eitaa logo
🌱 آرام جان 🌱
3.6هزار دنبال‌کننده
590 عکس
219 ویدیو
5 فایل
🦋 به نام خدای #همه 🦋 به‌نام خدای بسیاربخشنده و بسیارمهربان 🟣 رمانهای واقعی و تأثیرگذار 🎀 روزانه ۲قسمت صبح 🔘 کپی رمان‌ها #حرام 🔘 🍁ارتباط باکانال: @e13589
مشاهده در ایتا
دانلود
به خاطر ورشکستی و شرایط بد کرنایی چند دست مبل راحتی و سلطنتی حراج زدیم فقط ۱ملیون۲۰۰هزار تومن عجله کنین که اولویت با اولین واریزی هست📢🏃🏿‍♀️ توجه توجه📢 حراج آخر فصل📢 توجه توجه همه چیز زیر قیمت تولیدی و نمایشگاه وسایل چوبی راحتی و سلطنتی،سرویس خواب،ناهارخوری و... تختی ،روفرشی https://eitaa.com/joinchat/95813714C7368737468
💢 در روایات اسلامی سخن از گروهی زبده است که به محض ظهور امام به آن حضرت ملحق می‌شوند. بدیهی است که این گروه ابتدا به ساکن خلق نمی‌شوند و به قول معروف از پای بوته هیزم سبز نمی‌شوند. معلوم می‌شود در عین اشاعه و رواج ظلم و فساد، زمینه‌هایی عالی وجود دارد که چنین گروه زبده را پرورش می‌دهد. این خود می‌رساند که نه تنها حق و حقیقت به صفر نرسیده است، بلکه فرضاً اگر اهل حق از نظر کمیت قابل توجه نباشند از نظر کیفیت ارزنده‏‌ترین اهل ایمان‏ند و در ردیف یاران سیدالشهداء(ع). 📚 استاد مطهری، قیام و انقلاب مهدی(ع)،
♨️💯 بی‌اختیار به سمت صدا روونه شدم .جوونی سیاهپوش کفشها رو مرتب می کرد. بغضم رو فرو دادم و پرسیدم:— آقا... مجلس روضه همینجاست؟ مرد چرخید.نگاه محجوبش روی زمین بود و روی سخنش با من — بله بفرمایید. اشک چشمهام و سایه‌ی پرچم روی صورتش مانع از وضوح دیدم میشد._ ورودی خانومها کجاست؟ به کوچه‌ی فرعی اشاره کرد و سر بالا آورد. — اولین در سمت... بهت نگاهم با ناباوری چشمهاش درهم آمیخت. — ثمین...تویی؟ باور نمی‌کردم،چقدر تغییر کرده بود؛چقدر مرد شده بود. مردی که هیچ‌اِبایی از براق شدن چشمهاش و لرزش صداش نداشت— باور کنم خودتی؟ باور کنم اقا به این سرعت جوابمو داد؟کجا بودی تو آخه؟می دونی چقدر دنبالت گشتم؟ نگاه سرگردونم از محاسن صورتش شروع شد،سینه‌ی ستبر و سیاهپوش و بازوبند «خادم الحسین» زیباش رو طی کرد و به کفشهای جفت شده رسید.— به آقا گفتم اگه ثمین پیدا بشه تا آخر عمر نوکریت رو میکنم. http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
🌱 آرام جان 🌱
♨️#پارت💯 بی‌اختیار به سمت صدا روونه شدم .جوونی سیاهپوش کفشها رو مرتب می کرد. بغضم رو فرو دادم و پر
😍 با عشق تو بر می خیزم ماجرای ثَمین! دختری که تو‌بُرهه ای از زندگیش که از همه جا و همه کس نا امید شده طعم عشق واقعی را می چشه...😍😍 اثر دیگری از نویسنده ی رمان💫روزهای التهاب💫😍 http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
خیلی خوب است که آدمی اهلِ گذشت باشد، ببخشد، عبور کند، گاهی ندیده بگیرد، گه‌گُداری هم به رو نیاورد گویی که اصلاً نشنیده و نفهمیده درحالیکه هم شنیده و هم فهمیده است! جای تحسین دارد که آدم به آن درجه از محبت برسد که بزرگواری کند در برابر ناخالصی‌های آدمِ زندگی‌اش. بله این‌ ویژگی‌ها خیلی خوب‌اند برای داشتن. امّا دربرابرِ کسی که این‌ها را می‌فهمد و سپاسگزار است. درد در ناسپاسی‌هاست ... •┈┈••✾•🌼•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌼•✾••┈┈•
ميگفت، آدميزاد به اندازه‌‌ی لطافتِ قلبش درد ميكشد . راست می‌گفت... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
آخر چه بود حآصل اشک و دُعای من؟! شآید نمیرسد به خُدآ هم صدآی من .. می‌گفت: قوی باش! خدا عاشق ِ بچه پررو‌هاست.. •وَمَنْ تَابَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مَتَابًا• و كسى كه توبه كند و عمل صالح انجام دهد، به‌سوى خدا بازگشت مى‌كند ۰🌱 _ببین؛خدا پشتِ سرت با لبخند منتظره:) •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗 🔖 رمان | قسمت ۸۳ 🎬 📢‼️ این داستان واقعی است !! ✍️ بانو الهه ••• - ببند اون نیشتو گفتم حرف بزن تا بیشتر از این آسیب ندیده پیداش کنم - اگه ازت فراریه حتماً میترسه بهش آسیب برسونی مرتیکهء دروغگوی هزارچهره ! پس بگو دردش چی بود ؟! اینبار نوبت من بود تا به صندلی تکیه بدم و دست به سینه نگاهمو همراه با یه لبخند ژکوند به رگ های برجستهء پیشانی و گردنش بدوزم - خودت خوب میدونی الان که دستت از همه جا کوتاهه هیچ مردی غیر از من نمیتونه به داد مهرناز و طلاخانوم برسه - طلا از تو هم مرد تره !!! ابروهام از شنیدن این اعتراف بالا پرید عحب ! پس پشتش به مردانگی های زنانهء طلا خانوم گرم بود - در اون که شکی نیست از تو بیشتر مردانگی سرش میشه بگو کجا میشه پیداشون کرد ؟ شانه ای بالا انداخت و با بی خیالیِ ظاهری که وجودمو به آتش می کشید گفت : - بگردی پیداش میکنی سرهنگ !!! شاید بهتر بود الان ضربهء نهایی رو میزدم تا دست از گزافه گویی برداشته و مثل آدم حرف بزنه - اگه امیدت به انگل هایی مثلِ خودته که هوای ناموستو داشته باشن ..... اجازه نداد جمله ام را کامل کنم و دوباره صدایش فریاد شد - خفه شو مرتیکه ! مهرناز تموم امیدمه حق نداری اینجوری در موردش حرف بزنی حالا نوبت من بود که با تمام التهاباتِ درونیم خودمو بزنم به اون راه و در کمال آرامش حرف بزنم - من در مورد مهرناز حرف نزدم در موردِ اون حرومزاده هایی حرف زدم که الان واسه دریدنِ آبروی نداشتهء تو دندون تیز کردن ! میفهمی اینو ؟ کلافه و ناامید از یافتنِ روزنه ای برای خلاصی از این حقیقتِ بی انکار چشم ها را با درد بست و بالاخره لب به یاری ام باز کرد دست به پیشانی گرفته و با درد حرف ها را کلمه کلمه بر زبان جاری میکرد - خاتون ! سکینه خاتون ..... اگه جایی بره پیش اونه ! بعد از این همه بالا و پایین کردن راهی را پیش پایم می گذاشت که تازه از آن بازگشته بودم - رفتم ...... نبود ! دیگه حتی نگاهشو به من و چشم هام نمیدوخت وقتی حرف میزد تا بار دل سبک کنه - اگه تا حالا هم نرفته از ترسِ آدم های خشایاره - پس خبر داشت تو چه گندی هستی نه ؟ خشایار سرشاخهء اصلی بود که در جریان عملیات دستگیر شده بود ! - نه !!!! مهرناز هیچی نمیدونه هیچیِ هیچیِ هیچی .... ولی طلا .... خبر داره ! - خبر داره ؟ خدای من .... از کثافت کاری های تو خبر داشت و این همه سال تو رو لو نداد ؟ یک ساعت از پایان ملاقات گذشته ..... ملاقات با مردی که حالا فهمیدم پسری رو از دست داده که براش حُکم نفس داشت و دختری که بزرگترین سرمایه و امیدش به زندگیه ! بالاخره گفت ..... گفت حرف هایی رو که بیست سال در حصارِ امنِ اعتماد بین خودش و همسر سابقش پیچیده بود تا گوش اَغیار نشنوه ! " وقتی فهمید این ثروتِ بی پشتوانه از کجا میاد تهدید کرد ! اونقدر تصادفی پی به رمز و رازِ کارم برد که هنوز باورم نمیشه ! گفت منو لو میده .... من عاشق طلا بودم .... هنوزم هستم گفت طلاق ! گفتم بچه ها رو میگیرم تهدید کردم تا بمونه ولی اونقدر ایمانش محکم بود که عشقمو زیرِ پاکی و نجابتش خاک کنه و ازم دل ببُره تنها صلاحم برای وادار کردنش به سکوت " مهرناز " بود ! برگ برنده ای که در دست هام می درخشید ... حضانت و سرپرستیِ مهرناز در برابر سکوت کردنش تا آخر عمر ! معاملهء دو سر سودی بود ! امنیت دخترم زیر سایهء مادری که مردانه پای حرفش ایستاد تضمین میشد هم دخترمو داشتم ... هم پسرمو داشتم .... و هم کار و زندگیمو .... " وجودم از نفرت لبریز شده مردکِ بی وجود با پارهء تن خودش هم معامله کرده بود طلا خانوم رو جوری لای منگنهء احساسی قرار داده بود که به معنای واقعیِ کلمه این همه سال لال شد و سکوت کرد در برابر این خیانتِ آشکار ! حالا که ذهنم نسبت به خیلی از مسائل باز شده یه سوال برام پیش اومده ... آیا این سکوت و بی تفاوتی در برابر خیانت و کثافت کاری های همسرش گناه نبود ؟ خیانت نبود ؟ نامردی نبود ؟ صدها دختر فدای دخترش شده بودند تا امنیتش تضمین بشه ؟ خدای من ! ما آدم ها دیگه چه جور موجوداتی هستیم ؟ این اسمش گناه نیست ؟ این اسمش چیه اگه خودخواهی نیست ؟! مدتیه قدم زدن زیر نور چراغ های تاصبح بیدارِ این شهر تبدیل شده به عادتی دائمی برای آروم گرفتن در برابرِ این همه فشارِ روحی و روانی ! مغزم داره سوت میکشه از حرفهایی که شنیدم ..... آسمان هم بُغض داره انگاری در این شبِ تاریک و دلگیر ..... " گناه من و طلا به مهرنار ربطی نداره اون دختر بی گناه و بی خبر از تمام کارهای منه ! " ... 🌼🍃🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗 🔖 رمان | قسمت ۸۴ 🎬 📢‼️ این داستان واقعی است !! ✍️ بانو الهه ••• راست میگفت ..... بی گناه ترین آدمِ این زندگیِ کثیف دخترِ نازنینی بود که تاوانی به بزرگیِ پوچ شدنِ عشقش داده بود ! " میاد .... سکینه خاتون ازش خبر داره مطمئنم ! پیداش کن ..... " باز هم من مانده ام و غیبتی که حالا دیگر به صُغری بودنش ایمان دارم ولی دلِ بی قرارم انگار قصدِ آرام گرفتن ندارد ! خدا جوری چوب و فلک را برایم مُهَیا کرده که راه گریزی از این تنبیهِ سخت و نفس گیر ندارم ..... حالا میفهمم که بی خبری همیشه هم خوش خبری نیست !!! برای من بزرگترین مجازاتِ هستی است برای من دردناک ترین تاوانِ عالم است از خودم و بدبینی هایم دلگیرم ..... از طلا خانوم و سکوتش دلگیرم ..... از اشکان صداقت و ذاتِ کثیفش دلگیرم .... خدایا چرا این شبِ تیره به صبح روشن دست دوستی نمیدهد ؟ چرا داغِ دلم به هیچ آبِ خنکی سرد نمیشود ؟ چرا ....‌چرا .... چرا ..... " بعد ها که رو عیب های خودم کار کردم و خودمو از یه سِری عادت های غلط پاک کردم بهتر تونستم بفهمم خدایی هست ... چون هر چقدر رو عیبات کار میکنی خالص تر میشی بهتر میتونی خدا رو حسش کنی بعدشم نشستم کمک های خدا رو تو زندگیم به یاد آوردم ..... به هر حال همهء ما بارها تو زندگیمون به گرفتاری برخوردیم و از یه حسی درخواستِ کمک کردیم و اون به ما پاسخ میداد ...... مطمئنم بارها این اتفاق تو زندگیت افتاده ..... این حس همون خداست " حرف های بنیامین هم آتشِ زیر خاکستر بود که با هر بار شعله کشیدن روحمو به چالش میکشید و هم عینِ آرامش بود که هر بار دلمو تسکین میداد ..... " تاحرکت نکنی هیچ اتفاقی نمیوفته !!! " " از تو حرکت ؛ از خدا برکت !!! " به جرات میتون بگم همین دو جمله شاه کلیدِ گشایشِ درهای بسته به روی من و زندگیمه ..... بارها در دل و بر زبانم از عاطفه تشکر کردم که باعثِ آشنایی من با کتابی بود که راهمو به سمتِ بنیامین و سرنوشتِ عجیبش کج کرد ! رسیدن به بنیامین و شنیدن حرف هایی که غُبار از روی واقعیت های زندگیم برداشت ! کنار رفتنِ پرده های غفلت از روی چشم هام تا حقیقت برام مثلِ آبِ زلال ؛ شفاف و دیدنی بشه ! با چشم دل ببینم تا ضعف های روحم بر من آشکار بشه ! تا ...... تمام قد در برابرِ سدّی که خودم با نادانی ها و غفلت هام پیش روی خوشبختی ساختم ؛ بایستم و بسازم روحِ ویرانم را ..... این روزها رابطهء بهتری با مامان و بابا دارم همین که فهمیدن و باور کردن از عمقِ وجود پشیمانم یعنی راهی که در پیش گرفتم درسته .... و همین که با هر قدم دریچه ای تازه پیشِ روم باز میشه یعنی دعای خیرشون راهگشای کوره راهِ زندگیمه .... همین که دلم کم کم داره آروم میگیره و ذهنم به درکِ درستی از واقعیت ها میرسه یعنی راه درسته ؛ مسیر همواره ؛ آینده روشنه و .... و به امید خدا وصال نزدیکه ! این روزها از با خدا بودن بیشتر از هر زمانی لذت میبرم و مستِ حضورش در لحظه لحظهء زندگیم میشم حالا که با اطمینان به حرف های بنیامین دل سپردم تازه میفهمم پذیرفتنِ خدا از روی اختیار و با انتخابِ خودت چه لذتی داره ! اینکه تو پای انتخابت بایستی و اون مثل کوه پُشتت باشه تا هیچ وقت در برابر این زندگی و این دنیای بی رحم کم نیاری ! ... 🌼🍃🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗 🔖 رمان | قسمت ۸۵ 🎬 📢‼️ این داستان واقعی است !! ✍ بانو الهه ••• ......... اول عشق ! ببینید بچه ها .... خدا کلاً آفریدن رو دوست داره ... یکی از اسم های خدا توی قرآن " خالق " هستش ..... یعنی کلاً حال میکنه از اینکه یه موجود جدید بیافرینه و از بین تموم آفریده هاش ما انسان ها رو از همه بیشتر دوست داره ... دلیلِ اول و مهم ترینش عشقه ! یعنی خدا دوستمون داره که ما رو خلق کرده و آفریده ......... دوم لذت بردن !! اینو همیشه یادت باشه که خدا از خنده های ما خوشحال میشه و دوست داره همیشه از این دنیا و اونچه مایهء خوشی میشه لذت ببریم فکر نمیکنی یکی از دلایلی که دین را برای هدایت ما آورده همینه ؟! اینکه ما به پشتوانهء دین و تعلیماتِ اون بتونیم از زندگیمون لذت ببریم یه چیزی بگم ؟ من‌خودم به شخصه هرچی بیشتر خودمو با آموزه های دینی وِفق میدم ، قدرت و اخلاق و رفتارم بهتر میشه حملِ بر خودستایی نباشه !!! ولی تمومِ کسایی که دور و اطرافمم هستن و منو میشناسن این حرفمو تایید میکنن کلاً خدا از لذت بردنِ ما لذت میبره ... البته خدا میخواد به یه لذتِ عمیق و واقعی دست پیدا کنیم نه لذتی که سطحی باشه و زود از بین بره و ما رو ضعیف کنه ...... ...... سوم رشدِ روحی و تغییر !!! ببین ! ما تواناییِ دیدنِ خدا رو نداریم .... اما اگه روحمون بزرگ بشه میتونیم خدا رو حس کنیم و اون دنیا هم میتونیم با خدا حرف بزنیم ! این کار قدرتِ روحیِ زیادی میخواد ... به خاطرِ همین باید تغییر کنیم و روحِ خودمونو بزرگ‌کنیم هرچی روح بزرگتر بشه ؛ صبورتر و بخشنده تر و خدایی تر میشه .... من دقیقاً تو سایت دارم همین کارو میکنم ... یعنی دارم روح بچه ها رو بزرگ و قوی میکنم حالا شاید با خودت بگی خدا که از سرنوشت و عاقبتِ کارِ ما آدم ها آگاه و با خبره ، دیگه چه دلیلی واسه آفریدنمون داشته ؟ دلیل محکم تر از اینکه به ما اختیار داده تا خودمون مسیر رسیدن به همون عاقبتِ نوشته شده رو انتخاب کنیم ؟ فکر کن ! یه وقت داری از خیابون عبور میکنی خودت و خدا میدونید مقصد اون طرفِ خیابونه ولی این وسط عقل و اختیار خودته که میگه ده قدم برو جلوتر و با عبور از روی پُل عابر پیاده زندگیتو تا اون طرفِ خیابون تضمین کن و یا با تنبلی و بی مسئولیتی در برابرِ جونی که خدا به تو هدیه داده ، درست از کنار همون پُل و از بینِ ماشین ها عبور کن تا طعمهء مرگ بشی ! چیزی که بهش میگی جبرِ خدا ؛ در تقدیرت نوشته بود اون طرفِ خیابون منتظرت نشسته ولی تو با اختیارِ خودت مرگی رو انتخاب کردی که قطعی نبود ولی با سهل انگاریِ تو قطعی شد تا تقدیرت همین جا، اجل رو واسه قَبضِ روحت خبر کنه نه اون سمتِ خیابون یا روز بعد یا سالها بعد ! " دوباره در انتهای یک روزِ پُر مَشغله و در ثانیه هایی که تاریکی بر شهر حکومت میکنه سرگرم خوندنِ حرف های بنیامین شدم اونم از طریقِ همون فایلِ اهدایی و هدایتگر که از دستِ عاطفه به دستم رسیده بود .... این پسر یه جوری حرف میزنه که دوباره در ذهنم اول ازش یه معلمِ دلسوز و بعد یه روحانیِ متعهد ساختم ولی در انتها رسیدم به پسر بچهء ساده و راستگویی که خدا رو به راحتی در همون دست به دامن شدن ؛ زمانی که با توپ شیشهء همسایه رو پایین آورده بود ، شناخت ! " باور کن خدا بیشتر از هر عاشق و معشوقی دوستت داره و واست ارزش قائله .... مگه اونی که تو رو خلق کرده میتونه در برابر خودت و سرنوشتت بی تفاوت باشه آخه ؟ شما خودتون هم یه نقاشی بکشید دوستش دارید و تموم تلاشتونو میکنید که از این نقاشی مراقبت کنید یه کلام میگم ختمِ کلام ! خدا آفریده های خودشو بی نهااااایت دوست داره بی نهااااایت هوامونو داره و بهترین ها رو واسمون میخواد خدا فقط از ما میخواد به معنای واقعیِ کلمه " آدم " باشیم و بس !!!! " ... 🌼🍃🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗 🔖 رمان | قسمت ۸۶ 🎬 📢‼️ این داستان واقعی است !! ✍ بانو الهه ••• گاهی با خودم فکر میکنم بُریدن از مهرناز و از دست دادنش بزرگترین چالشِ زندگیم بود تا خدا از این راه چشم هامو به روی رازهای بسیاری باز کنه ..... اگه محکوم به جدایی از مهرنازِ نازنینم نمیشدم چطور باید در این مسیر برای پیدا کردنش قرار میگرفتم تا روحم لحظه به لحظه بزرگتر بشه ؟ الان فقط و فقط از خدا می خوام سالم و شاد باشه ! همین ! تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت هیچ چیزی رو به زور از خدای مهربونم طلب نکنم مگه نه اینکه در بخشندگی همتا نداره ؟ پس چه دلیلی وجود داره کوچیک و خوار کردنِ خودت در برابرِ کسی که تو رو بزرگ ‌میخواد و بزرگ ‌میدونه ؟ حالا که باور کردم اگر جبر خدا به اختیارِ خودم ‌گره بخوره هیچ سنگی اونقدر بزرگ نیست تا در برابرم سدی برای نرسیدن بسازه ؛ راحت تر با شرایط کنار میام .... تنهایی سخته و عذاب آور ولی نه زمانی که مادرت صُبحشو با شنیدنِ صدای تو به خیر کنه ! تنهایی سخته ولی نه وقتی بابا بهم قول میده اگه مهرنازمو پیدا کنم خودش شرافتشو گرو میذاره تا نازنینم به زندگی با من دلگرم و امیدوار بشه ! تنهایی سخته ولی نه وقتی هر شب پیش از خواب پیامکی از طرفِ یه خواهرِ مهربون به دستت میرسه تا بهت امیدواری بده و بگه " داداش من دلم روشنه همین روزا مهربونت برمیگرده " ! تنهایی سخت نیست وقتی میدونی صدها کیلومتر اون طرف تر مردی با یه روحِ بزرگ ، گاه گاهی احوالتو میپرسه که یه روزی آتشِ خشم و نفرت از چشم هاش زبانه می کشید ولی حالا ...... این روزها بیشتر از قبل به این نتیجه میرسم که " من خوشبختم " گرچه روزهای زیادی رو بی دلبرم سَر کردم گرچه شبهای زیادی رو در حسرت نبودن و نداشتنش به صبح رسوندم گرچه دلم دلگیرِ از این روزگارِ نامرد گرچه دلم یه زندگیِ آروم و بی تنِش میخواد ولی باز هم ایمان دارم " من خوشبختم " خوشبختم چون خدایی در کنارم تکیه به دیوارِ آرزوها زده و نشسته که محاله پُشتمو خالی کنه و عشقی در دلم به بار نشسته که محاله روزی قلبمو ترک کنه پس چرا امیدوار نباشم به از راه رسیدنِ روزهای خوب و لحظه های خوب تر ؟ صدای زنگِ تلفن همراهم بلند شد ..... دوست نداشتم وسطِ خواندنِ مطالبی که از عمق جان به دلم می نشست پای هیچ مزاحمی باز بشه ولی دیدنِ نامِ سکینه خاتون که شمارهء منزلشو داخل گوشی ذخیره کرده بودم باعث شد تا به سرعت دستم روی علامت سبز رنگ حرکت کنه و تماس را وصل کنم ..... - سلام سکینه خاتون - سلام دامادِ طلا .... خوبی مادر ؟ خنده ام را از این یادآوریِ چندباره فرو خوردم و دل به دلش دادم تا شاید حرفی که دلم مدتهاست در تمنایش دلهره دارد برایم نجوا کند .... - خوبم شکر خدا شما چطورید ؟ - الحمد لله جوری حرف " ح " را از ته حلقش اَدا میکرد که گمان میکردی همین حالا پای سجاده نشسته و در حال تشهد خواندن است ! - جانم ؟ - جانت سلامت مادر گفتم خبرت کنم واسه آخر هفته بیای اینجا - خیر باشه از مهرناز خبری شده ؟ - من آدم نیستم ؟ مهرناز نباشه کسِ دیگه رو آدم به حساب نمیاری ؟ - نه نه .... منظورم این نبود ببخشید ! چشم میام فقط به خاطر گل روی خودتون حالا ..... میشه بگید په خبره ؟ - تقویم که داری ایشالا ؟ یا نداری ماشالا ؟ به سرعت سرم به سمتِ تقویمِ روی شومینه برگشت و به دنبالِ مناسبتِ پایان هفته گشتم اِ ... ببین چطور حواسم پرت شده که عید غدیر را هم فراموش کردم ؛ اونم درست وقتی به روز پنج شنبه گره خورده و با جمعه میشه دو روز تعطیلی ! - آهان متوجه شدم - خب حالا که فهمیدی دست پدر و مادر و هرچی خواهر برادر داری میگیری میای اینجا هم عیده و به یه سید سلام میدن ... هم یه روز از اون شهر پُر دود دل میکنن و روستا گردی میکنن ... - راضی به زحمت نیستم البته گمون نکنم بابا فرصت داشته باشه - اون دیگه بر میگرده به جَنَم و عُرضهء داماد طلا خانوم که چجوری هم دلِ یه پیر زنو شاد کنه و هم خانوادشو با اون آشنا ! ای بابا ! از هر دری وارد میشدم از روزنهء دیگه خارج میشد این مادربزگِ دوست داستنی که حالا میدونستم از سادات هم هست ! - روی جفت چشام حتماً میایم خوبه ؟ - اگه نمیومدی که دیگه تا قیامت اسمتو نمیبردم پسر جان عجبا ! کم مانده بود یک چیزی هم بدهکار شوم ... ... 🌼🍃🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🍃🌸🍃🌸🍃 🔘 😈🕸 🔻 رفتن به قسمت اول👇 https://eitaa.com/Aramejan_LR/156 ❣❣❣❣❣❣〰〰〰 🔘 🔻( جهاد نکاح) ..👇👇 https://eitaa.com/Aramejan_LR/1070 🍃🌸🍃🌸🍃