13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"👀🖤"
-
دیوونه منم، عاشقی که دلخونه منم
آقا تویی،و اونی که پریشونه منم... 💔
-
🖤¦⇜#محبوبمحسین
36662682229566.mp3
5.99M
باروننمنمبود...
پرقنداقمپرپرچمبود!:)💔
.........
"👀💚"
-
-
زمانی که آیه تطهیر نازل شد پیامبر (ص)علی و فاطمه و حسن و حسین (ع)را فراخواند و فرمود :
الهم هولاء اهلی
(بار الها اینان اهل من هستند).
-
-
💚¦⇜#روزمباهله
✨🖤👀
یکی که تو دنیاشی
تمام رویاهاشی
طاقت دوریتو نداره
دیگه خسته شده
دلش واست پر پر زد
وقتی به دنیا اومد
چشماشو وا نکرده
بهت وابسته شده
✨🖤👀
•••
وسطجاذبہ؎اینهمہࢪنگ..
نوڪࢪتتابہابدࢪنگشماست..
بےخیالهمہ؎مࢪدمشھࢪ!
دلمآقابہخداتنگشماست...💔
#امامزمان
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۶
مامان به محسن گفت
_خاله فداتشم بی زحمت میری خانوم جون رو بیاری زنگ زد گفت میخواد بیاد
محسن لبخندی زد و گفت
_چشم حتما الان میرم
شربتو یه نفس همشو خورد و گذاشت توی سینی و تشکر کرد و گفت
_خب برم دنبال خانوم جون و بیام
نگاهی بهش کردم و گفتم
_منم میام!
_باشه عزیزم دم در منتظرم سریع بیا
اماده بودم باید فقط چادرمو سرم میکردم که رفتم توی اتاق محسن و سریع چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین نشسته بود درو باز کردم و نشستم
_سلاااام من اومدم
_سلاااام خوش اومدی خانوم!
نگاهی به چشمای خستش کردم و گفتم
_بمیرم چقدر خسته شدی
خندید و گفت
_نه بابا ظاهرم غلط اندازه واگرنه از درون کلی انرژی دارم اگه زندایی و زن عموهات نبودن خودمم میومدم کمکت که خسته نشی
دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم
_شما به اندازه کافی کمک من کردی بعدم دلم میخواد غافلگیرت کنم خونه رو بچینم بعدا بیای ببینی؛)
خندید و گفت
_اینم حرفیه چشممم من میمونم پایین تا شما خونمونو بچینی!
ماشینو روشن کرد و رفتیم تا خانوم جون رو بیاریم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۷
خانوم جون رو سوار کردیم و مامان زنگ زد و گفت که وسیله ها رو دارن میچینن محسن سریع رفت تا زود برسیم
رسیدیم و محسن رفت پایین و دست خانوم جون رو گرفتم و آروم از پله ها کمکش کردم و بردمش بالا از همون پشت در همش میگفت
_ماشاالله مبارکتون باشه مادر انشاالله خوشبخت بشید
_سلامت باشید خانوم جون بفرمایید!
درو باز کردم بسم الله گفت و وارد شد و مامان و خاله اومدن جلو با خانوم جون دست و روبوسی کردن
نگاهی به آشپزخونه کردم یخچال و ماشین لباسشویی سر جاش بودن و مبل و فرش و بقیه وسایل هم وسط خونه
چادرمو در آوردم و توی اتاقم رفتم تخت هم وصل کرده بودن و همینطوری گذاشته بودن وسط اتاق
از اتاق اومدم بیرون و گفتم
_عه مامان تخت رو کی وصل کرده؟
_بابا و کارگرا و حسن آقا هم یخچالو وسیله ها دیگه رو گذاشتن هم تخت رو
_عه دستشون درد نکنه:)
فاطمه توی آشپزخونه روی صندلی ایستاده بود و داشت ظرف ها رو توی کابینت های بالا جا میداد نگاهی کرد و گفت
_خسته نشی عروس خانم؟
_چرا اتفاقا خیلی خستم!
_رو که نیست سنگ پا قزوینه
و بلند خندید منم خندم گرفت و رفتم توی آشپزخونه و کمک مامان کابینت های پایین رو شروع به چیدن کردم به گفته خاله و مامان گفتن اول آشپزخونه تموم بشه بعدا پذیرایی و اتاق خواب ها رو تمیز کنیم!
مشغول کار کردن بودیم که زنگ خونه خورد
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۸
اومدم برم درو باز کنم که خاله رفت پرسیدم
_کیه خاله؟
_نمیدونم پیدا نیستن انگار کسی نیست!
صدای زنگ واحد بلند شد خاله درو باز کرد و زندایی و زن عمو طاهره و زن عمو گلی اومدن داخل به احترامشون با مامان و فاطمه رفتیم جلو و دست و روبوسی کردیم و زن عمو ها و زندایی نگاهی به کل خونه انداختن و زن دایی گفت
_خوبه! فکر نمیکردم این خونه اینطوری بشه اخه خیلی کار داشت و داغون بود
زندایی بیشتر وقتا تیکه میندازه و یکمم حسودی میکنه برای همینه بیشتر وقتا که جمع میشیم خانوم جون بهش نمیگه بیاد!
لبخند نمایشی زدم با وجود اینکه داشتم از درون بخاطر حرفش حرص میخوردم که خاله گفت
_کجاش داغون بود؟ نصفه نیمه بود فقط که خداروشکر الان کامل شده و خیلی هم قشنگه مبارکشون باشه
زندایی گفت
_اره واقعا قشنگ شده حالا کاغذ دیواریا سلیقه کی هست؟ خیلی قشنگش کرده
خاله گفت
_سلیقه صاحب خونه!
زندایی دیگه چیزی نگفت و اومد کمک برای همین دلم نمیخواست کسی بیاد کمک خودمون میتونستیم جمع کنیم به اصرار مامان بود که دعوتشون کرد!
_حسنا تو برو اتاق خوابتو بچین و کمدا رو زن عمو ها و زندایی هم وایمیسیم آشپزخونه رو کامل میکنیم
خودمم خیلی دلم میخواست اول اتاقمو بچینم برای همین قبول کردم و رفتم توی اتاق
کمد دیواری ها سفید بودن و میز آرایش هم سفید سفارش دادم با تختمون همه لباس هامو جمع کرده بودم توی ساک با وسیله هایی که از خودم بود و محسن لباس ها خودمو در آوردم و با همه سلیقم و خیلی منظم چیدم توی کمد و یه کمد ها رو برای لباس های خودم گذاشتم و یه کمدم برای لباس های محسن و اونا هم خیلی قشنگ و با سلیقه چیدم و کمد و کشو ها رو تموم کردم و رو تختی که رنگ مبل هام آبی یخی بودن رو از کاورش در آوردم و روی تخت پهنش کردم چراغ های قشنگ تزئینی هم که کناف کاری شده بودن روشن بود و خیلی جلوه قشنگی میداد اتاق چیده شد و خیلی قشنگ بود رفتم عقب و از دور نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم خیلییی قشنگ شده ایول به خودم :))
از اتاق اومدم بیرون مامان نگاهی بهم کرد و گفت
_تموم شد؟.
_بله
_خسته نباشی عزیزم
_سلامت باشی مامان شما خسته نباشید! آشپزخونه تموم شد؟
_اره عزیزم
خاله و فاطمه اومدن بیرون از آشپزخونه و نگاهی به آشپزخونه کردم خیلییییی قشنگ شده! میز ناهار خوری هم وسط آشپزخونه گذاشته بودن و چینی و ظرف ها هم روش بود همون صبحانه خوری های قلبی صورتی با قوری که وسط میز بود :))
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby