➯ @Arameeshbakhoda
میشود هایت را لیست ڪن
و وقـت بگـذار
و برای بزرگیت برای وسعت روحت
با قدرت فریاد بزن ڪه «میشود»
میشود از نـو آغازی ڪرد
میشود شـادتر بود
میشود زیبـاتر زندگی ڪرد
میشود عاشقـانه نفس ڪشید
میشود مهربانتر بہ اطراف نگاه ڪرد
میشود اتفاقی باورنڪردنی را خلق ڪرد
میشود عظمـت تغییر را فهمید
آری میشود تمام نمیشودهایمان را
بہ میشودها تبـدیل ڪرد
«میشـود باید بشـود»
بہ انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فـردا
زنـدگی شیرین است
زنـدگی باید کرد
گر چه دیر است ولی
کاسهای آب بہ پشت سر لبخند بریزم
شاید بہ سـلامت ز سفـر برگردد
بـذر امیـد بکارم در دل
لحظـه را دریـابم
مـن بہ بازار محبت بروم فـردا صبـح
مهـربانی خودم عرضـه کنم
یک بغل عشـق از آنجا بخرم
یـاد من باشـد فـردا حتماً
بہ سلامی، دل همسایهٔ خود شـاد کنم
بگـذرم از سر تقصیـر رفیـق
بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شـوق
تا ڪه شاید برسـد همسفری
ببـرد این دل ما را با خـود
و بدانـم دیگر
قهـر هم چیـز بدیست
یاد من باشـد فـردا حتماً
بـاور این را بکنـم
ڪه دگر فرصـت نیست
و بدانم ڪه اگر دیـر کنم
مهلتی نیست مـرا
و بدانم ڪه شبی خواهم رفت
و شبی هست ڪه نیست
پس از آن فـردایی ....
#فریدونمشیری
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
دوست من چرا میگی من نمیتونم؟
چرا میگی از من گذشته؟
چرا میگی من بدشانسم؟
چرا میگی من بدبختم؟
مگه خـدا نگفته
من از روح خودم در وجودتون دمیدم؟
از روح خـدا در ما دمیده شده
پس هیچ محدودیتی نداریم
پس باید عالـی باشیم
کلام تـو عصای معجزه گر توست
این جملات را هر روز تڪرار کنید
اونقدر بگید ڪه ذهنتون بـاور کنه
ڪه هستید و خیلی کارها
میتونید انجام بدید
◄ مـن خودم را دوسـت دارم
◄ مـن شـادم
◄ مـن عالیـم
◄ مـن خودم را بـاور دارم
◄ مـن میتوانـم
◄ مـن سرشار از انـرژی هستم
◄ مـن شجاعـم
◄ مـن خوش شانسـم
◄ مـن دوسـت داشتنیام
◄ مـن لایق بهتـرینها هستـم
◄ مـن توانمنـدم
خـدایــا شــڪـرت
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانیاش پنج درهم از او دریافت میکرد
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانیاش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانهاش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بیکار شده بود، دنبال کار میگشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانیاش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید
در آن روستا که چوپان زندگی میکرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او میدادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید
مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند
چوپان پنج درهم خویش را به او داد
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی میتوان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند
آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواستهاش را پذیرفت
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواستهٔ هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند مایحتاج آنان را خریداری کرد
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند
صاحب آن گربه میخواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود، تاجر آن را به حساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر میگشت
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند هنگامی که داخل روستا شد مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را میخورند مورد فشار قرار گرفتهایم که چیزی برای ما باقی نمیگذارند
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان مؤافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت
مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسشهای تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد
در حالی که گریه میکرد و میگفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
✅ این است معنی
برڪت در روزی حلال
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
خانم معلمی تعریف میکرد:
در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان
پدر و مادرشان هم در مراسم دعوت بودند و بچهها باید در مقابل معلمان و اولیاء سرود را اجرا میکردند، چندین بار تمرین کردیم
و سرود رو کامل یاد گرفتند
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم، با هم در مقابل اولیاء و معلمان شروع به خواندن سرود کردند
ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع
دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد!
بچهها هم سرود را میخواندند و ریز میخندیدند، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم
خب چرا این بچه این کار رو میکنه!؟
چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟
این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!
رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم
هیچی نمیفهمید به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم
خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از خنده حاضران شده بود
نگاهی گرداندنم مدیر را دیدم
رنگش عوض شده بود از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم سرش را نزدیک کرد و گفت:
فقط این مراسم تمام شود
ببین با این بچه چکار کنم؟!
اخراجش میکنم تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود
حالا آنی که کنارم بود زنی بود مادر بچه
رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود
بسیار پرشور میخندید و کف میزد
دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد: آخر مادرم اینجاست
برای مادرم این کار را میکردم!!
معلم گفت: با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها این چنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح میدهم
مادر من مثل بقیه مادرها نیست
مادر من کرولال است، چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم
تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود
این زبان اشاره است، زبان کرولالها
همین که این حرفها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم و دختر را محکم بغل کردم!!
آفرین دختر، چقدر باهوش
مادرش چقدر برایش عزیز است
ببین به چه چیزی فکر کرده!
فضای مراسم پر شد از پچ پچ و در گوشی حرف زدن و...
تا اینکه همه موضوع را فهمیدند
نه تنها من که هر کس آنجا بود از اولیاء و معلمان همه را گریاند!
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد
و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند
گاهی جلوتر از مادرش میرفت و برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!
📝 درس این داستان این بود:
زود عصبانی نشو
زود از کوره در نرو
تلاش کن زود قضاوت نکنی
صبر کن تا همهٔ زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!!
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
تلنگـــ⚠️ــــر
↫◄ اگر عمـری باشـد
پس از این هیچ فضیلتی را
هم پایهٔ مهربانی
با آدمیزادگان نمیشمارم
↫◄ اگر عمـری باشـد
کمتر میگویم و مینویسم
و بیشتر میشنوم و میخوانم
↫◄ اگر عمـری باشـد
پس از این خویش را بدهکار هستی
و هستان، میشمارم نه طلبکار
↫◄ اگر عمـری باشـد
عدالت را فدای عقیده
و آرزو را فدای مصلحت
و عمر را در پای خوردنیها
و پوشیدنیها قربان نمیکنم
↫◄ اگر عمـری باشـد
چندان در خطا و کوتاهیهای دیگران
نمینگرم که روسیاهی خود را نبینم
↫◄ اگر عمـری باشـد
هیچ ظلمی را سختتر از
تحقیر دیگران نمیشمارم
↫◄ اگر عمـری باشـد
در جنگلهای بیشتری گم میشوم
کوههای بیشتری را مینوردم
ساعتهای بیشتری به امواج دریا
خیره میشوم
دانههای بیشتری در زمین میکارم
و زبالههای بیشتری از روی زمین
برمیدارم
↫◄ اگر عمـری باشـد
کمتر غم نان میخورم
و بیشتر غم جان میپرورم
↫◄ و اگر عمـری باشـد
قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر میدانم
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
🌸 قــدر بدانیـد!
قدر داشتههایتان را بدانید!
قدر آدمهای خوب زندگیتان را
قدر سلامتی و آرامشتان را بدانید!
اتفاقاً دنیا زود در مقابل
عدم قدردانی واکنش نشان میدهد
و آن را از شما میگیرد
حالا میخواهد سلامتی باشد
یا یک آدمی که شما
او را خیلی دوست دارید
یک چیز دیگر هم بگویم
تو را به خدا قدر پدر و مادرتان را بدانید
شاید بزرگترین و تکرار نشدنیترین
نعمتی که در اختیار هر آدمی قرار دادهاند
همین وجود پدر و مادر است.
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
گفتم: شما برید، منم میام الان!
سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پلهها رفتم پائین
توی پاگرد طبقه اول دیدمش
از همراهای بیمارا بود لابد...
نشسته بود روی پلهها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کردش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود
سرشو هر از گاهی محکم میکوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت
باید بیتفاوت از کنارش رد میشدم و به راهم ادامه میدادم اما نتونستم، هنوز عادت نکرده بودم به درد مردم
نزدیکتر رفتم و با احتیاط گفتم:
حالتون خوبه؟!
سرشو بلند کرد و نگاه بیتفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش!
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش
میخورین؟! نسکافه ست!
دو قطره اشک از چشماش چکید پائین ولی با ذوق خندید و گفت: نسکافه دوست داره
ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچهمون رنگ پوستش قهوه ای بشه!
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم
دوباره به حرف اومد
همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم!
زن داشتم، یه خونهٔ نقلی داشتم، بچهمونم داشت به دنیا میاومد، همه چی داشتم
ولی امروز صبح که بلند شدم
دیگه هیچی نداشتم!
بهش گفتم پسر میخواما من
رفتیم سونوگرافی دختر بود
به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟!
در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جامیذارم توی بیمارستان و فرار میکنم خودم!
چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همش، ولی نفهمیده بود
ناشکری که نکردم من آخه خدا
از سر خریت بود فقط!
صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده
جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود هم بچم
بی اختیار داشتم همراهش گریه میکردم
یه حرفایی رو نباید زد، نه به شوخی، نه جدی
منِ خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه!
سرشو دوباره کوبید به دیوار و من بیشتر لیوان توی دستمو چنگ زدم، به هق هق افتاده بود
آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو
فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست
ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی!
اونقدری زار زد که بیحال شد دوباره، کاری از دست من و اشکام برنمیومد، نسکافه توی دستمم سرد شده بود دیگه
بی سر و صدا عقب گرد کردم و از پله ها بالارفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه اول دفترچهٔ یادداشتهای روزانم نوشتم:
برای گفتن یه حرفهایی همیشه زوده
خیلی زود ...
برای گفتن یه حرفهائیم همیشه دیره
خیلی دیر ...
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه، عقربههای ساعت با ارادهٔ تو
به عقب برنمیگردن!
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
↩️ برای اینڪہ بہ خود بیائیم
باید بہ سہ مکان برویم ↯
⇦ بیمـارستـان
⇦ زنـدان
⇦ قبـرستـان
↫◄ در بیمـارستـان
میفهمیم ڪه هیچ چیز
زیباتر از تندرستی نیسٺ
↫◄ در زنـدان
میبینیم ڪه آزادی
گران بهاترین دارایی ماست
↫◄ در قبـرستـان
قدر زندگی را درمییابیم
و با تفکر بہ خـدا نزدیکتر میشویم
زمینی ڪه امروز روی آن قدم میزنیم
فردا سقفمان خواهد بود
پس بیائید برای همہ چیز فروتن
و شڪرگزار باشیم
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
گروهی از دوستان ملاقاتی با استاد مسن دانشگاه خود داشتند، گفتگو خیلی سریع به مشاجره درباره استرس و تنش در زندگی تبدیل شد
استاد به شاگردان پیشنهاد قهوه داد
و از آشپزخانه با سینی قهوه
در فنجانهای متفاوت برگشت
فنجانهای شیشهای
فنجانهای کریستال
و فنجانهایی که برق میزدند
بعضی از فنجانها معمولی
و برخی گرانقیمت بودند
پس از اینکه هر یک از آنها فنجانی برداشتند، استاد گفت: اگر دقت کرده باشید همه فنجانهایی که به نظر زیبا و جالب میآمدند اول انتخاب و برداشته شدند
و فنجانهای معمولی در سینی باقی ماندند
هر یک از شما بهترین فنجان را میخواست و این منبع استرس و تنش شماست
آنچه که شما در واقع به دنبالش بودید
قهوه بود و نه فنجان!!!
در حالیکه شما همه
به دنبال بهترین فنجان بودید..!
حال اگر زندگی قهوه باشد؟
پس شغل، پول، پست و مقام
و عشق و غیره فنجان هستند!
آنها فقط ابزاری هستند برای
حفظ و نگهداری زندگی
لطفا اجازه ندهید فنجانها شما را
به خود جذب نمایند ...
قهوه نوش جانتان!!
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
خـ♡ـدایـا
بی دلیل و با دلیل دوستـت دارم
آخر دوست داشتنت دل میخواهد
نه دلیل
دل اگر گاهی کم آورد
با بودنـت دلیـلم باش
تــ❤️ــو ڪه باشی کافیست
تـو فقـط بـاش
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود.
بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند.
زن با خود میاندیشید: خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!
بنابراین با وی رفتار خوبی داشت
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستائیان از مرد و زن کمک خواستند
زن با محبت فراوان به همهٔ آنها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:
تا وقتی از پولهای من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد میرود
مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پولها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد
زن نپذیرفت، اما مردم اصرار میکردند
که پول او را باز گردانند
زن گفت: اگر میخواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید
این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد بیدرنگ پیش پدر رفت و گفت: میدانی مادر چی گفته؟
او از مردم خواسته تا پولهایشان را روز مرگ تو پس بدهند!
مرد، به فکر فرو رفت!
سپس از همسرش پرسید: چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟
زن جواب داد: مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو میکنند که زودتر بمیری
اما حالا به جای آنکه مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند میخواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند
من هم از خداوند میخواهم که سالهای زیادی زنده بمانی کسی چه میداند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!
مرد از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
هر شـب شما و تخت خوابتان
۸۵۸،۲۴۰ کیلومتر بہ دور خورشید
و ۶،۲۵۶،۰۰۰ کیلومتر بہ دور
مرکز کهکشان راه شیری سفر میكنید
"از سفـرتـون لذت ببـریـد"
شبتـ🌙ـون بخیـر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
ای خـداونـد مهـربان
ای مالک حقیقی جهـان
سپـاس ڪه امـروز را
بر مـن ارزانی داشتـی
روزم را آغـاز میکنـم
با نامـت و بہ یـادت
و با تـوڪل بر اسـم اعظمـت
🍃بِسـمِ اللهِ الرَّحمـنِ الرَّحیـم🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
➯ @Arameeshbakhoda
صبح آمده با هزار و یک عشق و نوید
بگشا تو به روی زندگی سطر جدید
با رقص و سرور شاخه ساران جوان
هم نغمه شویم و بر کنیم درس امید
سـ🌸ـلااااام
صبحتـون شـاد و پر امیـد
امـروزتـون سـرشـار از آرامـش
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《ضـربالمثـل》
#دوقـورتونیمـشهـمباقیـه
گویند چون حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید از خداوند خواست که همهٔ جهان و موجودات آن و همهٔ زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد.
چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد تمام جانداران را به صرف یک وعده غذا دعوت کند
حق تعالی او را از این کار بازداشت و فرمود: رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد، بهتر است زحمت خود زیاد نکند
ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوبش بروند.
سلیمان هم بیدرنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند
وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند
چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست و علمای اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی
آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند.
ساعتی نگذشت که ماهی عظیمالجثه از دریا سر برآورد و گفت: خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند
سلیمان گفت: این غذاها آماده است مانعی وجود ندارد و هر چه میخواهی بخور
ماهی با یک حمله تمام غذاها و خوراکیهای آماده شده را بلعید و گفت: یا سلیمان، سیر نشدم غذا میخواهم
سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت: مگر رزق روزانه تو چقدر است؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم!؟
ماهی عظیمالجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت: خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است. الان من نیم قورت خوردهام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد
سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت: پروردگارا، توبه کردم، به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی ...
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
یک سرفهای هم باید کرد!!
شخص ساده لوحی مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است.
به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود
و از خداوند روزی خود را بگيرد
به اين قصد یک روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد
هرچه به انتظار نشست برايش ناهاری نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام كرد و چشم به راه ماند
چند ساعتی از شب گذشته درويشی وارد مسجد شد و در پای ستونی نشست و شمعی روشن كرد و...
از توبرهٔ خود قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن
مرد كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكی و به حسرت به خوراک درويش چشم دوخته بود
ديد درويش نيمی از غذا را خورد
و عنقريب باقيش را هم میخورد
بی اختيار سرفهای كرد
درويش كه صدای سرفه را شنيد گفت:
«هركه هستی بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگی داشت میلرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد
وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد
درويش به آن مرد گفت:
فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا میدانستم كه تو اينجایی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟
شكی نيست كه خدا روزی رسان است
اما یک سرفهای هم بايد كرد!
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
گل فروش سر کوچه میگفت:
ما بچه بودیم، بابام یخ فروش بود
گاهی درآمد داشت گاهی هم نداشت
گاهی نونمون خشک بود گاهی چرب
شاید ماهی یکبار هم غذای آنچنانی نمیخوردیم
نون و پنیر و سبزی گاهی نون خالی...
اما چشممون گشنه نبود
یه دایی داشتم اون زمان کارمند دولت بود
ملک و املاک داشت و وضعش خوب بود
مادرمون ماهی یک بار میبردمون منزل دایی،
زنش، زن خوبی بود
آبگوشت مشتی بار میذاشت
و همه سیر میخوردیم
سه تا بچه هم سن و سال من داشت
به خدا ما یکبار فکر نکردیم باباشون وضعش توپه و بابای ما یخ فروش
از بس مردم دار بودن، انسان بودن
خودنمایی و پز دادن تو کارشون نبود
اونا هم میامدن خونه ما
داییم دو سه کیلو گوشت و برنج میاورد یواش میداد دست مادرم و سرشو میاورد دم گوش مادرم و آهسته میگفت آبجی ناقابله
تا مادرم میخواست تشکر کنه
با چشماش اشاره میکرد که چیزی نگه
مادرم هم ساکت میشد
الان دیگه اینطوری نیست
مردم دنبال لذت بردن از زندگی نیستن
دنبال این هستن که مدام داشتههاشون رو به رخ دیگران بکشن
دلیلشم اینه که تازه به دوران رسیدهها
زیاد شدن، تقی به توقی خورده
یه پول و پلهای افتاده دستشون، دیگه نمیدونن اصالت رو نمیشه با پول سیاه خرید
حتی بچهها هم اهل دک و پز شدن
بچه یه وجبی، به خاطر کیف و کفش قر و فریش، همچین پزی میده به دوستاش که بیا و ببین
اینا بچهان، تربیت نشدن، ننه و باباش ملتفتش نکردن که این کار بده
اگه همکلاسیش نداشته باشه، باید چکار کنه؟
لابد میدونن که میره خونه بهانه میگیره و باباش شرمنده میشه تو روش
قدیم اگه کسی ناهار اشکنه میپخت، تلیت میکرد و یه کاسه هم واسه همسایهاش
میفرستاد و میگفت شاید بوی غذام همسایهام رو به هوس بندازه و اونم غذا نداشته باشه
اگه یه خانواده توی محل تلویزیون 14 اينج میخرید همه جمع میشدن توی خونهاش واسه تماشا ...
دک و پز نبود
نهایت صفا و صداقت بود
الان طرف پسته میخوره پوستشو قاب میگیره!
میخواد بگه آهای مردم من وضعم خوبه
دیگه نمیگه شاید همسایهاش نداشته باشه و حسرت بخوره
قدیم مردم صفا داشتن، الان بی وفا شدن
ربطی هم به پیشرفت علم و اینجور چیزا نداره
این رفتارا که پیشرفت نیست
اینا افت اخلاقه...
كاش دنيا مثل قديما بود...
افسوووووووووس
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
داستانی زیبا در مورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود!
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد
داد زد و بد و بيراه گفت
خدا سكوت كرد
جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت
خدا سكوت كرد
آسمان و زمين را به هم ريخت
خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد
خدا سكوت كرد
كفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سكوت كرد
دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد
خدا سكوتش را شكست و گفت:
عزيزم، اما یک روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز ديگر باقی است بيا و لااقل اين یک روز را زندگی كن
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز
با یک روز چه كار میتوان كرد؟
خدا گفت: آن كس كه لذت یک روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است
و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و یک روز زندگی كن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد
قدری ايستاد بعد با خودش گفت:
وقتی فردايی ندارم نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم
آن وقت شروع به دويدن كرد
زندگی را به سر و رويش پاشيد
زندگی را نوشيد و زندگی را بوئید
چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، میتواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، میتواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نكرد
زمينی را مالک نشد
مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد
و به آنهايی كه او را نمیشناختند سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد
او در همان یک روز آشتی كرد و خنديد و سبگ شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد
عاشق شد و عبور كرد و تمام شد
او در همان یک روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست!
زندگی انسان دارای
طول، عرض و ارتفاع است
اغلب ما تنها به طول آن میانديشيم
اما آنچه که بيشتر اهميت دارد
عرض يا چگونگی آن است
امروز را از دست ندهيد
آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا
وجود دارد !؟
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
برخی از ما هرگز زندگی نمیکنیم
بلکه همیشه در انتظار زندگی هستیم!
ما به جای اینکه همین امروز خوشحال باشیم، به امید یک آینده خوب و خوش نشستهایم و به همین خاطر امروزمان را از دست میدهیم
ما وقت بیشتر میخواهیم
پول بیشتر میخواهیم
شغل بهتر میخواهیم
بازنشستگی میخواهیم
مسافرت و تعطیلات میخواهیم
و امروز برای همین از دست خواهد رفت و ما به این مسئله اصلاً توجهی نمیکنیم!
مهم نیست در آینده چه چیزی پیش میآید.
اگر امروز میتوانی غذا بخوری
از نور خورشید تابان لذت ببری
و با دوستانت بگویی و بخندی
پس خدا رو شکر کن
و از امروزت لذت ببر
به خاطرات بد گذشته نگاه نکن
و نگران آینده نباش!
تو فقط در این لحظه، از زنده بودن خود مطمئنی، پس این شانس بزرگ را از دست نده و قدر آن را بدان!
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
پادشاهی دستور داد تا چند سگ وحشی تربیت کنند تا هر کسی که از او اشتباهی سر زد را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بدرند.
روزی یکی از وزرا رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را جلوی سگها بیندازند.
وزیر گفت: من ده سال خدمت شما را کردهام و ده روز تا اجرای حکم از شما مهلت میخواهم
پادشاه گفت این هم ده روز مهلت
وزیر رفت پیش نگهبان سگها و گفت: میخواهم به مدت ده روز خدمت این سگها را بکنم
نگهبان پرسید: از این کار چه فایدهای میبری!؟
وزیر گفت: به زودی خواهی فهمید
نگهبان گفت: «پس چنین کن
وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگها کرد و دادن غذا، شستشوی آنها و هر کاری که لازم بود را انجام داد
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگها بیندازند
مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظارهگر ماجرا بود ولی با صحنهٔ عجیبی روبرو شد
همهٔ سگها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخوردند..!
پادشاه پرسید:
با این سگها چه کردهای ..!؟
وزیر پاسخ داد: ده روز خدمت این سگها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه را فراموش کردید
پادشاه سرش را پایین انداخت
و دستور به آزادی وزیر داد
احتمال دارد در زندگی شما کسانی باشند که خطای کوچکی کردهاند و مدتهاست به خود اجازه نمیدهید آنها را ببخشید
فقط کافیاست امروز به روزهای خوبی که با آنها داشتید فکر کنید
مطمئن هستم آنها را خواهی بخشید.
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
خدای متعال به یک پیغمبری از پیغمبرانش وحی کرد که وقتی صبح از خانه بیرون آمدی
اولین چیزی که به نظرت میآید بخور و دومین چیزی را که میبینی آنرا بپوشان و سومین چیزی را که میبینی پناهش ده و چهارمین چیزی را که دیدی مأیوس نکن و پنجمین چیزی را که میبینی از آن فرار کن
چون صبح شد و بیرون آمد کوه بزرگی را دید که در روبرویش است ایستاد و به یاد فرموده خدا افتاد که به او فرموده بود
اولین چیزی را که دیدی بخور و او تعجب کرد بعد با خودش فکر کرد که خدا مرا به چیزی امر نمیکند که من طاقت آن را نداشته باشم پس به طرف کوه رفت تا آنرا بخورد هر چقدر به کوه نزدیکتر میشد کوه کوچکتر میشد تا آنجا که وقتی به کوه رسید کوه را لقمهای لذیذ یافت و آن لقمه را خورد و لذتی به او دست داد که تا حالا با خوردن لقمهای به او دست نداده بود
دومین چیزی را که دید طشت طلایی بود چون خدا امر کرده بود دومین چیزی را که میبینیآنرا بپوشان چالهای کند و آن طشت طلا را در خاک پنهان کرد و بعد به راه خود ادامه داد و لحظهای به پشت سر خود نگاه کرد دید که آن طشت طلایی که پنهان کرده بود آشکار شده و از خاک بیرون افتاده با خود گفت آنچه را که خدا فرموده بود انجام دادم و به راه خود ادامه داد
دید که مرغی در آسمان است
و بازی (پرنده شکاری) دنبال او است
و قصد شکار کردن مرغ را دارد
چون خدا به او فرموده بود سومین چیزی را که میبینی پناه ده آستین لباسش را گشود تا مرغ در آنجا رود و پناه گیرد پس وقتی این کار را کرد باز شکاری به او گفت من چند روزی است که دنبال این مرغ هستم تا شکارش کنم و تو او را پناه دادی و نگذاشتی که من شکارش کنم
چون خدا گفته بود چهارمین چیزی را که دیدی مأیوس نکن قسمتی از گوشت پای خود را کند و به باز شکاری داد و به راه خود ادامه داد
و بعد در ادامهٔ راه گوشت مردار گندیدهٔ کرم گذاشتهای را دید چون خدا به او گفته بود پنجمین چیزی را که دیدی از آن فرار کن فرار کرد
به خانه برگشت و شب در خواب خدا به او گفت کارهایی را که گفتیم انجام دادی آیا معنای این کارها را میدانی؟ گفت نه!
خداوند فرمود آن کوه را که دیدی و بعد به امر ما رفتی بخوری و هر چه به آن نزدیکتر میشدی کوچکتر میشد و آخر لقمهای لذیذ شد غضب است که اگر هنگام غضب، خود را نگه داری و غضب خود را بخوری بعد از آن خوشحال میشوی که غضب را نگه داشتی و خود را کنترل کردی این خوشحالی همان لقمه لذیذ است
و اما آن طشت طلا که پنهانش کردی کار خوب و نیک است که اگر آن را پنهان کنی و به کسی نگویی و ریا نکنی خداوند آنرا ظاهر میگرداند و به همه نشان میدهد
و اما آن مرغی که پناهش دادی این است که اگر کسی تو را نصیحت میکند نصیحت او را قبول کن گر چه آن حرف را قبلاً شنیده باشی
و باز شکاری که مأیوسش نکردی آن است که اگر کسی از تو چیزی میخواست او را مأیوس نکن
اگر فقیری آمد و چیزی درخواست کرد به او کمک کنید و ناامیدش نکنید
و اما گوشت مردار گندیدهای که امر شده بود از آن فرار کنی غیبت است و از غیبت کردن بپرهیز و غیبت نکن.
📗عین الحیوة، صفحه ۵۲۱
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨🍃
✿↶ #حـــسآرامـــشنـــــابــــــ ↷✿
❀✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵❀
بشتابید از کرونا به رَبِّ کرونا❣
این روزها ولوله عجیب در مورد کرونا
جهان را فرا گرفته !!
هیچ کوچه و خانه، گروه و کانالی نیست
که از کرونا حرفی نباشد
این وسط به سازندهٔ کرونا هیچگونه توجهی نمیشود
آسایش فردی و اجتماعی را ربوده
و مردم در بهت و حیرتی بزرگ افتادهاند
اما ناگهان به ذهنم آمد
اگر رابطهای صمیمانه با سازندهٔ کرونا داشته باشیم نیازی به این همه ترس، وحشت و واهمه نیست!
ما در دنیا به چه چالشهای بزرگی که روبرو نشدهایم و چه بسا قرار بوده مصیبتهای کلانی که وارد چرخ زندگی ما بشود و چرخش زندگیمان را با اختلال روبرو کند
همه آنها را الله به لطف و بزرگیاش مهار کرده و از مسیر زندگی ما انحراف به کج داده است
پس چه چیزی مانع قبول شدن دعای ما میشود وقتی دست به سوی الله ببریم تا ما را از این ویروس مهلک نیز نجات دهد؟!!
بله عزیزان باور بفرمائید بجای ترس از
ویروس از خالق ویروس بترسیم
استغفار کنیم
دعا کنیم که دامن گیرمان نشود
صفر تا صد این ویروس در قدرت الله هست
با دعا و نیایش و رعایت اصول بهداشتی خودمان را بیمه الله کنیم
هر وقت اسمی از کرونا شنیدیم
با جملهٔ زیبای حَسبُنَا الله
از پس تهدید کرونا در آئیم
به راستی الله کافیست
اگر به الله اعتماد کنیم
اگر الله را ذات کفایت کننده بدانیم
اگر دامن پشیمانی از گناه در بارگاه الله پهن کنیم و اشک توبه به بارگاهش بچکانیم
بدون تردید ویروس کرونا
آزمایشیست بسیار خطر ناک
اما خداوند از کرونا بزرگتره
درسته کرونا جان خیلیها را گرفته
ولی مطمئن باشید با نیایش و دعا
در بارگاه الله و با خواست الله
کنترل شده و خنثی میگردد
برگردیم از کرونا به ربِّ کرونا
کرونا هر چقدر هلاک کننده باشد فراموش نکنید خداوند بیش از آن شافی و نجات دهنده هست
از کرونا غفلت نکنید اما نه صرفاً با ترس و واهمه، بلکه با بازگشت به خدا از کرونا خود را نجات دهیم، خدا مهم هست نه کرونا
خدارو صدا بزنیم گریه و زاری کنیم
خدا را برای نجات از گناهانی که به والله خطرناکتر از کرونا هستند صدا بزنیم
و طلب عفو کنیم
کرونا میتواند روی زندگی دنیای ما خط قرمز بکشد ولی گناهان ما در دنیا و آخرت ما را غرق خاک سیاهی میکنند!
⚠️ بترسید از کرونای حقیقی❗️
▪️بی نمازی
▪️بی حیایی
▪️چشم چرانی
▪️سخن چینی و غیبت
▪️دزدی و کلاه برداری
▪️مال حرام و رشوه گیری
▪️نافرمانی والدین
▪️شراب خوری
▪️دروغگویی
▪️تهمت زدن
▪️تجسس در امور دیگران
▪️و ... و ... و ...
همهٔ اینها باور بفرمائید خطرناکتر از
ویروس کرونا هستن
اینها دنیا و آخرتمان را تاریک و سیاه میکنند
ذلت و خواری، در به دری و رسوایی را
برای ما به بار میآورند
پناه ببریم از کرونا به ربِّ کرونا❣
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
بیشتر مـردم میگوینـد
توکل مـا بہ خـداسـت
امـا کمتـر کسی ممکـن اسـت
بہ خـدا تـوکل کـرده باشـد
اگه تـوکلت بہ خـداسـت
از چیـزی نتـرس
ایمـان را در عمـل نشـان بـده
هنگام آمدن بلا، بیماری، گرفتاری و...
بہ خالق پر قـدرت ایمـان داشته باش
ڪه با نگاه او همه چیز درست میشود
و خـدای شمـا فـرمـود:
مـرا با خلوص دل بخوانیـد
تا دعـای شمـا را مستجـاب کنم
خـدا هسـت، خیـالت تخـت ...
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی
خانه خالی، جام خالی، سفره خالی
ساغر و پیمانه خالی
کوچ کرده دسته دسته آشنایان، عندلیبان
باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی
وای از دنیا که یار از یار میترسد
غنچههای تشنه از گلزار میترسد
شهسوار از جاده هموار میترسد
این طبیب از دیدن بیمار میترسد
این شعر حال و روز این روزهای شهر من است
اسفند ۹۸ برای همیشه در خاطرهها خواهد ماند
اسفند ۹۸ یک ماه نیست یک تاریخ است
شاید هم تاریخ بعدها تقسیم شود:
تاریخ قبل از کرونا
تاریخ بعد از کرونا
درست در نقطهای که بشر میرفت به دانستهها و یافتههای تکنولوژیاش غره شود
درست نقطهای که سرعت پیشرفت علم به یمن دهکده جهانی شدن چندین و چندین و چند برابر شده بود ... کرونا آمد ...
کرونا آمد تا معادلات را بر هم بزند
تا تلنگری باشد بر آدمها بر روابط
بر خوبها، بر بدها، بر مفاهیم انسانی
بر واژهها....
آنها که تا چندی پیش
زمین و زمان را بهم ریخته بودند
برای گرفتن پست و مسئولیت
امروز در اندیشه خروجند
و پشیمان و پریشان
عدهای دنبال مرخصیاند
عدهای دنبال استعلاجی
عدهای ترک پست و کار کردهاند
عدهای غیبت از کار بیهیچ توضیحی
این روزها همه میترسند
شوخی که نیست ...
یعنی کرونا شوخی ندارد جدی است
خیلی هم جدی ...
کرونا میکشد فقیر و غنی نمیشناسد
مسئول و غیر مسئول نمیشناسد
نخبه و غیر نخبه نمیشناسد
این روزها همه میترسند، همه پریشانند
عدهای پشیمانند، عدهای حیران
این روزها خیلیها کرونا گرفتهاند
برخیها واقعی، برخیها مصلحتی
یکی فریاد میزند
یکی دروغ میگوید
یکی تهدید میکند
یکی شاخ و شانه میکشد
یکی افسرده در گوشهای میخزد
یکی میگرید، یکی مات است
به کرونا فکر میکنم انقدر کوچک است که دیده نمیشود، اما انقدر بزرگ است که "ترین" ها را به وحشت انداخته است
بزرگترین سیستم امنیتی دنیا
عظیم ترین تشکیلات سیاسی
قویترین آدمها، پولدارترین
پر پارتی ترین، خوش پوش ترین
و هر ترینی که فکر کنید ...
ولی داستان کرونا همهاش همین قدر نیست
درست در همین نقطه در همین خاک
در جایی فرشتهها به زمین آمدهاند
صورتشان پیدا نیست برخیها فقط چشمشان پیداست، همه شکل همند، دغدشه شان کمک است
یکی پزشک است، آن یکی انترن
آن یکی رزیدنت، این یکی پرستار
آن هم متخصص، خدمات، فوق تخصص، فلوشیپ و ......
آن طرفتر هم فرشتگانی دیگرند
که هر چند لباس مخصوص ندارند
اما در قلب کرونا دارند برای حذف آن
برنامه ریزی میکنند، مدیریت میکنند
کار میکنند و برای کمک به انسانها
برای زنده ماندن و سالم شدنشان
اینها فراتر از انسانند
فرشتگانی هستند که در میان این همه ناامیدی و یأس، امید را و انسانیت را و بودن را هدیه میکنند
کرونا آمد تا رنگها را بزداید
این طاعون سفید
تنها ریهها را سفید نمیکند
آدمها را هم رنگها را میزداید
و شفاف میکند
کرونا آمد شاید برای تلنگر به من
به تو به همهٔ ما آدمها
که هیچ چیز مطلق نیست
و هیچ چیز ماندگار نیست
کرونا فرصتی داد تا در خانه بنشینیم
فرصتی که شاید برای خیلی از آدمهای
همیشه درگیر و همیشه مشغول
تکرار ناشدنی باشد
و چه خوب است که در این خانه نشینی
خودمان را ورق بزنیم
خودمان را مرور کنیم
و فکر کنیم و فکر کنیم و فکر کنیم
کرونا میگذرد و تمام میشود
اما این روزها و خاطرات این روزها
باقی خواهد ماند
شاید هم تاریخ عوض شود
و کرونا بشود مرز میان دو تاریخ
تاریخی که طاعون سفید آمد
و آدمها سفید شدند و شفاف
تاریخ قبل از کرونا و تاریخ بعد از کرونا
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
کاملاً واقعی در کازرون
بعد از شصت سال پادویی و زحمت، تو این دنیا چهار دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان
با همسرم تنها زندگی میکنم
و چهار فرزندم زندگی تشکیل دادهاند دوتا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوهٔ شیرین زبان
یکی از مغازهها را خودم میچرخانم و بقیه را اجاره دادهام، اوایل شروع کرونا همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم چون با مشتریهای زیادی سر و کار دارم
نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم
همسرم برای اینکه مرا متقاعد کنه
همهٔ بچهها را شام دعوت کرده بود
و کلی تدارک دیده بود
من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود و دیر وقت رسیدم خونه، دیدم همسرم خیلی گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و...
پرسیدم چی شده مهمان داریم؟
چرا ناراحتی؟
گفت بشین خستگی رفع کن
فعلا شام بخور برات تعریف میکنم
بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچهها گفتم پدرتون حرف منو گوش نمیکنه میره در مغازه با این همه آدم سروکار داره میترسم کرونا بگیره من نگرانش هستم، امشب همتون بیائید شام خونه ما ببینیم راضیش میکنیم نره مغازه
اما همشون به بهانههای مختلف زنگ زدن و گفتن نمیتونیم بیایم
گفتم اینکه ناراحتی نداره حتماً کار داشتند
گفت چه کاری، اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن!
راستش خودم هم حالم گرفته شد
و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا
و این وضع که پیش اومده و ...
به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچهها رفتیم کیش
بعد از چند روز یکی از پسرها زنگ زد که بگه مادربزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت:
تو به فکر مادربزرگ زنت هستی، نمیپرسی بابات کجاست و حالش چطوره؟
پسره گفت چطور مگه
همسرم گفت راستش بابات کرونا گرفته الان چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالاً یکی دو روز دیگه هم زنده نیست
پسره مثلاً ناراحت شد و گفت نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم باید چکار کنیم؟
همسرم گفت هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش میکنند و مراسم هم که ممنوعه
من هم کلی خندیم و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری بهشون گفتی، ببینیم چه کار میکنند
ما حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم البته تو این مدت بچهها باز هم زنگ زدند و احوال منو از مادرشون پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت که من فوت کردم و مشغول کارهای قانویش برا دفن هست
آخرین باری که بچهها به مادرشون زنگ زدند همه میگفتند احتمالاً تو هم گرفتی، آزمایش دادی؟ ایشون هم گفت نه، ممکنه، چون همش پیش باباتون بودم
به همین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشون گفت: نترسید آزمایش دادم من ندارم، اومدن خونه رو هم ضد عفونی کردن
گفتن پس شب میآئیم پیشت، قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم
وقتی بچهها اومدن، پس از کمی ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود و...
یکی از عروسا گفت: خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود خوب شد بچهها نیومدن که بگیرن
یکی از دامادها گفت: خدا رحمت کنه
حمید دیر وقته اون برگهها را نشون مامان بدید، یکی از دخترا ناراحت شد و گفت
حالا چه وقت این کاره و ...
هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازهها را تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی بین خودشون امضاء کرده بودند و حالا سراغ سندها را میگرفتند
همسرم گفت بذارید کفنش خشک بشه و ... از اتاق اومدم بیرون و کلی سرشون دادم زدم و ...
وقتی دیدم به جای چهار تا فرزند
«چهارتا کرونا» بزرگ کردم
همانجا تصمیم گرفتم مغازهها و آپارتمان را بفروشم و پولشو برای کمک به بیماران کرونایی اهداء کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم، دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتره
امیرستار نصیریانی، نیکوکاری که پول فروش چهار مغازه را به بیماران کرونایی کازرون، اهداء کرد.
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨🍃
✿↶ #حـــسآرامـــشنـــــابــــــ ↷✿
❀✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵❀
بدان، خدایی ڪه گنجهای آسمـان و زمیـن در دست اوست بہ تـو اجازهٔ درخواسـت داده و اجابت آن را بر عهـده گرفته است
تـو را فرمـان داده
ڪه از او بخواهی تا عـطا کند
درخواست رحمـت کنی تا ببخشاید
و خـداوند بین تـو و خودش کسی را
قرار نداده تا حجاب و فاصله ایجاد کند
و تـو را مجبور نساخته
ڪه بہ شفیع و واسطهای پناه ببری
و در صورت ارتکاب گنـاه
دَرِ توبـه را مسدود نکرده است
در کیفر تـو شتاب نداشته
و در توبـه و بازگشت بر تـو
عیـب نگرفته است
در آنجا ڪه رسوایی سزاوار توست
رسـوا نساخته
و برای بازگشـت بہ خویش
شرایط سنگینی مطرح نکرده است
در گناهان تـو را بہ محاکمه نکشیده
و از رحمـت خویش نا امیدت نکرده
بلکه بازگشت تـو را از گناهـان
نیکی شمـرده است
هر گنـاه تـو را یکی
و هر نیکی تـو را ده بہ حساب آورده
و راه بازگشـت و توبـه را
بہ روی تـو گشـوده است
هرگاه او را بخوانی ندایت را میشوند
و چون با او راز دل گویی
راز تـو را میدانـد
پس حاجت خـود را با او بگوی
و آنچه در دل داری نـزد او بازگوی
غـم و انـدوه خود را در پیشگاه او
مطرح کن تا غـمهای تـو را برطرف کند
و در مشکلات تـو را یـاری رساند.
📗↲نهـجالبلاغه، بخش ۱۰، نامه ۳۱
✧✾════✾✰✾════✾✧
☑️ کـانـال آرامـش بـا خــدا☟
کلیک کنیـد ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
⇦ فـرازی از #منـاجـاتشعبانیـه
《إلهی هَبْ لی كمالَ الانقِطاعِ إلَيکَ
و أنِرْ أبصارَ قُلوبِنا بضِياءِ نَظَرِها إلَکَ》
خـ♡ــدایـا
#نعـــمت بُـــريدن كامل از همـه
و روی كردن كامل بہ خــودت را
بہ مـــن ارزانى دار
➯ @Arameeshbakhoda
خـدایـا بحـق رحمانیتت
غـمهای مـا را بـزدای
و عشق خودت را در دل ما جای ده
ڪه عشـق بہ غیـر از تـو
درد است و درد است و درد❗️
خـدایا دلهـای مـا را
در پنـاه خـودت حفـظ بفـرما
از پنجـره قلبـت گاهی نگاهی
بہ آسمـان بینـداز
و عشـق را از تـه قلبـت
بہ زنـدگیات دعـوت کن
مـا در این دنیـا مهمـانیم
و خـداوند میزبـان
نگـران فـردایت نبـاش
خـدا بـا تـوسـت...
شبتـ🌙ـون در پنـاه امـن الهـی🌟