eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
746 دنبال‌کننده
26 عکس
18 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -آیدیم← @AMAL_133» #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ چند ثانیه که نگاهم رویش مهر شد، تصمیم گرفتم نگاهم را برگرداندم و در جمع بچرخانم. همینکه نگاهم تک تکشان را رصد کرد.. صدای پدرم به گوشم رسید : دختر به تو نمیدم. با این حرفش.. سید انگار که از افکارش بیرون پرت شده باشد.‌. سرش را آرام بالا آورد و پس از مکثی کوتاه ، با اشاره به امیر گفت : اگه منظورتون اینه که من هیچ مشکلی نمی بینم. امیر هم مجال به پدرم نداد و گفت : نمی خوای هِــری. سید لیوان چایش را روی میز گذاشت و گفت : گفتم تو رو نمی خوام. نگفتم اونو نمی خوام! و در دل من کیلو کیلو قند آب شد و..گوشه ی لبم را محکم به دندان کشیدم تا نیشم باز نشود. با این حرفش..محمدامین کمی سویم خم شد و آرام گفت : آخر این با پررو بازیاش سرشو به باد میده. آرام سری به معنی چه می دانم تکان دادم که بابا گفت : منم منظورم همون بود. نمیدم. و این لحن آنقدر جدی بود که لحظه ای احساس کردم این خواستگاری جدی است و پدرم واقعا قصد ندارد رضایت دهد. سید هم که جواب هایش را انگاری از قبل حفظ کرده بود که پشت حرف پدرم گفت : چرا؟ و جواب گرفت : چرا نداره. دوست ندارم بدم به تو‌. می خوام بدم به یکی دیگه. و آنقدر لحنش جدی بود که نه تنها من.. بلکه آن سه نفری هم که کنارم نشسته بودند شک داشتند که پدرم در حال شوخی کردن باشد. سید که انگار این حرف به مزاجش خوش نیامده بود گفت : یکی دیگه؟ پدرم..جدی سری تکان داد که سید به شک افتاد. جوری به پدرم زل زده بود که انگار همین الان پدرم می خواهد مرا از او جدا کند و.. از اول هم به ازدواجمان راضی نبوده و نمی شود. پس از لحظاتی تکیه اش را به مبل داد و گفت : نظر خودش چیه؟! پدرم به من رو نکرده.. گفتم : من همینو می خوام. با این حرفم..مادرم محکم پایش را به پایم کوبید که نگاهم به نگاه متعجب و عصبانی پدرم افتاد. همینکه نگاهش را دیدم..تازه فهمیدم چه گندی زده ام که سرم را تا ناکجا آباد در گریبان فرو بردم و به کف پایم زل زدم. عجب گندی زده بودم. هر کس نمی دانست فکر می کرد شوهر ندیده و هولم. ولی خوُب..هول بودم مگر نه؟ هول بودم برای گره دستانش به دورم و همان دوستت دارم های خشک خالی اش کنار گوشم. با این فکر.. جانم پر کشید برای رسیدن زودتر به آن لحظه ها. کمی سرم را بالا آوردم که محمدامین و امیر بلند زیر خنده زدند و من.. از خجالت سرخ شدم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ولی یک لحظه به خود نهیب زدم که.. اصلا هم خجالت ندارد. غیر از این است که او الان پدر دخترکم است؟ با پیچیدن این فکر در سرم هر چه خجالت بود را دور ریختم و سرم را از گریبان در آوردم و هق به جانب به آن دوتا که داشتند زمین را گاز می زدند زل زدم. چه چیزی خنده داشت که اینگونه می خندیدند؟ بی اختیار، نگاهم را سوی سید کشیدم که دیدم با چشم هایی اکلیلی شده به من زل زده و لبخندی رضایت مند روی لب هایش است. بی مکث، نگاهم را سوی پدرم سوق دادم و نگاهم را به چشم هایش دوختم. خندان بود. چشم هایش می خندید اما صورتش چیز دیگری می گفت. این دفعه مکث کردم. ماندم روی صورتش. نمی دانم چرا..لحظه ای غم عالم در دلم ریخت. باورم نمی شد که قرار بود از پدرم جدا شوم. یعنی دیگر از محبت های یک هویی و قربان صدقه های ریز خبری نبود. یعنی دیگر از بودنش خبری نبود. یعنی.. اشک در چشم هایم جمع شد و گوش هایم کیپ. نمی دانم..نمی دانم چه گفتند و چه شنیدند. فقط می دانم که آن لحظه میلم به گریه به شدت زیاد بود و قلبم داشت از غصه می ترکید. باورم نمیشد فقط با چند ماه ماندگار شدن در روز جدایی بخواهم انقدر ناراحت شوم. حق هم داشتم. او پدرم بود و این مادرم. آن دو هم برادر هایم. چیزی که از کودکی آرزویش را داشتم. آرزوی خانواده ای را داشتم که مرا هم عضو خودشان بدانند. مرا هم دختر خودشان بدانند و محبت های زورکی در میانمان نباشد. جدا شدن حتی با ماندن یک هفته ای در این خانه، برایم از جان کندن هم سخت تر بود. نبود؟ نمی دانم چگونه..اما به خود آمدم. همینکه به خود آمدم ، نگاهم روی سیدی افتاد که میان محمدامین و امیر جا شده بود و بساط کرم ریزی آن دو جور شده بود. بیخیالشان ..نگاه از آنها گرفتم و نگاهم را در خانه چرخاندم که.. صدای آرام مادرم در گوشم پیچید : پاشو برو تو اتاق ما. منگ، نگاهم را بالا آوردم و آرام پرسیدم : چی شده؟ هیچی نشده ای کنار گوشم نجوا کرد و بازویم را به معنی بلند شو در دست گرفت. از جایم برخاستم و به گفته ی مادرم، سوی اتاق رفتم. بی اجازه، در اتاق را باز کردم و با دیدن پدرم که روی تخت نشسته بود و نگاه منتظرش را به در دوخته بود، تازه فهمیدم که او چرا مرا فرا خوانده. همان فراموشی لحظه ای که غم هایم را به فراموشی سپرد، با دیدن چهره ی پدرم بارو بندیلش را جمع کرد و دور شد و جایش را به اشک ها و غم های درون سینه ام داد. آرام داخل شدم و در را پشت سرم بستم. نمی دانم..نمی دانم از من چه می خواست اما مهم نبود. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ مهم این بود که مکانی بدون نگاه برایم فراهم کرده بود که من او را در دو دست فلجم جای دهم و تا می توانم خودم را به او فشار دهم. اما..باز هم شروع کننده اش من نبودم. چون..همینکه رو به رویش ایستادم، از جا برخاست و به یکباره مرا در آغوش بزرگش جا کرد. دست سالمم را محکم دور کمرش پیچیدم و سرم را به سینه اش چسباندم. قلبش تند تند بالا و پایین می شد و من.. از آن حس قشنگی که از شنیدن این صدا در دلم جوانه زده بود بسیار راضی بودم. دستش را روی موهایم کشید و لب هایش را به موهایم چسباند و کنار گوشم گفت : نمی خوای پیشم بمونی؟ و این سوال به ظاهر الکی بود اما لحنی که این جمله با آن ادا شد نشان می داد که.. اشک به یکباره به چشم هایم هجوم آورد. به انتخاب من نبود. من جایم کنار او بود. یک سال و اندی بود که من برای او بودم و بالاخره و بعد از مدت ها بهم رسیده بودیم. دل زبان نفهمم هیچ جوره راضی به ماندن نمیشد. بغضم را به سختی خوردم و گفتم : اینجا میام قرار نیست که برای همیشه برم. با شنیدن حرفم..احساس کردم نفسش تنگ شد. انقدر جدایی برایش سخت بود؟ جدایی از دختری که یک سال هم نشده بود که در زندگی اش امده؟ نمی دانم چرا مکث می کند اما.. پس از مکثی طولانی لب هایش روی موهایم قرار میگیرد و دست هایش به دورم سفت تر می شود. با احساس گرمای شدید بدنش.. اشک هایم به جوشیدن می افتد و راه برایشان باز می شود. نمی دانم چقدر با اشک هایم لباسش را شست و شو دادم فقط می دانم که حال هر دویمان خیلی جالب نبود. برای بهم زدن جو ناخوش میانمان.. دستش را روی موهایم کشید و خنده را میان کلامش مواج کرد و گفت : تو از کی انقدر بزرگ شدی که می خوای بری شوهرداری کنی؟ با این حرفش..غم هایم را دور ریختم و حق به جانب گفتم : من بزرگ بودم. با این حرفم واقعی خندید و لبخندم را بوسید. بی خجالت.. به چشم هایش زل زدم که دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت : وقتی خودت می خوای بری من چی بگم دیگه؟ لب هایش می آمد روی صورتم بنشیند که گفتم : من می خوام بمونم ولی این نمی ذاره. و اشاره ای به شکم برآمده ام کردم که اخمی نمکی کرد و گفت : ببین کارمون به کجا کشیده که ی ت‍*‍وله گرگ برا ما تصمیم گیری می کنه. با شنیدن حرفش عه ی بلندی گفتم و گفتم : اونوقت دخترتو می خوای بدی به گرگ؟ شانه ای بالا انداخت و گفت : من قصد ندارم خودش می خواد بره. و بعد چشمکی نثارم کرد و لب هایش را میان دو ابرویم مهر کرد. و من از این حس غرق شادی شدم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ تمام صورتم جای بوسه های بلند و کوتاه پدرم شده بود. انگاری که.. می خواست تلافی همه ی این سال ها را با بوسه هایش در آورد. وقتی تصمیم گرفت که از بوسیدن صورتم دست بکشد که دیگر به نفس نفس افتاده بود. دلتنگ.. دستم را به دور گردنش حلقه کردم و از سر دلتنگی بوسه ی طولانی ای روی لپ بی ریشش گذاشتم. همیشه آرزویم این بود. آرزویم این بود که بچگانه در آغوش پدرم بپرم و بوسه ای به روی گونه اش بنشانم و او محکم مرا در آغوشش بفشارد. دستش را به دورم پیچید و مرا سفت به سینه گرفت و کنار گوشم لب زد : به جای همه ی این شونزده سال خوش بخت شو. ‌. پتو را روی پایم کشیدم و دستم را به دور پتو قفل کردم. نگاهم را به او دوختم که جلوی آیینه ایستاده بود و دست به موهایش می کشید. کلافه از این کاری که با موهای بیچاره کرده بود گفتم : بسه دیگه کندی اون بدبختا رو. نگاه رفتی چیکار کردی با موهات. با شنیدن حرفم سویم برگشت و با چشم های گرد گفت : چی بود اونا قهوه ایِ... و بعد سرش را به معنی ادامه اش را خودت برو تکان داد که مانند خودش چشم گرد کردم و گفتم : خودت کردی! از آیینه فاصله گرفت و گفت : من نکردم. همه شو داداش چشم سفیدت کرده. چشم غره ای به او رفتم و گفتم : با داداش من درست صحبت کن. سوی تخت آمد و با کشیدن لپم گفت : حرص نخور کوشولو. داداشت خودشم قبول داره چشم سفیده. پشت چشمی برایش نازک کردم که سرش را روی پایم گذاشت و با کش و قوسی به بدنش چشم هایش را روی هم گذاشت. دستم را لای موهای به شدت کوتاه شده و سیاهش کشیدم و به قیافه اش زل زدم. الحق که با آن ریش و پشم قهوه ای و موهای ژولیده ی قهوه ای زشت شده بود. ولی الان که موهای قهوه ای اش را کوتاه کرده بود و به ریشه های سیاه راه داده بود احساس می کردم نشاط به صورتش برگشته و کمی آن زشتی قبل را جبران کرده. سرش را روی پایم صاف کرد و با صدایی خمار گفت : مهتاب. هومی گفتم که صورتش را بالا آورد و گفت : فردا نه پس فردا عیده. با شنیدن حرفش با چشم های گرد نگاهش کردم و گفتم : دروغ میگی؟! سری تکان داد و گفت : به جون مهتاب. با شنیدن حرفش نیشگونی از بازویش گرفتم که بلند خندید و سرش را از روی پایم برداشت و کامل روی تخت نشست. باورم نمیشد به این زودی عید نوروز فرا رسیده بود! و.. این اولین سال نویی بود که من قرار بود کنار مادرو پدر واقعی ام باشم نه؟ بدون آنکه به لباس های کهنه ام فکر کنم و اشک در چشم هایم جمع شود. بدون آنکه غبطه ی عیدی های زیاد خواهرم را بخورم. بدون آنکه احساس تنهایی کنم. این دفعه خانواده داشتم. این دفعه تمام این کمبود ها پر می شد نه؟ نگاهم را سوی سید سوق دادم و نگاهم را به صورتش دوختم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ و..این دومین سالی بود که کنار او سالم را نو می کردم مگر نه؟ با این فکر، یاد تحویل سال امسال افتادم. نگاهم را که دید ، نیش شلش را باز کرد و گفت : تو هم داری به همونی که من فکر می کنم فکر می کنی؟ با فهمیدن منظورش سری از تاسف تکان دادم که بازویم را انگشت کرد و گفت : ولی خودمم فکر نمی کردم تو ی سال سر و ته قضیه هم بیاد. و اشاره ای به دخترکم کرد و طبق عادت این چند روزه اش، چانه ام را گرفت و بوسه ای روی گونه ام کاشت. راست می گفت. پسرک پررو سر سال تحویل بی خجالت می گفت دعا کرده ام که به زودی بچه دار شوم. اگر می دانستم دعایش فرطی مستجاب می شود از او می خواستم که دعا های بهتر بکند. نگاهم را به چشم هایش دوختم و گفتم : دعا های بهتر بلد نبودی؟ با شنیدن حرفم اخم هایش را در هم کشید و گفت : دیگه دعا از این بهتر؟ از عشقت بچه دار شدی ناراضی م هستی؟ با شنیدن حرفش بی ادبی نثارش کردم و با فرو بردن دستم در پهلویش گره اخم هایم را کور تر کردم که بلند خندید و مچ دستم را محکم گرفت. از خنده اش، من هم به خنده افتادم. لبم را از خنده به دندان کشیدم که صاف کنارم نشست و گفت : پاشو بپوش بریم بیرون دور دور. نگاهی به پنجره انداختم و گفتم : تو این برف و بارون می خوای بری بیرون؟ پتو را از روی پایش کنار زد و همان طور که به لبه ی تخت می چرخید گفت : با ماشین می خوام ببرمت. قرار نیست به پاهات فشار بیاد. بی پروا گفتم : نه تو رو خدا. بیا پیاده هم ببر. و زیر زیرکی جوری که نشوند گفتم : پسره ی دیوونه! بچه شو انداخته تو دامن ما پیاده هم می خواد ما رو ببره بیرون. مردم شوهر دارن مام شوهر داریم. اما انگار حرف هایم شنیده شد که در یک حرکت ناگهانی مانند تمساح روی تخت خزید و مرا غافل گیر کرد. با چشم های گرد به او زل زدم که دست هایش را دو طرف بدنم گذاشت و گفت : جدیدا زیاد غر می زنیا! نزار تنبیهت کنما. چون می دانستم کاری از دستش بر نمی آید ، ترسم را پوشاندم و با پوسته ای بیخیال گفتم : غر نزنم چیکار ک‍.. حرفم ادامه داشت اما با نشستن دندان هایش به روی گونه ام دهانم را بستم که دندان هایش را بی فشار روی گونه ام کشید و گفت : احساس می کنم زیادی خوشمزه بازی در میاری. می ترسم ی کاری کنم هم من پشیمون شم هم تو. دندان هایش را از گونه ام جدا کرد و نگاهش را به تره ی مویی داد که این شب ها انقدر آن را به دور انگشتش پیچیده بود که حالت گرفته بود. انگشتش را میان پیچ و تاب تره ی آویزان مویم کرد و گفت : از این مهتاب جسور و پررو خوشم میاد. بدتر تحریکم می کنی بهت کرم بریزم. یک تای ابرویش را شیطان بالا فرستاد و گفت : منم که از کرم ریختن خوشم میاد! تای ابرویم را بالا فرستادم و گفتم : کرم ریختنم بلدی؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ اومی گفت و گفت : نمی دونم. ولی کرمای درونم وقتی جسور بودنتو می بینن انقلاب می کنن. و من نگاهم را به چشم های دوختم تا ببینم نگاهش دقیقا در کجا سیر می کند. دکمه ی یقه ی کیپم را باز کرد و گفت : آهان! راستی ی چیزی یادم افتاد... ما ی سری حساب صاف نشده داشتیم. با شنیدن حرفش، اخم کمرنگی حاکی از فکر های مختلف درون ذهنم روی پیشانی ام نقش بست و چشم هایم لحظه ای از جلو آمدن صورتش غفلت کرد و تا به خود آمدم.. حساب روز اولمان را صاف کرد. سرش را از زیر گلویم بیرون آورد و بی توجه به صورت ماتم گاز محکمی از دماغم گرفت و همان جمله ی آن روزم را با شیطنت تکرار کرد : به دهنم مزه کرد. قیافه ی سرخم را که دید..نفس عمیقی کشید و گفت : ی ب‍*‍وس دیگه میدی؟ پررو پررو گونه ام را جلو بردم و گفتم : ماچ کن یادم بره چقدر بی تربیتی. با شنیدن حرفم توی گلو خندید و من.‌. نتوانستم نیشم را باز نکنم. بوسه ی کوتاهی روی گونه ام کاشت و از کنار بدنم بلند شد. همان طور که از تخت پایین می رفت گفت : یادم باشه میام خونه دندونام و چک کنم تیزیش کافی باشه. گوشت ی نفر نیاز به گاز گرفته شدن داره. پشت چشمی برایش نازک کردم که از در خارج شد و بلند گفت : زود بپوش که تا شب بیرونیم. همینکه از جلوی چشم هایم محو شد، سری که چند سانت مانده بود روی متکا فرود آید، روی متکا فرود آمد و قلبم تازه یادش افتاد باید به تالاپ و تولوپ بیفتد. لحظه ای با به یاد آوردن کنارم نشستنش کل وجودم سرخ شد. شوهر نبود دیوانه بود. لبخندم را گاز گرفتم و بی حیایی نثار جفتمان کردم که صدای اعتراضش بلند شد : پا شدی؟ کلافه پا شدم بلندی گفتم و پتوی گرم و نرم را از روی پاهایم کنار زدم. نمی دانم حاضر شدنم چقدر طول کشید اما می دانم زیاد طول کشید چون صدای سید قریب به ده بار زمان را به من یادآوری کرد. اما من انقدری غر زدن هایش را دوست داشتم که همان روسری سر کردن را یک عالمه طول دادم. پالتوی خوشگلم را تنم کردم و آمدم دکمه هایش را ببندم که دیدم یک دانه از آنها هم بسته نمی شود. با نگاهی غم زده، به آیینه نگاه کردم که دیدم خیلی با قبل فرق کرده ام. لپ هایی که قبلاً کمی باد داشت حالا جایش را به استخوان داده بود. رنگ پریدگی عجیبی داشتم اما.. گل انداختگی گونه هایم آن رنگ پریدگی را کمرنگ تر کرده بود و لاغری لپ هایم را نشان نمی داد. اما بحث دیگر..هیکلم بود که کفرم را در آورده بود. نمی دانم چقدر به هیکلم نگاه کردم که ناگهان در باز شد و من بی اختیار سوی در برگشتم. داخل آمد و گفت : تو که حاضری برای چی لفتش میدی؟ و اخم هایش را در هم کشید. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ با دیدن اخم هایش و نگاه جدی اش، برای تبرعه ی خودم دو لبه ی پالتویم را بهم رساندم و گفتم : ببین. صدقه سر بچه ت بسته نمیشه. و آن ها را بهم رساندم و سرم را بالا آوردم که دیدم آن اخم غلیظ جایش را به یک لبخند عریض داده است. سویم آمد و گفت : قربون بچم برم. ادایش را در آوردم که گفت : درش بیار ی چیز دیگه تنت کن. ندارمی گفتم که مچ دستم را گرفت و گفت : اشکال نداره. میریم خودم برات می خرم. و گونه ام را کشید و با یک چشمک دستم را کشید تا برویم. و من بی توجه به جهتش، سوی کمد برگشتم و در کمد را باز کردم. چادری که روی چوب لباسی آویزان شده بود را از آن بیرون کشیدم و دستم را روی بدنه ی سردش کشیدم. بعد از آن شب، تنها یک چادر برایم مانده بود. آن هم از آن مجلسی های ساده بود که طبق معمول کش نداشت و آستین هم اصلا در آن معنایی نداشت. به ناچار، اما با خوشحالی چادرم را به سر کشیدم و لبه ی چادر راه به دستم گرفتم. با آنکه خیلی وقت بود که آن را از چوب لباسی آویزان کرده بودم و دست به آن نزده بودم اما رد تای کمی رویش افتاده بود و این یک پوئن مثبت بود. بعد از چندین ماه.. بالاخره به خیمه ی پر امنیت چادر برگشتم. انگار که سال ها بود خانه ام را گم کرده بودم. گرمای عجیبی وجودم را گرفته بود و من به ماندن در خانه ام مسمم تر شدم. سید پوف کشداری کشید و با گرفتن مچ دستم مرا از اتاق به بیرون کشاند. همان طور که از پذیرایی خانه رد می شدیم ، اشاره ای به ساعت روی دیوار زد و گفت : ساعت الان نهه مادمازل. دقیقا یک ساعت از اون موقعی که بهت گفتم حاضر شو گذشته. شانه ای بالا انداختم و همان طور که دستگیره ی در را پایین می کشیدم گفتم : همش تقصیر خودته. وقتی بی برنامه میگی پاشو بریم بیرون همین میشه. در را بست و همان طور که صدایش را پایین می آورد گفت : انتظار داشتی از شب قبل بهت بگم که می خوام صبح ببرمت دردر؟ جوابی به سوالش ندادم و پله ها را یکی یکی پایین رفتم. چادر مدام از زیر دستم لیز می خورد و هیچ جوره جمع نمی شد. یک دستم هم وبال گردنم بود و دیگری از شدت ارتعاش نمی توانست لبه ای را در دست بگیرد و این اعصابم را در همین چند ثانیه بهم ریخته بود. به سختی چادر را میان انگشتانم جمع کردم و آخرین پله را هم پایین رفتم. لحظه ای به خود گفتم اگر چادر از دستم لیز بخورد و زیر پایم برود و من زمین بیفتم چه اتفاقی می افتاد؟ لبم را محکم به دندان کشیدم و نگاهم را پی کتانی ام گرداندم و بی حواس..آمدم دست سویش دراز کنم که دیدم جفت دست هایم فلج است. همان لحظه بدنش پشتم قرار گرفت و مرا کمی به جلو هل داد. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ کتانی هایم را از جا کفشی برداشت و آن را کف حیاط انداخت و کنار گوشم گفت : صبر کن. و بعد کتانی هایش را سریع داخل پایش کرد و مرا لبه ی ورودی نشاند و مشغول پوشیدن کفش به پاهایم شد. بی توجه به وضعیت مسخره مان، بند کفش را به دور پایم پیچید و گفت : ببین دیگه کار به کجا کشیده که کفشتم من باید پات کنم. و آن رگه های خنده و شیطنتی که درون جمله اش موج می زد.. هیچ از درد له شدن قلبم کم نکرد. چشم هایم را روی هم گذاشتم که آخرین گره را به روی مچ پایم زد و گفت : یاعلی. و بعد دستش را زیر بازویم انداخت و بلندم کرد. احساس سرخوردگی داشتم. من کجا و او کجا. یک زن فلج و رنگ و رو رفته را چه به کنار او راه رفتن. ابرویش را نمی بردم؟ سرخورده نمیشد از کنار من راه رفتن. با نم اشکی که در چشم هایم نقش بسته بود، به نیم رخش زل زدم که دستم را گرفته بود و قدم هایش را هم اندازه ی قدم های من کرده بود. واقعا بدش نمی آمد یا داشت وانمود می کرد؟ چادرم را به سختی در میان انگشتان یخ زده و لرزانم جا به جا کردم و گوشه ی کنار صورتم را به دندان کشیدم. آخر من در این برف زمین می خوردم و او راحت سرجایش می نشست. نمی دانم ساعت نه صبح چه اصراری بود آدم به بیرون برود؟ اصلا چه اصراری به این موضوع داشت که سر صبحی هم فکر پریشان مرا بهم بریزد هم حالم را؟ همینکه در ماشین جاگیر شدیم.. احساس کردم کل بدنم را ضعف فرا گرفته. نمی دانم از شدت سرما بود یا از ضدحال خوردنم توسط افکارم. فقط می دانم آنقدر بی حال شده بودم که اصلا نفهمیدم آن ماشین قراضه خیلی وقت بود که از سرجایش تکان نخورده بود و نمی خواست روشن شود. تا آنکه.. با صدای صلوات بلند سید، به خود آمدم و فهمیدم دقیقا چه خبر بوده. سرم را به صندلی تکیه دادم و نگاهم را به نیم رخش دوختم. نمی دانم..شاید تمام حواسش به جاده بود.. شاید هم نبود اما من با حرفم تمام حواسش را پیش خودم جمع کردم. حرفی که ناگهانی از دهانم در رفت : سید؟ خجالت نمی‌کشی من کنارت راه میرم؟ با شنیدن حرفم..صورت مبهوتش را سویم برگرداند و دوباره نگاه به جاده داد. اما انگار جوابی که باید می داد واجب تر از جانمان بود که دوباره نگاهش را سویم برگرداند و گفت : چرا خجالت می کشم واقعا. دنده را عوض کرد و من.. نه مات و نه مبهوت به صورتش خیره شدم. ادامه داد : ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ واقعا از این خجالت می کشم که با تو تو خیابون راه میرم. می دونی چرا؟ چون انقدر خانومی که خیلی چیزا رو به رخم نکشیدی و قبول کردی کنار من بمونی و باهام تو خیابون راه بیای. انقدر خانومی که ی بارم دست شکسته و گونه ی بخیه خورده تو به رخم نکشیدی. انقدر خانومی که بعد از ماه ها با اینکه نه چادر درست حسابی داری نه می تونی جمعش کنی به خاطر من چادر سرت می کنی و هر وقت از دستات لیز می خوره اشک تو چشمات جمع میشه ولی هیچی نمیگی. من واقعا هم باید خجالت بکشم. و ناگهان دستش را زیر چانه ام گذاشت و همان طور که پشت چراغ قرمز می ایستاد گفت : ولی الانم که تفاوتمونو می بینم دلم نمی خواد ی ذره هم ازت دست بکشم. دوست دارم تا آخرشم مال خودمی. و با بوسه ای به روی چشمم حرفش را کامل می کند. پس از نگاهی خیره و حتی طولانی دستم را در دستش گرفت و با صدایی که خشدار شدنش به وضوح معلوم بود گفت : ممنونم که انقدر خانومی کردی. به سختی لبه های پالتو و چادرم را در یک دستم جا کردم و سعی کردم آرام تر از قبل راه بروم. زیرا کف کفش هایم جوری لیز بود که اگر یک لحظه غفلت می کردم روی سرامیک های سُرِ زیر پایم سُر می خوردم و می افتادم. بی حواس، نگاهم را میان رگال ها چرخاندم. همه ی لباس ها آف خورده بود و تک و توک پالتوی زمستانی پیدا می شد. آنهم برای برفی بود که هواشناسی حالا حالا ها آمدن آن را پیش بینی می کرد. نمی دانم چقدر آن مغازه ی بزرگ را طی کرده بودیم که نگاهم روی یکی از پالتوهای میان رگال ها نشست پالتویی طوسی با رگه هایی پررنگ تر از پس زمینه. روی سینه اش یک دکمه ی بزرگ و زیبا با گلدوزی صورتی می خورد و بقیه ی دکمه ها مخفی بود. بیش از حد ساده بود اما آن به چشمم به شدت زیبا آمده بود. سید هم که انگار منتظر بود من نگاهم روی چیزی بنشیند تا سریع شکارش کند. دستش را روی همان پالتو گذاشت و کنار گوشم گفت : این؟ چشم هایم را به معنی اره روی هم گذاشتم که دست لرزانم را در جیب کاپشنش فرو برد و گفت : ساده ست. یکی دیگه انتخاب کن. سرم را بالا انداختم و گفتم : همین قشنگه. و طولی نکشید که من اولین انتخابم را به تن کردم. سید آخرین دکمه را در جایش فرو برد و قدمی به عقب رفت. و من..منتظر شدم که نظرش را بگوید. و این اولین باری بود که لباسم را خودم انتخاب می کردم و اجازه می دادم کس دیگری هم به نظرم رای دهد. سید چند لحظه نگاهم کرد و گفت : خودت تو آینه نگاه کن. ببین می پسندی؟ سوی آیینه ی اتاق پرو برگشتم و خودم را داخل آیینه نگاه کردم. شاید طوسی بهترین رنگ برای من بود نه؟ خودم احساس می کردم همین به شدت به تنم نشسته است. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ حتی رنگش با رنگ چشم هایم که انگاری امروز تیره تر می زد یکی شده بود. لبخندی به روی خودم پاشیدم و سوی سید برگشتم که نگاهش را به چشم هایم دوخت و گفت : مطمئنی؟ نمی خوای عوضش کنی؟ لبخندم را خوردم و گفتم : خوشت نمیاد؟ در درگاه اتاق ایستاد و گفت : نگفتم خوشم نمیاد. این زیادی برای تو ساده ست. ی دونه قشنگ ترشو انتخاب کن. سرم را بالا انداختم و گفتم : من همینو می خوام. چشمم همینو گرفته. باشنیدن حرفم شیطانی یک تای ابرویش را بالا فرستاد و گفت : چشمت پالتو رو گرفته؟ به درگاه تکیه زد و گفت : عزیزم چیزای بهتری هم هستا. و بعد خیلی ریز به خودش اشاره کرد که پررویی نثارش کردم و او بخنده افتاد. دستش را به گوشه ی لبش کشید و گفت : ولی من میگم بیا بریم یکی دیگه انتخاب کن. اینم برات می خرم. نمی خوامی گفتم که بی توجه به من در اتاق را بست و گفت : نمی خوام نداریم. و به زور چند پالتوی دیگر را هم تنم کرد و به انتخاب خودش آنی که فکر می کرد برازنده ام است را انتخاب کرد و بی توجه به مخالفت های من، جفتشان را برایم خرید. گوشه ی چادرم را به دندان کشیدم و اضافه ی چادر را به سختی در دست سر شده ام گرفتم. از شدت سرما، جفت دستانم سر شده بود و به زور حرکت می کرد. کمی که به لطف من لاک پشتی حرکت کردیم، جلوی یک مغازه ایستاد. کمی کنار گوشم خم شد و گفت : عروسک برات بخرم؟ نگاهم را به نیم رخش دوختم و گفتم : دیگه از وقت عروسک بازی من گذشته. با شنیدن حرفم.. به رسم عادت دو انگشت شست و اشاره اش را روی گونه هایم گذاشت و فشاری به آنها آورد و آرام گفت : اتفاقا. الان وقت عروسک بازیته. و بی توجه به چشم غره ی من، پایش را روی اولین پله گذاشت و مرا هم به دنبال خودش کشید. آنجا هم تقریبا یک ربع معطل شدیم و سید با یک مشمای بزرگ عروسک از مغازه دل کند. پاهایم داشت کم کم سر میشد و کمرم کوفته شده بود. دیگر نای راه رفتن نداشتم و او انگاری میلش به خرید دو چندان شده بود که مغازه ها را زیر ذره بین گرفته بود. تکانی به دستش دادم و آمدم بگویم که برگردیم که گفت : بیا بریم اون تو. و اشاره ای به مغازه ی چادر فروشی زد و مرا به دنبال خودش کشید. آنجا هم دوباره دست درون جیبش کرد و به انتخاب خودش دو دست چادر برایم خرید. و دهان مرا از شدت دست و دلباز شدنش باز گذاشت. مانده بودم آن همه پول را از کجا آورده بود. هم دو پالتو برایم خریده بود هم دو چادر. عروسک هم که حساب کنیم و خرید های چند تنی خانه اندازه ی کل هیکل هایمان روی هم پول می خواست. خرید ها را در دست هایش تقسیم کرد و گفت : دیگه خودت دستتو بکن تو جیبم. چشم غره ای به او رفتم و بی توجه به حرفش گفتم : سید این همه پولو از کجا اوردی؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ نگاهش را به صورتم دوخت و گفت : این همه پ‍*‍ارگی به جون خریدم باید دست مزد توپم بگیرم دیگه. انتظار داری مجانی کاری کنم؟ و بعد زیر چشمی نگاهم کرد که با صورتم ادایش را در آوردم و او را به خنده انداختم. راست می گفت. باید هم یک عالمه پول در دستانش می گذاشتند. آن هم در دستان مردی که یک زن حامله وبال گردنش شده بود و نان هم در خانه اش برای خوردن نبود. خلاصه..خرید هایمان پس از خرید چند دست پیراهن و شلوار برای او به پایان رسید. و او انگار حال ادامه دادن داشت اما با دیدن حال من.. بقیه ی خرید هایش را به بعد موکول کرد و مرا ناهار یک ساندویچ میهمان کرد. نماز ظهر را هم به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم حسنی رفتیم و پس از دو ساعت بالاخره دل کندیم و راهی شدیم. همه چیز داشت خوب پیش می رفت. با خنده.. با شادی..با خاطرات خوب.. با نگاه های به یاد ماندنی. اما.. با اتفاقی که بعد آن افتاد.. همه چیز برای من بهم ریخت. نگاهم را به بیرون از پنجره دادم و گفتم : نمی خوای بریم خونه؟ داره برف میاد. هوا سرده. نوچی کرد و گفت : هنوز کار اصلی مونده. خسته از آن همه بیرون بودن پوفی کردم که گونه ام را کشید و گفت : بشه ی خوبی باش. این ی جا رو بریم دیگه می ریم خونه تا بعد سال تحویلم از لونه مون در نمیایم. خوبه؟ بی حرف نگاهش کردم که تصمیم گرفت دیگر صحبتی نکند. سید.. به حس کنجکاوی ام زمان نداد و سریعا به آن مکانی که می خواست برویم نقل مکان کرد. ماشین را خاموش کرد و گفت : پیاده میشی مواظب باش. زمین یخ زده. و بعد خودش از در خارج شد و پی من آمد . به هر مشقتی بود، دوتایی مرا جمع کردیم و سوی مکان مورد نظر راه افتادیم. همینکه وارد شدیم تازه فهمیدم به کجا آمده ایم. نگاهم را در مطب شیک و پیک خانم دکتر اصلانی که اسمش را روی در مطب زده بودند چرخاندم و به سلیقه اش آفرین گفتم. سید.. بازویم را گرفت و مرا روی یکی از صندلی هایی که به نظر می آمد راحت باشد نشاند و سوی میز منشی رفت. صندلی ها آنقدری نرم و خوب بود که اصلا نخواستم به فکر منشی پشت میزی که حالم را بهم می زد باشم. همینکه سید کنارم نشست.. تصمیم گرفتم دست از کاویدن صندلی ها بکشم و نگاهم را به او بدوزم. دستش را روی پایم گذاشت و گفت : مثل اینکه از صندلیا زیاد خوشت اومده. سرم را به معنی اره تکان دادم و گفتم : خیلی نرمه. نمیشه ببریم خونمون؟ پشت چشمی برایم نازک کرد و پس از مکثی چند ثانیه ای گفت : یعنی از بغل منم نرم تره؟ چشم هایم را برایش ریز کردم و گفتم : عزیزم نوشابه برا خودت باز می کنی؟! فقط استخوانی بعد چیت می خواد نرم باشه دقیقا. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ با این حرفم سری به طرفین تکان داد و گفت : واقعا لیاقت نداری. ادایش را با دندان هایم در آوردم که ریز خندید و دیگر صحبتی نکرد. تکیه ام را به بازوی سید دادم که او دستش را به دورم پیچید و من چشم هایم را روی هم گذاشتم. نمی دانم..شاید نیم ساعت یا چهل دقیقه همان طوری سیر کردیم که بالاخره منشی با نگاهی خیره اسم مرا خواند. چادرم را کمی جلو کشیدم و لب هایم را برای صدای نازک شده اش کج کردم و از جایم بلند شدم. سید هم پشت سرم بلند شد و چادری که از روی سرم سر خورده بود را روی سرم برگرداند و پشت سرم به راه افتاد. همینکه وارد شدیم و نگاهم به دکتر افتاد لبخندم گشاد شد. قیافه و وقارش از آن منشی اش بیشتر بود و قیافه ی نمکی اش به شدت تو دل برو. همینکه با سلام ریزی روی صندلی جلویش جا گرفتم، نگاهی به ما دو تا کرد و با لبخندی زیبا گفت : شما اولین زوج جوونی هستید که من توی مطبم می بینم. یعنی سن فرزند آوری آنقدر بالا بود که ما جوان خوانده می شدیم؟ کمی سویم خم شد و گفت : چند سالته شما. همینکه کلمه ی شانزده از دهانم در رفت..احساس کردم رنگ از رخش پرید. نگاهم را به چشم هایش دوختم که چند لحظه مکث کرد و با صدایی ضعیف گفت : چه خوب. نگاهش را روی دستی که وبال گردنم شده بود و بخیه ی روی گونه ام چرخاند و انگشت هایش را در هم گره کرد. نگاهش را دوباره میان مان چرخاند و خطاب به من گفت : پشت اون پرده ی تخته. روش بشین تا من بیام. دو دل..از جا برخاستم و سوی جایی که گفته بود حرکت کردم. قیافه ی رنگ پریده و نگاه عجیبش ترس را به دلم راه داده بود. به سختی روی تخت سفت نشستم و سعی کردم دکمه های پالتویم را خودم باز کنم. صدای صحبت کردن دکتر می آمد اما آنقدر مبهم بود که بیخیال تفهیم حرف هایش شدم. کمی بعد با کفش های تق تقی اش سویم آمد و پرده را کنار زد. لبخند بی جانی به رویم پاشید و با کشیدن پرده کنارم قرار گرفت. روی صندلی کنار تخت نشست و با گذاشتن دستش به روی سینه ام، مرا وادار به دراز کشیدن کرد. همان طور که دستگاهش را روشن می کرد آرام گفت : کتکت زده؟ لحظه ای با این حرفش لال شدم. بهت زده نگاهم را به او دوختم که گفت : تو خیلی کوچولویی. و من.. هیچ از دهانم خارج نشد. چون.. اصلا مغزم از کار افتاده بود.‌ نمی دانم..نمی دانم چه کار کرد چون فقط به صورتش زل زده بودم و به این فکر می کردم که او راجع به سید چه فکر می کند؟ نگاهش را به چشم هایم دوخت و گفت : با هم تفاهم نداشتید؟ و نگاهش را به دست شکسته ام دوخت که.. آرام گفتم : من.. ولی او.. داشت پایش را از گلیمش دراز تر می کرد. نه؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ : چرا شکایت نکردی؟ خانواده ت در جریانن؟ و من..نمی دانم چرا زبان خشکیده بود و به او زل زده بودم و گذاشته بودم همان جور به وراجی هایش ادامه دهد : چند وقته ازدواج کردید؟.. به من بگو. بزار من کمکت می کنم. تو برای این شرایط خیلی کوچیکی. او داشت..او داشت درباره ی من چه فکری می کرد؟ او..او فکر می کرد.. البته..البته حق داشت. کدام دختر هم سن من بود که وضعش اینگونه بود؟ دختران هم سن من..الان رشته شان را انتخاب کرده بودند و در تکاپوی این بودند که خودشان را برای امتحانات میان ترم بعد عید آماده کنند. مگر این نبود؟ حالا..من کجا بودم و هم سن و سالانم کجا؟! اما..او حق قضاوت نداشت. او حق نداشت درباره ی من و او هر چه دلش می خواهد فکر کند. مگر نه؟ به سختی سر جایم نشستم و گفتم : من با شوهرم هیچ مشکلی ندارم. از شوهرمم کتک نخوردم که شما بخواید کمکم کنید یا برام دل بسوزونید. در ضمن.. شما در حدی نیستید که بخواید درباره ی من یا شوهرم هر چی دوست دارید فکر کنید. ببخشید ولی زندگی من هیچ ارتباطی با شما نداره. انتظار داشتم جری شود. انتظار داشتم بایستد و برایم از اهانت هایم قیافه کج کند اما.. او دستم را در دستش گرفت و گفت : دخترجون تو هنوز گرمی. مغزت داغه. تو می دونی همسن و سالای تو الان کجان؟ توی مدرسه دارن درس می خونن اما تو چند وقت دیگه باید بچه داری کنی. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم : من خیلی وقته مدرسه مو رفتم و درسامو خوندم. من مغزم داغ نیست شما بدون اینکه چیزی از زندگی من بدونید دارید قضاوت می کنید. و از جایم بلند شدم و کفش هایم را درون پایم فرو بردم و پالتویم را در دستم گرفتم. سرم گیج می رفت و کمرم به شدت درد می کرد. الان تنها جایی که باید می بودم.. داخل اتاق و درون رخت خوابم بود. نه جایی که آرامشی که تازه چند روز بود به زندگی ام برگشته بود را از من سلب کنند. دکتر از روی صندلی پایین آمد و دستم را گرفت. : ببخش من قصدی نداشتم. من فقط می خواستم کمکت کنم. پرده را کنار زدم و از آن جا بیرون آمدم. سید نبود. از قصد او را بیرون فرستاده بود تا حرف هایش را بزند. وگرنه اگر او اینجا بود تا به حال دو تا توی دهنی در دهانش خوابانده بود مگر نه؟ دستم را روی کمر پردردم کشیدم و کمی خم شدم. اشک در چشم هایم حلقه زده بود. به شدت آغوش پدرم را می خواستم و این میل هر ثانیه بیشتر و بیشتر میشد. دکتر.. با دیدن دستی که به کمرم گرفته شده بود دستش را به دور پهلویم حلقه کرد و با نگرانی گفت : ببخشید من ازت عذر می خوام. بخدا قصدی نداشتم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ مرا روی صندلی نشاند و صندلی جلوی میزش را روبه رویم کشید و رویش نشست. میلی به آنجا ماندن نداشتم اما حالم خراب بود و نیازمند آمدن سید بودم اما او.. دستم را در دستش گرفت و گفت : ببخشید . من نباید درباره تون قضاوت می کردم. من دخترای خیلی زیادی رو تو این وضعیت دیدم و شنیدم درباره شون. من فقط می ترسم تو هم به سرنوشت بیشتر اونا دچار بشی. من فقط قصدم کمک کردن به توئه. من اگر کمک تو را نخواهم چه کسی را باید ببینم؟ همینکه درد کمرم رهایم کرد..نفس گرفته ام را رها کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. لعنت به او و همه ی آن هایی که زندگی ام را بهم ریختند و دخترکم را اینگونه بهم ریختند. دستش را روی شانه ام گذاشت و با صدایی که معلوم بود بغضی ست گفت : بذار ی خبر خوب بهت بدم. این هفته یا هفته ی بعدی دختر کوچولوت به دنیا میاد. لحظه ای کل دنیا را به من دادند انگار. قلبم پر شادی شد. باورم نمیشد این را می شنیدم. بالاخره.. لبخند کوچکی به روی لب نشاندم که لبخندش را کش داد و گفت : تو این یک هفته مراقب خودت باش. سعی کن بهت بیشتر از همیشه خوش بگذره. چون دیگه از این به بعد وقت خوش گذرونی نداری. و بعد..گوشه ی لب سفید شده اش را به دندان کشید و لبخند به رویم پاشید. انگشتش را روی دستم کشید و گفت : بخشیدی منو؟ من فقط نگرانتم. سرم را پایین انداختم که لبخندی دست و پاشکسته جور کرد و از جایش بلند شد. پالتو را از دستم گرفت و گفت : پاشو کمک کنم تنت کنی. نه ای به او گفتم و گفتم : خودم می تونم. با این حرفم، پالتویم را روی پایم گذاشت و گفت : هر جور که راحتی عزیزم. به سختی..از جایم برخاستم و چادرم را از روی صندلی برداشتم. آنقدری برای آمدن دخترکم ذوق داشتم که می خواستم سریع به خانه پرواز کنم. برای همین.. سریع دستم را روی دستگیره ی اتاق گذاشتم که با خنده گفت : چه عجله ای داری. دختر خانومت در نمیره. سرم را سویش برگرداندم که چشمکی به من زد و گفت : فعلا ور دل خودته. پشت میزش رفت و گفت : من چند تا چیز می نویسم به آقاتون بگو بیاد اینو ازم بگیره. خودت برو بشین توی ماشین چون اینجا هوا سرده سرما می خوری. و من..احساس کردم حرف هایش با منطق جور در نمی آید. باشه ی آرامی گفتم و با خداحافظی کوتاهی..سریع از در بیرون آمدم. همینکه از در بیرون آمدم با سید سینه به سینه شدم. سرم را بالا آوردم و با به یاد آوردن خبر خوب دکتر.. لپ سرخ کردم و لبخندی خجول به رویش پاشیدم. با دیدن لبخندم دستی به گونه ی رنگ گرفته ام کشید و گفت : نیشت چرا بازه؟ لبخندم را عریض تر کردم و گفتم : گفتش یکی دو هفته ی دیگه دنیا میاد. با شنیدن حرفم..چشم هایش ستاره باران شد. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ آمد چیزی بگوید که در باز شد و صدای دکتر به گوشم رسید : معطلش نکنید آقای رضایی. بذارید بره داخل ماشین بشینه شما چند لحظه تشریف داشته باشین. با این حرفش..سید نگاه دو دلی به من انداخت و با گفتن الان میام داخل اتاق شد. و اصلا هم توجهی نکرد که دکتر به گفت باید بروم و داخل ماشین بنشینم. اما.. مهم نبود. بود؟ روی همان صندلی کنار جای گرفتم و پالتویم را روی بدنم صاف کردم. نگاه چراغانی ام را در مطب چرخاندم و انگشتانم را روی پهلویم به حرکت در آوردم. باورم نمیشد که به گرفتن دست های کوچکش نزدیک شده بودم. دلم از دیدن قیافه ی سرخ و در آغوش گرفتن بدن کوچکش ضعف می رفت. با این فکر.. قلی خورد و مرا غافلگیر کرد. پس او هم فکر هایم را می شنید مگر نه؟ آمدم لبخند باز کنم که.. صدای افتادن شی ای فلزی به روی زمین..حواسم را به خود جمع کرد. صدا از داخل اتاق بود و.. گوش های من بی اختیار تیز شد. : من متاسفم که میگم اما وضعیت این دختر اصلا رو به راه نیست. فقط ده درصد احتمال داره که زنده بمونه. چون هم سنش کمه هم ضعیفه. از پس زایمان بر نمیاد. بقیه ی درصد ها هم می رسه به مرگ بچه و مرگ جفتشون. تنها می تونم بگم دو درصد امکان زنده موندن جفتشون وجود داره که اون هم خدا باید خیلی دوستون داشته باشه. پیشنهاد می کنم کاری کنید که این یکی دو هفته ی آخر رو به بهترین نحو بگذرونه. من واقعا متاسفم کاری از دستم بر نمیاد. لحظه ای.. صدایی در درون وجودم گفت این حرف ها.. برای سید زیادی سنگین نبود؟ برای خودم چه؟ من..من هنوز خوشبخت نشده بودم. من هنوز خوشبختی را لمس نکرده بودم. تنها عمر خوشبختی من فقط چند روز بود؟ فقط چند روز عادلانه نبود. لحظه ای احساس کردم چشم هایم سیاهی می رود. من دلم را برای ماندن بیشتر و لمس کردن دست های دخترکم صابون زده بودم. چه زندگی شومی! چه زندگی مسخره و بی معنی ای! این حق منِ زجر دیده نبود. این حق منِ زندگی نچشیده نبود. نبود..نبود..نبود! حس به شدت وحشتناکی بود. حتی..حتی از آن لحظه هم می توانستم خروار ها خاک را روی بدن نحیفم تصور کنم. له شدن استخوان هایم را زیر آن همه خاک می توانستم حس کنم. دقیقا می توانستم تصور کنم همه چیز را. می توانستم حتی.. حتی جمعیت دور قبرم را هم تصور کنم. چادرم را در مشتم گرفتم و از جا برخاستم. چادر را به سختی روی سرم انداختم و با قدم هایی شل شده سوی در مطب به راه افتادم. آخر همه ی داستان ها مرگ بود مگر نه؟ پس چرا من ناراحت بودم؟ من هم قرار بود بمیرم. من..من حتی قرار بود قبل تر بمیرم اما خدا به من رحم کرد. حداقل..حداقل همان خوشبختی چند روز را هم به من چشاند. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ نمی دانم پله ها را کی پایین رفتم و کی به ماشین رسیدم. فقط می دانم که انقدر در سرما ایستادم که نه تنها دست و پایم..بلکه کل تنم را سرما گرفته بود. بدن خشک شده ام را سوی در ساختمان چرخاندم که همان لحظه از در ساختمان خارج شد. احساس کردم بینی اش کمی قرمز شده و صورتش رنگ پریده. نگاه سنگینش را به چشم هایم دوخت و چند قدم که به من نزدیک شد نگاهش را به زور از من جدا کرد و داخل ماشین جاگیر شد. همینکه او نشست، من هم در را باز کردم و درون ماشین نشستم. بی شک امروز بدن درد می گرفتم. به سختی..دست هایم را در آغوش گرفتم و چشم هایم را از شدت سرما روی هم گذاشتم. همان لحظه صدای بلند چرخش فن ماشین بلند شد و نشان داد که شش دنگ حواسش با من است که برایم بخاری روشن کرده است. دستش را روی دست لرزانم گذاشت و دیگر دستش را با دست من سوی بخاری وسط کشید. نگاه بی فروغم را به او دوختم. شاید..همان هفت ماه برایم کافی بود نه؟ همان هفت ماه پر خاطره را می گویم. همانی که مرا از مهتاب قبل جدا کرد و مرا برای واقعیت های پیش رویم آماده کرد. همانی که نه آزارم داد نه از آینده به من خبر داد. فقط..یک هو روشن شد و ناگهانی..خاموش شد. شاید..سرنوشت من هم این بود. باید هم این می بود! من..با قیافه ی یک زن شصت ساله و موهای سپیدم.. دست و پای فلج و هیکل استخوانی ام به درد یک زندگی چندین و چند ساله.. آن هم برای یک مرد جوان نمی خورد. می خورد؟ خدا بهتر صلاحم را می دانست اما.. نگاهم را پایین انداختم و به سختی اشک هایم را پس زدم. الان وقت گریه نبود. نباید اجازه می دادم بفهمد شنیده ام حرف های آن زن را. میانمان سکوتی سنگین حاکم بود. هر دویمان حرف داشتیم برای گفتن اما.. انکار باید چیز هایی را از هم پنهان می کردیم. رویش را از من برگردانده بود و دستش را زیر چانه اش زده بود. خر بودم اگر نمی دیدم رگه های قرمز درون چشم هایش را و آن گوی های سیاهش را که به خاطر شفافیت اشک درشت شده بود. زیادی تابلو بازی در میآورد نه؟ اخم در هم کشیدم و دستم را به بازویش کشیدم : خوشحال نیستی؟ با شنیدن حرفم انگار از دنیای فکر با شتاب زیادی به بیرون پرت شد که.. لحظه ای صاف در جایش نشست و.. بی حواس گفت : چی؟ پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم : ی جوری رفتی تو خودت. هر کی ندونه فکر می کنه شکست عشقی خوردی. دستم را به روی دو پهلویم می گذارم و با به یاد آوردن آنکه قرار است به زودی به دنیا بیاید.. قلبم اکلیلی می شود. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ غلت که می خورد دلم را آب می کند و غم هایم را به چشم هایم می ریزد. حداقل..یکبار لمس و بوسیدن این دختر بچه حقم بود..نبود؟ همینکه به این فکر می کردم که مرگ قرار است بین من و آن دست های کوچک و احتمالا سرخ دیوار بکشد می مردم و زنده می شدم. بی فکر.. دستم را سوی دست روی پایش بردم و انگشتم را روی انگشت های کشیده و سفیدش کشیدم. انگار که با دیدن این جاذبه ها.. قصدم یادم رفته باشد روی دستش کوبیدم و گفتم : چه خوشگله. چقدم درازه. نگاهم را به او دوختم که که لبخندی زد و انگشت اشاره ی درازش را بالا آورد و من از دیدن آن انگشت دراز آن هم از آن زاویه رسما سکته کردم. انگشتش را جمع کردم و گفتم : نکن شبیه جادوگرا میشی. با شنیدن حرفم، شیطانی ابرویش را بالا انداخت و گفت : من شبیه جادوگرا میشم؟ سری تکان دادم که گفت : الان با همین دستام نوازشت کنم که بفهمی کی جادوگر میشه؟ فک بالایم را برایش جلو فرستادم و گفتم : جرئت داری نوازشم کن تا برم به بابام بگم. با شنیدن حرفم.. نمایشی ترسید و گفت : اوه اوه. بیخیالش. لبخندی پیروزمندانه زدم که زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : خوب سنگر پیدا کردیا! سرم را با غرور تکان دادم و گفتم : اذیتم کنی میگم نوازشت کنه. حال نوبت او بود که فک بالایش را برایم بیرون بفرستد و من بخندم. نگاهش را به جاده داد و من دوباره دستم را روی دست سفید و کشیده اش کشیدم و..تازه قصدم یادم آمد. دستش را زیر چادرم سر دادم و آن را روی پهلویم گذاشتم. از این حرکتم تعجب کرده بود اما از تکان های دخترکش بیشتر. غم جانم را گاز می زد وقتی به این فکر می کردم که نیستم و در آغوش کشیده شدن دخترکم توسط سید را ببینم. احساس می کردم شاخک های کوچکش فعال شده و با نزدیکی پدرش می خواهد خودی نشان دهد که مدام اینور و آن ور می شد. نمی دانم..شاید..خوشحال نشد که دستش را مشت کرد و کلا دستش را جمع کرد. لحظه ای شوکه شدم. شاید.‌.شاید خوشش نیامده. هان؟ یا که.. نکند..نکند دخترکم را نمی خواهد؟ شاید..دارد شوخی می کند. نه؟ نگاهم را به صورتش دوختم. اما..هیچ اثری از شوخی در صورتش نبود. با برگشت نگاهش به روی صورتم.. نگاه از صورتش کشیدم. توهم زده ام نه؟! مگر می شد یک پدر دخترش را دوست نداشته باشد؟ پاهایم را در هم جمع کردم و به بیرون زل زدم. شاید از بی پروایی ام خجالت کشیده. احساس کردم دستش به طرفم می آید و حرف برای گفتن دارد اما..نمی دانم چه چیزی ریشه ی آن جرئت را برید و او..ترجیح داد صحبتی با من نکند. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ همینکه ماشین می ایستد.. چادرم را به سختی جمع می کنم و از در خارج می شوم. الان فقط دلم سجاده ی سبزآبی ام را می خواهد و چادر سفیدم. یک هو..هوایش را کرده بودم و این موجب شده بود که قدم هایم سوی در خانه تند تر شود. همینکه به سر کوچه پیچیدم.. دیدم که چند نفری جلوی در سفید خانه ایستاده اند و در نیمه باز است. چشم ریز کردم و همان طور که لبه ی چادرم را به دندان می کشیدم.‌..قدم تند کردم سوی در خانه. خدا می داند چه خبر بود و چه شده بود. همینکه به چند قدمی خانه رسیدم صدایی آشنا به گوشم رسید و چشمم چهره ای آشنا را رسد کرد : خود عروسم اومد و من دیدم پشت چشم نازک کردنش را برای امیری که پشت در ایستاده بود. او..همان زنی بود که داخل بیمارستان از من.. نفسم را بیرون فرستادم و کلافه زیر لب گفتم : الان شر به پا می کنه. خودم را به چند قدمی کوچه رساندم که زن..جرئت کرد جلوی نگاه غضبناک امیر مرا در آغوش بکشد و قربان صدقه ام برود. از آغوشش.. می دیدم مردی را که بی پروا به من زل زده بود و کت و شلوار اتو کشیده اش نشان می داد که.. کنارش دخترکی ریزه میزه و چادری ایستاده بود و به من می نگریست. با احساس نزدیک شدن سید به در خانه..خودم را از آغوش زن بیرون کشیدم و گفتم : کاری داشتید؟ زن..با شنیدن حرفم، لبخندش را جمع کرد و گفت : برای امر خیر مزاحم شدیم. منتها آقا داداش اجازه ی ورود نمیدن. نگاهی به عقب کردم و گفتم : امر خیر؟ و انگار که از موضوع خبر ندارم نگاه نامطمئنم را در جمع چرخاندم که گفت : یادت نمیاد منو؟..این دفعه با پسرم اومدم برای بردن عروسم. چادرم را به سختی زیر بغلم جمع کردم و برای اولین بار با بی تربیتی با بزرگترم صحبت کردم : همون اولم داداشم جوابتونو داد..اگه بازم می خواید همون جوابو بشنوید بفرمایید داخل. و همان لحظه بود که گرمای تن سید را پشت سرم احساس کردم. سرم را کمی بالا بردم که امیر از در بیرون آمد و آرام مچ دستم را در دست کشید و مرا سوی خودش کشید. سید هم که انگار از قضیه کمی بو برده بود..اخم در هم کشید و گفت : بفرمایید؟ امری داشتید؟ و نگاه تیزش را به پسر کت و شلوار پوشیده دوخت و منتظر شد. پسرک که نگاه تیزش را دید گفت : شما؟ سید.‌. خرید ها را که در مهارتی عجیب جمع و جور کرده بود گفت : ببخشید من باید بپرسم شما. بنده صاحب خونه هستم امری هست در خدمتم. و نگاه تیز و برنده اش را به جعبه ی شیرینی و دسته گل در دستان خواهرش داد. چادرم را به سختی جمع کردم و داخل حیاط رفتم. نگاهی به امیر انداختم که انگار از ادامه ی بحث لذت می برد و همان جور بیخیال به در تکیه زده بود و منتظر جدال آن دو بود. چادر را از سرم در آوردم و روی تخت روی حیاط انداختم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ می ترسیدم سید با آن اعصاب به خش افتاده اش کار دستمان بدهد. برای همین وارد ساختمان شدم و بلند محمدامین را صدا زدم. و همان لحظه بود که صدای بله ی محکم و پر سوال سید به گوشم رسید. نیم نگاهی به پشتم انداختم که صدای محمدامین به گوشم رسید : چی شده؟ چه خبره جلو در؟ و من صدای بلند سید را که می گفت : کدوم دختر؟ عوضی اومدید را نادیده گرفتم و گفتم : میای پایین؟ محمدامین که انگار منتظر گفته ی من بود، از پله ها پایین آمد و وقتی به رو به رویم رسید..دستش را روی گونه های سرخم کشید و گفت : چه خبره جلو در؟ دعوایی زیر لب زمزمه کردم که از کنارم گذشت و سوی در رفت. سوی در برگشتم و نگاهم را به دری دوختم که توسط دو برادر احاطه شده بود. دو برادر اوشگول مثل ماست جلوی در ایستاده بودند و می گذاشتند صدایشان محله را بردارد. پله های جلوی ساختمان را پایین رفتم که محمدامین امیر را کنار زد و از جلوی در دور شد. امیر هم با دیدن من وسط حیاط در را روی هم نهاد و با کشیدن خرید هایمان به دنبال خودش سویم آمد‌. خرید ها را جلوی پایم گذاشت و گفت : مثل اینکه ننه هه بد خاطر خوات شده. پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم : نمی خوام خاطر خوام شه. الان اون بیرون چه خبره. مشمای عروسک ها را از میان مشما های دیگر جدا کرد و گفت : بحث بیرون مهم نیست. مهم شیرینیاییه که به فنا رفت. چشم غره ای به او رفتم و زیر لب شکمویی نثارش کردم که مرا سوی تخت کشاند و با نشاندنم به رویش.. عروسکی از مشما بیرون کشید و با ذوق گفت : باز رفته عروسک خریده؟ خل و چل ی عالمه عروسک خریده بود. تو اتاقش پر عروسک بود. می رفتی اون تو ذوق می کردی. دستی به پهلویم کشیدم و گفتم : نه اینا برا منه بقیه ش برا این. او یی کشدار گفت و با ریختن عروسک ها در آغوشم مشغول گشتن بقیه ی مشما شد. و همان لحظه بود که یک پستونک صورتی از ته مشما بیرون کشید و من..ذوق زده به خال خال های کوچکش زل زدم و آن را از دستش گرفتم. آنقدری کوچک بود که در دستم وول می خورد و..منِ خر ذوق با یاد آوری ناکام ماندن از دیدن او و وسایلش تمام ذوقم فروکش کرد و چشم هایم سیاهی رفت. بند پستونک را میان انگشتانم گرفتم و گوشم با صدای محمدامین تیز شد : مطمئن شدید یا مدرک بیشتر می خواید؟ و نگاهم را با اره ی آرام و غم زده ی زن بالا کشیدم. نمی دانم کی وارد حیاط شده بودند مادر و دختر. اما می دانم هر دو با حسرت به عروسک ها و پستونک کودکم زل زده بودند. برای احترام از جا برخاستم و کمی جلو رفتم که زن..خودش را به من رساند و مرا به یکباره در آغوش کشید . بوسه ای به روی صورتم کاشت و گفت : ان شاءالله هم شوهرت هم بچه ت برات بمونن. خدا کنه خوشبخت شی. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ و با ببخشید کوتاهی.. دست دخترک ریزه میزه اش را گرفت و از در خارج شد. امیر پشتم ایستاد و گفت : چی شد؟ محمدامین آب دماغش را بالا کشید و گفت : صحنه های قشنگی رو از دست دادی. سید نزدیک بود پسره رو پ‍*‍اره کنه. با شنیدن حرفش چشم غره ای به او رفتم و سوی در رفتم تا سید را پیدا کنم اما..نه خبری از آنها بود نه خبری از سید. محمدامین..نگاه منتظرم را که دید گفت : گفت میره زود میاد. نفسم را بیرون فرستادم و همان طور که در را می بستم گفتم : نگفت کجا میره؟ نوچی کرد و با گرفتن دستم مرا سوی ساختمان هل داد. کفش هایم را از پایم بیرون کشیدم که آن دو با مشما ها سویم آمدند و بعد از من وارد ساختمان شدند. پله ها را که بالا رفتیم.. به در خانه رسیدیم. با بسم اللهی در را باز کردم و وارد خانه ی تاریکمان شدم. دیگر باید از اینجا هم خداحافظی می کردم. مگر نه؟ لبخند تلخی به این فکر زدم که امیر مشما ها را زمین گذاشت و چراغ را روشن کرد. محمدامین خرید های خوراکی را روی اپن ولو کرد که امیر با ذوق گفت : حالا نگفتی. از کجا می خواست پ‍*‍اره کنه با شنیدن حرفش..بی تربیتی نثارش کردم که محمدامین با خنده به پس کله اش زد و گفت : کصاف‍*‍ط¹ پالتویم را از تنم بیرون کشیدم و نفسم را بیرون فرستادم. معلوم نیست برای چی و به کجا رفته. با این کارهایش اخر مرا دق می دهد. البته..فکر کنم وقتی به خانه آمد توبیخم کند. چون پسرک هم انگار بد به ماجرا چسبیده بود. نمی دانم آن دو کی از در خارج شدند و با کدام بهانه ام مرا تنها گذاشتند‌ اما من..وقتی خودم را پیدا کردم که لباس هایم را عوض کرده بودم و داشتم با یک دست چادرم را تا می زدم. این بود زندگی من! زندگی مسخره ای که داستانش را برای هر کس می گفتم از شدت خنده اشکش در می آمد. چوب لباسی چادرم را داخل کمد گذاشتم و در کمد را بستم. حیف یک دست داشتم و آن یک دست هم فلج بود وگرنه.. تا الان بیشتر خرید ها را جمع و جور کرده بودم. دستی به موهای پریشانم کشیدم و سوی خرید های روی اپن رفتم. کافی بود. یک ختم را کفاف می داد نه؟ با این فکر سرم تیر شدیدی کشید و اشک در چشم هایم جمع شد. باز هم خدا لطف کرده بود. لطف کرده بود و زمان مرگم را گفته بود. اینگونه می توانستم یک دل سیر به همه جای زندگی ام فکر کنم و تک تک آدم های زندگی ام را سیر تماشا کنم. دیگر یک دفعه عزرائیل را به قصد جانم نمی فرستاد. حداقل مجال داده بود نه؟ اما..کاش آن فرصت را کمی بیشتر می کرد. نمی دانم..نمی دانم چقدر بی راهه رفتم و چقدر بی حواس کار انجام دادم. ادامه دارد... پ.ن¹: گودرت سانسور😎😂 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ولی وقتی به خودم آمدم که نگاهم روی ساعت یازده شب خشک شده بود. دست خیس ابم را به لباسم کشیدم و نگران لب زدم : چرا نیومد؟ موهایم را پشت گوشم راندم و سراغ گوشی تلفن رفتم. ولی..من که شماره اش را بلد نبودم! اصلا..شاید تلفن نداشت. داشت؟ تلفن را سرجایش نهادم و خودم را به اتاق رساندم. معلوم نیست تا این موقع کجا رفته است. بی اختیار.. کنار کشو ها نشستم و نگاهم را دقیقا به ساک طلقی کنار کمد دادم. انگار که تسکینم را یافته باشم.. تمام سوالاتم از ذهنم پر کشید و انگشتانم ساک طلقی را سوی بدنم کشید. این ساک طلقی.. چند روزی بود که گوشه ی کمد افتاده بود و من هیچ تکانی برای جمع کردن آن لباس ها در کشو نداشتم. آرام زیپ ساک را باز کردم و نگاهم را به لباس های کوچکی دادم که بیشترشان سفید و صورتی بود و.. در همان تاریکی هم چشم هایم را می گرفت. لباس کوچکی را از داخل ساک برداشتم و نگاهش کردم. یعنی بدنش انقدر کوچک بود؟ نیم وجبی ای نثارش کردم و به اشک هایم راه دادم. یکی یکی لباس ها را کنار می زدم و غبطه می خوردم به حال کسی که دخترکم را در آغوش می گرفت. من..برایم حتی یک روز دیدنش هم کافی بود. اما خدا انگاری همان را هم از سرِ منِ بی خاصیت زیاد می دید. نمی دانم کی و چگونه.. اما وقتی به خود آمدم که کشوی آخر لباس هایمان را پر لباس های دختر کوچولویم کرده بودم و نگاهم را به آن بخیه کرده بودم. دیگر ذوقم خوابیده بود. ذوقی برای دیدنش نداشتم چون می دانستم راهی برای دیدنش نیست. دعا می کردم..دعا می کردم دیرتر شود موعود دنیا آمدنش. من هنوز از جو آن همه اتفاق وحشتناک در نیامده بودم. من..من هنوز هم پنجه های فرهاد را روی گلویم احساس می کردم. من..من هنوز کابوس ان شب ها را می دیدم. قبول نیست! بخدا که قبول نیست. من هنوز دلم می خواهد در محور گرم خانواده ام بمانم. یک هفته کم نبود؟ یک هفته برای زندگی کردن کم نبود؟ با احساس بهم خوردن حالم.. در کشو را بستم و روی زمین سرد دراز کشیدم. حالم شدیدا خراب شد. جوری که حتی نمی توانستم برای باز کردن در بلند شوم. نفسم تنگ شده بود و مدام کلمه ی مرگ در گوشم می پیچید و.. قبری دو متری را تصور می کردم که شاید یک پنجمش سهم من می شد و خاک سنگینی به رویم ریخته میشد. حتی..حتی داشتم به تعداد نفراتی که دور قبرم جمع می شدند هم فکر می کردم. یعنی..اگر می مردم حالشان چگونه می شد؟ اصلا..اصلا آن عمه و شوهر عمه ای که آن ها را مادر و پدر می خواندم هم..در مراسمم شرکت می کنند؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ یا..یا مثل همیشه.. اشک هایم موها و فرش زیر سرم را خیس کرده بود. با احساس نزدیک شدن چیزی به بدنم.. تمام فکر هایم مانند یک زباله به سطل اشغال پرت شد و تمام جانم شد چشم..تا ببیند آن چیزی که سمتم می آید چیست. همینکه قفل سیاهی های چشمم باز شد.. صدای مهتاب گفتن آرام سید در گوشم پیچید. پس..پس او پشت در بود. بازویش را زیر سرم انداخت و گفت : چرا اینجا خوابیدی؟ مرا روی دست هایش بلند کرد و کنار گوشم گفت : بیداری؟ و من سوالش را با سوال جواب می دهم : کجا بودی؟ انگار که تازه الان به عمق قضیه پی برده که لحظه ای مکث می کند و می گوید : ببخشید. حواسم نبود. همین؟! ببخشید حواسم نبود؟ همینکه مرا روی تخت گذاشت..روی تخت نشستم و گفتم : کجا بودی؟ چرا نگفتی میری بیرون؟ ساعت..دقیقا دو نصفه شب بود و او..تازه به خانه آمده بود. آباژور کوچک کنار تخت را روشن کرد و با دیدن صورتم.. با همان صدای خشداری که تازه فهمیدم خشدار شده گفت : گریه کردی؟ جلوی پایم دو زانو ایستاد و گفت : برای چی گریه کردی؟ گریه کردم. آری گریه کردم. باید هم گریه می کردم. فکرش را بکن؟! خبر مرگت را رسانده اند و تو انتظار داری این چند وقت دنیا به کامت خوش باشد اما ساعتی نگذشته شوهرت می گذارد و بی خبر..تا دو نصفه شب پی یللی تللی می رود. مغزم لحظه ای رد می دهد. انگار که داغ کرده باشد! ناگهان درد عجیبی در سرم پیچید و باعث شد دراز کش روی تخت بیفتم. خسته شده ام. خسته شده ام از این زندگی که مدام از در و دیواری بدبختی می بارد. منِ بدبخت در این عمر شانزده هفده ساله ام یک سال هم زندگی نکردم. یکبار هم نشد آن خوشی های کوتاهی که چشیده ام از دماغم در نیاید. حالم از وجودم بهم می خورد. چرا که انقدر نحس است که به هیچ کس که خیر نرسانده هیچ.. خودم را هم بی نصیب نگذاشته. نمی دانم.. شاید آن شب بی هوش شدم. شاید مردم و دوباره زنده شدم اما..من هیچ از محتویات آن شب به خاطر ندارم. صبح شده. این را از نوری که از پنجره به چشمم می تابد فهمیده ام. هنوز حالم از دیشب بد است. نمی دانم..شاید هم ناهار دیروز به معده ام نساخته که حالت تهوع گرفته ام. سید کنارم نیست و احتمال می دهم در پذیرایی باشد زیرا گه گاهی صدای تق و توق می شنوم. امروز..احتمالا روز آخر این سال منحوس است. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ سال نحسی بود..کاش مرا هم با خود می برد و عید خانواده ام را به آنها زهر نمی کرد. حالم بدم با گذشت زمان شدت گرفته اما.. من نمی توانم بیخیال حمام رفتن شوم. نگاهم را به ساعت دوختم. احتمالا مادرم تا الان بیدار شده بود نه؟ کاش برود و صدایش بزند که بیاید و مرا حمام کند. نگاه منتظرم را به در دوختم و.. در کمال تعجب در به رویم باز شد و سید با حالی آشفته داخل شد. برخلاف تصورم..لباس خانگی به تن نداشت. اتفاقا کاپشن تنش کرده بود و بینی و گونه هایش سرخ بود و نشان می داد که او بیرون بوده‌. کاپشنش را از تنش بیرون کشید و بی حواس کنارم دراز شد. دلم می خواست لب هایم را روی قرمزی های گونه اش بگذارم و محکم و با صدا ببوسمشان اما اول باید باز خواستش می کردم. لحظه ای با به یاد آوردن دیشب..دلم پر غم شد. کجا رفته بود که آنقدر مهم بود و من را حتی برای یک اطلاع ندادن کوچک می دانست؟ همینکه.. کمر خشک شده ام را سویش چرخاندم.. تازه یادش آمد که باید نگاهی به صورتم بیاندازد و ببیند بیدارم یا نه. همینکه صورتم رو به روی صورتش قرار گرفت.. دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و بی اجازه صورتم را بوسید. اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم : منو خر فرض کردی؟ با شنیدن حرفم..نیشش را باز کرد و گفت : به جون مهتاب من خر توام با شنیدن حرفش..لگدی نثارش کردم و رو برگرداندم. با این حرکتم خندید و دستش را به دور شکمم پیچید و مرا به خودش چسباند. چانه اش را به سرم چسباند و گفت : دیشب اصلا حواسم نبود تو خونه تنهایی. اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم : کجا رفته بودی؟ نفسش را بیرون فرستاد و گفت : رفته بودم هوا به کله م بخوره. مغزم هنگ کرده بود. گفتم اگه بمونم خونه ی کار دستت میدم بعد بیا درستش کن. چشم غره ای به رگه های شوخی میان حرفش رفتم که خندید و ادامه داد : توی راه مریمو دیدم. اومدم همین جوری جیم شم که مچمو گرفت. لحظه ای نفسم گرفت. ترسیدم. ترسیدم از چیزی که واهمه داشتم و چند وقتی بود مثل خوره به جانم افتاده بود. همان..همان ترسی که می گفت امکان دارد که..که خانواده اش مرا مقصر دوری او بدانند و.. دیگر و نداشت! و ای برای ادامه ی حرفم نبود زیرا..چیزی از شیشه ی عمرم باقی نمانده بود و آنها کاری نمی توانستند کنند. چون..چون به زودی دست تقدیر ما را جدا می کرد و..نیازی به دست به کار شدن آنها نبود. سرم را در سینه فرو بردم که گفت : رفتم خونه ش. تا آخر شب اونجا موندم و اصلام حواسم نبود ی گوربه ی بور و تنها تو خونه ول کردم اومدم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ مشتم را در شکمش فرو کردم که خندید و ادامه داد : اره دیگه. تا بجنبم ساعت دو شده بود. وقتی م اومدم دیدم گوربه ی من ی گوشه ولو شده و داره گریه می کنه. بینی کوچکم را کشید و.. نفسش را محکم بیرون فرستاد. پس از لحظاتی گفت : ببخشید. اصلا حواسم نبود تنهایی. فکر کردم داداشات می برنت بالا. ولی دیدم اینجایی. نفس سنگینم را بیرون فرستادم و زیر لب گفتم : تنهایی وحشتناکه. و لحظه ای یاد همان روزی افتادم که در خانه تنها بودم و..سید با آن قیافه ی ترسناکش به سراغم آمده بود. انگار..انگار که حرفم را شنید و منظورم را فهمید که.. آرام دستش را روی صورتم کشید و گفت : پس دو تایی خوبه؟ با شنیدن حرفش بیشعوری نثارش کردم که قهقهه ای زد و من.. لگد محکمی نثار پایش کردم. انگاری مواجه شدن با دنیای بزرگ تر او را بی حیا تر کرده بود. سر جایم نشستم و گفتم : سید؟ به پایم نشست و گفت : جوووون؟ چشم غره ای به او رفتم که لبش را به دندان کشید و گفت : ببخشید..یعنی..جونم؟ نگاهم را از صورتش گرفتم و گفتم : می خوام برم حموم. میری مامانمو صدا کنی بیاد کمکم؟ کمی..دل دل کرد و.. انگار حرفی برای گفتن داشت اما..آخر نزد. می دانستم..می دانستم چه می خواهد بگوید. به غرورش بر می خورد که از مادرم درخواست کند که کمکم کند تا حمام کنم. چون..چون خودش را مسبب ناتوانی ام می دانست. آمد بلند شود که آرام مچ دستش را گرفتم و گفتم : نمی خواد. خودم میرم. دستم را که روی مچ دستش دید.. دستم را گرفت و لحظه ای نگاهم کرد. گربه ی پرروی درون چشم هایش می گفت دهانت را ببند اما.. احساس می کردم حرف دیگری هم برای گفتن دارد که طولش می دهد. دیگر داشتم به عقلش شک می کردم که چشم هایش را برایم ریز کرد و گفت : حتما باید امروز بری حموم؟ انگار که انتظار این را نداشتم.‌. با چشم های ریز نگاه از او گرفتم. وقتی دید بادم خوابیده گفت : صبر کن میرم مامانتو صدا می کنم. و چشمکی نثارم کرد و از در اتاق خارج شد. زیر لب..خلی نثارش کردم و به تخت تکیه دادم. به نظر می آمد پاک خل شده. البته..من هم خل شده بودم. مگر غیر این بود؟ سید خیلی با احتیاط پیشنهاد داده بود که این چند روز را به کنار خانواده ام بروم. مدام زیر گوشم می گفت چیزی نیاز نداری؟ دلت نمی خواهد جایی برویم؟ و من می‌دیدم دست هایی که در هم فرو می رفت و نفسی که بعد این حرف ها بالا نمی آمد را. خوب دلیلش را می دانستم. اما دیگر چند روز چه فایده ای برایم داشت؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ شاید.‌.اگر زیاد از خود ذوق نشان نمی دادم بعد از مرگم به دلش نمی ماند که دوباره خنده هایم را ببیند و.. با خود بگوید در اوج خوشحالی دستش از دنیا کوتاه شد. هم حالم خوب بود هم نبود. به گفته ی سید مدام خانه ی پدرم پلاس می شدم و سر آخر سید با دمپایی به سراغم می آمد و می گفت پشیمان شده ام که این پیشنهاد را به تو دادم. نگاهی به عبای آبی روشنم انداختم. به تنم نشسته بود اما.. بدون آن شکم برآمده بیشتر به من می آمد. حیف که دیگر نمی توانستم این لباس را با همان حالی که می خواهم بپوشم. نفسم را جانسوز بیرون فرستادم و نگاهم را به گل سر آبی و کوچکم دوختم که سید برایم خریده بود. گل کوچک و آبی ای که به شدت به چشم هایم می آمد و قلبم را پر شادی می کرد. جوراب شلواری ام را در پایم صاف کردم و بافت شل مویم را روی شانه ام گذاشتم. چه اشکالی داشت این عید آخر زیبا تر از روز عروسی ام شوم؟ به قول مادرم خوب مالیده بودم و بی روحی صورتم را گرفته بودم. البته.. صورتم در مقایسه با قبل عادی بود ولی برای پدر و برادر هایم که چهره ی رنگ و رو رفته و بی روحم جلوی چشم هایشان بود تغییر زیادی ای بود. روسری گل گلی و هم رنگ عبایم را از روی صندلی برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. مثل همیشه.. سید مشغول لمباندن بود. انگار نه انگار که در این خانه من حکم دو نفر را داشتم و من باید به اندازه ی دو نفر می خوردم. ولی خوب..او جایم را خوب پر کرده بود. سیب را از دستش گرفتم و گفتم : بسه دیگه. از بس خوردی چاق شدی. و نگاهی به شکم تختش انداختم و گازی به سیب درون دستم زدم. اشاره ای به روسری روی شانه ام زدم و گفتم : سرم می کن‍.. و حرفم با دیدن نگاه ماتش در دهانم ماسید. با دیدن دست دراز شده ام..روسری را آرام از دستم گرفت و گفت : چه ماه شدی. و چشم هایم را ستاره باران کرد. نگاه ستاره بارانم را که دید.. لبخند شیرین و پر حسرتی زد و غم چشم هایش را از صورتم ربود. حالم دوباره بد شد. این نگاه غم زده اش مدام کار را خراب می کرد. روسری را برایم تا زد و آن را زیر گلویم گره شلی زد و همان طور که نگاهش را به سختی از صورتم جدا می کرد گفت : تو برو منم لباسمو عوض کنم میام. گازی به سیب زدم و گفتم : تو راه پله ها منتظرم. و سوی در حرکت کردم. نمی دانم چقدر از تنها گذاشتنش گذشته بود اما.. من در صدم ثانیه فهمیدم در آن زمان کوتاه.. گریه کرده. پشیمان شده بودم. با این کارم..چنگ به دلش انداخته بودم. اما برای پشیمانی دیر بود چون..تا خودم را پیدا کنم در آغوش پدرم فرو رفته بودم و راهی برای باز گشت نبود ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ با صدای بلند امیر به خود آمدم : اوهووی. هنوز سال تحویل نشده ها! داری دختر ذلیل بازی در میاری. بابا از جلوی در مرا رد کرد و رو به امیر گفت : بسوز از حسودی‌ بی حواس.‌.خودم را در آغوش مادرم جا کردم نگاهم را به امیری دوختم که دست به سینه به من زل زده بود. لبخند بی جانی به رویش پاشیدم که نگاه از من گرفت و خطاب به سید گفت : به. گل سر سبد کوچه. از زنبورا چه خبر؟ سید چپ چپ نگاهش کرد و گفت : خوبن. به گربه بوره ی محل سلام می رسونن. و با نازک کردن پشت چشمی برای او رو به روی پدرم روی مبل ها نشست. با این حرفش، از خنده لب هایم را داخل دهانم کشیدم که مادرم دستش را آرام داخل کمرم فرو کرد و کنار گوشم گفت : جمع کن نیشتو. و من با این حرفش نگاهم را به بابا دادم که داشت با چشمان ریز سید را نگاه می کرد. به به. کار سید در آمد. مادرم دستش را به بازوی امیر زد و با گفتن یک چایی بیار کنار پدرم جای گرفت. من هم به ناچار کنار سید نشستم. همینکه بابا حواسش سمت مادرم رفت سید سرش را کنار گوشم خم کرد و آرام گفت : بابات چرا اینجوری می کنه؟ چشم برایش ریز کردم و گفتم : خوب بابامم بوره. الان به اونم توهین کردی. نگاهم را سوی صورتش برگرداندم که لبش را زیر دندان کشید و گفت : از دست این داداشای خل و چلت. ی نزاشتن به ی هفته بکشه ما دوماد این خونه شیم. با پایم به پایش کوبیدم که امیر سویمان خم شد و رو به سید گفت : چه خبر؟ باز که تو اومدی اینجا پلاس شی. زنت کم بود خودتم اضافه شدی؟ سید یک چای برداشت و گفت : عزیزم ناراحتی بفرمایید بیرون. امیر با شنیدن حرفش با چشم هایی گرد گفت : اونوقت تو احساس نمی کنی جای ما رو گرفتی؟ سید هورتی از چایی اش کشید و گفت : ایناها. این همه جا. شما نمی بینی به من ربطی نداره. امیر پشت چشمی برایش نازک کرد و با کوبیدن پایش به پای سید از کنارمان رد شد. سر به سر گذاشتن هایشان به عروس و خواهر شوهر شباهت بیشتری داشت تا داماد و برادر زن. ریز، سری از تاسف تکان دادم و به مبل تکیه کردم. نمی دانم چقدر اما کم مانده بود به سال تحویل. همه چای هایشان را خورده بودند و روی مبل ها لم داده بودند و به تلویزیون خیره شده بودند اما.. جای خالی محمدامین بد توی چشمم می زد. این چند روزی هم که آمدم و رفتم محمدامین در خانه بسیار کمرنگ بود. هیچ وقت از آن اتاق بیرون نمی آمد و هر وقت هم به بهانه ی پرسیدن حالش می رفتم داخل اتاق دراز کشیده بود و چشم هایش روی هم بود. می دانستم خواب نیست.. ولی رنگ رخسارش هم نشان می داد که حتی اگر خواب هم نباشد نمی تواند بلند شود. مدام جمله اش توی سرم می پیچید : ی کاری کردی که دیگه شبا نمی تونم بخوابم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ بد کاری کرده بودم و خودم ضرری نمی دیدم اما محمدامین بیچاره داشت آب می شد. می گفت..می گفت مرگ خیلی از عزیزانش را دیده و انقدر مرگشان درد داشته که شب ها از شدت ترس بی خوابی به سرش می زده و خوابش نمی برده. نگاه منتظر و غم دیده ام را به در دوختم تا بیرون بیاید. نمی دانم چقدر به در خیره شدم اما.. امیر پاهایش را روی میز دراز کرد و بلند گفت : بابا سانتال نمی خوای بری خواستگاری عشقت که. سال تحویله. پاشو بیا بابا سید خودشم با زیر شلواری اومده. با این حرفش سید با چشم های گرد گفت : اگه این زیر شلواریه لابد اونی که تو پاته لباس زیره. امیر نگاهی به شلوارکش کرد و با کشیدن پایش رو به سید گفت : هر چی باشه از تنبونای همتون بهتره. ده سال تضمینی کار کرده سال دیگه می خوام اهدا کنم موزه. سید نوچی کرد و گفت : همینو بپوش برو بشین تو یکی از جایگاهای موزه. نمی خواد اینو اهدا کنی. امیر با این حرفش نیشش را بست و آمد چیزی بگوید که در اتاق باز شد و محمدامین بیرون زد. سید با پیروزی ابرو برای امیر بالا انداخت و به احترام محمدامین بلند شد. سلامی به روی رنگ پریده اش کردم که با سلام آرام و بشین بلندی خطاب به سید کنار امیر جای گرفت. با این حرف محمدامین امیر خودش را به سید نزدیک کرد و گفت : بشین بابا پاچه خوار. سید چشم غره ای به او رفت و سرجایش نشست که امیر خطاب به محمدامین گفت : ای جووون. زیر شلواری تم عشقه. با این حرفش محمدامین چشم غره ای به او رفت و خودش را از امیر دورتر کرد. لبخند تلخی به دیوانه بازی هایشان زدم که بابا گفت : کره خر پاشو عوض کن اونو. زشته . مثلا مهمون اومده. با این حرفش محمدامین به چشم های سید زل زد و کشیده، صدای خر در آورد. با این حرکتش سید از خنده لبش را گاز گرفت و امیر در آغوشش غش کرد. بابا چشم غره ای به محمدامین رفت و مادرم نگاهش را میانمان چرخاند و گفت : چند تا الاغ افتادن بهم نمی دونن چیکار کنن. با این حرفش امیر خودش را جمع کرد و گفت : الاغا عر عر نکنید مامانم اعصابش خرده. و مامانم را جوری غلیظ کشید که با روشن شدن منظورش خنده از دهانم در رفت و چشم غره ی سنگینی نسیبم شد. نگاهم را به دقیقه شمار تلویزیون دوختم. یک دقیقه مانده بود تا سال تحویل. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به دعا برای هر آن کسی که می شناختم و نمی شناختم. شاید مسخره باشد اما.. فرهاد را هم دعا کردم. از خدا خوشبختی دخترکم و سید را خواستار شدم و..در ذهنم مرور کردم آرزو هایی را که خط خورد و به من نرسید. کاش می شد..کاش می شد آرزوهای مرا هم برآورده کند. یکبار..فقط یکبار حرف دلم را بشنود. بگذارد..بگذارد ارزوهایم را لمس کنم. چه اشکالی داشت مگر؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ نمی دانم چقدر در فکر بودم اما همینکه توپ سال تحویل در شد به خود آمدم. نگاهم را در جمع خانواده چرخاندم. همه به یکدیگر زل زده بودیم که امیر بلند گفت : الان منتظرید من بلند شم ماچتون کنم؟ با این حرفش سید به خنده افتاد و نیش همه باز شد. و بعد زمانمان به بغل و روبوسی گذشت. آخرین نفر..در آغوش مادرم فرو رفتم که مرا محکم بوسید و کنار گوشم گفت : اینم برای خودت. و دو بوسه روی گونه ی دیگرم کاشت و مرا رها کرد. لبخندی به روی جمع شش نفره مان پاشیدم و روی مبل نشستم. نمی دانم شاید..این اولین و آخرین سال تحویلی بود که کنار این خانواده بودم. کاش..کاش می شد مدت در اغوش گرفتن ها طولانی میشد. چون..چون دیگر کسی نبود مرا به آغوش بکشد. نمی دانم کی سر جایم جای گرفتم و کی به دست پدرم که قرآن در آن بود خیره شدم. ولی..وقتی به خود آمدم که پنجاه هزار تومانی ای رو به رویم گرفته شد و صدای هین بلند امیر خانه را پر سکوت کرد. نگاه گنگم را به پنجاه هزار تومانی ای که از قرآن پدرم در آمده بود دوختم که امیر بلند گفت : این عادلانه نیست. ما ده هزار اون پنجاه هزار؟ بابا پنجاه تومانی را در دستم گذاشت و صورتم را بوسید و خطاب به امیر گفت : همونم زیادیته. نزار ازت بگیرم بزارم رو عیدیای محمدامینا. با این حرفش امیر پشت چشمی برای او نازک کرد و من.. بی اختیار نیشم را باز کردم. سر آخر.. بابا با ی چشمک از من دل کند و رو به سید گفت : ببینم تو هم عیدی می خوای؟ سید نیشش را باز کرد و گفت : من که ننه بابا ندارم این امسال شما زحمت بکشید. با این حرفش بابا زیر لب پدر سوخته ای نثارش کرد و امیر بلند گفت : چقد این پرروئه. سید نگاهی به امیر انداخت و گفت : من پرروام تو چی ای پس؟ امیر ناباور به او خیره شد و گفت : من پرروام؟ سید سری تکان داد و گفت : عمه م بود دو دقیقه پیش می خواست عیدیای خواهرشو هاپولی کنه. امیر پکر به او زل زد و رو به بابا گفت : بده بابا بده. ایشالا غدیر قراره پنج برابر برا تک تکمون حساب کنه. و بعد با پیروزی به سید زل زد و من زیر لب دیوانه هایی نثارشان کردم و نگاهی به ده هزاری ای دوختم که در دست سید قرار گرفت. کاش..هیچوقت این جمع از هم نپاشد. حتی..حتی اگر من هم نباشم که جمعشان را ببینم. . امروز انگار برایم با روز های دیگر فرق داشت. بی دلیل به جای جای خانه خیره می شدم و چند لحظه ای نگاهشان می کردم و بی اختیار صفحات خاطره را برای خود ورق می زدم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ این..نه تنها برای جا جای خانه بود بلکه اعضای خانواده را هم خیره می نگریستم. حتی..محمدامینی که مدام سرش داخل بالش بود. دست خیسم را به گوشه ی لباسم کشیدم و خودم را به اتاق رساندم. دلم پوسیده بود. می خواستم بروم دید و بازدید. مثل سال های قبل. حتی..حتی دلم برای..برای پدر و مادر قبلی هم هم تنگ شده بود. می خواستم ببینمشان اما..انگار کسی علاقه ای به دید و بازدید نداشت. حتی..سید هم که فکر می کردم خودش را به خانواده اش می رساند هم..این چند روز مدام در جا می زد تا کاری برای خودش دست و پا کند و هیچ توجهی به دیدار با خانواده اش نشان نمی داد. در اتاق را آرام باز کردم و داخل شدم. دوباره..سرش را درون کتاب هایش فرو کرده بود و داشت چیزی می نوشت. اعصابم را خرد کرده بود. انگار نه انگار که این هفته قرار است که سرم را زمین بگذارم و بروم. بی اجازه..خودکار را از دستش بیرون کشیدم و در کتاب را بستم. نگاهم را به چشم های قیرش دوختم و به زور خودم را در آغوشش جای کردم. صورتم را به گردنش چسباندم و گفتم : بیشتر از من به کتابات توجه می کنی. مثلا من زنتم! دستانش را به دور بدنم پیچید و گفت : بگو به کتابات حسودیم میشه! سرم را بالا آوردم و با چشم های ریز نگاهش کردم که بلند خندید و من چانه ام را روی شانه اش گذاشتم. از روی صندلی برخاست و همانطور که روی زمین جا باز می کرد گفت : حالا برای چی اومده بودی؟ صورتم را مماس صورتش قرار دادم و گفتم: ببخشید مزاحم خلوتتون با کتاباتون شدم. و بعد پشت چشمی برایش نازک کردم که به یکباره مرا روی دست هایش خواباند و گفت : اتفاقا منتظرت بودم بیای منو از دستشون نجات بدی. و بعد چشمکی به رویم نشاند که اووی کشداری برایش کشیدم و او سر تکان داد. خودم را در آغوشش مچاله کردم که کنار گوشم گفت : بریم بیرون؟ سرم را بالا انداختم و گفتم : نه. انگشتش را زیر گلویم کشید و گفت : پس چی؟ چی می خوای؟ نگاهم را به چشم هایش دوختم و آرام گفتم : تو رو. با شنیدن حرفم با لبخند چشم ریز کرد و گفت : مام شوما رو می خوایم. ولی مزاحمت زیاده. و بعد انگشتش را آرام روی پهلویم کشید که انگشتش را در دست کشیدم و گفتم : به بچم نگو مزاحم. و بعد انگشتش را گاز گرفتم که خندید و گفت : مگه دروغ میگم؟ چیزی نگفتم. بیشتر علاقه داشتم با انگشت درازش بازی کنم. ناخن انگشتش را بی هدف به دندان کشیدم که آرام گفت : دوست داشتم اگه دختردار شدم اسمشو بذارم مهدیه. نمی دانم چرا با شنیدن حرفش خنده ام گرفت. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ بلند خندیدم که با قیافه ای پکر گفت : وا. چیش خنده داشت؟ گردن شکستم و گفتم : سید چند ساله به این فکر می کنی؟ لب هایش را جلو داد و گفت : از اون موقع که دیدمت. با شنیدن حرفش جایمان عوض شد و من از تعجب دهانم باز ماند و او بلند خندید. خنده اش که تمام شد..بیخیال بحث بینمان.. زیر لب زمزمه کردم : مهدیه..مهدیه. یادم آمد! این اسم را از دهان امیر شنیدم. همان موقع که فهمیدم دخترکم زنده است و نامش را به امیر گفتم و او گفت : «هدیه ای مهدیه ای؟» پس..او می دانست که سید چه اسمی انتخاب کرده. لبخند تلخی زدم و.. خوب بود. همینکه می دیدم این موجود کوچک را می خواهد برایم کافی بود. من..من فقط مسئول سالم به دنیا آوردنش هستم. از آن به بعد..دیگر هیچ چیز به من ربطی ندارد حتی..حتی نامش. فکر کردن به مرگ.. برایم وحشتناک بود. انگار نه انگار که تازه در این دنیای تاریک یارانم را پیدا کرده ام و می خواهم زندگی بسازم..باید بار و بندیلم را جمع می کردم و کوچ می کردم به دنیایی که از اینجا تاریک تر بود و..هیچ موقع قرار نبود برای من همدمی بیاید. از این فکر..عرق سردی روی تیره ی کمرم نشست و اشک در چشم هایم جمع شد. اشک هایم میل شدیدی به جاری شدن داشت که... او مرا روی پایش نشاند و گفت : چته؟ اشک تو چشمات برا چیه؟ با شنیدن حرفش..دلم لرزید. انگار که..انگار که باید حقیقت فهمیدن آنکه قرار است به زودی بمیرم را در سینه ام محفوظ می داشتم که اینگونه از برملا شدنش بهم ریخته بودم. سرم را کمی بالا آوردم و گفتم : هیچی..هیچی نشده. دستی به زیر چشم هایم کشیدم و زیر چشمم که بی اجازه تر شده بود را خشک کردم که گفت : پس چی شده؟ ناراحتی؟ چیزی می خوای؟ سرم را بالا انداختم و سریع گشتم دنبال جوابی که او را به گونه ای فقط بپیچانم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : یبارکی یاد..محمدامین افتادم. چند وقته حالش خوب نیست..همش..همش تو اتاقه با کسی دمخور نمیشه. همش سردرده. هر چی هم بهش میگم نمیره دکتر دست زیر چانه ام انداخت و گفت : فقط همین؟ سر تکان دادم که نامحسوس نفسش را بیرون فرستاد و با رها کردن چانه ام گفت : نگران نباش. خودم ی روز کولش می کنم می برمش دکتر. خوبه؟ انتظار این حرف را به خاطر یک هویی شدن موضوع نداشتم به خاطر همین..با تعجب و.. با کمی حسرت گفتم : واقعا؟! سر تکان داد و با دراز کردن پاهایش مرا از خودش دور کرد. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac