eitaa logo
﴿ اشعار زیبا ﴾
131 دنبال‌کننده
474 عکس
7 ویدیو
3 فایل
یکی از بزرگ ترین کانال های اشعار و کتاب در پیامرسان ایتا 📚 #اشعار_زیبا به جمع ما بپیوندید 😉👇
مشاهده در ایتا
دانلود
به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی اسفندیاری که به نام نیما یوشیج شناخته می‌شود، شاعر معاصر ایرانی بود. وی بنیان‌گذار شعر نوین و ملقب به «پدر شعر نو فارسی در ایران» است. نیما یوشیج با مجموعه اثرگذار افسانه، که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران، انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید.  به جمع ما بپیوندید😉👇 🆔@ash_ar_ziba
به شب یلدا نزدیک هستیم شب یلدا بر همه همراهان عزیز مبارک 🍉🍉
به جمع ما بپیوندید😉👇 🆔@Ash_Ar_Ziba
به جمع ما بپیوندید😉👇 🆔@Ash_Ar_Ziba
به جمع ما بپیوندید😉👇 🆔@Ash_Ar_Ziba
به جمع ما بپیوندید😉👇 🆔@Ash_Ar_Ziba
به جمع ما بپیوندید😉👇 🆔Ash_Ar_Ziba
🐐🐐🐐🐐🐐🐏🐏🐏🐏🐏 چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد. او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان... عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته! @Ash_Ar_Ziba پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد. بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید...! چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت ؟ پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت: تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمیگذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد... به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
تخفیف گرفتن هر بار که برای خرید می رفت,کلی تخفیف می گرفت. می گفتːتو خرید بلد نیستی!یه بار با من بیا;برات یه تخفیف حسابی می گیرم. آن روز با فروشنده جوان,با ناز و کرشمه از هر دری حرف زد وخندید. نیم ساعت بعد ,پس از فروش حیا و نجابتش توانست مانتو را با ده هزار تومان تخفیف بخرد! استشمام رایحه تو لیاقت می خواهد,نگاه های هرزه مانند علف هرز جلوی رشد گل وجودت را می گیرند به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
✍ قبل از شروع هر کاری، پایه‌ات را قوی کن 🔹شخصی نزد عارفی دانا رفت و از سختی‌های زندگی برایش تعریف کرد و گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ نمی‌کنم؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمی‌رسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ! 🔸عارف پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ‌ﺍﯼ؟ 🔹گفت: ﺑﻠﻪ، ﺩﯾﺪﻩ‌ﺍم. 🔸عارف ﮔﻔﺖ: زمانی که خداوند ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪ، ﺑﻪ‌ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁن‌ها ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ کرد. ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ. 🔹خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ. ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ سرخس‌ها ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ. 🔸ﺩﺭ ﺳﺎل‌های ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ 6 ﻣﺎﻩ، ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ. 🔹ﺁﺭﯼ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ‌ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ می‌کرد! 🔸ﺁﯾﺎ می‌دانی ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎل‌ها ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ سختی‌ها ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ‌ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ می‌ساختی؟ 🔹ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید. 🔸از رحمت و برکت خداوند هیچ‌وقت ناامید نشو. به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســلام رفـقـا ✋ صبحـتون بخیر 🌄 حال و احوالـتون چطـوره؟؟؟😊 امیـدوارم امروزتون رو پـرانـرژی شروع کرده باشین😉 به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏄🚣🏄🚣🏄🚣🏄🚣🏄🚣🏄 ❇️ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺳﻪ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺭﻭﯼ ﺷﻌﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﺴﺎﻭﯼ ﺁﺏ ﺭﯾﺨﺖ؛ 1⃣ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﻫﻮﯾﺞ 2⃣ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺩﻭﻡ ﯾﮏ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ 3⃣ﻭ ﺩﺭ ﺳﻮﻣﯽ ﭼﻨﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺳﻪ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ؟ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ : ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭ ﺧﺮﻭﺵ ﻭ ﭼﺎﻟﺶﻫﺎ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؛ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﮑﺴﺎﻥﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛ 🚼ﺑﻌﻀﯽﻣﺜﻞ ﻫﻮﯾﺠﻨﺪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺳﺨﺖﻭ ﻣﺤﮑﻤﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭﺧﺮﻭﺵ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺷﻞ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﺎﺯﻧﺪ. ♿️ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ اند ، ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ﻭ ﺭﻭﺗﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻞﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﻣﺎ : ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﺨﺖ ﻭﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ . 🚹ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﯾﮕﺮ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺑﺎﺯﻧﺪ ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻂ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﺩﺍﺩﻩ ؛ ﻣﻌﻄﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻃﻌﻢ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡ ﺑﺨﺶ ﺣﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪ . 🙏الهی همه همیشه تو زندگیتون موفق، پیروز و تاثیرگزار باشید🙏 به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
داستانی شنیدنی ابو علی سینا در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و کمرش از جایش درمی‌رود پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به کمرش بزند هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به کمرش بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به کمر دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگ وید شرط شما چیست؟ حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن کمر دخترت گاو متعلق به خودم شود پدر دختر با خوشحالی قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا  دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند همه متعجب می شوند چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند همه دستورات مو به مو اجرا می شود حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می شود حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند شاگردان برای گاو آب می ریزند گاو هر لحظه متورم و متورم می شود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر می شود دختر از درد جیغ می  کشد حکیم کمی نمک به آب اضاف می کند گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن کمر دختر شنیده می شود جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند دختر از درد غش می کند و بیهوش می شود حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود این نوشته افسانه یا داستانی ساختگی نیست آن حکیم کسی نیست جز بوعلی سینا طبیب نامدار ایرانی ! به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
🌷داستان امیری در خدمت پادشاه ✨آورده اند که روزی یکی از امرا پیش پادشاهی ایستاده بود و شاه با او در مهمی مشاورت می فرمود، قضا را کژدمی در پیراهن وی افتاده بود و هر ساعت امیر را می گزید، و به نیش زهرآلود خود ضرر می رسانید، تا وقتی که نیش وی از کار بیفتاد و هر زهری که داشت به کار برد، و آن امیر مطلقاً در آن مشاورت قطع سخن نکرد، و تغیری در او ظاهر نشد، و سخنش از قانون عقل و قاعده حکمت انحراف نیافت، تا به خانه آمد و آن کژدم را از جامه بیرون کرد، این خبر به پادشاه رسید 😳متعجب و متحیر گشت، روز دیگر که امیر به ملازمت آمد سلطان فرمود که: دفع ضرر از نفس واجبست تو چرا دیروز آزار عقرب را از خود مندفع نساختی ؟! 💫جواب داد که: من آن نیم که شرف مکالمه چون تو پادشاهی را به سبب الم زهر کژدمی قطع کنم، و اگر امروز در مجلس بزم بر نیش کژدمی صبر نتوانم کرد؛(1) فردا در معرکه رزم به تیغ زهر آبداده دشمن چگونه صبر توانم کرد؟ 🦋پادشاه را از این سخن خوش آمد، و مرتبه وی را بلند گردانید و بدان مقدار صبر که کرد به مراد و مقصود رسید. فرد: گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان بلا بگردد و کام هزار ساله برآید به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
❇️سنگ قبر حکیم 🍃✨مرد بسیار ثروتمندی که از حکیمی دل خوشی نداشت با خدمتکارانش در بازار با حکیم و تعدادی از شاگردانش روبه‌رو شد. مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به حکیم گفت: 🌸تصمیم گرفته‌ام پول خودم را هدر دهم و برایت سنگ قبری گران‌قیمت تهیه کنم. بگو جنس این سنگ از چه باشد و روی آن چه بنویسم تا هر کس بالای آن قبر بایستد و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خنده‌اش بگیرد. 🌺حکیم خنده‌ای کرد و پاسخ داد: اگر خودت هم بالای سنگ قبر می‌ایستی. سنگ قبر مرا از جنس آیینه انتخاب کن و روی آن هیچ چیز ننویس. بگذار مردمی که بالای آن می‌ایستند تصویر خودشان را ببینند و اگر هم آمرزشی طلب می‌کنند نصیب خودشان شود. 🌼مرد که حسابی جا خورده بود برای اینکه جلوی اطرافیانش کم نیاورد با تمسخر گفت: اما همه که برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر نمی‌ایستند. ✨ با همان تبسم گرم و صمیمانه همیشگی‌اش گفت: آنها بیش نخواهند دید. به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_24208692.jpg
173.6K
🦋مرد کوفی و کودکان ✨🍃یکی از بزرگان حکایت می‌کرد که شبی به خانه مردی خسیس از اهالی کوفه وارد شد. آن مرد کودکانی خردسال داشت. 🌟چون ایشان بخفتند و پاسی از شب بگذشت، آن مرد برمی‌خاست و هر ساعت کودکان خود را پهلو به پهلو می‌گرداند. چون صبح شد، ✨مهمان از او پرسید: دیشب دیدم که تو اطفال خود را پهلو به پهلو می‌گردانیدی، چه حکمتی در این کار بود؟ 🌟مرد گفت: کودکان من در آغاز شب طعام خورده و خوابیده بودند و چون بر پهلوی چپ خفته بودند، ترسیدم اگر همچنان تا صبح بخوابند، آنچه خورده باشند زود هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. خواستم که آن غذا در معده ایشان باشد تا صبح زود با خواهش غذا مرا آزار ندهند. به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
✳️پدر و پسر 🌸🍃شبی پدری به پسرش گفت: بچه بلند شو سنگ یک من همسایه‌مان را بگیر که آرد بکشیم، بدهم مادرت نان بپزد. همین‌طور که حرف می‌زد گربه‌ای داخل خانه شد. 💫پسر گفت: این گربه را من ده دفعه کشیدم، یک من است. 🌟پدر گفت: خوب برو نیم گز خانه همسایه را بگیر تا ببینم مادرت از قالی چقدر بافته است. پسر گفت: من ده دفعه دم گربه را متر کردم، نیم گز است. 😒پدر ناراحت شد و گفت: بلند شو ببین باران می‌آید یا نه؟ 🍂پسر گفت: این گربه همین حالا از حیاط آمده، دست بکش ببین تر است، اگر تر است باران می‌آید. 🍃پدر که دید هرکاری به بچه می‌دهد از زیرش در می‌رود، گفت: خوب بلند شو یک قلیان چاق کن بکشیم. ✨پسر که دید این کار را نمی‌تواند کلک بزند، گفت: همه کارها را من کردم، این یکی را دیگر خودت بکن. به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
🦋مهمان خدا شدن 🍃🍂در زمان یکی از پیامبران گذشته، سه نفر از مؤمنین در مسافرتی در محلی شب‌گیر شدند، و راه به جایی نبردند، نه محلی برای استراحت و نه قوت و غذایی. 🌸 بالاخره یکی از آنها گفت، من اینجا یک آشنای دوری دارم می‌روم شاید بتوانم امشب سربار او شوم. 🌸دیگری هم فکر کرد و به یادش آمد یک همکاری اینجا دارد، گفت می‌روم شاید بشود امشب را مهمان او بشوم. 🌸 سومی هر چه فکر کرد چیزی به‌یادش نیامد. گفت: ما هم می‌رویم مسجد و مهمان خدا می‌شویم. 💫فردا صبح که آمدند تا سفر را ادامه دهند، آن دو نفر هر کدام از خوبی‌های طعامی که در شب خوردند و از نوع پذیرایی‌ها صحبت کردند ولی سومی گفت: ✨حقیقتش ما مهمان خدا شدیم ولی تا صبح گرسنگی کشیدیم. 👈به پیامبر آن زمان ندا رسید برو و به این مؤمن بگو، حقیقتاً ما میزبانی تو را پذیرفتیم، و پذیرفتیم که تو مهمان ما باشی، ولی هر چه گشتیم خورشت و طعامی بهتر از «گرسنگی» نبود که با آن از تو پذیرایی کنیم. به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
💠نمرود مطيع‌ شيطان‌ ✨از طرف‌ خدا ندا رسيد كه‌اي‌ ابراهيم‌!به‌ بابل‌ برو و نمرود را به‌خداپرستي‌ دعوت‌ نما. حضرت‌ به‌ بابل‌ كه‌ كوفه‌ امروزي‌ است‌، نزد نمرودرفت‌ واورا به‌ خداپرستي‌ دعوت‌ نمود. 🌳نمرود گفت‌ اي‌ ابراهيم‌!مرابخداي‌ تو احتياجي‌ نيست‌. من‌ مي‌خواهم‌ پادشاهي‌ را از خداي‌ توبگيرم‌ واورا هلاك‌ نمايم‌!!اين‌ بود كه‌ دستور داد تا اطاقكي‌ به‌ تعليم‌شيطان‌ ساختند وخود درون‌ آن‌ قرار گرفت‌ وچهار كركس‌ اورا بلند كردندوبالابردند. 🌴 چون‌ بالا رفت‌ تيري‌ بطرف‌ آسمان‌ انداخت‌. جبرئيل‌ آن‌ تير رابه‌ خون‌ ماهي‌ آغشته‌ كرد. ماهي‌ ناليد خدايا تيغ‌ دشمن‌ را به‌ خون‌ من‌آغشته‌ كردي‌. ندا رسيد كه‌ تيغ‌ را تا قيامت‌ بر شما حرام‌ كردم‌. 🌳بعد نمرود تير خون‌ آلود را كه‌ ديد ، گفت‌ كار خداي‌ ابراهيم‌ را ساختم‌. ابراهيم‌ (ع‌)گفت‌ از اين‌ حرف‌ برگرد كه‌ مردن‌ براي‌ خدا نيست‌. 🌳 نمرود گفت‌ اگرخداي‌ تو زنده‌ است‌، من‌ لشكر جمع‌ آوري‌ مي‌كنم‌ به‌ خدايت‌ بگو كه‌لشكر جمع‌ كندتا با يكديگر جنگ‌ كنيم‌!پس‌ نمرود از اطراف‌ عالم‌ لشكربزرگي‌ جمع‌ كرد. ابراهيم‌ (ع‌) دعا كرد كه‌ خدايا اين‌ ملعون‌ را هلاك‌كن‌. 🌳خداوند به‌ عدد لشكر نمرود پشه‌ فرستاد كه‌ بر سر هر يك‌ پشه‌اي‌نشست‌ و در اندك‌ زماني‌ اورا هلاك‌ نمود. رئيس‌ پشه‌ها، پشه‌اي‌ بود كه ‌يك‌ چشم‌ ويك‌ پا و يك‌ دست‌ و نيمه‌ بدني‌ داشت‌. آمد وروي‌ زانوي‌نمرود نشست‌. نمرود به‌ زنش‌ گفت‌ اين‌ پشه‌ها لشكر مرا هلاك‌ كردند. دست‌ برد تا پشه‌ را بكشد كه‌ پشه‌ بلند شد ولب‌ بالا و لب‌ پايين‌ نمرود رانيش‌ زده‌آورد دماغ‌ نمرود شد وبه‌ داخل‌ مغز نمرود نفوذ كرده‌ ومشغول‌نيش‌ زدن‌ شد!صداي‌ فرياد نمرود بلند شد و از شدت‌ درد خواب‌وخوراك‌ از او سلب ‌گرديد غلامانش‌ مرتب‌ بر سرش‌ مي‌زدند تا پشه‌ ازحركت‌ بايستد. همانجور او را اذيت‌ نمود تا به‌ درك‌ واصل‌ شد. بقيه‌لشكر او به‌ ابراهيم‌ (ع‌) ايمان‌ آوردند. به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
✍ زندگی همچون کوهستان است 🔹جوانی با دوچرخه‌اش به پیرزنی برخورد کرد. 🔸به‌جای عذرخواهی و کمک‌کردن به پیرزن شروع کرد به خندیدن و مسخره‌کردن. سپس راهش را ادامه داد و رفت. 🔹پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است. 🔸جوان به سرعت برگشت و شروع به جست‌وجو کرد. 🔹پیرزن به او گفت: مروت و مردانگی‌ات به زمین افتاد. هرگز آن را نخواهی یافت! 🔸زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد. 🔹زندگی حکایت قدیمی کوهستان است! صدا می‌کنی و می‌شنوی. پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهد. به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba
به جمع ما بپیوندید 😉👇 🆔 @Ash_Ar_Ziba