eitaa logo
‌🍃🌸آرامـش بـٰا خُـ﷽ـدا🌸🍃
6.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2هزار ویدیو
8 فایل
خـوش آمـدیـد 🌸 ⚘امیـدوارم یاد خدای مهربونC᭄ همیشه کنارتون باشه⚘ #لحظه‌هاتون‌پرازآرامش لطفا از بقیه کانالها حمایت کنید🙏 🔘صفحه به صفحه قـرآن @ghorankariim ⤵️ خادم کانال 🆔 @BanoNiyayesh ⤵ تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/4171694706C561b7929b0
مشاهده در ایتا
دانلود
❣اگه شــرایط زندگیت سخت شده بدون که باید سرسخت‌تر از قبل ادامه بدی ❣اگه حس می‌کنی داری درجا می‌زنی بدون که باید راه‌های جدیدی رو امتحان کنی‌ ❣اگه یه روز زمین خــوردی و کسی نبود که دستت رو بگیره بدون که زمانش رسیده تا رو پاهای خودت بایستی ❣اگه احســاس ناامیدی می‌کنی بدون که باید ایمانت رو قوی‌تر کنی ❣اگه هنوز به رویاهات نــرسیدی بدون هنوز باید بیشتر و متمرکزتر تلاش کنی ❣پس هر اتفاقی که تو زندگیت افتاد علتش رو در درون خودت جست‌وجو کن ❣و تلاش کن که اشکال کارت رو برطرف کنی و با قدرت به مسیرت ادامه بدی... ❣به یاد داشته باش که اگه توی مسیر زندگی ثابت‌قدم باشی، هیچ چیز جلودارت نیست! ❣ بدون توقف، بدون ترس... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda منتظر نباش زندگی به تو معنا بده بلند شو و زندگی را معنا کن از قوی ترین بهانه‌ات قوی تر باش برای اینکه تکیه گاه کسی باشی برای اینکه با قدرت از جات بلند بشی برای اینکه به هدفت برسی برای اینکه مفید باشی حداقل واسه خودت فردای تو نهفته در امروز تو است پس امروز رو خوب بساز تا فردایی عالی داشته باشی
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ نزدیک دو ماه است پدر بازنشسته شده! مدام سرش گرم دوستان و کتاب‌هایش و بقیه اوقات مشغول دنیای مجازی ست. زندگی‌اش را به دقت زیر نظر دارم! صبح‌ها به رسم عادت ساعت هفت بیدار می‌شود! می‌رود نانوایی و برمی‌گردد شعر می‌خواند، مادرم را بیدار می‌کند به اتفاق صبحانه می‌خورند می‌رود سراغ کتاب‌هایش! ناهار را زودتر از زمان شاغل بودنش می‌خورد! بعد از ناهار چرت می‌زند بعد از ظهرها را اغلب به همراه مادرم با دوستانش شریک می‌شود خوشحال و سرحال است، کمی چاق تر شده در این مدت هرکس او را دیده بازنشستگی‌اش را تبریک گفته اغلب با هدیه کوچک یا دسته گل! پدر معتقد است سی سال کار کرده و اکنون زمان استراحت اوست. به تمامی تفریحاتی که اطرافیانش پیشنهاد می‌کنند پاسخ مثبت داده و از اینکه دغدغهٔ مرخصی ندارد بسیار احساس رضایت می‌کند. امــــــا!.... مدتی ست به مادرم فکر می‌کنم پا به پای پدر در برخی موارد خیلی بیشتر از او برای زندگیشان زحمت کشیده اگر پدر سی سال هر روز هشت ساعت پشت میز نشسته، مادر بیست و چهار ساعت سرپا فضای خانه را مدیریت کرده پدر بعد از سی سال به استراحت فکر می‌کند، اما مادر هنوز سر اجاق برای ناهار پیاز خرد می‌کند پدر در آرامش کتاب می‌خواند مادر جارو بدست خانه تکانی می‌کند هر از گاهی پدر ظرف‌ها را می‌شوید یا سیب زمینی می‌پزد و با جمله‌ای به اعضای خانواده این لطف بزرگش را اعلام می‌کند! مادر اما انگار مجبور به انجام وظایفش است همه از او انتظار دارند و او بدون خستگی و بدون ابلاغ آن مسئولیتش را انجام می‌دهد. مادر را نگاه می‌کنم کی قرار است بازنشسته شود؟ کی قرار است از او بخاطر مشغولیت بیست و چهار ساعته‌اش بعد سی سال با هدیه‌ای یا دسته گلی تقدیر شود؟ مادر کی قرار است به استراحت و دغدغه‌های تک نفره‌اش فکر کند؟!!! به مادراتون بگید که قدردان حضور و تمام خوبیهاشون هستید♥️ ┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅ ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ چوپانی عادت داشت تا در يک مکان معين زير يک درخت بنشيند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زير درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان هميشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد هر بار که او آتشی ميان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دليل آن را نمی‌دانست چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گيرش شود اما همچنان در هر جائی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اينکه يک روز وسوسه شد تا از راز اين سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نيم کرد، آه از نهادش بر آمد. ميان سنگ موجودی بسيار ريز مانند کرم زندگی می‌کرد! رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدايا، ای مهربان تو که برای کرمی این چنين می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببين برای من چه کرده‌ای و من هيچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است هر وقت باران بیاید، بالاخره بند خواهد آمد هر وقت ضربه می‌خورید، بالاخره خوب می‌شوید بعد از تاریکی همیشه روشنایی ست هر روز صبح طلوع خورشید می‌خواهد همین را بگوید اما شما یادتان می‌رود و در عوض فکر می‌کنید که شب همیشه باقی می‌ماند اما اینطور نیست، هیچ چیز همیشگی نیست پس اگر اوضاع زندگی خوب است از آن لذت ببرید چون همیشگی نیست اگر اوضاع بد است، نگران نباشید چون این شرایط هم همیشه نمی‌ماند فقط به این دلیل که در این لحظه زندگی‌تان سخت شده، به این معنی نیست که نمی‌توانید بخندید فقط به این دلیل که چیزی اذیتتان می‌کند به این معنی نیست که نمی‌توانید لبخند بزنید هر لحظه برای شما شروعی تازه و پایانی تازه است هر لحظه فرصت جدیدی به شما داده می‌شود، فقط باید از این فرصت بهترین استفاده را بکنید.
➯ @Arameeshbakhoda ⚠️ #تلنگـــرامـــروز ماهی تا #دهانـــــش بسـته باشد کسی نمی‌تواند آن را صيد ڪند #رازهايـت را فاش نڪن بعضی‌ها در آرزوی صيد يك اشـتباه در انتظار نشـــسته‌انـد ... اشـــتباه اصلی ما در زندگـــی هـــــزاران ڪار غلطی نيست ڪه انجام می‌دهیم بلڪه هزاران ڪار درستی است ڪه برای اشــخاص غـلط انجام می‌دهيــم.
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ داشتم برگه‌های دانشجوهامو صحیح می‌کردم یکی از برگه‌های خالی حواسمو به خودش جلب کرد... به هیچ کدام از سوال‌ها جواب نداده بود! فقط زیر سوال آخر نوشته بود: نه بابام مریض بوده، نه مامانم همه صحیح و سالمن شکر خدا تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده دیشب تولد عشقم بود گفتم سنگ تموم بذارم براش بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه‌ها شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می‌ارزید مخصوصاً باقالی و لبوی داغ چرخیهای سر میدون، بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم رفتیم دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم، یعنی لای جزوه‌هارو باز کردما، اما همش یاد قیافش می‌افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو صورتش خندم می‌گرفت و حواسم پرت می‌شد یهویی هم خوابم برد بیهوش شدم انگار حالا نمره هم ندادی، نده فدا سرت یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش فقط خواستم بدونی که بی‌اهمیتی و این چیزا نبوده یه وقت ناراحت نشی چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه‌ام گفت: اون بیستی که دادی خیلی چسبید گفتم: اگه لای برگت یه تیکه لبو می‌پیچیدی برام بهت صد می‌دادم بچه خندید و دست انداخت دور گردنم گفت: بچمون هفت ماهشه استاد باورت میشه!؟ عکسش را از روی گوشیش نشانم داد خندیدم گفت: این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که ... نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط نشست کنارم دلم می‌خواست براش بگم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود، فقط سرد بود .... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
هیچ وقت، هیچ آدمی رو پیدا نکردم که خوبِ خوب به دردای دلم گوش بده! تو هم همینی، منکرش نشو! هر کی که باهاش حرف زدیم تهش یا فاز روانشناسی برداشت برامون یا قضاوتمون کرد یا بعد از گفتن حرفامون ترس اینکه نکنه جایی درز پیدا کنن توی دلمون ریشه زد! می‌بینی؟ آدم‌ها همینن! صمیمی و غیر صمیمی هم نداره! فقط یکی هست که هر وقت بخوای وقت داره هر زمانی که به قول خودمون عشقت کشید می‌تونی صداش بزنی و سر دلتو باز کنی! فقط یکی هست که هر چقدر هم بد بشیم هر چقدر هم بیراهه بریم بازم آغوشش باز و منتظره برگشتنه برگشتنِ من...تو! از نظر من برگشتن به سمتش مختصِ آدم‌های گناهکار و ... نیست! همین که یه روز صداش نزنی یه روز نگی « خدایا نوکرتم » این حس رو بهت میده که داری دور میشی و چه خوب که هر ثانیه بهمون فرصت نزدیک شدن داده! { معبودا ! من بی تو چه منِ بی خودی ام ... } ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda ای تنهـا پناهگاهی ڪه امنیتت هیچ‌گاه بهـم نمی‌ریزد و ای تنهـا امیدی ڪه تمام نمی‌شوی ای تنهـا قاضی ڪه در قضـاوتت احتمـال ظلـم و خـطا نمی‌رود ای تنهـا کسی ڪه اگر کسی یک قدم بہ سویش بیاید ده قـدم بہ سویـش می‌آیی دل‌های مـا را بہ نـور ایمـان راستیـن منـوّر فـرمـا  و ارکان وجـودمان را بہ طاعـت و فرمـانبری خـود تـوانا و پـاک گـردان آمـین یـا رب العـالمـین
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺍﺯ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻋﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﺎﺭﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺶ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ ﻣﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎﻻ می‌رﻓﺖ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ حالتی ﺩﻓﺎﻋﯽ درآورد ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺑﺰﻧﺪ! ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ میکنی؟ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻧﺠﺎﺗﺖ ﺩﺍﺩﻡ! ﻣﺎﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ نمی‌دانی که ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ؟ ﻣﺮﺩ پاسخ داد: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮفیست ﮐﻪ می‌زﻧﯽ؟ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﺑﺤﺚ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺖ ﺁﺧﺮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪند ﺍﺯ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ضمن قضاوت خواستار کمک بشوند پس ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍفتادند، ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻪای ﺭﺳﯿﺪند ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ! ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:‌ ﭼﮕﻮﻧﻪ؟ ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ: بنشین ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻫﮕﺬﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪ ﺯﻻﻝ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻣﺎﻏﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺪﯼ؟ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺸﻨﮕﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﺮﺩ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ شست ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻣﺎﻍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺧﺖ تعریف کردند ﻭ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﺎئید ﮐﺮﺩ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ؟ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ: بنشین ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺳﺎیهٔ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ خستگی‌اش ﺑﻪ ﺩﺭ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﭼﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭﺩ ﺷﺎﺧﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ را ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﺪﯼ؟ خستگی‌اش ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺳﺎیهٔ ﻣﻦ رفع کرد ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺎ ﻗﻮﺗﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺁﺧﺮ ﭼﺮﺍ ﺷﺎﺧﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ!؟ ﭘﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﻧﯿﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ! ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ به رﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ به روباهی ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﺯ آن ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺑﺮﻭﺩ ای ﻣﺮﺩ، ﺗﻮ نیز باید ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﯽ تا من قضاوت ﮐﻨﻢ ﻃﺮﻓﯿﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻨﺪ ﺁﺗﺸﯽ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺶ ﺑﺒﺮﺩ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ؟ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺟﻬﻞ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻤﮏ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﺭﻩ می‌کرد یک ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ آﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺷﮑﺎﺭﯼ ندیدی؟ ﺧﺮﮔﻮﺷﯽ، ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ، ﭼﯿﺰﯼ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﺭﻓﺖ ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﺎ ﺟﺴﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﺲ می‌کشید ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ اﺳﺖ!؟ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﻧﺠﺎﺕ نمی‌دادم ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻧﻤﯽﺍﻓﺘﺎﺩﻡ! ﺑﻠﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿـﺎ ﺳـﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑـﺪﯼ ﺍﺳﺖ... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
در انتهای شب به یاد بیاورید که چه الطاف و نعمت‌هائی در روزی که گذشت به شما بخشیده شد و بابت هر کدام عمیقاً سپاسگزاری کنید. ✨سلامتی عزیرانتان ✨غذای سالم ✨محبتی که به شما شد ✨هوای پاکی که استشمام کردید ✨آب سالمی که نوشیدید ✨احساس خوبی که تجربه کردید و هزاران نعمت بیشماری که به ظاهر کوچک می‌آیند، که اگر یکی از آنها نباشد زندگی برایمان سخت و ناممکن می‌شود هرگز فراموش نکنید اگر بابت همین نعمت‌های به ظاهر ساده سپاسگزار خداوند باشید آنگاه مسیر ورود نعمت‌های بزرگتر باز می‌شود زیرا سپاسگزاری یکی از قدرتمندترین روشهای توجه به نعمت و فراوانی است و فرکانس مثبت زیادی به کائنات ارسال می‌کند پس همواره سپاسگزار نعمت‌هایتان باشید. ♥️ ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ در یکی از رستوران‌هائی كه در كوهپايه‌های اسكاتلند قرار دارد گروهی ماهیگیر دور هم جمع شده و در حال خوردن قهوه و گپ زدن بودند. درست در لحظه‌ای كه یکی از ماهيگيران با دستش در حال نشان دادن اندازه ماهی بزرگی بود كه از تورشان دررفته بود! پيشخدمتی از كنار او گذشت و ضربه دست او باعث شد كه قهوه روی دیوار رستوران پاشيده شود و لكهٔ سياه آن شروع به پائین آمدن از روی دیوار كند پيشخدمت با ديدن منظره بی‌درنگ دستمالی از پیش‌بند خود بيرون كشيد و به تميز كردن آن پرداخت، اما لكه سياه قهوه از روی ديوار زدوده نشد در آن لحظه مردی از پشت یکی از میزهای رستوران بلند شد و به سمت لكه سياه رفت او یک مداد شمعی از جيب خود درآورد و در حالی كه همه به او خيره شده بودند شروع به كشيدن طرحی روی لکه سياه كرد. چند دقیقه‌ای نگذشته بود كه تصوير زیبائی از يك گوزن با شاخ‌های بلند روی آن ديوار نقش بست. اين هنرمند فرزانه كسی جز «ادوين لندسر» نبود. او در زمان خود از پيشگامان نقاشی حيوانات در انگلیس بود. مرتكب اشتباه شدن در زندگی همهٔ ما وجود دارد، اما در زندگی هستند كسانی كه اشتباه را با آغوش باز می‌پذيرند، آن را تغییر می‌دهند و به چیزی دلپذير تبديل می‌كنند. توانائی تبدیل بحران به فرصت یکی از مهارتهائی است که افراد ثروت آفرین را از عامه مردم جدا می‌کند. به دنبال به روز کردن خود باشید تا مهارت‌های متمایز کننده زندگی و کسب و کارتان را متحول کند. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مراسم عروسی بود پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که جوانی پیشش آمد و‌ گفت: سلام استاد منو می‌شناسید؟ پیرمرد جواب داد خیر جوان گفت چطور؟ خه مگه میشه منو فراموش کرده باشید! یادتون هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و فرمودید که باید جیب همه دانش آموزها رو بگردید همه باید رو به دیوار بایستیم؟ من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت رو از جیبم بیرون میارید و جلو معلمین و دانش آموزها آبروم رو می‌برید! ولی شما ساعت رو پیدا کردید و تفتیش جیب دانش آموزها رو تا آخر ادامه دادید و تا پایان سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت رو به من نگفت و خبردار نشد و شما آبروی منو نبردید! پیرمرد گفت باز هم شما رو نشناختم ولی واقعه را دقیق یادم هست آخه موقع تفتیش جیب دانش آموزها چشمامو بسته بودم.... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
🌸گفتن جملهٔ معذرت می‌خواهم هم درست مثل جملهٔ دوستت دارم اندازه و جايی دارد! 🌸از به زبان آوردنش نه خيلی اجتناب كنيد و نه بيش از حد استفاده كنيد! اگر بيشتر از حد معمول بابت كارهای نكرده عذر بخواهيم كاملاً محسوس خودمان را به دست خودمان گناهكار كرده‌ايم! 🌸و اگر هم بابت كارهای خطايی كه كرده‌ايم عذرخواهی نكنيم، قطعاً آدم‌های زيادی را در راه اين خودخواهی و غرور از دست می‌دهیم! 🌸اشتباه از هر كسی ممكن است سر بزند! اما مهم اين است كه برای جبرانش چه كاری انجام دهيم! 🌸خيلی از اطرافيان ما تنها منتظر یک عذرخواهی از سوی ما هستند تا راه را برای برگشتمان باز كنند و دلشان صاف شود! 🌸و با همين یک جملهٔ ساده و استفادهٔ به موقع از آن می‌شود هزاران رابطه را زنده كرد! 🌸پس از گفتنش هراس نداشته باشيد! چرا كه نگفتنش می‌تواند ضررهای بيشتری را بار آورد! ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda 🌼خوشبختی را در چنان هاله‌ای از رمز و راز فرو نبریم كه خود درمانده شناختنش شويم 🌼خوشبختی را چنان تعریف نکنیم که گویی سیمرغی باید آن را از قلهٔ قافی بیاورد 🌼خوشبختی، عطر مختصر تفاهم است که اینک در سرای تو پیچیده و عطریست باقی که از آغاز تا پایان این راه، همیشه می‌توان بوئیدش 🌼خوشبختی را ساده بگیریم ای دوست خوشبختی را تنها به مدد طهارت جسم و روح در خانه کوچکمان نگه داریم.
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ وقتی عاشق شدم قولی دادم و به جان خودم قسم خوردم که قول خودم را زیر پا نگذارم ولی او گفت به جان خودت قسم نخور به جان من قسم بخور که قولت را زیر پا نخواهی گذاشت! چون می‌دانست شاید اگر به جان خودم قسم بخورم قولم را زیر پا بگذارم ولی وقتی به جان او قسم می‌خورم مطمئن بود که دیگر هرگز قولی که داده‌ام زیر پا نمی‌گذارم پس می‌دانست که واقعاً عاشقش هستم وقتی برایش تعریف کردم که در مسافرت با اینکه تنها بودم ولی در رستوران دو تا غذا سفارش دادم با اینکه اشک از چشمانش سرازیر شده بود ولی با تکان دادن سرش حرف‌هایم را تائید می‌کرد و کاملاً مطمئن بود که دروغ نمی‌گویم چون واقعاً عاشقش بودم و هر جا می‌رفتم فکر می‌کردم پیشم هست ولی جاه طلبی بعضی‌ها خیلی فراتر از توانائیهای آنهاست و قولی را می‌دهند که توانائی عمل به آن را ندارند! وقتی قولی می‌دهید مطمئن باشید که می‌توانید عمل کنید چون اگر نتوانستید به قول خودتان عمل کنید حتی اعتماد عزیزترین کسان خود را از دست خواهید داد. ولی اتفاق افتاده بود و من خیلی وقت پیش، از آنجا رفته بودم خیلی سختی کشیده بودم خیلی سختی‌ها و خیانت‌ها و نامردیها دیده بودم، روحم در زندان جسمم اسیر شده بود و دیگر جسمم برای تحمل روحم خیلی کوچک بود ولی با تمامی این سختی‌ها هیچ چیزی اندازه قولی که داده بودم و نمی‌توانستم عمل کنم اذیتم نمی‌کرد من هم مثل خیلی‌ها با تمام مشکلاتش درگیر زندگی بودم ولی با این وجود همیشه به او فکر می‌کردم و خیلی ناراحت بودم که من این همه به فکرش هستم او هم به من فکر می‌کند یا به این راحتی مرا فراموش کرده است. بعد از چندین سال برگشتم دیدم منتظرم هست مثل همان موقع‌ها ولی خیلی پیر شده بود تازه متوجه شدم که من عاشق نبودم او عاشق من بود ... ازش پرسیدم تو چطور عاشق من بودی که وقتی داشتم بهت قول می‌دادم به جان خودم قسم خوردم باور نکردی گفتی که به جان تو قسم بخورم گفت موضوع اصلاً باور کردن یا نکردن نبود من می‌دانستم که قولی که می‌دهی نمی‌توانی عمل کنی بخاطر همین دلم نیامد به جان خودت قسم بخوری و گفتم به جان من قسم بخور چون همان موقع من این جان را از دست داده بودم و می‌دانستم تنها لذت زندگی من تا آخر عمرم عذاب کشیدن بخاطر تو خواهد بود ولی هنوز من هم وقتی پشت فرمان هستم و یک دفعه می‌زنم روی ترمز دست راستم را ناخودآگاه می‌گیرم جلو صندلی جلوئی که نکنه حواسش نباشه سرش بخوره به شیشه چون همان موقع‌ها هم که مادرم را سوار ماشین می‌کردم پیر شده بود الان که دیگه خیلی سنش بالا رفته ولی هنوز هم منتظرم هست و این عید که رفته بودم روستا پیشش، می‌گفت ۲۷ سال هست حتی وقتی می‌خوابم روی پهلو به سمت تهران می‌خوابم که نکنه یک لحظه فراموشت کنم قول داده بودم که همان طوری که مادرم از من نگهداری کرده بود من هم همان اندازه به او خدمت کنم ولی نمی‌دانستم که هیچکس نمی‌تواند مـادر باشد تقـدیم به همه مـادران و همچنین فرزندانی که مادرانشان را تنها نمی‌گذارند. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda ﺩﺳﺖ ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺩﻭﺭ ﺷﻮ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ! ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻬﺎﺭ حرف «ﺍ ﻡ ﯼ ﺩ» ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ! میﺭﻭﻧﺪ؟ ﻓﺪﺍﯼ ﺳﺮﺕ ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ؟ ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻝ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺛﺒﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺷﺪﻩ؟قشنگ‌ترین ﺭﻗﺺ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻦ ﮐﻪ ﻫﺮﮐﻪ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ: ﭼﻪ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ!
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب‌هایش به گل میخهای طلایی گره خورده‌اند نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: «این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف‌های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده‌ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملاً سرخورده شدم! درویش خنده‌ای کرد و گفت: من آماده‌ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی‌هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته‌ام من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفاً کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم صوفی خندید و گفت: دوست من گل میخهای طلای چادر من در زمین فرو رفته‌اند، نه در دل من! اما کاسهٔ گدایی تو هنوز تو را تعقیب می‌کند در دنیا بودن، وابستگی نیست وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید می‌شود به آن وارستگی می‌گویند. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روز قسمت بود خدا هستی را قسمت می‌کرد خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است و هر که آمد چیزی خواست یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن یکی جثه‌ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: من چیز زیادی از این هستی نمی‌خواهم نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بالی و نه پایی نه آسمان و نه دریا تنها کمی از خودت تنها کمی از خودت را به من بده و خدا کمی نور به او داد  نام او کرم شب تاب شد خدا گفت: آنکه نوری با خود دارد، بزرگ است حتی اگر به قدر ذره‌ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می‌شوی و رو به دیگران گفت: کاش می‌دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست... زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست هزاران سال است که او می‌تابد روی دامن هستی می‌تابد. وقتی ستاره‌ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی‌داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
❓از افلاطون پرسيدند: شگفت انگيزترين رفتار انسان چيست؟ ⇇✨پاسخ داد: از ڪودڪى خسته می‌شود برای بزرگ شدن عجله می‌كند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود می‌شود ⇇✨ابتدا برای ڪسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه می‌گذارد سپس برای باز پس گرفتن سلامتىِ از دست رفته پول خود را خرج می‌كند ⇇✨طورى زندگى می‌كند كه انگار هرگز نخواهد مرد و بعد طورى می‌ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است انقدر به آينده فكر می‌كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست زندگى همين حالاست.... ‌‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda انسـان بی شباهت بہ آب نیست اگر بخواهد زنـده باشد و زنـدگی ببخشد باید جریـان داشته باشد باید پی برخورد با سنگ‌ها و سختی‌ها را بہ تنش بمالد باید شجاعـت چشیـدن گـرم و سـرد روزگار را داشته باشد تا بـاران شود و بر جهـان ببـارد وگرنه کسی ڪه تحمل سختی‌ها را نداشته باشد همچون آب ساکنی است ڪه صدایش بہ کسی آرامـش نمی‌دهـد با دیگران ڪه کنـار نمی‌آید هیـچ خودش را هم نمی‌تواند نجات دهد مـرداب می‌شـود و می‌گنـدد.
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ می‌گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود. یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد. سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند تیمور گفت: همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هر کس رد پایش یک خط راست باشد جانشین من می‌شود همه این کار را کردند و به درخت رسیدند اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشان نگاه می‌کردند همه دیدند درست است که به درخت رسیده‌اند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید به نظر شما چرا تیمور نتوانست جانشین خود را در آن روز برفی انتخاب کند؟ ایراد سردارانش چه بود که نتوانستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟ در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می‌شود تیمور در پاسخ می‌گوید: هدف رسیدن به درخت بود من هدف را نگاه می‌کردم و قدم برمی‌داشتم اما سپاهیانم .... پاهایشان را نگاه می‌کردند نه هدف را تمرکز داشتن و هدف داشتن لازمهٔ مؤفقیت است. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda بدانیـم ڪـہ بزرگتـرین دیـوار مهـربـانـی دل‌های ماسـت یادمان باشد ڪـہ روی این دیـوار چـہ می‌گذاریـم و چـہ هـدیـہ می‌دهیـم از خـوبی آدم‌هـا برای خودٺ دیـواری بسـاز ! هر وقت در حقـٺ بـدی ڪردند فقط یڪ آجر از دیـوار بـردار بی انصـافیست اگر دیـوار را خـــراب ڪنی...
زنـدگی‌کنید و از زنـدگی لذت ببرید🌷 با کارهای سـاده‌ای می‌توانید این احساس لذت را بہ زندگی‌تان ببخشید و آنرا از حالت خسته‌کننده و ملالت‌آور در بیاورید پس تا می‌توانید خوشحال باشید و از زندگیتان لـذت ببرید نگذارید زنـدگی بہ یک برنامه عادی و معمولی تبدیل شود و خسته‌تان کند باید پیش بروید و منتظـر اتفاقات غیر قابل پیش‌بینی باشید. یادتان باشد هر یک از مـا موجوداتی منحصر به فرد هستیم و در کل جهـان نمـونـه‌ای نداریم پس سعی کنید بهتـرین باشید بہ احساساتتان اهمیت دهید و آنها را ناچیـز نشمارید از همین الان نظـم و آرامـش کامل را در اندیشہ و کردار خود برقرار کنید و در همه حال شکرگذار باشید و در کنار بزرگ و توانا زنـدگی کنید و از زنـدگی لذت ببرید. ‌‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ پادشاهی از وزیر خویش خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت، بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هر کاری برای جلب رضایت آنها نمود موفق نمی‌شد لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند هنگامی که وزیر حاضر شد پادشاه گفت: مدتی است که مردم از من روی گردان شده‌اند، اگر بتوانی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می‌گذرم. وزیر گفت: من دستور شما را اجرا خواهم کرد فقط از شما طالب تعدادی سرباز هستم. پادشاه گفت: نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی! سرباز برای چه می‌خواهی!؟ وزیر گفت: من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم پادشاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد شب هنگام، وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به خانه‌ها بروند و از هر خانه چیزی بدزدند. طوری که آن چیز نه زیاد بی‌ارزش باشد و نه زیاد باارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود و همچنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر  مکانی که  دزدی می‌کنید این کاغذ را قرار دهید، روی کاغذ چنین نوشته شده بود: هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است. سربازان نیز مطابق دستور  وزیر عمل کردند مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند نفر اول گفت: درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبرو شدیم، اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی‌کند این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته‌اند  اموال ما را بدزدند، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند! نفر دوم نیز گفت: درست است قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم و همه حرف‌های یکدیگر را تائید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند. و وزیر دانا، مؤفق به ساخت چنین جو روانی شد! ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda