eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
867 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
‌••• -حضرت‌آقا: ذهن‌شمارا‌با‌مسائل‌بسیاری‌آشنا‌میکند . . .🌱
وصیتِ‌من‌بہ‌همہ‌این‌است‌کہ‌بایادِ خداۍِ‌متعال‌بہ‌سویِ‌خودشناسۍ وخودکفایۍ‌پیش‌برویدبۍتردید دستِ‌خداباشمااست✨!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• چه‌حس‌خوبیه‌که‌‌امام‌زمانت‌از‌دردات ‌خبرداشته‌باشه :)🌱
رفقا یه عزیزی تو کما هستند ممکنه به شهادت برسند لطفآ براشون دعا کنید خانوادشون داغدار نشن!
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۳۰ بعد از خوردن صبحانه میز رو جمع کردم و خونه هم تمیز کاری نیاز نداشت و حسابی حوصلم سر رفته بود محسن هم رفته بود سر کار و توی خونه تنها بودم دلم برای سر و صدای علی و فاطمه تنگ شده و گریم گرفت داشتم گریه میکردم که صدا زنگ خونه اومد اشکامو پاک کردم و رفتم دم در خاله بود درو باز کردم و خاله اومد بالا _سلام خاله خوش اومدی _سلام عزیزم خوبی؟! _ممنون خاله جون بفرما رفتم کنار و خاله اومد داخل _محسن کجاس؟ _رفت سرکار _مگه امروز مرخصی نگرفته بود؟ _چرا یک ساعت میره و میاد تازه رفته _از دست محسن حالا خودت خوبی؟! _بله خداروشکر رفتم توی آشپزخونه و یخچال هم که یخچال تازه عروس و ماشاالله داشت میترکید.. شربت و میوه و شیرینی برا خاله بردم که گفت _نمیخورم الکی ظرف کثیف نکن اومدم بگم ناهار بیاید خونمون ناهار درست کردم _تو زحمت افتادید _چه زحمتی خاله یکم نشست و رفت انقدر حوصلم سر رفته بود که به ذهنم رسید برم وسیله هامونو جمع کنم برای فردا صبح ساعت هشت پرواز داریم رفتم و لباس های خودم و محسن رو مرتب تا کردم و توی چمدون گذاشتم و وسیله هایی هم که نیاز داشتیمو گذاشتم نگاهی به ساعت اتاق انداختم تقریبا پنجاه دقیقه است که توی اتاقم و وسیله جمع میکنم انقدر مشغول بودم که اصلا متوجه زمان نشدم ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۳۱ بالاخره وسیله ها رو چیدم و اومدم بلند بشم که دیدم یه نفر دم در اتاق ایستاده جیغ بلندی کشیدم که محسن بلند زد زیر خنده و گفت _منم بابا یه رحمی به گوش من بکن _محسن خیلی بدی _دیگه چرا؟! _ترسیدم خب! _خب چیکار کنم که هی نترسی _وقتی میای یه صدایی بده مثلا یاالله یا هرچی _باشه مثلا خوبه هروقت اومدم خونه داد بزنم زن کجایی؟ بیا که آقاتون اومده بلند خندید گفتم _نه خواهش میکنم هرچی میخوای بگی بگو اما زن نگو _باشه میخوای از اول تکرار کنیم؟! _اوم بدم نمیاد محسن رفت دم در و دوبار اومد سمت اتاق و ایندفعه با خنده گفت _عیال کجایی؟! _محسنننننننن؛! _عههه چیشد؟! دیگه نگفتم زن که:)) _از عیال هم بدم میاد _خب بگم منزل؟! _نخیر بگو همسرم عزیزم خانمم _نه من فقط میتونم بگم زن،عیال،منزل خودت انتخاب کن کدومش؟! _حالا بهت میگم بیا تو حیاط تا بگم کدوم؟! _براچی حیاط مگه اینجا چشه؟! _گرممه بیا بیرون تا بگم محسن دنبالم اومد توی حیاط همین که پاشو گذاشت شیر آبو باز کردم و گرفتم طرفش _حسناااا باشه باشه خب همسرم عزیزم خانمم خوبه؟! آب نپاش جون اون شوهرت _ادامه بده _آبو بگیر اون طرف تا ادامه بدم همینجور میدویید دور حیاط و منم دنبالش اومد جلو و شلنگ رو ازم گرفت و گرفت طرفم و حسابی تلافی کرد ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۳۲ هر دو حسابی خیس شده بودیم و سردمون شد و رفتیم تو خونه و اماده شدیم تا بریم خونه خاله چادر رنگیمو سرم کردم و آماده شدیم تا بریم پایین محسن درو بست و زنگ خونه خاله رو فشار داد بعد از کمی مکث در خونه باز شد و رفتیم داخل خاله اومد دم در استقبالمون و حسن آقا هم کنارش ایستاده بود رفتیم جلو و بعد از دست و روبوسی وارد خونه شدیم خاله چادر و روسری پوشیده بود تعجب کردم که چرا حجاب کرده همه بهش محرمن رفتم توی اتاقی که قبلا از محسن بود و الان فقط تخت و کمدش مونده چادرمو عوض کردم و رفتم بیرون که زنگ خونه خورده شد محسن رفت و درو باز کرد و علی گفت _آبجی حسنااااا ماییم با وجود اینکه دیشب دیده بودمشون اما دلم حسابی براشون تنگ شده بود رفتم جلو و علی رو بغلش کردم و بوسیدمش که مامان و فاطمه و اومدن داخل بعد از بغل و بوس پرسیدم _بابا کجاست پس؟! مامان گفت _الان میان برو چادرتو سرت کن _چراااا؟! _خاله بهت نگفت؟! _نه _شوهر فاطمه و مامان باباش هم دعوتن _عهههه سریع رفتم سمت اتاق و چادرمو سرم کردم ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۳۳ مهمونی تموم شد و کمک خاله مامان خونه رو تمیز کرد و رفتن من و محسن هم یکم نشستیم و بعد رفتیم خونه خودمون دیگه شب شده بود خاله هرچی اصرار کرد شام بمونیم قبول نکردیم دلم میخواست اولین شام رو حداقل خونه خودمون بخوریم حالا که قراره دیگه تا دو هفته بریم مسافرت رفتیم خونمون و محسن رفت تا یکم استراحت کنه و منم رفتم سمت آشپزخونه حالا بازم خداروشکر آشپزیم خوب بود و از ۱۵ سالگیم مامانم یادم داده بود تصمیم گرفتم قرمه سبزی درست کنم هرچند که دلم نمی اومد دست به وسیله های نو خونم بزنم اما خب چاره چیه دیگه اول و اخر باید استفاده بشن!:). یه دونه ماهیتابه کوچیک دم دستی هامو برداشتم و سبزی ها رو توش تفت دادم تا حسابی پخته بشه مشغول پختن غذا بودم و با تموم عشقم داشتم آشپزی میکردم از اینکه محسن قراره اولین دست پختمو بخوره تموم تلاشمو کردم تا خیلی خوشمزه بشه میدونم که محسن عاشق قرمه سبزیه :)) دیگه هم برنج پخته شده بود هم خورشت هنوز داشت پخته میشد! محسن از اتاق اومد بیرون و با خنده گفت _به به این بوی خوب از کجا میاد از خونه ماست؟! _چرا میخندی دلتم بخواد! _دلم که خیلی میخواد نگفته بودی از این کارا هم بلدی! _دیگه هرچیزیو که نباید گفت باید دید اینجاست که میگن به عمل کار بر آید به سخنرانی نیست آقا محسن بلهههه:) ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۳۴ محسن اومد جلو و در قابلمه رو برداشت و گفت _به به رنگ رخساره خبر میدهد از سِرِ درون آخ که گشنم شد :)) دیگه خورشت هم اماده شده بود و حسابی جا افتاده بود برنج رو با زعفرون تزئین کردم و گذاشتم سر میز که محسن گفت _نه خورشت با من دیگه محسن خورشت هم ریختو کنار غذا ترشی و مخلفات دیگه هم گذاشتم و نشستیم و مشغول خوردن شدیم محسن اولین قاشق رو که گذاشت دهنش کلی تشکر کرد و گفت که خیلی خوشمزه شده خیلی خوشحال شدم از اینکه محسن از غذا خوشش اومده غذا رو خوردیم و رفتم ظرف ها رو بشورم که محسن گفت _منم میام کمککک _نه خودم میشورم چیزی نیست _نه نشد دیگه برو کنار که اومدم ظرف ها رو کفی میکردم و محسن آب میکشید _حال میکنیا انقد آقاتون هواتو داره ها! _بلههههه پس چی دست آقامون درد نکنه _اره واقعا دست آقای زحمت کشتون درد نکنه چقدر مرد خوبیه _اره فقط یکم زیادی اعتماد به نفسشون بالاس _اصلا از همینه که از اقاتون خوشم میاد _نه نه نشد دیگه من رو اقامون غیرتیما فقط من باید ازش خوشم بیاد نه کسی دیگه ای محسن خندید و گفت _باریکلاااااا دیگه آبکشی تموم شده بود و دستشو شست و نگاهی بهم کرد و کفا رو برداشت و زد روی صورتم و فرار کرد داد زدم و گفتم _محسننننن حیف که دستم به چیزی بند نیست و دلم به حال جهیزیم میسوزه واگرنه همین‌جا خیست میکردم میخندید و گفت _خب خداروشکر ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۳۵ از ذوق فردا خوابم نمیبرد و تا خود صبح همینجوری فکر و خیال رهام نمیکرد نزدیکای صبح بود که چشمام گرم شد و خوابم برد با تکون های محسن از خواب پریدم _حسناااا ببین ساعت چنده! نگاهی به ساعت کردم ساعت هشت و پنج دقیقه بود!!!! _محسنننن ساعت هشت پروازمون بود! اشک توی چشمام جمع شد و زدم زیر گریه و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم از اینکه از حرم امام حسین جا موندم از اینکه الان کلی مسافر خوشحالن از سفرشون و ما‌.... محسن نگاهی بهم کرد و گفت _چرا گریه میکنی پاشو اماده شو سریع بریم فرودگاه _آخه الان؟! _تو پاشو یه کاریش میکنیم دیگه! چمدون ها اماده بودن خودمم پاشدم و سریع لباسامو پوشیدم و محسن هم اماده شد و اصلا وقت نشد خداحافظی کنیم محسن تاکسی گرفت و رفتیم فرودگاه! توی راه شماره ناشناسی همش به محسن زنگ میزد و محسن با کلافگی تماس رو قطع میکرد دیروز هم که محسن خونه نبود یه موتوری اومد دم در و سراغ محسن رو گرفت! از تاکسی پیاده شدیم حس کردم موتور سواری پشت سرمون بوده! به محسن گفتم که حس میکنم موتور سواری پشت سرمون بوده محسن گفت _خیال بد نکن توی شهر پر موتوره! اما به دلم بد افتاده بود تا برسیم چندبار پشت سرم رو نگاه کردم اما خبری نبود انگار ولی باز صدای موتور اومد اینبار مطمئن شدم که همون موتور سواره! کمی با فاصله از ما ایستاده بود کسی هم ترکش سوار بود! با وجود این گرمی هوا هردو کلاه های مشکی روی سرشون بود ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
6پارت از رمان (عشق پاک)
رفقا زیادمون کنید در آمار 840 پرداخت داریم
تند تند دارید لف میدید چرا دلیل چیه💔😔
هدایت شده از بهارعاشقان
۲۷۰بشیم ۱۰تا پرداخت داریم @Xhdifvvi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
roze.mp3
16.85M
لالایی علی اصغرم💔😭
آخه شش ماهه گناهش چی بود💔😭
قنداقه اش را بست، حالا اصغر آماده است💔
ای علی اصغر چشم خود وا کن حالت مادر را تماشا کن💔😔
لالا، لالا … گل پرپر… لالا… لالا… علی اصغر… چی داریم این جا شیرینم… بجز به مشت خون و پر مادر بخواب!💔😭
گهواره تاب خورد گوییا علیِ اصغر از صدای تشنه ی پدر، چند قطره آب خورد💔
لا لا علی اصغرم💔