افسردهايموخستهدلازهرچههستونيست
شايدبهبویزلفِتوخودرادواكنيم:)!💚
#السلامعلیـکیااباصالحالمهدے
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش میلادت مبارک آقای خوبی ها❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چجوری از تو دست بکشم
بدون تو نفس بکشم💔😭
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت بیست و یکم
محسن بعد از ده دقیقه رسید زود سوار ماشین شدم محسن متعجب گفت
_سلام چیشده چرا اینجایی؟
همه چیزو براش تعریف کردم و فقط گریه کردم سرشو انداخته بود پایین و زیر لب ذکر میگفت
بعد از کمی سکوت گفت
_بهتره که همین حالا همه چیزو به مادر پدرتون بگید اگه نگید و جلوشو نگیرید معلوم نیس چه بلایی سرش بیاد!
_بله حتما برم خونه همه چیزو برای مامان تعریف میکنم قطعا مامان هم به بابا میگه
_آبمیوه میخورید براتون بگیرم؟
_نه ممنون زحمت نکشید میل ندارم
بی توجه به حرفم ایستاد و دوتا آبمیوه گرفت و سمت صندلی عقب که نشسته بودم گرفت
_بفرمایید
_ممنون
سوار ماشین شد و راه افتاد انقدر اعصابم داغون بود که چشمامو بستم و با صدای محسن به خودم اومدم
_حسنا خانم رسیدیم
چشمامو باز کردم و گفتم
_شرمنده زحمتتون دادم ممنون بفرمایید داخل!
_چه زحمتی ممنون من تازه از سفر رسیدم هنوز خونه هم نرفتم انشاالله مزاحم میشم به زودی
بعد از گفتن اخرین جملش لبخند دندون نمایی زد
_هرجور راحتید ممنون خدانگهدار...
از ماشین پیاده شدم و کلیدو انداختم توی در و رفتم داخل
مامان با دیدنم خشکش زد اومد جلو و گفت
_پس فاطمه کو؟
با شنیدن اسم فاطمه زدم زیر گریه مامان اومد جلو و گفت
_بهت میگم فاطمه کو چرا گریه میکنی؟!
با سختی همه ماجرا رو براش گفتم حالا فقط من گریه نمیکردم مامان هم با من اشک میریخت همون موقع رفت سمت تلفن و زنگ زد به بابا و گفت که بره دنبال فاطمه....
رفتم سمت اتاقم و لباسمو در اوردم و دراز کشیدم روی تختم و یاد حرفا و کاری فاطمه افتادم یاد گذشته که فاطمه چقدر با الان فرق داشت دلم برای اون فاطمه تنگ شده بود فاطمه ای که همیشه اون منو برای نماز خوندن تشویق میکرد الان چرا باید اینطور بشه؟!.....
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@modafein_harim_eshgh
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت ۲۲
با صدای داد بابا از جا پریدم و سریع رفتم پایین روی آخرین پله ایستادم بابا داشت سر فاطمه داد میزد و فاطمه هم سرشو انداخته بود پایین و از ترس حرفی نمیزد
بابا رو به فاطمه کرد و گفت:
_از امروز به بعد نه اجازه داری بری بیرون نه حتی با ما هم جایی بیای توی اتاقت میمونی تا ادم بشی
با این حرف بابا فاطمه بلند زد زیر گریه و گفت
_بابا غلط کردم خواهش میکنم بزار برم بیرون قول میدم دیگه این کارو نکنم قول میدم
بابا نگاهی بهش کرد و گفت
_همینی که گفتم فعلا تکلیفت همینه راستی اون گوشیتم بده به من بدو
فاطمه التماس میکرد که بابا حداقل گوشیشو نگیره اما بابا پس نکشید و گوشیشو گرفت
فاطمه با صدای گریه بلند سریع رفت بالا
بابا حسابی از عصبانیت سرخ شده بود مامان هم یه گوشی ای نشسته بود و سرشو گرفته بود و اروم گریه میکرد
رفتم برای مامان و بابا گل گاو زبون درست کردم تا اروم بشن وقتی تموم شد ریختم توی لیوان و رفتم جلوی بابا گذاشتم روی میز خم شدم و لیوانو برداشتم و دادم دست بابا و گفتم
_باباجون جان من غصه نخور اروم باشید خواهش میکنم اینو بخورید تا اروم بشید
بابا نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و گفت
_کاش یکم از مهربونی و عاقل بودن تو رو فاطمه داشت
_بابا مطمئن باشید اونم اینطوری نیست خیلی دلش پاکه این رفتارو حرکات از خودش نیست تعلیم دیده...
_فعلا تنبیهش کردم تا ادم بشه توام برو بخواب دیر وقته
_چشم
مامان که همونجا خوابش برده بود به بابا گفتم
_مامان بیدار شد بگید حتما از این دمنوش بخوره حالش بهتر بشه
_باشه عزیزم برو
_شب بخیر
رفتم بالا فاطمه روی تختش زیر پتو داشت گریه میکرد وقتی صدای پامو شنید سرشو اورد بیرون و گفت
_ببین من یه جا تلافی میکنم حالا بشین و ببین
حرفی نزدم چون حرف زدن فایده نداشت
رفتم و دراز کشیدم امروز محسن اخر بار توی ماشین گفت به زودی مزاحم میشیم این حرفش یعنی چی؟
یعنی مامان اینا قراری گذاشتن و من خبر ندارم؟.....
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@modafein_harim_eshgh
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت ۲۳
با صدای مامان که داشت بیدارم میکرد از خواب بیدار شدم
_سلام مامان صبحت بخیر
_سلام عزیزم پاشو بیا پایین کارت دارم
_چشم چیکار دارید؟
_بیا پایین بهت میگم
از تخت اومدم پایین و آبی به دست و صورتم زدم یعنی مامان چیکارم داره که گفت برم پایین؟
فاطمه که دیشب تا صبح گریه کرده بود الان از خسته گی خوابش برده بود
رفتم پایین مامان توی آشپزخونه بود
_سلام مامان کاری داشتی؟
_سلام عزیزم اره بیا بشین تا بگم
روی صندلی نشستم و مامان هم کنارم نشست
_خب عزیزم من دیروز زنگ زدم و به خالت گفتم که یه جلسه میزاریم تا باهم صحبت کنید خالت گفت که امشب بیان اینجا اما من بخاطر اوضاع خونمون و حال فاطمه قبول نکردم و گفتم بریم بیرون
با تعجب پرسیدم
_خب حالا کجا بریم؟!
_خاله گفت که آقا محسن گفته بریم سر شهدا...
اسم شهدا که اومد از ته دل خوشحال شدم بهترین جا همونجا هستش
_خب حالا نظرت چیه بگم میایم؟
_نمیدونم هرچی خودتون صلاح میدونید
مامان لبخندی زد و رفت تا ظرفا رو بشوره
واقعا از جایی که شب قراره بریم خیلی خوشحالم به شهدا متوسل شدم و ازشون خواستم تا کمکم کنن یه زندگی شهدایی داشته باشم....
رفتم سمت اتاقم فاطمه بیدار شده بود و داشت گریه میکرد دلم براش سوخت رفتم کنارش و گفتم
_آجی جانم گریه نکن انشاالله درست میشه
بدون اینکه نگاهی بهم بکنه شدت گریش بیشتر شد و گفت
_فقط بهم بگو به بابا چی گفتی که اینکارو کرد
_من هیچی به بابا نگفتم من فقط به مامان گفتم که رفتیم اونجا و چیشد مامان خودش زنگ زد بابا
_میمردی اگه حرفی نمیزدی؟
_واقعا فاطمه به نظر خودت کارت درست بود؟
شاید الان متوجه حرفم نباشی و بگی چرت میگم اما همه اینکارا فقط و فقط بخاطر خودته
_من نمیخوام کسی برام کاری کنه کیو ببینم؟
حرف زدن با این ادم فایده ای نداره تا زمانی که خودش نخواد و تنبیه بشه و ادم بشه...
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@modafein_harim_eshgh
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۲۵
محسن ایستاده بود و نگاه به ساعتش میکرد خاله و حسن آقا هم روی نیمکت نشسته بودن
بهشون نزدیک شدیم به خاله دست دادم جلو اومد و صورتمو بوسید بعد از خاله به حسن آقا سلام کردم
به محسن که رسیدم همینطور که سرش پایین بود اروم گفت
_سلام خوب هستید
اروم تر از صدای اون لب زدم و گفتم
_سلام ممنون شما خوبید
_بهتر از این نمیشم
بعد از این حرفش یه لبخندی زد و با دستمالی که از جیبش در اورد پیشونیشو پاک کرد
انقدر از این حرفش خجالت کشیدم که هیچی نگفتم
حسن آقا رو به بابا کرد و گفت
_حسین آقا ما بزرگترا بریم یه جای دیگه تا این جوونا راحت باشن
بابا به نشونه حرفش با سر تایید کرد
مامان جلو اومد و بوسم کرد و رفتن
بعد از رفتنشون من سمت راست نیمکت نشستم
محسن هم سمت چپ و با فاصله زیاد...
بعد از کمی سکوتی که بینمون بود رو محسن شکست و گفت
_میشه دنبال من بیاید تا ببرمتون یه جایی؟
از حرفش حسابی جا خوردم نمیدونم قبول کنم یا نه با اکراه پرسیدم
_کجا؟
_همین جاست بیرون از شهدا نیست اگه میشه بیاید!
_باشه
قبول کردم چون میدونستم محسن آدمی نیست که منو جای بد ببره باهاش راه افتادم و چند قدم عقب تر از اون راه میرفتم
بعد از یه مسیر طولانی بین قبور شهدا بالاخره رسیدیم به یه شهیدی که آخرای گلستان شهدا بود و هیچکس سر اون قبر نبود و چقدر اونجا تاریک و دلگیر بود...
محسن روی پاهاش نشست و دستشو گذاشت روی قبر منم همونجور که ایستاده بودم شروع کردم دعا کردن...
محسن بلند شد و بلوکی که اون نزدیکی بود آورد و گذاشت یکی دیگه هم بود آورد و خودش نشست...
ازش پرسیدم
_ماجرای این شهید چیه اسمش چیه؟
_این شهید گمنامه تقریبا میتونم بگم داداش منه
با تعجب پرسیدم
_داداشت؟ یعنی چی؟
_اره داداشم کسی که توی بدترین شرایط دعام کرد من الان هرچی دارم از دوتا چیز دارم یکیش دعای مادرمه یکیشم به برکت همین شهیده...
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@modafein_harim_eshgh
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۲۴
حسابی استرس شبو داشتم که چه حرفی بزنم و چیکار کنم از قبل همه حرفامو آماده کرده بودم که بپرسم و در این مورد آمادگی داشتم
هنوزم نمیدونم چرا مامان بخاطر فاطمه گفته نیان خونمون مگه فاطمه چیکار کرده؟! که تاکید کرد حتی با خبر هم نشه...
دو ساعت دیگه مونده تا قراری که با خاله گذاشتیم
باورم نمیشه که بعد از این حرف ها یعنی اگه من بگم بله دیگه محسن میشه همسرم؟
هنوز دو ساعت وقت هست پس برم نماز بخونم تا قلبم آروم بگیره
رفتم وضو گرفتم و اماده شدم و نمازمو خوندم بعد از نماز رفتم سجده و دعا کردم و چشمامو بستم...
نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامان که میگفت
_حسنا پس کجایی پاشو حاضر شو نیم ساعت دیگه باید بریم پاشو
چشمامو باز کردم و از جا پریدم وای من کی خوابم برد که نفهمیدم
سریع بلند شدم و جانمازمو جمع کردم و دوباره وضو گرفتم و رفتم سمت کمدم روسری یاسی رنگمو سرم کردم و روی سرم تنظیمش کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین
همه آماده نشسته بودن و نگاه به من میکردن با دیدنم بابا گفت
_خب عروس خانم بالاخره اماده شدی؟
بریم
لبخند زدم و گفتم
_ببخشید بله بریم
سوار ماشین شدیم
_مامان چرا علی رو نیاوردی؟
_بیاد چیکار بچه حالا خسته میشه اونجا
بقیه راهو سکوت کردم و ذکر گفتم
بالاخره رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم جایی که قرار گذاشته بودیم...
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@modafein_harim_eshgh
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۲۶
محسن جوری حرف میزد که حرفاش به دل آدم میشینه دلم نمیخواست زمان بگذره...
همه حرفش این بود که زندگیش مثل زندگی شهدا باشه هروقت اسم شهدا رو میاورد یه بغض خاصی توی صداش میپیچید...
انقدر قشنگ حرف میزد که من بیشتر زمانو سکوت کردم که فقط اون حرف بزنه
من دقیقا نتیجه اون دعایی که کردمو دارم میبینم همون دعایی که از خدا خواستم یه زندگی شهدایی داشته باشم محسن دقیقا همونیه که من از خدا میخوام
صدای زنگ گوشیم بلند شد از توی کیفم برداشتم مامان بود!
_سلام عزیزم چیشد؟
_سلام مامان جان داریم صحبت میکنیم
_باشه عزیزم زودتر تمومش کنید دو ساعته دارید حرف میزنید
_چشم الان میایم
محسن همونجوری که سرش پایین بود گفت
_خب حسنا خانم ببخشید من خیلی حرف زدم
اصلا وقتی میام اینجا دیگه نمیفهمم زمان چطوری میگذره شرمنده که وقت شما هم بیش از حد گرفتم
من از این وقتی که گرفته شده بود خیلی خوشحال بودم کاش میتونستم بهش بگم که زمان خیلی هم کم بود اما این حرفو نزدم و گفتم
_خواهش میکنم اشکال نداره بالاخره این مسئله نیاز به زمان بیشتری هم داره
_بله حتما
بلند شدیم و رفتیم سمت مامان و خاله اینا
خاله و مامان با دیدنمون گل از گلشون شکفت
خاله با لبخند اومد جلو و گف
_ خب عروس قشنگم نظرت چیه؟
واقعا من الان باید چی میگفتم وای خدا!
مامان به دادم رسید و گفت
_الان که خیلی زوده برای این تصمیم انشاالله بعد از جلسه های متعدد خبر میدیم شما حالا حالا باید منتظر بمونید
خاله و مامان خندیدن
خاله گفت
_مثل اینکه چاره ای جز این نیست...
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@modafein_harim_eshgh
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۲۸
رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم
فاطمه هم بعد از چند دقیقه اومد و بدون حرفی رفت روی تختش خوابید
به این فکر میکنم که اگه فردا خاله زنگ زد و نظرمو خواست چی بگم از نظر من همه چی خوب بود حرفای محسن به دلم نشسته بود اما خب چه جوری به مامان میگفتم که نظرم مثبته!
صبح از خواب بیدار شدم و صورتمو شستم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم
_سلام مامان
مامان توی آشپزخونه نبود پس کجاست؟
_مامان کجایی؟
صدای مامان از توی حیاط اومد
_اینجام الان میام
بعد از پنج دقیقه اومد تو
_کجا بودی؟
_داشتم حیاط و میشستم
_خسته نباشید!
_ممنون عزیزم صبحانه خوردی؟
_نه الان میخورم
_باشه عزیزم بخور
_راستی حسنا خاله زنگ زد گفت میدونم زوده ازتون خبر بخوام اما گفت که بگم محسن اخر هفته میخواد بره مأموریت تا یک ماه دیگه هم نمیاد جوابت چیه؟
از حرف مامان انگار ته دلم خالی شد اخه چرا من تازه میخوام ببینمش کنارم باشه تا یک ماه نبینمش؟ البته دیشب راجب کارش بهم گفت اما نگفت این هفته میره منم فکرامو دیشب کردم
قیافمو تو هم کردم و گفتم
_مامان اخلاقش خوب بود
مامان لبخندی زد و گفت
_پس مبارکه عزیزم
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین
مامان گفت
_پس برم و زود این خبرو به خاله بدم
رفت سمت تلفن خونه و زنگ زد به خاله
_سلام مریم جون خوبی اجی اره ازش پرسیدم گفت نظرش مثبته انشاالله مبارک باشه به خوبی و خوشی
بعد از کلی حرف زدن و قربون صدقه رفتن به محسن گوشیو قطع کرد
_حسنا خاله گفت فردا میان دنبالت برید خرید حلقه
_فردا که خیلی زوده مامان!
_خب عزیزم گفت که وقت ندارن
_باشه
خیلی از دست محسن دلخور بودم اما خب نباید باهاش بد رفتار کنم حداقل این یه هفته رو باید بهم خوش بگذره تا همیشه یادم بمونه
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۲۷
با خاله اینا خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم
توی ماشین مامان ازم پرسید
_خب چیشد عزیزم خوب بود؟
_نمیدونم باید فکرامو بکنم
_باشه عزیزم دیگه این با بقیه فرق داره که هی بگیم چند جلسه دیگه بیان این پسر خالته از بچگی همو میشناسید پس یه جلسه برای اینکه یه شناخت اجمالی ازش داشته باشی کافیه حالا بازم هرجور خودت میدونی...
_چشم انشاالله فکرامو میکنم خبر میدم
رسیدیم خونه پیاده شدیم و رفتیم تو تقریبا رفت و برگشتمون روی هم سه ساعت میشه
و فاطمه اطلاعی نداره دلم نمیخواد اینطوری بشه هرچیم باشه اون خواهرمه اما خب لابد دلیلی داشتن که گفتن بهش نگیم و بریم بهتره خود مامان بهش بگه...
چادرمو در آوردم انداختم روی دستم و گفتم
_مامان شب بخیر من میرم دیگه بخوابم
_باشه عزیزم برو شبت بخیر
از پله داشتم میرفتم بالا که فاطمه در اتاقو باز کرد و اومد پایین
_سلام کجا بودید تا حالا؟
خوبه یه خرید کردن انقدر طول نمیکشه
آها پس مامان به فاطمه گفته که میریم خرید کنیم پس برای اینکه حرف مامان دوتا نشه گفتم
_ طول کشید دیگه...
_خوبه والا شما بری خرید من بشینم تو خونه نه گوشی نه تلفنی نه چیزی اگه تو این خونه داشتم میمردم با چی بهتون بگم؟!
مامان از توی اتاقش اومد بیرون و گفت
_اینا نتیجه کارای خودته خودت کردی الان باید پاش بسوزی و بسازی حرفم نزنی...
فاطمه دیگه حرفی نزد رفت پایین و نشست جلوی تلویزیون....
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@modafein_harim_eshgh
8 پارت از رمان (عشق پاک)
شرمنده دیر شد مشکلی برام پیش امده بود