💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۵۳
_چیو چیکار کنم؟!
_میگم میخوای چی جوابشونو بدی؟!
_فعلا گفتم فکرامو بکنم بعدم اومدم با تو مشورت کنم که باهاش حرف زدی چه جور آدمیه؟
_خب ادم خوبیه!
_همین!؟
_فعلا در همین حد میتونم بهت بگم شما خودت فکراتو بکنم قرار بزارید همو ببینید ببین خوشت میاد یا نه!
_اوم باشه بخواب مگه فردا صبح نباید بری خرید؟!
_اره اما خوابم نمیبره چیکار کنم؟!
_نمیدونم یکم چشماتو ببند تا خوابت ببره الان ساعت چهار صبح هست یک ساعت دیگه اذانه بعدشم باید بری
_باشه شب بخیر
_شبت بخیر
بعد از چند دقیقه به زور خوابم برد با صدای اذان از خواب بیدار شدم رفتم طبقه پایین و وضو گرفتم اومدم بالا
اهسته از کنار اتاق علی رد شدم که بیدار نشه
_ابجی حسنا!
_جانم داداشی بیداری؟!
_نه تشنمه اب بهم میدی
_باشه عزیزم
برگشتم توی آشپزخونه و لیوانو پر اب کردم رفتم بالا علی ابو خورد و خوابید
نمازمو با فاطمه خوندم و دیگه خوابم نبرد فقط کل امشب یک ساعت خوابیده بودم!
صدای پیامک گوشیم بلند شد
سمت گوشی رفتم اسم اقا محسن روی صفحه نشون میداد سریع رمز گوشیو باز کردم
_سلام حسنا خانوم صبح بخیر بیدارید؟
دستمو بردم روی صفحه تایپ و تایپ کردم
_سلام صبح شما هم بخیر ممنون بله بیدارم!
بعد از چند دقیقه پیام فرستاد
_خب خداروشکر گفتم خوابتون نبره بیدارتون کنم برای نماز
_ممنون زحمت کشیدید
_خواهش میکنم فعلا یاعلی
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۵۲
اما خب من از ذوقی که برای فردا دارم فکر نکنم اصلا خوابم ببره!
خداحافظی کردیم و اومدیم تو علی که همون سر شب از بس خسته بود خوابش برد گوشه پذیرایی بغلش کردم و رفتم بالا روی تختش گذاشتمش
چادرمو در آوردم و اومدم پایین
_مامان الان میام ظرفا رو میشورم
_نه عزیزم تو برو بخواب که فردا خسته نباشی فاطمه هست کمکم!
_چشم شبتون بخیر
_شب بخیر عزیزم
رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم کلی فکر و خیال بعد از عقدمون اومد سراغم بدترین فکری هم که میکردم این بود که چهل روز بیشتر بعد عقدم نمیتونستم کنار محسن باشم...
اما خب خودم همه شرایطشو قبول کردم و قول دادم با همشون کنار بیام...
انقدر فکر و خیال کردم که فاطمه اومد توی اتاق
_بیداری هنوز؟
_اوم خوابم نمیبره
_اخی بچم فکرش درگیره!
هر دو خندیدیم
_خب حالا که خوابت نمیبره منم خوابم نمیاد!
بیا باهم حرف بزنیم
_باشه حرف بزنیم!
_خب حسنا یه چیزی بگم!
_اره بگو
_اون روز بود که من توی اتاق مامان بودم و گریه میکردم!
_خب
_تلفن خونمون که زنگ خورد مامان فرداش بهم گفت که مامان همون اقا سید علی بوده
_اه بازم زنگ زده مگه مامان نگفت نامزد دارم من!
_نه ایندفعه برا تو زنگ نزد
_پس برا کی زنگ زد؟
_برا من!
_تو
_اره
_خب حالا میخوای چیکار کنی؟
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
••دلمتنگہ...
منافسردم!
راستشوبخواے
ڪمآوردم:)
حسینجانم!🥀
شـُدممِثـلبَچہاۍکِہپـٰاشومیکوبِہزَمیـن
میگِہ؛اِلـٰابِلامَنهَمیـنومیـخوامシ!'
#مَـنکَربَلامیـخوام...🚶🏾♂💔:)!
#حسینجان💔🥀
_نوشتمهرچهازهمدورتر،آسودهتراما
کسیدرگوشمنمیگفت:
مندلتنگدیدارم .. :
<شـببودوهـــــوایڪربلاعالےبود
درمصراعقبلجایمـاخالےبود💔!>
- بیخوابمیشيوقتيازحرمدورباشي
امیديهمبهـرفتنتنداشتهـباشي🥀😔
مثلا....
یکی بهم زنگ بزنہ بگہ بالاخره جور شد پاشو وسایلتو جمع کن بریم #کربلا💔😔
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
مثلا.... یکی بهم زنگ بزنہ بگہ بالاخره جور شد پاشو وسایلتو جمع کن بریم #کربلا💔😔
همچنین لحظه ای آرزومه💔😔
آقا جان بطلب💔