🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۲۰
_ناهار آماده است بلند شو بریم غذا بخوریم
_باشه الان میام
_پس من میرم کمک شما بیا
_باش!
رفتم بیرون سفره چیده شده بود و همه نشسته بودن سر سفره نگاهی به خاله کردم و گفتم
_واای شرمنده خاله همه زحمت ها هم افتاد گردن شما!
_نه عزیزم این چه حرفیه کدوم زحمت بیا بشین خسته شدی
_چشم
محسن هم از اتاق اومد بیرون و سلام کرد و نشست سر سفره غذا رو خوردیم.و همه کمک هم سفره رو جمع کردیم و محسن نزاشت کسی ظرف ها رو بشوره هرچی اصرار کردم برم کمکش نزاشت و تنهایی همه ظرف ها رو شست!:))
زندایی و زن عمو ها خداحافظی کردن وبا محسن و مامان و خاله ازشون تشکر کردیم و رفتن مامان و فاطمه هم گفتن که دیگه خستن و میخوان برن بابا داره میاد دنبالشون
نگاهی به محسن کردم و گفتم
_محسن!
_جانم؟!
_انقدر خونمون قشنگ شد :))
_خیلی دلم میخواد ببینم چطوری شده! :»
_بریم ببینی؟
_بریم!
با محسن رفتیم تا محسن بالا رو ببینه راه رفت و آمد خونمون از خونه خاله اینا جداس!
محسن کلید انداخت روی در و درو باز کرد و از پله ها رفتیم بالا به پله آخر که رسید گفتم
_عه عه نداریما!
برگشت و گفت
_چی نداریم!؟
_نشد دیگه هرچیزی یه آدابی داره اقا محسن خان!
خندید و گفت
_چه آدابی؟
_اِهِم اِهِم عرضم خدمتتون که استادمون یادمون داده وقتی خونه نو درست میشه چشم عروس خانمو میبندی تا خونه رو یهو ببینن!
_خب عروس خانم که خونه رو جا یه بار صدبار دیدن!
_خب الان نوبت اقا دوماده که این آداب رو رعایت کنه!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۲۱
_چشم!:)
حالا ادابش چیه؟
_خب چشماتو ببند تا بگم
محسن چشماشو بست و درو نصفه باز کردم و گفتم
_تا نگفتم چشمتو باز نکنیا؛!
_باشه استاد!
_آفرین پسرم
درو باز کردم و دست محسنو گرفتم و آوردمش وسط پذیرایی و گفتم
_خب حالا باز کن
محسن چشماشو باز کرد و با ذوق همه جا رو نگاه کرد و گفت.
_وااای حسنا چقدر اینجا قشنگ شدههه!
_جدی؟ :)
_اره خیلییی
رفت و توی اتاقا رو دید مخصوصا از اتاقی که مخصوص مطالعه بود بیشتر خوشش اومد
گفتم
_خب اقا محسنه ذوق کردن بسه بیا که برات کار دارم!
خندید و گفت
_هعییی هنوزم میخوای از کارگر بنده خدا کار بکشی؟!
_اووو کارگر بنده خدا تازه اولشه اینا که چیزی نیست
_چشم درخدمتم چیکار کنم؟!
_تلویزیونو وصلش کن!
_چشمم!
محسن مشغول درست کردن تلویزیون شد و منم کمکش کردم بالاخره نصبش کرد و درست شد!
نگاهی به محسن کردم و گفتم
_نه بابا دمت گرم اقا محسن!
نگاهم کرد و عرق روی پیشونیشو پاک کرد و گفت
_قربان حسنا خانوم!
_خدانکنه! :))
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم تنگته خدا شاهده💔🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام حسین من💔🥀
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
کاری کردی.....💔
چشــم امیــد نـدارم...
به کسی غیــر حسـین💔
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
سلام امام حسین من💔🥀
آقاامـٰامحُسین..
مُحرَمِتدارِھنَزدیڪمیشِہوحالا
تَمامدَغدَغہاماینشُدھ،
ایناَربَعینڪَربوبلامیبَرۍمَرا💔؟