6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- یا بابالحوائج🖤
*شهادت غریبانه امام کاظم (ع) تسلیت باد🖤🏴
˖ درختِ نوزدهساله𓋼 ˖
خدایا شکرت بخاطرِ نعمتِ سلامتی 💚
خدایا شکرت که دائماً احوالات ما یکسان نیست 🤍
به نام خدا ✨
←ثوابِ کارهای خوبِ امروزم + ساعاتِ مطالعهم هدیه به :
- امام کاظم ( علیهالسلام ) + شهید رضا عباسی
- نورِ چشمکزنِ دستبندِ مامور فعال شده بود! این یعنی نوبت این رسیده که یه بچهی دیگه از سرزمین بالا فرستاده بشه به زمین!
مامور دفترچهش رو چک کرد و فقط با کلمه ( ماه ) مواجه شد!
مامور شونهای بالا انداخت و با خودش گفت : احتمالا پدر و مادرش هنوز برای انتخاب اسمش مُردد ان!
به هر حال! باید دنبالش بگردم و تحویلش بدم!
بزار ببینم.. اسمشو با جوهرِ نقرهای نوشتن ، پس باید سراغشو از بانو سلنه (الههماه) بگیرم!
مامور بِشکنی زد و در کسری از ثانیه ، در قصرِ زیبای الهه ماه که در وسط آسمان قرار داشت ، ظاهر شد.
- بانو سلنه؟!
+ عصرتون بخیر مامور بزرگ! نوبت کدوم یکی از بچههای منه؟
- عصر شماهم بخیر بانو ! دلیل حضورم همینه ؛ اسم نداره و فقط توی پرانتز نوشته ماه.
+ عاووو! نوبت اون پاندا کوچولو شده؟!
- ببخشید؟!
+ اون یکی از مهربونترین و بانمکترین بچههاییِ که بهشون قلب هدیه دادم!
لپهای خیلی بامزه ای داره!
چشماش خیلی قشنگن!
و مهمتر از همهچیز اخلاقشه! خیلی مهربونه و زود با بقیه جور میشه !
از اون بچههاییِ که بجز بچههای خودم ، بچههای هِرا (الههقدرت) و ثتیس(الهه دریا) و سایلنوس (الههجنگل) هم دوست دارن باهاش وقت بگذرونن!
خودمم خیلی دوسش دارم:)))!
- عجب! دقیقاً نوبت همین بچه پانداییِ که عرض کردید!
+ به احتمال زیاد میتونید کنارِ دریاچه زمرد پیداش کنید!
اون علاقه زیادی به رنگِ سبزِ این دریاچه داره ، در ثانی اونجا با بقیه بچهها شعر میخونه و آببازی میکنه :)
- صحیح! با اجازه.
مامور دوباره بشکنی زد و اینبار دقیقاً کنار دریاچهزمرد ظاهر شد .
به بچههایی که اونجا شنا میکردن نگاهی کرد و چشمش خورد به اون بچهای که نورِسپید رنگی از کالبدش ساطع میشد؛ خودش بود! این نور هم دقیقاً تایید کنندهی این بود که بچه ، همون ماهِ موردنظره!
مامور به سمت بچه رفت ؛ بچه شده بود لیدرِ کلی بچهی دیگه و هدایتشون میکرد و مراقبشون بود که یه وقت ناخواسته مشکلی پیش نیاد... این ویژگیهای خوب تو وجودش بود! صددرصد که وقتی به زمین فرستاده بشههم قراره همینطور به فکر دوستاش باشه:)
مامور جلوی بچه ایستاد و گفت : نوبت توعه بچهجان!
بچه نگاهی به مامور انداخت ، لبخندی زد و گفت باشه! و در همون لحظه بدون ذرهای توجه از کنار مامور رد شد و کاملاً بیخیال به شنا کردنش ادامه داد و داد زد: بچهها سریعتر شنا کنیدددددد!
مامور ابرو هاش بالا داد .
- پس که اینطور! بچهی پر رو!
مامور در کسری از ثانیه ، بچه رو بغل کرد و راه افتاد به جایگاهِ تحویل بچه؛
~ عه بزارم پایین ، تازه داشتم شنا میکردممم!
- دیگه بسه هرچی تا الان شنا کردی بچهجان باید بری به زمین!
~ قربونت برم من ، زمین هم میرم ، ولی ما قرار بود بعد شنا باهم شعر بخونیم!!
دورتبگردم به اون دفترچهت دوباره نگاه کننن ، شاید اشتباه شده باشههااا!
- رفتی زمین تا صبح برای مامان و بابات شعر بخون ، اشتباه تو کار کن نیست پسرجان!
~ باشه ولی من دخترم :) !
- عـ.. جدیـ.؟ بله درسته.. منظورم همون بود دخترجان !.. ولی زیادی داری حرف میزنی! کافیه! به خونه جدیدت خوش اومدی !
دخترک تا خواست حرفی بزنه مامور چشماشو بست ؛ برای لحظاتی چشمای دخترک بسته بود...
دختر کوچولو تلاش میکرد پلکهای نازکش رو باز کنه و ببینه اطرافش چه خبراییه؟...
دخترک توی سرزمین بالا چشماش بسته شد و روی زمین باز شد ؛
دخترک متولد شده بود!🤍
←بله ! مون خانومی توی یه روزِ خوشگلِ برفی متولد شده بود :)))
مونِ عزیزم تولدت مبارکا باشه خانومی🫂
هرچی حالِخوبِ از خدا برایتو میخام♡
خیلی خیلیییی خوشحالم که باهات آشنا شدم 🌱🌕
انشاءالله تولد ۱۲۰ سالگیت خانومی❤️🔥
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- لوکیشن؟ شمالِ زیبای ایران ، سریالِپایتخت♡
˖ درختِ نوزدهساله𓋼 ˖
- لوکیشن؟ شمالِ زیبای ایران ، سریالِپایتخت♡
*چه قدر یهو دلم برای پایتخت تنگ شد:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- خدا از قلب های شکسته ، از لای ترکها به بیرون میتابه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- از دلایلی که رامین عشقِ تیمِ ماست: