"👀💚"
-
-
زمانی که آیه تطهیر نازل شد پیامبر (ص)علی و فاطمه و حسن و حسین (ع)را فراخواند و فرمود :
الهم هولاء اهلی
(بار الها اینان اهل من هستند).
-
-
💚¦⇜#روزمباهله
✨🖤👀
یکی که تو دنیاشی
تمام رویاهاشی
طاقت دوریتو نداره
دیگه خسته شده
دلش واست پر پر زد
وقتی به دنیا اومد
چشماشو وا نکرده
بهت وابسته شده
✨🖤👀
•••
وسطجاذبہ؎اینهمہࢪنگ..
نوڪࢪتتابہابدࢪنگشماست..
بےخیالهمہ؎مࢪدمشھࢪ!
دلمآقابہخداتنگشماست...💔
#امامزمان
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۶
مامان به محسن گفت
_خاله فداتشم بی زحمت میری خانوم جون رو بیاری زنگ زد گفت میخواد بیاد
محسن لبخندی زد و گفت
_چشم حتما الان میرم
شربتو یه نفس همشو خورد و گذاشت توی سینی و تشکر کرد و گفت
_خب برم دنبال خانوم جون و بیام
نگاهی بهش کردم و گفتم
_منم میام!
_باشه عزیزم دم در منتظرم سریع بیا
اماده بودم باید فقط چادرمو سرم میکردم که رفتم توی اتاق محسن و سریع چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین نشسته بود درو باز کردم و نشستم
_سلاااام من اومدم
_سلاااام خوش اومدی خانوم!
نگاهی به چشمای خستش کردم و گفتم
_بمیرم چقدر خسته شدی
خندید و گفت
_نه بابا ظاهرم غلط اندازه واگرنه از درون کلی انرژی دارم اگه زندایی و زن عموهات نبودن خودمم میومدم کمکت که خسته نشی
دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم
_شما به اندازه کافی کمک من کردی بعدم دلم میخواد غافلگیرت کنم خونه رو بچینم بعدا بیای ببینی؛)
خندید و گفت
_اینم حرفیه چشممم من میمونم پایین تا شما خونمونو بچینی!
ماشینو روشن کرد و رفتیم تا خانوم جون رو بیاریم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۷
خانوم جون رو سوار کردیم و مامان زنگ زد و گفت که وسیله ها رو دارن میچینن محسن سریع رفت تا زود برسیم
رسیدیم و محسن رفت پایین و دست خانوم جون رو گرفتم و آروم از پله ها کمکش کردم و بردمش بالا از همون پشت در همش میگفت
_ماشاالله مبارکتون باشه مادر انشاالله خوشبخت بشید
_سلامت باشید خانوم جون بفرمایید!
درو باز کردم بسم الله گفت و وارد شد و مامان و خاله اومدن جلو با خانوم جون دست و روبوسی کردن
نگاهی به آشپزخونه کردم یخچال و ماشین لباسشویی سر جاش بودن و مبل و فرش و بقیه وسایل هم وسط خونه
چادرمو در آوردم و توی اتاقم رفتم تخت هم وصل کرده بودن و همینطوری گذاشته بودن وسط اتاق
از اتاق اومدم بیرون و گفتم
_عه مامان تخت رو کی وصل کرده؟
_بابا و کارگرا و حسن آقا هم یخچالو وسیله ها دیگه رو گذاشتن هم تخت رو
_عه دستشون درد نکنه:)
فاطمه توی آشپزخونه روی صندلی ایستاده بود و داشت ظرف ها رو توی کابینت های بالا جا میداد نگاهی کرد و گفت
_خسته نشی عروس خانم؟
_چرا اتفاقا خیلی خستم!
_رو که نیست سنگ پا قزوینه
و بلند خندید منم خندم گرفت و رفتم توی آشپزخونه و کمک مامان کابینت های پایین رو شروع به چیدن کردم به گفته خاله و مامان گفتن اول آشپزخونه تموم بشه بعدا پذیرایی و اتاق خواب ها رو تمیز کنیم!
مشغول کار کردن بودیم که زنگ خونه خورد
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۸
اومدم برم درو باز کنم که خاله رفت پرسیدم
_کیه خاله؟
_نمیدونم پیدا نیستن انگار کسی نیست!
صدای زنگ واحد بلند شد خاله درو باز کرد و زندایی و زن عمو طاهره و زن عمو گلی اومدن داخل به احترامشون با مامان و فاطمه رفتیم جلو و دست و روبوسی کردیم و زن عمو ها و زندایی نگاهی به کل خونه انداختن و زن دایی گفت
_خوبه! فکر نمیکردم این خونه اینطوری بشه اخه خیلی کار داشت و داغون بود
زندایی بیشتر وقتا تیکه میندازه و یکمم حسودی میکنه برای همینه بیشتر وقتا که جمع میشیم خانوم جون بهش نمیگه بیاد!
لبخند نمایشی زدم با وجود اینکه داشتم از درون بخاطر حرفش حرص میخوردم که خاله گفت
_کجاش داغون بود؟ نصفه نیمه بود فقط که خداروشکر الان کامل شده و خیلی هم قشنگه مبارکشون باشه
زندایی گفت
_اره واقعا قشنگ شده حالا کاغذ دیواریا سلیقه کی هست؟ خیلی قشنگش کرده
خاله گفت
_سلیقه صاحب خونه!
زندایی دیگه چیزی نگفت و اومد کمک برای همین دلم نمیخواست کسی بیاد کمک خودمون میتونستیم جمع کنیم به اصرار مامان بود که دعوتشون کرد!
_حسنا تو برو اتاق خوابتو بچین و کمدا رو زن عمو ها و زندایی هم وایمیسیم آشپزخونه رو کامل میکنیم
خودمم خیلی دلم میخواست اول اتاقمو بچینم برای همین قبول کردم و رفتم توی اتاق
کمد دیواری ها سفید بودن و میز آرایش هم سفید سفارش دادم با تختمون همه لباس هامو جمع کرده بودم توی ساک با وسیله هایی که از خودم بود و محسن لباس ها خودمو در آوردم و با همه سلیقم و خیلی منظم چیدم توی کمد و یه کمد ها رو برای لباس های خودم گذاشتم و یه کمدم برای لباس های محسن و اونا هم خیلی قشنگ و با سلیقه چیدم و کمد و کشو ها رو تموم کردم و رو تختی که رنگ مبل هام آبی یخی بودن رو از کاورش در آوردم و روی تخت پهنش کردم چراغ های قشنگ تزئینی هم که کناف کاری شده بودن روشن بود و خیلی جلوه قشنگی میداد اتاق چیده شد و خیلی قشنگ بود رفتم عقب و از دور نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم خیلییی قشنگ شده ایول به خودم :))
از اتاق اومدم بیرون مامان نگاهی بهم کرد و گفت
_تموم شد؟.
_بله
_خسته نباشی عزیزم
_سلامت باشی مامان شما خسته نباشید! آشپزخونه تموم شد؟
_اره عزیزم
خاله و فاطمه اومدن بیرون از آشپزخونه و نگاهی به آشپزخونه کردم خیلییییی قشنگ شده! میز ناهار خوری هم وسط آشپزخونه گذاشته بودن و چینی و ظرف ها هم روش بود همون صبحانه خوری های قلبی صورتی با قوری که وسط میز بود :))
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۹
و وسیله برقی ها و تزئینی ها هم روی کابینت ها چیده بودن خیلی خوشحالم از اینکه انقدر همه چیز قشنگ شده محسن ببینه حتما کلی ذوق میکنه!
خاله گفت
_خب دیگه پذیرایی رو بچینیم و فقط یه اتاق دیگه مونده که تموم بشه
ساعت سه ظهره و از هفت صبح تاحالا داریم کار میکنیم بازم خداروشکر همه چیز سریع پیش رفت!
سه تا فرش دوازده متری میخورد پذیرایی مامان و خاله پهن کردن پرده ها هم دیشب نصب کرده بودن که همرنگ مبلم و فرشا بود آبی یخی!
مبل ها رو جلوی پرده ها چیدیم و تلوزیونو که با کناف جاشو در آورده بودن گذاشتیم تا بعدا محسن نصبش کنه و ساعت دیواری سفید رنگم کنار سالن گذاشتیم که ساعت پیدا باشه و مجسمه های تزئینی رو در آوردم از جعبش و روی میز مبل چیدم و تابلوی عکس وانیکاد هم روی دیوار گذاشتیم
ویترین هم کنار مبل ها گذاشتیم و ظرف ها رو داخلش چیدیم و پذیرایی هم تموم شد و با فاطمه رفتیم و اون یکی اتاق رو چیدیم
میز مطالعه رو کنار دیوار زیر پنجره گذاشتیم و صندلی هم جلوی میز و کتابخونه هم محسن درست کرده بود و همه کتاب های خودمو محسن رو چیدم داخل کتابخونه!
و میز چرخ خیاطی هم یه گوشه گذاشتم!
همه چیز خیلی قشنگ و شیک چیده شد و من از ته دلم داشتم ذوق میکردم!
خاله رفت پایین و شربت و شیرینی درست کرد و آورد بالا و به همه داد و بعد هم همه رفتیم پایین تا ناهار بخوریم!
حسن اقا توی آشپزخونه بود رفتم جلو و گفتم
_سلام بابا خوبید!
_سلام دخترم الحمدلله تموم شد؟
_بله تموم شد دیگه
_خسته نباشید مبارکتون باشه!
_ممنون سلامت باشید محسن کجاست؟
_توی اتاقشه خسته بود رفت بخوابه
رفتم توی اتاق و درو آروم باز کردم روی تختش خوابیده بود رفتم کنارش نشستم دلم نیومد بیدارش کنم!
همینطوری نگاهش میکردم که اومد تکون بخوره چشماشو باز کرد و بلند شد
_عه سلام تموم شد؟
_سلام عزیزم بلهههههه :))
_خسته نباشید خانوم!
_درمونده نباشی آقا :»
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۲۰
_ناهار آماده است بلند شو بریم غذا بخوریم
_باشه الان میام
_پس من میرم کمک شما بیا
_باش!
رفتم بیرون سفره چیده شده بود و همه نشسته بودن سر سفره نگاهی به خاله کردم و گفتم
_واای شرمنده خاله همه زحمت ها هم افتاد گردن شما!
_نه عزیزم این چه حرفیه کدوم زحمت بیا بشین خسته شدی
_چشم
محسن هم از اتاق اومد بیرون و سلام کرد و نشست سر سفره غذا رو خوردیم.و همه کمک هم سفره رو جمع کردیم و محسن نزاشت کسی ظرف ها رو بشوره هرچی اصرار کردم برم کمکش نزاشت و تنهایی همه ظرف ها رو شست!:))
زندایی و زن عمو ها خداحافظی کردن وبا محسن و مامان و خاله ازشون تشکر کردیم و رفتن مامان و فاطمه هم گفتن که دیگه خستن و میخوان برن بابا داره میاد دنبالشون
نگاهی به محسن کردم و گفتم
_محسن!
_جانم؟!
_انقدر خونمون قشنگ شد :))
_خیلی دلم میخواد ببینم چطوری شده! :»
_بریم ببینی؟
_بریم!
با محسن رفتیم تا محسن بالا رو ببینه راه رفت و آمد خونمون از خونه خاله اینا جداس!
محسن کلید انداخت روی در و درو باز کرد و از پله ها رفتیم بالا به پله آخر که رسید گفتم
_عه عه نداریما!
برگشت و گفت
_چی نداریم!؟
_نشد دیگه هرچیزی یه آدابی داره اقا محسن خان!
خندید و گفت
_چه آدابی؟
_اِهِم اِهِم عرضم خدمتتون که استادمون یادمون داده وقتی خونه نو درست میشه چشم عروس خانمو میبندی تا خونه رو یهو ببینن!
_خب عروس خانم که خونه رو جا یه بار صدبار دیدن!
_خب الان نوبت اقا دوماده که این آداب رو رعایت کنه!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۲۱
_چشم!:)
حالا ادابش چیه؟
_خب چشماتو ببند تا بگم
محسن چشماشو بست و درو نصفه باز کردم و گفتم
_تا نگفتم چشمتو باز نکنیا؛!
_باشه استاد!
_آفرین پسرم
درو باز کردم و دست محسنو گرفتم و آوردمش وسط پذیرایی و گفتم
_خب حالا باز کن
محسن چشماشو باز کرد و با ذوق همه جا رو نگاه کرد و گفت.
_وااای حسنا چقدر اینجا قشنگ شدههه!
_جدی؟ :)
_اره خیلییی
رفت و توی اتاقا رو دید مخصوصا از اتاقی که مخصوص مطالعه بود بیشتر خوشش اومد
گفتم
_خب اقا محسنه ذوق کردن بسه بیا که برات کار دارم!
خندید و گفت
_هعییی هنوزم میخوای از کارگر بنده خدا کار بکشی؟!
_اووو کارگر بنده خدا تازه اولشه اینا که چیزی نیست
_چشم درخدمتم چیکار کنم؟!
_تلویزیونو وصلش کن!
_چشمم!
محسن مشغول درست کردن تلویزیون شد و منم کمکش کردم بالاخره نصبش کرد و درست شد!
نگاهی به محسن کردم و گفتم
_نه بابا دمت گرم اقا محسن!
نگاهم کرد و عرق روی پیشونیشو پاک کرد و گفت
_قربان حسنا خانوم!
_خدانکنه! :))
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby