eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
706 دنبال‌کننده
26 عکس
19 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -برای‌تبادل‌و‌صحبت‌ایدی‌تون‌رو‌داخل‌ناشناس‌بذارید #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دست و پایم جوری یخ کرده بود که حتی نمی توانستم برای دل داری اش..چند قدم خودم را به جلو برسانم. داشتم..داشتم جگرش را آتش می زدم. جلوی چشم هایش بچه شیر می دادم و انتظار داشتم گریه نکند! نباید می گذاشتم دخترکم را ببیند. داغ دل سوخته اش را تازه کردم. قطره های اشک تا قفسه ی سینه ام آمده بود. تا به حال..آنقدر درشت نبود اشک هایم. شاید..شاید هم بود. اگر نبود که چشم هایم کم سو نبود و مانند یک مادربزرگ نمی دید. انگار..انگار حال من از او خراب تر بود که وقتی حال و روزم را دید دست از گریه کشید و با صدایی شکسته گفت : گریه نکن.. زندگی من ارزش اشکای تو رو نداره. سویم آمد و دستش را روی اشک هایم کشید و آرام گفت : گریه نکن. چگونه می توانست آرام باشد و به من بگوید گریه نکن؟ نمی فهمیدمش. او..او صبر عجیبی داشت. دستم را به سر پردردم کشیدم که ناگهان تنم روی زمین دراز کش شد و سرم داخل چیز نرمی فرو رفت. بی اختیار..دخترکم را در آغوشم صاف کردم که چیز گرمی روی پاهای یخ کرده ام قرار گرفت و..دانه های سیاهی کم کم، کم شدند. نفس عمیقی کشیدم که دستش را روی موهای بازم کشید و گفت : هیچ وقت به خاطر دیگران نذار اشک از چشمات بیاد. تو گریه کنی یعنی کل خانواده باید گریه کنن. هم این بچه هم باباش چشمشون به توئه. تو بهم بریزی اونا هم بهم می ریزن. چشم هایم را روی هم گذاشتم که دیگر حرفی نزد و ساکت شد. میانمان فقط صدای مکیدن دخترکم می آمد نه هیچ صدای دیگری. دستم را به سر کوچکش کشیدم و چشم های باد کرده ام را باز کردم که او را نشسته رو به رویم دیدم. زل زده بود به لب های کوچک کودکم که سفیدی شیر از میانشان معلوم بود. نگاه غمزده ام را به او دوختم و بر خلاف میلم گفتم : ببخش منو. می‌دونم حالت خوب نیست ولی بخدا نمی تونم از جام بلند شم و ببرمش بیرون. با شنیدن حرفم..لبخند تلخی زد و گفت : اتفاقا دوست دارم ببینمش. انگار که دختر خودمه...چه اشکالی داره؟ بزار فکر کنم دختر منم ی شب گرسنه نمی خوابه. نگاه اشکی ام را دید بی هوا گفت : من اسممو بهت نگفتم . نه؟ حرفی نزدم که نگاهش را از چشم هایم گرفت و گفت : اسم من حنانه ست. تو همین کوچه پس کوچه های شاه عبدالعظیم بزرگ شدم.. از وقتی چشم باز کردم بابا نداشتم. جسمی بابا نداشتم ولی بابام همیشه باهام بود. وقتی بچه بودم همش فکر می کردم از بابام ی نیمچه پلاک خونی دارم و ی پیرهن چهارخونه. ولی الان وجودشو حس می کنم. مکثی کرد و ادامه داد : قبل اینکه به دنیا بیام..بابام توی جنگ تحمیلی شهید شد. وقتی بابام شهید شد.. ی تک دایی مجردم سرپرستی خونواده ی سه نفره مونو به عهده گرفت. سال ها با جون کندن داییم و کار کردنای داداشم تونستیم زندگی مونو بگذرونیم. تا اینکه... ی بد بیاری همه چیزو بهم ریخت. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ نفسش را کلافه بیرون فرستاد و گفت : داییم ورشکست شد و مجبور شدیم از پسرعموم که یکی از کله گنده های مملکت بود کمک بگیریم. پسر عمومم رو حساب اینکه با ما نسبت داره.. قبول کرد که کمکمون کنه. تو خیلی جاها بی منت دستمونو گرفت ولی داییمم براش کم نزاشت. رفت و امدش به خونه مون به ندرت بود ولی من احمق..دل دادم بهش. عاشقش شدم. تا به خودم بیام دیدم دلمو باختم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد... تو این گیر و دار بود که.. دوستم منو به تولدش دعوت کرد. منم برای اولین بار با فکر اینکه ی دورهمی دخترونه ست خوشگل ترین لباس و با هر بدبختی ای بود خریدم و با بهترین چهره ی خودم راهی مهمونی شدم. اما همینکه پامو وسط خونه گذاشتم دیدم که همه چی ی دروغ محض بوده. دوستم بهم دروغ بزرگی گفته بود و منو کشونده بود به ی مهمونی مختلط. البته نه ی مهمونی ساده! از اون مهمونی ها که داداشم مدام از بدی هاش زیر گوشم می خوند. ماتم برده بود. اصلا نمی دونستم باید چکار کنم تا اینکه دیدمش. این فقط من نبودم که دیدمش. اونم منو دید. می دونستم می‌ره به داییم همه چیزو میگه و آبرومو جلوی در و همسایه می بره. برای همین.. پا گذاشتم به فرار ولی اون خیلی زود مچمو گرفت. هنوزم نگاهای خیره ی اون روزش به تن و بدنمو یادم نمیره. نفس عمیقی کشید و ادامه داد : منو از دید بقیه پنهون کرد و گفت به داییم نمیگه کجا پا گذاشتم ولی به جاش..بد با دلم بازی کرد و جا پاشو تو قلبم محکم تر کرد... چیزی نگذشت که ی روز که تو حیاط داشت با داییم صحبت می کرد..شنیدم که می خواد بره خواستگاری. کل دنیا اون روز رو سرم خراب شد. تا ی هفته تو رخت خواب به خاطر..به خاطر ی آدم پست و پلید افتاده بودم تا اینکه ی شب داییم اومد و بهم گفت که یکی قراره بیاد خواستگاری. انگار که منو کشتن و زنده کردن.. به اجبار مامانم به خودم سر و سامونی دادم و با همون تن مریض نشستم سر جلسه ی خواستگاری. ولی..همینکه دیدمش قلبم وایستاد. باورم نمیشد که اومده بود خواستگاریم. یک قطره اشک از چشم هایش جاری شد اما حرفش بریده نشد : مهتاب مدام زیر گوشم می گفت که دوسم داره..عاشقمه..منو می خواد. منم خامش شدم. فکر کردم واقعا منو می خواد. ی درصد هم به این فکر نکردم که شاید از سر ه‍*‍وسه. ولی داییم بو برده بود. فهمیده بود من چشمامو بستم و اگه باهاش برم زیر ی سقف بدبخت میشم. یک سال بهش گفت که باید نامزد بمونیم. گفت من هنوز بچم. بهونه آورد و به پافشاری های من توجهی نکرد. از اون طرف نجوا های عاشقونه ش زیر گوشم مدام منو تشنه تر می کرد. می گفت و می گفت و می گفت. خرم می کرد. به ه‍*‍وس ت‍*‍ن و بدنم با احساساتم بازی کرد. کاری کرد که پنهانی شدم زن خود خودش. تا موقعی که قراردادمون تموم شه.. سعی می کرد ی جوری خودشو با من تنها کنه. تا اینکه..بالاخره قرارداد تموم شد. ی شب داییم نگهش داشت و جلوی مامانم و داداشم گفت..گفت که تحت هیچ شرایطی منو برنمی گردونه. گفت..گفت مطلقه تو خونش راه نمیده. منم..منم فکر می کردم عاشقمه دوسم داره. محاله اصلا پسم بزنه. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ولی..ولی اون شب به وضوح دیدم که دو دل شد. حرفای داییم از روی بی رحمی یا رسم مسخره نبود. داییم می خواست بهم هشدار بده که این مرد..مرد زندگی نیست ولی چشمای من..با ی عشق بچگونه کور شده بود. پذیرفت.. گفت قول میده همیشه پیشش در آسایش می مونم اما همون اول کار گند زد به همه چیز. گفته بود که برام ی عروسی ای بگیره که همه از تعجب انگشت به دهن بمونن ولی..ی شب اومد خونمون و برام نقش بازی کرد. گفت کارخونه ش داره ورشکست میشه و همه ی پولایی که جمع کرده بوده رو برای پاس کردن چک ها داده. من احمقم باور کردم. باور کردم و با ی عقد محضری ساده..شدم زنش و رفتیم زیر ی سقف. تقریبا یک سال گذشت. تو اون یک سال..ی شب هم از دهنش بچه می خوام بچه می خوام نیوفتاد. من احمقم فکر می کردم دوست داره از من بچه داشته باشه ولی.. تو اون یک سال حامله نشدم. نزدیک سالگرد ازدواجمون بود که ازم ناامید شد و اون روشو نشون داد. هرشب به ی بهانه خونه و اعصاب منو بهم می ریخت و گورشو از خونه گم می کرد بیرون و نمیومد. تا اینکه ی روز فهمیدم حامله م. خوشحال بودم. فکر می کردم با این خبر می تونم خوشحالش کنم و اون روزای بهم ریخته رو از یاد جفتمون ببرم. اما..دقیقا همون روزی که می خواستم بهش خبر بدم گفت که.. گفت که نمی خوادم. گفت از اولم بچه می خواستم برای ارثی که قرار بود از بابام بهم برسه. گفت اگه بچه دار بشم ارث بهم می رسه. گفت..گفت اون شب که تن و بدنتو دیدم وسوسه شدم. گفتم کی بهتر از تو؟ دیگه نیازی نیست برم دنبال دخترای نفهم مردم که هیچ جوره باهام راه نمیان. گفت..گفت همون شب فهمیدم دلت پیشم گیره و مصمم تر شدم. گفت چون می دونستم عقلت و پاک از دست دادی می تونم خوب ازت استفاده کنم. گفت..گفت فکر می کردم وقتی حامله شدی می تونیم ی زندگی خوب بسازیم با هم اما..اما تو تصورات منو بهم زدی. گفت دیگه مهلتم داره تموم میشه. می خوام برم خواستگاری ی دختر سرشناس. گفت ازم حامله ست می خوام زودتر بیارمش خونه م‌. بعد ی لباس پرت کرد جلومو گفت..گفت فردا شب میریم خواستگاری. همینا رو بپوش. سرگیجه گرفته بودم. باورم نمیشد چی می شنیدم. اصلا فکرشم نمی کردم اون نجواهای عاشقونه ی زیر گوشم.‌. دروغ باشه.تا به خودم بیام و بخوام بگم که حامله م..از خونه رفته بود. اون شب کذایی.. منو با تنهایی ها و احمق بازی هام تنها گذاشت. وقتی اومد خونه.. مثل ی مرده ی نفس کش افتاده بودم کف خونه. برعکس بقیه ی وقتا که زخم به دستم می افتاد غش و از حال رفتناش به راه بود.‌. حال بدمو دید و خیلی سنگ دل از کنارم گذشت. جلوی چشمام شروع کرد به تیپ زدن. تیپی که برای خواستگاری من نزد. تیپ زد و برام از کمالات خانومش گفت. گفت قراره که چه عروسی دهن پر کنی براش بگیره. گفت براش انقدر کنیز می گیره که فقط خوردن و خوابیدنش با خودش باشه. سر اخرم.. برگشت و تیر خلاص و بهم زد و زندگیمو سیاه کرد. گفت..گفت به داییت قول دادم زن مطلقه بر نمی گردونم. میمونی خونم کنیزی زنمو می کنی. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ «یاسین_سید» تکیه ام را به دیوار دادم و به او زل زدم. مثل همیشه.. ریلکس چایش را هورت هورت بالا می کشید و مرا بیشتر از قبل کلافه کرده بود. کلافه گفتم : انقدر چایی خوردی شبیه چایی شدی. بسه دیگه. بی توجه به حرفم، چایش را داخل سینک نهاد و گفت : خب. قرار بود درباره ی چی صحبت کنیم؟ دست هایم را در جیبم فرو بردم و گفتم : درباره ی اینکه کی پاشی از خونمون بری بیرون. با شنیدن حرفم یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت : سننه عزیزم؟ خونه ی ابجیمه دوست دارم پلاس باشم. پشت چشمی برایش نازک کردم و روی اپن نشستم و بی توجه به موضوع بی ربطمان گفتم : انگار دیروز دختره به حرف اومده. با شنیدن حرفم دو تای ابرویش را بالا انداخت و گفت : خب؟! نتیجه؟ شانه ای بالا انداختم و گفتم : نتیجه با توعه. من فقط مامور شدم اطلاع بدم کیه و چکاره ست. قند را به سویم پرت کرد و گفت : د خب بنال. قند را در دستم گرفتم و گفتم : اسمش حنانه ست. فامیل شو انگار نگفته. گفته باباش تو جنگ تحمیلی شهید شده. با داداش و مامان و دایی ش زندگی می کرده. حالا بماند که ی سری چرت و پرتام گفته که از دیشب ما خواب نداریم. صحبتی نشنیدم. قطعا این اطلاعات کافی نبود برای یافتن خانواده اش. ولی هیچ صحبتی هم درباره ی خانواده اش نکرده بود که کجا زندگی می کنند. فقط گفته بود کوچه پس کوچه های شاه عبدالعظیم.. با این فکر.. در مغزم جرقه ی بلندی رخ داد. تمام اتفاقات چند ماه پیش برایم تداعی شد. یادم آمد.. تک تک حرف هایی که شنیده بودم! یعنی تا به حال به نتیجه نرسیده بود؟! از روی اپن پایین آمدم و خودم را به اتاقمان رساندم. در را بی هوا باز کردم و گفتم : مامان. با شنیدن صدایش از پشت در..در را بستم و داخل اتاق شدم. جلوی آیینه نشسته بود و موهایش را شانه می کشید. چشم هایش باد کرده بود و صورتش رنگ پریده بود. لحظه یادم رفت برای چه آمده بودم. آسته آسته خودم را به او رساندم و گفتم : مگه من نگفتم گریه نکن؟ با شنیدن حرفم..آب بینی اش را بالا کشید که او را روی پایم نشاندم و گفتم : ی کاری نکن پاشم همین الان دختره رو شوت کنم تو خیابونا! با شنیدن حرفم اخم در هم کشید و گفت : تو غلط می کنی. با شنیدن حرفش..یک تای ابرویم را بالا فرستادم و گاز محکمی از لپش گرفتم که آخش در آمد. وقتی فهمیدم کامل ادب شده..دندان هایم را از روی لپش برداشتم و گفتم : دفعه ی بعدی اینجوری باهات رفتار نمی کنما! دستش را با درد روی لپش گذاشت و رو برگرداند. می دانست خودش را لوس کند می تواند به کارش ادامه دهد ولی داشت بد عادت میشد. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ اخم در هم کشیدم که تازه یادم آمد برای چه به اتاق آمده بودم. با همان اخم هایم گفتم : به جای آبغوره گیری پاشو برو ببین بیداره یا خوابه. با شنیدن حرفم صورتش را سویم برگرداند و گفت : می خوای چیکار؟ و پاسخ گرفت : می خوام صورتشو ببینم. با شنیدن حرفم چشم گرد کرد و گفت : می خوای چیکار صورت اونو ببینی؟ اخم هایم را در هم فرو کردم و کلافه از بچه بازی هایش گفتم : به تو چه؟! کاری که بهت گفتم و بکن. چند ثانیه اخم هایم را نگریست و از جا برخاست. سوی در رفت که گفتم : پررو شده دختره. حرفم را شنید. می دانستم شنیده! از قصد هم گفتم که بشنود. می دانستم لوس که شود در برابر این همه آدم که در برابر اوست نمی تواند کاری انجام دهد. در که کوبیده شد.. از جا برخاستم و سوی در راه افتادم. کارم فقط نان و آب دادن دو نفر دیگر نبود. کار اصلی ام بزرگ کردن دو دختر بچه بود که میان آن همه بدبختی ام از همه سخت تر و مهم تر بود. نگاهی به دختربچه ی خواب درون گهواره انداختم و نفسم را کلافه بیرون فرستادم. افکار جورواجورم نمی گذاشت فکر کنم که دقیقا الان چه کاری باید انجام دهم چه کاری نباید.. با شنیدن صدای در.. نگاه خیره ام را از صورت کوچک و معصومش گرفتم و در را باز کردم. خوابه ای آرام گفت و از جلوی در کنار رفت. با آنکه حالش را فهمیدم اما انگار که بی توجه باشم.. از کنارش عبور کردم و خودم را به در اتاق رساندم. هنوز هم باور نداشتم که آمده ام به آن جایگاهی که هر ثانیه آرزویم بود. انگار..این من چند ماه پیش نبودم که دچار دوگانگی شده بودم. من تا چند ماه پیش..خودم را نمی شناختم ولی ببین حالا تا کجا آمده بودم. زندگی های مسخره مان انقدر سیلی به صورتمان کوبیده بود که باورمان نمی‌شد بالاخره رهایی یافته ایم. اما...هنوز هم آثار سیلی ها روی تک تک افراد خانواده مانده بود. از کنعانی بزرگ گرفته که.. کمرش صاف نمی شود تا برسد به محمدامینی که این روز ها انگار با مرگ دوست شده بود. از امیر خوش سر زبان که این روز ها مشکلاتش را زیر نقاب خوشحالی و سر خوشی قایم می کرد تا.. مادرش که انگار یک قرن است که با خانواده غریبه است. این وسط.. مانده بود نورای من که پا به پای پدرش درد کشید و کم سو شد. حتی.. حتی سیلی زندگی به دخترک به دنیا نیامده ام هم رحم نکرد و... با درد چشم هایم را روی هم گذاشتم و آرام دستگیره ی در را پایین کشیدم. بی توجه به افکاری که همانند گرگ به جان روحم افتاده بود..سوی بالین کنار بخاری رفتم و نگاهم را به صورت غرق در خواب زن دادم. با دیدن صورتش.. چشم هایم را با درد روی هم نهادم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/2507015036Ca7498af391
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ کف دو دستم را به شقیقه هایم کشیدم و نفسم را محکم بیرون فرستادم. مغزم سوت می کشید از به یاد آوردن آن چیز هایی که دیشب از دهان نورایم شنیدم که از قضا مربوط میشد به آدمی که.. خودم را به در اتاق رساندم و از در بیرون آمدم. حاله ی آهنین بزرگ افکارم که به دور مغزم پیچیده شده بود نگذاشت که ببینم حال نورایم چطور است.. حتی نگذاشت به این فکر کنم که چه می گویم. فقط..کاپشنم را از روی جالباسی برداشتم و خطاب به او گفتم : خونه رو جمع و جور کن. لباساشم اتو کن میرم نیم ساعت دیگه با یکی برمی گردم. بی حواس و بدون خداحافظی از در خارج شدم و پا سوی پله ها تند کردم. خیلی وقت بود از حالش خبر نداشتم. و این از موقعی شروع شد که من قدم به قدم به آرزویم نزدیک تر شدم. کفش هایم را به پا کردم و از در بیرون آمدم. افکار جورواجورم اصلا نمی گذاشت حواسم را به مسیر جمع کنم. پاهایم خود سمت جایی که می خواستم می رفت اما انگار اصلا در این دنیا نبودم. تا اینکه..در سفید رنگ و زنگ زده ی رو به رویم..مرا به خود آورد. دستم را بالا آوردم و آن را روی زنگ بلبلی کنار در گذاشتم. زنگ صدا کرد و چند لحظه بعد..صدای شلخ شلخ دمپایی نزدیک شد. همینکه در باز شد..نگاهم به صورت بی حال و رنگ پریده اش افتاد. من هم بودم میمردم و زنده می شدم. تا به خودم بیایم..در آغوشش فرو رفته بودم و او لب به سخن گشوده بود. : به به. آقا سید. راه گم کردی. دستم را به کمرش کشیدم و گفتم : خوبی؟! از آغوشم جدا شد و گفت : نه خوب نیستم. برای سر حال آوردنش تکانی به گردنم دادم و گفتم : خب خدا خوبت کنه با شنیدن حرفم پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت : بیا بریم داخل. دم در وایستادی زشته. نوچی کردم و پس از چند لحظه گفتم : میای بریم تا ی جایی؟ با شنیدن حرفم..مبهم سر تکان داد و گفت : کجا تو این برف و بوران؟ چشمکی به روی خسته اش نشاندم و گفتم : من که جای بدی نمی برمت. با شنیدن حرفم..منظورم را گرفت و برای تمسخر گفت : اره بابا. اگه دفعه ی اخرتو فاکتور بگیریم. آمدم حرفی بزنم که گفت : صبر کن. و بعد داخل خانه رفت و همان طور که کاپشنش را از روی تخت وسط حیاط برمی داشت بلند گفت : حج خانوم. من دارم میرم بیرون. کاپشنش را تنش کرد که صدای خانمی به گوشم رسید : برو. فقط زود بیاها. کلاهش را روی سرش انداخت و گفت : چشم حج خانوم. و از در بیرون آمد و با یک خداحافظ در خانه را بست. دست هایم را در جیبم فرو بردم و با او همقدم شدم. اصلا نمی دانستم می داند که... با شنیدن اینکه می گفت کجا می رویم.. خودم را از گونی افکارم بیرون کشیدم و گفتم : حالا بریم. خودت می بینی کجا. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ حرفی نزد و بینمان سکوت سنگینی حاکم شد. شاید..باید او را آماده می کردم اما.. خدا می داند که مغزم هیچ جوره برای ردیف کلمات کار نمی کرد. تقریبا نزدیکی خانه بودیم که گفت : زندگی خوبه؟ سرم را کمی بالا آوردم و کوتاه گفتم : خوبه. برای لحظاتی حرف نزد اما به یکباره پرسید : کار پیدا کردی؟ سر تکان دادم که گفت : خب شیرینی نداره؟ الان باید می گفتم هنوز نتوانستم بدهی بیمارستان را پرداخت کنم و او نباید از من شیرینی بخواهد؟! نمی دانم باید چقدر دیگر ساختمان بالا پایین می کردم تا بتوانم پول بیمارستان را تمام و کمال بپردازم. حرفی نزدم که دستش را روی شانه ام کشید و گفت : سید ی مشکلی هست. نمی خوای به من بگی؟ دست هایم را در جیبم مشت کردم و گفتم : مشکلم چیزی نیست که تو بتونی حل کنی. جا خورد. انتظار این یکی را نداشت انگار. سرم را پایین انداختم و پس از چند لحظه مکث گفتم : اینا مهم نیست. از تو چه خبر؟ سوالم را که تفهیم کرد.. نفسش را محکم بیرون داد و گفت : همه چی بهم ریخته سید. همه چی از چند ماه پیش بدتر شده. سرم را بالا آوردم و نگاهم را به نیم رخش دوختم. راست می گفت..از قیافه اش معلوم بود که همه چیز از چند ماه پیش بدتر شده بود. هیچ وقت آن شب را یادم نمی رود. شاید..شاید آخرین شبی بود که در جمع آنها بودم. به اصرار هاتف بیرون رفته بودیم. همه سعی می کردیم حالمان را خوب نشان دهیم اما هیچ کداممان در آن کار موفق نبودیم. از همه خراب تر..حال حسینی بود که آن شب از رنگ پریدگی اش معلوم بود که تب شدیدی کرده. هنوز هم نتوانسته بود خبری از خواهرش بگیرد. آن شب..بارانی سنگین بارید و مجبور شدیم بند و بساط مان را به یک ساعت نکشیده جمع کنیم. همه چیز تا آنجایی خوب بود که حسین حالی عادی داشت اما فشار رویش آنقدر زیاد بود که در راه از حال رفت. می دانستیم دلش می خواهد برگردد به خانه شان اما کار ها انقدر زیاد بود که مسئول پرونده به هیچ وجه راضی نمیشد که دوباره به حسین مرخصی بدهد. سرخود.. او را در همان باران شدید برگرداندیم به خانه اش. بماند که همینکه از در خانه بیرون آمدیم هیچکدام نای برگشتن به آن لانه موش را نداشتیم. از همان جلوی در.. از یک دیگر جدا شدیم و هر کس طرفی رفت و من هم.. برگشتم به لانه ی تنهایی هایم. همان خانه ای که هر روز برایم ممنوعه و ممنوعه تر میشد ولی حال خراب من از این حرف های حالی اش نمی شد. به در خانه که رسیدیم حسین پرسید : اینجا اومدیم چیکار؟ کلید انداختم و در خانه را باز کردم و گفتم : ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿ش.ب﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
خواهش می کنم شاخه ها رو درست بخونید👩‍🦯 رقیه دختر خود الهه ست.
کسایی که رمان رو مطالعه نمی کنن ترک کنن
عه وا.پیدا کردم🗿👩‍🦯
عیدتون مبارک باشه🥲🫀