eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
753 دنبال‌کننده
26 عکس
18 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -آیدیم← @AMAL_133» #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دست به سینه کرد و گفت : میگم که.. سرم را سویش برگرداندم و گفتم : میگی که؟ اشاره ای به کمد لباس ها کرد و گفت : پاشو بپوش بریم بیرون. پوسیدم تو خونه. دست هایم را روی پاهایش گذاشتم و گفتم ؛ کجا بریم؟ اوم کشداری کرد و گفت : قبرستون چطوره؟ با شنیدن حرفش..بی تربیت بلندی نثارش کردم که با خنده گفت : تو فرهنگ لغات شما قبرستون چی میشه مگه مادمازل؟ ابرو بالا انداختم و گفتم : واقعا می خوای بری بهشت زهرا؟ سری تکان داد که از جا بلند شدم و گفتم : واقعا که دارم به عقلت شک می کنم. پسره ی نادون میگه دارم می پوسم تو این خونه بعد میگه بریم بهشت زهرا(س) با شنیدن حرفم از جا برخاست و گفت : والا مامان بوری. انقدر که تو غر می زنی ننه بزرگ من غر نمی زد. لب و لوچه ام را برایش کج کردم که لباس هایش را از داخل کمد بیرون کشید و گفت : تا می پوشم پوشیده باشی ها. چشم غره ای به او رفتم که با نیشی باز از در خارج شد و در را هم پشت سرش بست. این مرد..امروز کمر به قتل من بسته بود. همین کم بود که بروم و خانه ی ابدی ام را هم رصد کنم. معده ام داشت از شدت استرس بهم پیچ می خورد ولی... به هر مشقتی بود لباس هایم را به تن کردم و با او همراه شدم. به دلیل فاصله ی کممان با شاه عبدالعظیم سر ده دقیقه بهشت زهرا (س) بودیم. دقیقا..سر قطعه ای ایستاده بود که اول تا آخر قبور معلوم بود و محض رضای خدا نبود یک درختی که جلوی دیدن ادامه ی قطعه را بگیرد. همینکه نگاهم به قبر ها افتاد دست و پایم شل شد. هوا سرد بود ولی..بدن من سردتر. به گمانم..مردم تا شانه به شانه ی سید طی کنم آن قطعه را. اصلا نفهمیدم. هیچ نفهمیدم از راهی که طی کردم و کدام اهل قبر را زیارت کردم چون..چون مدام نگاهم روی اسامی و عکس های قبور بود و.. تصور می کردم اسم و عکس خودم را به روی همان قبور. قبور تنگ و سردی که حتی پا هم که رویش می گذاشتی تنت یخ می‌بست..چه برسد به خوابیدن درَش! داشتیم می رفتیم. نمی دانم به زیارت کدام اهل قبر می رفتیم اما.. دستان قرمز شده ی هر دوتایمان نشان می داد که وقت زیادی را در قبرستان گذرانده ایم. نگاهم روی سنگ ها می چرخید و اسامی را تند و تند می خواند تا اینکه..نگاهم به قبری افتاد و اسم رویش شد برایم آژیر قرمز. چشم هایم سیاهی می رفت و..مغزم رسما رد داده بود. جوری که حتی کنترل روی پاهایم نداشتم چون..چون به پنج ثانیه نکشیده خودم را به قبر رساندم و کنارش زانو زدم. قبر سیاه بود و.. رویش با رنگ طلایی نوشته شده بود (سید محمدطاها رضایی) بی اختیار..دستم را روی اسم کشیدم و نگاهم را تا روی عکس بالا آوردم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دقیقا..دقیقا عکس سید بود. نگاه اشک بارم را تا انتهای قبر کشیدم. پایینش تاریخ تولد و.. زیرش تاریخ همان شب کذایی نوشته شده بود و..پایین تر نوشته شده بود (پسرم) چشمم سیاهی رفت و دست لرزانم شد تکیه گاهم. این..این همان قبری بود که محمدامین درباره اش صحبت می کرد. همان قبری که می گفت می خواهیم جنازه اش را با آنی که سوخته بود و نشان از سید می داد شبانه عوض کنیم. ناگهان دستی به دور بدنم حلقه شد و صدای لرزانش در گوشم پیچید : مهتاب. همینکه صدایم زد..لب هایم از هم فاصله گرفت و زبانم در دهان چرخید : شانس آوردم...شانس آوردم اون شب نمردی. هقی زدم و به هر فلاکتی بود ادامه دادم : شانس آوردم جنازه ی سوخته مال تو نبود با شنیدن حرفم..محکم سرم را در سینه اش فرو کرد و کنار گوشم گفت : حالا که نمردم. جنازه ی سوخته هم برای من نیست. پس چرا گریه می کنی؟ انگار که..انگار که مسکنی قوی به بدنم تزریق کرده باشند که..یک هو هم درد قلبم هم اشک هایم فرو کش کرد و..من ماندم در آغوش کسی که ماه ها برای نبودش سوختم و حالا..قرار بود من ترکش کنم. بی حرف..سرم را روی سینه ی گرمش کشیدم و نگاهم را به قبر پایین که خاک شدیدی گرفته بود دوختم. با آنکه آن همه برف و باران آمده بود اما..هنوز آن همه خاک روی آن قبر نیم متری مانده بود. درخت تنومند و سبز بالای سر قبر اصلا نمی گذاشت نور آفتاب به آن برسد چه برسد به برف و باران. بیچاره اهل قبر! هیچکس نبود زیارتش کند. دستم را روی اشک هایم کشیدم و خودم را تا قبر پایینی کشاندم و با دست خاک روی قبر را کنار زدم. لابد اهل قبر خیلی وقت بود که مرده بود که آنقدر سنگ قبرش قدیمی و خاک خورده بود. نگاه غمزده ام را روی متن رویش کشیدم. (شادروان مهتاب زمانی) و بعد..تاریخ تولد درون شناسنامه ام و سر آخر.. تاریخ آن شب کذایی. خبری..خبری از سنگ قبر باشکوهی همانند قبر بالایی نبود. نه..نه عکسی نه شعری..نه دخترمی. حتی..حتی سنگ قبر کوچکم انقدر خاک گرفته بود که انگار سال های سال است کسی به خانه ام سرنزده. قلبم داشت می ترکید. تا به حال این همه فشار را یک جا متحمل نشده بودم. رگ های قلبم داشت به مرض انفجار می رسید و نفسم بالا نمی آمد این بود..این بود جایگاه من. این من بودم! من در قبری دومتری که لحدی روی صورتم قرار گرفته بود و یک عالمه خاک مرا پوشانده بود. درب خانه ام را خاک گرفته بود و فقط یک شادروان کمرنگ رویش نوشته شده بود. این من بودم. این من بودم و خانه ام وقتی می مردم. حتی..حتی تصور خوابیدن زیر خروار ها خاک نفسم را می برید. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ناگهان..دستش به دور پهلویم حلقه شد و من محکم به سینه اش خوردم. از زور درد.. لباسش را محکم در چنگ گرفتم که وحشت زده کنار گوشم گفت : تمومش کن مهتاب. اینا همش تموم شده نه من زیر اون قبرم نه تو. ناگهان رگ های قلبم رها کرد و کل جانم در آغوشش شل شد. نفسم که به راه افتاد.. با اشک گفتم : م‍..می‌‌..دو..دونم. دستش را به روی کمرم کشید و گفت : پس چته؟ چرا اینجوری می کنی؟ نگاه تارم را به قبر دوختم و به زور گفتم : من..من زیر اون قبر نیستم ولی..ولی به زودی جام همونجاست. منم میرم زیر همون قبر. ناگهان پشت انگشتانش روی گونه ام نشست و صدای عصبی اش در گوشم پیچید : اینجا تمرگیدی آبغوره میگیری که تهش اینا رو بخونی تو گوش من؟ با این حرفش..شدت گریه ام بیشتر شد اما زبانم در دهان نماند و چرخید : تو نمی دونی. می دونی چه حسی داره وقتی می دونی چند وقت دیگه قراره خونت بشه ی قبر دومتری و پتوت بشه ی عالمه خاک سنگین. می فهمی؟ اون تو..اون تو سرده! تنگه!..سنگینه. هیچکس..هیچکس نیست بیاد قبرمو بشوره که تهش میشه این. و اشاره ام را سوی قبر خاک گرفته گرفتم و ادامه دادم : من..من می ترسم. من تنهام. هیچکس..هیچکسو ندارم. سید وحشتناکه..ترسناکه. من..من دارم..دارم از ت‍.. اما حرفم تمام نشده.. بازویم را محکم گرفت و مرا از جا بلند کرد و گفت : اشتباه کردم..غلط کردم اوردمت اینجا. مرا به دنبال خودش کشید و گفت : بس کن. تو نمیمیری. و من ماندم در آن لحن پر عجز و حسرت سید که..با چشم های به خون نشسته و..ناامیدش ترکیب..ترکیب آدمی را ساخته بود که..که چیزی را به زبان می آورد که می دانست حقیقت ندارد و.. التماس خدا می کند که سرنوشت را تغییر دهد. مات ماندم روی رد اشک هایی که در ثانیه صورت سفیدش را پر کرد. اصلا یاد ندارم..یاد ندارم چه زمان و در چه حالت در ماشین جای گرفتیم فقط..فقط می دانم که با داد سید به خود آمدم : جونم به لبم اومده تو این یکسال. زندگی نزاشتی واسه ی من از بس در گوشم گفتی مرگ مرگ مرگ! دستش را به چانه اش زد و گفت : به امام رضا به اینجام رسوندی. محکم دستش را به رانش کوبید و پیشانی اش را به فرمان زد. این دادش و جمله ی آخرش..بد تنم را لرزاند. گوشه ی چادرم را از ترس در مشتم گرفتم اشک هایم را جمع و جور کردم. می ترسیدم بیشتر از این اشک بریزم و او رد بدهد و کاری دستمان بدهد. رسما..همه مان دیوانه شده بودیم. آن از خانواده ام و این از سید. جوری قاطی کرده بود که می گفتم الان است که خودش مرا بکشد و خودش را راحت کند. نمی دانم چقدر پیشانی اش روی فرمان بود اما..وقتی پیشانی اش را از روی فرمان برداشت رد قرمز روی پیشانی اش اشک هایم را به جوشش انداخت. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دستی به صورت قرمز شده اش کشید و با بیرون فرستادن نفسش به راه افتاد. قلبم داشت از سینه بیرون می زد. می دانستم وقتی عصبی می شود زنده ماندم با خداست. هنوز جای گوشواره هایم خوب نشده بود. حتی..حتی گونه و بازویم.. اگر این دفعه هم به سیم آخر بزند.. نمی دانم چقدر از حاکم شدن سکوتی وحشتناک درست میانمان، گذشته بود که احساس کردم ماشین ایستاد نگاهم را به پنجره دادم که گفت : پیاده شو. لحظه ای سنکوپ کردم. پیاده شوم؟ چرا؟ کجا؟ منگ نگاهم را در جایی که نمی شناختم چرخاندم که بلند گفت : با تو بودم. پیاده شو. بند دلم پاره شد. مرا کجا می خواست رها کند؟ کجا می خواست مرا تنها بگذارد؟ در جای ناآشنا؟ تا آمد دستش طرف صورتم بیاید در ماشین را باز کردم و پایین آمدم. همین مانده بود رد دستش صورتم را سیاه کند و پدرم را متوجه کند. دیگر چیزی از زندگیمان باقی نمی ماند. گرچند.. مگر قرار بود باقی بماند؟! نگاه گریانم را در خیابان ناآشنا چرخاندم که نگاهم به در سبز رنگی خورد که به نظر مسجد می آمد. درست کنار دستم..کمی جلوتر در سبز رنگ بود و لایش کمی باز بود. بی فکر..قدم راست کردم سمت در که صدای بلند سید که محکم می گفت "مهتاب" دست و پاهایم را شل کرد. سوی ماشین برگشتم و بی حواس..میان خیابان گفتم : جآن؟! و نشنیدم که می گفت "صبر کن خودم الان میام" ش را چون..چون احساس کردم تمام مانتو و شلوارم خیس شده. نگاه وحشت زده ام را به کفش هایم دوختم که کنارشان میزبان مایع سفید و بی رنگی شده بود که از بدن من خارج می شد. لحظه ای سرم گیج رفت و چشم هایم روی هم افتاد. خوب می دانستم چه شده اما می خواستم آن احتمال وحشتناک را از خودم دور کنم. نمی خواستم بپذیرم. ناگهان دستی محکم به دور کمرم حلقه شد و صدای نگرانش در گوشم پیچید : مهتاب. لای پلک های سنگین شده ام را به سختی باز کردم که دستم را در دستش گرفت و بدنش دقیقا پشتم قرار گرفت. چادرم را دور کمرم جمع کرد و گفت : ببخشید. بخدا حواسم نبود. و قدم هایش را سوی در سبز تند کرد اما...من انگار کر بودم که نمی شنیدم..شاید هم نمی فهمیدم، حرف هایش را. همینکه به در سبز رنگ رسیدیم کل بدنم بی حس شد. خبری از درد نبود پس..پس حالم خوب بود فعلا..فعلا خبری از قدم نورسیده نبود. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ پلک هایم را بهم فشردم و نفس عمیقی کشیدم که صدای دختری را دقیقا از رو به روی خودم شنیدم : بالا..بالا ی اتاق جداست اونجا آشپزخونه هم داره..خودتون..برید بالا بهشون آب قند بدید کسی داخل نیست. نگاه تارم را به دخترک ریزه میزه ای که شاید هم سن خودم بود دوختم که صدای سید از کنار گوشم بلند شد : ممنون. نمی دانم چه شد که یک دفعه زمان و مکان از دستم در رفت ولی وقتی خودم را یافتم که از درد کل شکمم منقبض شده بود و نفسم بالا نمی آمد. نگاه اشکی ام را به سید دوختم که مانند این پیرزن ها یک لیوان آب با چند هبه قند در دست گرفته بود و داشت با قاشق هم می زد. لیوان را سفت تر در دست های قرمز شده اش گرفت و گفت : ای خدا. عجب غلطی کردم رفتم قبرستون. سویم برگشت و گفت : آخه مردک نونت کم بود ابت کم بود مکانت کم بود برای چی پاشدی رفتی قبرستون؟ سویم خم شد و لیوان را جلوی دهانم آورد و..با دیدن چشم های بازم گفت : ببخشید بخدا حواسم نبود بینی اش را پر صدا بالا کشید و لیوان را به لب هایم فشار داد و گفت : بخور الان پس میوفتی. لب هایم را از هم فاصله دادم و او یک دستش را زیر سرم نهاد و لیوان را کمی کج کرد ولی مگر آب قند دردی از من دوا می کرد؟ داشتم..داشتم به یک قدمی مرگ می رسیدم! الان آب قند چیزی نبود که من نیاز داشتم. تا آب قند پایین برود یادم آمد آرزوهایی که در سر پرورانده بودم و می خواستم تک تکشان را لمس کنم اما..قسمت نبود حتی به آن کوچک ترینش برسم. دیگر جان اشک ریختن در بدنم نمانده بود. همینکه لیوان آب قند از لب هایم جدا شد سرم را روی شانه اش قرار دادم و دستم را روی شکم پردردم کشیدم. نمی دانم..نمی دانم چرا دهانم باز نمیشد که بگویم مرا به بیمارستان برساند دارم میمیرم. انگار می خواستم با نگفتن مرگم را به تعویق بیندازم. سرم را که روی شانه اش حس کرد دستش را به کمرم کشید و گفت : ببخشید. بخدا اعصابم بهم ریخت حواسم نبود سرت داد می زنم. چشم هایم را از درد بهم فشردم و به سختی گفتم : بریم..بریم خونه. بوسه ای به گونه ام نشاند و گفت : چشم. چشم. الان میریم. و بعد مرا از بدنش جدا کرد و به دیوار پشت سرم تکیه داد. چادرم را از پشت گردنش برداشت و از رو به رویم بلند شد و گفت : بنزین تموم شده میرم دنبال بنزین میریم خونه. چادرم را روی پایم گذاشت و با تمیز کردن صورتش صورتم را محکم بوسید و سوی در سیاه رنگ رفت. کاش میشد بگویم مرا هم با خودش ببرد. می ترسم برود و دیگر نبینمش. ولی چه کنم که آن لحظه فقط اشک هایم به راه بود و قدرت تکلمم فرار کرده بود. تا به در برسد..چند باری برگشت و نگاهم کرد. حال زارم پریشانش کرده بود و می دانستم همه چیز را تقصیر خود می داند. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ همینکه از در بیرون رفت ثانیه ها شروع کرد به کند گذشتن. درد داشت لحظه لحظه شدید تر می شد و من در این فکر بودم که کاش برای بار آخر خانواده ی پنج نفره مان را در آغوش بگیرم. چشم هایم غرقِ سیاهی شده بود و صدای بالا و پایین شدن قلبم از هر صدای دیگری بیشتر به گوش می رسید. ناگهان..دستی روی بازویم نشست و من به امید آنکه سید است..چشم هایم را سریع باز کردم اما..دختری را دیدم همسن و سال خودم که بازویم را گرفته بود و کنار گوشم می گفت : خانوم حالتون خوبه؟ و بعد آن یکی دستش را سر داد زیر آن یکی شانه ام و گفت : بیاین بریم بشینید کنار بخاری اینجا سرده. یعنی این دختر فکر می کرد که من با این حالم می توانم بلند شوم؟ البته که باید همچین فکری می کرد. او که نمی دانست من در چه وضعی هستم! وقتی حرفی از من نشنید.. مرا روی پاهایم بلند کرد و موجب شد کمرم تیر بکشد. آخ جانسوزی از دهانم خارج شد که مرا محکم تر به خودش فشرد و گفت : می خواین زنگ بزنم اورژانس؟ تند تند..سری به معنی نه تکان دادم که نگران نگاهی سویم حواله کرد و مرا تا در میان اتاق و زنانه کشید و آن را آرام باز کرد. جمعیت انبوهی در آن قسمت نشسته بودند اما ردیف جلوی در خالی بود و..رد شدن از آن کار راحتی بود. مرا سوی بخاری کشاند و به سختی مرا روی صندلی سفید جلویش نشاند و نگران گفت : الان میرم براتون آب میارم. و بعد سوی در دوید. انگاری..سید او را از حالم با خبر کرده بود که چشمش ترسیده بود. دستم را به کمر پردردم کشیدم و چشم هایم را بستم. نکند..نکند به خاطر نگفتنم دخترکم بمیرد! حتی..حتی تصورش هم قلبم را از سینه جدا می کرد. اینگونه..میشدم قاتل جان کودکم. نه تنها خودم میمردم بلکه او را هم با خود می بردم. دستم را به پیشانی ام کشیدم و زیر لب گفتم : غلط کردم. خدایا غلط کردم. بچم.. هقی زدم که لیوان آبی جلویم گرفته شد و صدای دختر در گوشم پیچید : خانم اب. دستم را به معنی نمی خواهم به سمت لیوان گرفتم که لیوان را روی میز گذاشت و گفت : خانوم مطمئنید نمی خواید زنگ بزنم اورژانس؟! بخدا حالتون خوب نیست. به سختی نه ای ادا کردم و گفتم : الان شوهرم میاد. سویم خم شد و گفت : جایگاه سوخت از اینجا خیلی دوره با پای پیاده. می ترسم از حال برید. سرم را به معنی نه بالا انداختم و پاهایم را بهم چسباندم که درد وحشتناکی موجب شد نفسم به کلی بگیرد. صدای کِل و دست از داخل گوشم بیرون نمی آمد و مغزم را بهم ریخته تر می کرد. آخرین باری که مولودی رفتم کی بود؟ برای چه کسی بود اصلا؟ چقدر خاطرات خوبم از من دور بودند! کاش..قدر آن لحظه ها را بیشتر می دانستم. نگاه تارم را میان جمع زنانه چرخاندم و به سختی گفتم : مولودی..مال کیه؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دخترک چادرش را در دستان کوچکش جمع کرد و گفت : برای حضرت رقیه ست خانم. بی حرف..چشم هایم را روی هم گذاشتم و با خود فکر کردم..اگر بمیرم..روز خوبی مرده ام. نه؟ ولی کاش..دخترکم به حق این روز عزیز زنده بماند. نمی دانم چقدر از گرفتن جواب سوالم گذشته بود که احساس کردم چیز سنگینی محکم به صورتم برخورد کرد و تعادلم را بهم زد و من.. روی زمین فرود آمدم و درد وحشتناکی کل وجودم را گرفت و آخرین چیزی که به یاد دارم..صدای جیغی بود که از شدت درد از دهانم..خارج شد. . با صدای نق بچگانه ای احساس کردم کل تنم بی حس شده. نمی دانم..نمی دانم چقدر است که می توانم اطرافم را احساس کنم اما از ترس رو به رو شدن با آن چیزی که انتظارش را ندارم چشم باز نکرده ام. حال دلم خراب است. دقیقا مانند همان موقعی که از میان حرف های محمدامین فهمیدم که..جنازه ی سید سوخته. من..من نمی خواستم. من این زندگی مسخره و به درد نخور را بدون آن موجود کوچک که به جانم بند بود نمی خواهم. نمی خواهم چون..چون تقصیر من بود. تقصیر من بود که زندگی از او سلب شد. من..من می توانستم مثل یک آدم عادی دوران بارداری خوبی داشته باشم. اما..اما اتفاقی نانوشته همه چیز را بر هم زد و آرامش و سلامت دخترکم را از من گرفت و حالا..دیگر اثری از آن دخترکی که در رویا ریحانه صدایش می زدم نیست! باور نمی کنم. قرار بود..قرار بود من بمیرم نه کودکم! این..این عادلانه نبود. این زندگی مسخره با من شوخی داشت نه؟ چرا اذیتم می کرد؟ چرا پایم را نمی برید از صفحه اش؟ چه جفایی در حقش کرده بودم؟ با شدید تر شدن صدای نق.. قلبم در خود مچاله شد و نفسم گرفت. کاش میشد فریاد بزنم صدای آن بچه را خفه کنید. کاش میشد دیگر صدای بچه نشنوم چون..چون باز ماندم از شنیدن صدای بچگانه اش. با احساس گرمی و خیسی ای همزمان درسا روی چشمم و..آن هم ناگهان قلبم در سینه لرزید و چشم هایی که ساعت ها بود بسته نگه داشته بودمشان..بی اجازه باز شد. همینکه نگاهم در نگاه قرمزش نشست اشک ریختن یادم آمد. به اشک هایی که به زور پشت پلکم تلنبار کرده بودم راه دادم که دستش را بالای سرم گذاشت و با صدایی خشدار گفت : درد داری؟ جاییت درد می کنه؟ کجایم درد نمی کند؟ دقیقا کجایم بود که درد نمی کرد؟ وقتی جوابی نگرفت.. دستش را به روی صورتم کشید و با لبخند گفت : سلام خاله بوره. چه شد؟ مامان بوری بودم یک هو شدم خاله بوره؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ اشک های جاری ام را که دید اخم در هم کشید و گفت : چرا گریه می کنی؟ همینکه صدای نق کودکی گوشم را گرفت..اشک چشم هایم شدید تر شد. دستم را به شقیقه ی پردردم کشیدم و چشم هایم را محکم به هم فشردم. آمده بود تا دق دهد مرا. مگر غیر این بود؟ اگر سر به سرش نمی گذاشتم درد زایمان سراغم نمی آمد و کودکم اینگونه از دست نمی رفت. با احساس سنگین تر شدن غم هایم.. دستم را روی دهانم گذاشتم و صدای هق و هقم را آزاد کردم. این ته بدبختی بود. این ته بدبختی بود که به خاطر یک فکر اشتباه و..سهل انگاری کودکم را از دست دادم و..بدتر! من در این زندان کثیف دوباره گرفتار شدم. با شنیدن صدای هق و هقم..سرش را در صورتم آورد و مبهوت گفت : چی شده خب بگو! درد داری؟.. ناراحتی؟.. چت شده؟ و من انگار..دیگر ظرفیت نگهداری راز هایم را نداشتم که بی اختیار گفتم : بچم..بچم مرد! با شنیدن حرفم با آرامش اعصاب خرد کنی دستش را روی چتری موهایم کشید و گفت : کشتمش؟ با این حرفش..یک لحظه گریه فروکش کرد و نگاهم به چشم هایش دوخته شد. همینکه تعجبم را دید.. آرامش وجودش را تشدید کرد و گفت : خوب کاری کردم. دستم درد نکنه. مهم اینه که تو الان اینجایی. یک لحظه ته دلم خالی شد. این..این چیزی نبود که انتظارش را می کشیدم. این..این ته بی رحمی بود! در یک حرکت ناخودآگاهانه چنگم را از بالا تا پایین صورتش کشیدم و بلند گفتم : خیلی بی رحم و پستی. ع‍*‍وضی. هق بلندی زدم و بلند تر از قبل گفتم : گم‍*‍شو بیرون نمی خوام ببینمت دیگه. و بعد پشتم را به او کردم و سر پر دردم را میان دست هایم گرفتم و شروع به زاری کردم. انگار..انگار که باور نداشتم. انگار که..باور نداشتم که کودکم را از دست داده ام. می خواستم..می خواستم از زبان یک نفر بشنوم تا مطمئن شوم. حالا هم که..نه تنها مطمئن شدم بلکه.. بلکه یقین پیدا کردم پدری از مرگ کودکش خوشحال است. هنوز..هنوز افکارم تا همینجا آمده بود که یک هو.. صدای فوق آرامش به اعصابم چنگ کشید : ببین داره نگات می کنه. خ‍*‍فه شوی بلندی نثارش کردم که دستم را گرفت و همان طور که می گفت : بسه دیگه کولی بازی در نیار) مرا سوی خودش برگرداند و پتوی صورتی ای را درست در آغوشم گذاشت و دستانم را به دور بدن نحیف کودک رنگ پریده حلقه کرد. ماتم برده بود! شاید هم..شاید هم مرده بودم و ناگهان زنده شدم. نمی دانم..نمی دانم فقط می دانم آن لحظه نه چیزی از دنیا فهمیدم نه آدم هایش. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ باورم نمیشد..باورم نمیشد که دخترکم صحیح و سالم در آغوشم خوابیده است. مبهوت.. دستم را به دست های کوچکش کشیدم و گفتم : بچه ی..بچه ی منه؟ با شنیدن حرفم چشم برایم چپ کرد و گفت : نه بچه ی همسایه ست. آوردیم تو باهاش بازی کنی. با شنیدن حرفش..هم گریه ام درآمد هم خنده ام. عجیب بود اما..هم اشک می ریختم هم می خندیدم. انگار که..انگار که بهشت را به قلبم داده باشند. قلبم داشت از شدت خوشحالی از سینه در می آمد. بی تاب..دست زیر چشم هایم کشیدم تا اشک هایم دیگر مانع دیدن صورتی که آرزوی دیدنش را داشتم نشود. همینکه نگاهم به صورت سفید و چشم های قیرش افتاد.. نگاهم تا لب هایش فرود آمد و لبخندم کش آمد. زبانم بی اختیار از جا در آمد و گفت : سیـد دو. هم گونه هایش..هم فرم لب هایش.. هم حالت چشم هایش و..رنگ چشم و ابرو هایش به سید رفته بود. فقط..این یکی ورژن دختر و کوچک تر از او بود. انگشتان کوچکش را در دستم گرفتم و گفتم : اوخی خدا. انگشتانش را به لب هایم چسباندم و دوباره به اشک هایم راه دادم. شیرینی در آغوش گرفتنش وصف ناپذیر بود. انگار که سال ها بود به جانم وصله خورده بود. لبم را محکم به دندان گرفتم تا صدای گریه ام آرامشش را بر هم نزند. سید..انگشتش را سوی موهای کوتاه و سیاه دخترکم آورد و آرام گفت : نگاش کن بزغاله رو. تکون که می خوره قلبم جا به جا میشه. و بعد دستش را روی لب های کوچکش کشید و به یکباره سی و دو دندانش را به نمایش گذاشت. با نشاط..نگاهم را به لبخند کش آمده اش دوختم و...خودم را در اوج خوشبختی دیدم. این لبخند و مسببش برایم از هر چیزی مهم تر بود که بالاخره شکارش کردم. دستم را به گونه اش کشیدم و دوباره دست کوچکش را بوسیدم. با دیدن دستان کوچکش روی لب هایم..اخم در هم کشید و گفت : دیدی بزغاله رو؟ دیدی نمرده هنوز زنده ست؟ و بعد اشاره ای به رد چنگ روی صورتش زد و من بی هیچ خجالتی گفتم : حقت بود. تا تو باشی با من شوخی خرکی نکنی. ناگهان اخم در هم کشیدم و گفتم : سید بخدا ی بار دیگه از این شوخی خرکیا با من بکنی ی جوری چنگ می کشم به صورتت که تا عمر داری یادت نره نباید این کارو بکنی. با شنیدن حرفم با چشم های ریز لب هایش را جلو فرستاد و گفت : پررو شدیا! پشت چشمی برایش نازک کردم که گفت : الان من با این صورت برم بیرون به نظرت بابات از تعجب شاخ در نمیاره؟ و من گفتم : نه. خودش می دونه که من از این کارا نمی کنم مگه تو دسته گل به آب داده باشی. با شنیدن حرفم لبخندش را جمع کرد و گفت : خیلی زبونت دراز شده. نزار ی روزی ببرمش یادگاری بزنم به دیوار ها. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ جوابی به حرفش ندادم و بدن نحیف دخترکم را به سینه فشردم. بوی تنش که زیر بینی ام پیچید ذوق کردم و کنار گوشش قربان صدقه اش رفتم و او در جوابم خمیازه ای کشید و..من جام رفت برای آن دهان بی دندان و لب های کوچکش. کاش می توانستم صورتش را ببوسم اما چون می دانستم جوش می زند و اذیتش می کند..داشتم جان می کندم تا خوددار باشم. محکم کودکم را به سینه فشردم که خودش را مچاله کرد و لب هایش را بهم فشرد. دیگر طاقت نیاوردم و به جای آنکه بوسه ام را روی صورت کوچکش بگذارم.‌. سر سید را با دستم جلو کشیدم و بی حواس صورتش را محکم بوسیدم. سرش که از گره دستم بیرون آمد تازه دیدم تعجب صورتش را. نگاهم را به بهت درون چشم هایش دوختم و با خجالت لبم را به دندان کشیدم. همینکه دید خجالت زده ام..نیشش را برایم باز کرد و گفت : شیطون رفته تو جلدت خانومم؟ از این کارا بلد نبودی. خجل خندیدم که کودکم دوباره خمیازه کشید و برای خواب ناله کرد. دستی به صورت نرمش کشیدم و آغوشم را جوری که او راحت بخوابد برایش فراهم کردم. دست کوچکش را با ذوق به لب هایم چسباندم و محکم بوسیدمش. حس شیرینی بود که بالاخره بعد از چندین ماه صبر و تحمل سختی ها..بالاخره دلخوشی ای شیرین نصیبم شده بود. حال انگار خون در رگ هایم در جریان بود. نمی دانم..نمی دانم قبل از این دختر کوچک و سید چگونه زنده بودم! ولی من..دوباره اشتباه کردم. یعنی..کل عمرم را اشتباه کرده بودم. ناله کردم سر زمین خوردن ها اما نمی دانستم چه شیرینی ای بعد از آن همه سختی نصیبم می شود. یادم است هنوز! خوابی که بعد از آن شب دیدم را می گویم! همانی که می گفت: کفر نگو. نمی دانم.. شاید خوابی که به چشم های دخترکم آمد مرا هم گرفت که کم کم چشم هایم به سوزش افتاد و در سکوت سید..من هم با دخترکم به خواب رفتم. نگاهم را از صورت رنگ پریده ی سید گرفتم و چشم دوختم به دخترک کوچکم که در آغوش پدرم وول می خورد. مادرم دستی به صورت کوچکش کشید و با لبخند گفت : نگاش کن جغجغه رو. باباشو دیده ساکت شده. لب هایم را به خنده کش دادم اما.. سید انگار در این دنیا نبود که هیچ واکنشی نشان نداد. پدرم دخترکم را در آغوشش جا به جا کرد و خطاب به مادرم گفت : برو اونور دیگه. نوبت منه. همش کله ت تو صورت بچه ست. مادرم پشت چشمی برایش نازک کرد و نگاهش را به صورت دخترکم دوخت. تا غفلتشان را دیدم سرم را سوی سید که آن ورم نشسته بود برگرداندم و آرام جوری که فقط خودش بشنود گفتم : چی شده؟ دستش را در دستم گرفتم و همینکه سرمای دستش را لمس کردم.. نگران حالش شدم. چه چیزی می توانست خوشحالی این روز های زیبا را از او سلب کرده باشد؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ اخم در هم کشیدم و آرام گفتم : با تو بودم ها. همینکه مرا جویای حالش دید، صاف روی صندلی نشست و پس از مکثی کوتاه سرم را سوی دهانش کشید و زیر گوشم گفت : بذاریم رقیه؟ نگاه گنگم را سویش برگرداندم و به معنی چی سری تکان دادم که دوباره زیر گوشم گفت : اسمشو بذاریم رقیه. از تلفظ رُقْیه اش در گوشم، جانم در رفت. نگاهم را به دخترکم دادم و در دل با خود تکرار کردم : رُقْیه...رُقْیه. چه اسمی از این قشنگ تر؟ اصلا اسم دختر از این قشنگ تر وجود داشت؟ نمی دانم اما..از نظر من هیچ اسمی از آن قشنگ تر وجود نداشت. مخصوصا که.. صاحبش مقدس بود. نگاهم را سوی سید برگرداندم و راضی سر تکان دادم که لبخند دست و پا شکسته ای به رویم پاشید نگاه از چشم هایم گرفت. با دیدن حالش..نگران، آمدم حالش را جویا شوم که پدرم دست دخترکم بوسید و با بردن دهانش به سوی گوش دخترکم حواسم را از سید جدا کرد. نگاهم را با دقت به دهان پدرم دوختم. هیچ فکرش را هم نمی کردم که این مرد..که او را قبلاً دایی می خواندم روزی به عنوان پدربزرگ دخترکم در گوشش اذان و اقامه بگوید. شاید..اصلا فکر نمی کردم کسی به اسم پدر بخواهد در گوش فرزندم اذان و اقامه بگوید. باورم نمیشد که این صحنه را به چشم می دیدم و..دلم می خواست جوری این صحنه را ثبت کنم. هنوز محو آن دو بودم که مادرم پرسید : اسمشو چی می ذارین. با پرسش مادرم..نگاهم را به سختی از پدر و کودکم جدا کردم و نگاهی به سید انداختم. انگار..اتفاق خیلی خوبی رخ نداده بود که اصلا اینجا نبود. سریع اوضاع را جمع و جور کردم و گفتم : رقیه.. اسمشو می ذاریم رقیه. پدرم با شنیدن اسمی که از دهانم خارج شد..لحظه ای مکث کرد و نگاهش را میان جفتمان چرخاند. و چند لحظه ی بعد..سرش را کنار گوش دخترکم خم کرد و اسم رقیه را کنار گوشش زمزمه کرد. با دیدن نگاه خمار دخترکم به روی پدرم، لبخندی زدم که پدرم دوباره سرش را کنار گوشش خم کرد و چیزی کنار گوشش گفت. جمله اش که تمام شد لبخند شیرینی به روی دخترکم پاشید و او را در آغوشم نهاد. با لبخند.. دستم را به دور کودکم حلقه کردم که پدرم روی شقیقه ام را بوسید و گفت : مبارکت باشه. ایشالا زیر سایه ی حضرت رقیه باشه همیشه. با شنیدن حرفش.. گونه هایم رنگ گرفت و گرما از تنم بیرون زد. خجالتم را که دید با خنده روی گونه ی رنگ گرفته ام را بوسید و کنار گوشم..آرام جوری که فقط خودم بشنوم گفت : من دخترمو به این بچه مدیونم. خمیازه ی بلندی کشیدم و شانه ام را از داخل کشو بیرون کشیدم. تنم انقدر کوفته بود که خدا می داند. بی حال، شانه را روی موهای بهم ریخته و گره خورده ام کشیدم که صدای سید به گوشم رسید : مامان بوری. بیا چای ریختم الان سرد میشه. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ باشه ای گفتم و بیخیال گره موهایم، شانه را کنار گذاشتم و با جمع و جور کردن موهایم، دخترکم را در آغوش کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. انگار نه انگار همین چند ساعت پیش گریه کرده بود. چون هر وقت گریه می کرد خمار میشد و بیشتر از حال عادی می خوابید اما حالا چشم هایش را همانند عقاب تیز کرده تا ببیند دور و اطرافش چه خبر است. بوسه ای به روی موهای سیاهش گذاشتم و بی آنکه نیشم را جمع کنم سر سفره نشستم. همینکه نشستم سید او را از آغوشم گرفت و گفت : من جای تو بودم تا فردا صبح می خوابیدم. و انگشتش را به بینی کوچکش زد و گفت : اوخدا. پستونکشو. و نیشش را طبق معمول باز کرد. خمار، لقمه ای به دهانم بردم که بالاخره تصمیم گرفت دست از صحبت با دخترک بکشد و مشغول خوردن شود. این چند شب به قول سید انقدر مع مع کرده بود که الان نیاز به یک خواب یک هفته ای داشتم. دو هفته از به دنیا آمدنش می گذشت و هر روز خودش را بیشتر در دلم جای می کرد اما.. بد کاری می کرد گریه های شبانه اش با روح و روانم! چه کند دخترکم؟ شب و روزش بهم ریخته بود خوب! آخرین جرعه ی چایم را به گلو فرستادم که سید ظرف های جلویم را برداشت و شروع به شستن ظرف ها کرد. خوب کاری کرده بود با من شکستگی دست! وگرنه که آقا عمرا دست به سیاه و سفید می زد. الهی شکری زیر لب گفتم و بلند گفتم : سفره رم جمع کن دستت درد نکنه. با شنیدن حرفم با تمسخر چشم کشداری گفت که پشت چشمی برایش نازک کردم و به اتاق برگشتم. قصد داشتم هر جور که شده دخترکم را بخوابانم و خودم هم ساعت ها بخوابم. دخترک را به سینه فشردم و با زدن انگشتانم به کمرش زیر گوشش گفتم : لالا کنه. لالا. لالا پیش پیش... لالا پیش پیش گـــلِ گندم لالایی. متکا را روی پاهایم انداختم و او را روی پایم دراز کردم و گفتم : یا لالا یا از کول بابات اویزونت می کنم باهاش بری سرکار. و شروع کردم به تکان دادن پاهایم. در حالت عادی.. آنقدر از این کار ذوق می کردم که یک نفر باید مرا جمع می کرد اما حالا انقدر خسته بودم که جان ذوق کردن هم برایم نمانده بود. خسته..چشم هایم را روی هم گذاشتم که صدای نق ش چشم هایم را باز کرد و صدایم را کلافه : بخواب دیگه. من هنوز نخوابیدم. لالا کن. با دیدن چشم های بازم دهان کوچکش را بست و به مکیدن پستونک صورتی اش ادامه داد. کم کم چشم هایش گرم میشد که سید آرام داخل شد و با دیدن چشم های خمار او آرام سوی کمد لباس ها رفت و شروع کرد به پوشیدن لباس هایش. نگاهم را به گردی سفید صورتش دوختم و با دیدن روی هم رفتن چشم هایش ته دلم ذوق کردم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ پستونک کم کم در دهانش متوقف میشد که سید سوی صورتم خم شد و با گفتن خداحافظ.. گونه ام را بوسید و از در بیرون رفت. حیف شد. کاش به جای بوسه به روی گونه اش می گفتم موهایم را شانه بکشد! سری از تاسف برای خودم تکان دادم که نگاهم به قفسه ی سینه ی کوچکش خورد که عادی بالا و پایین میشد. لبخند خسته ای به روی خوابش پاشیدم و او را در آغوش گرفتم و آرام گفتم : پیشی کوشولوی من. بوسه ای به روی موهایش گذاشتم و او را داخل گهواره ی صورتی رنگش گذاشتم. حال می توانستم راحت بخوابم. خوشحال.. روی تخت خزیدم و پتو را روی تنم کشیدم و منتظر گرم شدن چشم هایم شدم. انتظار داشتم تا ساعت دوازده بخوابم اما ساعت نزدیک به ده بود که خود به خود هوشیار شدم. بی حال، خمیازه ای کشیدم و نگاهم را به گهواره ی صورتی رنگ کنارم دوختم که دست کوچکش را لای نرده ها دیدم. با ذوق.. دست کوچکش را در دست گرفتم و با نیشی باز گفتم : کی بیدار شدی بزغاله؟ روی تخت چرخیدم و همینکه نشستم طبق معمول از نره های تختش آویزان شدم و انگشتم را میان لب های کوچکش گذاشتم و با لحنی بچگانه گفتم : باور کنم ساکت نشسته بودی منو نگاه می کردی؟ دوباره جوابی نداد که نفسم را بیرون فرستادم و انگشتم را از لب هایش جدا کردم. داخل گهواره خم شدم و تن کوچکش را در آغوش کشیدم و محکم او را به سینه فشردم. الحق که بوی تنش با هیچ چیزی عوض نمیشد. با ذوق موهایش را بوسیدم که نقی زد و صورتش رو به گریه رفت. صدای غار و غور شکمش دنیا را برداشته بود. خندیدم و با برداشتن شیشه شیر کوچکش سوی آشپزخانه رفتم. کمی بعد که نزدیک بود دوباره گریه و زاری راه بیندازد.. شیشه ی شیر را داخل دهانش گذاشتم و گفتم : شکمت راضی شد؟ و با لبخند دستم را روی دست کوچکش که محکم شیشه شیر را گرفته بود کشیدم. با همان سر و وضع.. کناری نشستم و با ذوق نگاهم را به صورتش دوختم. تقریبا شیشه به نیمه رسیده بود که صدای زنگ در مرا از جا پراند. نگاهم را سوی در کشیدم. حتما محمدامین آمده بود. چون..همه به غیر از او در می زدند. از جای بلند شدم و چادر دم دستی ام را روی بازو های لخدم کشیدم و در را باز کردم. همینکه در باز شد..نگاهم به روی خسته و پریشان محمدامین افتاد. سرمای لباس ها و نگاهش.‌. همان لحظه به تنم نفوذ کرد و جانم را به لرزه انداخت. سلام کوتاهی کردم و آمدم از جلوی در کنار بروم که جواب سلامم را داد و آرام گفت : مهتاب؟ جان آرامی نجوا کردم که گفت : میشه جلوی بخاری اتاق رقیه ی پتو متکا بندازی؟ مبهوت چرایی زمزمه کردم که گفت : ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ تو کوچه خلوت یکی رو پیدا کردم داشت از شدت سرما می مرد. می گفت چند هفته ست تو سرماست حالشم خوب نیست. خونه نداره می ذاری امشب و بمونه خونه ت؟ با شنیدن حرف هایش باشه ی دو دلی گفتم که گفت : مطمئن؟ نگاهم را به چشم هایش دوختم و دلم به حال فردی که می گفت سوخت. این دفعه..سرم را مطمئن تکان دادم که سوی راه پله ها رفت. در را روی هم گذاشتم و برگشتم سوی اتاقمان. فوقش..یک شب بود دیگر. یک شب چه اشکالی داشت مگر؟ دخترکم را داخل گهواره گذاشتم و لحاف کلفتی را با یک متکا از کمد بیرون کشیدم و داخل اتاق دیگر شدم. بخاری را روشن کردم و با زیاد کردن درجه اش.. شروع کردم به پهن کردن رخت خواب ها. پرده را کشیدم و با کشیدن چادر به روی سرم از اتاق بیرون رفتم. همینکه از اتاق بیرون آمدم.. در باز شد و من..نگاهم به دختر چادری ای خورد که رنگش از گچ هم سفید تر بود و به زور دیوار راه می رفت. باورم نمیشد که محمدامین دختری را از گوشه ی خیابان نجات داده باشد! یعنی میشد..دختری با تن و بدن او چند هفته زیر آن همه برف سنگین زنده بماند؟ خودم را به دختر رساندم و زیر بازویش را آرام گرفتم. اصلا نمی توانست یک قدم را کامل راه بیاید. حتما تمام جانش یخ زده بود. هیچ لباس گرمی تنش نبود. فقط یک مانتو و چادر تنش بود. بمیرمی زیر لب گفتم و با خود فکر کردم..بیچاره تر از من هم بوده. همینکه وارد اتاق شدیم..اشک هایم را به زور دور ریختم و چادرش را از سرش کشیدم و او را داخل رخت خواب خواباندم. دخترک..حتی نای باز نگه داشتن پلک هایش را هم نداشت. دستی زیر چشم هایم کشیدم و وارد اتاقمان شدم. یک دست لباس بافت و شلوار خانگی و یک ژاکت گرم از کشو ام بیرون کشیدم و دوباره به اتاق بازگشتم. شاید..شاید کار درستی نبود راه دادن غریبه به خانه ام اما.. اگر من هم هفته ها زیر برف و باران می ماندم انتظار یک خانه ی گرم را داشتم نه؟ لباس ها را کنارش انداختم و آرام گفتم : بذارید لباس گرم تنتون کنم. لباسای تنتون خیسه. وقتی حرکتی از او ندیدم..گیره ی زیر گلویش را باز کردم و روسری را از سرش کشیدم اما.. با دیدن موهای روی سرش دلم هری ریخت. موهای سرش آنقدر کوتاه بود که انگار تازه رشد کرده بود. اصلا اینچنین مدل مویی هم وجود داشت؟ با دیدن لرز تنش..بیخیال موهای سرش دکمه های مانتو اش را باز کردم و لباس بافت را تنش کردم. تنش..همانند گوله برف سفید بود. آنقدر سفید که نمی توانستی چشم از تنش بگیری. ولی..ولی این وسط نه رنگ پریدگی صورتش..نه موهای کوتاهش.. و نه تن سفیدش برایم مهم بود. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ فقط..فقط آن بخیه های زیر شکمش... ناخودآگاه دستم سوی شکمم رفت. دقیقا..من هم پس از زایمان این بخیه ها را داشتم. یعنی..یعنی به تازگی.. به سختی از جایم بلند شدم و از در بیرون آمدم. پس..پس کودکش کجا بود؟ در را بستم و داخل پذیرایی شدم. مادر بودم..درک می کردم دوری از فرزند یعنی چه. می دانستم با آنکه حالش خیلی خراب است اما..فکرش پی کودکش است. نگاهم را به محمدامین دوختم که دخترکم را در آغوش کشیده بود و شیشه شیر را برای دخترکم نگه داشته بود . دستم را زیر چشم هایم کشیدم و گفتم : محمدامین؟ با شنیدن صدایم..سرش را بالا آورد که گفتم : بچه کنارش ندیدی؟ متعجب گفت : بچه؟ سر تکان دادم و گفتم : فکر کنم خیلی از زایمانش نگذشته. لبم را به دندان کشیدم و گفتم : بچه ش و دور و برش ندیدی؟ با شنیدن حرفم.. سری به طرفین تکان داد و گفت : من بچه ندیدم دور و برش. برو ازش بپرس ببین بچه همراهش بوده. با شنیدن حرفش..سوی اتاق برگشتم و بالای سرش رفتم. بیگمان تا الان بچه یخ کرده بود. تکانی به بازویش دادم و آرام گفتم : خانم..خانم؟ شما.. شما نوزاد دارید؟ با شنیدن حرفم.. لحاف را به چنگ گرفت و به زور گفت : نه..ندارم. من..بچه ندارم. بچم..بچم مُرده. و پشتش را به من کرد و..شانه هایش لرزید. پس..پس دخترش را از دست داده بود. اشک..بی اجازه از چشم هایم سرازیر شد. بی اشک اگر دخترکم.. دستی به گردنم کشیدم و با تنی لرزان از جا برخاستم. فکر کردن کافی ست. انگار..انگار من از یکی خوشبخت تر بودم. انگار..خدا او را فرستاده بود برای من..تا بفهمم که هر چه دارم باید غنیمت بشمارم. دستی.. به چشم هایم کشیدم و از در خارج شدم. همینکه از در بیرون آمدم نگاهش چشم های اشکی ام را شکار کرد. ناگهانی مرا در آغوش کشید و کنار گوشم گفت : چی شدی؟ هیچی ای زمزمه کردم و بغضم را قورت دادم. از آغوشش بیرون آمدم که گفت : چی گفت؟ نگاهم را بالا آوردم و آرام گفتم : گفت..گفت بچم مرده. با شنیدن حرفم نفسش را بیرون فرستاد و گفت : به سید گفتم آوردمش خونتون. اگه خونه ی خودمون دو تا مرد دیگه نبودن می بردم خونه ی خودمون. نه ی آرامی زمزمه کردم و گفتم : کار خوبی کردی آوردیش اینجا...ولی کاش می بردیش بیمارستان. حالش بده. دخترکم را در آغوشش صاف کرد و گفت : خواستم ببرم. نزاشت. حتی نمی زاشت بیارمش خونه ت. مرا داخل اتاق راند و ادامه داد : ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دلم به حالش سوخت مهتاب. معلوم بود خیلی وقته بیرون مونده. تو کوچه خلوت بین ی عالمه خاک برسر پیداش کردم. می ترسیدم بذارم دوباره تو خیابون بمونه. روی تخت نشستم که رقیه را داخل گهواره اش گذاشت و شیشه شیر خالی شده را روی میز گذاشت. صورتم را بوسید و گفت : خودتو ناراحت نکن. زیادم بهش نزدیک نشو بدنت ضعیفه سرما می خوری به این بچه هم میدی. امروز میرم ببینم کس و کارش کیه. قول میدم حداکثر تا پس فردا از خونه ت رفته باشه. باشه؟ صحبتی نکردم که گفت : دارو براش بخرم می دونی چجوری باید بهش بدی؟ سرم را بالا آوردم و سر تکان دادم که سوی در برگشت و گفت : پس من میرم دارو بخرم. و بدون آنکه بخواهد حرف مرا بشنود از در خارج شد و چندی بعد از خانه بیرون زد. می دانستم سرماخوردگی اش آنقدر سنگین است که با قرص درست نمی‌شود. باید می رفت بیمارستان. کاش می توانستم راضی اش کنم که برود به بیمارستان. اما..وقتی محمدامین نتوانسته پس من هم.. نمی توانم. از جا برخاستم و وارد آشپزخانه شدم. دیشب برای ناهار قیمه گذاشته بودم اما می دانستم خوردن قیمه دردی از او دوا نمی کند. برای همین.. شروع کردم به درست کردن سوپ. حتما.. گلویش را کمی نرم می کرد. سوپ را که گذاشتم..سراغ یخچال رفتم تا ببینم چیزی برای خوردن پیدا می شود تا به او بدهم. اما..یخچال هم چیز مناسبی برای حال و روز او نداشت. ناکام..در یخچال را بستم و آمدم داخل اتاق بروم که صدای زنگ در آمد. چه با سرعت! چادر را روی شانه هایم کشیدم و در را باز کردم. همینکه در باز شد خودش را داخل خانه پرت کرد و در را بست. همینکه در بسته شد..سرما به جانم نشست و تنم لرز گرفت. فقط با یک باز و بسته شدن در لرزم گرفت. حال ببین او..در این سرما و بدون هیچ پناهگاهی..هفته ها در خیابان نشسته بود. لبه های چادر را بهم چسباندم که محمدامین مشمای دارو ها را به دستم داد و گفت : ی تیکه نون بهش بده فکر کنم خیلی وقته چیزی نخورده. بی حواس..گفتم : می خوای راضیش کنم ببریش بیمارستان؟ با این دارو ها بعید می دونم حالش بهتر شه. کاپشنش را از تنش بیرون کشید و گفت : من چجوری ببرمش بیمارستان!؟ تا همینجا هم به زور چادرش اوردمش. دختره نمی تونه راه بره. تو رم نمی تونم بردارم ببرم جایی...فعلا برو دارو ها رو بهش بده تا ببینیم چی میشه. بی حرف..نگاهم را از او گرفتم و سوی آشپزخانه حرکت کردم. چه می گفتم؟ خدا می داند محمدامین چه در سرش می گذشت. او حتی.. به..به خواهرش هم در هوای برفی و سرد رحم نمی کرد..حال..حال چرا دلش به حال دختر غریبه سوخته؟ نفسم را محکم بیرون فرستادم و کاسه ی سوپ را داخل سینی گذاشتم. حداقل سوپ می دادم گلویش نرم میشد و دیگر خس خس نمی کرد. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ لیوان آبی کنار کاسه ی سوپ گذاشتم و بر برداشتن دارو ها و سینی..خودم را به اتاق رساندم. تقه ی آرامی به در کوبیدم و وارد اتاق شدم. هیچ تکانی نخورده بود و این نشان می داد حالش خیلی خراب است. نزدیک تر که شدم..دیدم به وضوح لرزش تنش را! به سختی کنارش زانو زدم و سینی را روی زمین نهادم و مشمای دارو ها را کنارم گذاشتم. آرام از روی پتو..بازویش را تکان دادم که بعد از چند ثانیه لای پلک هایش را کمی باز کرد. همینکه چشم هایش را دیدم گفتم : سوپ پختم. به سختی نه ای ادا کرد که بی توجه به بزرگتر بودنش..دستم را زیر گردنش انداختم و او را به دیوار تکیه دادم. دخترک بیچاره از قیافه افتاده بود از بس که لاغر و رنگ پریده بود. احساس می کردم..از شدت رنگ پریدگی اش خونی در رگ هایش وجود ندارد. با قاشق..کمی سوپ را هم زدم و قاشقی نزدیک لب هایش بردم. نگاهی به قاشق جلوی لب هایش انداخت و به ناچار لب از لب باز کرد و سوپ را قورت داد. سوپ را انقدر سخت قورت داد که فهمیدم گلویش شدیدا چرکی ست. قاشق را این دفعه پر کردم و تکه ای نان فانتزی کندم و هر دو را باهم در دهانش گذاشتم. این دفعه سخت تر لقمه ها را قورت داد و بلافاصله با نفس گفت : دیگه نمی تونم. با دیدن آنکه خودش را داخل رخت خواب سر می دهد..بازویش را میان انگشتان ضعیفم گرفتم و گفتم : تا کاسه ی سوپ خالی نشه نمی زارم بخوابی. نگاهی به حال زارش انداختم و گفتم : می دونم گلوت درد می کنه ولی اینو بخور که دارو بدم تا زودتر خوب شه. سرش را به معنی نه بالا انداخت و با نفس گفت : بوی آبلیمو حالمو بهم می زنه. حالت تهوع گرفتم. همی به کاسه زدم و گفتم : اشکال نداره. بخور. اگه بالا بیاری چرکا یکباره از گلوت میاد بیرون. و قاشق را سمت لب هایش بردم که نگاهی به من انداخت و محتویات قاشق را بلعید. راضی از قانع شدنش.. لبخند ملیحی زدم و تکه ای نان سویش گرفتم که آن را با دندان هایش گرفت و شروع کرد به جویدن. همینکه لقمه را قورت داد گفت : شبیه عروسک می مونی. قیافه ت به دل میشینه. و بعد شروع کرد به سرفه کردن. دستم را به بازویش کشیدم و گفتم: صحبت نکن حالت بد میشه. چند سرفه ی دیگر هم زد‌ و بی حرف سر تکان داد. تا آخر کاسه را با نان به خوردش دادم و گفتم : اگه گرسنه ای بازم بیارم. سرش را به معنی نه بالا انداخت و گفت : کامل سیر شدم. دستت درد نکنه. تقه ای به در زدم و گفتم : حالت خوبه؟ و همان لحظه بود که صدای اوهومی مرا از حالش با خبر کرد. چند ساعتی می شد که این دختر به خانه ی کوچکمان آمده بود و آنقدر حال ندار بود که نه می توانست حرفی بزند نه حرفی رو گوش کند. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ این دومین باری بود که حالش بهم می خورد و همه اش صدقه سر آن سوپ پر آبلیمویی بود که آدم سالم هم تا بویش را حس می کرد محتویات معده اش را بالا می آورد. یقین داشتم چرک های گلویش بیرون می ریزد و بالاخره می توانم به او دارو دهم برای همین مدام یک کاسه سوپ را به زور در حلقش می کردم. کمی بعد..در سرویس باز شد و او با حالی زار بیرون آمد. دلسوزانه او را در آغوش گرفتم و کمکش کردم که تا رخت خوابش برود. همینکه روی رخت خواب دراز کشید گفتم : دهنتو باز کن ببینم چرک نداره. با شنیدن حرفم چشم غره ای به من رفت و گفت : بابا بچه ولم کن پدرم در اومد.. گفته باشم! من عمرا از اون سوپه بخورم ها! خندیدم و گفتم : حالا باز من دهنتو. دوباره چشم غره ای به من رفت و وقتی دید نمی خواهم رهایش کنم دهانش را باز کرد. وقتی دیدم دیگر خبری از آن چرک قلنبه ی درون گلویش نیست.. پیاله ای ماست برایش آوردم و بعد از فرو کردن ماست در حلقش.. قرص ها را به زور به خوردش دادم و با لگد از اتاق به بیرون پرت شدم. دستی به بافت درون تنم کشیدم و تقه ای به در اتاقمان زدم و گفتم : ناهار نمی خوری؟ در جوابم در کمی باز شد و صدای خسته اش به گوشم رسید : تو می خوری بخور. من میل ندارم. پوفی کردم و در را باز کردم و داخل شدم. نگاهی به گهواره ی دخترکم انداختم و رو به او گفتم : چته محمدامین؟ نکنه عاشق ماشق شدی نه غذا می خوری نه با کسی دمخور میشی؟! محمد امین زیر چشمی به معنی خیلی صحبت می کنی نگاهم کرد و پتو را روی سرش کشید. کنارش روی زمین نشستم و پتو را کنار زدم. چشم های قرمزش..نشان از بی خوابی اش می داد خوب دردش را می دانستم اما می خواستم صحبت کند. در صورتی که انتظار بی جایی داشتم. از همان بچگی بچه ی تخس و مغروری بود و هیچ موقع درباره ی مشکلاتش با کسی صحبت نمی کرد. هنوز هم کله اش خراب بود دیگر! پدر و مادر که همان باشند بچه بهتر از این نمی شود. قیافه ی پکرش را تقلید کردم که خندید و گفت : به جای اینکه به من کرم بریزی بچه ی غر غرو تو جمع کن. بچه ی من به این خوبی ای گفتم که گفت : اره دیگه. مامان از بچه ش دفاع نکنه کی دفاع کنه؟ دخترکم را از داخل گهواره اش برداشتم و با ذوق او را به خود فشردم. برعکس بقیه ی بچه ها که مدام خواب بودند او بعضی وقت ها دلش می خواست بیدار بماند و مدام کنجکاوی کند. دست هایش را در یک دستم گرفتم و بوسه ای به مویش زدم و در را باز کردم. لگدی به لنگ های درازش زدم و گفتم : جمعش کنا! شوهر من بیاد پاش گیر کنه بیفته زمین کشتمت. با شنیدن حرفم پشت پایش را به پایم کوبید و گفت : بیا برو بابا. چه برا ما شوور ذلیلم شده! تا سه ماه اول اوقش می گرفت تو صورت بدبخت نگاه کنه. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ خنثی پایم را محکم به کمرش کوبیدم و گفتم : شوهر خودمه. دوست دارم... حواستو جمع کنا. پِخ مِخم نداریم. با شنیدن حرفم او ی کشداری کشید و گفت : من بیکار نیستم شوهر تحفه ی تو رو بترسونم. حالام برو بیرون تا پرتت نکردم بیرونا. ادایش را در آوردم و گفتم : چه حرفا. چه چیزا. آدم شاخ در میاره. بعدشم زن خودت تحفه ست. با شنیدن حرفم یکباره سر جایش نشست که با جیغ کوتاهی از در بیرون پریدم و در را بستم. همینکه پشت در ایستادم..صدای دختره ی بی تربیتش بلند شد. ریز خندیدم و خودم را به آشپزخانه رساندم. شیشه شیر روی اپن را شستم و آن را دوباره پر کردم. همینکه آمدم آن را داخل دهانش بگذارم..صدای در آمد. دخترکم را از روی اپن برداشتم و خودم را به در رساندم. همینکه در را باز کردم.. سید خودش را داخل خانه کرد و در را بست. هول هولکی سلامی کرد و خودش را به بخاری کنار دیوار رساند. جواب سلامش را با تعجب دادم و گفتم : نه بوسی نه ماچی. انقدر هوا سرده؟ دست هایش را به بخاری چسباند و گفت : به جون مهتاب خر و بزنی تو این سرما بیرون نمیره. لب هایم را جلو دادم و گفتم : آخی. خر کی بودی تو؟! با شنیدن حرفم لب هایش را مانند من جلو داد و گفت : خر تو. و بعد خندید که دیوانه ای نثارش کردم و شیشه شیر را در دهان او که برایش لح لح می زد فرو کردم. دست های کوچکش را روی بدنه ی شیشه گذاشت که سید سویم آمد و گفت : اصلا یادم نبود این وسط ی بزغاله ایم هست! پشت چشمی برایش نازک کردم و همان طور که کاپشنش را از او می گرفتم گفتم : رستم زاییدم به این گندگی. یعنی از در اومدی تو ندیدی؟ دخترکم را از من گرفت و گفت : نه من فقط بخاری رو دیدم. دوباره پشت چشمی برایش نازک کردم و کاپشنش را از جا لباسی آویزان کردم که صدای پچ پچ زیر گوش دخترکش به گوشم رسید. روسری روی جالباسی که تازه آن را دم دست گذاشته بودم را از روی جا لباسی برداشتم و سوی اتاق دخترکم حرکت کردم. با احتیاط داخل اتاق شدم و روسری را تا کرده کنار بالشش گذاشتم و آمدم لباس های مچاله شده ی کنارش را بردارم که دستش را جلویم گرفت و گفت : دست نزن. کثیفه مریض میشی. نگاهم را به چشم های خمارش دوختم که سرفه ای کرد و ادامه داد : من چند هفته تو خیابون خوابیدم. لباسام خیلی کثیفه. ی مشما اگه میشه..برام بیار تا خودم بعدا بشورمشون. دستم را عقب کشیدم و گفتم : می ندازم لباسشویی. سرش را بالا انداخت و گفت : نمی خواد. لباسای خودتونم آلوده میشه.. زیاد نزدیک منم نیا. مریض میشی. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ چند لحظه..فقط چند لحظه نگاهم را به صورت رنگ پریده اش دوختم و خودم را به کنار کمد دخترکم کشاندم و مشمایی از کشو بیرون کشیدم. نمی دانم چرا راضی شدم که خودش لباس هایش را بشوید. شاید..چون از حرفش ترسیده بودم! بی حرف..مشما را کنار لباس ها گذاشتم و آمدم از سرجایم بلند شوم که گوشه ی استینم را گرفت و گفت : ازت ممنونم. هم از تو.. هم از اون آقا. اگه شما نبودید نمی دونم الان چه بلایی سرم اومده بود. با شنیدن حرفش..پتو را روی تنش صاف کردم و گفتم : این چه حرفیه؟ وظیفه مونه. تب شدیدش دو شب طول کشید. دو شبی که روی هم سه روز را در پی داشت و در آن سه روز هیچ خبری از خانواده اش نبود. آنقدر حالش وخیم بود که مثل قبل نمی توانست سخن بگوید. انگار..تازه سرما خوردگی داشت خودش را نشان می داد. به خاطر همین هم هیچ سوالمان را درباره ی خانواده اش جواب نمی داد. حتی..محمدامین هم سعی کرده بود از زیر زبانش چیزی بکشد اما.. هیچ جوره نمی توانست صحبت کند. دستمال نم دار را روی صورتش کشیدم و چشم های خسته ام را روی هم گذاشتم. نگرانش بودم. احساسم به او توصیف ناپذیر بود. انگار که او..برایم همانند مهساست. مهسایی مهربان تر و به من نزدیک تر. با آنکه..زیاد صحبت نکرد و برایم کاری نکرد اما.. این حس ناخودآگاه به من القا می شد و مرا نگران و نگران تر می کرد. پلک هایم کم کم داشت روی هم می رفت که صدایی از پشت در به گوشم رسید : مامان. با شنیدن صدایش..خودم را تا در کشیدم و آرام گفتم : جانم؟ در را کمی باز کرد و گفت : بیا بریم بخواب یکم. خسته شدی. نه ای گفتم که مرا از روی زمین بلند کرد و گفت : تو خسته نشدی من که خسته شدم. و مرا محکم در آغوش کشید. بر خلاف میلم..کمی او را هل دادم و آرام گفتم : بغلم نکن. شاید مریض باشم. با شنیدن حرفم چانه ام را بالا گرفت و روی گونه ام را بوسید و..کنار گوشم گفت : به جهنم. گور بابای مریضی من بغل می خوام. با شنیدن حرفش..لبم را از خنده به دندان کشیدم و انگشتم را به معنی ساکت باش روی لب هایش گذاشتم که سر انگشتم را بوسید و گفت : بیا بریم بسه دیگه. انقدر بدبخت و پاشویه کردی که داره اب تولید می کنه. در را بستم و با رفتن چشم غره ای برایش..خودم را به داخل اتاق رساندم. خسته..خودم را داخل تخت پرت کردم که در باز شد و او داخل آمد. در را بست و آباژور روی میز را روشن کرد و گفت : حتما باید میومدم می بردمت؟ و بعد کنارم دراز کشید و مرا از پشت در آغوشش فرو کرد. بوسه ای به مویم زد و کنار گوشم گفت : بازم چیزی نگفت؟ سرم را بالا انداختم که نفسش را در کنار گوشم فوت کرد و ساکت شد. دستم را روی دست هایش کشیدم و دلخور گفتم : خوبه بهت گفتم کرم تو کشوئه بردار بزن به دستات. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دست هایش را از دورم باز کرد و گفت : منتظر بودم تو بیای برام بزنی. پشت چشمی برایش نازک کردم و از روی تخت بلند شدم و با برداشتن کرم.. به تخت برگشتم. او هم که از فرصت استفاده کرده بود و صاف نشسته بود، مرا سوی خودش کشید و روی پاهای دراز شده اش نشاند. پاهایم را باز کردم و دست های درازش را گرفتم و شروع کردم به مالیدن کرم. دست هایش هم خشکی زده بود هم جاهایی ش پوست پوست شده بود. یک دستش را که چرب کردم، انگشتانش را بستم و نگاهم را به آن دوختم. با دو دستم مشت دستش را در دست گرفتم و گفتم : الان قلبت انقده. و بعد نگاه گردم را بالا آوردم که ابرو بالا انداخت و گفت : ببین شوهرت چه قلب بزرگی داره. با شنیدن حرفش به بینی ام چین دادم و گفتم : چقدم که بزرگه. و بعد آن یکی دستش را میان دستم گرفتم که تکانی به بدنم داد و گفت : اگه قلبم بزرگ نبود که نمی رفتم به خاطر شما دو تا بزغاله ها نظافتچی شم. با شنیدن حرفش پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم : ناراحتی من به جات کار کنم. باقی کرم را روی دستش مالیدم که گفت : این چـــه حرفیه. اصلا. دیوانه ای زیر لب نثارش کردم و دلخور گفتم : حتما باید می رفتی نظافتچی می شدی؟ با شنیدن حرفم مرا سوی آغوشش کشید و گفت : نظافتچیم شغله دیگه. مهم اینه که پولش حلاله. با شنیدن حرفش محکم صورتش را بوسیدم و با خنده گفتم : پس هنوز دینت سرجاشه. از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت : مگه نبود؟ ابرو بالا انداختم و گفتم : این چند وقت که پیشم نبودی بی تربیت شدی. داشتم شک می کردم تو همونی که قبلاً بودی. با شنیدن حرفم خندید و محکم مرا در آغوش فشرد و روی تخت دراز شد. گازی از لپم گرفت و گفت : حالا دیدی خودمم. سری تکان دادم که جای گازش را بوسید و گفت : خب. شب بخیر. دستم را به یقه ی لباسش کشیدم و آرام زیر گوشش گفتم : راست میگم. واقعا نمی خوای دنبال شغل دیگه ای بگردی؟ با شنیدن سوالم.‌. کمی مکث کرد و گفت : دنبالش میرم ولی چیزیو پیدا نکردم. آخه می دونی؟ شوهرت ی مرواریدیه که تو صدفه هیچکی هنوز کشفش نکرده که تو هیچ کاری قبولش نمی کنن. با خنده ادایش را در اوردم و گفتم : بابا مروارید. نکشیمون. همراهم خندید که صدای ناله ی بزغاله اش اتاق را برداشت. با تعجب هیش کشداری کشیدم و همان طور که دستم را روی لب هایش می گذاشتم گفتم : بزغاله ت بیدار شه کشتمت سید. با شنیدن حرفم..لب هایش را به همراه انگشتم داخل دهانش کشید و ریز خندید. همینکه دیدم صدایی از بزغاله نمی آید.. نفسم را آسوده بیرون فرستادم و سرم را سوی سید برگرداندم و انگشتم را از دهانش بیرون کشیدم. انگشت خیسم را با چندش به لباسش مالیدم و گفتم : چندش. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ رنگ و رویش باز شده بود. برعکس قبل..می توانستم صدای لطیف و دخترانه اش را بشنوم. چشمان معصوم و مشکی اش حالا بیشتر به چشم می آمد. یک روزی میشد که سر حال آمده بود ولی.. نه حرفی می زد نه سوالی را جواب میداد. انگار که مرده ای نفس کش بود. مدام به یک نقطه خیره می شد و انگار نه انگار کسی با او صحبت می کند. بشقاب غذا را روی پایش گذاشتم و گفتم : بخور نوش جونت. برعکس قبل که انتظار داشتم با لبخندی تلخ برایم سر تکان دهد..نگاهش را از آن نقطه ای که به آن خیره شده بود گرفت و لبخند تلخی به رویم پاشید. بشقاب غذا را میان انگشتانش گرفت و بی هوا پرسید : بچه داری؟ لحظه ای سنکوپ کردم. من در این چند وقت مدام زور می زدم که صدای رقیه بالا نیاید که نکند یاد فرزندش بیفتد اما او.. تعجبم را که دید گفت : تنت بوی بچه میده. قفسه ی سینه تم خیسه. لحظه ای دلم گرفت. اگر من جای او بودم تا به حال صد بار مرده بودم و زنده شده بودم. نگاهم را پایین انداختم که گفت : دختره؟ از کجا فهمیده بود؟ من که..من که تمام عروسک های رقیه را جمع کرده بودم! وقتی دید حرفی نمی زنم گفت : میشه بیاریش من ببینم؟.. می دونم دل نگرونی که ی وقت مریض نشه. ولی..ولی منم دلم برای دخترم تنگ شده. و من برای اولین بار..اشک چشم هایش را دیدم. با درد..گوشه ی عبایم را در مشتم گرفتم و همان طور که سعی می کردم اشک هایم را فرو ببرم.. از جا برخاستم و از در بیرون رفتم. وارد اتاقمان شدم و بی درنگ رقیه را از داخل گهواره اش برداشتم و از در بیرون آمدم. حتی..حتی تصور دوری یک ساعته هم از این موجود کوچک..برایم مرگ آور بود. او..او چگونه می توانست تاب بیاورد؟ در را پشت سرم بستم و نگاهم را به دختری دوختم که.. همانند پیرزن ها شکسته شده بود و با اشک به دخترک درون دستم زل زده بود. دخترکم از سر کنجکاوی..سر کوچکش را در اتاق چرخاند و دست هایش را بی هدف در هوا تکان داد. می دانستم دخترک را که در آغوشش می گذارم..حالش بد می شود. اما..چاره ای نبود. مگر میشد دست رد به سینه اش بزنم؟ آرام آرام..خودم را به او رساندم و کودکم را در دستان منتظرش گذاشتم که او را همانند مادری چندین ساله..در آغوشش گرفت و اشک هایش چکید. سینی غذا را از روی پایش برداشتم که میان گریه با زبانی بچگانه گفت : نیگاس کن. چیقد شبیه پیشیــه. خنده ی تلخی کرد و او را در آغوشش تکان تکان داد. کمی که خیره نگاهش کرد..یک دفعه ای گریه اش شدت گرفت و صدای معصومش خشدار شد : دختر منم انقدری بود. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ هقی زد و.. به سختی ادامه داد : به نظرت زیر اون همه خاک.. دست و پاش له نشده؟ اشک بی اختیار از چشم هایم چکید. سرش را در سینه ام گرفتم که دخترکم را روی پایش گذاشت و شروع کرد به زار زدن. حالش را درک می کردم. این من بودم! این من بودم که فکر می کردم شیره ی جانم را از دست داده ام. اما.. لطف خدا نصیب من شده بود و او.. گریه هایش شدت گرفته بود و من.‌. از اضطراب بد شدن حالش کلافه و سردرگم شده بودم. نمی دانم چقدر از بالا گرفتن گریه اش گذشته بود که..صدای دخترکم از او بلند تر شد. با شنیدن صدایش.. با دلی گرفته او را از آغوشم بیرون کشیدم و دخترکم را در آغوش کشیدم. مادرش را ترس برداشته بود.‌.طفلی چه می گفت؟ او را در آغوشم تکان دادم و دست های کوچکش را بوسیدم تا آرام شود. کمی آرام شد.. اما مگر مع مع کردن هایش قطع میشد؟ لبه ی موهایم را به بینی کوچک و نخودی اش کشیدم که کم کم صدایش قطع شد و در آغوشم آرام گرفت. کمی مویم را به صورتش کشیدم که آرام گفت : گرسنه ست. با شنیدن حرفش..سرم را بالا آوردم و نگاهم را به صورت اشکی اش دوختم که گفت : هلاک شد بیچاره. نگاهم را به دهان باز دخترکم دوختم که گفت : چرا استخاره می کنی؟ من تو اون دو سه هفته همش منتظر این لحظه بودم. چند باری پلک زدم و همینکه اشک هایم را عقب راندم.. موهایم را کنار فرستادم و مشغول شیر دادنش شدم. نمی دانم چقدر گذشته بود که یک هو لب از لب باز کرد : تو اون دو سه هفته که تازه به دنیا اومده بود.. فقط دو سه بار شیر خوردنشو دیدم. آخرین بار خیلی گرسنه بود. همینکه شیشه رفت تو دهنش.. مُرد. لحظه ای ماتم برد. جوری که صورتش را سیاه میدیدم. گیج شده بودم.. نمی فهمیدم چه گفته بود اصلا. اما همینکه دهانش را باز کرد..قلبم از کینه ی صدایش لرزید : همش تقصیر اون ح‍*‍روم لقمه بود. اگه حیله نکرده بود نه تنها دختر بچه ی بیگناهم نمرده بود.. بلکه اون یکی هم تو شکمم نمیمرد. لحظه ای مکث کرد و گفت : فکر کرد اومدم جاشو بگیرم. شیشه شیر و آبجوش کرد و با یکم شیر خشک آورد داد دستش. اما همینکه شیشه رفت تو دهن بچم.. درش باز شد و هر چی آبجوش بود ریخت رو گلوی بچم. نفس عمیقی کشید و با بغض گفت : حسرت به دلم گذاشت که ببینم بچم با شکم سیر می خوابه. الهی خدا بخت شو سیاه کنه که خونه خرابم کرد. و سرش را میان دست هایش پنهان کرد و شروع کرد به گریه کردن. از شدت بغض و تعجب..پیشانی ام در حال انفجار بود و چشم هایم سیاهی می رفت. از آنچه فکر می کردم.. وحشتناک تر بود سرگذشتش. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دست و پایم جوری یخ کرده بود که حتی نمی توانستم برای دل داری اش..چند قدم خودم را به جلو برسانم. داشتم..داشتم جگرش را آتش می زدم. جلوی چشم هایش بچه شیر می دادم و انتظار داشتم گریه نکند! نباید می گذاشتم دخترکم را ببیند. داغ دل سوخته اش را تازه کردم. قطره های اشک تا قفسه ی سینه ام آمده بود. تا به حال..آنقدر درشت نبود اشک هایم. شاید..شاید هم بود. اگر نبود که چشم هایم کم سو نبود و مانند یک مادربزرگ نمی دید. انگار..انگار حال من از او خراب تر بود که وقتی حال و روزم را دید دست از گریه کشید و با صدایی شکسته گفت : گریه نکن.. زندگی من ارزش اشکای تو رو نداره. سویم آمد و دستش را روی اشک هایم کشید و آرام گفت : گریه نکن. چگونه می توانست آرام باشد و به من بگوید گریه نکن؟ نمی فهمیدمش. او..او صبر عجیبی داشت. دستم را به سر پردردم کشیدم که ناگهان تنم روی زمین دراز کش شد و سرم داخل چیز نرمی فرو رفت. بی اختیار..دخترکم را در آغوشم صاف کردم که چیز گرمی روی پاهای یخ کرده ام قرار گرفت و..دانه های سیاهی کم کم، کم شدند. نفس عمیقی کشیدم که دستش را روی موهای بازم کشید و گفت : هیچ وقت به خاطر دیگران نذار اشک از چشمات بیاد. تو گریه کنی یعنی کل خانواده باید گریه کنن. هم این بچه هم باباش چشمشون به توئه. تو بهم بریزی اونا هم بهم می ریزن. چشم هایم را روی هم گذاشتم که دیگر حرفی نزد و ساکت شد. میانمان فقط صدای مکیدن دخترکم می آمد نه هیچ صدای دیگری. دستم را به سر کوچکش کشیدم و چشم های باد کرده ام را باز کردم که او را نشسته رو به رویم دیدم. زل زده بود به لب های کوچک کودکم که سفیدی شیر از میانشان معلوم بود. نگاه غمزده ام را به او دوختم و بر خلاف میلم گفتم : ببخش منو. می‌دونم حالت خوب نیست ولی بخدا نمی تونم از جام بلند شم و ببرمش بیرون. با شنیدن حرفم..لبخند تلخی زد و گفت : اتفاقا دوست دارم ببینمش. انگار که دختر خودمه...چه اشکالی داره؟ بزار فکر کنم دختر منم ی شب گرسنه نمی خوابه. نگاه اشکی ام را دید بی هوا گفت : من اسممو بهت نگفتم . نه؟ حرفی نزدم که نگاهش را از چشم هایم گرفت و گفت : اسم من حنانه ست. تو همین کوچه پس کوچه های شاه عبدالعظیم بزرگ شدم.. از وقتی چشم باز کردم بابا نداشتم. جسمی بابا نداشتم ولی بابام همیشه باهام بود. وقتی بچه بودم همش فکر می کردم از بابام ی نیمچه پلاک خونی دارم و ی پیرهن چهارخونه. ولی الان وجودشو حس می کنم. مکثی کرد و ادامه داد : قبل اینکه به دنیا بیام..بابام توی جنگ تحمیلی شهید شد. وقتی بابام شهید شد.. ی تک دایی مجردم سرپرستی خونواده ی سه نفره مونو به عهده گرفت. سال ها با جون کندن داییم و کار کردنای داداشم تونستیم زندگی مونو بگذرونیم. تا اینکه... ی بد بیاری همه چیزو بهم ریخت. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ نفسش را کلافه بیرون فرستاد و گفت : داییم ورشکست شد و مجبور شدیم از پسرعموم که یکی از کله گنده های مملکت بود کمک بگیریم. پسر عمومم رو حساب اینکه با ما نسبت داره.. قبول کرد که کمکمون کنه. تو خیلی جاها بی منت دستمونو گرفت ولی داییمم براش کم نزاشت. رفت و امدش به خونه مون به ندرت بود ولی من احمق..دل دادم بهش. عاشقش شدم. تا به خودم بیام دیدم دلمو باختم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد... تو این گیر و دار بود که.. دوستم منو به تولدش دعوت کرد. منم برای اولین بار با فکر اینکه ی دورهمی دخترونه ست خوشگل ترین لباس و با هر بدبختی ای بود خریدم و با بهترین چهره ی خودم راهی مهمونی شدم. اما همینکه پامو وسط خونه گذاشتم دیدم که همه چی ی دروغ محض بوده. دوستم بهم دروغ بزرگی گفته بود و منو کشونده بود به ی مهمونی مختلط. البته نه ی مهمونی ساده! از اون مهمونی ها که داداشم مدام از بدی هاش زیر گوشم می خوند. ماتم برده بود. اصلا نمی دونستم باید چکار کنم تا اینکه دیدمش. این فقط من نبودم که دیدمش. اونم منو دید. می دونستم می‌ره به داییم همه چیزو میگه و آبرومو جلوی در و همسایه می بره. برای همین.. پا گذاشتم به فرار ولی اون خیلی زود مچمو گرفت. هنوزم نگاهای خیره ی اون روزش به تن و بدنمو یادم نمیره. نفس عمیقی کشید و ادامه داد : منو از دید بقیه پنهون کرد و گفت به داییم نمیگه کجا پا گذاشتم ولی به جاش..بد با دلم بازی کرد و جا پاشو تو قلبم محکم تر کرد... چیزی نگذشت که ی روز که تو حیاط داشت با داییم صحبت می کرد..شنیدم که می خواد بره خواستگاری. کل دنیا اون روز رو سرم خراب شد. تا ی هفته تو رخت خواب به خاطر..به خاطر ی آدم پست و پلید افتاده بودم تا اینکه ی شب داییم اومد و بهم گفت که یکی قراره بیاد خواستگاری. انگار که منو کشتن و زنده کردن.. به اجبار مامانم به خودم سر و سامونی دادم و با همون تن مریض نشستم سر جلسه ی خواستگاری. ولی..همینکه دیدمش قلبم وایستاد. باورم نمیشد که اومده بود خواستگاریم. یک قطره اشک از چشم هایش جاری شد اما حرفش بریده نشد : مهتاب مدام زیر گوشم می گفت که دوسم داره..عاشقمه..منو می خواد. منم خامش شدم. فکر کردم واقعا منو می خواد. ی درصد هم به این فکر نکردم که شاید از سر ه‍*‍وسه. ولی داییم بو برده بود. فهمیده بود من چشمامو بستم و اگه باهاش برم زیر ی سقف بدبخت میشم. یک سال بهش گفت که باید نامزد بمونیم. گفت من هنوز بچم. بهونه آورد و به پافشاری های من توجهی نکرد. از اون طرف نجوا های عاشقونه ش زیر گوشم مدام منو تشنه تر می کرد. می گفت و می گفت و می گفت. خرم می کرد. به ه‍*‍وس ت‍*‍ن و بدنم با احساساتم بازی کرد. کاری کرد که پنهانی شدم زن خود خودش. تا موقعی که قراردادمون تموم شه.. سعی می کرد ی جوری خودشو با من تنها کنه. تا اینکه..بالاخره قرارداد تموم شد. ی شب داییم نگهش داشت و جلوی مامانم و داداشم گفت..گفت که تحت هیچ شرایطی منو برنمی گردونه. گفت..گفت مطلقه تو خونش راه نمیده. منم..منم فکر می کردم عاشقمه دوسم داره. محاله اصلا پسم بزنه. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ولی..ولی اون شب به وضوح دیدم که دو دل شد. حرفای داییم از روی بی رحمی یا رسم مسخره نبود. داییم می خواست بهم هشدار بده که این مرد..مرد زندگی نیست ولی چشمای من..با ی عشق بچگونه کور شده بود. پذیرفت.. گفت قول میده همیشه پیشش در آسایش می مونم اما همون اول کار گند زد به همه چیز. گفته بود که برام ی عروسی ای بگیره که همه از تعجب انگشت به دهن بمونن ولی..ی شب اومد خونمون و برام نقش بازی کرد. گفت کارخونه ش داره ورشکست میشه و همه ی پولایی که جمع کرده بوده رو برای پاس کردن چک ها داده. من احمقم باور کردم. باور کردم و با ی عقد محضری ساده..شدم زنش و رفتیم زیر ی سقف. تقریبا یک سال گذشت. تو اون یک سال..ی شب هم از دهنش بچه می خوام بچه می خوام نیوفتاد. من احمقم فکر می کردم دوست داره از من بچه داشته باشه ولی.. تو اون یک سال حامله نشدم. نزدیک سالگرد ازدواجمون بود که ازم ناامید شد و اون روشو نشون داد. هرشب به ی بهانه خونه و اعصاب منو بهم می ریخت و گورشو از خونه گم می کرد بیرون و نمیومد. تا اینکه ی روز فهمیدم حامله م. خوشحال بودم. فکر می کردم با این خبر می تونم خوشحالش کنم و اون روزای بهم ریخته رو از یاد جفتمون ببرم. اما..دقیقا همون روزی که می خواستم بهش خبر بدم گفت که.. گفت که نمی خوادم. گفت از اولم بچه می خواستم برای ارثی که قرار بود از بابام بهم برسه. گفت اگه بچه دار بشم ارث بهم می رسه. گفت..گفت اون شب که تن و بدنتو دیدم وسوسه شدم. گفتم کی بهتر از تو؟ دیگه نیازی نیست برم دنبال دخترای نفهم مردم که هیچ جوره باهام راه نمیان. گفت..گفت همون شب فهمیدم دلت پیشم گیره و مصمم تر شدم. گفت چون می دونستم عقلت و پاک از دست دادی می تونم خوب ازت استفاده کنم. گفت..گفت فکر می کردم وقتی حامله شدی می تونیم ی زندگی خوب بسازیم با هم اما..اما تو تصورات منو بهم زدی. گفت دیگه مهلتم داره تموم میشه. می خوام برم خواستگاری ی دختر سرشناس. گفت ازم حامله ست می خوام زودتر بیارمش خونه م‌. بعد ی لباس پرت کرد جلومو گفت..گفت فردا شب میریم خواستگاری. همینا رو بپوش. سرگیجه گرفته بودم. باورم نمیشد چی می شنیدم. اصلا فکرشم نمی کردم اون نجواهای عاشقونه ی زیر گوشم.‌. دروغ باشه.تا به خودم بیام و بخوام بگم که حامله م..از خونه رفته بود. اون شب کذایی.. منو با تنهایی ها و احمق بازی هام تنها گذاشت. وقتی اومد خونه.. مثل ی مرده ی نفس کش افتاده بودم کف خونه. برعکس بقیه ی وقتا که زخم به دستم می افتاد غش و از حال رفتناش به راه بود.‌. حال بدمو دید و خیلی سنگ دل از کنارم گذشت. جلوی چشمام شروع کرد به تیپ زدن. تیپی که برای خواستگاری من نزد. تیپ زد و برام از کمالات خانومش گفت. گفت قراره که چه عروسی دهن پر کنی براش بگیره. گفت براش انقدر کنیز می گیره که فقط خوردن و خوابیدنش با خودش باشه. سر اخرم.. برگشت و تیر خلاص و بهم زد و زندگیمو سیاه کرد. گفت..گفت به داییت قول دادم زن مطلقه بر نمی گردونم. میمونی خونم کنیزی زنمو می کنی. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ «یاسین_سید» تکیه ام را به دیوار دادم و به او زل زدم. مثل همیشه.. ریلکس چایش را هورت هورت بالا می کشید و مرا بیشتر از قبل کلافه کرده بود. کلافه گفتم : انقدر چایی خوردی شبیه چایی شدی. بسه دیگه. بی توجه به حرفم، چایش را داخل سینک نهاد و گفت : خب. قرار بود درباره ی چی صحبت کنیم؟ دست هایم را در جیبم فرو بردم و گفتم : درباره ی اینکه کی پاشی از خونمون بری بیرون. با شنیدن حرفم یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت : سننه عزیزم؟ خونه ی ابجیمه دوست دارم پلاس باشم. پشت چشمی برایش نازک کردم و روی اپن نشستم و بی توجه به موضوع بی ربطمان گفتم : انگار دیروز دختره به حرف اومده. با شنیدن حرفم دو تای ابرویش را بالا انداخت و گفت : خب؟! نتیجه؟ شانه ای بالا انداختم و گفتم : نتیجه با توعه. من فقط مامور شدم اطلاع بدم کیه و چکاره ست. قند را به سویم پرت کرد و گفت : د خب بنال. قند را در دستم گرفتم و گفتم : اسمش حنانه ست. فامیل شو انگار نگفته. گفته باباش تو جنگ تحمیلی شهید شده. با داداش و مامان و دایی ش زندگی می کرده. حالا بماند که ی سری چرت و پرتام گفته که از دیشب ما خواب نداریم. صحبتی نشنیدم. قطعا این اطلاعات کافی نبود برای یافتن خانواده اش. ولی هیچ صحبتی هم درباره ی خانواده اش نکرده بود که کجا زندگی می کنند. فقط گفته بود کوچه پس کوچه های شاه عبدالعظیم.. با این فکر.. در مغزم جرقه ی بلندی رخ داد. تمام اتفاقات چند ماه پیش برایم تداعی شد. یادم آمد.. تک تک حرف هایی که شنیده بودم! یعنی تا به حال به نتیجه نرسیده بود؟! از روی اپن پایین آمدم و خودم را به اتاقمان رساندم. در را بی هوا باز کردم و گفتم : مامان. با شنیدن صدایش از پشت در..در را بستم و داخل اتاق شدم. جلوی آیینه نشسته بود و موهایش را شانه می کشید. چشم هایش باد کرده بود و صورتش رنگ پریده بود. لحظه یادم رفت برای چه آمده بودم. آسته آسته خودم را به او رساندم و گفتم : مگه من نگفتم گریه نکن؟ با شنیدن حرفم..آب بینی اش را بالا کشید که او را روی پایم نشاندم و گفتم : ی کاری نکن پاشم همین الان دختره رو شوت کنم تو خیابونا! با شنیدن حرفم اخم در هم کشید و گفت : تو غلط می کنی. با شنیدن حرفش..یک تای ابرویم را بالا فرستادم و گاز محکمی از لپش گرفتم که آخش در آمد. وقتی فهمیدم کامل ادب شده..دندان هایم را از روی لپش برداشتم و گفتم : دفعه ی بعدی اینجوری باهات رفتار نمی کنما! دستش را با درد روی لپش گذاشت و رو برگرداند. می دانست خودش را لوس کند می تواند به کارش ادامه دهد ولی داشت بد عادت میشد. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ اخم در هم کشیدم که تازه یادم آمد برای چه به اتاق آمده بودم. با همان اخم هایم گفتم : به جای آبغوره گیری پاشو برو ببین بیداره یا خوابه. با شنیدن حرفم صورتش را سویم برگرداند و گفت : می خوای چیکار؟ و پاسخ گرفت : می خوام صورتشو ببینم. با شنیدن حرفم چشم گرد کرد و گفت : می خوای چیکار صورت اونو ببینی؟ اخم هایم را در هم فرو کردم و کلافه از بچه بازی هایش گفتم : به تو چه؟! کاری که بهت گفتم و بکن. چند ثانیه اخم هایم را نگریست و از جا برخاست. سوی در رفت که گفتم : پررو شده دختره. حرفم را شنید. می دانستم شنیده! از قصد هم گفتم که بشنود. می دانستم لوس که شود در برابر این همه آدم که در برابر اوست نمی تواند کاری انجام دهد. در که کوبیده شد.. از جا برخاستم و سوی در راه افتادم. کارم فقط نان و آب دادن دو نفر دیگر نبود. کار اصلی ام بزرگ کردن دو دختر بچه بود که میان آن همه بدبختی ام از همه سخت تر و مهم تر بود. نگاهی به دختربچه ی خواب درون گهواره انداختم و نفسم را کلافه بیرون فرستادم. افکار جورواجورم نمی گذاشت فکر کنم که دقیقا الان چه کاری باید انجام دهم چه کاری نباید.. با شنیدن صدای در.. نگاه خیره ام را از صورت کوچک و معصومش گرفتم و در را باز کردم. خوابه ای آرام گفت و از جلوی در کنار رفت. با آنکه حالش را فهمیدم اما انگار که بی توجه باشم.. از کنارش عبور کردم و خودم را به در اتاق رساندم. هنوز هم باور نداشتم که آمده ام به آن جایگاهی که هر ثانیه آرزویم بود. انگار..این من چند ماه پیش نبودم که دچار دوگانگی شده بودم. من تا چند ماه پیش..خودم را نمی شناختم ولی ببین حالا تا کجا آمده بودم. زندگی های مسخره مان انقدر سیلی به صورتمان کوبیده بود که باورمان نمی‌شد بالاخره رهایی یافته ایم. اما...هنوز هم آثار سیلی ها روی تک تک افراد خانواده مانده بود. از کنعانی بزرگ گرفته که.. کمرش صاف نمی شود تا برسد به محمدامینی که این روز ها انگار با مرگ دوست شده بود. از امیر خوش سر زبان که این روز ها مشکلاتش را زیر نقاب خوشحالی و سر خوشی قایم می کرد تا.. مادرش که انگار یک قرن است که با خانواده غریبه است. این وسط.. مانده بود نورای من که پا به پای پدرش درد کشید و کم سو شد. حتی.. حتی سیلی زندگی به دخترک به دنیا نیامده ام هم رحم نکرد و... با درد چشم هایم را روی هم گذاشتم و آرام دستگیره ی در را پایین کشیدم. بی توجه به افکاری که همانند گرگ به جان روحم افتاده بود..سوی بالین کنار بخاری رفتم و نگاهم را به صورت غرق در خواب زن دادم. با دیدن صورتش.. چشم هایم را با درد روی هم نهادم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/2507015036Ca7498af391
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ کف دو دستم را به شقیقه هایم کشیدم و نفسم را محکم بیرون فرستادم. مغزم سوت می کشید از به یاد آوردن آن چیز هایی که دیشب از دهان نورایم شنیدم که از قضا مربوط میشد به آدمی که.. خودم را به در اتاق رساندم و از در بیرون آمدم. حاله ی آهنین بزرگ افکارم که به دور مغزم پیچیده شده بود نگذاشت که ببینم حال نورایم چطور است.. حتی نگذاشت به این فکر کنم که چه می گویم. فقط..کاپشنم را از روی جالباسی برداشتم و خطاب به او گفتم : خونه رو جمع و جور کن. لباساشم اتو کن میرم نیم ساعت دیگه با یکی برمی گردم. بی حواس و بدون خداحافظی از در خارج شدم و پا سوی پله ها تند کردم. خیلی وقت بود از حالش خبر نداشتم. و این از موقعی شروع شد که من قدم به قدم به آرزویم نزدیک تر شدم. کفش هایم را به پا کردم و از در بیرون آمدم. افکار جورواجورم اصلا نمی گذاشت حواسم را به مسیر جمع کنم. پاهایم خود سمت جایی که می خواستم می رفت اما انگار اصلا در این دنیا نبودم. تا اینکه..در سفید رنگ و زنگ زده ی رو به رویم..مرا به خود آورد. دستم را بالا آوردم و آن را روی زنگ بلبلی کنار در گذاشتم. زنگ صدا کرد و چند لحظه بعد..صدای شلخ شلخ دمپایی نزدیک شد. همینکه در باز شد..نگاهم به صورت بی حال و رنگ پریده اش افتاد. من هم بودم میمردم و زنده می شدم. تا به خودم بیایم..در آغوشش فرو رفته بودم و او لب به سخن گشوده بود. : به به. آقا سید. راه گم کردی. دستم را به کمرش کشیدم و گفتم : خوبی؟! از آغوشم جدا شد و گفت : نه خوب نیستم. برای سر حال آوردنش تکانی به گردنم دادم و گفتم : خب خدا خوبت کنه با شنیدن حرفم پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت : بیا بریم داخل. دم در وایستادی زشته. نوچی کردم و پس از چند لحظه گفتم : میای بریم تا ی جایی؟ با شنیدن حرفم..مبهم سر تکان داد و گفت : کجا تو این برف و بوران؟ چشمکی به روی خسته اش نشاندم و گفتم : من که جای بدی نمی برمت. با شنیدن حرفم..منظورم را گرفت و برای تمسخر گفت : اره بابا. اگه دفعه ی اخرتو فاکتور بگیریم. آمدم حرفی بزنم که گفت : صبر کن. و بعد داخل خانه رفت و همان طور که کاپشنش را از روی تخت وسط حیاط برمی داشت بلند گفت : حج خانوم. من دارم میرم بیرون. کاپشنش را تنش کرد که صدای خانمی به گوشم رسید : برو. فقط زود بیاها. کلاهش را روی سرش انداخت و گفت : چشم حج خانوم. و از در بیرون آمد و با یک خداحافظ در خانه را بست. دست هایم را در جیبم فرو بردم و با او همقدم شدم. اصلا نمی دانستم می داند که... با شنیدن اینکه می گفت کجا می رویم.. خودم را از گونی افکارم بیرون کشیدم و گفتم : حالا بریم. خودت می بینی کجا. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ حرفی نزد و بینمان سکوت سنگینی حاکم شد. شاید..باید او را آماده می کردم اما.. خدا می داند که مغزم هیچ جوره برای ردیف کلمات کار نمی کرد. تقریبا نزدیکی خانه بودیم که گفت : زندگی خوبه؟ سرم را کمی بالا آوردم و کوتاه گفتم : خوبه. برای لحظاتی حرف نزد اما به یکباره پرسید : کار پیدا کردی؟ سر تکان دادم که گفت : خب شیرینی نداره؟ الان باید می گفتم هنوز نتوانستم بدهی بیمارستان را پرداخت کنم و او نباید از من شیرینی بخواهد؟! نمی دانم باید چقدر دیگر ساختمان بالا پایین می کردم تا بتوانم پول بیمارستان را تمام و کمال بپردازم. حرفی نزدم که دستش را روی شانه ام کشید و گفت : سید ی مشکلی هست. نمی خوای به من بگی؟ دست هایم را در جیبم مشت کردم و گفتم : مشکلم چیزی نیست که تو بتونی حل کنی. جا خورد. انتظار این یکی را نداشت انگار. سرم را پایین انداختم و پس از چند لحظه مکث گفتم : اینا مهم نیست. از تو چه خبر؟ سوالم را که تفهیم کرد.. نفسش را محکم بیرون داد و گفت : همه چی بهم ریخته سید. همه چی از چند ماه پیش بدتر شده. سرم را بالا آوردم و نگاهم را به نیم رخش دوختم. راست می گفت..از قیافه اش معلوم بود که همه چیز از چند ماه پیش بدتر شده بود. هیچ وقت آن شب را یادم نمی رود. شاید..شاید آخرین شبی بود که در جمع آنها بودم. به اصرار هاتف بیرون رفته بودیم. همه سعی می کردیم حالمان را خوب نشان دهیم اما هیچ کداممان در آن کار موفق نبودیم. از همه خراب تر..حال حسینی بود که آن شب از رنگ پریدگی اش معلوم بود که تب شدیدی کرده. هنوز هم نتوانسته بود خبری از خواهرش بگیرد. آن شب..بارانی سنگین بارید و مجبور شدیم بند و بساط مان را به یک ساعت نکشیده جمع کنیم. همه چیز تا آنجایی خوب بود که حسین حالی عادی داشت اما فشار رویش آنقدر زیاد بود که در راه از حال رفت. می دانستیم دلش می خواهد برگردد به خانه شان اما کار ها انقدر زیاد بود که مسئول پرونده به هیچ وجه راضی نمیشد که دوباره به حسین مرخصی بدهد. سرخود.. او را در همان باران شدید برگرداندیم به خانه اش. بماند که همینکه از در خانه بیرون آمدیم هیچکدام نای برگشتن به آن لانه موش را نداشتیم. از همان جلوی در.. از یک دیگر جدا شدیم و هر کس طرفی رفت و من هم.. برگشتم به لانه ی تنهایی هایم. همان خانه ای که هر روز برایم ممنوعه و ممنوعه تر میشد ولی حال خراب من از این حرف های حالی اش نمی شد. به در خانه که رسیدیم حسین پرسید : اینجا اومدیم چیکار؟ کلید انداختم و در خانه را باز کردم و گفتم : ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f