✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《ضـربالمثـل》
#بشنـووبـاورنکـن
در زمانهای دور مرد خسیسی زندگی میکرد
او تعدادی شیشه برای پنجرههای خانهاش سفارش داده بود
شیشهبر، شیشهها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صدا کن تا این صندوق را به خانهات ببرد من هم عصر برای نصب شیشهها میآیم
از آنجا که مرد خسیس بود
چند باربر را صدا کرد
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید
چشمش به مرد جوانی افتاد به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری
سه نصیحت به تو خواهم کرد
که در زندگی بدردت خواهد خورد
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود
سخنان مرد خسیس را قبول کرد
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت
و به طرف منزل مرد راه افتاد
کمی که راه رفتند باربر گفت:
بهتر است در راه یکی یکی سخنانت را بگوئی
مرد خسیس کمی فکر کرد
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود
به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد
زیرا هر بچهای این مطلب را میدانست
ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها
بهتر از این باشد
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند
باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!
مرد که چیزی به ذهنش نمیرسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل میبردم
یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است اگر
گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است
بشنو و باور مکن.!!
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد
مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد
بشنو و باور مکن!!
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که میخواست صندوق را روی زمین بگذارد آن را ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد
بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشههای این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!!
از آن پس وقتی کسی حرف بیهوده میزند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند
گفته میشود که بشنو و باور مکن
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روزی هارون الرشید در کاخ خود با خیال راحت با ندیمان و مشاوران از هر دری سخن میگفت
یک مرتبه سر بلند کرد و رو به اطرافیان خود نمود و گفت آیا از اصحاب پیامبر ﷺ کسی را سراغ دارید که هنوز زنده باشد تا مطلبی را از او سؤال کنم یا حدیثی را که از آن حضرت شنیده باشد برای ما بگوید؟
مشاورین بعد از تحقیقات زیادی گفتند ای هارون، تا اندازهای که ما خبر داریم پیرمردی از اصحاب پیامبر در یمن میباشد و او هنوز زنده است
هارون گفت فوراً بفرستید او را بیاورند
وقتی فرستادگان او را دیدند محلی برایش ترتیب دادند و او را در آن نشانده و نزد هارون آوردند
هارون اول قدری با او صحبت کرد که ببیند آیا عقلش سالم است و مشاعر او درست کار میکند یا نه!
بعد از صحبتهای زیادی که رد و بدل شد
هارون فهمید هنوز عقلش بجا است
و از روی منطق سخن میگوید
و گفت ای پیرمرد
آیا زمان پیامبر را درک کردهای؟
جواب داد بلی
گفت آیا خدمت آن حضرت هم رسیدهای؟
جواب داد بلی روزی با پدرم خدمت آن
حضرت شرف حضور پیدا کردیم
هارون گفت آیا حضرت آن روز صحبتی هم فرمود؟ جواب داد بلی
هارون گفت آیا از آن سخنانی که از دو لب مبارک پیامبر بیرون آمد و با دو گوش خود شنیده باشی چیزی یادت هست؟
پیرمرد گفت ای خلیفه، حافظهام تمام شده است و چیزی به خاطرم نیست
هارون گفت قدری فکر کن
ببین چیزی به خاطرت میآید
قدری فکر کرد و گفت ای خلیفه
چیزی به خاطرم رسید
وقتی خدمت آن حضرت بودیم در ضمن صحبت فرمودند اولاد آدم پیر میشود و دو خصلت در او جوان میشود
یکی حرص و دیگری آرزوهای دراز و طولانی
هارون دستور داد هزار درهم به او بدهند
بعد او را به سوی منزلش روانه کنند
وقتی بیرون کاخ رسیدند، پیرمرد گفت
مرا نزد خلیفه بازگردانید
مأمورین گمان کردند که حدیث دیگری به یادش آمده است و میخواهد برای هارون نقل کند
او را نزد خلیفه بازگرداندند و به زمین گذاشتند
هارون پرسید سؤالی داشتی؟
گفت ای هارون این هزار درهم را که امسال مرحمت فرمودید دستور دهید هر سال آن را بپردازند و هر سال آن را زیادتر کنند
هارون از گفته او تعجب کرد و گفت:
دستور میدهم هر سال این مبلغ را
با اضافه به تو بپردازند و سپس گفت:
حقا که رسول خدا ﷺ درست فرمودند
چون از نزد هارون مراجعت کردند
در بین راه پیرمرد از دنیا رفت بدون آنکه درهمی از آن پولها را خرج کند و به خزینه مملکت بازگردانده شد.
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
دو گدا بودند یکی بسیار چاپلوس
و دیگری آرام و ساکت
گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را میدید بسیار چاپلوسی میکرد و از سلطان محمود تعریف میکرد و هدیه میگرفت
ولی اون یکی ساکت بود
اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو میبینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه!
گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه
سلطان محمود خر کیه؟
برای سلطان محمود این سؤال پیش اومده بود، که چرا این گدا ساکته و هیچی نمیگه!
وقتی از اطرافیان خود پرسید: به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟
سلطان محمود ناراحت شد و گفت حالا که اینطوری فکر میکنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی میکند بدهید تا بفمد سلطان محمود خر کیه؟
صبح روز بعد همین کار را انجام دادند
غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است
پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت: امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه
گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو میفروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد
لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر میکنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم
فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق آنجاست و گدایی میکند
از او پرسید چرا هنوز گدایی میکنی؟
گفت: خوب باید خرج زن و بچهام را درآورم
سلطان محمود با تعجب پرسید:
مگر ما دیروز برای شما تحفهای نفرستادیم؟
گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم
سلطان محمود عصبانی شد و گفت:
دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش
در قصر به گدا گفت بگو کار رو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
گدا این را نمیگفت
و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه
سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت:
من میگم تو هم بگو
کار خوبه خدا درستش کنه
سلطان محمود خر کیه!؟
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
« نابینای زیبا اندیش »
مردی در یک خانه كوچک با باغچهای بزرگ
و بسيار زيبا زندگی میكرد
او چند سال پيش در اثر یک تصادف، بينایی خود را از دست داده بود و همه اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر میبرد
گياهان را آب میداد، به چمنها میرسيد.و رزها را هرس میكرد
باغچه در بهار، تابستان و پائیز منظرهای دلانگيز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود
روزی شخصی كه ماجرای باغبان نابینا را
شنيده بود به ديدار او آمد
از باغبان پرسيد: خواهش میكنم به من بگوئید چرا اين كار را میكنيد؟ آنگونه كه شنيدهام شما اصلاً قادر به ديدن نيستيد
بله من كاملاً نابينا هستم!
پس چرا اين همه برای باغچه خود زحمت میكشيد؟ شما كه قادر به تشخيص رنگها نيستيد پس چه بهرهای از اين همه گلهای رنگارنگ میبريد؟
باغبان نابینا به پرچين باغچه تكيه داد
و لبخند زنان به مرد غريبه گفت:
خب من دلايل خوبی برای اينكار خود دارم من همواره از باغبانی خوشم میآمد
به نظرم میرسد كه دست كشيدن از اينكار به سبب نابينایی دليل قانع كنندهای نيست
البته نمیتوانم ببينم كه چه گياهانی در باغچهام میرويند ولی هنوز میتوانم آنها را لمس و احساس كنم
من نمیتوانم رنگها را از هم تشخيص دهم ولی میتوانم عطر گلهایی را كه میكارم ببويم و دليل ديگر من شما هستيد
چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمیشناسيد!
البته من شما را نمیشناسم ولی گاهی اوقات شخصی چون شما از اينجا رد میشود و كنار باغچه من میايستد
اگر اين تكه زمين باغچهای بدون گياه و خشک بود ديدن منظره آن برای شما خوشايند نبود
به نظر من نبايد از انجام كاری به اين سبب چشم پوشی كنيم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد در صورتی كه ممكن است كمک ناچيزی به ديگران بكند
مرد به فكر فرو رفت و گفت: من از اين زاويه به موضوع نگاه نكرده بودم
باغبان پير لبخند زنان به سخن خود ادامه داد: به علاوه مردم از اينجا رد میشوند و با ديدن باغچه من احساس شادی میكنند
میايستند و كمی با من سخن میگويند
درست مانند شما اينكار برای يک انسان نابينا ارزش زيادی دارد
نبايد از انجام كاری به اين سبب چشم پوشی كنيم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد در صورتی كه ممكن است كمک ناچيزی به ديگران بكند.
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت
در حمام پدر از پسر خود طلب آب نمود
پسر با بیحوصلگی رفت و از گوشهای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفتهای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم بود و نه برای نوشیدن آب، پیدا کرد
و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد
پدر به مجرد دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد لبخند زد و رو به پسر گفت:
با دیدن این کاسه یاد خاطرهای افتادم
چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم همراه پدر به حمام عمومی رفتم
درست مثل امروز که من از تو آب خواستم
آن روز هم پدرم از من آب خواست
من برای اینکه برای او آب بیاورم
گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم
و آبی گوارا و خنک در آن ریختم
و با احترام به حضور پدر بردم
امروز من که چنان فرزندی برای پدر بودم
پسری چون تو نصیبم شده
که با بیحوصلگی در چنین کاسه کثیف
و ترک خوردهای برایم آب آورده!!!
حال در آینده چه اولادی قرار است
نصیب تو شود خدا میداند و بس!!!
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
ملا نصرالدین و پسرش تصمیم گرفتن که به شهر بروند ولی چون وسیلهای جز الاغ نداشتند مجبور شدند با الاغ سفر کنند
برای رسیدن به شهر نیاز بود که از پنج روستا بگذرند
ملانصرالدین پسرش را که کوچکتر بود به روی الاغ نشاند و خود پیاده به راه افتادند
در روستای اول همه به پسر گستاخی کردند که چه پسر بی ادب و بی وجدانی!
پدر پیاده و پسر سوار است
در روستای دوم پسر گفت:
پدر شما پیرتر هستی شما سوار الاغ شو
پدر سوار الاغ شد و پسر پیاده آمد
مردم روستا گفتند عجب پدر نامروتی خودش سوار بر الاغ است و پسرش پیاده میآید!
در روستای سوم هر دو سوار بر الاغ شدند مردم روستا گفتند عجب آدمهایی چقدر از الاغ بیچاره کار میکشند هر دو بر او سوار شدهاند!
در روستای چهارم هر دو از الاغ پیاده شدند و مردم روستا گفتند عجب آدمهای نفهمی الاغ را با خود آوردهاند ولی سوار الاغ نمیشوند!
ملا نصرالدین گفت مشکل از الاغ ماست
چیزی تا شهر نمانده الاغ را از بالای پل به داخل رودخانه میاندازیم و پیاده میرویم
ملا نصرالدین الاغ پیچاره را برای
پایان دادن به حرف مردم قربانی کرد
در روستای پنجم ملا نصرالدین گمان میکرد حرف مردم تمام شده است
ولی مردم روستا گفتند:
عجب آدمهای نادانی این همه راه را تا شهر پیاده آمدهاند حداقل یک الاغ با خودتان میآوردید!
به همین خاطر از قدیم میگویند
در دروازه رو میشه بست
ولی دهان مردم رو نه !!!
مشکل ما از اونجا شروع شروع شد
که قبل از انجام هر کاری
بجای اینکه بگیم خدا چی میگه
میگیم مردم چی میگن!؟
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم میگفت:
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟
آب چکه میکرد میگفت: اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت:
تمیز و منظم باش، نظم اساس دینه
حتی در زمان بیماریش هم تذکر میداد
تا اینکه روز خوشی فرا رسید
چون میبایست در شرکت بزرگی
برای کار مصاحبه میدادم
با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه
کسل کننده و پر از توبیخ رو ترک میکنم
صبح زود حمام کردم بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت: فرزندم!
۱- مرتب و منظم باش
۲- همیشه خیرخواه دیگران باش
۳- مثبت اندیش باش
۴- خودت رو باور داشته باش
تو دلم غرولند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!
با سرعت به شرکت رؤیاییام رفتم
به در شرکت رسیدم با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم
آشغالا رو ریختم تو سطل زباله
اومدم تو راهرو دیدم دستگیره در کمی از جاش در اومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت: خیرخواه باش
دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آب سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه لذا شیر آب رو هم بستم
پلهها را بالا میرفتم دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند که نوبتشون برسه
چهره و لباسشون رو که دیدم احساس خجالت کردم خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
عجیب بود هر کسی که میرفت تو اتاق مصاحبه کمتر از یک دقیقه میآمد بیرون!
با خودم گفتم: اینا با این دک و پوزشون رد شدن، مگه ممکنه من قبول بشم؟ عمراً
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم
تا عذرم رو نخواستن
باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش
نشستم و منتظر نوبتم شدم
توی این فکرها بودم که اسمم رو صدا زدن
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم سه نفر نشستن و به من نگاه میکنند
یکیشون گفت:
کِی میخواهی کارت رو شروع کنی؟
لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی
با تعجب گفتم: هنوز که سؤالی نپرسیدین؟!
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود
با دوربین مداربسته دیدیم
تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود
تا اینجا نقصهارو اصلاح کنی
در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد
کار، مصاحبه، شغل و ...
هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم
کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش
پر از محبت بود و آیندهنگری
عزیز دلم!
در ماوراء نصایح و توبیخهای پدرانه
محبتی نهفته است که روزی
حکمت آنرا خواهی فهمید
اما شاید آن روز دیگر او کنارت نباشد
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
در نیمههای سال تحصیلی معلم کلاس به مدت یک ماه به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و معلمی جدید موقتاً به جای او آمد
پس شروع به تدریس نمود و از چند دانش آموز شروع به پرسش در مورد درس کرد
وقتی نوبت به یکی از دانش آموزان رسید و پاسخی اشتباه داد بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره میکردند
معلم متوجه شد که این دانش آموز از ضریب هوشی و اعتماد به نفسی پائین برخوردار است و همواره توسط همکلاسیهایش مورد تمسخر قرار میگیرد
زنگ آخر فرا رسید وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگهای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع صحبت نکند
در روز دوم معلم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد
و از بچهها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند دستش را بالا ببرد
هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند، تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچهها بود
بچهها از اینکه او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند، معلم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند
در طول این یک ماه معلم جدید هر روز همین کار را تکرار میکرد و از بچهها میخواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبت قرار میداد
کم کم نگاه همکلاسیها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد دیگر کسی او را مسخره نمیکرد
آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلم سابقش خنگ مینامید نیست
به خاطر اعتماد به نفسی که آن معلم دلسوز به او داد، دانش آموز تمام تلاش خود را میکرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند
دیگر نمیخواست مانند گذشته
موجودی بیاهمیت باشد
آن سال با معدلی خوب قبول شد
به کلاسهای بالاتر رفت
در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کلیه جهان است
بله او کسی نیست جز #دکترملکحسینی
این قصه را دکتر ملک حسینی در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود
در صفحه اینستاگرامش نوشته
و برای معلم خود آرزوی مؤفقیت نموده
انسانها دو نوعند:
نوع اول کلید خیر هستند
دستت را میگیرند و به تو در بهتر شدنت کمک میکنند و به تو احساس ارزشمند بودن میدهند
نوع دوم انسانهایی هستند که با دیدن اولین شکست شخص، حس بی ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل میکنند
این دانش آموز قربانی نوع دوم از این انسانها بود که بخت با او یار بود و خداوند شخصی سر راهش قرار داد که یک عمر مؤفقیت را به او هدیه داد
✍ای پدر و ای مادر و ای معلم
شما از کدام نوع هستی؟!
آیا با یک یا چند بار شکست فرزند یا
دانش آموزت به او حس حقارت میدهی؟
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
نون خامهای زندگیمان را بخوریم!
حتماً تا امروز حداقل برای یکبار هم که
شده شیرینی تر خریدهاید
حتماً در کنار تمام شیرینیهای خوشگلِ تر به فروشنده گفتهاید یک ردیف هم نون خامهای بگذار
حتماً وقتی شیرینی را تعارف کردهاید
خیلیها از همان یک ردیف نون خامهای
شیرینی برداشتهاند
حتماً وقتی نون خامهایها تمام شد
دیگران گفتند، ااا نون خامهای تمام شد
حالا اینها را چه جوری بردارم؟
بله، نون خامهای خوشمزه است و راحت خورده میشه برخلاف دیگر شیرینیهای تر به ویژه ناپلئونی!
تا حالا از خودمان پرسیدهایم
چرا وقتی نون خامهای این همه طرفدار دارد
چرا تمام جعبه را پر از نون خامهای نمیکنیم؟
چون زشت است؟
چون از نون خامهای خوشگلتر هستند؟
داستان نون خامهای
داستان بسیاری از ما آدمهاست
بسیاری از ما راحت بودن
و لذت بردن از زندگی را فدای
کلاس، خوشگلی و حرف مردم میکنیم!
شاید قبول نکنیم اما بسیاری از ما
برای حرف مردم زندگی میکنیم
یعنی حاضریم زندگی خود را جهنم کنیم
اما مطابق میل و نظر مردم
روزگار خود را سپری کنیم
در خلوت با خودمان مرور کنیم
که چه تصمیمها و کارهایی را
به خاطر مردم انجام دادیم
و به خاطر آن از چه مسائلی
چشمپوشی کردیم!
بیائید نون خامهای زندگیمان را بخوریم
و از آن لذت ببریم.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روزی مرد روستایی با پسرش
از ده راه افتادند بروند شهر
مقداری راه که رفتند یک نعل پیدا کردند
مرد روستایی به پسرش گفت:
نعل را بردار که به کار میخورد
پسر جواب داد: این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمیارزد
مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت، وقتی به آبادی وسط راه رسیدند
نعل را به یک نعل فروش فروختند
و با پولش مقداری گیلاس خریدند
و به راه خودشان ادامه دادند
تا به صحرا رسیدند
در صحرا آب نبود
و پسر داشت از تشنگی هلاک میشد
مرد که جلوتر از پسرش میرفت
یکی از گیلاسها را به زمین انداخت
پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت
چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی
دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت
و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد
خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند
هر چند قدمی که میرفتند مرد یک دانه
از گیلاسها را به زمین انداخت
و پسر هم آن را بر میداشت و میخورد
آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت:
یادت هست که گفتم آن نعل را بردار
گفتی به زحمتش نمیارزد؟
پسر گفت: بله یادم هست
پدر گفت: دیدی که من آن را برداشتم
و با پولش گیلاس خریدم اما یکجا ندادمت
برای اینکه مطلب را خوب متوجه بشوی
گیلاسها سی و هفت دانه بود و تو
سی و هفت بار به خودت زحمت دادی
و آنها را از زمین برداشتی
اما یک بار به خودت زحمت ندادی
که نعل را برداری
بدان هر چیز که خوار آید
یک روز به کار آید
هیچ کار خدا بی حکمت نیست
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
در یکی از رستورانهائی كه در كوهپايههای اسكاتلند قرار دارد گروهی ماهیگیر دور هم جمع شده و در حال خوردن قهوه و گپ زدن بودند
درست در لحظهای كه یکی از ماهيگيران
با دستش در حال نشان دادن اندازه ماهی
بزرگی بود كه از تورشان در رفته بود!
پيشخدمتی از كنار او گذشت و ضربه دست او باعث شد كه قهوه روی دیوار رستوران پاشيده شود و لكهٔ سياه آن شروع به پائین آمدن از روی دیوار كند
پيشخدمت با ديدن منظره بیدرنگ دستمالی از پیشبند خود بيرون كشيد و به تميز كردن آن پرداخت، اما لكه سياه قهوه از روی ديوار زدوده نشد
در آن لحظه مردی از پشت یکی از میزهای رستوران بلند شد و به سمت لكه سياه رفت
او یک مداد شمعی از جيب خود درآورد
و در حالی كه همه به او خيره شده بودند
شروع به كشيدن طرحی روی لکه سياه كرد
چند دقیقهای نگذشته بود كه تصوير زیبائی از یک گوزن با شاخهای بلند روی آن ديوار نقش بست
اين هنرمند فرزانه كسی جز «ادوين لندسر» نبود، او در زمان خود از پيشگامان نقاشی حيوانات در انگلیس بود
مرتكب اشتباه شدن در زندگی همه ما
وجود دارد اما در زندگی هستند كسانی كه
اشتباه را با آغوش باز میپذيرند
آن را تغییر میدهند
و به چیزی دلپذير تبديل میكنند
توانائی تبدیل بحران به فرصت
یکی از مهارتهائی است که افراد
ثروت آفرین را از عامه مردم جدا میکند
به دنبال به روز کردن خود باشید
تا مهارتهای متمایز کننده زندگی
و کسب و کارتان را متحول کند
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
مادرم تعریف میکرد:
نمک سنگ بود، برنج چلو را ساعتى با نمک سنگ مىخوابانديم تا كمكم شورى بگيره
غذا را چند ساعتى روى شعله ملايم چراغ خوراک پزى مىنشانديم تا جا بيفته
يخ كرده و تكيده كنار علاءالدين و والور مىنشستيم تا جونمون آروم گرم بشه
عكس يادگارى توى دوربين را هفتهاى، ماهى به انتظار مىنشستيم تا فيلم به آخر برسه و ظاهر بشه
آهنگ تازه آوازه خوان را صبر مىكرديم تا از آب بگذره و كاست بشه و در پخش صوت بخونه
قلک داشتيم، با سكهها حرف مىزديم
تا حساب اندوخته دستمون بياد
حليم را بايد «حليم» مىبوديم تا جمعه زمستانى فرا برسه و در كاممون بشينه
هر روز سر مىزديم به پستخانه، به جستجوى خط و خبرى عاشقانه، مگر كه برسه
گوش مىخوابانديم به انتظار زنگ تلفن محبوب، شبى، نيمهشبى، بامدادى، گاهى، بىگاهى
انتظار معنا داشت
دقايق «سرشار» بود
هر چيز یک صبورى مىخواست تا پيش بياد
تا زمانش برسه، تا جا بيفته، تا قوام بياد
غذا، خريد، تفريح، سفر، خاطره
دوستى، رابطه، عشق
انتظار ما را قدردان ساخته بود
حالا فهمیدی چرا این روزها
کسی قدردان نیست!؟
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda