🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت دویست و هشتاد و هشت 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
جواب سلامشو دادم و دکتر در ادامه گفت
- علیک سلام خانوم
امروز با هماهنگی اومدیم تا خدمتتون عرض کنیم از این به بعد قرار من و مادرتون رو همیشه در کنار هم ببینید
- واقعاً ؟
سر به سرم میذارید؟
- نه ، به هیچ وجه، الانم اگه زودتر سوار نشی قول نمیدم اولین نفري باشی که شیرینیِ این وصلت رو میخوري
پگاه بی توجه به دکتر ، دستهاشو باز کرد و به سمتم اومد تا بغَلم کنه که دکتر با لحن شوخی که واقعا ازش بعید بود گفت
- خانوم محترم شیرینی مهمان من هستید ، لطفا توجه کنید !
پگاه هم کم نیاورد و جوابشو داد
- آقاي دکتر شما هم توجه کنید بخاطرِ وجود با ارزشِ مامانم امروز شما خوشحالید و قراره مهمونمون کنید
- بله درسته، خدا به داد من برسه با زبون شما دونفر !
- نگران نباشید شما هم در مکتب مامان شاگردي کنید تا چند وقت دیگه میشید شاگرد از اُستاد بهتر
- بریم بریم که من حریف شما دو نفر نمیشم
هر سه نفر خوشحال و خندان سوار شدیم و دکتر ما رو براي صرف شیرینی به کافی شاپی برد که من پیشنهاد
داده بودم
احساس میکردم دکتر همون شتابزدگی رو در رفتارهاش نشون میده که شبی که به سامان اجازه دادم نسبت به هم دیگه شناخت بیشتري پیداکنیم، نشون می داد
آدمها در هر سنی که ازدواج کنند رفتارهاي مشابهی از خودشون نشون میدن
مامان خیلی آروم و با وقار رفتار میکرد ، از عمقِ وجود دوستش داشتم و براش آرزوي خوشبختی میکردم پس وقتی دکتر نظرم رو دربارهء ازدواجشون پرسید بی معطّلی گفتم
- مامان حق داره زندگی کنه؛
لیاقت داره که خوشبخت بشه و آرزو دارم عاقبت بخیر بشه ؛
من اونقدر دوستش دارم که فقط به
رضایت و خوشبختیش فکر میکنم !
امیدوارم شما لیاقت خوشبخت کردن و خوشبخت شدن در کنارِ مامانم رو
داشته باشید
دکتر با دقتّ به حرفهام گوش داد و بعد از اینکه ساکت شدم گفت
- از چنین مادري انتظارِ داشتنِ دختري به
همین دانائی و کمالات رو داشتم
باریکلا !
چشم خانوم ؛
نهایت تلاشم رو براي بدست آوردن رضایت مادرت میکنم
دیگه چی؟
- فکر نمی کنم چیزي مهمتر از قلب مامان باشه که دارم به دستتون میسپارم
قول بدید هیچ وقت آزارش ندید
دکتر لبخندي زد و گفت
- نجما جان !
خدارحمت کنه پدر و مادرت رو ، فکر میکنم اگر در قید حیات بودن
کمتر از پگاه جان سخت میگرفتند
با لبخندي در جواب حرفش گفتم
- من که گفته بودم اصل و اساس زندگیم دخترمه !
- بله البته، من هم به دیدهء منّت پذیرفتم عزیزم
حالا اگه ناراحت نمیشی، این سوئیچو بگیر و ده دقیقه اي منو دخترت رو تنها بذار تا با هم یک گَپِ دوستانه داشته باشیم
- چشم !
با دور شدن مامان که انگار از قبل خبر داشت دکتر میخواد با من تنها صحبت کنه، دست به سینه رو به روش نشستم
- بفرمائید، من در خدمتم !
- راستش میخواستم ازت کمک بگیرم
- چه کمکی؟
- اول قول بده این حرفها بینِ خودمون میمونه
- قول میدم ، خیالتون راحت باشه
- امروز صبح بین من و مادرت صحبت هائی شد که در بینِ اونها من یه دروغ مصلحتی گفتم و الان براي جبرانش
نیاز به کمکت دارم
- چه چه دروغی؟
همین اولِ کار ؟
- صبر کن بذار حرفمو بزنم دختر !
راستش بینِ صحبتام مجبور شدم بگم با پدرت صحبت کردم و اونم قبول کرده
نجما رو طلاق بده، حالا چجوري باید پدرتو راضی کرد مادرت رو طلاق بده؟
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت دویست و هشتاد و نه 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
- اي واي دکتر آخه چرا همچین دروغی گفتید؟
- حالا گذشته، کمک کن بهترین کارو انجام بدیم
- اگه بابا قبول نکنه مامان میشکنه، میفهمید؟
-آره بخاطرِ همین هم میخوام برخوردي نداشته باشن و خودمون کاري بکنیم
- نمیدونم، نمیدونم
- این چه حرفیه؟
من دارم با تو مشورت میکنم که بعنوان یک دختر شناخت زیادي از پدرت داري، چطور باید برخورد کنیم؟
خودت میتونی صحبت کنی؟
-نه !
به هیچ وجه ؛
بابا نمیدونه من با مامان رابطه دارم، فکر میکنه مامان رفته و من خبري ازش ندارم
- عجب، پس چکار کنیم؟
- یه سنگ انداختید داخل چاه و نمیشه درش آورد
- منظورت اینه که یه دیوونه مثلِ من سنگی میندازه داخلِ چاه که صد تا عاقل مثلِ پگاه خانوم نمیتونن درش بیارن، درسته؟
- نمی خواستم بی احترامی کنم ولی بنظرتون غیر از اینه؟
- عجب !
بگذریم، چه راه حلیّ داري؟
نمیتونم ناراحتیِ مادرتو ببینم، وقتی گفتم با همسرش صحبت کردم و قبول کرده طلاقش بده انگار باري به سنگینی کوه از پشتش برداشته شد
کمک کن راهی پیدا کنیم
- شاید مامان مریم بتونه کاري کنه
- مادرت؟
- آره !
ولی مطمئن نیستم
- قابل اعتماده؟
- اگه بیشتر از مامان نجما قبولش نداشته باشم، کمتر ندارم
- چه عالی !
کی اقدام میکنی؟
- اجازه بدید امروز صحبت کنم ، خبر میدم، لطفا شمارتونو بدید تا خبر بدم
- باشه حتما بنویس ....
وقتی با هم از کافی شاپ خارج شدیم مامان با لبخند نگاهمون کرد وحتی نپرسید در چه موردي صحبت کردیم،
خدا کنه مامان مریم قبول کنه کمکم کنه
احساس می کردم در طولِ همین چند ساعت که جواب مثبت رو به دکتر داده مثل گل تازه شکفته سرحال شده،
بیچاره مامان بعد از سالها تحمل سختی و تنهائی چه راه سختی براي رسیدن به آرامش پیش رو داره
دکتر اول مامانو رسوند و بعد منو به خوابگاه برد
وقتی ازم جدا میشد باز هم تاکید کرد که روي من حساب ویژه باز کرده،
به عبارتی حسابی هندونه زیرِ بغلم میذاشت تا کارش پیش بره !
تازه اذان گفته بودن و می دونستم الان مامان تنهاست،
بابا هنوز سر کاره و امیرعلی رفته دانشگاه
گوشیمو برداشتم و تماس گرفتم،
بعد از چند بوق صداي گرمِ مامان به گوشم رسید
- سلام پگاه جان ، خوبی مامان ؟
- سلام بر مامان همیشه مهربون خودم، خوبید؟
بابا، داداش همگی خوبن؟
- همه حالشون خوبه عزیز دلم، چه خبر؟
- خبرهاي خوب
- خیر باشه انشالله، همیشه خوش خبر باشی ، چی شده؟
- مامان ، راستش قراره یک اتفاقِ خیلی خوب بیفته ولی یه مشکلی وجود داره که من براي حل کردنش فقط تونستم روي شما حساب باز کنم
- چی شده عزیزم؟
- راستش دو نفر میخوان با هم ازدواج کنن ولی یه مشکلی این وسط وجود داره که شاید شما بتونید حلّش کنید
- منظورت صادق و آرزو ...
- نه نه ببین مامان قول میدي اگه نتونستی یا دوست نداشتی کمک کنی حرفهام همیشه توي دلتون بمونه و هیچ وقت این راز رو به کسی نگید؟
- پگاه جان داري منو میترسونی، بینِ تو و سامان مشکلی پیش اومده ؟
- نه مامان نترس، گفتم که خیره ولی راستش هم ازتون خجالت میکشم و هم نمیدونم چجوري بگم
- راحت باش مادر، مثلِ همیشه رازِ تو ، توي قلبم میمونه خیالت راحت باشه ، بگو میشنوم
- مامان راستش مامان نجما میخواد ازدواج کنه
سکوت مامان تهِ دلمو خالی کرد
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت دویست و نود 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
- مامان !
- جانم؟
- بگم؟
- بگو عزیزم، خب؟
- مامان میتونی بابا رو راضی کنی طلاقش بده؟
- میترسه بابات لجبازي کنه؟
- آره دقیقا از همین میترسه، یعنی تنها مانع همینه دیگه
- من چه کمکی میتونم به مادرت بکنم؟
- ناراحت شدید؟
- اگه بگم نه دروغه !
- مامان به خدا اونقدر تو زندگیش سختی کشیده که فکر می کنم الان خدا می خواد روي آرامش رو بهش نشون
بده
- من بخیل نیستم عزیزم، من زندگی خودمو دارم، انشالله همه خوشبخت باشن
- مامان کمکم میکنی؟
- چکار کنم برات مادر؟
- بابا رو راضی کنید طلاقش بده تا بتونه دوباره ازدواج کنه، بخاطرِ من
- میدونی که خاطرت خیلی واسم عزیزه پگاه جان
ولی بابات بفهمه با مادرت در ارتباطی زمین و زمان رو به هم میریزه
- نمیشه بگید خودش با شما تماس گرفته؟
- نه ، چون پدرت منو بهتر از خودم میشناسه، اگه خودش ازم میخواست این کارو نمیکردم ولی نمیتونم به تو جواب منفی بدم
- پس چکار کنیم؟
- کسی که قراره باهاش ازدواج کنه رو میشناسی؟
- آره یکی از روانپزشکاي معروفه؟ چطور؟
- تو تائیدش میکنی؟ آدم خوبیه؟
- آره ولی براي چی میپرسید ؟
- اگه آدم خوبیه و مطمئنی بعدها مزاحمتی برامون ایجاد نمیشه شمارهء خونه رو بهش بده ،
نه نه ، به خانم حسینی بگو شماره رو بده به اون آقا تا خودش تماس بگیره و از من بخواد با بابات صحبت کنم،
اینجوري هم پاي تو وسط کشیده نمیشه و هم دروغی نگفتیم
البته بابات خیلی باهوشه ولی راه دیگه اي به ذهنم نمیرسه
- واي مامان عالیه، من هیچ وقت نمیتونستم همچین نقشه اي بکشم، اگه من شما رو نداشتم چکار میکردم؟
- هیچی عزیزم، مادر واقعیت کمکت میکرد
- مامان باور می کنید که من شما رو بی نهایت دوست دارم؟
- آره مادر میدونم
- پس مطمئن باشید هر دوتونو بی نهایت دوست دارم ، به خدا خیلی برام عزیزید ، من هیچ وقت نمیتونم شما
رو پائین تر از مامان نجما ببینم،
شما همیشه بودید وهستید ،
ببینید اینقدر خوبید که حتی حالا میخواید به کسی که همسرِ شوهرتون بوده و هست کمک کنید ، به خدا شما از قلب بهشت اومدید مامان
- خوشحالم که خدا دختري مثلِ تو به من داده، خیالت راحت باشه عزیزم ، بگو فردا غروب بعد از اذان زنگ بزنه که بابات هم باشه و من جلو خودش صحبت کنم
- چشم خانوم مارپلِ !
- برو زبون باز !
- مامان بازم منو مدیونِ مهربونیهات کردي
- حالا دعا کن به نتیجه برسه ، خودم مجبور نشم فردا شب تو حیاط بخوابم
- نه مامان، بابا عاشقته !
وقتی میگه مادرتون نورِ چشم و چراغِ خونمه میدونید یعنی چی؟
- واقعاً؟ کی گفته ناقلا !
- دیگه دیگه،
پس من پس فردا زنگ بزنم خبر بگیرم؟
- نه مادر جان خودم خبر میدم، میترسم لو بدي
- باشه چشم هرچی شما بگید، الهی من قرُبونتون برم
- خدانکنه ، خوشحالی و خوشبختی تو آرزومه
- خداسایتونو از سرِ من و امیر و بابا کم نکنه
- فدات شم مادر ، برو دیگه، الان بابات میرسه
- چشم نورِ دیدهء بابا ، چشم ، خداحفظتون کنه
- خدابه همراهت
واي که داشتنِ گوهري مثل مامان مریم چه نعمتیه !
بعد از خداحافظی با مامان درحالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناختم با دکتر امینی تماس گرفتم
- سلام دکتر !
- سلام خانوم قربانی عزیز، خوبید؟
- ممنون ، تماس گرفتم تا ازتون مژدگانی بگیرم
- بابت؟
- اصولاً اول مژدگانی میدن بعد خبرِ خوش میشنون
- به روي چشم، پگاه خانوم گل مژدگانی شما محفوظ، خبر و بده
- با مامان مریم صحبت کردم ........
و کل ماجرا و نقشه اي که کشیده بودیم رو براش توضیح دادم
هم خوشحال شد و هم استرس گرفت
بعد از خداحافظی با دکتر یادم اومد امیر علی پس فردا براي چندمین بار آزمون رانندگی داره پس تماس گرفتم تا
باهاش صحبت کنم
- الو امیر، خوبی داداش گلم
- به ،سلام آبجی خانوم از احوالپرسی هاي شما !
میدونستم سامان بیاد منو یادت میره قلم پاشو میشکوندم
به جان خودم !
- باز تو لوسبازیهاتو شروع کردي حسود جان؟
- تو که راست میگی من هم لوسم و هم حسود ،حالا چه خبر؟
- اینجا که هیچ خبري نیست دکتر جان، آزمونت پس فرداست؟
- آره ، شدیداً التماس دعا دارم خواهرجان
- به دلم افتاده که قبول میشی
- دل تو و سامان با چی به هم وصل شده که اونم امروز میگفت به دلش افتاده قبول میشم؟
- از بس دلهامون پاکه عزیزم
- تو که راست میگی ، البته تو شاید ولی اون مزاحم ....
- امیر تو که ناسپاس نبودي ،کم کمکت کرده ؟
- اوووووه حالا بزرگش نکن ، دیگه بعنوان داماد همین کارم نکنه که صداش میزنم چغندر خان
- دیوونه ، بی احترامی نکن عزیزم، بزرگتره
- بله البته ،پگاه دعا کن تو رو خدا دیگه خسته شدم
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
❌❌❌❌❌❌
❌❌❌❌❌❌
دوستان گرامی🌺🌺🌺
با توجه به اینکه به قسمت های پایانی فصل نخست از رمان نجما نزدیک میشیم و این رمان به زودی به اتمام خواهد رسید لطفاً زودتر بخونید چون بعد از پایان از کانال حذف خواهد شد
👆👆👆👆👆👆👆
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت دویست و نود و یک 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
- خدا بزرگه !
دلم روشنه که اینبار قبولی
- به جان خودت قبول بشم یه کادوي تپل پیشم داري
با شنیدن کلمهء کادوي تپل بیاد کادویی افتادم که قرار بود عید براي مامان بخریم ولی فراموش شد
- واي امیر یادته عید بابت روز اول و ناهار مامان و دلخوریش قرار بود واسش کادو بخریم ؟
- بیچاره مامان با داشتن نابغه هایی مثل من و تو دیگه چه غمی داره؟
- من میگم ایشالا قبول شدي با هم واسش کادو میخریم
چطوره؟
- عالی ، حالا چی بخریم؟
- اونش با من ، یعنی فکر کردن در موردش با من !
- باشه زرنگ خانوم ، میدونم پس اندازت رفته بابت لب تاپم ، چشم پولش با من سلیقه و انتخابش با تو
- به روي چشم ، کی واریز میکنی؟
- روتو برم من، حالا انتخاب کن بگو چقدر لازم داري چشم، منتظر بودي بفرما بزنم ، نه؟
- دقیقاً !
- برو دیگه بیشتر از این صحبت کنی حتما پول تلفنت رو هم ازم میگیري
- اونکه وظیفته عزیزم
- کم رو داشتی با این سامان سنگ پا هم گشتی بدتر شدي
- مودب باش دیگه ، حالا یک بار میخواي به جیبت شبیخون بزنی دیگه این همه ادا و اصول نداره
- خداحافظ ، من ادامه بدم تو منو بیشتر بدهکار میکنی
- باشه خداحافظ
اونقدر پرانرژي بود که وقتی باهاش صحبت میکردم شارژ میشدم
نمازمو خوندم و رفتم سمت دانشگاه ، نیم ساعتی تا شروع کلاسم فرصت بود ،
نمیدونم اصلا امروز برخلاف همیشه چرا تصمیم گرفتم بین دو کلاس از دانشگاه
خارج بشم ؟
هیچ کار خدا بی حکمت نیست حتی اینکه به دلت بندازه به علتی نا مشخص از دانشگاه خارج بشی و با دوست داشتنی ترین موجود زمین روبروبشی !
الان درست ۴۸ ساعت از زمانی که با مامان مریم صحبت کردم گذشته و نمیدونم نتیجهء صحبت دکتر با بابا چی
شده ،
نگرانم ولی به شدت امیدوار !
خدا اگر مامانو دوست نداشت در این سن و با این گذشته کسی مثل دکتر امینی رو پیش روش نمیذاشت تا دوباره به زندگی امیدوار بشه
با صداي گوشی به خودم اومدم
سامان بود
- سلام
- سلام به روي ماهت خانوم
- خوبی؟
- الان که صداتو میشنوم خوبم ،عالیم ، سرشار از انرژي هاي مثبت !
- خداروشکر ، چه خبر؟
- خبرهاي خوب عزیزم ، امیر علی خبر نداده؟
- چیو؟
- کجایی پگاه؟
انگار اصلا تو باغ نیستی ؟
- نه نه خوبم
چی شده؟
- تو که راست میگی !
امروز داداشت بالاخره با پروندهء درخشان آزمون رانندگی رو قبول شد
- واقعاً ! ؟
خوش خبر باشی
- چه عجب حواست اومد سرجاش
- ببخشید دیگه
اصلا یادم نبود
- چه چیزي پیش اومده که واست مهمتر بوده و من ازش بی خبرم؟
- بذار به نتیجه برسه میگم
- چیو ازم مخفی کردي پگاه؟
مگه قرارمون این نبود با هم رو راست باشیم؟
- الانم رو راستیم مطمئن باش !
- پس بگو
- صبر کن چشم تا شب میگم
- دیگه اون موقع فایده نداره، کاري نداري؟
- قهر میکنی؟
- نه ، مگه بچم ؟
- اگه بچه نیستی پس تا شب صبر کن منتظرم یه خبري برسه ، بلافاصله میگم
- باشه ، کاري نداري؟
- ناراحت نباش دیگه
- نیستم ، خداحافظ ، مراقب خودت باش
- هستی ولی چشم ، توهم مراقب قلب مهربون و حساست باش
عجب روحیهء حساسی داره، خب صبر کن دیگه !
بلافاصله گوشیم زنگ خورد و اینبار امیر بود
- سلام راننده جان ، تبریک
- سلام ، مرسی ، پگاه تا حالا اینقدر خوشحال نشده بودم
راستی تو از کجا خبر دار شدي؟
سامان خائن خبر داد نه؟
- این چه حرفیه امیرجان؟
چرا در موردش بد صحبت میکنی؟
- آخه اگه تو هم جاي من بودي از دستش آتیشی میشدي ولی خب چون قبول شدم می بخشمش
تازه یادم اومد که از سامان نپرسیدم چه برنامه اي براي قبولی داداشم داشت
- راستی چی شد که قبول شدي؟
- هیچی خواهرم ، بالاخره استعدادم جوشید و سرریز کرد و قبول شدم
- خب آقاي با استعداد !
این وسط سامان چکار کرده که آتیشی شدي؟
- فکرشو بکن پگاه !
نشستم پشت فرمون و خواستم استارت بزنم تا سرمو بلند کردم دیدم دو تا چشم
شیطون با بدجنسی بهم خیره شده و داره لبخند ژکوند تحویلم میده
- کی ؟ سامان؟
- نه بابا ، سامان لبخنداش واسه تو ژکونده واسه بقیه جذابیتی نداره
- خب حالا کی بود؟
- کی میخواستی باشه خواهر من ؟
این سلالهء ذلیل نشده
از اصلاح و لحنی که در مورد سلالهء بیچاره به کاربرد چنان بلند زدم زیر خنده که خودمم جاخوردم
اگه خبر داشت امیر در موردش چجوري صحبت میکنه حتما دوباره به چسب چوب پناه میبرد
- الو چی شدي؟
مگه جک گفتم که ریسه میري؟
- والا کمتر از جک هم نبود، اون اونجا چکار میکرد؟
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت دویست و نود و دو 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
- چه عرض کنم ؟
حتما اون داداش خیر دیدش آورده بودش دیگه
- خب بعدش؟
- هیچی دیگه یه جوري رگ غیرتمو فشار داده بود که گفتم یا مرگ یا قبولی !
خلاصه در نبرد با فرمون و دنده و افسر پیروز شدم
- واي خداي من ، چقدر اون لحظه جام خالی بوده؟
سامان گفته بود یه فکرایی داره ولی انتظار نداشتم این کارو بکنه
- آره کلاً این خانواده عجیبن، اگه اینطور نبود که تو رو انتخاب نمی کردن
- دیگه پر رو نشو ، حالا از این حرفها گذشته ، به مامان خبر دادي؟
- آره قبل از تو زنگ زدم گفتم شام واسم یه غذاي خوشمزه درست کنه خستگی از تنم بیرون بره
- نه که وقتی رد میشدي گشنگی می کشیدي بایدم غذاي عالی بخوري شکمو خان ،حالا قبل از خونه برو واریز کن
- چیو؟
- یادت رفت دیگه؟
- یادم نمیاد ، زیاد فسفر سوزوندم
- باشه باشه نوبت منم میشه خیلی چیزها یادم بره
- حالا تا نوبت شما بشه وقت بسیار است
- کی؟
- خیلی خب بابا ، خدا نکنه آدم به تو وعدهء پول بده، پول نگیري خودمو میفروشی
- همینه که هست ، همین امروز واریز کن فردا میرم خرید
- چقدر؟
- هرچی کرم کنی ما نا شکر نیستیم
- چشم ، یه مادر مهربون و یه خواهر عزیز که بیشتر نداریم
- خیلی خب ، انشالله همیشه خوشحالیتو ببینم امیر علی ، کاري نداري؟
- نه ، برم پولو واست واریز کنم بعدشم یه برنامه بچینم حال این خواهر و برادرو بگیرم اساسی
- برو بچه با بزرگتر از خودت درنیفت
- بزرگترو خوب اومدي ولی من حال اون کوچیکترو میگیرم
- باشه موفق باشی
- اي خواهرشوهر فروش
- همینه که هست ،کاري باري؟
- نه خدانگهدار
- خدابه همراهت
خدایا شکرت !
خیلی خوشحالم واسش ،
واي از دست سامان چه راهی واسه فشار آوردن روي رگ غیرتش انتخاب کرده ؟
عجب!
یک لحظه در دلم گذشت که
" اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ "
دو تماس پشت سرهم نوید تماس سومی که در راه بود رو میداد ،
انتظارم با تماس دکتر امینی خیلی طولانی نشد
- سلام دکتر !
- سلام پگاه خانوم گل !
- سرحالید !
انشالله شیرید دیگه ؟
- من همیشه شیرم !
شیر همیشه شیر بُوَد اگرچه پیر بود یا کمی گوشه گیر بود یا اصلاً معلم یا دبیر بود !
- طبع شعرتون هم گل کرده ،چه خبر؟
- با مادر و پدر بزرگوارت صحبت کردم و برخلاف دیو دو سري که شما برام ساخته بودید پدرت مرد بسیار با شخصیت و معقولی به نظر می رسید
- شاید هم دلیلش اینه که شما مردها زبان مشترکی دارید و به همین دلیل حرفهاي هم رو بهتر میفهمید
- شاید !
نکتهء جالبی بود
- و نتیجهء این درك مردانه چی بود؟
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت دویست و نود و سه 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
- و نتیجهء این درک مردانه چی بود ؟
- خیلی صحبت کردیم ، البته شاید اگر رشتهء تحصیلیم این نبود و ترفندهاي خاصی براي برخورد با آدمهاي خاص در شرایط ویژه رو بلد نبودم نتیجه چندان باب میلم نمیشد
- خب؟
- اولش سرد و بی تفاوت برخورد کرد ولی وقتی با دلیل و برهان و البته منطقی و آروم صحبت کردم قبول
کرد مادرت بره تهران تا توافقی از همدیگه جدا بشن
- واقعاً به همین راحتی قبول کرد؟
- خیلی هم راحت نبود ولی مطمئنم برخورد مامان مریمت بیشترین تاثیر رو روي این پذیرش نسبتا راحت داشته ،
بهت تبریک میگم با اینکه پدر و مادرت رو از نزدیک زیارت نکردم ولی با همین یکبار صحبت هم میشد فهمید در خانوادهء خوب، آبرومند و اصیلی بزرگ شدي ، قدر همگی رو بدون
- درسته چشم ،
تبریک میگم ، امروز روز خبرهاي خوبه
- چطور؟
- قبل از شما داداشم تماس گرفت و گفت در آزمون رانندگی قبول شده
- خداروشکر تبریک
- ممنون. خب کی باید برید تهران؟
- قرار شد پدرت کارها رو انجام بده و به خودم خبر بده
- جالبه
- آره کارهاي خدا همیشه جالبه ، البته من احساس میکنم یک دلیل براي اینکه پدرت راحت قبول کرد و با این قضیه کنار اومد اینه که فکر میکنه با ازدواج ، مادرت از تو دور میشه و تو به اون نزدیکتر میشی
- آره خودمم همین حس رو دارم
- پگاه جان من بچه ندارم ولی میدونم پدرها همیشه ترس از دست دادن دخترشونو دارن ولی چون ازدواج
یک اتفاق طبیعیه و دیر یا زود مردي پیدا میشه که تکیه گاه دخترشون باشه پس با این امر،سخت یا آسون کنار میان ولی ترس از دست دادن تو، اون هم توسط مادرت همیشه با پدرت خواهد بود پس بیشتر بهش نزدیک شو و باهاش دوست باش ، همیشه این اطمینان رو بده که اگه دنیا هم جمع بشن جاي اون و پشتوانه
بودنشو نمیگیرن
- چشم ، ممنون از راهنمائیتون ، بازم تبریک میگم بابت موفقیت در جلب رضایت بابا
- ممنون ممنون کاري نداري؟
- نه خدانگهدار
- خداحافظت باشه
امروز به اندازهء تمام ۲۲ سال گذشته خوشحالم ، خدا چقدر زیبا به بنده هاش امید به زندگی رو هدیه میده
باید برم دیدن مامان !
هم براي تبریک و هم براي خرید کادو واسه مامان مریم
قبل از هر کاري با سامان جان حساس تماس گرفتم و حالا که خیالم راحت شده بود تمام ماجرا رو تعریف کردم
و در آخر با یادآوري قبولی امیر اونم با ترفند سامان کلی خندیدیم
از فرداي روزي که دکتر امینی با بابا صحبت کرد، کارها روي دورِ تند افتاد
درست مثل فیلمها و داستانهائی که
از به پایان رسیدن یک دفعه اي در قسمت آخر متعجب میشیم ولی انگار قانون نانوشته اي در مورد همهء قصه
ها وجود داره
به این نتیجه رسیده بودم که به قول مامان جون، بابا واقعاً طی این سالها فقط بخاطرِ پناه بودن، مامانو طلاق نداده بود تا حداقل اسمش روي سرِ مامان باشه و در برابرِ خیلی از آسیبهاي اجتماعی ازش محافظت کن
انسانها و ذات و نیتشون جزوِ ناشناخته ترین هاي روزگارند
روزي که مامان به تهران رفت ، البته به تنهایی و بدون حضور دکتر، چون معتقد بود تا زمانیکه از بابا جدا نشده باید متعهد باشه و درست نیست با مردي نامحرم پیش بابا حاضر بشه ، هم واسم خاطره داشت و هم مُخاطره !
رفتنی که داشت شروعِ یک زندگی مشترك جدید در کنارِ فرد دیگري رو نوید میداد و ترس از اینکه آیا به همین راحتی تمام برنامه ها پشت سرِهم دارن اجرا میشن ؟
گاهی وقتها سهل الوصول بودن خیلی از چیز ها ترسناك میشه چون این ترس که نکنه خواب می بینیم با ماست
مامان نجما برام تعریف نکرد بین خودش و بابا چه اتفاقی افتاده و یا چه حرف هائی رد و بدل شده ولی گفت به بابا اطمینان داده سعی میکنه اونقدر از من دور باشه که آسیبی به خودم و زندگیم وارد نشه !
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗