『دلشتفسیرنصرالله
چمرانخونتورگهاش』
#داداش_عماد
#شهیدجهادعمادمغنیه
«🧁🌸»
از همھ تـوانـٺ بـرا؎ بـھـتـر شـدن
اسـتـفادھ ڪن حـیف اسـٺ ڪھ
امـروز هـم هـمان ڪسۍ باشـۍ ڪھ
دیـروز بـود؎🌸💕
#انگیزشی
مـاراکسـینخواسـتتـوهـمگـرنخواسـتی
درگـوشمـانبـگوکـہبمیریـمگوشـہای...(:
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️ ✨❄️✨❄️
بچه ها پارت دیشب اشتباهی قرار گرفت الان پارت رو میدم..💚
✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️
✨❄️✨❄️
❄️✨❄️
✨❄️
❄️
🌿بسمربالحسین (علیهالسلام)❤️
#قسمت_ششم
#تــــبـسـم_عــღشـق
-تو همین فکرا بودم که عسل گفت:
+ ریحانه برادرت هنوز دنبالمونه هااا..
-اه اینم ول نمیکنه دیگه رفتم پیش ماشین محمد و گفتم محمد جان بخاطر اون دادی که سرم زدی با عسل صحبت نمیکنم..
و بعد به عسل گفتم بیاد سوار بشه چون دیر بود و باید زودتر می رسیدیم حرم
محمد بخاطر اینکه با عسل حرف نمی زنم خیلی دلخور و تو خودش بود..اما من وقتی یه تصمیمی می گرفتم پای تصمیمم بودم..
تو همین فکرا بودم که با رسیدن به حرم حضرت معصومه از افکارم بیرون اومدم و به سمت حرم حرکت کردیم رسیدیم و سلام دادیم بعد از خوندن نماز به سمت خونه رفتیم؛
-سلااااام بر مادر گلم..
+ سلام عزیزم خسته نباشی
- شما هم خسته نباشی مامان جون برو استراحت کن خودم بقیه غذا رو درست میکنم..
بعد از جمع و جور کردن آشپز خونه و درست کردن غذا دو تا چای ریختم برای خودم و مامان که همون لحظه بابا و محمد هم اومدن
-سلام بابایی خسته نباشی..
+ سلام دختر گلم شما هم خسته نباشی
- و بعد خیلی سرد به محمد سلام دادم و بعد از خوردن ناهار چون خسته بودم رفتم تو اتاقم..
داشتم با گوشیم ور میرفتم که محمد در زد و داخل اومد و منم گوشی رو کنار گذاشتم و دلخور بهش خیره شدم..
+ ریحانه خانم..عزیزم چرا از من ناراحتی..هوم؟؟
- همون لحظه اشک داخل چشمام حلقه زد و با صدایی پر از لرزش گفتم ناراحت..ن..باشم؟!
جلوی عسل اونجوری سر من داد زدی..
همون لحظه اشکام سرازیر شدند..
که محمد منو تو آغوش خودش گرفت و موهامو نوازش می کرد و منم سرم رو به سینه اش چسبوندم و کلی گریه کردم..
چند دقیقه تو همون حالت بودیم..که محمد گفت:
+ خواهری قربونت برم دیگه گریه نکن لطفاً...
- بعد از اینکه خودمو خالی کردم
نویسنده: الف نون ت..👀💙
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️ ✨❄️✨❄️
¹ شاخه گل صلوات تقدیم کنید قسمت جدید رو قرار بدم..🙂💚