فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #امر_به_معروف جالب آیت الله بهجت در مورد #ریش فقط در چند ثانیه
#یاد_بگیریم
👈 کمی تا بهجت🌷
@behjat135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#واقعا_خدا_عقل_بده❗️
🎥 تو به اندازه چند الاغ، الاغی! 😢
📌 کارهای قرآنی بیارزش از نظر حجتالاسلام #قرائتی
#قرآن_کشتی_مطلا
👈 کمی تا بهجت🌷
@behjat135
#بی_رحم_نباشیم_بدتر_از_چهارپایان
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
اگر دین، خدا و شرع نباشد، عقل که هست؛ آیا درست است که سر سفرۀ نعمتهای الهی بنشینیم و بدتر از چهارپایان به هم رحم نداشته باشیم ... و بااینحال خود را اشرف مخلوقات بدانیم؛ یعنی اشرف و برتر از همۀ انسانها کسی است که تیر و تفنگ بیشتر، و چنگ و دندان تیزتر و قویتر داشته باشد!
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص۲۲
👈 کمی تا بهجت🌷
@behjat135
.
#عذاب_مردی_که_به_زن_شوهردار
#نزدیک_شد❗️
قریش برای آزار مسلمین در حبشه، دو نفر به نامهای «عمروعاص» و «عماره بن ولید» را با هدایای زیاد نزد سلطان حبشه فرستادند
آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند.
عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمروعاص پیدا کرد و درحال مستی به آن زن می گفت مرا ببوس.
عمروعاص که بر اثر مستی شراب، غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید.
خلاصه بر اثر این تماسهای نامشروع، عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر، خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند.
از قضا روزی عمروعاص بر لب کشتی ایستاده بود #ناگهان👇👇
eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آهای_مسئولان_حواستون_هست❗️
وقتی داری خیانت می کنی حواست باشد به اینها داری خیانت می کنی!
به خود گفتم یادم باشد!!!
👈 کمی تا بهجت🌷
@behjat135
#کودکان_را_دوست_داشت
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
بچهها را که میدید، گل از گلش میشکفت.
یکجوری با آنها ارتباط برقرار میکرد.
به بچههای ۸-۷ ساله بهاندازۀ مردهای بزرگ احترام میگذاشت؛ «شما» خطابشان میکرد.
به بچهای که کنار پدرش نشسته بود و با کنجکاوی و بازیگوشی داشت نگاهش میکرد، به شوخی میگفت: «شما پدر ایشونید یا ایشون بابای شمان؟!» (بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان)
📚 به شیوه باران، ص٢٣
@behjat135