eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
876 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
جایزه ها پرداخت ایتا دابسمش عکس شماره احسان علیخانی شماره سلنا شماره پارمیس شماره الناز
😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘
سلام ❤️ شروع فعالیت 😘😘
برندمون😍😉 بمونی برامون😘
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سی و چهارم✨ با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟😢😒 -چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.😁 وقتی نگاه نگران منو دید گفت: _یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.☺️👌 بالبخند سرشو برد بالا و گفت: _اگه خدا قبول کنه.😇☺️ لبخند زدم و گفتم: _خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.😄 رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت: _ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.😊خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.😍☺️ لبخند تلخی زدم.😒🙂رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم. ✨تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من .اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای بوده.تو به من دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.✨ همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن... حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود. محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون. دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.☺️ این بهترین جایزه بود برای من.😍☝️ سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون. سرم خلوت تر بود... سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.🙈😅 گل و گلاب 🌸💐گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم. مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.🌷🇮🇷دعا و قرآن✨✨ خوندم و بعد رفتم مزار عموم. اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.✨👌 مزار داییم یه قطعه دیگه بود... دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سی و پنجم✨ پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...😭✨ مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد: _خانم روشن برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت: _سلام -سلام...حالتون خوبه؟ -خداروشکر -ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ. برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _برادرتون به سلامت برگشتن؟ -بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن. -نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون گروه ما بودن. تعجب کردم...😟 من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم: _مزاحمتون نمیشم.خداحافظ برگشتم و از اونجا رفتم. سه ماه بعد مامانم گفت: _یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟😊 -نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟😅 -این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.😊 -حالا کی هست؟🤔 -داداش حانیه. چشمهام از تعجب گرد شد.😳داشتم شاخ در میاوردم.گفتم: _حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!😳😳 مامان بالبخند گفت: _بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟😊 یه کم فکر کردم.گفتم: _نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.🙈 مامان خنده ای کرد و گفت: _مبارکه.😁 گفتم: _چی چی رو مبارکه؟!!!😬🙈 -به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.😊 -مامان! منکه نگفتم بیان.😬 -پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.😁 برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد... همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم: _آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟ -آره. -زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟ -هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه. -بازهم با گروه شما میرن؟😊 -از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.😊 بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟ -نه. محمد گفت: _زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.😞🕊 ته دلم خالی شد... گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود. محمد گفت: _اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،😔قطع عضو، 😒اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟😒👣🌷 منتظر جواب بود... به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.👀به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.👀☝️ به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.👀💖 به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.😥گفت: _حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه.😒🌷 چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم: _هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،😞مامان شکسته تر میشه،😞زنت هزار بار پیرتر میشه.😞منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.😞میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..😒 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم...🙈 همه ساکت بودن.محمد گفت: _مطمئنی؟؟😒 جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد....😅
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سی و ششم✨ فکری به سرم زد....😅 باحالت پشیمونی و گریه گفتم: _با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..😒😢 چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم: _بله😁🙈 همه زدن زیر خنده....😂😃😄😁 مامان گفت: _خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی... مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال😁🍊 برداشت. فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.😱😃 پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم. باتعجب و ترس به محمد گفتم: _قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.😝😁 محمد باخنده گفت: _حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.😁🍊 به بابا نگاه کردم... با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.🙈سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.😅🙈 شب خاستگاری شد.. محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال... طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.😊👌 تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.👀🙈 حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن. به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😒 صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن. محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.🙈 بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود☁️❄️ و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من. همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد... 👀 ادامه دارد..