هدایت شده از خب ؟
همسایه ها یه هول میدید بشیم 395 پرداخت بزارم؟
@hcifndbdhcbc
#فورشه
هدایت شده از ضامن اهو
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از خب ؟
هرکس زودتر 2 عضو آورد❣
ایدی👇
@Kooxhu
لینک👇
@hcifndbdhcbc
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۲
مامان گفت
_حسنا چرا هنوز با چادر نشستی برو لباساتو عوض کن
انقدر خسته بودم و از خبری که شنیدم خوشحال که کلا یادم رفت لباسامو عوض کنم
_چشم مامان الان میرم
_چیکار کردید امروز؟
_خونه رو تمیز کردیم دیگه کاری نداره فقط مونده جهیزیه و کارت دعوت هم سفارش دادیم
_عه کارت ها کی میاد؟
_گفت شنبه میاد
رفتم توی اتاقم و لباس هامو عوض کردم و از خستگی خوابم برد!
با تکون های فاطمه چشمامو باز کردم و گفتم
_بله؟
_نمازه نمیخوای پاشی؟
_عه نماز مغربه؟
_اووو صبح بخیر ایران! نماز صبحه کجایی؟
از جام بلند شدم فکر نمیکردم خوابم برده باشه انقدر نگاهی به ساعت کردم ساعت چهار و نیم صبح بود فاطمه چادر مشکی پوشیده بود و آماده بود
_کجا به سلامتی؟
_با بابا میخوام برم مسجد میای؟
_نه حال ندارم خستم برو
فاطمه از اتاق رفت بیرون و وضومو گرفتم تا نمازمو بخونم
سجادمو پهن کردم یهو دلم گرفت برای اینکه فقط یه هفته دیگه توی این اتاق میخوابم و کل روز و شبم رو تو این خونم دلم برای شیطنتام با فاطمه تنگ میشه برای مهربونی های مامانم و بابام و بازی های علی...
چند قطره اشک روی گونم افتاد اشکامو پاک کردم و نمازمو خوندم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۳
قرار شد امروز کارت هایی که برای عروسی سفارش دادیم برسن!
با محسن رفتیم و کارت ها رو تحویل گرفتیم هنوز ماجرای اون دوتا کارت اضافه توی ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد کرده دیگه نتونستم تحمل کنم پرسیدم
_محسن!
_جان دلم؟
_میشه الان بگی اون دوتا کارت که اضافه تر سفارش دادی ماجراش چیه!؟
_بابا ایول به این حافظه
بلند خندید زدم روی پاش و گفتم
_مگه میشه یادم بره انقد که این چندوقته فکرم مشغول بود بگو دیگه
_باشه باشه میگم
_خب میشنوم!
_من قبل از ازدواجمون خیلی به این فکر میکردم که چیکار کنم که مجلس عروسیم بدون گناه باشه و نگاه امام زمان بدرقه راهمون باشه تا همین چندوقت پیش هم خیلی بهش فکر کردم تا اینکه کتاب شهید حمید سیاهکالی رو خوندم که چه عهد قشنگی باهم بستن که مجلسشون دور از گناه باشه
با تعجب پرسیدم
_خب عهدشون چی بود؟
_عهد بسته بودن سه روز روزه بگیرن که گناهی توی مجلس نباشه حالا هستی که ماهم این عهدو با هم ببندیم؟
از اینکه محسن انقدر به فکر حلال و حرومه خیلی خوشحالم از این تصمیمی هم که گرفته بود ته دلم خالی شد و اشکم ریخت پاک کردم که محسن اشکامو نبینه
با خوشحالی گفتم
_اره که هستم چرا نباشم تا آخرش تا هرجایی که تو بگی هستم
محسن لبخند قشنگی بهم زد و چشماشو باز و بسته کرد و دستمو گرفت توی دستش و گفت
_ماجرا اون دوتا کارت اضافه هم اینه که دلم میخواد اقا امام زمان هم توی مجلسمون دعوتشون کنم دلم میخواد یه کارت دعوت ویژه آقا بزارم کنار تا اقا ما رو قابل بدونن و تشریف بیارن اون یکی کارت هم که بمونه یادگاری برای خودمون
از ته دلم خدارو بخاطر اینکه محسنو بهم داده شکر کردم اگه من به محسن نمیرسیدم دیگه کی بهتر از محسن نصیبم میشد؟
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۴
کارت ها رو بردیم خونه ما و خاله هم اومد خونمون تا مهمون ها رو دعوت کنیم خرید عروسی و لباس عروسم عصر قراره بریم که خرید کنیم!
همه کارت ها نوشته شد و قرار شد محسن ببره پخش کنه و دعوت کنه
بالاخره کارت ها پخش شد و خرید و لباس عروس هم انجام دادیم و رسید روز چیدن جهیزیه
صبح زود با مامان و فاطمه رفتیم خونه خاله یا همون خونه خودمون تا وسیله ها رو بچینیم علی هم رفت خونه دوستش تا بازی کنن و اذیت نکنه
بابا و محسن رفتن تا وسیله ها رو بار بزنن و بیارن مامان و فاطمه اومدن و خونه رو دیدن مامان گفت
_خیلییی قشنگ شده عزیزم مبارکت باشه خیلی هم دلباز و با صفاست
_ممنون مامان جان
فاطمه هم خنده ای کرد و گفت
_نه بابا همش سلیقه تو و محسنه؟
نگاهش کردم و با خنده گفتم
_عا مگه چشه از حسودی چشمات داره در میاد
_نه بابا حسودی چیه اصلا خوشم نیومد
_مهم نیست
بعدم زدم زیر خنده
مامان گفت
_لا اله الله باز شروع کردن دعوا
رفتم جلو و مامانمو بوسیدم و گفتم
_قربونت برم دعوا نیست که شوخی میکنیم مگه نه فاطمه؟
فاطمه خندید و گفت
_نه!
آروم زیر لب گفتم
_باشه نشونت میدم صبر کن
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۵
خاله منقل اسفند رو اماده کرد صدای ماشین اومد که بابا داشت هدایتش میکرد به سمت خونه
خاله رفت جلو و اسفند رو داد دست محسن و اومد داخل از پشت پنجره خونه خاله داشتیم نگاه میکردیم خیلی ذوق دارم از اینکه قراره خونمون چیده بشه!
زیر لب صلوات میفرستادم و هول داشتم که همه چیز به خوبی تموم بشه مامان اومد جلو و گفت
_بسه دیگه انقد وایسادی پشت پنجره بیا یه ذره بشین حالت بد میشه
_نه مامان خوبه
_به زندایی بگم بیاد کمک؟
_نه مامان نمیخواد خودمون هستیم گناه دارن خسته میشن
_اره خودمون که هستیم اما میدونی چقدر بیشتر باید وایسیم تا تموم بشه من به زنداییت و دوتا زنعمو هات زنگ زدم بیان کمک
نگاهی به مامان کردم و گفتم
_قربونت برم شما که زنگ زدی دیگه چرا نظر میخوای؟
مامان خندید و گفت
_نمیدونم گفتم ببینم چی میگی
دیگه از کنار پنجره اومدم کنار و نشستم کنار فاطمه و گفتم
_کی قرار شد برید آزمایش؟
_بعد عروسیت هفته دیگه
وسیله ها رو بردن و در باز شد و محسن خسته و خاکی و بهم ریخته اومد داخل از دیدنش دلم سوخت که انقدر خودشو خسته کرده رفتم جلو و گفتم
_سلام عزیزم خسته نباشید!:)
لباسشو تکوند و با لبخند خسته ای گفت
_به به سلام حاج خانوم درمونده نباشی
با تمام عشقم نگاه توی چشماش کردم و خاله اومد جلو و با محسن دست داد توی این موقعیت دلم میخواد خودم برم براش شربت بیارم تا خستگیش در بره!
سریع رفتم سمت آشپزخونه و شربت درست کردم
محسن هنوز دم در ایستاده بود و هرچی مامان و خاله میگفتن بشین میگفت لباسام کثیفه همینطوری خوبه
رفتم جلو و با لبخند شربتو دادم بهش و ازم تشکر کرد قشنگ همون عشقی که توی چشمام هست رو با تموم خستگی هاش توی چشماش دیدم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظاتی قبل حرم اقا امام رضا💔
کپی بدون ذکر منبع حرام
@ARARARAR0