دوباره عصبانی بشه و جبهه بگیره، اما برای اولین بار در عمر ۱۴ ساله با هم بودنمون، اینطور نشد! ... چیزهایی گفت که تا اون موقع ازش نشنیده بودم. گفت که دست خودش نیست و خودش هم نمیدونه چرا تا به اولین نشونه های ترافیک میرسه، کنترل اعصابش از دستش خارج میشه. و بعد سعی کرد با شوخی و خنده از دلم دربیاره و ... و انگار از اون لحظه همسرخان یه همسرخان دیگه شد! نمیدونم چرا، ولی انگار برآیند تغییر رفتار من قبل از سفر و این رفتار درست باعث شد همسرخان کلاً یه جور دیگه بشه. دیگه تا آخر مسافرت تمام هم و غمش این بود که من راحت باشم. تمام کارها رو خودش میکرد، یا به خانوم خانوما یاد میداد که بکنه. تا میدید دارم کار میکنم، ازم میخواست بشینم و استراحت کنم! بر خلاف دفعه های قبل که یا خواب بود، یا پای تلویزیون و یا داشت با بچه ها توی محوطه گردش میکرد، این دفعه همه حواسش به من بود. تمام نهار و شامهایی که اونجا بودیم رو خودش درست کرد. البته من هم کنارش بودم و میگفتم چکار کنه، اما بیشتر کارهای فیزیکی رو خودش میکرد. و تازه بعدش هم یا خودش و یا خانوم خانوما ظرفها رو میشستن! با اینکه همیشه از بوی ماهی فراری بود، اما وقتی ماهی خریدیم، خودش همه رو تمیز کرد و شست و من فقط بسته بندیشون کردم. سبزی خوردنها رو خودش پاک کرد، سیرها رو خودش تمیز کرد و حتی یه روز که نهار ماهی داشتیم، تا من برسم سر میز، تیغ ماهی من رو هم برام گرفته بود! شاید اینها که من به عنوان تغییرات همسرخان میگم برای شماها عادی باشه، ولی من در این ۱۴ سال هیچوقت اون رو تا این حد به خودم متوجه ندیده بودم. واقعاً حس میکردم داره تمام سعیش رو میکنه که اذیت نشم و بهم خوش بگذره. حتی یه بار که نور چشمیش، یعنی خانوم کوچولو، وسط شام میخواست بره گلاب به روتون، بهش گفت: صبر کن، مامان که نمیتونه وسط غذاش بلند بشه!   اما نقطه اوج تمام اینها روز ۱۳ به در بود. برای اجتناب از ترافیک شدید، مراسم سیزده به در رو توی همون ایوون باصفا برگزار کردیم. من میز رو چیدم و رفتم خانوم خانوما رو صدا کنم. وقتی برگشتم دیدم همسرخان سبزه قشنگمون رو به جای گل گذاشته وسط میز! ... وقتی بخور بخورها تموم شد، یه آهی کشیدم و گفتم: حالا آب روون از کجا بیاریم سبزه رو بهش بسپاریم؟ این رو فقط من باب درددل گفتم، وگرنه ذره ای احتمال نمیدادم اثری داشته باشه ... همسرخان اولش گفت حیفه سبزه به این قشنگی رو بندازیم بره، و این که جاده ها اینقدر شلوغه که نمیشه پا بیرون گذاشت! من هم دیگه ادامه ندادم و رفتم توی سوئیت. (بخش_سوم) 💞تو فقط لیلی باش💞 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش چهارم) اما چند دقیقه بعد همسرخان اومد و در کمال تعجب من و با علم به ترافیک شدید جاده، گفت : زود حاضر شین بریم کنار دریا و سبزه رو به آب دریا بسپریم !!!!!!! با حیرت نگاهش کردم و گفتم: مطمئنی که پشیمون نمیشی؟ ترافیکه ها! ... در جوابم فقط یه لبخندی زد و گفت: مگه دوست نداری؟ ... دوباره نگاهش کردم: این همون همسرخان بود که تمام این رسومات رو مسخره میکرد؟ یعنی واقعاً میخواست به فقط به خاطر به آب انداختن سبزه، اونهم به خاطر دل من،  بزنه به دل خطر و با پای خودش بره تو دهن شیر ؟!!!! ... و این که شد که عاقبت سبزه من به دریای زیبای شمال ختم شد. این اولین بار در عمرم بود که سبزه به آب میسپردم. ما همیشه از ترس ترافیک، سیزده بدرها رو توی خونه بودیم و سبزه مون هم سر از سطل زباله درمی آورد. اما در اون غروب قشنگ، توی ا سکله تا میتونستم جلو رفتم و سبزه ای رو که با اونهمه عشق سبز کرده بودم به دل آب انداختم. سبزه ای که اول مثل خود زندگی من سخت و بی روح بود، اما حالا به دریا رسیده بود. یه دریای وسیع و آرام بخش ...   فلیکس فلیسیس راهنماییم کرد تا من هم بابت تمام این خوبیهای بینظیرش ازش تشکر کنم و بهش نشون بدم که داره بهم خوش میگذره. اونقدر کنار دریا بهمون خوش گذشت که برگشت و بستنی خرید و دوباره رفتیم یه ساحل دیگه، خوردیمش ... همه چیز اونقدر باور نکردنی بود که انگار توی خواب بودم ... موقع برگشتن، توی ماشین همسرخان CD چشمه امید علی فانی رو گذاشت. این کلیپ محبوب خانواده ماست که حتی خانوم کوچولو هم از حفظ شده. وقتی همسرخان و بچه ها میخوندنش، نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم و از شدت بغض صدام درنمیومد تا باهاشون همراه بشم. اشکهایی که بر عکس ۱۴ سال گذشته، نه از روی اندوه، که از شدت شادی از چشمهام جاری بود. از این محبت الهی که بعد از ۱۴ سال بین ما جوانه زده بود ... هرطوری بود بغضم رو قورت دادم و من هم همراهشون خوندم: چه شبها که زهرا سلام الله علیها دعا کرده تا ما همه شیعه گردیم و بی‌تاب مولا غلامی این خانواده دلیل و مراد خدا بوده از خلقت ما مسیرت مشخص! ... امیرت مشخص! مکن دل دل ای دل! بزن دل به دریا ! ...   و الحمد لله الذی صدقنا وعده ( و سپاس خدای را که به وعده ای که به ما داده بود، عمل کرد) ...   (بخش_چهارم) 💞تو فقط لیلی باش💞 @hamsardari_eslami
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚 ✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿ ما جمعه را به عشق تو تعطیل کرده‌ایم... و شما مرا میدیدید ... در تمام لحظه های این سفر ... از آن آغاز تلخ،  تا آن پایان شیرین ... شما کنار من بودید. و من نفسهای گرم  و پربرکت شما را در کنارم احساس میکردم. اگرنه چطور ممکن بود به عقلم برسد که چه کنم و چه بگویم؟ ... و گرنه چطور ممکن بود حرفهایم اثری بر روی همسرخان داشته باشد؟ ... شما کنار من بودید. از آن روز که در اوج ناامیدی آن دانه های سخت گندم را خیس کردم ... تا آن لحظه که سرشار از شادمانی سبزه ام را به دل دریا سپردم ... شما کنار من بودید ... مثل همیشه درست کنار کنار کنار من .... از جد بزرگوارتان، امام رئوف علیه السلام نقل است که فرمود:  " ... هيچ يك از شيعيان ما، در هر كجا كه باشد، چه در مشرق و چه در مغرب، از ما پنهان و غايب نيست ... هيچ يك از شيعيان ما مريض نمی‌‏شود مگر اين كه ما به خاطر بيمارى او بيمار مى‌شويم، و مغموم و اندوهگين نمی‌‏شود مگر اين كه ما به خاطر غم و غصه‌‏اش اندوهناك می‌‏شويم، و شاد نمی‌‏شود مگر اين كه ما به خاطر شادى‏‌اش فرحناك می‌‏شويم ... " مگر نه این که شما امامان همگی نور واحد هستید؟ پس تمام اینها برای هر شیعه ای نسبت به امام زمان خودش صادق است ... یعنی شما در تمام این سالها در کنار من رنج بردید، و همراه من از این جوانه های تازه شکفته ی زندگیم شادمان شدید ... و من چه شادمانم که توانسته ام با تلاشهایم برای خوب زندگی کردن و شاد بودن، شما را شاد کنم. و من چه خوشبختم که توانسته ام میان اینهمه اندوه این روزگار، حتی برای لحظه ای لبخند بر لبان شما بنشانم ... ای والاترین بهانه ی خوشبختی! ... دوستتان دارم. دوست داشتن کسی که تمام هستی اش را مدیون شماست. میدانم که چشمان شما نگران زندگی من است. پس تمام تلاشم را میکنم تا خوب زندگی کنم و شاد باشم. یک شادی الهی ... شادی که لیاقت راه یافتن به قلب نازنینتان را داشته باشد ... این هفته هم تمام روزها و لحظه هایم را به دستان پر برکت شما میسپارم ... و باز هم ... اگرچه تکراریست، اما باز هم ... دوستتان دارم. " تنیده یاد تو در تار و پودم.   بود لبریز از مهرت وجودم. به هر مجلس، به هر زندان، به هر شادی به هر ماتم، به هر حالت که بودم، با تو بودم ... 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚 ✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿ زندگی رسم خوشایندی است...😌 خدا رو شکر که بالاخره همه چیز به حال عادی برگشت. البته این تعطیلات واقعاً چیز خوبیه این وسط، اما خوب دیگه هر چیزی حدی داره، دیگه! حالا لابد شما فکر میکنید من دیگه بعد از اون سفر دیگه شده ام یه پرنسس و پام رو انداخته ام روی پام، و همسرخان هم داره عین پروانه دورم میچرخه! ... البته آرزو بر جوانان عیب نیست، اما متاسفانه، یا از نظر من خوشبختانه، اینطور نیست! ... چرا خوشبختانه؟ مگه یادتون رفته که "باد آورده رو باد می بره" ... اگه تغییر اینهمه زیاد و سریع باشه، شک نکنید که پایدار نیست ... حتی به نظر من یه جورایی ترسناکه! اما از طرف دیگه اینطوریها هم نبود که مثل ماجرای سیندرلا، یهو بعد از سفر همه چیز بشه مثل سابق! دریای درحال مد رو دیدین؟ آب یهو نمیاد بالا. هر موجی که میزنه، به نظر میرسه که دوباره برمیگرده سر جاش، اما درواقع آب چند میلیمتری جلو تر اومده، ولی ما حس نمیکنیم. موج بعدی، چند میلیمتر دیگه و همینطور میاد جلو تا یهو میبینیم نصف ساحل رفته زیر آب ... تغییرات پایدار در آدمها هم همینطوره. آروم آروم ایجاد میشه. حالا چه تغییر مثبت و چه تغییر منفی ... الان که فکرش رو میکنم میبینم همسرخان اوایل زندگیمون اینقدر کم تحمل نبود. آروم آروم عوض شد و خود من هم در روند شکل گیری این عادات منفی توش بی تقصیر نبودم! خلاصه وقتی برگشتیم، همه چیز ظاهراً به روال عادی برگشته. همسرخان هم ظاهراً رفتارش عادی شده. اما من اون چند میلیمتر پیشرفت رو به وضوح احساس میکنم . انگار خودش یه جورایی از اونهمه خوبیش توی سفر پیش خودش سربلنده و برای همین نرمتر شده. کلاً بیشتر مراعات من رو میکنه و حتی وقتی برگشتیم بهم گفت دست به لباسها نزنم، و خودش میره ترتیبشون رو میده. ما هم دست نزدیم، ولی چون خودش هم این روزهای بعد از سفر کلی کار عقب افتاده داشت و مدام سر کار بود، نرسید ... و نتیجتاً الان بعد از چند روز هنوز یک کوه بزرگ از لباس کنار حمام منتظرن و فکر کنم دیگه باید خودم برم سراغشون و روانه ماشین لباسشویی بکنمشون! یا مثلاً دیروز که بی خبر زودتر اومد خونه و هنوز نهار آماده نبود، بد اخلاقی نکرد . معلوم بود خیلی گرسنه ست، اما فقط آروم نشست و همونطور که من کارهام رو میکردم با هم صحبت کردیم تا نهار آماده شد!  (حالا خیلی مونده تا در چنین مواقعی باهام بگو بخند بکنه، نه؟!) اما من آدم عجولی نیستم. قرار من از اول این بوده که خودم تغییر کنم و تغییرات همسرخان فقط مشوقی برای تغییرات بیشترم باشه. برای همین هم اگرچه از این جوانه های ایجاد شده بی اندازه جوشحال و شاکرم، اما یادم نرفته که هنوز راه درازی در پیش دارم ... پس همچنان روی خودم تمرکز میکنم.   این مدت چیزی که ذهن من رو به خودش مشغول کرده یک نکته مهمه که فکر کنم شاه کلید حل مشکلم همین باشه ... یه نکته مهم و اساسی که من اسمش رو میذارم:  هدایت درونی ... ببینید ما انسانها از دو جنبه مادی و معنوی تشکیل شده ایم. جنبه مادی وجودمون یه جورایی قابل برنامه ریزی و پیش بینیه، اما اون بخشی که آدمها رو تا این حد پیچیده میکنه و باعث میشه ارتباطشون با هم تا این اندازه ماجرا و دردسر داشته باشه همین بخش روحی و معنویش هست. مثلاً من میدونم همسرخان قورمه سبزی خیلی دوست داره. اما هیچوقت نمیتونم مطمئن باشم اگه امشب شام براش قورمه سبزی درست کنم ازش لذت خواهد برد. شاید مثلاً نهار توی محل کارش قرمه سبزی داده باشن، یا مثلاً بدون این که من بدونم یه چیز بدی راجع به قورمه سبزی شنیده باشه، یا مثلاً همین یه ساعت قبل یه بلوتوث حال به هم زن که یه جوری به قورمه سبزی مربوط بوده دیده و تا اطلاع ثانوی حالش از این غذا به هم میخوره و هزارتا چیز دیگه ... میبنید که حتی اگه قورمه سبزی من شایسته برنده شدن کاپ بزرگ آشپزی هم باشه، نمیتونم مطمئن باشم که همسرخان حتی یک قاشقش رو با لذت بخوره! ... خوب حالا تکلیف چیه؟ این وسط نه من مقصرم و نه همسرخان، اما ناخواسته از هم دلخور میشیم. من به خاطر این که زحماتم به باد رفته و همسرخان به خاطر اینکه خسته و گرسنه ست، ولی غذا چیزیه نمیتونه بهش لب بزنه! این مثال درباره خیلی چیزهای دیگه قابل تعمیمه. و شک ندارم خودتون بیشتر از من در این زمینه تجربه و خاطره دارین ... واقعاً در زندگی یه چیزهایی هست که دست ما نیست ... هیچ جوری دست ما نیست. و خبر بد اینه که تاثیر اون چیزها در زندگی به اندازه اون چیزهاییست که کنترلشون در دست ماست ... حتی اگه نگیم بیشتره! خوب تکلیف ما با این دنیای ناشناخته که هیچ جوری ازش سر در نمیاریم چیه؟ نامردی نیست که آدم درگیر چیزی باشه که نمیبیندش و زورش بهش نمیرسه؟ (بخش_اول) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش دوم) اینجاست که مبحث تقویت روحی میاد وسط و آدمها سعی میکنن به هر طریق ممکن روحشون رو تقویت کنن و بتونن با عوالم بالاتر ارتباط داشته باشن و از چیزهای متافیزیکی سر در بیارن، تا بتونن اون بخش از زندگیشون رو هم مدیریت کنن ... و بعد هزار جور روش مثل هاله شناسی و رمالی و رمل و اسطرلاب و انواع و اقسام جادو ها و  دعا و دواهای مهر و محبت و ... میاد وسط. ولی به نظر من همه اینها کوره راههایی هستند که آدم رو از راه اصلی دور نگه میدارن. این مدت توی مسافرت خیلی فکر کردم. دیشب هم تا دیروقت بیدار بودم و یادداشت میکردم. حس میکنم دارم به یک نتیجه عالی میرسم ... فقط چون هنوز مطلب تکمیل نشده ازتون اجازه میخوام فردا مطرحش کنم. توی این فرصت شما هم به زندگیتون فکر کنید. به اون مسائل نامرئی که ما و زندگیمون رو احاطه کرده اند. و این که چطور میتونیم یه تعادل توی دو جنبه وجودمون ایجاد کنیم ... پس تا بعد ... *** دوستانی که  وقتی سفر بودم برام کامنت گذاشتین، تک تک نظرهای پر مهرتون رو خوندم و قلبم لبریز از شادی شد.  از اینکه دعاهای خالصانه تون رو بهم هدیه دادید هم یک دنیا ممنونم. ... شرمنده ام که این مدت اینقدر سرم شلوغ بود که نرسیدم به اینهمه محبت تک تک جواب بدم. امیدوارم هرچه زودتر یه وقت فراخی پیش بیاد و از خجالتتون دربیام. عجالتاً عذرم رو بپذیرید و بدونید که تک تکتون برام مثل یک گنج با ارزشید.   (بخش_دوم) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚 ✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿ 🖼 در پس پرده خبرهاست، که ما بی‌خبریم ... امروز خانوم کوچولو خیییییلی شیطون شده بود. نمیدونم به خاطر نشاط ناشی از هوای بهاره، یا چی که از صبح یا گرسنه ش بوده، یا تشنه ش بوده، یا در نتیجه دو مورد قبلی باید میبردمش بییییییب! ... یا اینقدر دوستم داشته که از بغلم تکون نمیخورده که بتونم تایپ کنم، یا بهانه فلان اسباب بازی یا بهمان خوراکی رو میگرفته و هی باید بلند میشدم برم جهت اطاعت امر ... خلاصه ماجراها داشتم با اجرای فرمایش امام صادق(علیه السلام ) درباره بچه های زیر هفت سال، تا الان که در خدمتتونم، و به هر بدبختی بود، الوعده وفا ! پس زودی میرم سر اصل مطلب: این رو همه به تجربه میدونیم که آدم توی هر مسیری که انتخاب کنه و هر هدفی که برای خودش در نظر بگیره ( چه فقط دنیایی و چه دنیایی + آخرتی)  مشمول یه سری هدایتهای الهی میشه، که قبلاً وجود نداشتن، و آدم رو آروم آروم توی اون مسیر پیش میبرن.  برای خود من خیلی پیش اومده که تا توجهم به موضوعی جلب شده، یهو بدون این که بخوام، از راههای مختلف راهنماییهای مفیدی بهم رسیده. مثلاً یهو تلویزیون رو روشن کردم و دیدم یه برنامه مربوط به اون موضوع داره، یا مثلاً با کسی صحبت میکردم و در کمال تعجب دیدم اون کلی اطلاعات درباره اون مطلب داره. یا یه جا مهمون بودیم و دییدم توی کتابخونه شون یه کتاب عالی در اون مورد هست و ...  حتی درباره تلاشی که اینجا در پیش گرفته ام، هم کلی از این موارد برام پیش اومد:  همین زن عمو مهتاب که اصلاً فکرش رو هم نمیکردم اینقدر کامل و سخاوتمندانه جوابم رو بده، یا اون حدیث بنیادی نماز شب که آیدا جان دم عیدی بهمون هدیه داد و اصلاً خود شما که بیشترتون به لطف ستاره جان اینجا رو پیدا کردید و باهام همراه شدید تا انگیزه بیشتری برای تلاش داشته باشم و ... شک ندارم که از این دست تجربه ها برای همه مون پیش اومده. اما این روزها عده ای این حقیقت و سنت الهی رو مصادره کردن و بهش میگن کمک کائنات ... نخیر! این سنت امداد خداست که شامل حال همه هست. چه راه درست رو در پیش بگیرن و چه راه نادرست. خود خدا صریحاً فرموه: کلا نُمِد هولاء و هولاء  ( ما به هر دو گروه ( درستکار و بدکار )  یاری میرسانیم ) ... اما مطلبی که من دنبالشم یه چیز دیگه ست: روش خداوند اینه که همیشه برای اونهایی که هدف الهی داشته باشند، پلو زعفرون دار میشه. هرطور حسابش رو بکیند، نمیشه باور کرد که در این مورد، اون گوشه و کنارها یه بونس هایی برای نورچشمیها کنار گذاشته نشده باشه: یه کمکهای یواشکی ... یه نجواهای پنهانی ... یه سری لطفهای اختصاصی. اون کارتون موش سرآشپز یادتون هست؟ اونجاییش که رمی ( همون موشه) توی کلاه لینگوئینی ( اون پسره)  قایم شده بود و با کشیدن موهاش، دستهاش رو کنترل میکرد و بهش دستور میداد چکار کنه و چی رو چقدر بریزه توی سوپ تا آخرش سوپ اونقدر شگفت انگیز و عالی از کار دراومد ! منظورم دقیقاً یه همچین چیزیه. یه نیروی درونی مهربون که آدم رو مخفیانه هدایت کنه که الان چی بگه، و چکار کنه تا ماحصل زندگیش یه چیز خوب و دلپذیر از کار دربیاد ... همون هدایت درونی که توی پست قبل گفتم. واقعاً چیز وسوسه کننده ایه و ارزشش رو داره که آدم هرچی لازمه برای به دست آوردنش هزینه کنه. اول گشتم ببینم اصلاً یه همچین چیزی وجود داره، یا فقط یه رویاست ... اما آقای نازنینم مثل همیشه به زیبایی تمام بهم اطمینان دادند که نخیر، هست. خوبش هم هست! ... خودتون بخونید : "خداوند ان‌شاءاللَّه سال جديد را بر همه‌ى شما دوستان، برادران و خواهران و همچنين بر خانواده‌ها و كسانتان مبارك كند. اميدواريم كه سال جديد ان‌شاءاللَّه براى همه‌ى شما و براى ملت ايران سال پربركت و شيرينى باشد. البته بخشى از اين به عهده‌ى خود ماست؛ ما هستيم كه با رفتار و جهتگيرى‌هاى خودمان، زندگى را مبارك ميكنيم يا نامبارك ميكنيم. يعنى آنچه كه سرنوشت نهائى انسان را تنظيم ميكند، انتخاب خود انسان است. خداى متعال اين توانائى را به ما داده كه انتخاب كنيم؛ « و هديناه النّجدين »؛  دو راه را به ما نشان داده كه انتخاب كنيم. البته گاهى شرائط جورى است كه انتخاب براى انسان آسان است، گاهى انتخاب سخت است؛ ولى به هر حال بايد در همه‌ى امور انتخاب كرد. (بخش_اول) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش دوم) اينكه در سوره‌ى مباركه‌ى حمد، هر روز بارها تكرار ميكنيم " اهدنا الصّراط المستقيم " ، نشان‌دهنده‌ى اين است كه صراط مستقيمى كه در پيش گرفته‌ايم - فرض اين است كه مثلاً شناختيم و در پيش گرفتيم - هر لحظه به دوراهى‌هائى ميرسد. يعنى اينجور نيست كه يك تونلى باشد كه وقتى انسان داخل آن رفت، ديگر همين طور تا آخر تضمين شده باشد - مثل خط آهن - نه، دوراهى‌هاى متعددى، سه‌راهى‌هاى متعددى سر راه وجود دارد كه بايد ديد، شناخت، فهميد و قدم در راه درست گذاشت. اين «اهدنا» كه هر روز تكرار ميكنيم، يعنى امروز هم «اهدنا»، فردا هم «اهدنا» ، پس‌فردا هم «اهدنا»؛ دراين قضيه هم «اهدنا»، در آن قضيه هم « اهدنا »  … كار را هم خيلى نمي‌خواهيم نشدنى و سخت بگيريم؛ نه. خداى متعال بيّنات را در مقابل همه قرار داده؛ «ذلك ان لم يكن ربّك مهلك القرى بظلم و اهلها غافلون ... اينجور نيست كه اگر ما وسيله‌ى هدايت در اختيار نداشته باشيم و احياناً حركتمان درست نبود، خداى متعال ما را مؤاخذه كند يا عذاب كند يا چه كند؛ نه، وسيله‌ى هدايت را هم خداى متعال در اختيار ميگذارد. البته مواردى هم هست كه از اين قاعده‌ى كلى استثناء است، ليكن عادتاً اينجور است؛ هدايت الهى هست.  " ... خوب، تا اینجا معلوم شد که اون هدایت مخفیانه الهی وجود داره. این رو هم بگم که قران چون یک کتاب جهانی و عمومیه، معمولاً قاعده ی کلی رو بیان میکنه. و دیگه بقیه ش با خود ماست که بنا به وضعیت خودمون از اون آیات کلی اونجه مناسب حالمون هست رو استنتاج کنیم. اون آیه ذلك ان لم يكن ربّك مهلك القرى بظلم و اهلها غافلون ( رسم پروردگار چنین نیست که اهل هیچ مکانی را بدون این که قبلاً  آگاه شوند، ظالمانه نابود کند. ) ... ظاهراً درباره غذاب ایمان نیاوردن و هدایت دینی ست، اما میشه ازش فهمید که خدا هیچوقت نامردی نمیکنه. هیچوقت بابت چیزی که در حد فهم آدم نیست، براش دردسر ایجاد نمیکنه. عذاب هم حتماً منظور اون عذابهای بنیان کن که سر قوم لوط و عاد و ثمود اومد نیست. بد زندگی کردن و از زندگی لذت نبردن خودش بزرگترین عذابه. و خداوند هیچوقت به خاطر چیزهایی که در کنترل ما نیست کاری نمیکنه که زندگیمون جهنم بشه ... یعنی درسته که اون بعد متافیزیکی انسان ظاهراً دست نیافتنیه، اما خداوند حتماً یه راههایی برای مدیریتش قرار داده که باید گشت و پیدا کرد و از همون راهها وارد شد. ... خوب حالا که خیالمون راحت شد این هدایت درونی وجود داره، باید ببینیم راه چیه و چطور میشه به اون هدایت درونی جادویی دست پیدا کرد؟ بیاین با هم به این آیه ها خوب دقت کنیم: * من یتق الله، یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب ... ( هر کس تقوی پیشه کند، برایش راه رهایی قرار میدهیم و او را از جایی که حتی فکرش را هم نمیکند روزی خواهیم داد. ) یادمون نره که سطحی نگاه نکنیم. روزی فقط آب و نون نیست. داشتن همسر خوب روزیه، شادی روزیه، احساس خوشبختی و رضایت از زندگی روزیه و ... خدا به ما قول داده که اگه با تقوی باشیم بهترین چیزها رو از جاهایی که حتی فکرشون رو هم نمیکنیم برامون جور میکنه ... شادی، عشق، سعادت، همسر خوب و دلخواه و فرزندانی که نور چشممنون باشن ... همه و همه روزی هستن و باید اونها رو از خدا خواست ...   * من یتق الله، یجعل له فرقانا ... هرکس تقوای الهی پیشه کند، برای او یک نیروی درونی قرار میدهیم که قدرت تشخیص درست از نادرست را داشته باشد. باز هم یادمون نره که درست و نادرست، همیشه چیزهایی در حد ایمان و کفر، یا مثلاً فتنه زمان حضرت علی علیه السلام یا حتی همین فتنه سال ۸۸ خودمون نیست ... درست و نادرست در همه چیز. خدا بهمون قول داده که اگه تقوی داشته باشیم، بهمون قدرت میده که ناخودآگاه خیلی چیزها رو حس کنیم و بتونیم توی زندگی روزانه مون هم درست تصمیم بگیریم. مثلاً اگه یه هدفی داریم، اون نیرو کمکون میکنه که کارهایی رو انجام بدیم که در جهت پیشبرد اون هدف هستن و از کارهایی که بر خلافش هستن دورمون میکنه. * من یتق الله، یجعل له من امره یسری ( هر کس تقوای الهی پیشه کند، کارهایش را برایش به آسانی پیش میبریم ) ... ای جانم به این آیه! ... میگه شما تقوی داشته باش، دیگه بقیه ش با من! من یه کاری میکنم همون نتایجی که برای آدمهای معمولی با کلی زحمت بدست میاد، برای شما راحت بدست بیاد ... به قول خودمون در کارت برکت قرار میدم. تو یک قدم برمیداری، ولی صد قدم پیش میری ... (بخش_دوم) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش سوم) مثلاً  اگه فلانی باید میز از این سر تا اون سر بچینه تا همسرش خوشش بیاد، شما یه غذای ساده درست میکنی و من کاری میکنم همون غذا به دهن همسرت مزه کنه و فکر کنه بهترین چیزها رو خورده! ... اگه یکی باید خودش رو خفه کنه تا به نظر همسرش زیبا بیاد، من کاری میکنم که شما با یه مرتب بودن سر و وضعت و یه آرایش ساده به نظر همسرت زیباترین باشی ... یعنی اگه تو با تقوی به توصیه های مهتابی عمل کنی، اگه آدم مثلاً لازمه یک ماه زحمت بکشیه تا به نتیجه برسه، من تو رو زودتر و به نتیجه ای بهتر و کاملتر میرسونم ... یادمون باشه که من اصلاً به اون دنیا کاری ندارم. تمام حرفم برای پیدا کردن راهی برای خوب زندگی کردن در همین دنیاست ... اصلاً یقین دارم اگه آدم توی این دنیا اونطور که خدا گفته زندگی کنه، این دنیا و اون دنیاش، هر دو بهشت میشه. از این بالاتر چی میخوایم دیگه؟ واقعاً دیگه چی میخوایم؟ نه، خداییش چی میخوایم انصافاً ؟ ... من فکر میکنم مشکل ما مسلمانهای شناسنامه ای اینه که هنوز به این درک نرسیده ایم که اسلام یه پَک هست ... یه بسته پیشنهادی همه جانبه از طرف خود سازنده ی ما که مراعات همه جنبه های وجودمون رو کرده و نیازی نیست ما اینهمه به خودمون زحمت بدیم و نگران باشیم. اونجا فکر همه چیز شده و فقط کافیه ما بهش اعتماد کنیم و به جای این در و اون در زدن برای بیدا کردن راههای دیگه، تمام انرژیمون رو صرف اجرای هرچه کاملتر راهکارهای اون بسته کنیم. خدا در قران به صراحت گفته که دوای همه دردهای ما یک چیزه: تقوی ... اون هدایت درونی ، اون موش پنهان شده زیر کلاه که دستهامون رو به جهت درست حرکت میده و فکرمون رو به جهت درست هدایت میکنه، تقواست ... برای همین هم خداوند فریاد میزنه : آی آدمها! بیخودی وقتتون رو تلف نکنین. من خودم بهتون میگم:  تزودوا ! فان خیر الزاد التقوی ( توشه جمع کنید، که بهترین توشه، تقواست ) ... تقواست که باعث میشه در کمترین وقت و با کمترین هزینه هم این دنیا و هم اون دنیاتون رو بهشت کنید. حالا کی میتونه بگه تقوی چیه؟ ... خنده دار نیست که خیلی از ماها از داخل اتم خبر داریم، ولی نمیدونیم تقوی چیه؟ ... کلید اصلی خوشبختی حتی این دنیامون چیه؟ حالا اون دنیا پیشکشمون! ... دلمون هم خوشه که اسممون مسلمونه ... دیگه چیزی نگم بهتره! فقط خدا کنه شماها مثل من نباشید ... میدونم تکراریه، ولی ناچارم باز بگم: افسوس! هرآنچه برده ام باختنیست    بشناخته ها تمام نشناختنیست برداشته ام هرآنچه باید بگذاشت       بگذاشته ام، هرآنچه برداشتنیست (بخش_سوم) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚 ✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿ 🗝شاه کلید.... شنیدین که میگن سنگ بزرگ علامت نزدنه؟ ... حکایت ما و آموزه های دینی مون همینه. تا دست میذاریم روی یک چیز، چنان مطالب غامض و پیچیده میذارن جلومون، و اعمال سالکین و عارفین واصل رو برامون مثال میارن، که آدم هول برش میداره و عطاش رو به لقاش میبخشه! درباره نماز شب یادتون هست چه غولی ازش توی ذهنمون بود، ولی اصلش تا چه حد زیبا و ساده و پروانه ای بود ... یا همین آیات قران که چقدر ساده و زیبا و قابل فهمن، اما توی ترجمه به فارسی اینقدر پیچیده و سخت به نظر میان. واژه ی تقوی هم دقیقا همین بلا سرش اومده. تا اسم تقوی رو میاری، خطبه همام حضرت امیر (علیه السلام ) رو میذارن جلوت و میگن: بفرما این هم صفات متقین! اگه مردشی، بسم الله! ... دیگه نمیگن اون یه مکالمه بوده بین یک امام و یکی از آدم حسابی ترین شاگردانش به نام همام! و اینقدر سطح انرژی اون کلام بالا بوده که بالاخره روح همام طاقت نمیاره و قالب خاکی جسمش رو ترک میکنه ... من منکر عظمت این خطبه نیستم و حتی خیلی هم دوستش دارم، اما خطبه همام برای آدمی که تازه میخواد بدونه اصل معنای تقوی چیه، گزینه مناسبی نیست و بدتر میترسوندش و فراریش میده. مثل این که یکی بپرسه ریاضی چیه؟ و آدم در جواب شروع کنه مباحث پیچیده دیفرانسیل و انتگرال رو براش توضیح بده! درسته که اونها هم ریاضی هستند، اما خیلی مقدمات رو باید باید گذروند تا به اونجاها رسید! این حس گریز از دستورات دین که در وجود ماست از همینجا ناشی شده. این که ما باورمون نمیشه که خود خدا گفته : یُریدُ الله بِکُم الیُسر، و لا یُریدُ بِکُم العُسر ... یعنی خدا دوست داره ما  اعمال رو به سادگی انجام بدیم، و با لذت و نشاط ... تمام امر و نهی های دین برای زیباتر زندگی کردن خود ماست. پس چطور میشه باور کرد که خدا بخواد با دستورات سخت، شیرینی زندگی رو به بنده هاش تلخ کنه؟ ... چطور میشه باور کرد که خداوند راضی به اذیت شدن بنده ش باشه؟ اونهم خدای به این مهربونی که به تعبیر حضرت امیر (علیه السلام ) در دعای کمیل آدم باورش نمیشه که دلش بیاد حتی در قیامت هم کسی رو عذاب کنه ... چه برسه به این دنیا! اما حقیقت تقوی فقط یک چیزه. یک چیز خیلی ساده : ادب حضور ! ... همین! بعضیها یه اخلاق خیلی خوبی دارن. مهمون رو اکرام میکنن. فرقی هم نمیکنه فامیل باشه یا دوست ، برای اولین بار اومده باشه خونشون، یا صدمین بار ... به هر حال جلوی مهمون آبرو داری میکنن. هر حرفی رو نمیزنن و هر کاری رو انجام نمیدن و خلاصه سعی میکنن همه چیز عالی و بر وفق مرادش باشه و توی خونه شون همه جوره بهش خوش بگذره. ( البته مطمئناً این موضوع اکرام مهمان و مراعات ادب حضورش، فرق داره با تعارف و تکلفهایی که این روزها توی مهمونداری باب شده و اصلاً باعث میشه مهمون معذب باشه.) اما متاسفانه بعضیها که میری خونشون، انگار نه انگار! ... نه همت کرده ن یه دستی به خونه و زندگیشون بکشن، نه به سر و وضع خودشون و بچه هاشون مرتبه. خیلی راحت همه کاری میکنن و هر حرفی میزنن، حتی با همدیگه دعوا میکنن و اسمش رو هم میذارن صمیمیت ! ... نخیر این صمیمیت نیست، راحت طلبی و بی توجهیه و به نظرم یه جور توهین به مهمون به حساب میاد. یعنی اون آدم با رفتارش داره میگه تو اینقدر ارزش نداشتی که من به خاطرت خودم رو به زحمت بندازم و رفتارهام رو کنترل کنم. همینه که هست. میخوای بخواه، نمیخوای هم به سلامت! حالا تجسم کنید همین آدمها یکی بیاد خونشون که میدونن هست و نیستشون در گرو رضایت اونه ... شک نکنین چنان جلوش آبروداری میکنن و سعی میکنن با ادب باشن. کارهایی که میدونن اون مهمون دوست داره رو میکنن و کارهایی که میدونن دوست نداره رو انجام نمیدن ... خلاصه همه کار میکنن تا اون مهمون ازشون راضی باشه و کارشون راه بیفته. تقوی یعنی همین ... یعنی باور داشته باشی که همه هست و نیستت در گرو اینه که خداوند ازت راضی باشه و چون اون همیشه حاضر و ناظر بر اعمالته، مدام حواست باشه کاری نکنی که اون نپسنده و تمام تلاشت این باشه که همون کارهایی رو بکنی که میدونی دوست داره ... یعنی شرمت بیاد خدا تو رو در حال انجام کاری ببینه که دوست نداره ... همین! به همین سادگی و به همین خوشمزگی. حضرت امیر (علیه السلام ) به زیبایی تمام این نکته رو فرموده ن: فاني اوصيکم بتقوي الله الذي ابتدء خلقکم و اليه يکون معادکم و به نجاح طلبتکم و اليه منتهي رغبتکم و اليه مرامي مفزعکم ... شما را سفارش میکنم به مراعات تقوی در محضر خدایي که شما را از نیستی به وجود آورد، و در نهایت به سوی او بازمیگردید. همان کسی که موفقیت شما در رسیدن به خواسته هایتان به دست اوست و به هنگام ترس و وحشت تنها پناهگاه شماست. (بخش_اول) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش دوم) و امام صادق علیه السلام اینطور مطلب رو تکمیل میکنند که: " ... اَن لا یفْقِدَكَ اللهُ حَیْثُ اَمرَكَ، و لا یَراكَ حیثُ نَهاك"  … تقوی یعنی در جایی كه خداوند دستور داده حاضر باشی، تو را غایب نبیند، و در جایی كه نهی كرده، تو را مشاهده نكند. و خوشمزگی کار اونجاست که سر و کارت با کسیه که عالم به خفیاته و نمیتونی براش نقش بازی کنی. برای همین مجبوری حقیقتاً خوب و آدم حسابی باشی. همونطور که حضرت امیر (علیه السلام ) فرموده ن: اتَّقُوا اللهَ الَّذی اِنْ قُلتُم سَمِعَ، وَ اِنَ اَضمَرتُمْ عَلِمَ ... تقوای خدایی را پیشه كنید كه اگر بگویید، می شنود ؛ و اگر پنهان كنید، می داند.   پس معلوم شد کلید اصلی سعادت و رسیدن به اون هدایت درونی چیه:  این که در زندگی ولنگار نباشیم و نخوایم هر طوری عشقمونه زندگی کنیم. بلکه دست و پامون رو جمع کنیم و هر لحظه حواسمون باشه که " عالم محضر خداست " ... این که طوری زندگی کنیم که انگار بلا تشبیه خدا یه گوشه خونه نشسته و داره نگاهمون میکنه ... اون هم نه یک نگاه بدجنسانه که منتظره یک کار بد بکنیم تا صد برابر بهمون سرکوفت بزنه، نه! ...  بلکه نگاهی عاشقانه، نگاهی پدرانه، نگاه کسی که منتظره ما یک قدم مطابق میلش برداریم تا بهانه دستش بیاد و خودش صد برابر سورپرایزمون کنه ... نگاه کسی که اونقدر دوستمون داشته که  از هیچ خلقمون کرده، و خودش گفته: لو علم المدبرون کیف اشتیاقی بهم، لماتوا شوقا ( اگر آنها که از من رویگردان و گریزانند می دانستند که من تا چه حد دوستشان دارم و به آنها مشتاقم، از شدت شادمانی قالب تهی میکردند) ...   بیاین یک لحظه چشمهامون رو ببندیم و تصور کنیم با علم به این که خدا داره می بیندمون و از پنهانی ترین لایه های ضمیرمون آگاهه زندگی میکنیم. اونوقت مدام حواسمون به این هست که خدا چی دوست داره و چی دوست نداره ... و نتیجه این میشه که : * همیشه تمیز و مرتبیم. هم خودمون و هم خونه و زندگیمون. چون میدونیم: ان الله یحب المتطهرین و این که امام صادق عليه‏ السلام فرمودند : خداوند زيبايى و خودآرايى را دوست دارد و از فقر و تظاهر به فقر بيزار است. هرگاه خداوند به بنده‏اى نعمتى بدهد، دوست دارد اثر آن را در او ببيند. عرض شد: چگونه؟ فرمودند: لباس تميز بپوشد، خود را خوشبو كند، خانه‏اش را گچكارى كند، جلوى در حياط خود را جاروكند، حتى روشن كردن چراغ قبل از غروب خورشيد فقر را مى‏برد و روزى را زياد مى‏كند. * با افتخار کارهای خونه رو انجام میدیم و احساس کوزت بودن بهمون دست نمیده، چون میدونیم در اون حال خدا داره با نظر لطف نگاهمون میکنه: وقتی‌ زن‌ درخانه‌ کار می‌کند و مثلاً وسیله‌ای‌ را از جایی‌برمی‌دارد و در جای‌ دیگر می‌گذارد، در این‌ حال‌ خداوند به‌ او با لطف نظر می‌کند.   * هیچ فرصتی رو برای انجام حسنه و کارهای نیک از دست نمیدیم. چون خدا بارها گفته که " ان الله یحب المحسنین" خدا انسانهای نیکوکار را دوست دارد ... حالا این حسنه و کار نیک میتونه به راحتی و کم خرجی یک لبخند باشه. چون امام باقر (علیه السلام ) بهمون یاد داده اند: لبخند زدن بر صورت برادر دینی حسنه و موجب خشنودی خداست است. ( و چه کسی بیشتر از همسر و بچه های خودمون یا پدر و مادرمون مستحق این لبخند الهی هستند؟ )   * با بچه هامون مهربونیم و به خودمون اجازه نمیدیم سر هر چیز کوچیکی سرشون داد بزنیم و باهاشون اوقات تلخی کنیم. چون پیامیر (صلی الله علیه و آله ) راهنمائیمون کرده اند که: خداوند به کودکان بسیار رحم می‏کند. و هر کس را که به‏ کودکان رحم کند، دوست می‏دارد و به او رحم میکند. * به هیچ قیمتی دروغ نمیگیم، حتی اگه کوچیک و یا محض شوخی باشه، چون امام علی (علیه السلام ) بهمون یادآوری کرده اند که : دروغگو با دروغش خدا را بر خود به خشم می آورد. * اینقدر تنبل و بیحال نیستیم چون میدونیم خداوند از آدمهای تنبل و کسل بیزاره. امام صادق علیه السلام : خداوند خواب زیاد و تنبلی و کسالت را دوست ندارد. * اگه به کسی ، مخصوصا همسر و بچه هامون، قولی دادیم، اگه سرمون بره قولمون نمیره. چون میدونیم بدقولی اونقدر خدا رو به خشم میاره که توی قران با تعبیر مَقت ( یعنی خشم شدید) ازش یاد شده. و تازه امام صادق (علیه السلام ) بهمون گفته اند که : وعده مؤمن به برادرش نوعى نذر است، هر چند كفاره ندارد، و هر كس خلف وعده كند با خدا مخالفت كرده، و خويش را در معرض خشم شدید او قرار داده، و اين همان است كه قرآن مى‏گويد:" کَبُر مَقتاً عندَ الله ان تَقُولوا ما لا تَفعَلون …  *پرخوری نمیکنیم و در نتیجه اینهمه مصیبت چاقی به سرمون نمیاد، چون میدونیم هیچ ظرفی نزد خداوند منفورتر از شکم پر نیست و دورترین حالت انسان نسبت به خداوند وقتی ست که شکمش پر باشد ...   (بخش_دوم) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش سوم) تقوی به همین سادگیه. این که بگردیم ببینیم خدا از چی خوشحال میشه و همونها رو انجام بدیم و از چی خشمگین میشه و ازشون فرار کنیم ... لازم هم نیست بریم سراغ کارهای بزرگ بزرگ. هر کس در حد وسع و توان خودش ... با همین کارهای روزمره هم میشه متقی بود. میدونم که الان دهها مورد دیگه به ذهنتون اومده که میتونیم انجامشون بدیم. اصلاً خیلی از این کارها رو معمولاً در زندگی روزانه مون داریم انجام میدیم، اما نکته مهم اینه که موقع انجامشون قصدمون خشنودی خدا باشه: لبخند برای خدا، بد قولی نکردن برای خدا، دوست داشتن همسر و بچه ها برای خدا، تمیزی و مرتبی برای خدا ... دروغ نگفتن برای خدا ... من که فکر میکنم اینطور زندگی کردن خودش بهشته، واااای به حال این که منجر بشه به اون هدایت درونی ... اون نجواهای پنهانی ... اون کمکهای آسمانی ... و فی ذالک فَلیتنافَس المُتنافِسون ... *** فقط یک چیز باقی میماند ... بغضی در انتهای گلوی من که اگر نگویم خفه میشوم ... حکمت این که با وجود تمام این حرف ها،  " ان الله تبارک و تعالی یغضب بغضب فاطمه، و یرضی لرضاها " ... اینکه خداوند با شادی فاطمه (سلام الله علیها ) شاد و از خشمش خشمگین میشود ... و این که باز تمام راهها به رُم ختم میشود و کلید سعادت ما در دستانیست با بازوی کبود ... دستان مهربان یک مادر ... و قلب نازنینش که خدا کند از ما راضی باشد ... اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد ... و مماتی ممات محمد و آل محمد ... . خیالم راحت است که من هم مثل شما، و مثل تمام بسیجیهایی که تمام معادلات شیاطین عالم را به هم زدند یک مجاهد در راه خدا هستم. منتها من با در خانه ماندن و تمرکز بر روی جهاد مقدسم، معادلات تمام شیاطین عالم را به هم زده ام ... شاید یک مجاهد مبتدی باشم، شاید در حال گذراندن دوره آموزشی باشم، اما به هر حال در مسیرم ... در مسیر جهاد ... و جالب اینکه تنها نیستم. اینجا همرزمان نازنینی دارم که در این راه همراه منند ... اصلاً خدا را چه دیدید؟ شاید روزی اینجا برای خودش یک پا حسینیه دوکوهه شد؟ یادتان هست که میگفتید دنیای عجیبی­ست؟ دنیایی که در آن شبها ماه ،هم بر بسیجیان رملهای فکه که در گودالها از خوف خدا اشک میریزند میتابد، و هم بر کازینوهای لاس وگاس؟ حالا بعد از دقیقاً ۲۰ سال از عروجتان، هنوز هم دنیا خیلی عجیب است. منتها حالا نسلی جدید از مجاهدان در حال تولدند. زنانی که قدر فرصت جهادشان را میدانند و دیگر همسرداری برایشان بیهودگی نیست ... دنیایی که در آن ماه، هم بر زنانی که در دل شب از خداوند توفیق موفق بودن در جهاد زیبایشان را طلب میکنند میتابد، و هم هنوز بر کازینوهای لاس وگاس! ... آقا مرتضی! ... سلام من را به اهل آسمان برسانید و از خدا بخواهید یکی از آن مینهای جادویی را برای من هم کنار بگذارد ... مگر خودتان نگفتید که راه شهادت هیچگاه بسته نیست، و فقط کافیست که خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد ... (بخش_سوم) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚 ✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿ 📿 و فقط کافیست خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد... "تصور نكنید كه من با زندگی به سبك و سیاق متظاهران به روشنفكری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یكی از دانشكده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام. موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی كه نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و كتاب «انسان تك ساختی» هربرت ماركوز را -بی ‌آنكه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام كه دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:« عجب فلانی چه كتاب هایی می‌خواند، معلوم است كه خیلی می‌فهمد! » اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی كشانده است كه ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران كنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم كه« تظاهر به دانایی »،  هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با "تحصیل فلسفه" حاصل نمی‌آید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این  متاعی است كه هركس که براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت ... و حالا از یك راه طی شده با شما حرف می‌زنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشكده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما كاری را كه اكنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین كامل می‌گویم كه تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر. "   اینها بخشی از بیوگرافی شهید سید مرتضی آوینی، به قلم خود اوست. کسی که خیلی از داشته های زندگیم را به او مدیونم. برای همین میخواهم امروز، که روز شهادت او و مُهر تایید خوردن بر سالها تلاشش برای جستجوی حقیقت است، قدری از ماجراهای خودم و او را برایتان بگویم. این که من هم مثل او " از یک راه طی شده با شما حرف میزنم". من هم از اول تفکر امروزم را نسبت به زن و نقش طلائیش در زندگی نداشته ام. و این نگاه جهادگونه به زن و زندگی ... حتی این چیزی که شما از سر لطف، از آن به "تسلط به آیات و احادیث" یاد میکنید را هم نداشته ام. من فقط مثل همه دخترانی که در مدرسه ای مذهبی درس خوانده اند، نسبتا با دین و قران و زبان عربی آشنا بوده ام ... شاید تنها فرقم با زنان دیگر این بوده که آرمانهای بزرگی در سر داشتم. هدفهایی که الان میبینم تا چه حد از هدف اصلی خداوند از خلقتم به عنوان یک زن فاصله داشته اند و به خاطر آنها بهترین سالهای زندگیم را به هدر داده ام. به نظرم رسید شاید این نوشته، آنهم در این روز آسمانی، باعث شود شما اشتباهات من را تکرار نکنید و بدون اینکه مثل من سالها این در و آن در بزنید، از همین اول درست و زیبا زندگی کنید ...  و پیشاپیش از طولانی بودن آن عذر میخواهم.     بیستم و یکم فروردین سال ۷۲ بود ... من در حال و هوای کنکور بودم و همه چیز بر وفق مراد بود: دوره های کتابهایم تمام شده بود، تستهایم را با درصدهای عالی میزدم و تازه آن سال عید کلی با آیتم های نوروز ۷۲ و هنرنماییهای مهران مدیری (که تازه شروع کارش بود) خندیده بودم ... بهار آن سال واقعاً برایم بهار بود. سال آرزوهایم. سال رفتن به دانشگاه ... یادم هست که آن روز شنبه بود، غروب. هوا آن سال زود گرم شده بود و دیروزش – که جمعه بود - کولر را راه انداخته بودیم. فقط یادم هست داشتم کولر را روشن میکردم، که گوینده اخبار، از شهادت راوی روایت فتح، سید مرتضی آوینی در روز جمعه خبر داد. عبارتهای خبر یادم نیست ... یادم نیست اخبار چه ساعتی از شب بود ... حتی نمیدانم چرا این خبر آنقدر برایم مهم بود که دستم روی کلید کولر بی حرکت ماند ... من هیچوقت روایت فتح نگاه نمیکردم. در خانه ما تماشای چنین برنامه هایی بی کلاسی بود! و درنتیجه نمیدانستم که سازنده این برنامه چنین شخصی ست ... اما سرانجام زیبای زندگیش چنان غبطه آور بود که این مطلب، بدون این که بخواهم در جایی گوشه ذهنم ثبت ماند: جنگ تمام شده، اما هنوز میتوان شهید شد. همانطور که سید مرتضی آوینی توانست. بعد از آن همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد، که یادم نیست که چطور دست روزگار مرا پله پله با او آشنا و آشناتر کرد ... فهمیدم خود آقا در مراسم تشییعش شرکت کرده است و به او سید شهیدان اهل قلم لقب داده است ... در همان بحبوحه کنکور و در فواصل تست زدنهایم نوشته هایش را میخواندم و "آینه جادو"یش واقعاً جادویی بود که روحم را برای همیشه به تسخیر خود درآورد و نشانم داد که میشود با نگاهی جدید به مقوله دین و دنیا نگریست. (بخش_اول) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش دوم) آنقدر محو شخصیتش شده بودم که بدون هیچ تاملی دانشگاه تهران را برای درس خواندن انتخاب کردم. فقط به این خاطر که همان دانشگاهی بود که او سالها در دانشکده هنرهای زیبایش درس خوانده بود. حیف که رشته ام ریاضی بود، و فرصتی برای تغییر رشته نداشتم، وگرنه مطمئنم تحت تاثیر آینه جادویش ، کارگردان میشدم! ... یادم هست هر روز از دانشکده فنی تا دانشکده هنرها می آمدم و تا بوی او را که سالها در آنجا درس خوانده و زندگی کرده بود، از در و دیوار دانشکده استشمام کنم و کمی آرام بگیرم.  بعد آرام آرام به دنبال ردی از او به زودی پایم به حوزه هنری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت و مجله سوره باز شد!  اصلاً مسیرش را بو میکشیدم. یادم هست بعد از چاپ کتاب "همسفر خورشید" که یادنامه ای از او در اولین سالگرد شهادتش بود، کلاً در فضای خاطره های آدمها از او زندگی میکردم. یادم می آید در حیاط حوزه هنری قدم میزدم و در هرجا که کسی خاطره ای از او گفته بود، می ایستادم و سعی میکردم از آن مکان انرژی بگیرم ... همه چیز زندگی من در آن سالها در وجود و شخصیت او خلاصه شده بود، آنقدر که دفتر خاطرات آن سالهایم همه خطاب به " آقا مرتضی" ست ... من با او دوران نوجوانیم را به معنای کلمه ترک کردم و قدم به دوران پرشور و دغدغه جوانیم گذاشتم: دغدغه ای به عظمت دفاع مقدس و شهدا ... دیگر حس میکردم که رشته ام جوابگوی نیازهایم نیست. چون هیچ نسبتی با آرمانهای جدیدم نداشت. خود آقا مرتضی هم از رشته فنی اش هیچ استفاده ای نکرده بود. این شد که در میانه راه، با وجود مخالفتهای شدید خانواده، رشته ام را تغییر دادم و رفتم تا زبان انگلیسی را آنقدر خوب یاد بگیرم که بتوانم آرمانهای اسلام را در جهان منتشر کنم. حالا فکرش را بکنید که با وجود اینهمه تغییرات درونی و دغدغه های جدید، زندگی در خانه ای که مجبور بودم برای اینکه ترانه هایی که خواهر و برادرانم میگذاشتند را نشنوم پنبه در گوشهایم بگذارم، چقدر سخت شده بود! ... آن روزها تنها چیزی که میخواستم یک زندگی خدایی و جهادی بود. و بدون شک اگر پسر بودم، از لبنان سر در می آوردم! این وسط مسئله ازدواجم هم مزید بر علت شده بود . کسانی که خانواده ام میپسندیدند، من از نظر اعتقادی ردشان میکردم، و کسانی که من قبولشان داشتم، آهی در بساط نداشتند که خانواده ام به آنها راضی شوند. همسرخان تنها کسی بود که به حد قابل قبولی واجد شرایط من و خانواده ام بود: شرایط من از نظر مذهبی و شرایط خانواده ام از نظر موقعیت اجتماعی! ... و این شد که بعد از امتحانات ترم آخر دانشگاه، شدم خانم یک خانه قشنگ ۸۰ متری. و این اول ماجرا بود: اول مواجهه من با چهره واقعی زندگی. ماههای اول که گذشت زندگی واقعی شروع شد. و من وقتی به خودم آمدم که دیدم تمام برنامه ریزیهای آرمانی ام برای نجات جهان به هم ریخته بود و با آنهمه توانایی، کارم شده بود شستن و پختن و سابیدن ... بعد هم که سر و کله خانوم خانوما پیدا شد و دیگر به کلی دست و بالم بسته شد و شدم یک کوزت به تمام معنا ... اما تمام وجودم از کارهای خانه گریزان بودم و آنها را بیهوده ترین کارهای عالم میدانستم و هیچ جوری زیر بارشان نمیرفتم. همه چیز فقط در حد رفع نیاز بود. و از همه بدتر این که همسرخان از آن مردهاییست که روی تمیزی خانه و نظم و ترتیب بسسسسسیار حساس است. و این شد مقدمه شروع بداخلاقیهای او و باز شدن روی ما به هم. بد اخلاقیهای او که شروع شد، یک دور باطل به راه افتاد: من از همه چیزم گذشته بودم که با یک همسر مومن ازدواج کنم، با تمام خصوصیات انسانهای مومن، از جمله خوش اخلاقی! و با دیدن بداخلاقیهای او سرخورده میشدم و از لجم بیشتر از قبل دست و دلم به کارهای خانه نمیرفت. و بعد در نتیجه این لجبازیهای من، همسرخان بداخلاقتر میشد و دوباره حال و روز من از بدتر قبل! این را هم بگویم که من چون هیچوقت در دین تفقه نکرده بودم، همه دانسته هایم از دین فقط به اندازه معمول یک آدم قدری مذهبی بود. مثل همه دختر مذهبی های مدرن! ... برای همین هم بود که نگاهم به زن و زندگیش هم مثل نگاه متداول بود. همه اش فکر میکردم که زن باید در جامعه باشد و پیشرفت کند. و اصلاً اسلام هم مخالف این ماجرا نیست و تازه شاید بهتر باشد خانمهای مذهبی هم در عرصه اجتماع حضور موفق داشته باشند! ...  چند سال گذشت تا توانستم به هر صورت که شده همسرخان را راضی کنم تا اجازه دهد سر کار بروم. این شد که خانوم خانوما سر از مهد کودک درآورد و من سر از یک شرکت بزرگ ! (بخش_دوم) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش سوم) و آن سالها سخت ترین سالهای زندگی من بود. از صبح زود میدویدم و در محیط کار حرص و جوش میخوردم تا کارم را به نحو احسن انجام بدهم و یک خانم چادری موفق باشم ( که انصافا هم بودم و هر چند وقت یکبار کلی تشویق میشدم )، و عصر که خسته و کوفته برمیگشتم دیگر اعصابی برای خانوم خانوما و رسیدگی به امور خانه و توجه به همسرخان نداشتم. باور کنید تمام سعیم را میکردم، اما نمیشد. همیشه یک جای کار میلنگید. فقط دوست داشتم روز بالاخره یک جوری تمام بشود. دیگر همان دین و ایمان نصفه و نیمه هم را هم داشتم از دست میدادم. این چه جور اسلامی بود که من را مجبور میکرد با اینهمه توانایی ذهنی، اسیر همسر و بچه باشم و فلان همکار مَردَم بتواند با فراغ بال در خانه اش بنشیند و به او رسیدگی بشود؟ ... و اینطوری بود که آرام آرام تغییر کردم و روز به روز بیشتر از دین فاصله میگرفتم. حالا دیگر بهانه جدیدی برای اختلاف من و همسرخان پیدا شده بود. از این که میدید من روز به روز بیشتر دارم از دین دور میشوم ناراحت بود. هم نگران خودم بود و هم نگران تربیت دینی خانوم خانوما. اما من آنقدر سرخورده بودم که فقط به دنبال این بودم یک جوری سرم را به چیزی گرم کنم و از غصه های زندگیم فاصله بگیرم: رمان، فیلم، موسیقی و حتی تمرین رقص!!!! ... اما دریغ! هیجدام از اینها درمان درد من نبود، حتی سرگشته ترم میکرد، چون با فطرتم سازگار نبود. در تمام این سالها، کتابهای آقا مرتضی از داخل کتابخانه غریبانه من را نگاه میکردند. هر وقت نگاهم به آنها می افتاد از خودم شرمنده میشدم. از اینکه از کجا به کجا رسیده ام ... من که به فکر رها کردن جهان بودم، حالا در کار خودم هم مانده بودم! و بالاخره سال ۸۷ و همزمان با بارداری دومم بالاخره این جدال پایان یافت و من به اجبار خانه نشین شدم. حالا دیگر دلتنگی برای محیط کار و آنهمه جنب و جوش، و سختیهای بارداری هم به غصه هایم اضافه شده بود. روزی در خلوت خانه و در میان تمام این دلتنگیها از روی بیحوصلگی کتابی را از کتابخانه برداشتم. یکی از کتابهای همسرخان به نام: "نقش ائمه در احیای دین" نوشته علامه سید مرتضی عسگری ... یک کتاب ۳ جلدی که در واقع پیاده شده ی سخنرانیهای ایشان بود. کتاب آنقدر قشنگ و روان بود که دست کمی از یک رمان نداشت. این کتاب به زیبایی تمام شرح میداد که چطور بعد از پیامبر (صلی الله علیه و آله ) دین به دست نااهلان افتاد و آرام آرام به قهقرا رفت. تا این که به قول امام حسین (علیه السلام ) از آن جز اسمی باقی نماند. و بعد امامان نازنین ما دست به کار شدند و هرکدام به یک نحو یکی با صبر، یکی با صلح، یکی با جنگ، یکی در قالب دعا، یکی با حلقه های درس، یکی در زندان، یکی در لباس ولیعهد و تعدادی هم در حصر خانگی، این علم هدایت حفظ کردند و راه هدایت را برای جویندگانش باز نگه داشتند. جذابیت دراماتیک این موضوع آنقدر زیاد بود که به هوس افتادم دست به کار شوم و حالا که بیکار در خانه ام از فرصت استفاده کرده و آن را به یک رمان تبدیل کنم. و جالب این که این بار همسرخان نه تنها مخالفت نکرد، بلکه خودش مشوق من در این کار بود ... و این شد سرآغاز تحقیقات من درباره صدر اسلام و ماجراهای آن. و این شد آغاز آشنایی من با این خاندان سرشار از کرامت و جوانه های شیدایی که روز به روز بیشتر در قلبم می رویید. چقدر آنها زیبا زندگی میکردند. و چقدر آرام . و چقدر بودن در متن زندگیشان لذتبخش بود. تمام دوران بارداری ام را با این خاندان محشور بودم. کتابهای تاریخ را میخواندم و انگار که به سوزناکترین روضه ها گوش بدهم،اشک بر صورتم جاری بود. از آنهمه زیبا زندگی کردنشان، از آنهمه تلاش و از خود گذشتگیشان برای هدایت بشریت. از این که بر خلاف من نادان فکر نمیکردند هدایت بشریت لزوما باید با جنگ و خونریزی و هارت و پورت همراه باشد. بلکه گاهی یک لبخند و یک مهربانی به جا، میتواند به اندازه یک جنگ خونین چند ماهه در پیشبرد دین کارساز باشد! ... اما از همه بدتر، اینهمه غربتشان میان کسانی مثل خودم که اسم خود را شیعه و محب این خاندان گذاشته ایم، دلم را به درد می آورد. اثر زیبای آن لحظات آسمانی را امروز به وضوح در خانوم کوچولو احساس میکنم. آخر خانوم کوچولو بالاخره در روز میلاد یکی از همین امامان نازنین به دنیا آمد! ... و این که از ته قلب محب این خاندان است. دوستدار عاشقانه نماز و عبادت و حجاب ... و انگار با وجود ۳ ساله بودنش، یک درک شهودی نسبت به مسائل دارد که ما همگی در آن مبهوتیم! و بالاخره کار به مشهد رفتن امسالمان رسید و آن سلسله سخنرانی خانواده متعالی استاد پناهیان، که ماجرایش را قبلاً در پست " چرا تحمل میکنم " برایتان گفته ام. (بخش_سوم) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش چهارم) جرقه اول که زده شد، قدم قدم به جلو هدایت شدم و تازه آن موقع بود که فهمیدم تمام این مدت چقدر اشتباه کرده ام. این که " طوبی لمن شغله عیبه عن عیوب الناس " درمان همه سرگشتیهای من است. اینکه به جای گیر دادن به همسرخان و سعی در اصلاح جهان به فکر این باشم که جایگاه واقعی من به عنوان یک زن کجاست ... اینکه فلسفه وجودی من چیست. و از اینکه بانوان امامان و در راس آنها حضرت مادر (سلام الله علیها ) چه زندگی آرمانی را برای یک زن به تصویر کشیده اند و تا چه حد این جهاد همسرداری و تربیت نسل آینده برایشان ارزشمند بوده و با تمام وجود به آن دل داده اند، درس زندگی بگیرم. نه از فلان زن به ظاهر موفق در اجتماع ! بعد هم که کار به راه انداختن این وبلاگ رسید و تقریباً دو ماه است که در خدمت شمائیم ...   ... آقا مرتضی! حتماً فهمیده اید که من این روزها دیگر با شرمندگی به آن عکس به قول خودتان "حجله ای" که در آن آنقدر مظلومانه به ما قبرستان نشینان عادات سخیف نگاه میکنید، نگاه نمیکنم .. (بخش_چهارم) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚 ✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿ 🖇لینکی میان من و او... دیروز اولین روز تمرین تقوی برای من بود. خیلی با خودم فکر کرده بودم که چطور کاری کنم که یادم بمونه خدا همیشه حاضره و داره من رو میبینه ... یاد اون پست ستاره جان درباره انگشتر افتادم و دیدم ایده بدی نیست. آخر شب یکی از انگشترهام رو که خیلی وقته دستم نمی کردم رو گذاشتم روی دراور تا از صبح دستم کنم و تا چشمم بهش می افته یادم بیاد یکی حواسش به منه. صبح بعد از نماز، انگشتر رو دستم کردم و بعد از سلام و صبح بخیری که طبق عادت همیشگی ام هر روز به صاحب حقیقی لحظه ها و ساعتهای عمرم میگم، تمام لحظه های روزم رو به خودشون سپردم و گفتم: آقا جان الاکرام بالاتمام! حالا که خودتون زحمت میکشید و این دقیقه های عمرم رو به اذن خدا بهم میرسونین، پس لطفاً لطفتون رو در حقم تمام کنید و یه جور مخصوصی حواس نازنینتون به این دقیقه های ناقابل عمر ما باشه! ... شما که ماشاء الله وجودتون اصل تقواست، تجسم سخاوت هم که هستید، پس بذارید ما ندید پدید ها هم یک روز، مزه با تقوی زندگی کردن رو بچشیم و آرزو به دل از دنیا نریم! این رو گفتم و دویدم توی آشپزخانه، برای آماده کردن صبحانه و گذاشتن نهار خانوم خانوما برای مدرسه ش. نهار رو بسته بندی کردم و توی کیفش گذاشتم. داشتم زیپ کیف رو می بستم که یادم اومد دیشب بهش قول داده بودم همراه نهارش براش شربت آبلیمو بذارم. اما کی حوصله داشت اول صبحی با اونهمه خواب آلودگی وایسه برای شربت درست کردن؟ تازه شیشه نوشابه کوچیک هم دم دست نداشتم و باید چهارپایه می آوردم و از کابینت بالای ساید برمیداشتم ... تازه خودش هم که یادش نبود. دید که دارم نهارش رو میذارم توی کیفش، اما هیچ سراغی از شربت نگرفت. فوقش موقع نهار یادش می افتاد، که میدید یادش رفته و از خیرش میگذشت و تمام! ... اصلاً شاید کلاً یادش نمی افتاد همچین چیزی هوس کرده! ... اما یکهو چشمم به انگشتر افتاد و چیزی از درونم صدا زد: حواست هست؟ خدا داره میبیندت و خوب هم یادشه به بچه چه قولی دادی! ... به خودت مربوطه، ولی یادت نره که خدا اینقدر از بد قولی بیزاره که براش یه واژه اختصاصی به کار برده: مَقت! یعنی خشم خیلی شدید! ... دیگه خود دانی. از ما گفتن بود! میدونستم کیه. نفس لوامه جان خودم! از قرار معلوم ولایت تکوینی امام (عج) شامل حالش شده و حسااابی سر حالش آورده بود، که داشت اینطور قبراق و آن تایم به وظایفش عمل میکرد!  آماده کردن شربت و آوردن چهارپایه و برداشتن شیشه نوشابه کوچک از کابینت بالایی روی هم سه دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی خانوم کوچولو دولا شده بود و داشت کفشش رو میپوشید، از فرصت استفاده کردم و یواشکی شیشه پر از شربت رو توی جیب کیف کوله ای روی پشتش فرو کردم و خلاص! به قول اونور آبی ها : Mission completed 2 - بعد از ظهر خانوم خانوما اومد توی آشپزخونه و گفت: راستی مامان، چه سورپرایزی بود اون شربت. یه جور خاصی خوشمزه بود، و خیلی هم چسبید. اصلاً فکرشم نمیکردم یادت مونده باشه ... کلی جلوی بچه ها سربلند شدم! و من به انگشترم نگاه کردم ، اما قلبم خاضعانه در مقابل نام " صادق الوعد" خداوند سر تعظیم فرود آورد که به قولش عمل کرده و در کاری به این کوچکی اینقدر شادی و برکت قرار داده بود. *** 1 - نهار جای شما خالی قورمه سبزی بود. اونهم با سبزی تازه بهاری ... یک بشقاب برای خودم کشیدم، با سبزی خوردن و ترشی ... هنوز به وسطهاش نرسیده بودم که حس کردم دیگه گرسنه نیستم. اما محال بود تا حداقل همین یک بشقاب رو تا ته نخورم بتونم از جام بلند بشم. اینهمه سبزی پاک کن و خورد کن و غذا آماده کن، حالا که وقت خوردن و لذت بردنشه، میخوای از دست بدی؟ حاشا و کلّا ! به قول حافط : من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم  ---  محتسب داند که من این کارها کمتر کنم من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها  ---  توبه از می؟ وقت گل؟...دیوانه باشم گر کنم!   اومدم یک قاشق دیگه دهنم بذارم، که دوباره چشمم به انگشتر افتاد و صدای لوامه جان از درونم به گوش رسید که : میخوای بخوری، حرفی نیست. اما یادت باشه، بعد که خدا دیگه نگات هم نکرد گله نکنی ها! یادت باشه که دشمن ترین شما در نزد خدا کسانی هستند که آن قدر می خورند که تخمه می شوند و شکمهایشان مملو می گردد. و هیچ بنده ای از خوراکی که دلش میخواهد، نمی گذرد مگر اینکه درجه ای در بهشت از برای او حاصل می شود ... حالا دیگه خود دانی ... و سوت زنان دور شد! ... بلند شدم و بشقابم رو توی یک ظرف پیرکس کوچیک خالی کردم تا بعداً اگه گرسنه م شد گرمش کنم ... (بخش_اول) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami
🔰🔰🔰🔰 (بخش دوم) 2 – بعد از ظهر از همیشه سبکتر بودم. لابد چون پرخوری نکرده بودم .اینقدر حالم خوش بود و سرحال بودم که اصلاً خوابم نمی اومد. نمیدونم این وقت روز که همه در حال چرت عصرگاهی هستن، اینهمه انرژی از کجا در وجودم جمع شده بود. نمیدونم چی شد که به ذهنم رسید پارچه های دستمالی که از شمال خریده بودیم رو  آماده کنم. نشستم و اونها رو برش زدم و دورشون رو دوختم. بعد قشنگ توی کشو دستمالهای آشپرخونه چیدمشون و کلی کیف کردم. اما این حال خوش تنها جایزه ام نبود، پارت 2 جایزه ام  شب اتفاق افتاد. وقتی که همسرخان رفت از توی کشوی دستمالها، حوله برداره،  اونها رو دید و با حیرت به من نگاه کرد و گفت: هیچی نگفتم، تا دستمالها همینطور ندوخته بمونن، دم عید سال دیگه کلی بخندیم! بعد نگاهش رو به من دوخت. در نگاه همیشه جدیش، یه جور شادی عمیق موج میزد. انگار یه ردی از یک گمشده پیدا کرده باشه ... و بهم گفت : تو مطمئنی که خودتی؟!! ... وقتی رفت من دوباره به انگشترم نگاه کردم و در دلم گفتم: الحمد لله الذی صدقنا وعده ... * در این یک روز لحظات زیادی برام پیش اومد که لحظه های تصمیم بود : بخندم، یا اخم کنم؟ ... غر بزنم، یا با شادی بلند بشم، ... از زیر کار در برم، یا کار رو کامل و با اتقان انجام بدم  ... فلان حرف رو بزنم یا نزنم ... اما از بین همه اونها، فقط این دو موردی که گفتم بودن که نتیجه شون رو سریع دیدم ... این خیلی مهمه که یادمون نره، زندگی سریال کلید اسرار نیست که توقع داشته باشیم هر کار خوبی که میکنیم، بلافاصله نتیجه بده. تکلیف ما معلومه: نباید اجازه بدیم خدا ما رو در حالتی، یا در حال انجام کاری ببینه که دوست نداره، فقط همین! بزرگترین پاداش ما همون حس خوبیه که در نتیجه انجام این کار در وجودمون جاری میشه و دیگه بقیه ش به ما مربوط نیست. باز هم به قول حافظ : تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن    که خواجه خود روش بنده پروری داند و چقدر هم خوب می داند ... یکی از اسامی خداوند: کریم العفو هست. یعنی کسی که از شدت کرم و بخشندگی، گاهی اوقات که کسی از گناهانش توبه میکنه، نه تنها میبخشدش، بلکه اول تمام اون گناهان رو به حسنه تبدیل و بعد نامه اعمال آدم رو آپدیت میکنه ! ...  تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ... * شب برای کرم زدن به دستهام، انگشتر جادوئیم رو از دستم در آوردم، اما قبل از این که بذارمش روی دراور، با تمام عشق و سپاسی که توی قلبم نسبت به کسی که اون انگشتر نقش لینک بین من و او رو بازی میکرد موج میزد، بوسیدمش ... تمام مدت انجام مراسم "کِرِم مالون" شبانه، به اون انگشتر فکر میکردم و  این که ای کاش خدا که میدونه ما تا این حد فراموشکاریم، بهمون واجب میکرد از لحظه ای که به سن تکلیف میرسیم، یک انگشتر به انگشت دست راستمون - که باهاش کارهامون رو انجام میدیم - بکنیم تا هروقت خواستیم کاری بکنیم، نگاهمون بهش بیفته و یک لحظه تامل کنیم، که آیا خدا این کاری که میخوام انجام بدم رو دوست داره؟ ... درست مثل حلقه ازدواج که آدم هر وقت میبیندش یادش می افته که به یک نفر بله گفته، و باید مسئولیت این بله رو بپذیره و بهش وفادار باشه ... اون انگشتر هم یاد ما می انداره که یک روز – یعنی روز الست – به کسی که ما رو خلق کرد، بلی گفتیم و اقرار کردیم که اون خدای ماست. اون صاحب اختیار ماست و اونه که تعیین میکنه چه کاری درسته و چه کاری نادرست. و این که بهش قول دادیم که تمام سعیمون رو بکنیم که اون رو از خودمون راضی نگه داریم، نه هیچکس دیگه رو ... و أَشهدهم علي أَنفسهم: أَلست بربّكم؟ قالوا بلي شهدنا ... هنوز چند لحظه هم نگذشته بود که جوابم رو گرفتم. داشتم کِرمهام رو توی طبقه کمد میچیدم، که یهو از چیزی که به ذهنم رسید مبهوت موندم ! ... بعله، چنین انگشتری وجود داره : انگشتر عقیق ! مگه نه این که اصلاً یکی از 5 نشانه مومن به دست داشتن انگشتر عقیق هست؟ ... مگه نه این که باید اون رو به دست راست بکنیم؟ همون دستی که آدم معمولا کارهاش رو با اون انجام میده ... حتی پیامبر مهربانیها (ص) فرموده اند: انگشتر عقیق در انگشت کنید، که آن اول کوهی است که اقرار کرده است به یگانگی خدا و به پیغمبری من و به امامت علی . یعنی انگشتری که قراره ما رو یاد قولمون به خدا بندازه، باید جنسش از کوهی باشه که خودش شاگرد اول کوهها در این اقراره! (بخش_دوم) 💞تو فقط لیلی باش💞 🆔 @hamsardari_eslami