🍃❤️شب بخیر مهربان ترینم❤️🍃
نماز صبحت قضا نشه !
شبت امام زمانی
صلوات برای ظهور یادت نره..
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آماده اییم آماده اییم..✋🏻💕
لعنت به هرچه صهیونیست..👊🏻
#انرژی_مثبت😍
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سیزدهم»
لحظه خدافظی از اکیپ زینت خانم اصفهانی شد. هادی ساکش برداشت. میخواست کرایه اش رو با پسره عراقی حساب کنه که پسره گفت: حاج خانم ... پرداخت شد.
هادی تعجب کرد. زینت خانم همان جا بود. گفت: برو پسرم به سلامت. شما مهمون امام حسین هستید.
هادی گفت: راضی به زحمت نبودم. پول دارم خودم.
زینت خانم لبخندی زد و با همون لهجه اش گفت: خب خدا بیشترش کنه. ما که نگفتیم پول نداری. برو جوون. برای ما هم دعا کن. سلام خدمت پدر بزرگوارتون و آبجی عزیزتون هم برسون.
هادی خیلی شرمنده این همه محبت های مادرانه و خالصانه زینت خانم شد. اون پیرمرده هم نزدیکتر شد و به هادی گفت: ماشالله جوون. برای ما هم دعا کن. میان دنبالتون؟
هادی با تعجب پرسید: کیا؟
پیرمرده سرشو نزدیکتر کرد و گفت: بچه ها دیگه.
هادی بیشتر مشکوک شد. گفت: حاجی کدوم بچه ها؟ تو رو جدت ولمون کن.
پیرمرده گفت: ماشالله. ماشالله. از همون اول که دهنت قرص بود و سرسنگین بودی و نمیخندیدی و پریدی پشت فرمون و به راننده هم گاهی چشم قهری میزدی و الان هم خودت هستی و خدای خودت، فهمیدم که ماشالله قشنگ پوشش خودت حفظ کردی!
هادی گیج تر شد. پرسید: پوشش؟! کدوم پوشش؟
پیرمرده گفت: ماشالله به این همه دهن قرصی. برو پسرم. خدا به همرات. (یه کم تنِ صداش پایین ترآورد و دستشو گرفت کنار دهنش و گفت) منم جوونیام مثل شما ... پوشش و بچه های بالا و ... هییییی ... جوونی ...
هادی که چشماش شده بود ده تا با پیرمرد خدافظی کرد. وقت رفتن به زینت خانم گفت: زینت خانم ... جسارت نباشه ... یه وقت عقلتون ندید دست این پیری ... همتون به فنا میده ها. به قرآن. از من گفتن.
زینت خانم هم جمله تاریخی گفت که هادی ترجیح داد برود و هیچ نگوید و درافق به طرز نامعلومی محو شود. زینت خانم اشاره ای به پیرمرد کرد و با افتخار فرمودند: عاقلِ گروه ما همین حاج عسکر آقاست! اصلا ما هر جا گیر میکنیم و عقلمون قد نمیده، حاج عسکر جای هممون فکر میکنه!!
هادی رفت. هنوز تا لوکیشنی که اون مرده داده بود فاصله زیادی داشت. ساکش گرفت دست و در خیل جمعیت گم شد. جمعیت عراقی و ایرانی و از همه اقصی نقاط جهان. هادی هم با تعجب به همه نگا میکرد و راه میرفت. ستون ها را میدید که عکس یک یا چند تا شهید به اونا نصب شده و هر ستون، شماره خاص خودشو داره.
یه ساعتی راه رفت که یهو ... پناه بر خدا ... دید یکی با تبر جلوش ایستاد. یه مرد عراقی و هیکلی. در فاصله یک متری هادی ایستاد و تبرش برد بالا. هادی نزدیک بود سکته کنه. مرد عراقی قدم قدم میومد نزدیک و هادی هم که گارد گرفته بود و میخواست اگه لازم شد درگیر بشه، قدم قدم عقب تر میرفت. هادی با عصبانیت و وحشت گفت: چته؟ عمو ... با تو ام ... چیه؟ چیکارت کردم؟ مگه کری؟ با تو ام ...
عراقی با فارسی دست و پا شکسته گفت: میایی تو یا نه؟
هادی ساکش انداخت رو زمین که اگه درگیر شد، دستش گیر نباشه. اما دید نه! یه مرد عراقی دیگه با چماق اومد به کمک اونی که تبر دستش بود! هادی اشهدش خوند. از بس خوف کرده بود. دید بابا شوخی بردار نیست. اینا دارن به قصد کشت میان جلو! هادی زنده و مرده اش اومد جلوی چشماش! شروع کرد بلند بلند حرف زدن: چتونه شماها؟ کسی نیست زبون ما به اینا حالی کنه؟ کِیَن اینا؟ آدمای کی هستن؟ آدمای پسره و بابای هوس بازش؟
لحظات برای هادی به سختی میگذشت. تا اینکه اون دو تا عراقی سرعتشون بیشتر کردند و فاصله شون با هادی کمتر شد. هادی که داشت قالب تهی میکرد، بلند فریاد زد: کمک! آقا کمک! ایرانی کمک! همشهری با تو ام! کمک!
دید نه! کسی به دادش نمیرسه. تازه جمعیت زیادی هم جمع شدن و دارن از این سه نفر فیلم میگیرن! اما با کمال تعجب، دید یه عده ملت داره میخنده و یه عده هم دارن گریه میکنن! هادی گیج شده بود. که دید با کمال تعجب، چماق و تبرشون آوردند پایین و با لبخند به هادی گفتند: بیا تو ... بیا کاریت نداریم ... بیا تو حالا ... بیا ...
هادی هم شل کرد. با اونا رفت داخل. لحظاتی گذشت. وقتی به خودش اومد، دید یه نفر داره پاهاشو با آب خنک توی تشت میشوره. یکی بالا سرش وایساده و داره شونه هاشو میماله. همونی هم که چماق دستش بود یه سینی پر از چلو گوشت با نوشابه اماراتی و یه کاسه ترشی مخلوط گذاشت جلوش و گفت: بفرما ... نوش جان ...
همون لحظه کسی که تبر تو دستش بود، وارد موکب شد و دست یه پیرمرد تو دستش بود و فاتحانه و خوشحال از اینکه تونسته یکی دیگه راضی کنه بیاره تو موکب، با صدای بلند و عربی فریاد زد: صلّ علی محمد و آل محمد!
همه زدند زیر صلوات. دو سه نفر دیگه رفتند سراغ پیرمرده و شروع کردند و پاشویه و مالوندن شونه ها و سینی چلو گوشت و سایر خدمات پس از استقرار در موکب.
هادی که هم خوشش اومده بود و هم کلا با این فضاها غریبه بود و تازه میدید، به کسی که پاهاش ماساژ میداد گفت: داداش یه نخ سیگار داری؟
نمیدونم مرد عراقی همینجوری که سرش پایین بود و ماساژ میداد، با صدای بلند چی گفت که هادی دید دو نفر از دو طرف، دو تا سینی پر از سیگار آوردند و به هادی تعارف کردند. هادی دید نخیر! بهشته لامصب! خوشش اومد. کیف کرد. بعد از اینکه سینی چلوگوشت عربی رو از پا درآورد، یه بالشت گذاشت کنارش و همون جا شاهانه دراز کشید و چشماش گذاشت رو هم.
یک ساعتی دراز کشید. وقتی پاشد، یه نفر تشت و آفتابه آورد. هادی که متوجه منظورش از آوردن آفتابه نمیشد، با جدیت فقط نگاش کرد. دید اومد طرفش و تشت گذاشت جلوی هادی و آفتابه هم دستش بود. هادی نگاهی به این ور واون ور کرد. دید نه! مثل اینکه خیلی طبیعیه. به پسره گفت: نه داداش ... ندارم ... دمت گرم ...
پسره با چشماش اشاره کرد به دست و صورت هادی. هادی که تازه متوجه منظور پسره شده بود، دستشو گرفت زیر آفتابه قدیمی و پسره هم آب ریخت رو دستش. هادی بعد از اینکه دستشو شست، یه مشت آب هم به صورتش زد و دستی هم به سر و گردنش کشید. پسره رفت. هادی که خیلی داشت بهش خوش میگذشت، برخلاف میل باطنیش مجبور بود از اون موکب خدافظی کنه و بره.
وقتی میخواست بره، یه پیرمرد باصفای عراقی که دشداشه سیاه بلندی پوشیده بود و دمِ موکب نشسته بود، جلوی پای هادی بلند شد. هادی باهاش دست داد و تشکر کرد. پیرمرد باصفا یه پلاستیک به هادی داد. توش دو سه تا آب معدنی کوچیک و دو سه تا بسته کوچیک خرما و یه پلاستیک کوچیکِ سیگارِ عراقی بهش داد. هادی نگاهی بهش کرد و خدا حافظی کرد و همین جوری که کفشش برمیکشید و صدای خِرِش خِرِش میداد تو دل خودش به پیرمرده گفت: دمت گرم ... ینی دم همتون گرم ... به شاه چراغ قسم شماها زندگی میکنین ... کیف میکنین به مرتضی علی ... میام ... بازم میام ... چه قتل گردنم باشه و چه نباشه ... میام همین جا ... اگه دفعه دیگه تبر و چماق هم بخورم می ارزه.
رفت. دوساعت پیاده روی کرد. نه اینکه فکر کنین فقط پیاده روی کردا. نه به جان عزیزتان. نگذاشت چیزی تو دلش بماند. املتِ بچه های عراقی. خرماهای تازه تو سینی های بزرگ که سه چهار نفر گرفته بودند روی سرشان و نشسته بودند وسط راه. صفِ کباب ترکی موکب کویتی ها. چایی آتیشی. قهوه های تلخ عربی. دیگه حلوا و میوه و آجیل و این چیزا که همین طور که راه میرفت، برمیداشت و مینداخت بالا. بزرگوار حتی نذاشت وسطش هوا بگیره. مرتب دهنش میجنبید. فقط به خاطر اینکه حلال باشه، هر از گاهی که به دسته های عزاداری میرسید دو سه تا لبیک یا حسین میگفت و خرش خرش کفشش برمیکشید و رد میشد.
کم کم داشت هوا تاریک میشد. هادی باز هم به مسیر ادامه داد. تا اینکه هوا کاملا تاریک شد. هر چند مسیر روشن بود و موکب ها هم آباد بود. ولی هر عراقی و هر موکب داری داشت تلاش میکرد زائران بیشتری با خودش ببره و پذیرایی کنه. هادی دید یه وانت نسبتا شیک وایساده و پشتش هفت هشت نفر زائر ایرانی که معلوم بود بچه حزب الهی هستند سوار شدند. هادی با خودش فکر کرد و گفت: این که ماشین وانتش این قدر نو و خارجی و با کلاسه، دیگه خونه و زندگیش چطوریه؟ انتظار داشت با تبر و چماق بیان به زور سوارش کنند اما دید نه. اینجا اینجوری نیست. هادی که نمیدوست چی بگه، به وانت نزدیک شد و به بچه حزب الهی ها گفت: میبره خونشون پذیرایی کنه و این چیزا؟
یه جوون حدودا 22 ساله گفت: آره. بیا بالا.
مرد عراقی که اسمش مجید بود، یکی دو نفر دیگه هم سوار کرد و راه افتاد. بچه بسیجی ها شروع کردند و شعر و نوحه میخوندند: کربلا کربلا ما داریم میاییم ... کربلا کربلا ما داریم میاییم ...
یه ربع طول کشید. چیزی حدود ده کیلومتر از جاده اصلی دور شدند. وارد یه روستا شدند. روستایی خیلی معمولی و فقیر نشین. مجید کم کم سرعتش رو کم کرد. هادی که اصلا انتظار چنین روستایی نداشت، هاج و واج به این طرف و اون طرف نگاه میکرد. تا اینکه وانت جلوی یه خونه روستایی کوچیک ایستاد. یه مرد عراقی حدودا چهل ساله از درِ خانه بیرون آمد. با لبهای خندان و خوشحال.
هادی دید همه دارن پیاده میشن. اونم پیاده شد اما با دلخوری. همه سلام کردند و وارد خونه شدند. کل خونه یه حیاط ده متری بود و یه دستشویی گوشه حیاط و یه اتاق 12 متری و یه مطبخِ شش متری. همین قدر کوچیک و بی بضاعت. صاب خونه که اسمش صاعد بود به مجید تعارف زد و دعوتش کرد که شام بیاد داخل. مجید هم قبول کرد. همه نشسته بودند تو اتاق که هادی دید سفره ای انداختن و برای هرکسی یه کاسه گذاشتند. هادی نگاهی به کاسه انداخت و دید آبگوشت سیب زمینی هست. نگاهی به بقیه انداخت. دید همه دارن با کیف میخورن و خدا را شکر میکنند. هادی دید خبری از سور و سات اون موکبی که با تبر بردنش نیست. گفت خیالی نیست. قشنگ یه نون توی کاسه آبگوشت تیکه کرد و مثل بقیه زد بر بدن.
صاعد به زور کاسه های همه رو دو سه بار پر کرد. با گوشت و سیب زمینی اضافه. همه خوردند و ازش تشکر کردند. وقتی داشتند چایی میخوردند، حواسشون به طرف مجید و صاعد جلب شد. دیدند مجید کاغذی از جیبش درآورد و به صاعد نشون داد. صاعد هم سری تکون داد و زیر لیستی که اعداد نوشته بود، نوشت 12 !
برای همه سوال شد که ماجرا چیه؟ یکی از بسیجی ها که بچه امیدیه بود و عربیش خوب بود با زبون عربی ازش پرسید چیکار میکنید؟ صاعد و مجید شروع کردند به حرف زدن که ترجمه اش میشه این:
صاعد: سه سال پیش من و پسرم داشتیم میرفتیم خونه مادرم که بچه ام شیطنت کرد و یهو پرید وسط جاده. این آقا مجید با همین ماشین نتونست کنترل کنه و محکم با پسرم برخورد کرد و پسرم مرد. همین که عکسش اینجاست. اینا. رو دیوار.
مجید: طایفه صاعد خیلی عصبانی شدند. چن من اون شب مست بودم و با مستی پشت فرمون نشسته بودم. بابام که بزرگ خاندان ما هست حاضر نشد بیاد با بابای صاعد که بزرگ خاندانشون هست صحبت کنه و ضمانتم کنه. میگفت من پسری که عرق بخوره و مست کنه نمیخوام. دلم خیلی شکست. رفتم پیش صاعد. دیدم صاعد خیلی حالش بده. بالاخره پسرش از دست داده بود. خدا بعد از چهارتا دختر، یه پسر به صاعد داده بود و خیلی دوسش داشت.
صاعد: اسم پسرم گذاشته بودیم قاسم. گفتم عصای دستم میشه. ولی ... رفت.
صاعد بغض کرد. مجید هم روش کرد به طرف دیوار و بغض کرد. صاعد گفت: دیدم اگه قصاص بکنم آروم نمیشم. پسرمم برنمیگرده. اگه هم ولش کنم، طایفه ام اذیتم میکنن و دیگه بابام حلالم نمیکنه. به خاطر همین تصمیم گرفتم با مجید معامله کنم.
اسم معامله که آورد، هردوشون سرشون پایین انداختند. گریه امانشون نداد. بقیه هم حالشون بهتر ازصاعد و مجید نبود. صاعد یه کم آرامتر که شد ادامه داد: با مجید معامله کردم. گفتم باید هرسال برام زائر اربعین بیاری. سالی صد نفر. تا ده سال.
مجید گفت: صاعد نه از من پول گرفت. نه دیه گرفت. نه اذیتم کرد. و حتی نگذاشت دست طایفه اش به من برسه. منم قبول کردم که تا ده سال نوکریش بکنم. تا حالا چند بار میخواستم این ماشینو بفروشم. ولی تصمیم گرفتم تا ده سال که به صاعد قول دادم، ماشینمو نفروشم و با همین ماشینی که زدم به قاسم، زائر بیارم.
صاعد گفت: اینم کاغذی هست که هر شب که زائر اربعین آورد، براش امضا میکنم و انگشت میزنم. خودم گفتم مینویسم و امضا میکنم. چون میخوام به طایفه ام نشون بدم تا کسی اذیت مجید نکنه. وگرنه خدا اگر قاسم را از من گرفت، در عوضش برادر با معرفتی به نام مجید به من داد.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
[شب بخیر آخرین امید هستی]💖🌱
نماز صبحت قضا نشه !
شبت امام رضایی
صلوات برای ظهور یادت نره..
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهاردم»
صبح شد. هادی تا چشم باز کرد، دید هیچ کس دور و برش نیست. خواب مونده بود. بچه بسیجی ها رفته بودند. پاشد نشست. دستی به سر و کله اش کشید. میخواست بره بیرون که یاالله گفت و در اتاق رو دو سه مرتبه کوبید. صاعد با گفتن کلماتی عربی که هادی ازش سر در نمیاورد جلو اومد و در را باز کرد. لبخندی به چهره داشت. به هادی فهموند که تو خواب بودی که اذان صبح شد و بچه ها نمازشون خوندند و مجید اومد دنبالشون و اونا رو تا جاده اصلی رسوند.
هادی خیلی شرمنده شد که چرا نمازش قضا شده و جلوی اون همه آدم نماز نخونده. و هم اینکه لنگ ظهر هست و خونه مرد عراقی مونده. اما دید صاعد کاسه ای شیر داغ از خانمش گرفت و با یه تیکه نان و یه کاسه کوچیک خرما برای هادی آورد. هادی با شرمندگی بیشتری نشست و کاسه شیر رو خورد و چند تا کله خرما انداخت بالا. بلند شد که راه بیفته که دید صاعد داره موتورش رو روشن میکنه. به هادی حالی کرد که خودم میرسونمت. هادی نشست تَرکِ موتور صاعد و راه افتادند.
رسیدند جاده اصلی. هادی که فقط جمله فی امان الله بلد بود، هفت هشت بار به صاعد همین جمله رو گفت و رفت. ساعت حوالی یازده بود. بدش نمیومد که مثل دیروز، مسیر رو پیاده روی کنه و کلی چیز میز بخوره و کیف کنه و بره. البته عجله ای هم نداشت.
تو عمرش به یاد نداشت اینقدر راه پیاده رفته باشه. به ستون ها نگاه میکرد. میدید هنوز خیلی مونده. به ملت نگاه میکرد. میدید پیر و جوون و زن و مرد و حتی کودکان هم دارن پیاده میرن و هیچ کس گله ای نمیکنه و همه دارن کیف میکنند.
به یه جایی رسید که دید دارن میوه میدن. تو صف وایساد. دید موکب بزرگی هم هست. عکس یه آخوند سید هم چسبوندند به سردرش. هرکسی یه پَکِ میوه و یه آب معدنی میگیره و میره. تو صف وایساده بود و داشت مردمو نگاه میکرد که دید دو تا آخوند جوون رسیدند به این صف. چند لحظه ای وایسادند. انگار تو پای یکی از آخوندها خار کوچکی رفته بود و داشت اذیتش میکرد و نمیتونست راحت راه بره. نشستند بغل صف هادی و اینا. همون آخونده که خار تو پاش بود از اون یکی که داشت با دقت و به زور خار را از پاش درمیاورد پرسید: حاجی این موکب کیه؟
اون یکی آخونده که چفیه رو شونه اش بود پاشد و یه نگاه کرد. بعدش به دوستش نزدیکتر شد و در گوشی یه چیزی بهش گفت. اون که داشت از درد خار توی پاش اذیت میشد، به محض اینکه حرف دوستش تموم شد، یهو از سر جاش بلند شد و به دوستش گفت: پاشو بریم یه جای دیگه! نمیخوام فکر کنن ما محتاج دو تا میوه و آب معدنی این بابا هستیم. پاشو ماشالله.
این را گفت و لنگ لنگان، در حالی که یه دستش ساکش بود و اون یکی دستش هم روی شونه های رفیقش بود از اون موکب دور شدند.
دو سه نفری که اطراف هادی تو صف وایساده بودند و حواسشون به این دو تا آخوند بود، برگشتند و یه نگاه به سر در موکب و عکس گنده ای که از اون سید گذاشته بودند انداختند. یه نفرشون به دوستش گفت: این موکب که مشکل داره! چرا خودمون حواسمون نبود؟
دوستش هم گفت: مهمه؟ ولش کن. بذار میوه و آب معدنی بگیریم و بریم.
دوستش گفت: اگه همین صف رو فیلم بگیرن و تو 15 تا شبکه ماهواره ای پخش کنند، نمیگن زائران امام حسین اومدند و تو صف وایسادند. میگن مقلدان فلانی اومدند و ازش تجلیل کردند. بریم. کوله پشتیتو بردار بریم.
هادی که به کل از این چیزا و موضوعات و شخصیت ها سردر نمیاورد، گیج شده بود که بره یا بمونه. دیگه کم کم داشت نوبتش میشد. ولی ... ترجیح داد بره. و رفت. اما یه کم تند تر راه رفت ببینه اون دو تا آخوند کجا میرن میشینن و خار از پای هم درمیارن؟ که دید رفتند درِ یه موکب خیلی کوچیک ... که یه پیرزن و دو تا پسر بچه بودند. پیرزنِ چایی میریخت و دو تا بچه، به زائرانی که نشسته بودند روی زمین، با کارتن باد میزدند.
هادی این صحنه رو دید و رد شد. یه ساعت راه رفت. عرقش دراومده بود. یه کم هم عرق سوز شده بود و ... یه کم دیگه رفت. رسید به یه موکب که چند صندلی داشت. شربت میدادند. دو تا لیوان برداشت و نشست همونجا. روبروی اون موکبی که هادی نشسته بود، موکب نقلی اما خیلی شیک با مبل های آنچنانی و اسپیلت بود که دو تا دوربین هم داشت. متوجه شد که استدیو ضبط برنامه های اربعین هست.
هادی همینجوری که شربت دومیش هم شروع کرده بود، دید یه ماشین شاسی بلند مشکی ایستاد همونجا. دو سه تا کت شلواری دویدند به طرف شاسی بلند و در را وا کردند. یه آخوند معروف از توش دراومد. در همون هفت هشت قدمی که از درِ شاسی بلند تا درِ استدیو میخواست راه بره، ده بیست تا زائر تا دیدنش، رفتند به طرفش. یکی فورا سلفی گرفت. یکی دیگه التماس دعا میگفت. یکی دیگه عباشو ماچ میکرد. یکی دیگه برای سلامتیش صلوات چاق میکرد. مونده بود فقط هادی بدوه و بره حاجی رو کول کنه تا یه وقت گرد و خاک مسیر، رو عباش ننشینه!
هادی پاشد و همین جور که لیوان شربتش دستش بود، مثلا میخواست یه دوری اطراف اون استدیو بزنه. رفت نزدیک پنجره اش. دید حاجی رو نشوندند روبروی یه آینه و دارن گریمش میکنند. دور و بری ها هم تند تند با موبایل حرف میزنند. ده دقیقه ای گذشت. تا اینکه هادی از مانیتوری که کنار استدیو بود دید برنامه رفت رو آنتن و مجری خانم شروع کرد حرفای لوس تحویل مردن دادن. از همون حرفا که نه دیکلمه است نه شعر سپید. مشخصه که همون لحظه داره از خودش درمیاره و آخرش هم میخواد بگه همینک دلها را کربلایی تر میکنیم و به بیانات ارزشمند و ملکوتی و آسمونی و فراصوتی حضرت حجت الاسلام گوش دل فرا داده و اشک های چشم خود را فلان و بهمان. از همونا.
هادی دید دوربین رفت رو حاجی. حالا از اینکه قیافه نورانی که از حاجی داشت پخش میشد چقدر با حالت عادیش فرق داشت، بگذریم. ولی بحث حاجی ... نمیدونم ... فقط همینو بگم که موضوعش حال هادی رو خیلی گرفت. داشت درباره این حرف میزد که چقدر پیاده رفتن ثواب داره و اونایی که سواره و یا هوایی به کربلا میرن به اندازه کسانی که پیاده میروند حض معنوی نمیبرن و از حال خوش عرق ریختن در راه امام حسین و آفتابسوز شدن در مشایه و تشنگی و عطش وسط راه خبر ندارند و اینکه چقدر بی توفیق هستند و چطور روشون میشه برن تو حرم و بگن السلام علیک یا ابا عبدالله! اصلا اونا شیعه واقعی هستند یا اینا که دارن پیاده روی میکنند؟ اصلا میدانستید زمینه سازی برای ظهور، با همین پیاده روی هاست نه با سواره و هوایی به کربلا رفتن؟!!! و اصلا روایت داریم که یاران امام زمان با پای پیاده قیام میکنند نه با ماشین و هواپیما و قطار و کشتی!!
هادی یه نگاه به لپ های گل انداخته و مرتب حاجی کرد. یه نگا به ماشین شاسی بلند نمره عراقی که هنوز صدای فنش میومد و معلوم بود حاجی وسط راه بهش بد نگذشته انداخت. یه نگا به چند تا زائری که پای سخنرانی اون بزرگوار اشک تو چشماشون جمع شده بود انداخت. یه نگا دور و برش انداخت. دید نمیخوره ... یه چیزا به هم نمیخوره ... جور در نمیاد ... لیوان شربتی که تو دستش بود مچاله کرد و انداخت تو سطل و راهشو گرفت و رفت.
یه ساعت دیگه هم رفت. وقت نماز و ناهار بود. اکثر قریب به اتفاق موکب ها اذان پخش کردند و ایستادند نماز جماعت. هادی که طبق معمول حال نماز خوندن نداشت، رفت تو صف ناهار ایستاد. دید اونجا هم حوصله اش نمیشه. ولش کرد و رفت یه موکب دیگه. جالب اینجا بود که اول به بالای موکب نگاه کرد که مثل قبلی که داشتند میوه میدادند سرش کلاه نره. وقتی دید عکس آیت الله سیستانی گذاشتند و یه طرفش هم عکش رهبر انقلاب هست، رفت داخل. نمازشون تمام شده بود و داشتند سفره میانداختند. ناهارش خورد. یه لیوان هم چایی خورد. دو نخ سیگار هم روشن کرد و دود مختصری هوا کرد. یه کم دراز کشید و چشماش رفت رو هم.
با صدای سینه زنی و نوحه خوانی عده ای که داشتند رد میشدند بیدار شد. نشست و به اون دسته که تعدادشون هم کم نبود نگاه کرد. بعدش دید یه ماشین نمره عراقی درِ موکب ایستاده. رفت و سلام کرد. خب تا سلام مشکلی نداشت. حتی فی امان الله هم بلد بود. مشکل بقیه جملاتی بود که بلد نبود. داشت وسط عربی فارسی حرف زدن جون میداد که یهو مرد عراقی خنده ای کرد و با لهجه عراقی فارسی سلیس حرف زد و گفت: من فارسی بلدم. فرمایید.
هادی گفت: قربون آدم چیز فهم. داداش من میخوام برم این آدرس.
مرد کاغذو از هادی گرفت و لبخندی زد و گفت: باشه. اگه چند دقیقه صبر کنی و کمک کنی که این آب معدنی ها خالی کنیم، خودم میرسونمت.
هادی گفت: ای به چشم. فقط من یه سر برم مرافق و بیام.
مرد خنده ای کرد و گفت: اون طرفه. دست چپ.
هادی رفت و برگشت. به مرد عراقی که اسمش سالم بود و حدودا 55 ساله بود کمک کرد که آب ها را خالی کنند و بروند. تو راه شروع کردند به حرف زدند.
هادی: شما چطور اینقدر فارسی خوب حرف میزنید؟
سالم: من سی سال شیراز زندگی کردم.
هادی: ای ول. منم شیرازی ام.
سالم گفت: ما اردوگاه بودیم. بعدش بابای خدابیامرزم یه خونه اجازه کرد تو دروازه کازرون. محله خوبی بود. آدمای خاکی و اهل دل. مثل خودت.
هادی هم خنده ای کرد و گفت: نه بابا ... تعارف نکن ... بگو لات و لوت و بزن بزن و دعوا دوست!
هردو خندیدند. سالم ادامه داد و گفت: بعد از جنگ که صدام ما رو از عراق اجراج کرد، به ایران پناهنده شدیم. ایرانی ها هم زرنگند. ما رو سازماندهی کردند برای روز مبادا. ما اولش نمیدونستیم قضیه چیه اما بعدش که دیدیم ایران اینقدر به فکر شیعه ها هست و میخواد قدرت بیفته دست مسلمونا و شیعه ها، به ما آموزش داد. و بعد از کلی سال که گذشت، ما شدیم سپاه بدر. برگشتیم به وطن خودمون و خدمت میکنیم.
هادی گفت: ای ولا. دس خوش. خوشم اومد. نمیدونستم ما این کارا رو هم بلدیم.
سالم خنده ای کرد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
هادی خنده از صورتش رفت. یه کم هول شد. گفت: همین که همه میکنن. اومدم پیاده روی.
سالم بازم خنده کرد و گفت: انشاءالله همین باشه که میگی.
نیم ساعتی رفتند. تا اینکه سالم چراغ راهنما زد و کم کم توقف کرد. با دستش یه جایی را نشون داد و گفت: اینجا همونجایی هست که میگفتی.
هادی یه نگاه انداخت. دید آدرسش درسته. موکب بزرگی هم هست. ماشالله شلوغ هم هست. ساکشو برداشت. میخواست خدافظی کنه که سالم گفت: خب میگفتی میخوام برم موکب حاج اصغر!
هادی با شنیدن اسم حاج اصغر ازدهن سالم شوکه شد. به سالم گفت: حاج اصغر کیه؟ این موکب حاج اصغره؟
سالم خنده ای کرد و دستی تکان داد و گازشو گرفت و رفت.
هادی ایستاد روبروی موکب. دلش یه جوری بود. ترسیده بود. انتظار شنیدن اسم حاج اصغر از دهن سالم نداشت. کفششو درست پوشید تا خرش خرش نکنه. دستی هم به سر و صورتش کشید. گرد و خاک لباسش هم تکوند. و رفت ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour