eitaa logo
-عروةُ‌الوثقی!
1.1هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
40 فایل
بسم‌الله !- چقدرزیباست‌زمزمه‌آرام‌آب، کهـ‌درگوشم‌مۍخواند: چقدرخوش‌است‌اقبالم. آرۍ،من‌همان‌جوانه‌روییده‌شده درکنارآبشارم. {تبیلغ| @Abmin_Kaf} -بیسیم‌ِکانال📻 https://harfeto.timefriend.net/17178852949420 'عروة الوثقی"محکم؛استوار
مشاهده در ایتا
دانلود
دیوانه میکند مرا آن قدم های آشنا [ اَلحـٰـاݩ ]
هیچوقت یه آدم عادی نمیتونه آینده رو پیش‌بینی کنه... چندتا جمله تکراری بگم؟ " زیر خاک سنگ های سرد آدم هایی خوابیده اند که شب قبل از مرگشان با خودشان گفتند - فردا از مامانم معذرت میخوام - از فردا قول میدم نمازامو بخونم - قول میدم درس بخونم تا مامان و بابام اذیت نشن - یه دسته گل میخرم ازش حلالیت میگیرم
https://harfeto.timefriend.net/16430168804768 یه سوال اگه مغزتون فلش داشت چیو پاک میکردید؟
پست حقققق...! [ اَلحـٰـاݩ ]
مهم نیست چندتا دنبال کننده داری... مهم اینه که اون پیج چه پیجی باشه! خودت هم درس میگیری ازش؟ [ اَلحـٰـاݩ ]
یه چیز قشنگ♥️
(قمر‌تاج) مادربزرگ مادری ام بود با نوه های بسیار. اهل بگو و بخند بود، برعکس پدربزرگ. مادربزرگ از لحظه تولد تا پایان دوره ابتدایی نوه هایش را تر و خشک می‌کرد. حمامشان می‌برد‌. مهمانی میداد و سفره می‌انداخت‌‌. حلوای زنجبیلی، کوفته، آش رشته و شوربایش حرف نداشت. آن سوی حیاط سردابه آب بود و خنک. اغلب میوه ها را می‌گذاشت آن‌جا و ما هم شبیخون میزدیم به همه چیز. خانه مادربزرگ باغچه داشت. درخت توت داشت‌، سردابه و مطبخ و حوض داشت. گربه و عنکبوت و خرخاکی داشت. آن خانه محل رفت و آمد نوه های قد و نیم قد مادربزرگ بود. من و برادرم حمید هم تابستان از در و دیوار خانه و کوچه مادربزرگ میرفتیم بالا. حوصله کمتر کسی به پای او میرسید. آن روز بعد از ظهر تابستان رفتم کنار باغچه و پارچ سفالی را پر از کرم خاکی کردم. کرم ها قرمز تیره بودند. حمید گفت : (ابله!!) من هم از لج او پارچ را پر از آب کردم. وول وول خوردن کرم ها تماشا داشت! رفتم کوچه. بچه ها با سر و صدایشان کوچه را گذاشته بودند روی سرشان. عده ای گرگم به هوا بازی می‌کردند. دخترهای کم سن و سال با گچ سفید قسمتی از کوچه را خط کشی کرده بودند و لی‌لی بازی می‌کردند. بوی بلال روی زغال های گر گرفته منقل (مرتضی) کوچه را برداشته بود. غلغله بود و صدای خنده و بازی. بچه ها که فهمیدند چی توی پارچ هست هجوم آوردند. فرار کردم. پارچ افتاد و شکست. کرم های خیس پخش کف کوچه شدند و من در رفتم. پابرهنه بودم. سرازیری کوچه کدخدا باشی را دویدم و از قوشداشی خودم را رساندم به مسجد سید حمزه. جلوی مسجد نشستم لب جوی آب و پاهایم را گذاشتم داخل آب ولرم. کمی رفت و آمد ماشین ها و آدم ها و درشکه ها را تماشا کردم. بعد بلند شدم و محله پشت باغ امیر را در پیش گرفتم. رفتم و رفتم تا بازارچه سیلاب. طبق‌فروش ها داد میزدند تا میوه هایشان را بیشتر بفروشند. دم غروب بود‌. آنجا بود که فهمیدم من گم شدم و شش سال بیشتر هم نداشتم. سال ها بعد مادربزرگ و خانه او با دار و درخت و سردابه و بالاخانه اش گم شد. سال های بعدتر، مادربزرگ صبور و مهربان را میان قصه ها پیدا کردم. اما خودم هم‌چنان گم شده ام. [ اَلحـٰـاݩ ]
ناپلئون‌بناپارت ! مذهب‌چیزۍاست‌کهـ مانع‌کشته‌شدن‌پولداربدست‌فقیرمی‌شود . [ اَلحـٰـاݩ ]
کسی که از خدا نمی‌ترسد، هر کاری می‌کند!