eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
706 دنبال‌کننده
26 عکس
19 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -برای‌تبادل‌و‌صحبت‌ایدی‌تون‌رو‌داخل‌ناشناس‌بذارید #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ با این حرفم سری به طرفین تکان داد و گفت : واقعا لیاقت نداری. ادایش را با دندان هایم در آوردم که ریز خندید و دیگر صحبتی نکرد. تکیه ام را به بازوی سید دادم که او دستش را به دورم پیچید و من چشم هایم را روی هم گذاشتم. نمی دانم..شاید نیم ساعت یا چهل دقیقه همان طوری سیر کردیم که بالاخره منشی با نگاهی خیره اسم مرا خواند. چادرم را کمی جلو کشیدم و لب هایم را برای صدای نازک شده اش کج کردم و از جایم بلند شدم. سید هم پشت سرم بلند شد و چادری که از روی سرم سر خورده بود را روی سرم برگرداند و پشت سرم به راه افتاد. همینکه وارد شدیم و نگاهم به دکتر افتاد لبخندم گشاد شد. قیافه و وقارش از آن منشی اش بیشتر بود و قیافه ی نمکی اش به شدت تو دل برو. همینکه با سلام ریزی روی صندلی جلویش جا گرفتم، نگاهی به ما دو تا کرد و با لبخندی زیبا گفت : شما اولین زوج جوونی هستید که من توی مطبم می بینم. یعنی سن فرزند آوری آنقدر بالا بود که ما جوان خوانده می شدیم؟ کمی سویم خم شد و گفت : چند سالته شما. همینکه کلمه ی شانزده از دهانم در رفت..احساس کردم رنگ از رخش پرید. نگاهم را به چشم هایش دوختم که چند لحظه مکث کرد و با صدایی ضعیف گفت : چه خوب. نگاهش را روی دستی که وبال گردنم شده بود و بخیه ی روی گونه ام چرخاند و انگشت هایش را در هم گره کرد. نگاهش را دوباره میان مان چرخاند و خطاب به من گفت : پشت اون پرده ی تخته. روش بشین تا من بیام. دو دل..از جا برخاستم و سوی جایی که گفته بود حرکت کردم. قیافه ی رنگ پریده و نگاه عجیبش ترس را به دلم راه داده بود. به سختی روی تخت سفت نشستم و سعی کردم دکمه های پالتویم را خودم باز کنم. صدای صحبت کردن دکتر می آمد اما آنقدر مبهم بود که بیخیال تفهیم حرف هایش شدم. کمی بعد با کفش های تق تقی اش سویم آمد و پرده را کنار زد. لبخند بی جانی به رویم پاشید و با کشیدن پرده کنارم قرار گرفت. روی صندلی کنار تخت نشست و با گذاشتن دستش به روی سینه ام، مرا وادار به دراز کشیدن کرد. همان طور که دستگاهش را روشن می کرد آرام گفت : کتکت زده؟ لحظه ای با این حرفش لال شدم. بهت زده نگاهم را به او دوختم که گفت : تو خیلی کوچولویی. و من.. هیچ از دهانم خارج نشد. چون.. اصلا مغزم از کار افتاده بود.‌ نمی دانم..نمی دانم چه کار کرد چون فقط به صورتش زل زده بودم و به این فکر می کردم که او راجع به سید چه فکر می کند؟ نگاهش را به چشم هایم دوخت و گفت : با هم تفاهم نداشتید؟ و نگاهش را به دست شکسته ام دوخت که.. آرام گفتم : من.. ولی او.. داشت پایش را از گلیمش دراز تر می کرد. نه؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ : چرا شکایت نکردی؟ خانواده ت در جریانن؟ و من..نمی دانم چرا زبان خشکیده بود و به او زل زده بودم و گذاشته بودم همان جور به وراجی هایش ادامه دهد : چند وقته ازدواج کردید؟.. به من بگو. بزار من کمکت می کنم. تو برای این شرایط خیلی کوچیکی. او داشت..او داشت درباره ی من چه فکری می کرد؟ او..او فکر می کرد.. البته..البته حق داشت. کدام دختر هم سن من بود که وضعش اینگونه بود؟ دختران هم سن من..الان رشته شان را انتخاب کرده بودند و در تکاپوی این بودند که خودشان را برای امتحانات میان ترم بعد عید آماده کنند. مگر این نبود؟ حالا..من کجا بودم و هم سن و سالانم کجا؟! اما..او حق قضاوت نداشت. او حق نداشت درباره ی من و او هر چه دلش می خواهد فکر کند. مگر نه؟ به سختی سر جایم نشستم و گفتم : من با شوهرم هیچ مشکلی ندارم. از شوهرمم کتک نخوردم که شما بخواید کمکم کنید یا برام دل بسوزونید. در ضمن.. شما در حدی نیستید که بخواید درباره ی من یا شوهرم هر چی دوست دارید فکر کنید. ببخشید ولی زندگی من هیچ ارتباطی با شما نداره. انتظار داشتم جری شود. انتظار داشتم بایستد و برایم از اهانت هایم قیافه کج کند اما.. او دستم را در دستش گرفت و گفت : دخترجون تو هنوز گرمی. مغزت داغه. تو می دونی همسن و سالای تو الان کجان؟ توی مدرسه دارن درس می خونن اما تو چند وقت دیگه باید بچه داری کنی. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم : من خیلی وقته مدرسه مو رفتم و درسامو خوندم. من مغزم داغ نیست شما بدون اینکه چیزی از زندگی من بدونید دارید قضاوت می کنید. و از جایم بلند شدم و کفش هایم را درون پایم فرو بردم و پالتویم را در دستم گرفتم. سرم گیج می رفت و کمرم به شدت درد می کرد. الان تنها جایی که باید می بودم.. داخل اتاق و درون رخت خوابم بود. نه جایی که آرامشی که تازه چند روز بود به زندگی ام برگشته بود را از من سلب کنند. دکتر از روی صندلی پایین آمد و دستم را گرفت. : ببخش من قصدی نداشتم. من فقط می خواستم کمکت کنم. پرده را کنار زدم و از آن جا بیرون آمدم. سید نبود. از قصد او را بیرون فرستاده بود تا حرف هایش را بزند. وگرنه اگر او اینجا بود تا به حال دو تا توی دهنی در دهانش خوابانده بود مگر نه؟ دستم را روی کمر پردردم کشیدم و کمی خم شدم. اشک در چشم هایم حلقه زده بود. به شدت آغوش پدرم را می خواستم و این میل هر ثانیه بیشتر و بیشتر میشد. دکتر.. با دیدن دستی که به کمرم گرفته شده بود دستش را به دور پهلویم حلقه کرد و با نگرانی گفت : ببخشید من ازت عذر می خوام. بخدا قصدی نداشتم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ مرا روی صندلی نشاند و صندلی جلوی میزش را روبه رویم کشید و رویش نشست. میلی به آنجا ماندن نداشتم اما حالم خراب بود و نیازمند آمدن سید بودم اما او.. دستم را در دستش گرفت و گفت : ببخشید . من نباید درباره تون قضاوت می کردم. من دخترای خیلی زیادی رو تو این وضعیت دیدم و شنیدم درباره شون. من فقط می ترسم تو هم به سرنوشت بیشتر اونا دچار بشی. من فقط قصدم کمک کردن به توئه. من اگر کمک تو را نخواهم چه کسی را باید ببینم؟ همینکه درد کمرم رهایم کرد..نفس گرفته ام را رها کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. لعنت به او و همه ی آن هایی که زندگی ام را بهم ریختند و دخترکم را اینگونه بهم ریختند. دستش را روی شانه ام گذاشت و با صدایی که معلوم بود بغضی ست گفت : بذار ی خبر خوب بهت بدم. این هفته یا هفته ی بعدی دختر کوچولوت به دنیا میاد. لحظه ای کل دنیا را به من دادند انگار. قلبم پر شادی شد. باورم نمیشد این را می شنیدم. بالاخره.. لبخند کوچکی به روی لب نشاندم که لبخندش را کش داد و گفت : تو این یک هفته مراقب خودت باش. سعی کن بهت بیشتر از همیشه خوش بگذره. چون دیگه از این به بعد وقت خوش گذرونی نداری. و بعد..گوشه ی لب سفید شده اش را به دندان کشید و لبخند به رویم پاشید. انگشتش را روی دستم کشید و گفت : بخشیدی منو؟ من فقط نگرانتم. سرم را پایین انداختم که لبخندی دست و پاشکسته جور کرد و از جایش بلند شد. پالتو را از دستم گرفت و گفت : پاشو کمک کنم تنت کنی. نه ای به او گفتم و گفتم : خودم می تونم. با این حرفم، پالتویم را روی پایم گذاشت و گفت : هر جور که راحتی عزیزم. به سختی..از جایم برخاستم و چادرم را از روی صندلی برداشتم. آنقدری برای آمدن دخترکم ذوق داشتم که می خواستم سریع به خانه پرواز کنم. برای همین.. سریع دستم را روی دستگیره ی اتاق گذاشتم که با خنده گفت : چه عجله ای داری. دختر خانومت در نمیره. سرم را سویش برگرداندم که چشمکی به من زد و گفت : فعلا ور دل خودته. پشت میزش رفت و گفت : من چند تا چیز می نویسم به آقاتون بگو بیاد اینو ازم بگیره. خودت برو بشین توی ماشین چون اینجا هوا سرده سرما می خوری. و من..احساس کردم حرف هایش با منطق جور در نمی آید. باشه ی آرامی گفتم و با خداحافظی کوتاهی..سریع از در بیرون آمدم. همینکه از در بیرون آمدم با سید سینه به سینه شدم. سرم را بالا آوردم و با به یاد آوردن خبر خوب دکتر.. لپ سرخ کردم و لبخندی خجول به رویش پاشیدم. با دیدن لبخندم دستی به گونه ی رنگ گرفته ام کشید و گفت : نیشت چرا بازه؟ لبخندم را عریض تر کردم و گفتم : گفتش یکی دو هفته ی دیگه دنیا میاد. با شنیدن حرفم..چشم هایش ستاره باران شد. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ آمد چیزی بگوید که در باز شد و صدای دکتر به گوشم رسید : معطلش نکنید آقای رضایی. بذارید بره داخل ماشین بشینه شما چند لحظه تشریف داشته باشین. با این حرفش..سید نگاه دو دلی به من انداخت و با گفتن الان میام داخل اتاق شد. و اصلا هم توجهی نکرد که دکتر به گفت باید بروم و داخل ماشین بنشینم. اما.. مهم نبود. بود؟ روی همان صندلی کنار جای گرفتم و پالتویم را روی بدنم صاف کردم. نگاه چراغانی ام را در مطب چرخاندم و انگشتانم را روی پهلویم به حرکت در آوردم. باورم نمیشد که به گرفتن دست های کوچکش نزدیک شده بودم. دلم از دیدن قیافه ی سرخ و در آغوش گرفتن بدن کوچکش ضعف می رفت. با این فکر.. قلی خورد و مرا غافلگیر کرد. پس او هم فکر هایم را می شنید مگر نه؟ آمدم لبخند باز کنم که.. صدای افتادن شی ای فلزی به روی زمین..حواسم را به خود جمع کرد. صدا از داخل اتاق بود و.. گوش های من بی اختیار تیز شد. : من متاسفم که میگم اما وضعیت این دختر اصلا رو به راه نیست. فقط ده درصد احتمال داره که زنده بمونه. چون هم سنش کمه هم ضعیفه. از پس زایمان بر نمیاد. بقیه ی درصد ها هم می رسه به مرگ بچه و مرگ جفتشون. تنها می تونم بگم دو درصد امکان زنده موندن جفتشون وجود داره که اون هم خدا باید خیلی دوستون داشته باشه. پیشنهاد می کنم کاری کنید که این یکی دو هفته ی آخر رو به بهترین نحو بگذرونه. من واقعا متاسفم کاری از دستم بر نمیاد. لحظه ای.. صدایی در درون وجودم گفت این حرف ها.. برای سید زیادی سنگین نبود؟ برای خودم چه؟ من..من هنوز خوشبخت نشده بودم. من هنوز خوشبختی را لمس نکرده بودم. تنها عمر خوشبختی من فقط چند روز بود؟ فقط چند روز عادلانه نبود. لحظه ای احساس کردم چشم هایم سیاهی می رود. من دلم را برای ماندن بیشتر و لمس کردن دست های دخترکم صابون زده بودم. چه زندگی شومی! چه زندگی مسخره و بی معنی ای! این حق منِ زجر دیده نبود. این حق منِ زندگی نچشیده نبود. نبود..نبود..نبود! حس به شدت وحشتناکی بود. حتی..حتی از آن لحظه هم می توانستم خروار ها خاک را روی بدن نحیفم تصور کنم. له شدن استخوان هایم را زیر آن همه خاک می توانستم حس کنم. دقیقا می توانستم تصور کنم همه چیز را. می توانستم حتی.. حتی جمعیت دور قبرم را هم تصور کنم. چادرم را در مشتم گرفتم و از جا برخاستم. چادر را به سختی روی سرم انداختم و با قدم هایی شل شده سوی در مطب به راه افتادم. آخر همه ی داستان ها مرگ بود مگر نه؟ پس چرا من ناراحت بودم؟ من هم قرار بود بمیرم. من..من حتی قرار بود قبل تر بمیرم اما خدا به من رحم کرد. حداقل..حداقل همان خوشبختی چند روز را هم به من چشاند. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ نمی دانم پله ها را کی پایین رفتم و کی به ماشین رسیدم. فقط می دانم که انقدر در سرما ایستادم که نه تنها دست و پایم..بلکه کل تنم را سرما گرفته بود. بدن خشک شده ام را سوی در ساختمان چرخاندم که همان لحظه از در ساختمان خارج شد. احساس کردم بینی اش کمی قرمز شده و صورتش رنگ پریده. نگاه سنگینش را به چشم هایم دوخت و چند قدم که به من نزدیک شد نگاهش را به زور از من جدا کرد و داخل ماشین جاگیر شد. همینکه او نشست، من هم در را باز کردم و درون ماشین نشستم. بی شک امروز بدن درد می گرفتم. به سختی..دست هایم را در آغوش گرفتم و چشم هایم را از شدت سرما روی هم گذاشتم. همان لحظه صدای بلند چرخش فن ماشین بلند شد و نشان داد که شش دنگ حواسش با من است که برایم بخاری روشن کرده است. دستش را روی دست لرزانم گذاشت و دیگر دستش را با دست من سوی بخاری وسط کشید. نگاه بی فروغم را به او دوختم. شاید..همان هفت ماه برایم کافی بود نه؟ همان هفت ماه پر خاطره را می گویم. همانی که مرا از مهتاب قبل جدا کرد و مرا برای واقعیت های پیش رویم آماده کرد. همانی که نه آزارم داد نه از آینده به من خبر داد. فقط..یک هو روشن شد و ناگهانی..خاموش شد. شاید..سرنوشت من هم این بود. باید هم این می بود! من..با قیافه ی یک زن شصت ساله و موهای سپیدم.. دست و پای فلج و هیکل استخوانی ام به درد یک زندگی چندین و چند ساله.. آن هم برای یک مرد جوان نمی خورد. می خورد؟ خدا بهتر صلاحم را می دانست اما.. نگاهم را پایین انداختم و به سختی اشک هایم را پس زدم. الان وقت گریه نبود. نباید اجازه می دادم بفهمد شنیده ام حرف های آن زن را. میانمان سکوتی سنگین حاکم بود. هر دویمان حرف داشتیم برای گفتن اما.. انکار باید چیز هایی را از هم پنهان می کردیم. رویش را از من برگردانده بود و دستش را زیر چانه اش زده بود. خر بودم اگر نمی دیدم رگه های قرمز درون چشم هایش را و آن گوی های سیاهش را که به خاطر شفافیت اشک درشت شده بود. زیادی تابلو بازی در میآورد نه؟ اخم در هم کشیدم و دستم را به بازویش کشیدم : خوشحال نیستی؟ با شنیدن حرفم انگار از دنیای فکر با شتاب زیادی به بیرون پرت شد که.. لحظه ای صاف در جایش نشست و.. بی حواس گفت : چی؟ پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم : ی جوری رفتی تو خودت. هر کی ندونه فکر می کنه شکست عشقی خوردی. دستم را به روی دو پهلویم می گذارم و با به یاد آوردن آنکه قرار است به زودی به دنیا بیاید.. قلبم اکلیلی می شود. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ غلت که می خورد دلم را آب می کند و غم هایم را به چشم هایم می ریزد. حداقل..یکبار لمس و بوسیدن این دختر بچه حقم بود..نبود؟ همینکه به این فکر می کردم که مرگ قرار است بین من و آن دست های کوچک و احتمالا سرخ دیوار بکشد می مردم و زنده می شدم. بی فکر.. دستم را سوی دست روی پایش بردم و انگشتم را روی انگشت های کشیده و سفیدش کشیدم. انگار که با دیدن این جاذبه ها.. قصدم یادم رفته باشد روی دستش کوبیدم و گفتم : چه خوشگله. چقدم درازه. نگاهم را به او دوختم که که لبخندی زد و انگشت اشاره ی درازش را بالا آورد و من از دیدن آن انگشت دراز آن هم از آن زاویه رسما سکته کردم. انگشتش را جمع کردم و گفتم : نکن شبیه جادوگرا میشی. با شنیدن حرفم، شیطانی ابرویش را بالا انداخت و گفت : من شبیه جادوگرا میشم؟ سری تکان دادم که گفت : الان با همین دستام نوازشت کنم که بفهمی کی جادوگر میشه؟ فک بالایم را برایش جلو فرستادم و گفتم : جرئت داری نوازشم کن تا برم به بابام بگم. با شنیدن حرفم.. نمایشی ترسید و گفت : اوه اوه. بیخیالش. لبخندی پیروزمندانه زدم که زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : خوب سنگر پیدا کردیا! سرم را با غرور تکان دادم و گفتم : اذیتم کنی میگم نوازشت کنه. حال نوبت او بود که فک بالایش را برایم بیرون بفرستد و من بخندم. نگاهش را به جاده داد و من دوباره دستم را روی دست سفید و کشیده اش کشیدم و..تازه قصدم یادم آمد. دستش را زیر چادرم سر دادم و آن را روی پهلویم گذاشتم. از این حرکتم تعجب کرده بود اما از تکان های دخترکش بیشتر. غم جانم را گاز می زد وقتی به این فکر می کردم که نیستم و در آغوش کشیده شدن دخترکم توسط سید را ببینم. احساس می کردم شاخک های کوچکش فعال شده و با نزدیکی پدرش می خواهد خودی نشان دهد که مدام اینور و آن ور می شد. نمی دانم..شاید..خوشحال نشد که دستش را مشت کرد و کلا دستش را جمع کرد. لحظه ای شوکه شدم. شاید.‌.شاید خوشش نیامده. هان؟ یا که.. نکند..نکند دخترکم را نمی خواهد؟ شاید..دارد شوخی می کند. نه؟ نگاهم را به صورتش دوختم. اما..هیچ اثری از شوخی در صورتش نبود. با برگشت نگاهش به روی صورتم.. نگاه از صورتش کشیدم. توهم زده ام نه؟! مگر می شد یک پدر دخترش را دوست نداشته باشد؟ پاهایم را در هم جمع کردم و به بیرون زل زدم. شاید از بی پروایی ام خجالت کشیده. احساس کردم دستش به طرفم می آید و حرف برای گفتن دارد اما..نمی دانم چه چیزی ریشه ی آن جرئت را برید و او..ترجیح داد صحبتی با من نکند. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ همینکه ماشین می ایستد.. چادرم را به سختی جمع می کنم و از در خارج می شوم. الان فقط دلم سجاده ی سبزآبی ام را می خواهد و چادر سفیدم. یک هو..هوایش را کرده بودم و این موجب شده بود که قدم هایم سوی در خانه تند تر شود. همینکه به سر کوچه پیچیدم.. دیدم که چند نفری جلوی در سفید خانه ایستاده اند و در نیمه باز است. چشم ریز کردم و همان طور که لبه ی چادرم را به دندان می کشیدم.‌..قدم تند کردم سوی در خانه. خدا می داند چه خبر بود و چه شده بود. همینکه به چند قدمی خانه رسیدم صدایی آشنا به گوشم رسید و چشمم چهره ای آشنا را رسد کرد : خود عروسم اومد و من دیدم پشت چشم نازک کردنش را برای امیری که پشت در ایستاده بود. او..همان زنی بود که داخل بیمارستان از من.. نفسم را بیرون فرستادم و کلافه زیر لب گفتم : الان شر به پا می کنه. خودم را به چند قدمی کوچه رساندم که زن..جرئت کرد جلوی نگاه غضبناک امیر مرا در آغوش بکشد و قربان صدقه ام برود. از آغوشش.. می دیدم مردی را که بی پروا به من زل زده بود و کت و شلوار اتو کشیده اش نشان می داد که.. کنارش دخترکی ریزه میزه و چادری ایستاده بود و به من می نگریست. با احساس نزدیک شدن سید به در خانه..خودم را از آغوش زن بیرون کشیدم و گفتم : کاری داشتید؟ زن..با شنیدن حرفم، لبخندش را جمع کرد و گفت : برای امر خیر مزاحم شدیم. منتها آقا داداش اجازه ی ورود نمیدن. نگاهی به عقب کردم و گفتم : امر خیر؟ و انگار که از موضوع خبر ندارم نگاه نامطمئنم را در جمع چرخاندم که گفت : یادت نمیاد منو؟..این دفعه با پسرم اومدم برای بردن عروسم. چادرم را به سختی زیر بغلم جمع کردم و برای اولین بار با بی تربیتی با بزرگترم صحبت کردم : همون اولم داداشم جوابتونو داد..اگه بازم می خواید همون جوابو بشنوید بفرمایید داخل. و همان لحظه بود که گرمای تن سید را پشت سرم احساس کردم. سرم را کمی بالا بردم که امیر از در بیرون آمد و آرام مچ دستم را در دست کشید و مرا سوی خودش کشید. سید هم که انگار از قضیه کمی بو برده بود..اخم در هم کشید و گفت : بفرمایید؟ امری داشتید؟ و نگاه تیزش را به پسر کت و شلوار پوشیده دوخت و منتظر شد. پسرک که نگاه تیزش را دید گفت : شما؟ سید.‌. خرید ها را که در مهارتی عجیب جمع و جور کرده بود گفت : ببخشید من باید بپرسم شما. بنده صاحب خونه هستم امری هست در خدمتم. و نگاه تیز و برنده اش را به جعبه ی شیرینی و دسته گل در دستان خواهرش داد. چادرم را به سختی جمع کردم و داخل حیاط رفتم. نگاهی به امیر انداختم که انگار از ادامه ی بحث لذت می برد و همان جور بیخیال به در تکیه زده بود و منتظر جدال آن دو بود. چادر را از سرم در آوردم و روی تخت روی حیاط انداختم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ می ترسیدم سید با آن اعصاب به خش افتاده اش کار دستمان بدهد. برای همین وارد ساختمان شدم و بلند محمدامین را صدا زدم. و همان لحظه بود که صدای بله ی محکم و پر سوال سید به گوشم رسید. نیم نگاهی به پشتم انداختم که صدای محمدامین به گوشم رسید : چی شده؟ چه خبره جلو در؟ و من صدای بلند سید را که می گفت : کدوم دختر؟ عوضی اومدید را نادیده گرفتم و گفتم : میای پایین؟ محمدامین که انگار منتظر گفته ی من بود، از پله ها پایین آمد و وقتی به رو به رویم رسید..دستش را روی گونه های سرخم کشید و گفت : چه خبره جلو در؟ دعوایی زیر لب زمزمه کردم که از کنارم گذشت و سوی در رفت. سوی در برگشتم و نگاهم را به دری دوختم که توسط دو برادر احاطه شده بود. دو برادر اوشگول مثل ماست جلوی در ایستاده بودند و می گذاشتند صدایشان محله را بردارد. پله های جلوی ساختمان را پایین رفتم که محمدامین امیر را کنار زد و از جلوی در دور شد. امیر هم با دیدن من وسط حیاط در را روی هم نهاد و با کشیدن خرید هایمان به دنبال خودش سویم آمد‌. خرید ها را جلوی پایم گذاشت و گفت : مثل اینکه ننه هه بد خاطر خوات شده. پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم : نمی خوام خاطر خوام شه. الان اون بیرون چه خبره. مشمای عروسک ها را از میان مشما های دیگر جدا کرد و گفت : بحث بیرون مهم نیست. مهم شیرینیاییه که به فنا رفت. چشم غره ای به او رفتم و زیر لب شکمویی نثارش کردم که مرا سوی تخت کشاند و با نشاندنم به رویش.. عروسکی از مشما بیرون کشید و با ذوق گفت : باز رفته عروسک خریده؟ خل و چل ی عالمه عروسک خریده بود. تو اتاقش پر عروسک بود. می رفتی اون تو ذوق می کردی. دستی به پهلویم کشیدم و گفتم : نه اینا برا منه بقیه ش برا این. او یی کشدار گفت و با ریختن عروسک ها در آغوشم مشغول گشتن بقیه ی مشما شد. و همان لحظه بود که یک پستونک صورتی از ته مشما بیرون کشید و من..ذوق زده به خال خال های کوچکش زل زدم و آن را از دستش گرفتم. آنقدری کوچک بود که در دستم وول می خورد و..منِ خر ذوق با یاد آوری ناکام ماندن از دیدن او و وسایلش تمام ذوقم فروکش کرد و چشم هایم سیاهی رفت. بند پستونک را میان انگشتانم گرفتم و گوشم با صدای محمدامین تیز شد : مطمئن شدید یا مدرک بیشتر می خواید؟ و نگاهم را با اره ی آرام و غم زده ی زن بالا کشیدم. نمی دانم کی وارد حیاط شده بودند مادر و دختر. اما می دانم هر دو با حسرت به عروسک ها و پستونک کودکم زل زده بودند. برای احترام از جا برخاستم و کمی جلو رفتم که زن..خودش را به من رساند و مرا به یکباره در آغوش کشید . بوسه ای به روی صورتم کاشت و گفت : ان شاءالله هم شوهرت هم بچه ت برات بمونن. خدا کنه خوشبخت شی. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ و با ببخشید کوتاهی.. دست دخترک ریزه میزه اش را گرفت و از در خارج شد. امیر پشتم ایستاد و گفت : چی شد؟ محمدامین آب دماغش را بالا کشید و گفت : صحنه های قشنگی رو از دست دادی. سید نزدیک بود پسره رو پ‍*‍اره کنه. با شنیدن حرفش چشم غره ای به او رفتم و سوی در رفتم تا سید را پیدا کنم اما..نه خبری از آنها بود نه خبری از سید. محمدامین..نگاه منتظرم را که دید گفت : گفت میره زود میاد. نفسم را بیرون فرستادم و همان طور که در را می بستم گفتم : نگفت کجا میره؟ نوچی کرد و با گرفتن دستم مرا سوی ساختمان هل داد. کفش هایم را از پایم بیرون کشیدم که آن دو با مشما ها سویم آمدند و بعد از من وارد ساختمان شدند. پله ها را که بالا رفتیم.. به در خانه رسیدیم. با بسم اللهی در را باز کردم و وارد خانه ی تاریکمان شدم. دیگر باید از اینجا هم خداحافظی می کردم. مگر نه؟ لبخند تلخی به این فکر زدم که امیر مشما ها را زمین گذاشت و چراغ را روشن کرد. محمدامین خرید های خوراکی را روی اپن ولو کرد که امیر با ذوق گفت : حالا نگفتی. از کجا می خواست پ‍*‍اره کنه با شنیدن حرفش..بی تربیتی نثارش کردم که محمدامین با خنده به پس کله اش زد و گفت : کصاف‍*‍ط¹ پالتویم را از تنم بیرون کشیدم و نفسم را بیرون فرستادم. معلوم نیست برای چی و به کجا رفته. با این کارهایش اخر مرا دق می دهد. البته..فکر کنم وقتی به خانه آمد توبیخم کند. چون پسرک هم انگار بد به ماجرا چسبیده بود. نمی دانم آن دو کی از در خارج شدند و با کدام بهانه ام مرا تنها گذاشتند‌ اما من..وقتی خودم را پیدا کردم که لباس هایم را عوض کرده بودم و داشتم با یک دست چادرم را تا می زدم. این بود زندگی من! زندگی مسخره ای که داستانش را برای هر کس می گفتم از شدت خنده اشکش در می آمد. چوب لباسی چادرم را داخل کمد گذاشتم و در کمد را بستم. حیف یک دست داشتم و آن یک دست هم فلج بود وگرنه.. تا الان بیشتر خرید ها را جمع و جور کرده بودم. دستی به موهای پریشانم کشیدم و سوی خرید های روی اپن رفتم. کافی بود. یک ختم را کفاف می داد نه؟ با این فکر سرم تیر شدیدی کشید و اشک در چشم هایم جمع شد. باز هم خدا لطف کرده بود. لطف کرده بود و زمان مرگم را گفته بود. اینگونه می توانستم یک دل سیر به همه جای زندگی ام فکر کنم و تک تک آدم های زندگی ام را سیر تماشا کنم. دیگر یک دفعه عزرائیل را به قصد جانم نمی فرستاد. حداقل مجال داده بود نه؟ اما..کاش آن فرصت را کمی بیشتر می کرد. نمی دانم..نمی دانم چقدر بی راهه رفتم و چقدر بی حواس کار انجام دادم. ادامه دارد... پ.ن¹: گودرت سانسور😎😂 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ولی وقتی به خودم آمدم که نگاهم روی ساعت یازده شب خشک شده بود. دست خیس ابم را به لباسم کشیدم و نگران لب زدم : چرا نیومد؟ موهایم را پشت گوشم راندم و سراغ گوشی تلفن رفتم. ولی..من که شماره اش را بلد نبودم! اصلا..شاید تلفن نداشت. داشت؟ تلفن را سرجایش نهادم و خودم را به اتاق رساندم. معلوم نیست تا این موقع کجا رفته است. بی اختیار.. کنار کشو ها نشستم و نگاهم را دقیقا به ساک طلقی کنار کمد دادم. انگار که تسکینم را یافته باشم.. تمام سوالاتم از ذهنم پر کشید و انگشتانم ساک طلقی را سوی بدنم کشید. این ساک طلقی.. چند روزی بود که گوشه ی کمد افتاده بود و من هیچ تکانی برای جمع کردن آن لباس ها در کشو نداشتم. آرام زیپ ساک را باز کردم و نگاهم را به لباس های کوچکی دادم که بیشترشان سفید و صورتی بود و.. در همان تاریکی هم چشم هایم را می گرفت. لباس کوچکی را از داخل ساک برداشتم و نگاهش کردم. یعنی بدنش انقدر کوچک بود؟ نیم وجبی ای نثارش کردم و به اشک هایم راه دادم. یکی یکی لباس ها را کنار می زدم و غبطه می خوردم به حال کسی که دخترکم را در آغوش می گرفت. من..برایم حتی یک روز دیدنش هم کافی بود. اما خدا انگاری همان را هم از سرِ منِ بی خاصیت زیاد می دید. نمی دانم کی و چگونه.. اما وقتی به خود آمدم که کشوی آخر لباس هایمان را پر لباس های دختر کوچولویم کرده بودم و نگاهم را به آن بخیه کرده بودم. دیگر ذوقم خوابیده بود. ذوقی برای دیدنش نداشتم چون می دانستم راهی برای دیدنش نیست. دعا می کردم..دعا می کردم دیرتر شود موعود دنیا آمدنش. من هنوز از جو آن همه اتفاق وحشتناک در نیامده بودم. من..من هنوز هم پنجه های فرهاد را روی گلویم احساس می کردم. من..من هنوز کابوس ان شب ها را می دیدم. قبول نیست! بخدا که قبول نیست. من هنوز دلم می خواهد در محور گرم خانواده ام بمانم. یک هفته کم نبود؟ یک هفته برای زندگی کردن کم نبود؟ با احساس بهم خوردن حالم.. در کشو را بستم و روی زمین سرد دراز کشیدم. حالم شدیدا خراب شد. جوری که حتی نمی توانستم برای باز کردن در بلند شوم. نفسم تنگ شده بود و مدام کلمه ی مرگ در گوشم می پیچید و.. قبری دو متری را تصور می کردم که شاید یک پنجمش سهم من می شد و خاک سنگینی به رویم ریخته میشد. حتی..حتی داشتم به تعداد نفراتی که دور قبرم جمع می شدند هم فکر می کردم. یعنی..اگر می مردم حالشان چگونه می شد؟ اصلا..اصلا آن عمه و شوهر عمه ای که آن ها را مادر و پدر می خواندم هم..در مراسمم شرکت می کنند؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ یا..یا مثل همیشه.. اشک هایم موها و فرش زیر سرم را خیس کرده بود. با احساس نزدیک شدن چیزی به بدنم.. تمام فکر هایم مانند یک زباله به سطل اشغال پرت شد و تمام جانم شد چشم..تا ببیند آن چیزی که سمتم می آید چیست. همینکه قفل سیاهی های چشمم باز شد.. صدای مهتاب گفتن آرام سید در گوشم پیچید. پس..پس او پشت در بود. بازویش را زیر سرم انداخت و گفت : چرا اینجا خوابیدی؟ مرا روی دست هایش بلند کرد و کنار گوشم گفت : بیداری؟ و من سوالش را با سوال جواب می دهم : کجا بودی؟ انگار که تازه الان به عمق قضیه پی برده که لحظه ای مکث می کند و می گوید : ببخشید. حواسم نبود. همین؟! ببخشید حواسم نبود؟ همینکه مرا روی تخت گذاشت..روی تخت نشستم و گفتم : کجا بودی؟ چرا نگفتی میری بیرون؟ ساعت..دقیقا دو نصفه شب بود و او..تازه به خانه آمده بود. آباژور کوچک کنار تخت را روشن کرد و با دیدن صورتم.. با همان صدای خشداری که تازه فهمیدم خشدار شده گفت : گریه کردی؟ جلوی پایم دو زانو ایستاد و گفت : برای چی گریه کردی؟ گریه کردم. آری گریه کردم. باید هم گریه می کردم. فکرش را بکن؟! خبر مرگت را رسانده اند و تو انتظار داری این چند وقت دنیا به کامت خوش باشد اما ساعتی نگذشته شوهرت می گذارد و بی خبر..تا دو نصفه شب پی یللی تللی می رود. مغزم لحظه ای رد می دهد. انگار که داغ کرده باشد! ناگهان درد عجیبی در سرم پیچید و باعث شد دراز کش روی تخت بیفتم. خسته شده ام. خسته شده ام از این زندگی که مدام از در و دیواری بدبختی می بارد. منِ بدبخت در این عمر شانزده هفده ساله ام یک سال هم زندگی نکردم. یکبار هم نشد آن خوشی های کوتاهی که چشیده ام از دماغم در نیاید. حالم از وجودم بهم می خورد. چرا که انقدر نحس است که به هیچ کس که خیر نرسانده هیچ.. خودم را هم بی نصیب نگذاشته. نمی دانم.. شاید آن شب بی هوش شدم. شاید مردم و دوباره زنده شدم اما..من هیچ از محتویات آن شب به خاطر ندارم. صبح شده. این را از نوری که از پنجره به چشمم می تابد فهمیده ام. هنوز حالم از دیشب بد است. نمی دانم..شاید هم ناهار دیروز به معده ام نساخته که حالت تهوع گرفته ام. سید کنارم نیست و احتمال می دهم در پذیرایی باشد زیرا گه گاهی صدای تق و توق می شنوم. امروز..احتمالا روز آخر این سال منحوس است. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ سال نحسی بود..کاش مرا هم با خود می برد و عید خانواده ام را به آنها زهر نمی کرد. حالم بدم با گذشت زمان شدت گرفته اما.. من نمی توانم بیخیال حمام رفتن شوم. نگاهم را به ساعت دوختم. احتمالا مادرم تا الان بیدار شده بود نه؟ کاش برود و صدایش بزند که بیاید و مرا حمام کند. نگاه منتظرم را به در دوختم و.. در کمال تعجب در به رویم باز شد و سید با حالی آشفته داخل شد. برخلاف تصورم..لباس خانگی به تن نداشت. اتفاقا کاپشن تنش کرده بود و بینی و گونه هایش سرخ بود و نشان می داد که او بیرون بوده‌. کاپشنش را از تنش بیرون کشید و بی حواس کنارم دراز شد. دلم می خواست لب هایم را روی قرمزی های گونه اش بگذارم و محکم و با صدا ببوسمشان اما اول باید باز خواستش می کردم. لحظه ای با به یاد آوردن دیشب..دلم پر غم شد. کجا رفته بود که آنقدر مهم بود و من را حتی برای یک اطلاع ندادن کوچک می دانست؟ همینکه.. کمر خشک شده ام را سویش چرخاندم.. تازه یادش آمد که باید نگاهی به صورتم بیاندازد و ببیند بیدارم یا نه. همینکه صورتم رو به روی صورتش قرار گرفت.. دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و بی اجازه صورتم را بوسید. اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم : منو خر فرض کردی؟ با شنیدن حرفم..نیشش را باز کرد و گفت : به جون مهتاب من خر توام با شنیدن حرفش..لگدی نثارش کردم و رو برگرداندم. با این حرکتم خندید و دستش را به دور شکمم پیچید و مرا به خودش چسباند. چانه اش را به سرم چسباند و گفت : دیشب اصلا حواسم نبود تو خونه تنهایی. اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم : کجا رفته بودی؟ نفسش را بیرون فرستاد و گفت : رفته بودم هوا به کله م بخوره. مغزم هنگ کرده بود. گفتم اگه بمونم خونه ی کار دستت میدم بعد بیا درستش کن. چشم غره ای به رگه های شوخی میان حرفش رفتم که خندید و ادامه داد : توی راه مریمو دیدم. اومدم همین جوری جیم شم که مچمو گرفت. لحظه ای نفسم گرفت. ترسیدم. ترسیدم از چیزی که واهمه داشتم و چند وقتی بود مثل خوره به جانم افتاده بود. همان..همان ترسی که می گفت امکان دارد که..که خانواده اش مرا مقصر دوری او بدانند و.. دیگر و نداشت! و ای برای ادامه ی حرفم نبود زیرا..چیزی از شیشه ی عمرم باقی نمانده بود و آنها کاری نمی توانستند کنند. چون..چون به زودی دست تقدیر ما را جدا می کرد و..نیازی به دست به کار شدن آنها نبود. سرم را در سینه فرو بردم که گفت : رفتم خونه ش. تا آخر شب اونجا موندم و اصلام حواسم نبود ی گوربه ی بور و تنها تو خونه ول کردم اومدم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac