eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
748 دنبال‌کننده
26 عکس
18 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -آیدیم← @AMAL_133» #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ نمی دانم پله ها را کی پایین رفتم و کی به ماشین رسیدم. فقط می دانم که انقدر در سرما ایستادم که نه تنها دست و پایم..بلکه کل تنم را سرما گرفته بود. بدن خشک شده ام را سوی در ساختمان چرخاندم که همان لحظه از در ساختمان خارج شد. احساس کردم بینی اش کمی قرمز شده و صورتش رنگ پریده. نگاه سنگینش را به چشم هایم دوخت و چند قدم که به من نزدیک شد نگاهش را به زور از من جدا کرد و داخل ماشین جاگیر شد. همینکه او نشست، من هم در را باز کردم و درون ماشین نشستم. بی شک امروز بدن درد می گرفتم. به سختی..دست هایم را در آغوش گرفتم و چشم هایم را از شدت سرما روی هم گذاشتم. همان لحظه صدای بلند چرخش فن ماشین بلند شد و نشان داد که شش دنگ حواسش با من است که برایم بخاری روشن کرده است. دستش را روی دست لرزانم گذاشت و دیگر دستش را با دست من سوی بخاری وسط کشید. نگاه بی فروغم را به او دوختم. شاید..همان هفت ماه برایم کافی بود نه؟ همان هفت ماه پر خاطره را می گویم. همانی که مرا از مهتاب قبل جدا کرد و مرا برای واقعیت های پیش رویم آماده کرد. همانی که نه آزارم داد نه از آینده به من خبر داد. فقط..یک هو روشن شد و ناگهانی..خاموش شد. شاید..سرنوشت من هم این بود. باید هم این می بود! من..با قیافه ی یک زن شصت ساله و موهای سپیدم.. دست و پای فلج و هیکل استخوانی ام به درد یک زندگی چندین و چند ساله.. آن هم برای یک مرد جوان نمی خورد. می خورد؟ خدا بهتر صلاحم را می دانست اما.. نگاهم را پایین انداختم و به سختی اشک هایم را پس زدم. الان وقت گریه نبود. نباید اجازه می دادم بفهمد شنیده ام حرف های آن زن را. میانمان سکوتی سنگین حاکم بود. هر دویمان حرف داشتیم برای گفتن اما.. انکار باید چیز هایی را از هم پنهان می کردیم. رویش را از من برگردانده بود و دستش را زیر چانه اش زده بود. خر بودم اگر نمی دیدم رگه های قرمز درون چشم هایش را و آن گوی های سیاهش را که به خاطر شفافیت اشک درشت شده بود. زیادی تابلو بازی در میآورد نه؟ اخم در هم کشیدم و دستم را به بازویش کشیدم : خوشحال نیستی؟ با شنیدن حرفم انگار از دنیای فکر با شتاب زیادی به بیرون پرت شد که.. لحظه ای صاف در جایش نشست و.. بی حواس گفت : چی؟ پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم : ی جوری رفتی تو خودت. هر کی ندونه فکر می کنه شکست عشقی خوردی. دستم را به روی دو پهلویم می گذارم و با به یاد آوردن آنکه قرار است به زودی به دنیا بیاید.. قلبم اکلیلی می شود. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ غلت که می خورد دلم را آب می کند و غم هایم را به چشم هایم می ریزد. حداقل..یکبار لمس و بوسیدن این دختر بچه حقم بود..نبود؟ همینکه به این فکر می کردم که مرگ قرار است بین من و آن دست های کوچک و احتمالا سرخ دیوار بکشد می مردم و زنده می شدم. بی فکر.. دستم را سوی دست روی پایش بردم و انگشتم را روی انگشت های کشیده و سفیدش کشیدم. انگار که با دیدن این جاذبه ها.. قصدم یادم رفته باشد روی دستش کوبیدم و گفتم : چه خوشگله. چقدم درازه. نگاهم را به او دوختم که که لبخندی زد و انگشت اشاره ی درازش را بالا آورد و من از دیدن آن انگشت دراز آن هم از آن زاویه رسما سکته کردم. انگشتش را جمع کردم و گفتم : نکن شبیه جادوگرا میشی. با شنیدن حرفم، شیطانی ابرویش را بالا انداخت و گفت : من شبیه جادوگرا میشم؟ سری تکان دادم که گفت : الان با همین دستام نوازشت کنم که بفهمی کی جادوگر میشه؟ فک بالایم را برایش جلو فرستادم و گفتم : جرئت داری نوازشم کن تا برم به بابام بگم. با شنیدن حرفم.. نمایشی ترسید و گفت : اوه اوه. بیخیالش. لبخندی پیروزمندانه زدم که زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : خوب سنگر پیدا کردیا! سرم را با غرور تکان دادم و گفتم : اذیتم کنی میگم نوازشت کنه. حال نوبت او بود که فک بالایش را برایم بیرون بفرستد و من بخندم. نگاهش را به جاده داد و من دوباره دستم را روی دست سفید و کشیده اش کشیدم و..تازه قصدم یادم آمد. دستش را زیر چادرم سر دادم و آن را روی پهلویم گذاشتم. از این حرکتم تعجب کرده بود اما از تکان های دخترکش بیشتر. غم جانم را گاز می زد وقتی به این فکر می کردم که نیستم و در آغوش کشیده شدن دخترکم توسط سید را ببینم. احساس می کردم شاخک های کوچکش فعال شده و با نزدیکی پدرش می خواهد خودی نشان دهد که مدام اینور و آن ور می شد. نمی دانم..شاید..خوشحال نشد که دستش را مشت کرد و کلا دستش را جمع کرد. لحظه ای شوکه شدم. شاید.‌.شاید خوشش نیامده. هان؟ یا که.. نکند..نکند دخترکم را نمی خواهد؟ شاید..دارد شوخی می کند. نه؟ نگاهم را به صورتش دوختم. اما..هیچ اثری از شوخی در صورتش نبود. با برگشت نگاهش به روی صورتم.. نگاه از صورتش کشیدم. توهم زده ام نه؟! مگر می شد یک پدر دخترش را دوست نداشته باشد؟ پاهایم را در هم جمع کردم و به بیرون زل زدم. شاید از بی پروایی ام خجالت کشیده. احساس کردم دستش به طرفم می آید و حرف برای گفتن دارد اما..نمی دانم چه چیزی ریشه ی آن جرئت را برید و او..ترجیح داد صحبتی با من نکند. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ همینکه ماشین می ایستد.. چادرم را به سختی جمع می کنم و از در خارج می شوم. الان فقط دلم سجاده ی سبزآبی ام را می خواهد و چادر سفیدم. یک هو..هوایش را کرده بودم و این موجب شده بود که قدم هایم سوی در خانه تند تر شود. همینکه به سر کوچه پیچیدم.. دیدم که چند نفری جلوی در سفید خانه ایستاده اند و در نیمه باز است. چشم ریز کردم و همان طور که لبه ی چادرم را به دندان می کشیدم.‌..قدم تند کردم سوی در خانه. خدا می داند چه خبر بود و چه شده بود. همینکه به چند قدمی خانه رسیدم صدایی آشنا به گوشم رسید و چشمم چهره ای آشنا را رسد کرد : خود عروسم اومد و من دیدم پشت چشم نازک کردنش را برای امیری که پشت در ایستاده بود. او..همان زنی بود که داخل بیمارستان از من.. نفسم را بیرون فرستادم و کلافه زیر لب گفتم : الان شر به پا می کنه. خودم را به چند قدمی کوچه رساندم که زن..جرئت کرد جلوی نگاه غضبناک امیر مرا در آغوش بکشد و قربان صدقه ام برود. از آغوشش.. می دیدم مردی را که بی پروا به من زل زده بود و کت و شلوار اتو کشیده اش نشان می داد که.. کنارش دخترکی ریزه میزه و چادری ایستاده بود و به من می نگریست. با احساس نزدیک شدن سید به در خانه..خودم را از آغوش زن بیرون کشیدم و گفتم : کاری داشتید؟ زن..با شنیدن حرفم، لبخندش را جمع کرد و گفت : برای امر خیر مزاحم شدیم. منتها آقا داداش اجازه ی ورود نمیدن. نگاهی به عقب کردم و گفتم : امر خیر؟ و انگار که از موضوع خبر ندارم نگاه نامطمئنم را در جمع چرخاندم که گفت : یادت نمیاد منو؟..این دفعه با پسرم اومدم برای بردن عروسم. چادرم را به سختی زیر بغلم جمع کردم و برای اولین بار با بی تربیتی با بزرگترم صحبت کردم : همون اولم داداشم جوابتونو داد..اگه بازم می خواید همون جوابو بشنوید بفرمایید داخل. و همان لحظه بود که گرمای تن سید را پشت سرم احساس کردم. سرم را کمی بالا بردم که امیر از در بیرون آمد و آرام مچ دستم را در دست کشید و مرا سوی خودش کشید. سید هم که انگار از قضیه کمی بو برده بود..اخم در هم کشید و گفت : بفرمایید؟ امری داشتید؟ و نگاه تیزش را به پسر کت و شلوار پوشیده دوخت و منتظر شد. پسرک که نگاه تیزش را دید گفت : شما؟ سید.‌. خرید ها را که در مهارتی عجیب جمع و جور کرده بود گفت : ببخشید من باید بپرسم شما. بنده صاحب خونه هستم امری هست در خدمتم. و نگاه تیز و برنده اش را به جعبه ی شیرینی و دسته گل در دستان خواهرش داد. چادرم را به سختی جمع کردم و داخل حیاط رفتم. نگاهی به امیر انداختم که انگار از ادامه ی بحث لذت می برد و همان جور بیخیال به در تکیه زده بود و منتظر جدال آن دو بود. چادر را از سرم در آوردم و روی تخت روی حیاط انداختم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ می ترسیدم سید با آن اعصاب به خش افتاده اش کار دستمان بدهد. برای همین وارد ساختمان شدم و بلند محمدامین را صدا زدم. و همان لحظه بود که صدای بله ی محکم و پر سوال سید به گوشم رسید. نیم نگاهی به پشتم انداختم که صدای محمدامین به گوشم رسید : چی شده؟ چه خبره جلو در؟ و من صدای بلند سید را که می گفت : کدوم دختر؟ عوضی اومدید را نادیده گرفتم و گفتم : میای پایین؟ محمدامین که انگار منتظر گفته ی من بود، از پله ها پایین آمد و وقتی به رو به رویم رسید..دستش را روی گونه های سرخم کشید و گفت : چه خبره جلو در؟ دعوایی زیر لب زمزمه کردم که از کنارم گذشت و سوی در رفت. سوی در برگشتم و نگاهم را به دری دوختم که توسط دو برادر احاطه شده بود. دو برادر اوشگول مثل ماست جلوی در ایستاده بودند و می گذاشتند صدایشان محله را بردارد. پله های جلوی ساختمان را پایین رفتم که محمدامین امیر را کنار زد و از جلوی در دور شد. امیر هم با دیدن من وسط حیاط در را روی هم نهاد و با کشیدن خرید هایمان به دنبال خودش سویم آمد‌. خرید ها را جلوی پایم گذاشت و گفت : مثل اینکه ننه هه بد خاطر خوات شده. پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم : نمی خوام خاطر خوام شه. الان اون بیرون چه خبره. مشمای عروسک ها را از میان مشما های دیگر جدا کرد و گفت : بحث بیرون مهم نیست. مهم شیرینیاییه که به فنا رفت. چشم غره ای به او رفتم و زیر لب شکمویی نثارش کردم که مرا سوی تخت کشاند و با نشاندنم به رویش.. عروسکی از مشما بیرون کشید و با ذوق گفت : باز رفته عروسک خریده؟ خل و چل ی عالمه عروسک خریده بود. تو اتاقش پر عروسک بود. می رفتی اون تو ذوق می کردی. دستی به پهلویم کشیدم و گفتم : نه اینا برا منه بقیه ش برا این. او یی کشدار گفت و با ریختن عروسک ها در آغوشم مشغول گشتن بقیه ی مشما شد. و همان لحظه بود که یک پستونک صورتی از ته مشما بیرون کشید و من..ذوق زده به خال خال های کوچکش زل زدم و آن را از دستش گرفتم. آنقدری کوچک بود که در دستم وول می خورد و..منِ خر ذوق با یاد آوری ناکام ماندن از دیدن او و وسایلش تمام ذوقم فروکش کرد و چشم هایم سیاهی رفت. بند پستونک را میان انگشتانم گرفتم و گوشم با صدای محمدامین تیز شد : مطمئن شدید یا مدرک بیشتر می خواید؟ و نگاهم را با اره ی آرام و غم زده ی زن بالا کشیدم. نمی دانم کی وارد حیاط شده بودند مادر و دختر. اما می دانم هر دو با حسرت به عروسک ها و پستونک کودکم زل زده بودند. برای احترام از جا برخاستم و کمی جلو رفتم که زن..خودش را به من رساند و مرا به یکباره در آغوش کشید . بوسه ای به روی صورتم کاشت و گفت : ان شاءالله هم شوهرت هم بچه ت برات بمونن. خدا کنه خوشبخت شی. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ و با ببخشید کوتاهی.. دست دخترک ریزه میزه اش را گرفت و از در خارج شد. امیر پشتم ایستاد و گفت : چی شد؟ محمدامین آب دماغش را بالا کشید و گفت : صحنه های قشنگی رو از دست دادی. سید نزدیک بود پسره رو پ‍*‍اره کنه. با شنیدن حرفش چشم غره ای به او رفتم و سوی در رفتم تا سید را پیدا کنم اما..نه خبری از آنها بود نه خبری از سید. محمدامین..نگاه منتظرم را که دید گفت : گفت میره زود میاد. نفسم را بیرون فرستادم و همان طور که در را می بستم گفتم : نگفت کجا میره؟ نوچی کرد و با گرفتن دستم مرا سوی ساختمان هل داد. کفش هایم را از پایم بیرون کشیدم که آن دو با مشما ها سویم آمدند و بعد از من وارد ساختمان شدند. پله ها را که بالا رفتیم.. به در خانه رسیدیم. با بسم اللهی در را باز کردم و وارد خانه ی تاریکمان شدم. دیگر باید از اینجا هم خداحافظی می کردم. مگر نه؟ لبخند تلخی به این فکر زدم که امیر مشما ها را زمین گذاشت و چراغ را روشن کرد. محمدامین خرید های خوراکی را روی اپن ولو کرد که امیر با ذوق گفت : حالا نگفتی. از کجا می خواست پ‍*‍اره کنه با شنیدن حرفش..بی تربیتی نثارش کردم که محمدامین با خنده به پس کله اش زد و گفت : کصاف‍*‍ط¹ پالتویم را از تنم بیرون کشیدم و نفسم را بیرون فرستادم. معلوم نیست برای چی و به کجا رفته. با این کارهایش اخر مرا دق می دهد. البته..فکر کنم وقتی به خانه آمد توبیخم کند. چون پسرک هم انگار بد به ماجرا چسبیده بود. نمی دانم آن دو کی از در خارج شدند و با کدام بهانه ام مرا تنها گذاشتند‌ اما من..وقتی خودم را پیدا کردم که لباس هایم را عوض کرده بودم و داشتم با یک دست چادرم را تا می زدم. این بود زندگی من! زندگی مسخره ای که داستانش را برای هر کس می گفتم از شدت خنده اشکش در می آمد. چوب لباسی چادرم را داخل کمد گذاشتم و در کمد را بستم. حیف یک دست داشتم و آن یک دست هم فلج بود وگرنه.. تا الان بیشتر خرید ها را جمع و جور کرده بودم. دستی به موهای پریشانم کشیدم و سوی خرید های روی اپن رفتم. کافی بود. یک ختم را کفاف می داد نه؟ با این فکر سرم تیر شدیدی کشید و اشک در چشم هایم جمع شد. باز هم خدا لطف کرده بود. لطف کرده بود و زمان مرگم را گفته بود. اینگونه می توانستم یک دل سیر به همه جای زندگی ام فکر کنم و تک تک آدم های زندگی ام را سیر تماشا کنم. دیگر یک دفعه عزرائیل را به قصد جانم نمی فرستاد. حداقل مجال داده بود نه؟ اما..کاش آن فرصت را کمی بیشتر می کرد. نمی دانم..نمی دانم چقدر بی راهه رفتم و چقدر بی حواس کار انجام دادم. ادامه دارد... پ.ن¹: گودرت سانسور😎😂 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ولی وقتی به خودم آمدم که نگاهم روی ساعت یازده شب خشک شده بود. دست خیس ابم را به لباسم کشیدم و نگران لب زدم : چرا نیومد؟ موهایم را پشت گوشم راندم و سراغ گوشی تلفن رفتم. ولی..من که شماره اش را بلد نبودم! اصلا..شاید تلفن نداشت. داشت؟ تلفن را سرجایش نهادم و خودم را به اتاق رساندم. معلوم نیست تا این موقع کجا رفته است. بی اختیار.. کنار کشو ها نشستم و نگاهم را دقیقا به ساک طلقی کنار کمد دادم. انگار که تسکینم را یافته باشم.. تمام سوالاتم از ذهنم پر کشید و انگشتانم ساک طلقی را سوی بدنم کشید. این ساک طلقی.. چند روزی بود که گوشه ی کمد افتاده بود و من هیچ تکانی برای جمع کردن آن لباس ها در کشو نداشتم. آرام زیپ ساک را باز کردم و نگاهم را به لباس های کوچکی دادم که بیشترشان سفید و صورتی بود و.. در همان تاریکی هم چشم هایم را می گرفت. لباس کوچکی را از داخل ساک برداشتم و نگاهش کردم. یعنی بدنش انقدر کوچک بود؟ نیم وجبی ای نثارش کردم و به اشک هایم راه دادم. یکی یکی لباس ها را کنار می زدم و غبطه می خوردم به حال کسی که دخترکم را در آغوش می گرفت. من..برایم حتی یک روز دیدنش هم کافی بود. اما خدا انگاری همان را هم از سرِ منِ بی خاصیت زیاد می دید. نمی دانم کی و چگونه.. اما وقتی به خود آمدم که کشوی آخر لباس هایمان را پر لباس های دختر کوچولویم کرده بودم و نگاهم را به آن بخیه کرده بودم. دیگر ذوقم خوابیده بود. ذوقی برای دیدنش نداشتم چون می دانستم راهی برای دیدنش نیست. دعا می کردم..دعا می کردم دیرتر شود موعود دنیا آمدنش. من هنوز از جو آن همه اتفاق وحشتناک در نیامده بودم. من..من هنوز هم پنجه های فرهاد را روی گلویم احساس می کردم. من..من هنوز کابوس ان شب ها را می دیدم. قبول نیست! بخدا که قبول نیست. من هنوز دلم می خواهد در محور گرم خانواده ام بمانم. یک هفته کم نبود؟ یک هفته برای زندگی کردن کم نبود؟ با احساس بهم خوردن حالم.. در کشو را بستم و روی زمین سرد دراز کشیدم. حالم شدیدا خراب شد. جوری که حتی نمی توانستم برای باز کردن در بلند شوم. نفسم تنگ شده بود و مدام کلمه ی مرگ در گوشم می پیچید و.. قبری دو متری را تصور می کردم که شاید یک پنجمش سهم من می شد و خاک سنگینی به رویم ریخته میشد. حتی..حتی داشتم به تعداد نفراتی که دور قبرم جمع می شدند هم فکر می کردم. یعنی..اگر می مردم حالشان چگونه می شد؟ اصلا..اصلا آن عمه و شوهر عمه ای که آن ها را مادر و پدر می خواندم هم..در مراسمم شرکت می کنند؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ یا..یا مثل همیشه.. اشک هایم موها و فرش زیر سرم را خیس کرده بود. با احساس نزدیک شدن چیزی به بدنم.. تمام فکر هایم مانند یک زباله به سطل اشغال پرت شد و تمام جانم شد چشم..تا ببیند آن چیزی که سمتم می آید چیست. همینکه قفل سیاهی های چشمم باز شد.. صدای مهتاب گفتن آرام سید در گوشم پیچید. پس..پس او پشت در بود. بازویش را زیر سرم انداخت و گفت : چرا اینجا خوابیدی؟ مرا روی دست هایش بلند کرد و کنار گوشم گفت : بیداری؟ و من سوالش را با سوال جواب می دهم : کجا بودی؟ انگار که تازه الان به عمق قضیه پی برده که لحظه ای مکث می کند و می گوید : ببخشید. حواسم نبود. همین؟! ببخشید حواسم نبود؟ همینکه مرا روی تخت گذاشت..روی تخت نشستم و گفتم : کجا بودی؟ چرا نگفتی میری بیرون؟ ساعت..دقیقا دو نصفه شب بود و او..تازه به خانه آمده بود. آباژور کوچک کنار تخت را روشن کرد و با دیدن صورتم.. با همان صدای خشداری که تازه فهمیدم خشدار شده گفت : گریه کردی؟ جلوی پایم دو زانو ایستاد و گفت : برای چی گریه کردی؟ گریه کردم. آری گریه کردم. باید هم گریه می کردم. فکرش را بکن؟! خبر مرگت را رسانده اند و تو انتظار داری این چند وقت دنیا به کامت خوش باشد اما ساعتی نگذشته شوهرت می گذارد و بی خبر..تا دو نصفه شب پی یللی تللی می رود. مغزم لحظه ای رد می دهد. انگار که داغ کرده باشد! ناگهان درد عجیبی در سرم پیچید و باعث شد دراز کش روی تخت بیفتم. خسته شده ام. خسته شده ام از این زندگی که مدام از در و دیواری بدبختی می بارد. منِ بدبخت در این عمر شانزده هفده ساله ام یک سال هم زندگی نکردم. یکبار هم نشد آن خوشی های کوتاهی که چشیده ام از دماغم در نیاید. حالم از وجودم بهم می خورد. چرا که انقدر نحس است که به هیچ کس که خیر نرسانده هیچ.. خودم را هم بی نصیب نگذاشته. نمی دانم.. شاید آن شب بی هوش شدم. شاید مردم و دوباره زنده شدم اما..من هیچ از محتویات آن شب به خاطر ندارم. صبح شده. این را از نوری که از پنجره به چشمم می تابد فهمیده ام. هنوز حالم از دیشب بد است. نمی دانم..شاید هم ناهار دیروز به معده ام نساخته که حالت تهوع گرفته ام. سید کنارم نیست و احتمال می دهم در پذیرایی باشد زیرا گه گاهی صدای تق و توق می شنوم. امروز..احتمالا روز آخر این سال منحوس است. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ سال نحسی بود..کاش مرا هم با خود می برد و عید خانواده ام را به آنها زهر نمی کرد. حالم بدم با گذشت زمان شدت گرفته اما.. من نمی توانم بیخیال حمام رفتن شوم. نگاهم را به ساعت دوختم. احتمالا مادرم تا الان بیدار شده بود نه؟ کاش برود و صدایش بزند که بیاید و مرا حمام کند. نگاه منتظرم را به در دوختم و.. در کمال تعجب در به رویم باز شد و سید با حالی آشفته داخل شد. برخلاف تصورم..لباس خانگی به تن نداشت. اتفاقا کاپشن تنش کرده بود و بینی و گونه هایش سرخ بود و نشان می داد که او بیرون بوده‌. کاپشنش را از تنش بیرون کشید و بی حواس کنارم دراز شد. دلم می خواست لب هایم را روی قرمزی های گونه اش بگذارم و محکم و با صدا ببوسمشان اما اول باید باز خواستش می کردم. لحظه ای با به یاد آوردن دیشب..دلم پر غم شد. کجا رفته بود که آنقدر مهم بود و من را حتی برای یک اطلاع ندادن کوچک می دانست؟ همینکه.. کمر خشک شده ام را سویش چرخاندم.. تازه یادش آمد که باید نگاهی به صورتم بیاندازد و ببیند بیدارم یا نه. همینکه صورتم رو به روی صورتش قرار گرفت.. دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و بی اجازه صورتم را بوسید. اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم : منو خر فرض کردی؟ با شنیدن حرفم..نیشش را باز کرد و گفت : به جون مهتاب من خر توام با شنیدن حرفش..لگدی نثارش کردم و رو برگرداندم. با این حرکتم خندید و دستش را به دور شکمم پیچید و مرا به خودش چسباند. چانه اش را به سرم چسباند و گفت : دیشب اصلا حواسم نبود تو خونه تنهایی. اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم : کجا رفته بودی؟ نفسش را بیرون فرستاد و گفت : رفته بودم هوا به کله م بخوره. مغزم هنگ کرده بود. گفتم اگه بمونم خونه ی کار دستت میدم بعد بیا درستش کن. چشم غره ای به رگه های شوخی میان حرفش رفتم که خندید و ادامه داد : توی راه مریمو دیدم. اومدم همین جوری جیم شم که مچمو گرفت. لحظه ای نفسم گرفت. ترسیدم. ترسیدم از چیزی که واهمه داشتم و چند وقتی بود مثل خوره به جانم افتاده بود. همان..همان ترسی که می گفت امکان دارد که..که خانواده اش مرا مقصر دوری او بدانند و.. دیگر و نداشت! و ای برای ادامه ی حرفم نبود زیرا..چیزی از شیشه ی عمرم باقی نمانده بود و آنها کاری نمی توانستند کنند. چون..چون به زودی دست تقدیر ما را جدا می کرد و..نیازی به دست به کار شدن آنها نبود. سرم را در سینه فرو بردم که گفت : رفتم خونه ش. تا آخر شب اونجا موندم و اصلام حواسم نبود ی گوربه ی بور و تنها تو خونه ول کردم اومدم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ مشتم را در شکمش فرو کردم که خندید و ادامه داد : اره دیگه. تا بجنبم ساعت دو شده بود. وقتی م اومدم دیدم گوربه ی من ی گوشه ولو شده و داره گریه می کنه. بینی کوچکم را کشید و.. نفسش را محکم بیرون فرستاد. پس از لحظاتی گفت : ببخشید. اصلا حواسم نبود تنهایی. فکر کردم داداشات می برنت بالا. ولی دیدم اینجایی. نفس سنگینم را بیرون فرستادم و زیر لب گفتم : تنهایی وحشتناکه. و لحظه ای یاد همان روزی افتادم که در خانه تنها بودم و..سید با آن قیافه ی ترسناکش به سراغم آمده بود. انگار..انگار که حرفم را شنید و منظورم را فهمید که.. آرام دستش را روی صورتم کشید و گفت : پس دو تایی خوبه؟ با شنیدن حرفش بیشعوری نثارش کردم که قهقهه ای زد و من.. لگد محکمی نثار پایش کردم. انگاری مواجه شدن با دنیای بزرگ تر او را بی حیا تر کرده بود. سر جایم نشستم و گفتم : سید؟ به پایم نشست و گفت : جوووون؟ چشم غره ای به او رفتم که لبش را به دندان کشید و گفت : ببخشید..یعنی..جونم؟ نگاهم را از صورتش گرفتم و گفتم : می خوام برم حموم. میری مامانمو صدا کنی بیاد کمکم؟ کمی..دل دل کرد و.. انگار حرفی برای گفتن داشت اما..آخر نزد. می دانستم..می دانستم چه می خواهد بگوید. به غرورش بر می خورد که از مادرم درخواست کند که کمکم کند تا حمام کنم. چون..چون خودش را مسبب ناتوانی ام می دانست. آمد بلند شود که آرام مچ دستش را گرفتم و گفتم : نمی خواد. خودم میرم. دستم را که روی مچ دستش دید.. دستم را گرفت و لحظه ای نگاهم کرد. گربه ی پرروی درون چشم هایش می گفت دهانت را ببند اما.. احساس می کردم حرف دیگری هم برای گفتن دارد که طولش می دهد. دیگر داشتم به عقلش شک می کردم که چشم هایش را برایم ریز کرد و گفت : حتما باید امروز بری حموم؟ انگار که انتظار این را نداشتم.‌. با چشم های ریز نگاه از او گرفتم. وقتی دید بادم خوابیده گفت : صبر کن میرم مامانتو صدا می کنم. و چشمکی نثارم کرد و از در اتاق خارج شد. زیر لب..خلی نثارش کردم و به تخت تکیه دادم. به نظر می آمد پاک خل شده. البته..من هم خل شده بودم. مگر غیر این بود؟ سید خیلی با احتیاط پیشنهاد داده بود که این چند روز را به کنار خانواده ام بروم. مدام زیر گوشم می گفت چیزی نیاز نداری؟ دلت نمی خواهد جایی برویم؟ و من می‌دیدم دست هایی که در هم فرو می رفت و نفسی که بعد این حرف ها بالا نمی آمد را. خوب دلیلش را می دانستم. اما دیگر چند روز چه فایده ای برایم داشت؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ شاید.‌.اگر زیاد از خود ذوق نشان نمی دادم بعد از مرگم به دلش نمی ماند که دوباره خنده هایم را ببیند و.. با خود بگوید در اوج خوشحالی دستش از دنیا کوتاه شد. هم حالم خوب بود هم نبود. به گفته ی سید مدام خانه ی پدرم پلاس می شدم و سر آخر سید با دمپایی به سراغم می آمد و می گفت پشیمان شده ام که این پیشنهاد را به تو دادم. نگاهی به عبای آبی روشنم انداختم. به تنم نشسته بود اما.. بدون آن شکم برآمده بیشتر به من می آمد. حیف که دیگر نمی توانستم این لباس را با همان حالی که می خواهم بپوشم. نفسم را جانسوز بیرون فرستادم و نگاهم را به گل سر آبی و کوچکم دوختم که سید برایم خریده بود. گل کوچک و آبی ای که به شدت به چشم هایم می آمد و قلبم را پر شادی می کرد. جوراب شلواری ام را در پایم صاف کردم و بافت شل مویم را روی شانه ام گذاشتم. چه اشکالی داشت این عید آخر زیبا تر از روز عروسی ام شوم؟ به قول مادرم خوب مالیده بودم و بی روحی صورتم را گرفته بودم. البته.. صورتم در مقایسه با قبل عادی بود ولی برای پدر و برادر هایم که چهره ی رنگ و رو رفته و بی روحم جلوی چشم هایشان بود تغییر زیادی ای بود. روسری گل گلی و هم رنگ عبایم را از روی صندلی برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. مثل همیشه.. سید مشغول لمباندن بود. انگار نه انگار که در این خانه من حکم دو نفر را داشتم و من باید به اندازه ی دو نفر می خوردم. ولی خوب..او جایم را خوب پر کرده بود. سیب را از دستش گرفتم و گفتم : بسه دیگه. از بس خوردی چاق شدی. و نگاهی به شکم تختش انداختم و گازی به سیب درون دستم زدم. اشاره ای به روسری روی شانه ام زدم و گفتم : سرم می کن‍.. و حرفم با دیدن نگاه ماتش در دهانم ماسید. با دیدن دست دراز شده ام..روسری را آرام از دستم گرفت و گفت : چه ماه شدی. و چشم هایم را ستاره باران کرد. نگاه ستاره بارانم را که دید.. لبخند شیرین و پر حسرتی زد و غم چشم هایش را از صورتم ربود. حالم دوباره بد شد. این نگاه غم زده اش مدام کار را خراب می کرد. روسری را برایم تا زد و آن را زیر گلویم گره شلی زد و همان طور که نگاهش را به سختی از صورتم جدا می کرد گفت : تو برو منم لباسمو عوض کنم میام. گازی به سیب زدم و گفتم : تو راه پله ها منتظرم. و سوی در حرکت کردم. نمی دانم چقدر از تنها گذاشتنش گذشته بود اما.. من در صدم ثانیه فهمیدم در آن زمان کوتاه.. گریه کرده. پشیمان شده بودم. با این کارم..چنگ به دلش انداخته بودم. اما برای پشیمانی دیر بود چون..تا خودم را پیدا کنم در آغوش پدرم فرو رفته بودم و راهی برای باز گشت نبود ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
تمام شد. حال علی ماند و یک عمر خاطره.
سرِ‌زینب‌به‌سلامت سرِ‌نوکر‌به‌درک:)
صورتش سه تیغه بود و موهاش بلند! راننده تاکسی بود از این لاتای قدیمی... بایه ماژیک یه جمله روی برگه A4نوشته بود و چسبونده بود روی داشبورد ماشین جمله این بود: (آقاجان اگر نشناختم، ببخشید؛ سلام علیکم) بهش گفتم ببخشید مخاطب این جمله کیه؟ با لحن لاتی گفت: «هر کی یه عشقی داره،یکی کفتربازی یکی چاقوکشی...مام عشقمون اربابمونه،اینو نوشتم که اگر یه شبی یا نصفه شبی سوار ماشین ما شد و ما نشناختیم حمل بر بد ادبی نشه»
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ با صدای بلند امیر به خود آمدم : اوهووی. هنوز سال تحویل نشده ها! داری دختر ذلیل بازی در میاری. بابا از جلوی در مرا رد کرد و رو به امیر گفت : بسوز از حسودی‌ بی حواس.‌.خودم را در آغوش مادرم جا کردم نگاهم را به امیری دوختم که دست به سینه به من زل زده بود. لبخند بی جانی به رویش پاشیدم که نگاه از من گرفت و خطاب به سید گفت : به. گل سر سبد کوچه. از زنبورا چه خبر؟ سید چپ چپ نگاهش کرد و گفت : خوبن. به گربه بوره ی محل سلام می رسونن. و با نازک کردن پشت چشمی برای او رو به روی پدرم روی مبل ها نشست. با این حرفش، از خنده لب هایم را داخل دهانم کشیدم که مادرم دستش را آرام داخل کمرم فرو کرد و کنار گوشم گفت : جمع کن نیشتو. و من با این حرفش نگاهم را به بابا دادم که داشت با چشمان ریز سید را نگاه می کرد. به به. کار سید در آمد. مادرم دستش را به بازوی امیر زد و با گفتن یک چایی بیار کنار پدرم جای گرفت. من هم به ناچار کنار سید نشستم. همینکه بابا حواسش سمت مادرم رفت سید سرش را کنار گوشم خم کرد و آرام گفت : بابات چرا اینجوری می کنه؟ چشم برایش ریز کردم و گفتم : خوب بابامم بوره. الان به اونم توهین کردی. نگاهم را سوی صورتش برگرداندم که لبش را زیر دندان کشید و گفت : از دست این داداشای خل و چلت. ی نزاشتن به ی هفته بکشه ما دوماد این خونه شیم. با پایم به پایش کوبیدم که امیر سویمان خم شد و رو به سید گفت : چه خبر؟ باز که تو اومدی اینجا پلاس شی. زنت کم بود خودتم اضافه شدی؟ سید یک چای برداشت و گفت : عزیزم ناراحتی بفرمایید بیرون. امیر با شنیدن حرفش با چشم هایی گرد گفت : اونوقت تو احساس نمی کنی جای ما رو گرفتی؟ سید هورتی از چایی اش کشید و گفت : ایناها. این همه جا. شما نمی بینی به من ربطی نداره. امیر پشت چشمی برایش نازک کرد و با کوبیدن پایش به پای سید از کنارمان رد شد. سر به سر گذاشتن هایشان به عروس و خواهر شوهر شباهت بیشتری داشت تا داماد و برادر زن. ریز، سری از تاسف تکان دادم و به مبل تکیه کردم. نمی دانم چقدر اما کم مانده بود به سال تحویل. همه چای هایشان را خورده بودند و روی مبل ها لم داده بودند و به تلویزیون خیره شده بودند اما.. جای خالی محمدامین بد توی چشمم می زد. این چند روزی هم که آمدم و رفتم محمدامین در خانه بسیار کمرنگ بود. هیچ وقت از آن اتاق بیرون نمی آمد و هر وقت هم به بهانه ی پرسیدن حالش می رفتم داخل اتاق دراز کشیده بود و چشم هایش روی هم بود. می دانستم خواب نیست.. ولی رنگ رخسارش هم نشان می داد که حتی اگر خواب هم نباشد نمی تواند بلند شود. مدام جمله اش توی سرم می پیچید : ی کاری کردی که دیگه شبا نمی تونم بخوابم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ بد کاری کرده بودم و خودم ضرری نمی دیدم اما محمدامین بیچاره داشت آب می شد. می گفت..می گفت مرگ خیلی از عزیزانش را دیده و انقدر مرگشان درد داشته که شب ها از شدت ترس بی خوابی به سرش می زده و خوابش نمی برده. نگاه منتظر و غم دیده ام را به در دوختم تا بیرون بیاید. نمی دانم چقدر به در خیره شدم اما.. امیر پاهایش را روی میز دراز کرد و بلند گفت : بابا سانتال نمی خوای بری خواستگاری عشقت که. سال تحویله. پاشو بیا بابا سید خودشم با زیر شلواری اومده. با این حرفش سید با چشم های گرد گفت : اگه این زیر شلواریه لابد اونی که تو پاته لباس زیره. امیر نگاهی به شلوارکش کرد و با کشیدن پایش رو به سید گفت : هر چی باشه از تنبونای همتون بهتره. ده سال تضمینی کار کرده سال دیگه می خوام اهدا کنم موزه. سید نوچی کرد و گفت : همینو بپوش برو بشین تو یکی از جایگاهای موزه. نمی خواد اینو اهدا کنی. امیر با این حرفش نیشش را بست و آمد چیزی بگوید که در اتاق باز شد و محمدامین بیرون زد. سید با پیروزی ابرو برای امیر بالا انداخت و به احترام محمدامین بلند شد. سلامی به روی رنگ پریده اش کردم که با سلام آرام و بشین بلندی خطاب به سید کنار امیر جای گرفت. با این حرف محمدامین امیر خودش را به سید نزدیک کرد و گفت : بشین بابا پاچه خوار. سید چشم غره ای به او رفت و سرجایش نشست که امیر خطاب به محمدامین گفت : ای جووون. زیر شلواری تم عشقه. با این حرفش محمدامین چشم غره ای به او رفت و خودش را از امیر دورتر کرد. لبخند تلخی به دیوانه بازی هایشان زدم که بابا گفت : کره خر پاشو عوض کن اونو. زشته . مثلا مهمون اومده. با این حرفش محمدامین به چشم های سید زل زد و کشیده، صدای خر در آورد. با این حرکتش سید از خنده لبش را گاز گرفت و امیر در آغوشش غش کرد. بابا چشم غره ای به محمدامین رفت و مادرم نگاهش را میانمان چرخاند و گفت : چند تا الاغ افتادن بهم نمی دونن چیکار کنن. با این حرفش امیر خودش را جمع کرد و گفت : الاغا عر عر نکنید مامانم اعصابش خرده. و مامانم را جوری غلیظ کشید که با روشن شدن منظورش خنده از دهانم در رفت و چشم غره ی سنگینی نسیبم شد. نگاهم را به دقیقه شمار تلویزیون دوختم. یک دقیقه مانده بود تا سال تحویل. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به دعا برای هر آن کسی که می شناختم و نمی شناختم. شاید مسخره باشد اما.. فرهاد را هم دعا کردم. از خدا خوشبختی دخترکم و سید را خواستار شدم و..در ذهنم مرور کردم آرزو هایی را که خط خورد و به من نرسید. کاش می شد..کاش می شد آرزوهای مرا هم برآورده کند. یکبار..فقط یکبار حرف دلم را بشنود. بگذارد..بگذارد ارزوهایم را لمس کنم. چه اشکالی داشت مگر؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ نمی دانم چقدر در فکر بودم اما همینکه توپ سال تحویل در شد به خود آمدم. نگاهم را در جمع خانواده چرخاندم. همه به یکدیگر زل زده بودیم که امیر بلند گفت : الان منتظرید من بلند شم ماچتون کنم؟ با این حرفش سید به خنده افتاد و نیش همه باز شد. و بعد زمانمان به بغل و روبوسی گذشت. آخرین نفر..در آغوش مادرم فرو رفتم که مرا محکم بوسید و کنار گوشم گفت : اینم برای خودت. و دو بوسه روی گونه ی دیگرم کاشت و مرا رها کرد. لبخندی به روی جمع شش نفره مان پاشیدم و روی مبل نشستم. نمی دانم شاید..این اولین و آخرین سال تحویلی بود که کنار این خانواده بودم. کاش..کاش می شد مدت در اغوش گرفتن ها طولانی میشد. چون..چون دیگر کسی نبود مرا به آغوش بکشد. نمی دانم کی سر جایم جای گرفتم و کی به دست پدرم که قرآن در آن بود خیره شدم. ولی..وقتی به خود آمدم که پنجاه هزار تومانی ای رو به رویم گرفته شد و صدای هین بلند امیر خانه را پر سکوت کرد. نگاه گنگم را به پنجاه هزار تومانی ای که از قرآن پدرم در آمده بود دوختم که امیر بلند گفت : این عادلانه نیست. ما ده هزار اون پنجاه هزار؟ بابا پنجاه تومانی را در دستم گذاشت و صورتم را بوسید و خطاب به امیر گفت : همونم زیادیته. نزار ازت بگیرم بزارم رو عیدیای محمدامینا. با این حرفش امیر پشت چشمی برای او نازک کرد و من.. بی اختیار نیشم را باز کردم. سر آخر.. بابا با ی چشمک از من دل کند و رو به سید گفت : ببینم تو هم عیدی می خوای؟ سید نیشش را باز کرد و گفت : من که ننه بابا ندارم این امسال شما زحمت بکشید. با این حرفش بابا زیر لب پدر سوخته ای نثارش کرد و امیر بلند گفت : چقد این پرروئه. سید نگاهی به امیر انداخت و گفت : من پرروام تو چی ای پس؟ امیر ناباور به او خیره شد و گفت : من پرروام؟ سید سری تکان داد و گفت : عمه م بود دو دقیقه پیش می خواست عیدیای خواهرشو هاپولی کنه. امیر پکر به او زل زد و رو به بابا گفت : بده بابا بده. ایشالا غدیر قراره پنج برابر برا تک تکمون حساب کنه. و بعد با پیروزی به سید زل زد و من زیر لب دیوانه هایی نثارشان کردم و نگاهی به ده هزاری ای دوختم که در دست سید قرار گرفت. کاش..هیچوقت این جمع از هم نپاشد. حتی..حتی اگر من هم نباشم که جمعشان را ببینم. . امروز انگار برایم با روز های دیگر فرق داشت. بی دلیل به جای جای خانه خیره می شدم و چند لحظه ای نگاهشان می کردم و بی اختیار صفحات خاطره را برای خود ورق می زدم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ این..نه تنها برای جا جای خانه بود بلکه اعضای خانواده را هم خیره می نگریستم. حتی..محمدامینی که مدام سرش داخل بالش بود. دست خیسم را به گوشه ی لباسم کشیدم و خودم را به اتاق رساندم. دلم پوسیده بود. می خواستم بروم دید و بازدید. مثل سال های قبل. حتی..حتی دلم برای..برای پدر و مادر قبلی هم هم تنگ شده بود. می خواستم ببینمشان اما..انگار کسی علاقه ای به دید و بازدید نداشت. حتی..سید هم که فکر می کردم خودش را به خانواده اش می رساند هم..این چند روز مدام در جا می زد تا کاری برای خودش دست و پا کند و هیچ توجهی به دیدار با خانواده اش نشان نمی داد. در اتاق را آرام باز کردم و داخل شدم. دوباره..سرش را درون کتاب هایش فرو کرده بود و داشت چیزی می نوشت. اعصابم را خرد کرده بود. انگار نه انگار که این هفته قرار است که سرم را زمین بگذارم و بروم. بی اجازه..خودکار را از دستش بیرون کشیدم و در کتاب را بستم. نگاهم را به چشم های قیرش دوختم و به زور خودم را در آغوشش جای کردم. صورتم را به گردنش چسباندم و گفتم : بیشتر از من به کتابات توجه می کنی. مثلا من زنتم! دستانش را به دور بدنم پیچید و گفت : بگو به کتابات حسودیم میشه! سرم را بالا آوردم و با چشم های ریز نگاهش کردم که بلند خندید و من چانه ام را روی شانه اش گذاشتم. از روی صندلی برخاست و همانطور که روی زمین جا باز می کرد گفت : حالا برای چی اومده بودی؟ صورتم را مماس صورتش قرار دادم و گفتم: ببخشید مزاحم خلوتتون با کتاباتون شدم. و بعد پشت چشمی برایش نازک کردم که به یکباره مرا روی دست هایش خواباند و گفت : اتفاقا منتظرت بودم بیای منو از دستشون نجات بدی. و بعد چشمکی به رویم نشاند که اووی کشداری برایش کشیدم و او سر تکان داد. خودم را در آغوشش مچاله کردم که کنار گوشم گفت : بریم بیرون؟ سرم را بالا انداختم و گفتم : نه. انگشتش را زیر گلویم کشید و گفت : پس چی؟ چی می خوای؟ نگاهم را به چشم هایش دوختم و آرام گفتم : تو رو. با شنیدن حرفم با لبخند چشم ریز کرد و گفت : مام شوما رو می خوایم. ولی مزاحمت زیاده. و بعد انگشتش را آرام روی پهلویم کشید که انگشتش را در دست کشیدم و گفتم : به بچم نگو مزاحم. و بعد انگشتش را گاز گرفتم که خندید و گفت : مگه دروغ میگم؟ چیزی نگفتم. بیشتر علاقه داشتم با انگشت درازش بازی کنم. ناخن انگشتش را بی هدف به دندان کشیدم که آرام گفت : دوست داشتم اگه دختردار شدم اسمشو بذارم مهدیه. نمی دانم چرا با شنیدن حرفش خنده ام گرفت. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ بلند خندیدم که با قیافه ای پکر گفت : وا. چیش خنده داشت؟ گردن شکستم و گفتم : سید چند ساله به این فکر می کنی؟ لب هایش را جلو داد و گفت : از اون موقع که دیدمت. با شنیدن حرفش جایمان عوض شد و من از تعجب دهانم باز ماند و او بلند خندید. خنده اش که تمام شد..بیخیال بحث بینمان.. زیر لب زمزمه کردم : مهدیه..مهدیه. یادم آمد! این اسم را از دهان امیر شنیدم. همان موقع که فهمیدم دخترکم زنده است و نامش را به امیر گفتم و او گفت : «هدیه ای مهدیه ای؟» پس..او می دانست که سید چه اسمی انتخاب کرده. لبخند تلخی زدم و.. خوب بود. همینکه می دیدم این موجود کوچک را می خواهد برایم کافی بود. من..من فقط مسئول سالم به دنیا آوردنش هستم. از آن به بعد..دیگر هیچ چیز به من ربطی ندارد حتی..حتی نامش. فکر کردن به مرگ.. برایم وحشتناک بود. انگار نه انگار که تازه در این دنیای تاریک یارانم را پیدا کرده ام و می خواهم زندگی بسازم..باید بار و بندیلم را جمع می کردم و کوچ می کردم به دنیایی که از اینجا تاریک تر بود و..هیچ موقع قرار نبود برای من همدمی بیاید. از این فکر..عرق سردی روی تیره ی کمرم نشست و اشک در چشم هایم جمع شد. اشک هایم میل شدیدی به جاری شدن داشت که... او مرا روی پایش نشاند و گفت : چته؟ اشک تو چشمات برا چیه؟ با شنیدن حرفش..دلم لرزید. انگار که..انگار که باید حقیقت فهمیدن آنکه قرار است به زودی بمیرم را در سینه ام محفوظ می داشتم که اینگونه از برملا شدنش بهم ریخته بودم. سرم را کمی بالا آوردم و گفتم : هیچی..هیچی نشده. دستی به زیر چشم هایم کشیدم و زیر چشمم که بی اجازه تر شده بود را خشک کردم که گفت : پس چی شده؟ ناراحتی؟ چیزی می خوای؟ سرم را بالا انداختم و سریع گشتم دنبال جوابی که او را به گونه ای فقط بپیچانم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : یبارکی یاد..محمدامین افتادم. چند وقته حالش خوب نیست..همش..همش تو اتاقه با کسی دمخور نمیشه. همش سردرده. هر چی هم بهش میگم نمیره دکتر دست زیر چانه ام انداخت و گفت : فقط همین؟ سر تکان دادم که نامحسوس نفسش را بیرون فرستاد و با رها کردن چانه ام گفت : نگران نباش. خودم ی روز کولش می کنم می برمش دکتر. خوبه؟ انتظار این حرف را به خاطر یک هویی شدن موضوع نداشتم به خاطر همین..با تعجب و.. با کمی حسرت گفتم : واقعا؟! سر تکان داد و با دراز کردن پاهایش مرا از خودش دور کرد. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دست به سینه کرد و گفت : میگم که.. سرم را سویش برگرداندم و گفتم : میگی که؟ اشاره ای به کمد لباس ها کرد و گفت : پاشو بپوش بریم بیرون. پوسیدم تو خونه. دست هایم را روی پاهایش گذاشتم و گفتم ؛ کجا بریم؟ اوم کشداری کرد و گفت : قبرستون چطوره؟ با شنیدن حرفش..بی تربیت بلندی نثارش کردم که با خنده گفت : تو فرهنگ لغات شما قبرستون چی میشه مگه مادمازل؟ ابرو بالا انداختم و گفتم : واقعا می خوای بری بهشت زهرا؟ سری تکان داد که از جا بلند شدم و گفتم : واقعا که دارم به عقلت شک می کنم. پسره ی نادون میگه دارم می پوسم تو این خونه بعد میگه بریم بهشت زهرا(س) با شنیدن حرفم از جا برخاست و گفت : والا مامان بوری. انقدر که تو غر می زنی ننه بزرگ من غر نمی زد. لب و لوچه ام را برایش کج کردم که لباس هایش را از داخل کمد بیرون کشید و گفت : تا می پوشم پوشیده باشی ها. چشم غره ای به او رفتم که با نیشی باز از در خارج شد و در را هم پشت سرش بست. این مرد..امروز کمر به قتل من بسته بود. همین کم بود که بروم و خانه ی ابدی ام را هم رصد کنم. معده ام داشت از شدت استرس بهم پیچ می خورد ولی... به هر مشقتی بود لباس هایم را به تن کردم و با او همراه شدم. به دلیل فاصله ی کممان با شاه عبدالعظیم سر ده دقیقه بهشت زهرا (س) بودیم. دقیقا..سر قطعه ای ایستاده بود که اول تا آخر قبور معلوم بود و محض رضای خدا نبود یک درختی که جلوی دیدن ادامه ی قطعه را بگیرد. همینکه نگاهم به قبر ها افتاد دست و پایم شل شد. هوا سرد بود ولی..بدن من سردتر. به گمانم..مردم تا شانه به شانه ی سید طی کنم آن قطعه را. اصلا نفهمیدم. هیچ نفهمیدم از راهی که طی کردم و کدام اهل قبر را زیارت کردم چون..چون مدام نگاهم روی اسامی و عکس های قبور بود و.. تصور می کردم اسم و عکس خودم را به روی همان قبور. قبور تنگ و سردی که حتی پا هم که رویش می گذاشتی تنت یخ می‌بست..چه برسد به خوابیدن درَش! داشتیم می رفتیم. نمی دانم به زیارت کدام اهل قبر می رفتیم اما.. دستان قرمز شده ی هر دوتایمان نشان می داد که وقت زیادی را در قبرستان گذرانده ایم. نگاهم روی سنگ ها می چرخید و اسامی را تند و تند می خواند تا اینکه..نگاهم به قبری افتاد و اسم رویش شد برایم آژیر قرمز. چشم هایم سیاهی می رفت و..مغزم رسما رد داده بود. جوری که حتی کنترل روی پاهایم نداشتم چون..چون به پنج ثانیه نکشیده خودم را به قبر رساندم و کنارش زانو زدم. قبر سیاه بود و.. رویش با رنگ طلایی نوشته شده بود (سید محمدطاها رضایی) بی اختیار..دستم را روی اسم کشیدم و نگاهم را تا روی عکس بالا آوردم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دقیقا..دقیقا عکس سید بود. نگاه اشک بارم را تا انتهای قبر کشیدم. پایینش تاریخ تولد و.. زیرش تاریخ همان شب کذایی نوشته شده بود و..پایین تر نوشته شده بود (پسرم) چشمم سیاهی رفت و دست لرزانم شد تکیه گاهم. این..این همان قبری بود که محمدامین درباره اش صحبت می کرد. همان قبری که می گفت می خواهیم جنازه اش را با آنی که سوخته بود و نشان از سید می داد شبانه عوض کنیم. ناگهان دستی به دور بدنم حلقه شد و صدای لرزانش در گوشم پیچید : مهتاب. همینکه صدایم زد..لب هایم از هم فاصله گرفت و زبانم در دهان چرخید : شانس آوردم...شانس آوردم اون شب نمردی. هقی زدم و به هر فلاکتی بود ادامه دادم : شانس آوردم جنازه ی سوخته مال تو نبود با شنیدن حرفم..محکم سرم را در سینه اش فرو کرد و کنار گوشم گفت : حالا که نمردم. جنازه ی سوخته هم برای من نیست. پس چرا گریه می کنی؟ انگار که..انگار که مسکنی قوی به بدنم تزریق کرده باشند که..یک هو هم درد قلبم هم اشک هایم فرو کش کرد و..من ماندم در آغوش کسی که ماه ها برای نبودش سوختم و حالا..قرار بود من ترکش کنم. بی حرف..سرم را روی سینه ی گرمش کشیدم و نگاهم را به قبر پایین که خاک شدیدی گرفته بود دوختم. با آنکه آن همه برف و باران آمده بود اما..هنوز آن همه خاک روی آن قبر نیم متری مانده بود. درخت تنومند و سبز بالای سر قبر اصلا نمی گذاشت نور آفتاب به آن برسد چه برسد به برف و باران. بیچاره اهل قبر! هیچکس نبود زیارتش کند. دستم را روی اشک هایم کشیدم و خودم را تا قبر پایینی کشاندم و با دست خاک روی قبر را کنار زدم. لابد اهل قبر خیلی وقت بود که مرده بود که آنقدر سنگ قبرش قدیمی و خاک خورده بود. نگاه غمزده ام را روی متن رویش کشیدم. (شادروان مهتاب زمانی) و بعد..تاریخ تولد درون شناسنامه ام و سر آخر.. تاریخ آن شب کذایی. خبری..خبری از سنگ قبر باشکوهی همانند قبر بالایی نبود. نه..نه عکسی نه شعری..نه دخترمی. حتی..حتی سنگ قبر کوچکم انقدر خاک گرفته بود که انگار سال های سال است کسی به خانه ام سرنزده. قلبم داشت می ترکید. تا به حال این همه فشار را یک جا متحمل نشده بودم. رگ های قلبم داشت به مرض انفجار می رسید و نفسم بالا نمی آمد این بود..این بود جایگاه من. این من بودم! من در قبری دومتری که لحدی روی صورتم قرار گرفته بود و یک عالمه خاک مرا پوشانده بود. درب خانه ام را خاک گرفته بود و فقط یک شادروان کمرنگ رویش نوشته شده بود. این من بودم. این من بودم و خانه ام وقتی می مردم. حتی..حتی تصور خوابیدن زیر خروار ها خاک نفسم را می برید. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ناگهان..دستش به دور پهلویم حلقه شد و من محکم به سینه اش خوردم. از زور درد.. لباسش را محکم در چنگ گرفتم که وحشت زده کنار گوشم گفت : تمومش کن مهتاب. اینا همش تموم شده نه من زیر اون قبرم نه تو. ناگهان رگ های قلبم رها کرد و کل جانم در آغوشش شل شد. نفسم که به راه افتاد.. با اشک گفتم : م‍..می‌‌..دو..دونم. دستش را به روی کمرم کشید و گفت : پس چته؟ چرا اینجوری می کنی؟ نگاه تارم را به قبر دوختم و به زور گفتم : من..من زیر اون قبر نیستم ولی..ولی به زودی جام همونجاست. منم میرم زیر همون قبر. ناگهان پشت انگشتانش روی گونه ام نشست و صدای عصبی اش در گوشم پیچید : اینجا تمرگیدی آبغوره میگیری که تهش اینا رو بخونی تو گوش من؟ با این حرفش..شدت گریه ام بیشتر شد اما زبانم در دهان نماند و چرخید : تو نمی دونی. می دونی چه حسی داره وقتی می دونی چند وقت دیگه قراره خونت بشه ی قبر دومتری و پتوت بشه ی عالمه خاک سنگین. می فهمی؟ اون تو..اون تو سرده! تنگه!..سنگینه. هیچکس..هیچکس نیست بیاد قبرمو بشوره که تهش میشه این. و اشاره ام را سوی قبر خاک گرفته گرفتم و ادامه دادم : من..من می ترسم. من تنهام. هیچکس..هیچکسو ندارم. سید وحشتناکه..ترسناکه. من..من دارم..دارم از ت‍.. اما حرفم تمام نشده.. بازویم را محکم گرفت و مرا از جا بلند کرد و گفت : اشتباه کردم..غلط کردم اوردمت اینجا. مرا به دنبال خودش کشید و گفت : بس کن. تو نمیمیری. و من ماندم در آن لحن پر عجز و حسرت سید که..با چشم های به خون نشسته و..ناامیدش ترکیب..ترکیب آدمی را ساخته بود که..که چیزی را به زبان می آورد که می دانست حقیقت ندارد و.. التماس خدا می کند که سرنوشت را تغییر دهد. مات ماندم روی رد اشک هایی که در ثانیه صورت سفیدش را پر کرد. اصلا یاد ندارم..یاد ندارم چه زمان و در چه حالت در ماشین جای گرفتیم فقط..فقط می دانم که با داد سید به خود آمدم : جونم به لبم اومده تو این یکسال. زندگی نزاشتی واسه ی من از بس در گوشم گفتی مرگ مرگ مرگ! دستش را به چانه اش زد و گفت : به امام رضا به اینجام رسوندی. محکم دستش را به رانش کوبید و پیشانی اش را به فرمان زد. این دادش و جمله ی آخرش..بد تنم را لرزاند. گوشه ی چادرم را از ترس در مشتم گرفتم اشک هایم را جمع و جور کردم. می ترسیدم بیشتر از این اشک بریزم و او رد بدهد و کاری دستمان بدهد. رسما..همه مان دیوانه شده بودیم. آن از خانواده ام و این از سید. جوری قاطی کرده بود که می گفتم الان است که خودش مرا بکشد و خودش را راحت کند. نمی دانم چقدر پیشانی اش روی فرمان بود اما..وقتی پیشانی اش را از روی فرمان برداشت رد قرمز روی پیشانی اش اشک هایم را به جوشش انداخت. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دستی به صورت قرمز شده اش کشید و با بیرون فرستادن نفسش به راه افتاد. قلبم داشت از سینه بیرون می زد. می دانستم وقتی عصبی می شود زنده ماندم با خداست. هنوز جای گوشواره هایم خوب نشده بود. حتی..حتی گونه و بازویم.. اگر این دفعه هم به سیم آخر بزند.. نمی دانم چقدر از حاکم شدن سکوتی وحشتناک درست میانمان، گذشته بود که احساس کردم ماشین ایستاد نگاهم را به پنجره دادم که گفت : پیاده شو. لحظه ای سنکوپ کردم. پیاده شوم؟ چرا؟ کجا؟ منگ نگاهم را در جایی که نمی شناختم چرخاندم که بلند گفت : با تو بودم. پیاده شو. بند دلم پاره شد. مرا کجا می خواست رها کند؟ کجا می خواست مرا تنها بگذارد؟ در جای ناآشنا؟ تا آمد دستش طرف صورتم بیاید در ماشین را باز کردم و پایین آمدم. همین مانده بود رد دستش صورتم را سیاه کند و پدرم را متوجه کند. دیگر چیزی از زندگیمان باقی نمی ماند. گرچند.. مگر قرار بود باقی بماند؟! نگاه گریانم را در خیابان ناآشنا چرخاندم که نگاهم به در سبز رنگی خورد که به نظر مسجد می آمد. درست کنار دستم..کمی جلوتر در سبز رنگ بود و لایش کمی باز بود. بی فکر..قدم راست کردم سمت در که صدای بلند سید که محکم می گفت "مهتاب" دست و پاهایم را شل کرد. سوی ماشین برگشتم و بی حواس..میان خیابان گفتم : جآن؟! و نشنیدم که می گفت "صبر کن خودم الان میام" ش را چون..چون احساس کردم تمام مانتو و شلوارم خیس شده. نگاه وحشت زده ام را به کفش هایم دوختم که کنارشان میزبان مایع سفید و بی رنگی شده بود که از بدن من خارج می شد. لحظه ای سرم گیج رفت و چشم هایم روی هم افتاد. خوب می دانستم چه شده اما می خواستم آن احتمال وحشتناک را از خودم دور کنم. نمی خواستم بپذیرم. ناگهان دستی محکم به دور کمرم حلقه شد و صدای نگرانش در گوشم پیچید : مهتاب. لای پلک های سنگین شده ام را به سختی باز کردم که دستم را در دستش گرفت و بدنش دقیقا پشتم قرار گرفت. چادرم را دور کمرم جمع کرد و گفت : ببخشید. بخدا حواسم نبود. و قدم هایش را سوی در سبز تند کرد اما...من انگار کر بودم که نمی شنیدم..شاید هم نمی فهمیدم، حرف هایش را. همینکه به در سبز رنگ رسیدیم کل بدنم بی حس شد. خبری از درد نبود پس..پس حالم خوب بود فعلا..فعلا خبری از قدم نورسیده نبود. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ پلک هایم را بهم فشردم و نفس عمیقی کشیدم که صدای دختری را دقیقا از رو به روی خودم شنیدم : بالا..بالا ی اتاق جداست اونجا آشپزخونه هم داره..خودتون..برید بالا بهشون آب قند بدید کسی داخل نیست. نگاه تارم را به دخترک ریزه میزه ای که شاید هم سن خودم بود دوختم که صدای سید از کنار گوشم بلند شد : ممنون. نمی دانم چه شد که یک دفعه زمان و مکان از دستم در رفت ولی وقتی خودم را یافتم که از درد کل شکمم منقبض شده بود و نفسم بالا نمی آمد. نگاه اشکی ام را به سید دوختم که مانند این پیرزن ها یک لیوان آب با چند هبه قند در دست گرفته بود و داشت با قاشق هم می زد. لیوان را سفت تر در دست های قرمز شده اش گرفت و گفت : ای خدا. عجب غلطی کردم رفتم قبرستون. سویم برگشت و گفت : آخه مردک نونت کم بود ابت کم بود مکانت کم بود برای چی پاشدی رفتی قبرستون؟ سویم خم شد و لیوان را جلوی دهانم آورد و..با دیدن چشم های بازم گفت : ببخشید بخدا حواسم نبود بینی اش را پر صدا بالا کشید و لیوان را به لب هایم فشار داد و گفت : بخور الان پس میوفتی. لب هایم را از هم فاصله دادم و او یک دستش را زیر سرم نهاد و لیوان را کمی کج کرد ولی مگر آب قند دردی از من دوا می کرد؟ داشتم..داشتم به یک قدمی مرگ می رسیدم! الان آب قند چیزی نبود که من نیاز داشتم. تا آب قند پایین برود یادم آمد آرزوهایی که در سر پرورانده بودم و می خواستم تک تکشان را لمس کنم اما..قسمت نبود حتی به آن کوچک ترینش برسم. دیگر جان اشک ریختن در بدنم نمانده بود. همینکه لیوان آب قند از لب هایم جدا شد سرم را روی شانه اش قرار دادم و دستم را روی شکم پردردم کشیدم. نمی دانم..نمی دانم چرا دهانم باز نمیشد که بگویم مرا به بیمارستان برساند دارم میمیرم. انگار می خواستم با نگفتن مرگم را به تعویق بیندازم. سرم را که روی شانه اش حس کرد دستش را به کمرم کشید و گفت : ببخشید. بخدا اعصابم بهم ریخت حواسم نبود سرت داد می زنم. چشم هایم را از درد بهم فشردم و به سختی گفتم : بریم..بریم خونه. بوسه ای به گونه ام نشاند و گفت : چشم. چشم. الان میریم. و بعد مرا از بدنش جدا کرد و به دیوار پشت سرم تکیه داد. چادرم را از پشت گردنش برداشت و از رو به رویم بلند شد و گفت : بنزین تموم شده میرم دنبال بنزین میریم خونه. چادرم را روی پایم گذاشت و با تمیز کردن صورتش صورتم را محکم بوسید و سوی در سیاه رنگ رفت. کاش میشد بگویم مرا هم با خودش ببرد. می ترسم برود و دیگر نبینمش. ولی چه کنم که آن لحظه فقط اشک هایم به راه بود و قدرت تکلمم فرار کرده بود. تا به در برسد..چند باری برگشت و نگاهم کرد. حال زارم پریشانش کرده بود و می دانستم همه چیز را تقصیر خود می داند. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ همینکه از در بیرون رفت ثانیه ها شروع کرد به کند گذشتن. درد داشت لحظه لحظه شدید تر می شد و من در این فکر بودم که کاش برای بار آخر خانواده ی پنج نفره مان را در آغوش بگیرم. چشم هایم غرقِ سیاهی شده بود و صدای بالا و پایین شدن قلبم از هر صدای دیگری بیشتر به گوش می رسید. ناگهان..دستی روی بازویم نشست و من به امید آنکه سید است..چشم هایم را سریع باز کردم اما..دختری را دیدم همسن و سال خودم که بازویم را گرفته بود و کنار گوشم می گفت : خانوم حالتون خوبه؟ و بعد آن یکی دستش را سر داد زیر آن یکی شانه ام و گفت : بیاین بریم بشینید کنار بخاری اینجا سرده. یعنی این دختر فکر می کرد که من با این حالم می توانم بلند شوم؟ البته که باید همچین فکری می کرد. او که نمی دانست من در چه وضعی هستم! وقتی حرفی از من نشنید.. مرا روی پاهایم بلند کرد و موجب شد کمرم تیر بکشد. آخ جانسوزی از دهانم خارج شد که مرا محکم تر به خودش فشرد و گفت : می خواین زنگ بزنم اورژانس؟ تند تند..سری به معنی نه تکان دادم که نگران نگاهی سویم حواله کرد و مرا تا در میان اتاق و زنانه کشید و آن را آرام باز کرد. جمعیت انبوهی در آن قسمت نشسته بودند اما ردیف جلوی در خالی بود و..رد شدن از آن کار راحتی بود. مرا سوی بخاری کشاند و به سختی مرا روی صندلی سفید جلویش نشاند و نگران گفت : الان میرم براتون آب میارم. و بعد سوی در دوید. انگاری..سید او را از حالم با خبر کرده بود که چشمش ترسیده بود. دستم را به کمر پردردم کشیدم و چشم هایم را بستم. نکند..نکند به خاطر نگفتنم دخترکم بمیرد! حتی..حتی تصورش هم قلبم را از سینه جدا می کرد. اینگونه..میشدم قاتل جان کودکم. نه تنها خودم میمردم بلکه او را هم با خود می بردم. دستم را به پیشانی ام کشیدم و زیر لب گفتم : غلط کردم. خدایا غلط کردم. بچم.. هقی زدم که لیوان آبی جلویم گرفته شد و صدای دختر در گوشم پیچید : خانم اب. دستم را به معنی نمی خواهم به سمت لیوان گرفتم که لیوان را روی میز گذاشت و گفت : خانوم مطمئنید نمی خواید زنگ بزنم اورژانس؟! بخدا حالتون خوب نیست. به سختی نه ای ادا کردم و گفتم : الان شوهرم میاد. سویم خم شد و گفت : جایگاه سوخت از اینجا خیلی دوره با پای پیاده. می ترسم از حال برید. سرم را به معنی نه بالا انداختم و پاهایم را بهم چسباندم که درد وحشتناکی موجب شد نفسم به کلی بگیرد. صدای کِل و دست از داخل گوشم بیرون نمی آمد و مغزم را بهم ریخته تر می کرد. آخرین باری که مولودی رفتم کی بود؟ برای چه کسی بود اصلا؟ چقدر خاطرات خوبم از من دور بودند! کاش..قدر آن لحظه ها را بیشتر می دانستم. نگاه تارم را میان جمع زنانه چرخاندم و به سختی گفتم : مولودی..مال کیه؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
https://daigo.ir/secret/2757119511 دلم می خواد مثل خیلی قبلا با هم ی عالمه صحبت کنیم🥲
مژدگونی بدید شاخه داریم😂
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دخترک چادرش را در دستان کوچکش جمع کرد و گفت : برای حضرت رقیه ست خانم. بی حرف..چشم هایم را روی هم گذاشتم و با خود فکر کردم..اگر بمیرم..روز خوبی مرده ام. نه؟ ولی کاش..دخترکم به حق این روز عزیز زنده بماند. نمی دانم چقدر از گرفتن جواب سوالم گذشته بود که احساس کردم چیز سنگینی محکم به صورتم برخورد کرد و تعادلم را بهم زد و من.. روی زمین فرود آمدم و درد وحشتناکی کل وجودم را گرفت و آخرین چیزی که به یاد دارم..صدای جیغی بود که از شدت درد از دهانم..خارج شد. . با صدای نق بچگانه ای احساس کردم کل تنم بی حس شده. نمی دانم..نمی دانم چقدر است که می توانم اطرافم را احساس کنم اما از ترس رو به رو شدن با آن چیزی که انتظارش را ندارم چشم باز نکرده ام. حال دلم خراب است. دقیقا مانند همان موقعی که از میان حرف های محمدامین فهمیدم که..جنازه ی سید سوخته. من..من نمی خواستم. من این زندگی مسخره و به درد نخور را بدون آن موجود کوچک که به جانم بند بود نمی خواهم. نمی خواهم چون..چون تقصیر من بود. تقصیر من بود که زندگی از او سلب شد. من..من می توانستم مثل یک آدم عادی دوران بارداری خوبی داشته باشم. اما..اما اتفاقی نانوشته همه چیز را بر هم زد و آرامش و سلامت دخترکم را از من گرفت و حالا..دیگر اثری از آن دخترکی که در رویا ریحانه صدایش می زدم نیست! باور نمی کنم. قرار بود..قرار بود من بمیرم نه کودکم! این..این عادلانه نبود. این زندگی مسخره با من شوخی داشت نه؟ چرا اذیتم می کرد؟ چرا پایم را نمی برید از صفحه اش؟ چه جفایی در حقش کرده بودم؟ با شدید تر شدن صدای نق.. قلبم در خود مچاله شد و نفسم گرفت. کاش میشد فریاد بزنم صدای آن بچه را خفه کنید. کاش میشد دیگر صدای بچه نشنوم چون..چون باز ماندم از شنیدن صدای بچگانه اش. با احساس گرمی و خیسی ای همزمان درسا روی چشمم و..آن هم ناگهان قلبم در سینه لرزید و چشم هایی که ساعت ها بود بسته نگه داشته بودمشان..بی اجازه باز شد. همینکه نگاهم در نگاه قرمزش نشست اشک ریختن یادم آمد. به اشک هایی که به زور پشت پلکم تلنبار کرده بودم راه دادم که دستش را بالای سرم گذاشت و با صدایی خشدار گفت : درد داری؟ جاییت درد می کنه؟ کجایم درد نمی کند؟ دقیقا کجایم بود که درد نمی کرد؟ وقتی جوابی نگرفت.. دستش را به روی صورتم کشید و با لبخند گفت : سلام خاله بوره. چه شد؟ مامان بوری بودم یک هو شدم خاله بوره؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ اشک های جاری ام را که دید اخم در هم کشید و گفت : چرا گریه می کنی؟ همینکه صدای نق کودکی گوشم را گرفت..اشک چشم هایم شدید تر شد. دستم را به شقیقه ی پردردم کشیدم و چشم هایم را محکم به هم فشردم. آمده بود تا دق دهد مرا. مگر غیر این بود؟ اگر سر به سرش نمی گذاشتم درد زایمان سراغم نمی آمد و کودکم اینگونه از دست نمی رفت. با احساس سنگین تر شدن غم هایم.. دستم را روی دهانم گذاشتم و صدای هق و هقم را آزاد کردم. این ته بدبختی بود. این ته بدبختی بود که به خاطر یک فکر اشتباه و..سهل انگاری کودکم را از دست دادم و..بدتر! من در این زندان کثیف دوباره گرفتار شدم. با شنیدن صدای هق و هقم..سرش را در صورتم آورد و مبهوت گفت : چی شده خب بگو! درد داری؟.. ناراحتی؟.. چت شده؟ و من انگار..دیگر ظرفیت نگهداری راز هایم را نداشتم که بی اختیار گفتم : بچم..بچم مرد! با شنیدن حرفم با آرامش اعصاب خرد کنی دستش را روی چتری موهایم کشید و گفت : کشتمش؟ با این حرفش..یک لحظه گریه فروکش کرد و نگاهم به چشم هایش دوخته شد. همینکه تعجبم را دید.. آرامش وجودش را تشدید کرد و گفت : خوب کاری کردم. دستم درد نکنه. مهم اینه که تو الان اینجایی. یک لحظه ته دلم خالی شد. این..این چیزی نبود که انتظارش را می کشیدم. این..این ته بی رحمی بود! در یک حرکت ناخودآگاهانه چنگم را از بالا تا پایین صورتش کشیدم و بلند گفتم : خیلی بی رحم و پستی. ع‍*‍وضی. هق بلندی زدم و بلند تر از قبل گفتم : گم‍*‍شو بیرون نمی خوام ببینمت دیگه. و بعد پشتم را به او کردم و سر پر دردم را میان دست هایم گرفتم و شروع به زاری کردم. انگار..انگار که باور نداشتم. انگار که..باور نداشتم که کودکم را از دست داده ام. می خواستم..می خواستم از زبان یک نفر بشنوم تا مطمئن شوم. حالا هم که..نه تنها مطمئن شدم بلکه.. بلکه یقین پیدا کردم پدری از مرگ کودکش خوشحال است. هنوز..هنوز افکارم تا همینجا آمده بود که یک هو.. صدای فوق آرامش به اعصابم چنگ کشید : ببین داره نگات می کنه. خ‍*‍فه شوی بلندی نثارش کردم که دستم را گرفت و همان طور که می گفت : بسه دیگه کولی بازی در نیار) مرا سوی خودش برگرداند و پتوی صورتی ای را درست در آغوشم گذاشت و دستانم را به دور بدن نحیف کودک رنگ پریده حلقه کرد. ماتم برده بود! شاید هم..شاید هم مرده بودم و ناگهان زنده شدم. نمی دانم..نمی دانم فقط می دانم آن لحظه نه چیزی از دنیا فهمیدم نه آدم هایش. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ باورم نمیشد..باورم نمیشد که دخترکم صحیح و سالم در آغوشم خوابیده است. مبهوت.. دستم را به دست های کوچکش کشیدم و گفتم : بچه ی..بچه ی منه؟ با شنیدن حرفم چشم برایم چپ کرد و گفت : نه بچه ی همسایه ست. آوردیم تو باهاش بازی کنی. با شنیدن حرفش..هم گریه ام درآمد هم خنده ام. عجیب بود اما..هم اشک می ریختم هم می خندیدم. انگار که..انگار که بهشت را به قلبم داده باشند. قلبم داشت از شدت خوشحالی از سینه در می آمد. بی تاب..دست زیر چشم هایم کشیدم تا اشک هایم دیگر مانع دیدن صورتی که آرزوی دیدنش را داشتم نشود. همینکه نگاهم به صورت سفید و چشم های قیرش افتاد.. نگاهم تا لب هایش فرود آمد و لبخندم کش آمد. زبانم بی اختیار از جا در آمد و گفت : سیـد دو. هم گونه هایش..هم فرم لب هایش.. هم حالت چشم هایش و..رنگ چشم و ابرو هایش به سید رفته بود. فقط..این یکی ورژن دختر و کوچک تر از او بود. انگشتان کوچکش را در دستم گرفتم و گفتم : اوخی خدا. انگشتانش را به لب هایم چسباندم و دوباره به اشک هایم راه دادم. شیرینی در آغوش گرفتنش وصف ناپذیر بود. انگار که سال ها بود به جانم وصله خورده بود. لبم را محکم به دندان گرفتم تا صدای گریه ام آرامشش را بر هم نزند. سید..انگشتش را سوی موهای کوتاه و سیاه دخترکم آورد و آرام گفت : نگاش کن بزغاله رو. تکون که می خوره قلبم جا به جا میشه. و بعد دستش را روی لب های کوچکش کشید و به یکباره سی و دو دندانش را به نمایش گذاشت. با نشاط..نگاهم را به لبخند کش آمده اش دوختم و...خودم را در اوج خوشبختی دیدم. این لبخند و مسببش برایم از هر چیزی مهم تر بود که بالاخره شکارش کردم. دستم را به گونه اش کشیدم و دوباره دست کوچکش را بوسیدم. با دیدن دستان کوچکش روی لب هایم..اخم در هم کشید و گفت : دیدی بزغاله رو؟ دیدی نمرده هنوز زنده ست؟ و بعد اشاره ای به رد چنگ روی صورتش زد و من بی هیچ خجالتی گفتم : حقت بود. تا تو باشی با من شوخی خرکی نکنی. ناگهان اخم در هم کشیدم و گفتم : سید بخدا ی بار دیگه از این شوخی خرکیا با من بکنی ی جوری چنگ می کشم به صورتت که تا عمر داری یادت نره نباید این کارو بکنی. با شنیدن حرفم با چشم های ریز لب هایش را جلو فرستاد و گفت : پررو شدیا! پشت چشمی برایش نازک کردم که گفت : الان من با این صورت برم بیرون به نظرت بابات از تعجب شاخ در نمیاره؟ و من گفتم : نه. خودش می دونه که من از این کارا نمی کنم مگه تو دسته گل به آب داده باشی. با شنیدن حرفم لبخندش را جمع کرد و گفت : خیلی زبونت دراز شده. نزار ی روزی ببرمش یادگاری بزنم به دیوار ها. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ جوابی به حرفش ندادم و بدن نحیف دخترکم را به سینه فشردم. بوی تنش که زیر بینی ام پیچید ذوق کردم و کنار گوشش قربان صدقه اش رفتم و او در جوابم خمیازه ای کشید و..من جام رفت برای آن دهان بی دندان و لب های کوچکش. کاش می توانستم صورتش را ببوسم اما چون می دانستم جوش می زند و اذیتش می کند..داشتم جان می کندم تا خوددار باشم. محکم کودکم را به سینه فشردم که خودش را مچاله کرد و لب هایش را بهم فشرد. دیگر طاقت نیاوردم و به جای آنکه بوسه ام را روی صورت کوچکش بگذارم.‌. سر سید را با دستم جلو کشیدم و بی حواس صورتش را محکم بوسیدم. سرش که از گره دستم بیرون آمد تازه دیدم تعجب صورتش را. نگاهم را به بهت درون چشم هایش دوختم و با خجالت لبم را به دندان کشیدم. همینکه دید خجالت زده ام..نیشش را برایم باز کرد و گفت : شیطون رفته تو جلدت خانومم؟ از این کارا بلد نبودی. خجل خندیدم که کودکم دوباره خمیازه کشید و برای خواب ناله کرد. دستی به صورت نرمش کشیدم و آغوشم را جوری که او راحت بخوابد برایش فراهم کردم. دست کوچکش را با ذوق به لب هایم چسباندم و محکم بوسیدمش. حس شیرینی بود که بالاخره بعد از چندین ماه صبر و تحمل سختی ها..بالاخره دلخوشی ای شیرین نصیبم شده بود. حال انگار خون در رگ هایم در جریان بود. نمی دانم..نمی دانم قبل از این دختر کوچک و سید چگونه زنده بودم! ولی من..دوباره اشتباه کردم. یعنی..کل عمرم را اشتباه کرده بودم. ناله کردم سر زمین خوردن ها اما نمی دانستم چه شیرینی ای بعد از آن همه سختی نصیبم می شود. یادم است هنوز! خوابی که بعد از آن شب دیدم را می گویم! همانی که می گفت: کفر نگو. نمی دانم.. شاید خوابی که به چشم های دخترکم آمد مرا هم گرفت که کم کم چشم هایم به سوزش افتاد و در سکوت سید..من هم با دخترکم به خواب رفتم. نگاهم را از صورت رنگ پریده ی سید گرفتم و چشم دوختم به دخترک کوچکم که در آغوش پدرم وول می خورد. مادرم دستی به صورت کوچکش کشید و با لبخند گفت : نگاش کن جغجغه رو. باباشو دیده ساکت شده. لب هایم را به خنده کش دادم اما.. سید انگار در این دنیا نبود که هیچ واکنشی نشان نداد. پدرم دخترکم را در آغوشش جا به جا کرد و خطاب به مادرم گفت : برو اونور دیگه. نوبت منه. همش کله ت تو صورت بچه ست. مادرم پشت چشمی برایش نازک کرد و نگاهش را به صورت دخترکم دوخت. تا غفلتشان را دیدم سرم را سوی سید که آن ورم نشسته بود برگرداندم و آرام جوری که فقط خودش بشنود گفتم : چی شده؟ دستش را در دستم گرفتم و همینکه سرمای دستش را لمس کردم.. نگران حالش شدم. چه چیزی می توانست خوشحالی این روز های زیبا را از او سلب کرده باشد؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f