eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
876 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 به صورت آرایش شده اش خیره شدم و لبخند زدم که خیلی ناگهانی بهم نزدیک شد و گونه ام رو بوسید. نگاهم متعجب شد ولی او بی خیال از نگاه متعجب من به چشمام زل زد و گفت:آراد ا ین مدت که نبو دی خیلی بهم سخت گذشت و فهمیدم واقعا بدون تو نمی تونم زند گی کنم... وسط حرفش پرید م و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جدیت گفتم:رابطه ی من و تو فقط یه رابطه ی دوستانه است دلم نمی خواد برداشت دیگه ای داشته باشی من از اولشم گفتم فقط دوستی! دیدم که بغض کرد و چشماش خیس شد و لی من واقعیت رو بهش گفتم و دلم نم ی خواست بیخو د برا ی خودش رویا بافی کنه و بیشتر بهم وابسته بشه. ما شین رو روشن کردم و در همان حال گفتم: من از صبح کلی کار داشتم و خسته ام، دوست ندارم امشبم خراب بشه پس لطفا بخند. اما او که به نظر می ر سید می خواد برام ناز کنه صورتش رو ازم گرفت و از شیشه کنارش به بیرون چشم دوخت. من هم دیگه حرفی نزدم وبا پلی کردن آهنگ به رانندگی م ادامه دادم. با ر سیدنمون به رستوران از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم تا او هم پیاد ه بشه که دستش رو تو ی دستم گذاشت و کنارم وایستاد. دیگه خبری از ناراحتی چند دقیقه قبلش نبود و به روم لبخند می زد خودش می دونست ناز کردن برا ی من بی فایده است. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 به صورت آرایش شده اش خیره شدم و لبخند زدم که خیلی ناگهانی بهم نزدیک شد و گونه ام رو بوسید. نگاهم متعجب شد ولی او بی خیال از نگاه متعجب من به چشمام زل زد و گفت:آراد ا ین مدت که نبو دی خیلی بهم سخت گذشت و فهمیدم واقعا بدون تو نمی تونم زند گی کنم... وسط حرفش پرید م و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جدیت گفتم:رابطه ی من و تو فقط یه رابطه ی دوستانه است دلم نمی خواد برداشت دیگه ای داشته باشی من از اولشم گفتم فقط دوستی! دیدم که بغض کرد و چشماش خیس شد و لی من واقعیت رو بهش گفتم و دلم نم ی خواست بیخو د برا ی خودش رویا بافی کنه و بیشتر بهم وابسته بشه. ما شین رو روشن کردم و در همان حال گفتم: من از صبح کلی کار داشتم و خسته ام، دوست ندارم امشبم خراب بشه پس لطفا بخند. اما او که به نظر می ر سید می خواد برام ناز کنه صورتش رو ازم گرفت و از شیشه کنارش به بیرون چشم دوخت. من هم دیگه حرفی نزدم وبا پلی کردن آهنگ به رانندگی م ادامه دادم. با ر سیدنمون به رستوران از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم تا او هم پیاد ه بشه که دستش رو تو ی دستم گذاشت و کنارم وایستاد. دیگه خبری از ناراحتی چند دقیقه قبلش نبود و به روم لبخند می زد خودش می دونست ناز کردن برا ی من بی فایده است. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ #عی
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ ❤️ ✍ باصدای ماشین بابا فهمیدیم امیر علی رسیده. صدای در امد بابا رفت دم در امیر علی امد تو ولی بابا بیرون بود امیر علی بابا چرا نیامد دم در داره با دوستم حرف می زنه درباره... نزاشت بقیه اش را بگم موضوع را عوض کرد سلام مامان جان حالتون خوبه بچه ها بیاید بریم سر سفره شام که یک موضوع مهمی است که باید باباتون بهتون بگه ......... وقتی بابا امد ناراحت بود وسط غذا بابا گفت من و مادرتون یک فکری داشتیم گفتیم بهتون بگیم مادرم ادامه داد ما می خواستیم فردا یک سفر خانوادگی برای عوض شدن حال و هوامون بریم مشهد... خیلی خوشحال شده بودم فکر خیلی خوبیه امیر علی جان جانم پدر بعد غذا بیا کتابخانه کارت دارم امیرعلی یکم مکث کرد بعد گفت چشم قربان😁 بابا منم بیام حتما با شما هم صحبت ها دارم 😐 بعد شام به کتابخانه رفتیم بابا یک کتاب که زندگی نامه شهدا بود به امیر علی داد و گفت اینو تا فردا بخوان بعد رو به من کرد تابان خانم از شما توقع نداشتم دروغ بگی🙄 امیر علی خواست موضوع را جمع کنه گفت راستی امیررضا دم در چی گفت؟ خودت که بهتر می دانی ببین امیر علی من راضیم که بری مشکلی ندارم فقط مامانتو راضی کن بعد بغض داخل گلوشو گرفت و سریع رفت بیا امیرعلی خان دیدی چی کار کردی اول رضایت می گرفتی بعد با دوستات نقشه می کشیدی😤 تابان واسه خودت نبور وندوز. فعلا همه خرابکاری ها را شما کردی🤐 باشه من خرابکار🤥 رفتم داخل اتاق و وسایلمو جمع کردم. توی ذهنم گفتم بزار برم از مامان درباره خانواده قبلیم بپرسم. از اتاقم رفتم بیرون مامان داخل اشپزخانه بود سلام عزیزم کی اومدی پایین متوجه نشدم تازه امدم مامان جان مامان جانم نویسنده:سادات بانو✍ 🌹