eitaa logo
🌱 آرام جان 🌱
3.6هزار دنبال‌کننده
593 عکس
220 ویدیو
5 فایل
🦋 به نام خدای #همه 🦋 به‌نام خدای بسیاربخشنده و بسیارمهربان 🟣 رمانهای واقعی و تأثیرگذار 🎀 روزانه ۲قسمت صبح 🔘 کپی رمان‌ها #حرام 🔘 🍁ارتباط باکانال: @e13589
مشاهده در ایتا
دانلود
🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸 ☆﷽☆ رمان •🌪• لحظه ای که از هم جدا شدیم و با لبخند قصد داشت خداحافظی کرده و از من جدا بشه تنها کاری که تونستم انجام بدم تا فعلاً بی خیالِ پدر و مادر مهران بشه همین بود که واقعیت رو بگم " یه کارایی کردم که صحنهء قتل دوباره بررسی بشه پرونده هنوز در جریانه و رای قطعی صادر نشده الان فقط تو و پدرت خودتونو باختید چند روز صبر کن تا خبرت کنم بذار اگه به نتیجه نرسیدم اینبار هم با همدیگه میریم " و چقدر خوشحال شدم وقتی مثل بچه های حرف گوش کن قبول کرد و قول داد بی خبر از من کاری انجام نده فردا باید با جدیت بیشتری پیگیر کارهای این پدر و دختر میشدم اگر او را می خواستم اول باید رهایی پدرش را قطعی می کردم مرجان فقط خدا میدونه چقدر از دیدن بابا خوشحالم و چقدر از آقای کیان منش بابت این قرار ملاقات ممنونم تازه وقتی رسیدیم سر کوچه و از آقای کیان منش جدا شدم با فکر کردن به اونچه در این چند ساعت بین من و او گذشته بود فهمیدم امروز اصلاً دختر خوبی نبودم به او که از من بزرگ تر و آدم محترمی بود حسابی بی احترامی کرده بودم ؛ با لجبازی کاری کردم که دستش روی من بلند بشه ؛ ولی این اصرارش برای روبه رو نشدن با مهرداد خیلی برام جذاب بود ؛ وقتی برای من که یه غریبه هستم اینجور غیرتی بازی در میاره دیگه ببین واسه زنش چه یقه ای پاره میکنه ! وااای این چه سوالی بود که پرسیدم ؟ آخه دختر به تو چه ربطی داره که این آدم بچه داره یا نه ؟ شاید بنده خدا بچه دار نمیشه و دلش نمی خواد کسی به روش بیاره عجب احمقی هستم من ! وسط مواخذه کردن خودم به خونه رسیدم مامان انتظارم را میکشید تا از حال بابا خبردار بشه ؛ مژگان دلخور بود که چرا او را به جای خودم نفرستاده ام ؛ و من با اشتیاق از بابا می گفتم و حالش را خیلی بهتر از اونچه در واقعیت دیده بودم خوب و رو به راه جلوه می دادم ! بعد از ظهر دوباره آرزو و نازنین به منزل ما اومدن تا با هم ریاضی کار کنیم این درس خوندنِ سه نفری خیلی خوب بود و تاثیر زیادی روی یادگیریِ بهتر درس داشت تازه داشتم به هوشِ سرشار نازنین پی می بردم که متاسفانه هیچ استفاده ای از اون نمیکنه و خودشو به همین نمره هایی که نهایتاً به سیزده یا چهارده میرسید قانع کرده حالا که تصمیم گرفته بود روی استاد کرمی را کم کنه حسابی دل به درس میداد و از عهدهء حل کردن خیلی از سوالات هم به تنهایی بر میومد - نازنین ! از استاد چه خبر ؟ - چی بگم والا ؟ اون روز اول مادرش یه جوری یه وری نگام میکرد و واسم قیافه می گرفت که ترسیدم اگه یکبار دیگه برم بیمارستان جای سوسک اشتباه بگیره و با دمپایی دنبالم کنه ! از مثالی که زد به خنده افتاده بودم این دختر از هر نکته ای طنز می ساخت - یعنی باید باور کنم این چند روز بی خبر بودی ؟ - نه قربونت ! مگه درازگوش باشی که باور کنی باورت نمیشه مرجان ! - چیو ؟ - شمارشو پیدا کردم روزی دو مرحله صبح و عصر تماس می گیرم و به نمایندگی از طرف کل دانشجوهاش حالشو می پرسم ! چشم هام از تعجب گشاد شده بود این دختر شمارهء استاد را از کجا پیدا کرده بود ؟ - چه جوری ؟ - آبجیتو دست کم گرفتی !!! که روابطی هست که جنابعالی قبول نداری اگه بگم دیگه باهام هم نشینی نمیکنی قربونت برم ندونی بهتره ! خیلی سخت نبود حدس اینکه با کمی دلبری کردن و مَجیزِ پسرها را گفتن ؛ تونسته به مقصودش برسه ! - حالا ؛ حالش چطوره ؟ - مرخص شد دیگه از حالا به بعد مادر فولاد زره یه حصار با سیم خاردار میکشه دور پسرش تا یه وقت دخترا قاپشو ندزدن ! - مسخره ای به خدا ! میگم .... حالا ناراحت نمیشه دائم زنگ‌ میزنی ؟ - ناراحتی یا خوشحالیِ استاد خیلی مهم نیست مهم من هستم که دارم با این کار جبرانِ مافات می کنم ! - بله ؛ شما درست می فرمایید خانوم خانوما ! دیگه یواش یواش داشت چرت و پرت می گفت حالا که مژگان از اتاق بیرون رفته بود تا به مامان کمک‌ کنه و یه استراحتی هم به مغزش بده ؛ فرصت خوبی بود تا در مورد وکیل بابا بپرسم ....... پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀 https://eitaa.com/barbalefereshte/4686 🦋 @barbalefereshte 🦋 به قلم الهه بانو🍃 ❌کپی به هر نحو حرام❌ 🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸 🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸
🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸 ☆﷽☆ رمان •🌪• - میگم نازنین ! - هیم ؟ در حالی که قاچِ بزرگی از هندوانه را داخل دهانش گذاشته بود به من خیره شده بود تا ببینه چی میگم - میگم فکر میکنی این آقای کیان منش بتونه پروندهء بابا رو به سرانجامِ خوبی برسونه ؟ - چرا نتونه ؟ دایی فرهادم لِنگه نداره ! - ولی ..... بعید میدونم ! - چطور ؟ چیزی شده ؟ - چیزی که نشده ولی ..... گیر داده که نباید تنهایی برم پیش خانوادهء امینی میگه ممکنه بلایی سرم بیارن این دایی جونت واسه زن و بچهء خودشم همین جوری غیرتی بازی در میاره یا فقط زورش به من رسیده ؟ سکوتی که لبهاشو چند لحظه به هم دوخت و غمی که ناگهان در چهره اش نشست خبرهای خوبی به همراه نداشت - دایی تنها زندگی می کنه دو سال قبل که پیداش کردم ، یه سالی بود که خانومش از دنیا رفته بود ! اینبار زبان من قفل شده بود این مرد خوش سیمای موفق و پولدار چنین غم بزرگی در سینه داشت ؟ واقعاً که راست گفتن از روی ظاهر آدم ها نمیشه در مورد خوشبخت یا بدبخت بودنشون قضاوت کرد - متاسفم ! چرا ؟ - تصادف کرده او روزا اگه دایی رو میدیدی اصلاً با امروزش قابلِ مقایسه نبود یه آدمِ دل مرده و از زندگی بریده الان خیلی خوب شده من که خانومشو ندیدم ولی ساناز ، خواهر سپیده میگفت عاشق و معشوقی بودن ! - سپیده ؟ - خانومِ مرحومش دیگه ! - آهان ؛ خدا رحمتش کنه - خدا ببخشه و بیامرزه جمیعِ اسیرانِ خاک را ؛ حالم اساسی گرفته شد این مردِ عاشق ، معشوقش را در قمار سرنوشت باخته بود دلم به حالش سوخت قطعاً همسر خوبی بوده و اگر روزی پدر میشد می توانست پدر خوبی هم باشه گاهی وقت ها بهتره آدم در کار و زندگیِ دیگران کنجکاوی نکنه چون دونستن داستان زندگیِ بعضی ها فقط بار غم و غصهء ما رو زیاد می کنه و بس ! امروز و بعد از اینکه ظرف باقلوا را دیدم چقدر از او خواستم که از همسرش تشکر کنه بی خبر از اینکه همسری در کار نیست ! ترجیح دادم به درس خوندن ادامه بدم از شنبه امتحان های پایان ترم شروع میشد و بعد از پایان امتحاناتِ من هم کنکور بود و مژگان که باید از عهدهء اون بر میومد ! تصمیم گرفتم تا فردا که جمعه هم بود با کمک مامان مینو برای مادرم کمی حلوا درست کنم و صبح به همراه همدیگه و البته نازنین به بهشت زهرا بریم احساس می کردم برای تقسیمِ غم و غصه هایی که این روزها یکی یکی قلبم را هدف قرار می دادند جایی بهتر از قبرستان و همدمی بهتر از مادرم وجود ندارد دلم می خواست از او که به خدا و بهشتش نزدیک تر است بخواهم تا شفاعت بابا را بکنه بابا این روزها تنهاترین آدمِ قصه بود ؛ تنها ترین مردِ داستان ! پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀 https://eitaa.com/barbalefereshte/4686 🦋 @barbalefereshte 🦋 به قلم الهه بانو🍃 ❌کپی به هر نحو حرام❌ 🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸 🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌❌❌❌❌❌ مژده به دوستانی که تقاضا کرده بودن کانال وی آی پی سراب ایجاد بشه کانال وی آی پی سراب افتتاح شد ! شما می تونید این رمان زیبا رو بطور کامل در این کانال دنبال کنید برای عضویت به آدرس زیر مراجعه کنید 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1227096634Cf2cbe774ba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸 ☆﷽☆ رمان •🌪• - سینا جان ! بگیر اینارو ببر داخل ماشین تا بچه ها بیان - چشم خاله ساعت به نه نرسیده بود که مامان ظرف های حلوا را به دست سینا داد تا ببره داخل ماشین طبق قراری که دیروز با خودم گذاشته بودم ، امروز با مامان وعده داشتم البته بر عکس دفعات قبل تنها نبودم مامان مینو ، مژگان ، سینا و ..... نازنین خانومِ سیریش همراهیم می کردند - بدو دیگه نازنین خوبه عروسی نمی خوای بری ! - همین دیگه مشکل شما جماعت همینه که فکر می کنید فقط واسه زنده ها و مجلس عروسی باید آراسته باشی مگه مرده ها دل ندارن ؟ ادب و احترام لازم ندارن ؟ راست می گفت برای حرف حسابش جوابی نداشتم ! - خیلی خب بدو الان صدای سینا در میاد - واقعاً ! این پسر صدا هم داره که بخواد در بیاد ؟ - مسخره بدو دیگه ! - جدی میگم‌ مرجان پسر خالت خیلی سوسول تشریف داره اصلاً پسرایی که بین چند تا زن و دختر بزرگ میشن یه جوری هستن - جرات داری جلو مژگان یا مامان بگو ببین به جای همین حلوای توی روغن سرخت می کنن یا نه ؟ - اصلاً ارزونیِ خودتون ! بالاخره سوار ماشین شدیم و سینا استارت زد مامان طبق معمول جلو نشسته بود و چشم های سینا دائم عقب و روی چهرهء مژگان خیره میشد - آقا سینا این عقب هیچی خیرات نمی کنن به خدا حواستون به جلو باشه که سالم برسیم پیش اموات ! سینای بیچاره جوری سنگ رو یخ شد که سکوت را به هر جوابی ترجیح داد بنده خدا داخل ماشین خودش نشسته بود ولی اختیار نگاهشو نداشت از کوچه و محلهء خودمون خارج شده بودیم که یهو با آرنج کوبید به پهلوم و با دستِ دیگه به خیابان اشاره کرد - ببین مرجان ! اونجا نمایشگاهِ بابامه گردن کشیدم تا ببینم کدوم مغازه را میگه گرچه امروز جمعه و کرکره ها کشیده بود ولی معلوم بود نمایشگاهِ بزرگیه البته سر و وضعِ این دختر هم نشان میداد که پدرش از مال دنیا بی نیازه حالا اینکه پولش چقدر حق و سهم خودش از زندگی باشه و چقدر حاصلِ توی شیشه کردنِ خون مردم ؛ خدا داند ! - آها دیدم به سلامتی ایشالا کار و بارش پر برکت باشه - دعا کن اخلاق و کردارش درست بشه خواهر ! - اینجوری در مورد پدرت حرف نزن شانه ای بالا انداخت - مگه چی گفتم ؟ اصلاً اخلاق نداره یعنی داره ولی فقط همون صبح تا شب که داخل نمایشگاه نشسته و با دوست و رفیق و مشتریاش سرگرمه ؛ خونه که میرسه انگار بادشو خالی کردن فقط خستگی و بی حوصلگیش واسه منه - به هر حال باباته درست نیست پشت سرش بد بگی ؛ اونم پیش غریبه ها ! - غریبه ؟ الان تو خودتو غریبه میدونی که صبح علی الطلوع در خونتون به روم باز بوده اونوقت بابامو وابسته میدونی وقتی حتی متوجه نشد من از خونه زدم بیرون ؟ خودت ببین ساعت داره به ده میرسه ولی دریغ از یه زنگِ ساده اصلاً ...... ولش کن ! بیقرار و کلافه سر برگرداند و به خیابان و آدم ها و ماشین ها خیره شد چقدر دلم براش می سوخت اینکه پدر داشته باشی و حضورش تا این اندازه در زندگیت کمرنگ که نه ؛ بلکه بی رنگ باشه یه فاجعهء بزرگه ! چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره خودش به حرف اومد این دختر تحمل سکوت را نداشت با دلیل یا بی دلیل باید دهانش می جنبید فقط شکر خدا اونقدر عقل و شعور داشت که نصف صحبت هاشو در گوشی و بی صدا انجام بده - مرجان ! - جان - میگم شاید امروز دایی فرهادم بیاد - چطور ؟ - دیشب بهش گفتم امروز یه سر میرم پیش سپیده ؛ گفت خودشو میرسونه - به سلامتی با اینکه آمدن یا نیامدن جناب وکیل باید برای من بی ربط ترین موضوع باشه ولی نمی دونم چرا دلم یه حالی شد انگار دوست داشتم ببینمش و بابت این غم بزرگ باهاش ابراز همدردی بکنم این آدم در طول چند ماه گذشته به من و خانوادم خیلی کمک ‌کرده بود و مهم ترین اون ها این بود که خودش قبول کرده بود بقیهء حق الوکاله را بعد از آزادیِ بابا از ما بگیره اگه می خواست الان پولشو طلب کنه واقعاً دیگه چیزی برای فروش نداشتیم فقط مونده بود گوشواره های میخیِ مژگان که همون روز به رسم امانت سپرده بودیم به سینا تا یه وقت مژگان اون ها رو داخل خونه نبینه و از دست ما دلخور نشه ....... پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀 https://eitaa.com/barbalefereshte/4686 🦋 @barbalefereshte 🦋 به قلم الهه بانو🍃 ❌کپی به هر نحو حرام❌ 🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸 🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸
🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸 ☆﷽☆ رمان •🌪• اَلسَلامُ عَلَیکم یااَهلَ القُبور ....... مامان به رسم عادت از همون ورودیِ بهشت زهرا شروع به فاتحه خواندن کرد عقیده داشت وقتی میایم پیش اموات بهتره لبهامون جز ذکر خدا چیزی نگه این لحظه ها متعلق به اسیران خاک بود که دستشون از دنیا کوتاهه بعد از رسیدن به مزار مامان ، با روی باز و لبی خندون رفتم سراغش بر عکس دفعهء قبل که دلم حتی از زندگی هم سیر بود ، امروز حال بهتری داشتم - سلام مامان امروز مهمون داری ! مژگان شیشهء گلاب را روی قبر ریخت و من با کف دست سنگ سیاه را شستم مامان مینو تکه سنگ کوچکی برداشت و بعد از چند ضربه شروع به خواندن فاتحه کرد ، بعد هم لای کتاب دعا را گشود تا زیارت عاشورا بخونه قبل از مشغول شدن ، به ظرف های حلوا اشاره کرد و از سینا خواست تا اون ها رو پخش کنه حالا من بودم و مامان مینو و مژگان و نازنین و مادرم ! جمعمون جمع بود - کی باورش میشه اعضاء یه خانواده اینجوری دور هم جمع بشن ؟ مامان خوش به حالت خیلی پیش خدا عزت و آبرو داری - دردها بین آدما پُل میسازن میدونی مرجان ! شاید اگه خودم بی مادری رو تجربه نکرده بودم با این درد مشترک به تو وصل نمیشدم البته تو خیلی خوشبختی که خاله مینو رو داری ؛ خیلی خوشبختی ! اشکی که میهمان چشمانش شد اجازه نداد تا ادامه بده دردهایش را پشت سکوت و جنبش لبهاش که فاتحه ای نثار مامان می کرد پنهان کرد زیارت عاشورای مامان تمام شد و او که حالا داستان تلخ زندگی نازنین را می دانست کتاب را به طرفش گرفت - بگیر بخون هرچی دوست داشتی نثار مادرت کن اگه زنده باشه نثار سلامتیش و اگر نباشه واسه آمرزش روحش دعا بخون هر چی دلت خواست بخون قبل از رسیدن ثوابش به مادرت ؛ این خودتی که آروم میشی عزیزم ! مامان به سبک و سیاقِ خودش اطرافیان رو آروم می کرد حالا نوبت نازنین بود بی هیچ مخالفتی کتاب را گرفت لای صفحاتشو باز کرد و شروع به خواندنِ الرحمن کرد نگاه قدردانم را به مامان مینو انداختم و او با چشم بر هم نهادنی خیالم را آسوده کرد که مشکل این دختر هم حل خواهد شد فقط ما آدم ها صبور نیستیم ...... - خاله تموم شد - دستت درد نکنه ! - خاله مینو من می خوام برم سر قبر یکی از بستگانم مرجان بیاد ؟ - آره قربونت برم ما هستیم تا برگردید - مرسی پاشو مرجان که هوا داره گرم‌ میشه از مامان و مژگان که کنجکاو شده بود جدا شدیم فاصلهء زیادی تا مزار همسر آقای کیان منش نبود - اوناهاش دایی اونجاس به سمتی که اشاره میکرد خیره شدم مردی که با شانه های خمیده روی دوپا نشسته و سر به زیر انداخته بود حتی از این فاصله هم حجم بار غمی که روی شانه هایش سنگینی می کرد قابل رویت بود جوری با خودش و عزیزش خلوت کرده بود که اصلاً حواسش به اطراف نبود نازنین کنارش نشست و من روبه روش آروم و با احترام شروع به خواندن فاتحه کردم نگاهم روی سنگ قبر نشست فاصلهء طلوع دل انگیز تا غروب غم انگیز حیاتش فقط سی بهار بود ! واقعاً چی از زندگی فهمیده بود این همسر مهربان و دختر دلسوز ؟ - خدا رحمت کنه خوبی دایی ؟ - زنده باشی شکر ! تو چطوری زلزله ؟ - خوب ؛ خوش ؛ سرحال ! مرجان اومده بود پیش مادرش گفتم بیایم به سپیده هم سلام کنیم خداروشکر هرسه تامون یه درد مشترک داریم رو به من کرد تا احوالپرسی و تشکر کنه - خوش اومدید ممنون خانوم توانا ؛ زحمت کشیدید - سلام ! خواهش می کنم خدا رحمتشون کنه وقتی نازنین گفت ؛ خیلی ناراحت شدم - عاقبت کار آدمی مرگ است ! این جمله از زبان آقای کیان منش که در حال بلند شدن بود بیرون اومد و دوباره نازنین با کمک ‌همون ، مسیر صحبت را عوض کرد - مرجان ! یادته این جمله کجا بود ؟ مال یه نویسندهء بزرگه ، داستانش تو کتاب متون و فارسی دبیرستان بود کمی به ذهنم فشار آوردم ولی یادم نیومد - یادم نیست - بس که خنگی ! من موندم تو چجوری امتحانان آخر ترم رو پاس می کنی ؟ اسم کوچیک نویسنده ابوالفضل بود ! یادت اومد ؟ - نه والا ! - داستان " حسنک وزیر " کتاب تاریخ بیهقی از ابوالفضل بیهقی ! با صدای آقای کیان منش که باز طبق عادت دست به سینه ایستاده بود و مشخصات کامل کتاب و داستان را می گفت در دلم به این دقت آفرین گفتم - چه خوب یادتون مونده ! از دبیرستان تا حالا ؟ - خب بعضی از داستان ها اونقدر بار تربیتی بالایی دارن که به این سادگی از ذهن آدم بیرون نمیره دوست داشتم این کتابو داشته باشم ولی خب هنوز پیش نیومده که بخرم - بس که خسیسی دایی ! جواب دایی مهربان به خواهرزادهء خندان و شیرین زبانش فقط یه لبخند بود و بس ! پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀 https://eitaa.com/barbalefereshte/4686 🦋 @barbalefereshte 🦋 به قلم الهه بانو🍃 ❌کپی به هر نحو حرام❌ 🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸 🧚‍♂🕸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌❌❌❌❌❌ مژده به دوستانی که تقاضا کرده بودن کانال وی آی پی سراب ایجاد بشه کانال وی آی پی سراب افتتاح شد ! شما می تونید این رمان زیبا رو بطور کامل در این کانال دنبال کنید برای عضویت به آدرس زیر مراجعه کنید 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1227096634Cf2cbe774ba