هیچوقت یه آدم عادی نمیتونه آینده رو پیشبینی کنه...
چندتا جمله تکراری بگم؟
" زیر خاک سنگ های سرد آدم هایی خوابیده اند که شب قبل از مرگشان با خودشان گفتند
- فردا از مامانم معذرت میخوام
- از فردا قول میدم نمازامو بخونم
- قول میدم درس بخونم تا مامان و بابام اذیت نشن
- یه دسته گل میخرم ازش حلالیت میگیرم
-عروةُالوثقی!
هیچوقت یه آدم عادی نمیتونه آینده رو پیشبینی کنه... چندتا جمله تکراری بگم؟ " زیر خاک سنگ های سرد آدم
چرا خودمونی تر نشیم؟
- کی میای باشگاه؟ - از شنبه
از شنبه؟ چه معلوم جمعه نبودی؟
[ اَلحـٰـاݩ ]
https://harfeto.timefriend.net/16430168804768
یه سوال
اگه مغزتون فلش داشت چیو پاک میکردید؟
مهم نیست چندتا دنبال کننده داری...
مهم اینه که اون پیج چه پیجی باشه!
خودت هم درس میگیری ازش؟
[ اَلحـٰـاݩ ]
(قمرتاج) مادربزرگ مادری ام بود با نوه های بسیار. اهل بگو و بخند بود، برعکس پدربزرگ.
مادربزرگ از لحظه تولد تا پایان دوره ابتدایی نوه هایش را تر و خشک میکرد.
حمامشان میبرد. مهمانی میداد و سفره میانداخت.
حلوای زنجبیلی، کوفته، آش رشته و شوربایش حرف نداشت.
آن سوی حیاط سردابه آب بود و خنک.
اغلب میوه ها را میگذاشت آنجا و ما هم شبیخون میزدیم به همه چیز.
خانه مادربزرگ باغچه داشت. درخت توت داشت، سردابه و مطبخ و حوض داشت.
گربه و عنکبوت و خرخاکی داشت.
آن خانه محل رفت و آمد نوه های قد و نیم قد مادربزرگ بود.
من و برادرم حمید هم تابستان از در و دیوار خانه و کوچه مادربزرگ میرفتیم بالا.
حوصله کمتر کسی به پای او میرسید.
آن روز بعد از ظهر تابستان رفتم کنار باغچه و پارچ سفالی را پر از کرم خاکی کردم.
کرم ها قرمز تیره بودند.
حمید گفت : (ابله!!)
من هم از لج او پارچ را پر از آب کردم. وول وول خوردن کرم ها تماشا داشت!
رفتم کوچه.
بچه ها با سر و صدایشان کوچه را گذاشته بودند روی سرشان.
عده ای گرگم به هوا بازی میکردند.
دخترهای کم سن و سال با گچ سفید قسمتی از کوچه را خط کشی کرده بودند و لیلی بازی میکردند.
بوی بلال روی زغال های گر گرفته منقل
(مرتضی) کوچه را برداشته بود.
غلغله بود و صدای خنده و بازی.
بچه ها که فهمیدند چی توی پارچ هست هجوم آوردند.
فرار کردم. پارچ افتاد و شکست. کرم های خیس پخش کف کوچه شدند و من در رفتم.
پابرهنه بودم. سرازیری کوچه کدخدا باشی را دویدم و از قوشداشی خودم را رساندم به مسجد سید حمزه.
جلوی مسجد نشستم لب جوی آب و پاهایم را گذاشتم داخل آب ولرم.
کمی رفت و آمد ماشین ها و آدم ها و درشکه ها را تماشا کردم.
بعد بلند شدم و محله پشت باغ امیر را در پیش گرفتم.
رفتم و رفتم تا بازارچه سیلاب. طبقفروش ها داد میزدند تا میوه هایشان را بیشتر بفروشند. دم غروب بود. آنجا بود که فهمیدم من گم شدم و شش سال بیشتر هم نداشتم.
سال ها بعد مادربزرگ و خانه او با دار و درخت و سردابه و بالاخانه اش گم شد.
سال های بعدتر، مادربزرگ صبور و مهربان را میان قصه ها پیدا کردم.
اما خودم همچنان گم شده ام.
[ اَلحـٰـاݩ ]
ناپلئونبناپارت !
مذهبچیزۍاستکهـ
مانعکشتهشدنپولداربدستفقیرمیشود .
[ اَلحـٰـاݩ ]