هدایت شده از - ملجا قلبے .
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۵۰
دلم نیومد صداش کنم پتو اوردم و کشیدم روش و خودمم کنارش خوابیدم.
نیمه شب بیدار شد و مثل همیشه تا اذان صبح بیدار بود
برای نماز صبح صدام زد بیدار بودم و راز و نیازش رو نمازش و سجده ها و گریه هاشو میدیدم همینجوری که سرم روی پشتی بود منم گریه میکردم با گریه های محسن!
برای صبحانه بیدارم کرد و میز رو چیده بود و برای منم لقمه میگرفت سعی میکرد نگاهشو ازم بدزده و سرش پایین بود میدونستم یه چیزی میخواد بگه ازش پرسیدم
_چی میخوای بگی؟
لقمه گرفته بود و دستشو طرفم دراز کرده بود همونجور دستش خشک شد و نگاهم کرد با تعجب با نگاهش میگفت از کجا فهمیدی ؟!
خندش گرفت ادامه دادم و گفتم
_محسن میدونم اینجا بمون نیستی نمیخوامم به زور نگهت دارم اما من بدون تو چیکار کنم هوم؟!
محسن لبخندش کم کم بی رنگ شد و ناراحت شد دوباره بلند شد و رفت جلو پنجره حیاط و گفت
_چندوقت پیش یکی از بچه ها اومده بود سوریه خانمش تازه بچش به دنیا اومده بود هر روز لحظه شماری میکرد برگرده و بچش رو ببینه اما میدونی چیشد؟!
من چطوری اینجا بمونم و رفیقام یکی یکی....
سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت
ناراحتیشو دیدم یه قطره اشک از چشمش چکید دلم با دیدن اشکای محسن خورد میشه
رفتم جلو و دستاشو گرفتم و گفتم
_باشه ببخشید نباید این حرفو میزدم!
لبخندی زد و گفت
_اشکال نداره حق داری!:))
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۵۱
یک هفته ای که تهران بود به عیادت چندتا از رفقای جانبازش رفت و منم همراه خودش برد و با خانم هاشون رفیق شدم! الان دقیقا هم من اونا رو درک میکنم هم اونا منو:))
محسن دوباره دوهفته از اومدنش نشده بود که عزم رفتن کرد!
اصلا حالم خوب نبود دلم نمیخواست محسن تنهام بزاره!
چند وقتی بود که سر گیجه و حالت تهوع داشتم اما چیزی به محسن نگفتم
سه روز قبل از رفتنش رفتیم رستوران!
غذا رو سفارش دادیم و نشستیم سر میز!
نگاهی به محسن کردم و صورتمو به دستم تکیه دادم و گفتم
_محسن یه سوال دارم!
محسن هم حالتشو مثل من کرد و گفت
_بپرس گلِ قشنگم:)) ❤️
_مگه نباید زن با اجازه شوهر از خونه بیرون بره؟!
_هوم خب؟!
_وقتی تو نیستی من از کی اجازه بگیرم؟!
_از خودت! من و تو نداریم که! اجازه شما همیشه دست خودته!
_خب یعنی من هرجا برم تو راضی هستی؟!
_هرجایی که رفتنش بر خلاف شرع و عرف نباشه اره چرا نباشم!
لبخندی زدم و گارسون غذا رو روی میز چید من که عاشق پیتزا بودم تا چشمم به پیتزا افتاد حالم ریخت بهم
خودمو کنترل کردم اما چشمم توهم شد!
محسن گفت
_چیزی شده خانومم؟!
سعی داشتم خوب باشم و لبخند مصنوعی زدم و گفتم
_نه نه چیزی نیست خوبــ....
اومدم حرف بزنم که دیگه حالم بد شد و دویدم سمت سرویس!
محسنم نگران دنبالم اومد خواست بیاد داخل که یه خانمی رفت بیرون محسن سرشو انداخت پایین و اروم گفت ببخشید!
پشت در ایستاده بود و سرشو انداخته بود پایین و نگران بود انقدر حالم بد بود که صدام کل سرویس رو برداشته بود
یه خانمی اومد کنارم و گفت
_عزیزم چیشده؟!
با اشاره گفتم نمیدونم!
لبخند زد و گفت
_فکر کنم بارداری! از قیافت مشخصه حال و احوالتم که دیگه خبر میده!
با حرفش جا خوردم! باورم نمیشد! با تعجب فقط نگاه میکردم صورتمو شستم و رفتم بیرون
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۵۲
محسن با دیدنم دوید طرفم و دستمو گرفت و گفت
_خوبی خانوم؟!
لبخندی زدم و با سرم گفتم خوبم!
_چی شدی یه دفعه اخه؟! فکر کنم مسموم شدی میخوای بریم دکتر؟!
_نه محسن خوبم بریم خونه!
_پس پیتزا نمیخوری ؟!
وااای تا اسم پیتزا اومد باز حالم ریخت بهم دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم
_محسننن اسمشو نبر حالم بد میشه!
_چرااا مگه عاشق پیتــ...
همینکه اومد اسمشو بیاره قیافش اومد جلو چشمم و باز حالم ریخت بهم و دویدم سمت سرویس و باز حال و روزم همون شد و محسن نگران تر از قبل پشت در مثل اسفند روی اتیش بالا و پایین میپرید!
صورتمو شستم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم بیرون
محسن داشت گریه میکرد باورم نمیشه!
نگاهش کردم و گفتم
_چرا گریه میکنی!
_اخه چرا اینطوری شدی تو یهو!
_نمیدونم چیزه... یعنی... فکر کنم... بدونم اما خب!
_اما خب چی؟!
_هیچی بریم خونه!
_باشه عزیز دلم
رفت کیفمم از روی میز برداشت و من رفتم بیرون که چشمم به اسمشو نبر نیوفته!(😣)
محسن اومد و در ماشینو باز کرد و نشستم توی ماشین و شیشه رو کشیدم پایین تا هوا به صورتم بخوره محسن که نگران بود دستمو توی دستش گرفت و گفت
_خانومم بریم دکتر؟!
_نه صبح میریم آزمایشگاه!
_آزمایشگاه چیکار؟!
_حالا صبح بریم!
_باشه تو فقط خوب شو هروقت که بگی میریم! شام نمیخوای گرسنت نیست؟!
_نه چیزی نمیتونم بخورم!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۵۳
رسیدیم خونه و حالم بهتر شده بود لباس هامو عوض کردم و خوابیدم روی تخت
محسن که هنوز نگران بود اومد توی اتاق و گفت
_حسنا چی خورده بودی مگه؟!
چشمامو باز کردم و پرسیدم
_براچی؟!
_آخه هرچی فکر میکنم چیزی نخوردی که مسموم بشی چون هرچی تو خوردی منم خوردم! پس منم الان باید حال و روزم این بود!
از این حرف محسن خندم گرفت که فکر میکرد من مسموم شدم و توقع داشت حال اونم مثل من باشه یه لحظه تصور کردم به جای من محسن باردار بود و حال و روزش این بود...😂
انقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد محسن با تعجب گفت
_به چی میخندی؟!
_هیچی!
نگاهی کرد و گفت
_منکه از کارای تو سر در نمیارم!
دلم میخواد اول مطمئن بشم که باردارم بعدا به محسن بگم ! :))
هنوز نمیدونم دقیقا از چه چیزایی حالم بد میشه فقط فهمیدم از( پیتــ...)واااای.. اصلا تصورم که میکنم حالم بد میشه!
از خواب بیدار شدم که دیدم محسن نیست!
نشستم روی تخت و در حالی که فقط یکی از چشمام باز بود گفتم
_محسنننن!
_جانمممم؟!
_کجایی؟!
_بیا صبحانه چیدم چه صبحانه ای!
دلم داشت ضعف میکرد دیشبم چیزی نخورده بودم!
رفتم بیرون و دست و صورتمو شستم و با ذوق رفتم تا صبحانه بخورم که یه بویی بهم خورد! اونم حالمو مثل دیشب کرد! واااای خدا!
محسن با دیدنم لبخند زد و گفت
_سلام خانوم! صبح شمام بخیر!
دستمو گذاشتم روی دهنم و گفتم
_محسنننن بوی چیه؟!!!
_اهان این! بوی تخم مرغ با کره!
_محسننننن حالم داره بد میشه!
_وااای بازم ؟ گفتم مسموم شدی هی بگو نه!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۵۴
دویدم سمت دستشویی و محسن هم همراهم پشت در اومد از پشت در میگفت
_خانوم! من رفتم لباساتو بیارم بریم دکتر دیشب تاحالا خیلی حالت بده!
در همون حال هم گوشیش زنگ خورد و گفت
_سلام اقای اسماعیلی
شرمنده اقا! امروز اصلا نمیتونم بیام!
بله میدونم شرمنده خانومم حالش اصلا خوب نیست به احتمال زیاد نتونم فردا هم بیام !
بازم شرمنده یاعلی!
خوشحال شدم از اینکه قراره محسن کنارم بمونه!:))
اومدم بیرون پشت در با چادرم و مانتو و روسریم ایستاده بود و نگران اومد جلو و گفت
_خوبی؟!
_اره خوبم!
_بپوش بریم!
لباسامو گرفتم و پوشیدم و محسن دستمو گرفت و رفتیم بیرون!
سوار ماشین شدیم گفتم
_بریم آزمایشگاه!
_اخه عزیز من بیا بریم دکتر اگه گفت نیاز به آزمایش هست میریم الکی که نمیشه رفت آزمایشگاه آزمایش داد که!
_حالا شما برو!
_چی بگم چشم!
رفتیم و محسن دستمو گرفت چون ضعف داشتم و نمیتونستم راه برم رفتیم داخل و نوبت گرفتیم نشستیم تا نوبتمون بشه محسن رفت و دوتا شیر کاکائو با کیک گرفت و اومد تا بخوریم یکم خوردم دیگه نتونستم محسن بقیشو خورد :/
نوبتم شد تا خون بگیرم حالت تهوع به یه کنار من خون ببینم غش میکنم که...😖
دم در به محسن نگاه کردم و گفتم
_محسن یه چیزی بگم!
_بگو عزیزم!
_من!
_تو چی؟!
_من... چیزه! خون که ببینم!
_خب!
سرمو انداختم پایین و گفتم
_هیچی غش میکنم!
محسن بلند زد زیر خنده چند نفر اونجا بودن که برگشتن سمتمون دستمو گذاشتم روی دماغم و گفتم
_هیسیس نخند!
محسن صداشو آورد پایین و همینطور اروم که میخندید گفت
_برو نترس چشماتو بگیر که خون رو نبینی چیزیت نمیشه نترس!
اروم و خیلی مظلوم گفتم
_باشه!
کیفمو دادم دستش و رفتم داخل!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۵۵
همینکه نشستم نگاهی مظلوم و پر از استرس به پرستار کردم وگفتم
_ببخشید میشه اروم بگیرید؟!
خنده ای کرد و گفت
_چه جوری یعنی نازش کنم ازش خون بیاد؟!
_نه یعنی یه جوری بگیرید من خونو نبینم!
_عزیزم شما روتو اون طرف کنی نمیبینی!
دیگه حرفی نزدم و شروع کردم توی دلم صلوات بفرستم و دعا کنم
چشمامو بهم فشار میدادم و ذکر میگفتم ..
_تموم شد خانوم کاری داشت؟!
یکی از چشمامو باز کردم و با تردید نگاه به پرستار کردم و گفتم
_خون جلوم نیست؟!
خندید و گفت
_نه نیست خیالت راحت
نفس راحتی کشیدم و چشممو باز کردم که چشمم خورد به یه پرستار بیرون اتاق که آزمایش خونا دستش بود و داشت رد میشد://
همون موقع پس افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه چندتا قطره اب خنک توی صورتم ریخته شد و یکی به زور میخواست آب قند دهنم کنه!:/
چشممو باز کردم و اب قندو خوردم حالم بهتر شد رفتم دم در محسن با دیدنم لبخندی زد و گفت
_دو ساعته چیکار میکردی؟!
خنده ای کرد و گفت
_گفتم لابد غش کردی دارن به دادت میرسن!
میخواستم کم نیارم لبخندی زدم و گفتم
_نه اتفاقا اقا محسن غش نکردم که هیچ گفتم زود ازمایشو بگیر من عجله دارم میخوام برم بیرون!
محسن خندید و گفت
_نه بابا دمت گرم اصلا فکرشم نمیکردم!
حالا تا کی منتظر بمونیم جواب بیاد!؟
_گفت نیم ساعت دیگه جواب میاد
_باشه پس بیا بشین تا دوباره حالت بد نشده
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby