💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮ ﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ
وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،
یک ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ
به همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎً به خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ.
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ به شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ
و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ
به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ
ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭحهاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضیاند
ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ انسانها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽﺩﻫﻨﺪ.
ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ
ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﯽﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
⏳ساعت شنی به من یاد داد
باید خالی شوی تا پر کنی
دلی را… چشمی را… گوشی را…
خالی کنی خودت را از نفرت
تا پر کنی کسی را از عشق…
خالی کنی چشمت را از کینه
تا پر شود چشمی از آرامش…
《یادت باشد 》
⏳ساعت شنی روزی میچرخد
و این بار این تو هستی که پر میشوی
از آنچه خودت پر کردهای دیگران را
💢↶ #بـهخـودتافتخـارکـن ↷💢
⚘اگه در هر لحظه خدا رو حس میکنی،
به خودت افتخار کن.
🌸اگه به عقاید و افکارت ایمان داری،
به خودت افتخار کن.
⚘اگه توی زندگیت از کسی بُت نساختی،
به خودت افتخار کن.
🌸اگه معیارت واسه سنجش مردم
شخصیت آدمهاست،
به خودت افتخار کن.
⚘اگه تا حالا کسی از دستت آزرده نشده،
به خودت افتخار کن.
🌸اگه به عمل آدمها نگاه میکنی نه حرف اونها،
به خودت افتخار کن.
⚘اگه دوستدار دوستان خدا هستی،
به خودت افتخار کن.
🌸اگه بینیاز از خلق خدا هستی،
به خودت افتخار کن.
⚘اگه از پنجرهٔ عشق به دنیا نگاه میکنی،
به خودت افتخار کن.
✍قانون زندگی، قانون باورهاست
بزرگان زاده نمیشوند ساخته میشوند.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت:
دلم میخواهد تو را قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت میخواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد، چنانچه باز هم ارادهٔ ملوکانه بر این نظر باقى بود، دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.
شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شد و به مصلای خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد
در این حال رهگذرى که از آنجا میگذشت شیخ را شناخت پیش آمد و سلام کرد
شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بندهٔ خدا من میدانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا میبلعد!
تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر و به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت.
ولیکن چون قدرت و جرأت دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد، مجدداً چشمهایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچهاى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانید
و به افراد خانواده خود گفت:
امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه میروم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم میشود.
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد:
میخواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست میدهند و مطلب را به خودشان اشتباه میفهمانند
شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟
شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را بر هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید
و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانوادهام کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم
ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و اینقدر این حرف تکرار شده که هر کس میگوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت!
حالا اجازه فرمائید شهود حاضر شوند!
به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند
جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند.
بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محلهٔ آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند،
هر کدام به ترتیب گفتند: به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید!
دیگرى گفت:
خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.
سومى گفت:
به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس میکرد و به درگاه خدا گریه و زاری مینمود.
چهارمى گفت:
خدا را شاهد میگیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینهاش وارد میآمد از کاسه سر بیرون زده بود.
به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند.
شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش میکرد، عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم میشود شیخ بهایى گناهکار بوده است!
وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت:
قبله عالم، عقل و شعور مردم را دیدید؟
شاه گفت: آرى
ولى مقصودت از این بازى چه بود؟
شیخ عرض کرد:
قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم
شاه گفت:
بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟
شیخ گفت: من چگونه میتوانم قاضى القضات شوم با اینکه میدانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد،
آن وقت حق گناهکاران یا بیگناهان را به گردن بگیرم.
اما اگر امر میفرمائید ناچار به اطاعتم!
شاه عباس گفت:
چون مقام علمى تو را به دیده احترام نگاه کرده و میکنم، لازم نیست به قضاوت بپردازى،
همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى
این بود داستان قاضی القضات نشدن شیخ بهایی!!
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
مؤفقیت یعنی آنطور که
دل خودتان میخواهد زندگی کنید
کاری که خودتان دوستش دارید را انجام دهید
آدمی که خودتان دوستش دارید را دوست بدارید
لباسی که خودتان میپسندید را به تن کنید
در راهی که خودتان انتخاب کردید قدم بردارید
به تعبیری با تمام تأسف،
ما بیشتر میپسندیم که خوشبخت نباشیم اما دیگران ما را خوشبخت بدانند
تا اینکه خوشبخت باشیم
اما دیگران ما را بدبخت بدانند ...
#آنتونی_رابینز
✅ ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ، ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟
◽️ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ
ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ...
◽️ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺕ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺻﺪﻣﻪ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ!
◽️ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ
ﭘﺲ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺕ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ
◽️ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ
◽️ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯽ، ﮔﻮﺵ ﮐﻦ
◽️ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ، ﻓﮑﺮ ﮐﻦ
◽️ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﯽ، ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
◽️ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯽ، ﺑﺒﺨﺶ
◽️ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﻣﻪ ﺑﺰﻧﯽ، احساس کن
◽️ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺗﻨﻔﺮ، ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ
🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ...
ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ ﮐﻦ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﻭ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
🌸فرهنگ یعنی:
عذرخواهی نشانهٔ ضعف نیست.
⚘فرهنگ یعنی:
لباس گرانقیمت نشانهٔ برتر بودن نیست.
🌸فرهنگ یعنی:
به جای قدرت صدا،
قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم
⚘فرهنگ یعنی:
هر کتاب یک تجربه است،
تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم
🌸فرهنگ یعنی:
آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود.
⚘فرهنگ یعنی:
به اندازه از دیگران سوال بپرسیم
تا دروغ نشنویم
🌸فرهنگ یعنی:
در دورهمیها کسی را سوژهٔ
غیبت کردنمان قرار ندهیم
⚘فرهنگ یعنی:
در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم
🌸فرهنگ یعنی:
#کتاب بخوانیم...
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
بی سوادی فضیلت نیست!
در راهروی هواپیما پیش میروم تا به صندلیام برسم. جلوی من یک خانم عرب دنبال صندلیاش میگردد، مهماندار صندلیاش را به او نشان میدهد و میگوید: اجلس!
به مهماندار هواپیما میگویم که ایشان خانم هستند و به جای اجلس باید بگوید "اجلسی"
مهماندار با بی اعتنایی میگوید: "خب! اجلسی!" که یعنی چه فرقی میکند حالا؟!
من با خودم فکر میکنم وقتی بیشترین مسافران خارجی پروازهای مشهد عرب هستند
نباید این شرکتهای هواپیمایی حداقل سی کلمه اولیه و ضروری را به مهماندارانشان بیاموزند؟!
روی صندلیام که مینشینم مسافر بغلیام از مهماندار دیگری میپرسد:
چرا اینقدر تأخیر داشت این پرواز؟
مهماندار جواب میدهد: از مقصد تأخیر داشت، منظورش از مقصد همان مبدأ است!
میفهمم که مشکل بلد نبودن زبان خارجیها نیست، زبان رایج خودمان هم مهجور است!
از یک آژانس هواپیمایی بلیط میخرم، بلیط را برایم ایمیل میکنند،
عنوان فارسی ایمیل غلط املایی دارد،
از دو کلمه عنوان یک کلمه غلط است!
متن بلیط به زبان انگلیسی است و در اولین نگاه من سه غلط املایی دارد!
به صادر کننده بلیط تلفن میزنم و میگویم متن بلیط غلط دارد، میگوید ما این متن را از روی متن فلان شرکت هواپیمایی ترکیهای برداشتهایم
میگویم: سرکار خانم، مرجع درستی واژههای انگلیسی که شرکتهای ترک نیستند،
شما متن را در نرم افزار word هم که بزنید غلطها را به شما نشان میدهد!
با عصبانیت پاسخ میدهد: شما چه کار به غلطهای متن بلیط دارید، اسم شما و تاریخ و ساعت پروازتان که درست است!
دوستی دارم که مهندس مکانیک است و بسیار باهوش و دقیق اما هر وقت برایم پیامک میزد (با حروف فارسی) در هر پیامکش حداقل یک غلط املایی داشت!
بررسی کردم دیدم دچار خوانش پریشی (dyslexia) است و خودش خبر ندارد!
چطور میشود یک نفر تا مدرک کارشناسی پیش برود و خوانش پریشیاش کشف نشده باشد؟!
وقتی غلط گویی و غلط نویسی برایمان عادی شود طبیعی است که درجات خفیف و حتی متوسط خوانش پریشی را تشخیص ندهیم!
من هم ممکن است کلمات زیادی را غلط بنویسم ولی به غلط نویسی افتخار نمیکنم و وقتی کسی غلطهایم را تذکر دهد خوشحال میشوم که سوادم بیشتر شده است.
همین امروز از صفحه آخر روزنامه همشهری یاد گرفتم که "خوار و بار" ترکیب غلطی است و "خواربار" درست است.
اینکه بیسوادی را عیب ندانیم و با لجاجت بر بیسوادی خود اصرار کنیم یک بیماری فرهنگی است.
شاید ذهن من زیادی سیاست زده شده است ولی من فکر میکنم وقتی یک مقام اجرایی یک کشور به مدرک دانشگاهی بگوید کاغذ پاره
بیسوادی را تبدیل به یک فضیلت کرده است!
بیائید علیه فضیلت بیسوادی ایستادگی کنیم، از گویندگان و نویسندگان منبع طلب کنیم
و غلطهای گفتاری و نوشتاریشان را تصحیح کنیم.
بیائید تن ندهیم به هر چه عادی میشود.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
حکایت مداد گمشده
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
مرد اول میگفت: چهارم ابتدایی بودم
در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم
وقتی به مادرم گفتم سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم
آنقدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم
روز بعد نقشهام را عملی کردم
هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم
بعد از مدتی این کار برایم عادی شد
تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم
خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدهام!»
مرد دوم میگفت: دوم دبستان بودم
روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردهام
مادرم گفت خوب چکار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم
مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟
گفتم نه چیزی از من نخواست
مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است
پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟
گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود
آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهم و بعد از پایان درس پس میگیرم
خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم
آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم
با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود
ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
#ســوادزنـدگـی
من واقعاً نمیفهمم که چرا وقتی
یکی به شما توهین میکند
یا بد جوابتان را میدهد
یا تحقیرتان میکند
یا آنطور که انتظار دارید به شما احترام نمیگذارد،
این شما هستید که ناراحت میشوید؟
بابا جانِ من!
از کوزه همان برون تراوَد که در اوست
#رفتار هر کس متناسب #شخصیتش است.
وقتی گفتار یا رفتار یکی زشت یا بیادبانه است، او دارد شخصیتش را به نمایش میگذارد
شما چرا به خودتان میگیرید
و بیخود ناراحت و خشمگین میشوید
خودخوری میکنید، به هم میریزید،
ناآرام و آشوب میشوید
در صدد یک جواب محکمتر بر میآئید؟
اوست که دارد بیشعوریاش را به نمایش میگذارد، شما چرا حرص میخورید و به هم میریزید، و تلاش میکنید شبیه او رفتار کنید؟
هر وقت در اینجور موقعیتها قرار گرفتید، به یاد این نکته بیفتید
قول میدهم آبی است بر آتش
در این مواقع، فقط ساکت و نظارهگر بمانید و حتی در این لحظات میتوانید این رُباعی شیخ بهایی را با خودتان زمزمه کنید تا آرامتر شوید:
آن کس که بَدَم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حالِ متکلم از کلامش پیداست...
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
روزی مرد نابینائی روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود
روی تابلو نوشته شده بود:
من نابینا هستم لطفاً کمک کنید.
روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت، نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود او چند سکه داخل کلاه انداخت
و بدون اینکه از مرد اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد نابینا از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:
چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد نابینا هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است،
ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید،
استراتژی خود را تغییر بدهید.
خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد.
باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
روزی شاه عباس خدمت شیخ بهائی رسید و پس از احوالپرسی از او پرسید:
ای شیخ در میان افراد اجتماع اصالت ذاتی آنها مهم است یا تربیت خانوادگیشان!؟
شیخ گفت از نظر من اصالت ارجعیت دارد و شاه بر خلاف او گفت اما من فکر میکنم که تربیت مهمتر است
بحث میان آن دو بالا گرفت
و هیچ کدام نتوانست دیگری را قانع کند!
فردای آن روز هنگام غروب شیخ بهایی به کاخ رفت که وقت شام فرا رسید
سفرهای بلند پهن کردند و برای روشن کردن اتاق شاه عباس دستی زد که با اشارۀ او چهار گربه که هر کدام شمعی به دست داشتند وارد اتاق شدند و اتاق را روشن کردند!!
در هنگام خوردن شام شاه عباس به شیخ گفت دیدی گفتم تربیت از اصالت مهمتر است
زیرا میشود که با تربیت درست حتی این گربههای ناآرام را رام کرد
شیخ گفت اگر این گربهها فردا هم مثل امروز کنند من حرف شما را میپذیرم
شاه متعجب گفت فردا هم مثل امروز چه فرقی دارد!
ولی شیخ دست بردار نبود و شاه را مجبور کرد فردا نیز همان کار را دوباره تکرار کند
فردای آن روز شیخ چهار موش را در داخل چهار کیسه قرار داد و به کاخ رفت
دوباره تشریفات انجام شد و گربهها وارد شدند که شیخ موشها را رها کرد و ناگهان یک گربه به شرق و یک گربه به غرب برای گرفتن موشها دوید
شیخ به شاه گفت اصالت گـربـه موش گرفتن است و شاید بتوان که با تربیت درست حتی گربه را اهلی و رام کرد
اما حتی آن گربۀ تربیت شده هم وقتی موش ببیند به اصالت خود باز میگردد و همان گربههای نااهل و درنده میشود ... !!
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
هر از چند گاهی،
یهویی بیمقدمه از همسرتان، فرزندتان، دوستتان یا هر کس دیگری که به نوعی با شما گره خورده است،
با آرامش و مهربانی بپرسید:
احساس خوشبختی میکنی؟
کلاً خوبی؟
بعدش دیگر یک کلمه هم نگوئید
و فقط بگذارید او حرفهایش را بزند.
بگذارید رسوبات ته گرفتهاش را بیرون بریزد.
بگذارید سبک شود.
سبکبالی، هم حال او را خوب میکند
و هم آئینهای برای نشان دادن چیزهایی میشود که از آن غافلید.
حتی گاهی از خودتان هم این سوال را بپرسید:
هی فلانی! احساس خوشبختی میکنی!؟
اگر ندای مثبتی از درونتان بلند شد
دو دستتان را بالا کنید
و بلند و بی پروا بگوئید
الهی صد هزار مرتبه شکرت...
و اگر پاسخی منفی
یا شل و تردیدآمیز برخاست
با خودتان بگوئید: آخه چرا؟
چرا احساس خوشبختی نمیکنی؟
چته لعنتی؟ چی کم داری مگه؟
اگه چی داشته باشی،
دیگه احساس خوشبختی میکنی؟
چند وقت دیگه قراره
احساس خوشبختی کنی؟ تا کی ...
نگذارید در چرخ دندههای زندگی روزمره، هدف از چرخیدن را گم کنید.
#دکتر_محسن_زندی
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
گوهرشاد خاتون یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بوده او میخواست در کنار حرم امام رضا علیهالسلام مسجدى بنا کند.
به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر میدهم ولى شرطش این است که
فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بدزبانى نکنید و با احترام رفتار کنید.
و اخلاق اسلامى و یاد خدا را رعایت کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بستهها را نزنید و بگذارید هر جا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند.
بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید، اما من مزد شما را دو برابر میدهم
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت، روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفته بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید،
جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که مریض شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمیآمد و گوهرشاد خاتون حال او را جویا شد.
به او خبر دادند جوان بیمار شده
لذا به عیادت او رفت...
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد، مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند و گفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت
و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟
و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد
یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز
اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور
و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم طلاق بگیرم.
حال اگر تو شرط را میپذیرى کار خود را شروع کن.
جوان عاشق وقتى پیغام گوهرشاد را شنید از این مژده حالش خوب شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نمازهایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد.
روز چهلم گوهرشاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده ازدواج باشد.
قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام میشود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد.
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
به گوهرشاد خانم بگو اولاً از تو ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با تو ندارم.
قاصد گفت منظورت چیست؟
مگر تو عاشق گوهرشاد خانم نبودى!؟
جوان گفت آن وقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بیتاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم، ولى اکنون دلم به عشق خدا میتپد و جز او معشوقى نمیخواهم.
من با خدا مأنوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهرشاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعث شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم.
و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهرشاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز
آیت الله شیخ محمدصادق همدانی
گوهرشاد، همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی سازندهٔ مسجد معروف گوهرشاد مشهد است.
📗 گلستان معنویت
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ماجرای «ضامن آهو» بودن امام رضا علیهالسلام
آنچه در ذیل میآید حکایتی کهن است که عالم ممتاز، شیخ صدوق (۳۱۱ه.ق-۳۸۱ه.ق) آن را نقل کرده، که به احتمال بسیار ضامن آهو بودن امام رضا از آنجا نشأت گرفته است.
و اینک حکایت:
ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی میگوید: روزی برای شکار به بیرون رفتم و یوزی را به دنبال آهویی روانه کردم، یوز همچنان دنبال آهو میدوید تا به ناچار آهو را به پای دیواری کشانید، و آهو آنجا ایستاد.
یوز هم روبرویش ایستاد ولی به او نزدیک نمیشد، هرچه کوشش کردیم که یوز به آهو نزدیک شود یوز از جایش نمیجَست و از خود تکان نمیخورد،
ولی هر گاه که آهو از جای خود، همان کنار دیوار دور میشد یوز هم او را دنبال میکرد، اما همین که به دیوار پناه میبرد یوز بازمیگشت
تا آنکه آهو به سوراخ مانندی در دیوار آن مزار داخل شد، من وارد مزار حضرت رضا علیهالسلام شدم و از ابو نصر مُقری ظاهراً قاری قبر مطهر امام رضا علیهالسلام بوده است پرسیدم که آهویی که همین حالا وارد مزار شد کو؟
گفت ندیدمش
همان لحظه به جایی که آهو داخلش شده بود وارد شدم و پشگلهای آهو را دیدم ولی خود آهو را نه!!
پس از آن پس با خودم عهد کردم که زائران حضرتش را نیازارم و با خوشی با آنها رفتار کنم.
از آن پس هرگاه مشکلی برایم پیش میآمد به این «مشهد» روی میآوردم و حاجت خویش را میخواستم خداوند حاجت مرا برآورده میفرمود و هیچ گاه از خداوند تعالی در آنجا حاجتی نخواستم مگر آنکه آن را مستجاب میکرد
و این چیزی است که از برکات این مشهد که سلام خدا بر ساکنش باد بر من آشکار شد.
✍منبع: عیون اخبار الرضا، شیخ صَدوق
به نقل از مقاله استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی در کتاب حاصل اوقات، صفحات ۴۵۸-۴۵۷
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
زوجی تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونهای که زن معتقد بود
از این زندگی بی معنا بیزار است
زیرا همسرش رمانتیک نبود
بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم.
اما شوهر پرسید چرا؟
زن جواب داد
من از این زندگی سیر شدهام
دلیل دیگری وجود ندارد.
تمام عصر آن روز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد.
زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمیسازد.
تا اینکه شوهر از او پرسید:
چطور میتوانم تو را از تصمیمت منصرف کنم؟
زن در جواب گفت:
تو باید به یک سوال من پاسخ دهی
اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد
سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجهٔ چیدن آن گل "مرگ" خواهد بود
آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟
شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تو را میدهم.
صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشتهای زیر فنجان شیر گرم دیده میشود.
زن شروع به خواندن نوشتهٔ شوهرش کرد که میگفت:
عزیزم، من آن گل را نخواهم چید
اما بگذار علت آن را برایت توضیح دهم.
اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکرر میشوی
و بجز گریه چارهٔ دیگری نداری
به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم
اشتباه تو را تصحیح کنم.
دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش میکنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.
سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه میکنی و این نشان میدهد تو نزدیک بین هستی
من باید باشم تا روزی که پیر میشوی ناخنهای تو را کوتاه کنم.
به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید.
اشکهای زن جاری شد
و به خواندن نامه ادامه داد:
عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
لطفاً در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را در دست دارم.
زن در را باز کرد و دید
شوهرش در انتظار ایستاده است.
زن اکنون میدانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.
عشق همان جزئیات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیّت از کنار آنها میگذریم.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💢راهکارهایی به منظور تقویت افکار مثبت:
↓⇣⇣↓↓⇣⇣↓↓⇣⇣↓↓⇣⇣↓
↫◄نسبت به خود احساس خوب داشته باشید، خود را توانا و با ارزش بدانید
خود را با کسی مقایسه نکنید
و در عین حال بهترین خود باشید.
↫◄️لیستی از صفات مثبت خود تهیه کرده،
راههای تقویت آنها را بیابید.
↫◄لیستی از افکار منفی خود در طول روز تهیه کنید و برای هر فکر منفی، فکر مثبت معادل بنویسید.
↫◄در گفتار روزانه، جملات مثبت بکار ببرید و در توصیف احوال خود و تعریف از دیگران از کلمات مثبت استفاده کنید.
↫◄افکار خود را متوجه جنبههای مثبت زندگی کرده و از حسادت دوری کنید.
↫◄از افراد منفی نگر و موقعیتهایی که موجب ایجاد افکار منفی میشوند دوری کنید.
↫◄هر روز صبح به هنگام بیدار شدن
به تابلو نقاشی زیبا
یا اسماء خداوند نگاه کنید
و روزتان را با خوش بینی آغاز کنید.
↫◄به مشکلات به عنوان محکی برای توانائیهای خود نگاه کنید
و هرگز نتیجه بدی را پیش بینی نکنید.
↫◄به لحظات و خاطرات خوب و زیبا فکر کنید.
↫◄از تردید و دودلی دوری کنید.
با جدیت کارها را دنبال کنید
و به قدرت بیکران خدا ایمان داشته باشید.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
دو دوست با پای پیاده از جادهای در بیابان عبور میکردند، بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم
بر چهرهٔ دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود، سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید
روی شن های بیابان نوشت:
امروز بهترین دوست من بر چهرهام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه ادامه دادند
تا به یک آبادی رسیدند.
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند
و کنار برکه آب استراحت کنند.
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود،
لغزید و در آب افتاد! نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت
بر روی صخرهای سنگی این جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد
دوستش با تعجب پرسید:
بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم،
تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی
ولی حالا این جمله را
روی تخته سنگ نصب میکنی!؟
دیگری لبخند زد و گفت:
وقتی کسی ما را آزار میدهد
باید روی شنهای صحرا بنویسیم
تا بادهای بخشش آن را پاک کنند
ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
امروز 17 ژوئیه مصادف با ۲۶ تیرماه
«روز جهانی #ایموجی» است 😍
ایموجی همان شکلکهایی است که
قدرت آنها در بیان مفاهیم در دنیای مجازی
دست کمی از کلمات ندارند.
یکی از بهترین و مناسبترین راهکارها برای نمایش حسهای واقعی خود هنگام چت با دوستان، استفاده از شکلکهاست.
با این صورتکهای زرد و بانمک به سادگی میتوانید خوشحالی، خجالت، شادی، مهربانی، محبت یا حتی خشم و عصبانیت خود را به افرادی که در حال مکالمه نوشتاری با آنها هستید، نشان دهید.
این استیکرها و ایموجیها
به جای ما میخندند
به جای ما اشک میریزند
به جای ما میبوسند
به جای ما خیره میشوند
به جای ما اخم میکنند
به جای ما مراسم آشتی کنان راه میاندازند
و به جای ما به رابطهها ادامه میدهند.
این شکلکها قاتل کلماتند
آنها تمام کلمهها را کشتند
و حالا یک گوشه نشستهاند و به
دنیایی که برای خودمان ساخته ایم،
پوزخند میزنند.
قبل از به دنیا آمدن این شکلکها
آدمهای مهربانتری بودیم.
یک روز چشم وا میکنی و میبینی همهٔ فصلها و ماهها و روزها برایت شبیه به هم هستند...
در پنجشنبه همان احساسی را داری که در شنبه داری و غروب دوشنبه برایت با غروب جمعه، هیچ فرقی ندارد!
بهـار، فقـط بهـار است
و پاییـز، فقط پاییـز ...
دیگر زیبایی گلها، تو را به وجد نمیآورد
خِش خشِ برگها تو را یاد کسی نمیاندازد و جدول های کنار خیابان را که میبینی، به سرت هوای قدم زدن و دیوانگی نمیزند!
تنهایی پروانهها دلت را نمیلرزاند
مقصد قاصدکها برایت مهم نیست
و دنبالِ شجره نامهٔ جیرجیرکها نمیگردی!
یک روز چشم وا میکنی و میبینی که زندگی را بیش از اندازه جدی گرفتهای و تمام تلاشی که میکنی برای زنده ماندن است، نه زندگی کردن!
از یک جایی به بعد، همه چیزِ جهان برایت تکراریست،
نه اشتیاقی برای عاشق کسی شدن داری
و نه انگیزهای برای عاشقانه با کسی حرف زدن!
تمام زندگیات طبق فرمول یکنواختِ منطق، پیش میرود و دیگر هیچ آرزوی عجیبی در سرت نداری ...
آدمها لابه لای مشکلات و سختیها بزرگ میشوند اما بدان که آن روز، تو بزرگ نشدهای! فقط کودک بلند پرواز درونت را کشتهای...
بزرگ شدن اینقدرها ترسناک نیست
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
در یك پارك زنی با يك مرد روی نیمكت نشسته بودند و به كودكانی كه در حال بازی بودند نگاه میكردند.
زن رو به مرد كرد و گفت پسری كه لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است
مرد در جواب گفت: چه پسر زيبائی
و در ادامه گفت او هم پسر من است
و به پسری كه تاب بازی میكرد اشاره كرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: سامی وقت رفتن است
سامی كه دلش نمیآمد از تاب پائین بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط پنج دقيقه، باشه!؟
مرد سرش را تكان داد و قبول كرد
مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: سامی دیر میشود برویم
ولی سامی باز خواهش كرد پنج دقیقه
اين دفعه قول میدهم
مرد لبخند زد و باز قبول كرد
زن رو به مرد كرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید ولی فكر نمیكنید پسرتان با اين كارها لوس بشود؟
مرد جواب داد: دو سال پيش یك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زير گرفت و كشت!
من هيچگاه برای تام وقت كافی نگذاشته بودم و هميشه به خاطر اين موضوع غصه میخورم
ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تكرار نكنم
سامی فكر میكند كه پنج دقیقه بیشتر برای بازی كردن وقت دارد ولی حقيقت آن است كه من پنج دقیقه بیشتر وقت میدهم تا بازی كردن و شادی او را ببینم
پنج دقیقهای كه دیگر هرگز نمیتوانم بودن در كنار تام از دست رفتهام را تجربه كنم.
بعضی وقتها آدم قدر داشتهها رو خیلی دير متوجه میشه
پنج دقیقه، ده دقیقه و حتی یك روز در كنار عزيزان و خانواده، میتونه به خاطرهای فراموش نشدنی تبديل بشه
ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسائل روزمره میكنیم كه واقعاً وقت، انرژی، فكر و حتی حوصله برای خانواده و عزيزانمون نداریم.
روزها و لحظاتی رو كه دیگه امكان بازگرداندنش رو نداریم
هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید و از لحظههای با هم بودن در کنار عزیزانتون بیشتر استفاده کنید...
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ًﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد،
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...
ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ پنج ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد!؟
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ،
ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من
ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ
ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ
چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ...
ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ...
"ﻣﺘﻮﺍضعانه تر و دوستانه تر
وجود هم را لمس کنیم
بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست"
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✍✍✍ پنـــد امـــروز
◽️به راحتی میشود در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد، ولی به سختی میشود اشتباهات خود را پیدا کرد.
◽️به راحتی میشود بدون فکر کردن حرف زد، ولی به سختی میشود زبان را کنترل کرد.
◽️به راحتی میشود کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم، ولی به سختی میشود این رنجش را جبران کنیم.
◽️به راحتی میشود کسی را بخشید،
ولی به سختی میشود
از کسی تقاضای بخشش کرد.
◽️به راحتی میشود قانون را تصویب کرد،
ولی به سختی میشود به آنها عمل کرد.
◽️به راحتی میشود به رؤیاها فکر کرد،
ولی به سختی میشود
برای به دست آوردن یک رؤیا جنگید.
◽️به راحتی میشود از زندگی لذت برد،
ولی به سختی میشود
به زندگی ارزش واقعی داد.
◽️به راحتی میشود به کسی قول داد،
ولی به سختی میشود
به آن قول عمل کرد.
◽️به راحتی میشود اشتباه کرد،
ولی به سختی میشود
از آن اشتباه درس گرفت.
◽️به راحتی میشود گرفت،
ولی به سختی میشود بخشش کرد.
✍مواظب این به راحتیها باشیم
تا زندگی را به راحتی هدر ندهیم❗️
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
قابل توجه مردان بوالهوس!!!
در زمانهای دور حاکمی با لباس مبدل برای سرکشی و درک اوضاع به میان مردم میرفت
از قضا روزی از محلی میگذشت سه مرد با هم در حال گفتگو بودند حاکم از آنان اجازه گرفت تا لحظهای در کنارشان باشد.
یکی از مردان گفت
آرزو دارم فرمانده لشگر کشورم باشم
دومی گفت من دوست دارم وزیر دارائی کشور باشم.
سومی آهی کشید و گفت شنیدهام حاکم همسر زیبائی دارد مثل ماه
ای کاش میشد من شبی را در آغوش همسر حاکم میخوابیدم
حاکم که کناری نشسته بود پس از شنیدن آرزوهای آنان از جمع خداحافظی و به محل حکومت رسید
فوراً دستور داد در فلان نقطه سه نفر هستند آنها را به پیش من بیاورید.
پس از آوردن آنها حاکم گفت یکی از مأموران من در کنار شما بوده و آرزوهایتان را شنیده من هم دوست دارم برآورده کنم.
نفر اول را فرمانده لشکر کرد
نفر دوم را فرمانده دارایی
و به نفر سوم گفت متاهلی؟ جواب داد بله گفت میخواهم همسرم را فردا شب در اختیارت بگذارم تا به آرزویت برسی
آن شخص که ترسیده بود به حاکم گفت غلط کردم، خودم همسر دارم
حاکم گفت نه امروز استراحت کن تا فردا شب
بعد دستور داد همسر آن مرد را آوردند
حاکم به او گفت شوهرت چنین آرزوئی داشته به خادمان دربار گفتهام تو را امروز به حمام ببرند، لباس فاخر بپوسانند و به زیباترین وجه آرایش کنند و شبی را در کنارت همسرت باشی و هر درخواستی داشت جواب مثبت بده ولی متوجه باش به او نگوئی همسرش هستی وانمود کن زن حاکمی
فردا شب آن مرد را حاکم خواست
و گفت امشب همسرم نزد تو میآید
آن مرد ترسید فکر کرد میخواهند او را بکشند او را به اطاقی بردند که از قبل آماده بود و زنش را داخل اطاق فرستادند و مرد که از فرط زیبائی آن زن مبهوت شده بود باور کرد زن حاکم است و هرگونه که قصد کامجوئی داشت زنش در اختیار او بود.
صبح مأموران آمدند و او را به نزد حاکم بردند، حاکم گفت همسرم چگونه بود؟
آن مرد سرش را به زیر انداخته و گفت قبله عالم بسلامت باد خدا سایهتان را مستدام بدارد
دیشب یک شب رویائی بود واقعاً همسرتان مرا به آرزوی دیرینهام رساند.
حاکم از قبل دو تا تخم مرغ آماده کرده بود یکی معمولی و دیگری را رنگ آمیزی کرده بودند به او نشان داد و گفت این دو با هم چه فرقی دارند؟
مرد جواب داد یکی ساده است و دیگری رنگ شده و حاکم تخم مرغها را شکست و گفت الان چه؟ مرد جواب داد هر دو دارای زردی و مقداری سفیده هستند و فقط رنگآمیزی تفاوت آنها بود.
حاکم گفت احمق نادان کسی که دیشب در بستر تو بود همان همسر دائمی توست که او را به اینجا آورده به حمام رفت و لباس فاخر پوشید و آرایش کرد به نزد تو آمد
توی نفهم اگر به همسرت توجه کرده و برای او خرج کنی تا زیبائیهایش را بروز دهد و با عشق و علاقه در کنارش باشی هیچ فرقی با زن حاکم ندارد.
همهٔ زنان در خلقت و آفرینش یکی هستند اگر همه به همسرانشان توجه کنند هیچ چشمی دنبال زن دیگری نخواهد بود.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨🍃
🌿🌸 نــیـــــایــــش
صـبـــح گــ☀️ــاهـی🌸🌿
🌼🍃خـدایـا شـڪرت
ڪه هنوز میتونم صدای قلبمو بشنوم
شڪرت که هر بار با ندایی درونی
حضورت رو بیادم میاری
🌼🍃خـدایـا شـڪرت بـابـت
چشمهایی ڪه همیشه
درستترین راههارو نشونم داده
🌼🍃خـدایـا شـڪرت بـابـت
تنهائی ڪه تمام عمر با من همراه بوده
و جز تو کسی راهی به خلوتش نداشت.
🌼🍃خـدایـا شـڪرت
ڪه هر لحظه از زندگی بهم یادآور میشی
تا لبخند بزنم،
ببخشم و بگذرم از هر غمی
🌼🍃خـدایـا شـڪرت بـابـت
این دلتنگی، بابت اشکهایی ڪه
هنوز از گونههام میچکه
و دستی جز تو توان پاک کردن اون رو نداره
🌼🍃خـدایـا شـڪرت بـابـت
پاهایی ڪه ایستادن رو یادش دادی
قلبی ڪه امید رو در دلش انداختی
و صبری ڪه ساعات بیقراری رو تاب بیاره
🌼🍃خـدایـا شـڪرت بـابـت
یاد و حضورت در دلهامون
ڪه باعث آرامش و دلگرمی ما میشه
#الحـمـداللهربالعـالمیـن⚘
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💟 #دانـسـتـنـیهـایســلامتـی 💟
⇦ با توجه به گرما و نوشیدن زیاد آب یخ،
این هشدار را جدی بگیرید! ↯↯
⤵️ مضـرات #آبیـخ چیست!؟
ابو علی سینا میگوید:
اگه آب یخ شما را در جوانی بیمار نکند،
حتماً در میانسالی
شما را سخت بیمار خواهد کرد!
↫◄آب یخ باعث چسبیدن چربی دور عروق قلب شده و عامل انسداد چهار رگ اصلی قلب و سکته یا ایست قلبی میشود!
↫◄ شاید شنیده باشید افراد جوانی که ایست قلبی میکنند و از دنیا میروند،
علت اصلی این اتفاق بد،
نوشیدن آب یخ میباشد!
↫◄ آب یخ اولین و بزرگترین علت سیروز کبد و نابودی کبد محسوب میشود،
چون آب یخ باعث چسبیدن چربی دور جداره کبد میشود و متاسفانه بالای 90 درصد کسانی که در انتظار پیوند کبد هستن، قبلش به نوشیدن آب خیلی خنک عادت داشتند!
↫◄ در کل نوشیدن آب یخ باعث از کار افتادن لوزالمعده و بیماری دیابت میشود!
↫◄ آب یخ باعث از بین رفتن عاج روده و معده شده و موجب سرطان دستگاه گوارش میشود!
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
روزی دو راهب بودایی از روستایی میگذشتند، آنها به نهری رسیدند که در اثر بارندگی اکنون پر آب شده بود و دختر جوانی را دیدند که سعی میکرد به آن سوی نهر برود اما میترسید که لباسهایش خیس شود.
یکی از راهبان بدون اینکه حرفی بزند دختر جوان را بغل کرد و با خود به آن سوی رودخانه برد و سپس او را زمین گذاشت
و دو راهب به راه خود ادامه دادند.
یکی دو ساعت در سکوت گذشت
و راهب دوم همچنان در فکر بود
تا اینکه لب به سخن باز کرد و به دوستش گفت تو چطور توانستی این کار را بکنی ما راهب هستیم و تماس با زنان برای ما بسیار بد است!!!
راهب اول لبخندی زد و گفت من آن دختر را همانجا کنار رودخانه هم از بغلم و هم از ذهنم پایین گذاشتم
اما تو او را تا الان در ذهن خود نگه داشتهای حال بگو کار کداممان بدتر است!؟
===================
وقتی مشکل یا ناراحتی پیش میآید ما اغلب تا مدتها فکر و ذهن خود را مشغول آن میکنیم تا حدی که حتی شب خوابمان نمیبرد
معمولاً فکر مشکل بیشتر از خود مشکل
باعث رنجش ما میشود
اگر بتوانیم همچون راهب اول
تصاویر اتفاقات را از ذهنمان خارج کنیم
به آسودگی بیشتری میرسیم.
عواطف انسان مستقیماً تحت تاثیر تصاویر است چه تصویر یک اتفاق باشد که در حال رخ دادن است، چه تصاویر تلویزیون
و چه تصاویر اتفاقات گذشته
که در ذهن خود مرور میکنیم
در یک فیلم شاد یا کمدی با اینکه میدانیم اتفاقات فیلم واقعی نیستند
با این حال روی احساس ما تأثیر میگذارند و یک فیلم غمگین هم ما را غمگین میکند هر چند میدانیم کسی واقعاً آسیب ندیده
برای ذهن فرقی نمیکند که تصاویری که به آن میدهیم واقعی باشند یا غیر واقعی
مربوط به گذشته باشند یا حال یا آینده
ذهن کار خود را انجام میدهد
و فرمول خود را دارد
تصاویر خوب و زیبا حال ما را خوب میکند و تصاویر بد و زشت حال ما را بد
پس اگر در حال مرور تصاویر وقایع نامطلوب گذشته هستید یادتان باشد که در حال خراب کردن خانه درون خود هستید
درست مثل کسی که در خانه خود آتش روشن کند و خانه را با دود سیاه کند.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
خدا رو شکر
که وقتی یه روز تمام میشه
امیـدی هست به اسم فـردا
همون فردایی که قراره
اتفاقهایی که منتظرشیم بیفته!
یادت باشه خدا همیشه برای باز کردن
در رحمتش منتظرته...
خـ♡ــدایـا....
بارها همان جایی دستم را گرفتی که
میتونستی مچم را بگیری
فردا را به امیـد آنکه...
در آغوشم بگیری شروع میکنم...
شبتـ🌙ـون پـر از نـور خـدا🌟