eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
856 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۵۳ _چیو چیکار کنم؟! _میگم میخوای چی جوابشونو بدی؟! _فعلا گفتم فکرامو بکنم بعدم اومدم با تو مشورت کنم که باهاش حرف زدی چه جور آدمیه؟ _خب ادم خوبیه! _همین!؟ _فعلا در همین حد میتونم بهت بگم شما خودت فکراتو بکنم قرار بزارید همو ببینید ببین خوشت میاد یا نه! _اوم باشه بخواب مگه فردا صبح نباید بری خرید؟! _اره اما خوابم نمیبره چیکار کنم؟! _نمیدونم یکم چشماتو ببند تا خوابت ببره الان ساعت چهار صبح هست یک ساعت دیگه اذانه بعدشم باید بری _باشه شب بخیر _شبت بخیر بعد از چند دقیقه به زور خوابم برد با صدای اذان از خواب بیدار شدم رفتم طبقه پایین و وضو گرفتم اومدم بالا اهسته از کنار اتاق علی رد شدم که بیدار نشه _ابجی حسنا! _جانم داداشی بیداری؟! _نه تشنمه اب بهم میدی _باشه عزیزم برگشتم توی آشپزخونه و لیوانو پر اب کردم رفتم بالا علی ابو خورد و خوابید نمازمو با فاطمه خوندم و دیگه خوابم نبرد فقط کل امشب یک ساعت خوابیده بودم! صدای پیامک گوشیم بلند شد سمت گوشی رفتم اسم اقا محسن روی صفحه نشون میداد سریع رمز گوشیو باز کردم _سلام حسنا خانوم صبح بخیر بیدارید؟ دستمو بردم روی صفحه تایپ و تایپ کردم _سلام صبح شما هم بخیر ممنون بله بیدارم! بعد از چند دقیقه پیام فرستاد _خب خداروشکر گفتم خوابتون نبره بیدارتون کنم برای نماز _ممنون زحمت کشیدید _خواهش میکنم فعلا یاعلی ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۵۲ اما خب من از ذوقی که برای فردا دارم فکر نکنم اصلا خوابم ببره! خداحافظی کردیم و اومدیم تو علی که همون سر شب از بس خسته بود خوابش برد گوشه پذیرایی بغلش کردم و رفتم بالا روی تختش گذاشتمش چادرمو در آوردم و اومدم پایین _مامان الان میام ظرفا رو میشورم _نه عزیزم تو برو بخواب که فردا خسته نباشی فاطمه هست کمکم! _چشم شبتون بخیر _شب بخیر عزیزم رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم کلی فکر و خیال بعد از عقدمون اومد سراغم بدترین فکری هم که میکردم این بود‌ که چهل روز بیشتر بعد عقدم نمیتونستم کنار محسن باشم... اما خب خودم همه شرایطشو قبول کردم و قول دادم با همشون کنار بیام... انقدر فکر و خیال کردم که فاطمه اومد توی اتاق _بیداری هنوز؟ _اوم خوابم نمیبره _اخی بچم فکرش درگیره! هر دو خندیدیم _خب حالا که خوابت نمیبره منم خوابم نمیاد! بیا باهم حرف بزنیم _باشه حرف بزنیم! _خب حسنا یه چیزی بگم! _اره بگو _اون روز بود که من توی اتاق مامان بودم و گریه میکردم! _خب _تلفن خونمون که زنگ خورد مامان فرداش بهم گفت که مامان همون اقا سید علی بوده _اه بازم زنگ زده مگه مامان نگفت نامزد دارم من! _نه ایندفعه برا تو زنگ نزد _پس برا کی زنگ زد؟ _برا من! _تو _اره _خب حالا میخوای چیکار کنی؟ ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
4 پارت از رمان (عشق پاک)تقدیم شما عاشقان‌ ظهور🙂🌿
‌-دلم‌تنگه‌برای‌تو کی‌من‌ومیبری‌کربــلا؟!💔 🌱
••دلم‌تنگہ... من‌افسردم! راستشو‌بخواے ‌ڪم‌آوردم:) حسین‌جانم!🥀
شـُدم‌مِثـل‌بَچہ‌اۍ‌کِہ‌پـٰاشو‌میکوبِہ‌زَمیـن میگِہ؛اِلـٰا‌بِلا‌مَن‌هَمیـنو‌میـخوامシ!' ...🚶🏾‍♂💔:)!
💔🥀 _نوشتم‌هرچه‌از‌هم‌دور‌تر،آسوده‌تر‌اما‌ کسی‌در‌گوش‌من‌می‌گفت‌: من‌دلتنگ‌دیدارم .. :
<شـب‌بودوهـــــوای‌ڪربلاعالے‌بود درمصراع‌قبل‌جای‌مـاخالے‌بود💔!>
- بیخواب‌میشي‌وقتي‌ازحرم‌دورباشي امیدي‌هم‌بهـ‌رفتنت‌نداشتهـ‌باشي🥀😔
مثلا.... یکی بهم زنگ بزنہ بگہ بالاخره جور شد پاشو وسایلتو جمع کن بریم 💔😔