eitaa logo
‌🍃🌸آرامـش بـٰا خُـ﷽ـدا🌸🍃
6.6هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
خـوش آمـدیـد 🌸 ⚘امیـدوارم یاد خدای مهربونC᭄ همیشه کنارتون باشه⚘ #لحظه‌هاتون‌پرازآرامش لطفا از بقیه کانالها حمایت کنید🙏 🔘صفحه به صفحه قـرآن @ghorankariim ⤵️ خادم کانال 🆔 @BanoNiyayesh ⤵ تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/4171694706C561b7929b0
مشاهده در ایتا
دانلود
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت در حمام پدر از پسر خود طلب آب نمود پسر با بی‌حوصلگی رفت و از گوشه‌ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته‌ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم بود و نه برای نوشیدن آب، پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد پدر به مجرد دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد لبخند زد و رو به پسر گفت: با دیدن این کاسه یاد خاطره‌ای افتادم چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم همراه پدر به حمام عمومی رفتم درست مثل امروز که من از تو آب خواستم آن روز هم پدرم از من آب خواست من برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم امروز من که چنان فرزندی برای پدر بودم پسری چون تو نصیبم شده که با بی‌حوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده‌ای برایم آب آورده!!! حال در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود خدا می‌داند و بس!!! ‌‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ملا نصرالدین و پسرش تصمیم گرفتن که به شهر بروند ولی چون وسیله‌ای جز الاغ نداشتند مجبور شدند با الاغ سفر کنند برای رسیدن به شهر نیاز بود که از پنج روستا بگذرند ملانصرالدین پسرش را که کوچکتر بود به روی الاغ نشاند و خود پیاده به راه افتادند در روستای اول همه به پسر گستاخی کردند که چه پسر بی ادب و بی وجدانی! پدر پیاده و پسر سوار است در روستای دوم پسر گفت: پدر شما پیرتر هستی شما سوار الاغ شو پدر سوار الاغ شد و پسر پیاده آمد مردم روستا گفتند عجب پدر نامروتی خودش سوار بر الاغ است و پسرش پیاده می‌آید! در روستای سوم هر دو سوار بر الاغ شدند مردم روستا گفتند عجب آدم‌هایی چقدر از الاغ بیچاره کار می‌کشند هر دو بر او سوار شده‌اند! در روستای چهارم هر دو از الاغ پیاده شدند و مردم روستا گفتند عجب آدم‌های نفهمی الاغ را با خود آورده‌اند ولی سوار الاغ نمی‌شوند! ملا نصرالدین گفت مشکل از الاغ ماست چیزی تا شهر نمانده الاغ را از بالای پل به داخل رودخانه می‌اندازیم و پیاده می‌رویم ملا نصرالدین الاغ پیچاره را برای پایان دادن به حرف مردم قربانی کرد در روستای پنجم ملا نصرالدین گمان می‌کرد حرف مردم تمام شده است ولی مردم روستا گفتند: عجب آدم‌های نادانی این همه راه را تا شهر پیاده آمده‌اند حداقل یک الاغ با خودتان می‌آوردید! به همین خاطر از قدیم می‌گویند در دروازه رو میشه بست ولی دهان مردم رو نه !!! مشکل ما از اونجا شروع شروع شد که قبل از انجام هر کاری بجای اینکه بگیم خدا چی میگه میگیم مردم چی میگن!؟ ‌‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ هر وقت بابام می‌دید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم می‌گفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ آب چکه می‌کرد می‌گفت: اسراف حرامه! اطاقم که بهم ریخته بود می‌گفت: تمیز و منظم باش، نظم اساس دینه حتی در زمان بیماریش هم تذکر می‌داد تا اینکه روز خوشی فرا رسید چون می‌بایست در شرکت بزرگی برای کار مصاحبه می‌دادم با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پر از توبیخ رو ترک می‌کنم صبح زود حمام کردم بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت: فرزندم! ۱- مرتب و منظم باش ۲- همیشه خیرخواه دیگران باش ۳- مثبت اندیش باش ۴- خودت رو باور داشته باش تو دلم غرولند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست‌ بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم می‌کنه! با سرعت به شرکت رؤیایی‌ام رفتم به در شرکت رسیدم با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود! به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم آشغالا رو ریختم تو سطل زباله اومدم تو راهرو دیدم دستگیره در کمی از جاش در اومده، یاد پند پدرم افتادم که می‌گفت: خیرخواه باش دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته! از کنار باغچه رد می‌شدم، دیدم آب سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه لذا شیر آب رو هم بستم پله‌ها را بالا می‌رفتم دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ‌ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه می‌شد لذا اونارو خاموش کردم! به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند که نوبتشون برسه چهره و لباسشون رو که دیدم احساس خجالت کردم خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاه‌های غربیشون تعریف میکردن! عجیب بود هر کسی که می‌رفت تو اتاق مصاحبه کمتر از یک دقیقه می‌آمد بیرون! با خودم گفتم: اینا با این دک و پوزشون رد شدن، مگه ممکنه من قبول بشم؟ عمراً بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم رو نخواستن باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش نشستم و منتظر نوبتم شدم توی این فکرها بودم که اسمم رو صدا زدن وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم سه نفر نشستن و به من نگاه می‌کنند یکیشون گفت: کِی می‌خواهی کارت رو شروع کنی؟ لحظه‌ای فکر کردم داره مسخره‌ام می‌کنه یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان‌شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی با تعجب گفتم: هنوز که سؤالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود با دوربین مداربسته دیدیم تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا نقص‌هارو اصلاح کنی در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار، مصاحبه، شغل و ... هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم کسی که ظاهرش سخت‌گیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده‌نگری عزیز دلم! در ماوراء نصایح و توبیخ‌های پدرانه محبتی نهفته است که روزی حکمت آنرا خواهی فهمید اما شاید آن روز دیگر او کنارت نباشد ‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ در نیمه‌های سال تحصیلی معلم کلاس به مدت یک ماه به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و معلمی جدید موقتاً به جای او آمد پس شروع به تدریس نمود و از چند دانش آموز شروع به پرسش در مورد درس کرد وقتی نوبت به یکی از دانش آموزان رسید و پاسخی اشتباه داد بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره می‌کردند معلم متوجه شد که این دانش آموز از ضریب هوشی و اعتماد به نفسی پائین برخوردار است و همواره توسط همکلاسی‌هایش مورد تمسخر قرار می‌گیرد زنگ آخر فرا رسید وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه‌ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع صحبت نکند در روز دوم معلم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچه‌ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند دستش را بالا ببرد هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند، تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچه‌ها بود بچه‌ها از اینکه او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند، معلم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند در طول این یک ماه معلم جدید هر روز همین کار را تکرار می‌کرد و از بچه‌ها می‌خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبت قرار می‌داد کم کم نگاه همکلاسی‌ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلم سابقش خنگ می‌نامید نیست به خاطر اعتماد به نفسی که آن معلم دلسوز به او داد، دانش آموز تمام تلاش خود را می‌کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند دیگر نمی‌خواست مانند گذشته موجودی بی‌اهمیت باشد آن سال با معدلی خوب قبول شد به کلاس‌های بالاتر رفت در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کلیه جهان است بله او کسی نیست جز این قصه را دکتر ملک حسینی در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود در صفحه اینستاگرامش نوشته و برای معلم خود آرزوی مؤفقیت نموده انسان‌ها دو نوعند: نوع اول کلید خیر هستند دستت را می‌گیرند و به تو در بهتر شدنت کمک می‌کنند و به تو احساس ارزشمند بودن می‌دهند نوع دوم انسان‌هایی هستند که با دیدن اولین شکست شخص، حس بی ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می‌کنند این دانش آموز قربانی نوع دوم از این انسان‌ها بود که بخت با او یار بود و خداوند شخصی سر راهش قرار داد که یک عمر مؤفقیت را به او هدیه داد ✍ای پدر و ای مادر و ای معلم شما از کدام نوع هستی؟! آیا با یک یا چند بار شکست فرزند یا دانش آموزت به او حس حقارت می‌دهی؟ ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ نون خامه‌ای زندگی‌مان را بخوریم! حتماً تا امروز حداقل برای یکبار هم که شده شیرینی تر خریده‌اید حتماً در کنار تمام شیرینی‌های خوشگلِ تر به فروشنده گفته‌اید یک ردیف هم نون خامه‌ای بگذار حتماً وقتی شیرینی را تعارف کرده‌اید خیلی‌ها از همان یک ردیف نون خامه‌ای شیرینی برداشته‌اند حتماً وقتی نون خامه‌ای‌ها تمام شد دیگران گفتند، ااا نون خامه‌ای تمام شد حالا اینها را چه‌ جوری بردارم؟ بله، نون خامه‌ای خوشمزه است و راحت خورده می‌شه برخلاف دیگر شیرینی‌های تر به‌ ویژه ناپلئونی! تا حالا از خودمان پرسیده‌ایم چرا وقتی نون خامه‌ای این همه طرفدار دارد چرا تمام جعبه را پر از نون خامه‌ای نمی‌کنیم؟ چون زشت است؟ چون از نون خامه‌ای خوشگل‌تر هستند؟ داستان نون خامه‌ای داستان بسیاری از ما آدم‌هاست بسیاری از ما راحت بودن و لذت بردن از زندگی را فدای کلاس، خوشگلی و حرف مردم می‌کنیم! شاید قبول نکنیم اما بسیاری از ما برای حرف مردم زندگی می‌کنیم یعنی حاضریم زندگی خود را جهنم کنیم اما مطابق میل و نظر مردم روزگار خود را سپری کنیم در خلوت با خودمان مرور کنیم که چه تصمیم‌ها و کارهایی را به خاطر مردم انجام دادیم و به خاطر آن از چه مسائلی چشم‌پوشی کردیم! بیائید نون خامه‌ای زندگی‌مان را بخوریم و از آن لذت ببریم. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی مرد روستایی با پسرش از ده راه افتادند بروند شهر مقداری راه که رفتند یک نعل پیدا کردند مرد روستایی به پسرش گفت: نعل را بردار که به کار می‌خورد پسر جواب داد: این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی‌ارزد مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت، وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک نعل فروش فروختند و با پولش مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند در صحرا آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک می‌شد مرد که جلوتر از پسرش می‌رفت یکی از گیلاس‌ها را به زمین انداخت پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند هر چند قدمی که می‌رفتند مرد یک دانه از گیلاس‌ها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر می‌داشت و می‌خورد آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت: یادت هست که گفتم آن نعل را بردار گفتی به زحمتش نمی‌ارزد؟ پسر گفت: بله یادم هست پدر گفت: دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم اما یکجا ندادمت برای اینکه مطلب را خوب متوجه بشوی گیلاس‌ها سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری بدان هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید هیچ کار خدا بی حکمت نیست ‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ در یکی از رستوران‌هائی كه در كوهپايه‌های اسكاتلند قرار دارد گروهی ماهیگیر دور هم جمع شده و در حال خوردن قهوه و گپ زدن بودند درست در لحظه‌ای كه یکی از ماهيگيران با دستش در حال نشان دادن اندازه ماهی بزرگی بود كه از تورشان در رفته بود! پيشخدمتی از كنار او گذشت و ضربه دست او باعث شد كه قهوه روی دیوار رستوران پاشيده شود و لكهٔ سياه آن شروع به پائین آمدن از روی دیوار كند پيشخدمت با ديدن منظره بی‌درنگ دستمالی از پیش‌بند خود بيرون كشيد و به تميز كردن آن پرداخت، اما لكه سياه قهوه از روی ديوار زدوده نشد در آن لحظه مردی از پشت یکی از میزهای رستوران بلند شد و به سمت لكه سياه رفت او یک مداد شمعی از جيب خود درآورد و در حالی كه همه به او خيره شده بودند شروع به كشيدن طرحی روی لکه سياه كرد چند دقیقه‌ای نگذشته بود كه تصوير زیبائی از یک گوزن با شاخ‌های بلند روی آن ديوار نقش بست اين هنرمند فرزانه كسی جز «ادوين لندسر» نبود، او در زمان خود از پيشگامان نقاشی حيوانات در انگلیس بود مرتكب اشتباه شدن در زندگی همه ما وجود دارد اما در زندگی هستند كسانی كه اشتباه را با آغوش باز می‌پذيرند آن را تغییر می‌دهند و به چیزی دلپذير تبديل می‌كنند توانائی تبدیل بحران به فرصت یکی از مهارت‌هائی است که افراد ثروت آفرین را از عامه مردم جدا می‌کند به دنبال به روز کردن خود باشید تا مهارت‌های متمایز کننده زندگی و کسب و کارتان را متحول کند ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مادرم تعریف می‌کرد: نمک سنگ بود، برنج چلو را ساعتى با نمک سنگ مى‌خوابانديم تا كم‌كم شورى بگيره غذا را چند ساعتى روى شعله ملايم چراغ خوراک پزى مى‌نشانديم تا جا بيفته يخ‌ كرده و تكيده كنار علاءالدين و والور مى‌نشستيم تا جونمون آروم گرم بشه عكس يادگارى توى دوربين را هفته‌اى، ماهى به انتظار مى‌نشستيم تا فيلم به آخر برسه و ظاهر بشه آهنگ تازه آوازه خوان را صبر مى‌كرديم تا از آب بگذره و كاست بشه و در پخش صوت بخونه قلک داشتيم، با سكه‌ها حرف مى‌زديم تا حساب اندوخته دستمون بياد حليم را بايد «حليم» مى‌بوديم تا جمعه زمستانى فرا برسه و در كاممون بشينه هر روز سر مى‌زديم به پست‌خانه، به جستجوى خط و خبرى عاشقانه، مگر كه برسه گوش مى‌خوابانديم به انتظار زنگ تلفن محبوب، شبى، نيمه‌شبى، بامدادى، گاهى، بى‌گاهى انتظار معنا داشت دقايق «سرشار» بود هر چيز یک صبورى مى‌خواست تا پيش بياد تا زمانش برسه، تا جا بيفته، تا قوام بياد غذا، خريد، تفريح، سفر، خاطره دوستى، رابطه، عشق انتظار ما را قدردان ساخته بود حالا فهمیدی چرا این روزها کسی قدردان نیست!؟ ‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرارمیداد: حدود هزار نفر از نظامیان آمریکایی در کره در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه استانداردهای بین المللی برخوردار بود این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد را دارا بود این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و حتی امکان فرار نیز تا حدی وجود داشت آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد در آن از هیچیک از تکنیک‌های متداول شکنجه استفاده نمیشد، اما... اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود عجیب اینکه زندانیان به مرگ طبیعی میمردند با اینکه حتی امکانات فرار وجود داشت اما زندانیان فرار نمی‌کردند بسیاری از آنها شب می‌خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی‌شدند آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خودشان و نسبت به هموطنان خودشان که مافوق آنها بودند رعایت نمی‌کردند و در عوض عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می‌ریختند دلیل این رویداد، سال‌ها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد: در این اردوگاه فقط نامه‌هایی که حاوی خبرهای بد بود را به دست زندانیان می‌رساندند و نامه‌های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشد هر روز از زندانیان می‌خواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده‌اند یا می‌توانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را می‌کرد، سیگار جایزه می‌گرفت اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و معلوم شده بود خلافی کرده هیچ نوع تنبیهی نمیشد در این شرایط همه به جاسوسی برای دریافت جایزه عادت کرده بودند تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است چرا که با دریافت خبرهای منتخب فقط منفی، امید از بین میرفت با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می‌یافتند با تعریف خیانت‌ها، اعتبار آنها نزد هم‌گروهیها از بین میرفت و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی و مرگ‌های خاموش کافی بود این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده می‌شود ◽️⇦ نتیجــه‌ ↯ اگر این روزها فقط خبرهای بد می‌شنويم اگر هیچ‌کدام به فکر عزت نفسمان نيستيم و اگر همگی در فکر زدن پنبه همدیگر هستيم به سندرم «شکنجه خاموش» مبتلا شده‌ایم این روزها همه خبرهای بد را فقط به گوشمان می‌رسانند و ما هم استقبال می‌کنیم دلار گران شده، طلا گران شده کار نیست، مدرسه‌ای آتش گرفت تصادفات جاده‌ای جان هموطنانمان را گرفت زورگیری در ملاءعام این روزها هیچ‌کس به فکر عزت نفس ما نیست! شما چطور فکر می‌کنید؟ ما ایرانیها دزدیم! ما ایرانیها همه کارهایمان اشتباه است! ما ایرانیها هیچی نیستیم! ما ایرانیها از زیر کار درمیرویم! ما هیچ پیشرفتی نکردیم! ما ایرانیها هیچ هنری نداریم! ما ایرانیها آدم حسابی نداریم! ما ایرانیها هر عیبی که یک انسان می‌تواند داشته باشد داریم! توی همین محیط‌های مجازی چقدر با دلیل و بی دلیل به خودمان بد می‌گوئیم و لذت می‌بریم به خودمان فحش می‌دهیم و کیف می‌کنیم و می‌خندیم اقوام مختلف ایرانی را مسخره می‌کنیم و همه با هم کل ایران را بزرگان علمی و هنری و ادبی و دینی کشور خودمان را وسیله خنده و تفریح کرده‌ایم و هیچ‌کس هم نباید فکر کند اینها نقشه است مملکت رو خوردند و بردند و .... همه دزدند همه فاسدن و ..... این همان جنگ نرم است این روزها همه در فکر زیرآب زدن بقیه هستند، شما چطور؟ این روزها همه احساس می‌کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می‌گذرانند شما چطور؟ این روزها همه شبیه زندانیان جنگ آمریکا و کره منتظر مرگ خاموش هستند، شما چطور؟ بیائیم از خواندن و شنیدن اخبار منفی فاصله بگیریم و تا می‌توانیم به خود و اطرافیانمان امید بدهیم، احترام بگذاریم و در هر شرایطی شاد زندگی کنیم ✍ با انتشار این مطلب در حفظ و ارتقاء سطح بهداشت روانی جامعه سهیم باشیم ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر و عروس و نوهٔ چهارساله خود زندگی کند دستان پیر مرد می‌لرزید و چشمانش خوب نمی‌دید و به سختی می‌توانست راه برود هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند، باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می‌ریزد آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد هر وقت هم خانواده او را سرزنش می‌کردند پدربزرگ فقط اشک می‌ریخت و هیچ نمی‌گفت یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می‌کرد پدر رو به او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می‌کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه‌های چوبی درست می‌کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! یادمان بماند که زمین گرد است! ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@Arameeshbakhoda امروز را بلند بخند بلند بگو خدایا شکرت بلند آواز سر بده مانند گنجشک‌ها شاد باش و دیگران را خوشحال کن دوستانت را قضاوت نکن قبل از آنکه کسی را نصیحت کنی یک روز با او بگذران با کفش‌های او راه برو از زندگی‌اش باخبر باش رها باش و عاشق در وجودت آرامش و عشق را جاری کن با ارزش باش با ارزش زندگی کن و بگو خداوندا سپاسگزارم بخاطر این زندگی زیبا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت، عقاب با بقیه جوجه‌ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد در تمام زندگی‌اش او همان کارهایی را انجام داد که مرغ‌ها می‌کردند، برای پیدا کردن کرم‌ها و حشرات زمین را می‌کند و قدقد می‌کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می‌کرد سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام با یک حرکت جزئی بال‌های طلائیش برخلاف جریان شدید باد پرواز می‌کرد عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه‌اش پاسخ داد: این یک عقاب است سلطان پرندگان او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد زیرا فکر می‌کرد یک مرغ است این ما هستیم که زندگی خودمان را می‌سازیم، نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند وقتي باران می‌بارد همه پرندگان به سوی پناهگاه پرواز می‌کنند بجز عقاب كه برای دور شدن از باران در بالای ابرها به پرواز در می‌آید مشكلات برای همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت می‌گردد ﺩﺭ ﺯﻧﺪگی ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻋﻘﺎﺏ بلند پرواز باش ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda