eitaa logo
رسانه منطقه اردهال
1.3هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
117 فایل
رویداد ها، اخبار و برنامه های منطقه‌ی اردهال را در کانال«رسانه اردهال‌»دنبال کنید ارتباط با مدیر با مدیر رسانه @Yaqmar59 ارتباط با ادمین رسانه برای نظرات و پیشنهادات و ارسال خبرها،عکس وسوژه،کیلیپ،تبادل، تبلیغات @barikarasfi
مشاهده در ایتا
دانلود
🏆کسب مقام دوم و سوم مسابقات کلاس آزاد و تریل موتور سواری توسط جناب آقای محمدرضا کرباسی و محمدرضا اسماعیلی آرنجی ✴️به همین مناسبت مراسم جشن باشکوهی به پاس قدردانی از این دو عزیز در باشگاه اسب سواری پرتقال و سفره خانه ی باباجان برگزار خواهد شد. 🏘مکان؛جاده ی روستای استرک مقابل روستای بالا عباس آباد 📆زمان؛پنجشنبه ۱۸ ام آبان ماه ⏰ساعت شروع جشن: ازساعت۱۴ الی ۲۳:۴۵ دقیقه ✳️تبریک رسانه ی منطقه ی اردهال خدمت این دو عزیز 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فصل هشتم: پیک علی قسمت سوم امیر خوب بلد بود چطور با حرف‌های قلمبه سلمبه رجب را ساکت کند. نشسته بودم پشت‌بام و لباس‌هایش را می‌شستم؛ بدجور شوره زده بود و همه جای آن پوسیده بود. گفتم: «خدایا! این بچه چطور تو گرمای خوزستان طاقت میاره؟!» با بوسه‌ی امیر به خودم آمدم. گفت: «مامان چرا رنگت پریده؟! باز رفتی خون دادی؟!» گفتم: «نه مامان جان، خون ندادم. لباسات رو که دیدم گریه‌م گرفت. امیر! اونجا هوا خیلی گرمه؟!» کمی سر به سرم گذاشت و شلنگ آب را به طرفم گرفت تا سرحال شدم. ماه رمضان بود. سر سفره افطار، دو سه قاشق بیشتر غذا نمی‌خورد و کنار می‌رفت. آب یخ نمی‌خورد. برایم سؤال شده بود نکند مریض شده؟! کلی اصرار کردم تا زبان باز کرد: «مامان جان! اگه آب یخ بهم مزه کنه، دیگه تو گرمای خوزستان دووم نمیارم؛ نباید به این چیزا عادت کنم!» در همان چند هفته، جبهه اثر خودش را روی امیر گذاشته بود؛ برای خودش مردی شده بود. یک هفته بیشتر تهران نماند. چند دست زیرپوش نخی برایش خریدم تا در گرمای سخت جنوب کمتر عرق‌سوز شود. دلم نیامد با کفش‌های پاره راهی‌اش کنم. یک جفت کتانی خوب هم برایش خریدم. می‌دانستم قبل از اینکه به منطقه برسد، همه را بخشیده. رجب تا دم اتوبوس رفت و بدرقه‌اش کرد. امیر مرتب نامه می‌فرستاد. علی می‌نشست کنار من و رجب، نامه را باز می‌کرد و برایمان می‌خواند: «پدر و مادر عزیزم! تشکر می‌کنم از شما، چون ما را جوری تربیت کردید که راه خودمان را پیدا کردیم و در مسیر انقلاب قرار گرفتیم. خدا را شاکرم به‌خاطر نان حلالی که بر سر سفره گذاشتید. می‌خواهم برایتان بگویم جبهه کجاست. جبهه جایی است که ما خدا را رو در رو می‌بینیم و از همیشه به او نزدیک‌تر هستیم. اینجا همه از دنیا بریده‌اند و فقط خدا را در نظر می‌گیرند. ما با تمام وجود خدا را حس می‌کنیم...» هر نامه‌ای که می‌فرستاد، قوت قلب بود برایمان. از خدا می‌گفت، و توصیه به پشتیبانی و حمایت از امام می‌کرد. در همه‌ی آن چند ماه، هرچه جنس کوپنی اعلام شده بود انبار کردم برای روزی که امیر به خانه برمی‌گردد. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. امیر بعد از چند ماه به خانه برگشت. تا امیرم آمد، جان دوباره گرفتم؛ سیر نمی‌شدم از تماشایش. در خیال خودم او را داماد کردم. آخ که تماشای آن قامت رعنا در لباس دامادی چه لذتی داشت! چند روزی بیشتر تهران نماند و ساکش را بست. نیمه‌های شب دل‌درد شدیدی گرفت؛ رفتیم درمانگاه. دکتر معاینه‌اش کرد و گفت: «فعلا سِرُم بزنه، ولی بعد برسونیدش بیمارستان که اوضاع خوبی نداره.» سرم که تمام شد، دستش را روی شکمش گذاشت و محکم فشار داد. بعد بلند شد و روی تخت نشست. - مامان! بریم خونه، حالم خوب شد. - ‌امیر جان! دیدی دکتر چی گفت؟ باید بریم بیمارستان، حالت خوب نیست پسرم! - ‌نه مامان جان! من خوب شدم. باید برگردم جبهه، وقت بیمارستان رفتن ندارم. هرچه اصرار کردم زیر بار نرفت. برگشتیم خانه. یکی دو روز بعد خداحافظی کرد و برگشت منطقه تا به عملیات برسد. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁
49.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خنکای یک صبح پاییزی … کنار شاه بوته یاسی وحشی … میزی که کاسه ای پُر از پولکی دارد و دو فنجان چای داغ با طعم و عطر زعفران ناب علوی را خیال خواهم کرد … لطفا به خیالم بیا ! 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 ⚛سلام سلام عزیزان منطقه ی اردهال 🔆صبحتون بخیر ✳️بعداز کلی روز که کیلیپ صبح بخیر نداشتیم امروز اومدیم با کیلیپی از زعفران چینی اهالی خوب و با صفای روستای علوی 😍پیشنهاد میکنم ببینید و لذت ببرید. 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
آبان ماه ۱۸.mp3
2.25M
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به به چه نسیمی، چه هوایی سر صبح به به چه سرود دلگشایی سـر صـبح صبحانه پاییزی مـن بهشتی از زیبایی سـت پیچیده چه عطر خوش چایی سر صبح 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🌸سلام صبحتون بخیر،روزتون عالی 🎙گوینده؛ محمد حسن مرادی 💢 کاری از رادیو رسانه منطقه اردهال 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
🌺 سه قدم برای یک زندگی شاد: 1️⃣ خود را به خاطر افراد بی فایده ای که ▫️ لایق داشتن هیچ جایگاهی در زندگی تان نیستند، دچار استرس نکنید. 2️⃣ هیچگاه احساسات خود را، بیش از حد صرف چیزی نکنید. ▫️ چون در غیر این صورت صدمه خواهید دید. 3️⃣ بیاموزید بدون نگرانی زندگی کنید. ▫️ چون خدا در همه حال هوایتان را خواهد داشت. ▫️ اعتماد کنید و ایمان داشته باشید... 🌸 حال بهتری خواهیم داشت، اگر دست برداریم از ▫️ فردی که لیاقت محبت ندارد، ▫️ دشمنی که ارزش جنگیدن ندارد، ▫️ حقی که ارزش گرفتن ندارد، ▫️ و فکری که ارزش اندیشیدن ندارد...! 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
46.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم | آیین پاسداشت جهان شهر کاشان شهر جهانی نساجی سنتی 🎬تدوین: محمدجواد عابدی 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فصل هشتم: پیک علی قسمت چهارم از طرف جهاد اردوی خانوادگی مشهد برایمان ترتیب داده بودند. رجب راضی نشد مغازه را ببندد و همراه ما بیاید. حسین تهران ماند و من همراه علی رفتم مشهد. بعد از تحمل چند ماه سختی و آن‌همه فشار روحی، فقط زیارت امام رضا (علیه‌السلام) حالم را خوب می‌کرد. سحر از حرم برگشتم. چشمم سنگین شد و خوابم برد. صبح از خواب پریدم؛ هوا روشن شده بود. رفتم دم اتاق خواهرْ خنجلی، یکی از خانم‌های جهاد. - خنجلی جان! میشه خانوم‌ها رو جمع کنی دعای توسل بخونیم؟! - چرا رنگت پریده شاه‌آبادی؟! حالت خوبه؟! - نه، دلم مثل سیروسرکه می‌جوشه! دارم دیوونه میشم. شما فقط بچه‌ها رو جمع کن دعا توسل بخونیم. یه سؤال، اگه امیر شهید شده باشه، من می‌تونم زودتر برگردم تهران؟! - شاه‌آبادی!!! باز شروع کردی؟! هیچ معلوم هست چی میگی؟! - سحر خواب دیدم دست گذاشتم رو شکمم و گفتم اگه امیر شهید بشه، این بچه‌ی تو شکمم میشه امیر! از خواب پریدم. خنجلی! امیر شهید بشه، رجب آبرو برام نمی‌ذاره! با این خوابی که دیدم، مطمئنم باردار هم هستم. خنجلی با عصبانیت گفت: «زهرا! بس کن! اومدیم زیارت. ان‌قدر هزیون نگو حالم بد شد. باشه اگه شهید شد، تو برو تهران.» دو سه روز بعد برگشتم. اشتباه کردم خوابم را برای رجب تعریف کردم؛ خونش به جوش آمد، عصبانی شد و از خجالتم درآمد. بی‌خبری امانم را بریده بود. دل و دماغ سر کار رفتن نداشتم. می‌رفتم جهاد، طاقت نمی‌آوردم و برمی‌گشتم خانه. می‌آمدم خانه، نفسم می‌گرفت و برمی‌گشتم جهاد. آرام و قرار نداشتم. دست به کار شدم. هرچه کله‌قند در خانه بود همه را شکستم، خاکش را جوشاندم و شیره درست کردم، گفتم: «این برای حلوا!» برنج‌ها را از انبار بیرون کشیدم، پاک کردم و گذاشتم دمِ دست، گفتم: «اینم برای شام و ناهار مهمونا...» سرخی غروب تازه به آسمان افتاده بود. وضو گرفتم و سجاده‌ام را پهن کردم. خواستم نماز بخوانم که زنگ خانه به صدا درآمد. پای برهنه با چادرنماز دویدم و در حیاط را باز کردم. دو جوان بلند قامت حزب‌اللهی پشت در بودند. میخکوب شدم. فهمیدند نفسم بند آمده. یکی از آن دو به طرف مغازه رفت. فوری اشاره کردم برگردد. گفتم: «آقا! آقا! بیا اینجا. شما با من کار داری؟! از کجا اومدی؟!» - از پایگاه مقداد اومدیم. - پیک امیر شاه‌آبادی هستی؟! - بله، امیر آقا زخمی شده توی بیمارستانه. - پسرم! به من دروغ نگو، راستش رو بگو. امیر شهید شده؟! فعلا به شوهرم چیزی نگید. پشت فر داره کار می‌کنه، حالش بد میشه. - نه حاج‌خانوم! چرا باور نمی‌کنی، امیر زخمی شده. محکم گفتم: «پسر جان! من مادرم، خبر دارم. چند روزه دلم آشوبه. شما هرچی که می‌دونی، بگو.» هر دو به هم نگاهی انداختند. یکی‌شان گفت: «خوش به سعادتتون! بله، امیر آقا به آرزوش رسیده.» از خصوصیات امیر می‌گفت و من به جنجالی که رجب می‌خواست به پا کند فکر می‌کردم. شماره تماسی داد برای پیگیری کارهای مراسم. قبل از خداحافظی گفت: «چند نفر از رزمندگان جبهه و بچه‌های پایگاه مقداد برای تشییع جنازه میان.» در را بستم و آمدم داخل خانه. چشمم سیاهی رفت، افتادم کنار سجاده. سرم را گذاشتم روی مُهر و چند بار گفتم: «خدایا شکرت بهم آبرو دادی! به شوهرم قدرت بده خودش رو کنترل کنه. هر بلایی می‌خواد سر من بیاره راضی‌ام، من صبر می‌کنم؛ فقط نذار حُرمت شهیدم جلوی مردم شکسته بشه.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁
۱۹ ابان.mp3
1.58M
📅۱۹ آبان ماه 🎤با صدای خبرنگار صدای رسانه ی منطقه ی اردهال آقای حسن مرادی 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فصل نهم: سلام آقا... قسمت اول امیر روی تپه ایستاد. آسمانِ ابریِ آن شب را به همه نشان داد و گفت: «رفقا! ببینید! شب عملیات خدا هوای ما رو داره. ابرها مأمور خدا شدن تا آسمون مهتابی امشب رو بپوشونن.» زمین از نم‌نم باران خیس شد. بچه‌ها رفتند داخل سنگر. امیر دفترچه نوحه‌اش را باز کرد و دَم گرفت. سینه می‌زدیم و قطره‌های باران از سقف سنگر روی ما چکه می‌کرد. قطره‌ای روی صورت امیر افتاد و آرام سُر خورد روی پیراهنش، درست روی همان تصویر امام که نزدیک قلبش سنجاق کرده بود. دست از مداحی کشید. گفت: «خدایا! یعنی میشه یه تیر وسط قلبم بخوره منو به آرزوم برسونه؟!» گریه‌ی امیر وسط شور سینه‌زنی بچه‌ها گم شد؛ اما نه، مثل اینکه صدای او بلندتر از ضرب سینه‌ی ما بود که خدا اجابتش کرد. ترکش خمپاره‌ای قلب سوخته امیر را شکافت. خون بی‌امان فواره می‌زد. امیر را به عقب منتقل کردیم. هنوز جان در بدن داشت. التماسمان کرد تا ایستادیم. بیرون آمبولانس رو به قبله شد و با نفس‌های آخرش گفت: «برادرها! شما برید، آقام اومد.» به حال خوش لحظات آخرش غبطه خوردیم و گریه کردیم. نشستیم به تماشای عشق‌بازی امیر با مولایش. به‌سختی خودش را جابه‌جا کرد و نیم‌خیز نشست؛ دست روی سینه گذاشت و گفت: «اومدی آقا؟! السلام علیک یا اباعبدالله.» باران شدیدتر شده بود. بلبل سیدالشهدا (علیه‌السلام) در میان حسرت ما سلام به ارباب بی‌کفنش داد و پر کشید و رفت. داستان شب شهادت امیر را هم‌رزمانش برایم تعریف کردند و رفتند. یاد حرف‌هایی که قبل از رفتنش می‌زد، افتادم. می‌گفت: «شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» در جوابش گفتم: «نه پسرم، گریه نمی‌کنم. خیالت راحت، مامان تا آخر پای قولش هست.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
35.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرارمان سَرِ میز صبحانه…‏ من عشق می آورم ‏ تو عسل …‏ من کمی مربای بهار ، کنار نان می گذارم تو، چند بیتی غزل…‏ با دو فنجان چای ، که دَم بِکِشد با نگاهمان ، آرام آرام . . .‏ ❇️سلام اهالی منطقه ی اردهال ❇️صبحتون از باغ های زعفران روستای باریکرسف بخیر ❣دلتون شاد ☺️لبتون خندون ⚛کیفتون کوک 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
بسم الله الرحمن الرحیم
هدف بزرگ ... - هدف بزرگ ....mp3
4.47M
صبح ۲۰ام آبان ماه ❇️اهداف بلند مدت داشته باش و در راه هدف هات سختی ها رو کنار بزار و از نو شروع کن. ⚛بهترین مناسبت شروع هفته است... ✴️اول هفتتون بخیر عزیزان منطقه ی اردهال 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
خانم سوگند جوزقی فرزند آقای سلمان جوزقی 🥈کسب مقام دومی مسابقات قهرمانی کاراته کشوری در استان اصفهان 🙏تبریک ویژه به خانم جوزقی و خانواده محترم وجامعه ورزشی حسنارود و عرض خداقوت به مربی کارکشته ی ایشان سرکارخانم افضلی .... 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ مصاحبه نوجوان ۱۶ ساله بسیجی شهید سیدعباس افتخاری اعزامی از روستای استرک با خبرنگار صدا و سیما قبل از شهادت ...😭🥀 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 👌امشب در حالی به راحتی به رختخواب می‌رویم و دغدغه‌‌ی حملات هوایی و زمینی نداریم که جوانانی همّت کردند و ایستادند پای‌ کارِ انقلاب ؛ ▫️آنانی‌ که بالشت سرشان کوله پشتی و جعبه مهمات بود و روانداز آن‌ها آسمانِ بیکران خدا ... ▪️خواب‌هایی که با هوشیاری بود که مبادا مجدداً دشمن پاتک کند خواب‌هایی که بوی باروت و آتش می‌داد!... 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰به همت و تلاش دهیاری و شورای اسلامی باریکرسف آسفالت کوچه ی شهید حسن رضایی و شهید مصطفی ذاکری انجام شد. ⚛تشکر ویژه از دهیار محترم منطقه ی اردهال جناب آقای مهندس کوهپیما ⚛شورای اسلامی روستای باریکرسف ✳️اجرکم عندالله 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فصل نهم: سلام آقا... قسمت دوم نفهمیدم هفته به هفته‌ی بارداری چگونه گذشت. چیزی به فارغ شدنم نمانده بود. صدّام دوباره فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد. اوایل شب بود که ترس به جانم افتاد. به رجب گفتم درد دارم، توجهی نکرد؛ سرش را گذاشت روی بالشت و خوابید. علی هم تا دیروقت خانه نیامد. به‌سختی شب را به صبح رساندم. درد امانم را بریده بود. از طبقه دوم تا جلوی در خانه خودم را روی زمین کشاندم. هزار بار مُردم و زنده شدم. دو قدم راه می‌رفتم و چند دقیقه می‌نشستم زمین. ماشین گرفتم و رفتم بیمارستان شهید مصطفی خمینی. دکتر معاینه‌ام کرد و با عصبانیت گفت: «خانوم! بچه چندمته؟! چرا ان‌قدر دیر اومدی؟! بچه داره خفه میشه!» چند ماه بعد از تولد امیر به پیشنهاد یکی از بچه‌های جهاد همراه خانواده برای کمک به کارهای پشتیبانی جبهه رفتیم خوزستان تا شاید رجب هم با فضای جبهه آشنا شود و کمی دلش آرام بگیرد. رجب ابتدا قبول نکرد و گفت: «تو برای من نقشه داری! می‌خوای از شرم خلاص بشی و بعد همه بهت بگن همسر شهید!» در جوابش گفتم: «نه حاج‌آقا! همسر شهید شدن لیاقت می‌خواد که شکر خدا من ندارم!» به هر ضرب و زوری بود راضی شد و همراه ما آمد. من در رختشوی‌خانه مشغول شدم و مثل جهاد تهران هر کمکی از دستم برمی‌آمد، انجام می‌دادم. رجب هم مدام در کار رزمنده‌ها سرک می‌کشید و اگر سرحال بود، چند تا وسیله جابه‌جا می‌کرد. گاهی هم به گشت و گذار در شهر می‌رفت. حضور ما در اندیمشک هم‌زمان شد با حملات سنگین عراق. رجب طاقتش سر آمده بود. دست به دامان یکی از مسئولین جهاد شدم، خواستم تا سکته نکرده او را به تهران برگردانند. همه برگشتند و من چند هفته‌ای در اهواز ماندم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
بسم الله الرحمن الرحیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روزهایی را باید اختصاص داد به بی خیالی... نه به دغدغه ای فکر کرد نه غصه ای خورد نه نگرانِ چیزی بود. یک روزهایی را باید از تویِ تقویمِ دنیا بیرون کشید و برایِ خود زندگی کرد...🌱 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🔆💕سلام صبحتون بخیر مردم گل منطقه ی اردهال ☺️روز خوبی رو پیش رو داشته باشید ان شاءالله 🍁🍁صبح بخیر امروز از زبان سبزی فروش منطقه 🍁🍁 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
ارزش خودت رو بدون... - ارزش خودت رو بدون....mp3
4.53M
صبح ۲۱ ام آبان ماه ⚛سلام به زندگی ☺️لبخند فراموش نشه ⚛امروز یه روز جدیده برای من و تو... ☺️ارزش خودت رو بدون 💖رفقای اردهالی شاد و پر انرژی باشید که دنیا ارزش غم و غصه نداره. ✳️رسانه ی منطقه ی اردهال آرزوی دلی شاد برای تک تک شما را دارد... 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
📽 اکران فیلم سینمایی "اُخت‌الرضا" 🗓 یکشنبه ۲۱ آبان -‌ ساعت ۱۸:۳۰ 🕌 حسینیه سیدالشهداء(ع) روستای علوی 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
حیاط مدرسه هاجر با کمک خیّرین آسفالت شد... با پیگیری مدیر مدرسه و انجمن اولیاء مدرسه و کمک مالی چندی از خیّرین بومی و غیر بومی حیاط مدرسه با ۲۸ تن آسفالت ترمیم و روکش گردید... 🙏 تشکر ویژه از همه کسانیکه در به ثمر رسیدن این پروژه زحمت کشیدند و کمک نمودند....روح امواتشان غریق رحمت الهی،،،جا دارد تقدیم کنیم به روح گذشتگانشان دسته گل فاتحه و صلوات 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
جشن بزرگ 📖🌸 شکوفه های کتاب🌸📖 🔰همراه با برنامه های متنوع با حضور خانم صادقی 🟪کارگاه آموزش کاردستی با حضور خانم جعفری *ویژه ی کودک و نوجوان* 🗓چهارشنبه، ۲۴ آبان ماه 🕒ساعت ۳ بعداز ظهر ══✾••┈⊰❀⊱•📚•⊰❀⊱✾••┈══ 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فصل دهم: آقای معلم قسمت اول جرئت نمی‌کردیم در خانه حرف از جنگ و جبهه بزنیم؛ فوری دعوا راه می‌انداخت. اخلاق تند رجب دست همه آمده بود. کم پیش می‌آمد بچه‌های مسجد و جهاد جلوی در خانه بیایند. مراعات حالم را می‌کردند که رجب به ما سخت نگیرد. همسایه‌ی دل‌سوزی داشتیم. می‌دانست بعد از امیر زندگی بر من سخت می‌گذرد. آمد جلوی در خانه و گفت: «حاج‌خانوم! علی آقا که ان‌قدر دوست داره خدمت کنه، یه پیشنهاد خوب براش دارم. شاید کمی از حال و هوای جبهه بیاد بیرون، حاجی هم آروم بشه. اگه موافق باشید، می‌تونم هماهنگ کنم بره نهضت معلم بشه؛ کم از جهاد نیست، ثواب هم داره.» فکرش را نمی‌کردم علی فوری این پیشنهاد را قبول کند. دوره آموزشی نهضت را به‌سرعت گذراند و معلم یکی از مدارس محله شد. خیلی کارش را دوست داشت. اولِ صبح قبل از اینکه از خانه بیرون برود، به من سرمشق می‌داد. تا شب فرصت داشتم تکالیفم را انجام بدهم. سخت‌گیر نبود و با حوصله غلط‌هایم را اصلاح می‌کرد. کم‌کم بدون کمک کسی توانستم نوشته‌ها را خودم بخوانم. روز معلم یکی از شاگردانش پانصد تومان هدیه به علی داد. عصر آمد خانه، پول را داد به من و گفت: «مامان خانوم! این پول رو ببر به این آدرسی که بهت میگم. یه خونواده نیازمند هستن که دختر مجرد تو خونه دارن. درست نیست من برم جلوی در خونه‌شون...» پول را گرفتم و سرش را بوسیدم. گفتم: «تو کِی ان‌قدر بزرگ شدی علی جان؟!» صورتش از خجالت سرخ شد. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و برای نماز رفت مسجد. مدتی بعد از شهادت امیر، بچه‌های مسجد یکی بعد از دیگری به شهادت می‌رسیدند. علی گوشه‌گیر شده بود و کمتر حرف می‌زد، خنده به صورت این پسر نمی‌آمد. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia