eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
870 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌چه‌دلیل؟🌿 آیدی‌مدیردوم‌گزاشتم✨
گزینه‌شماره‌2🙂به نظرم بهترین راه برای آروم‌شدنه🙃
همشون😍رفیق‌شهیدم‌بیشتر👌✨
¦¦⇨📓📎 • • بهش‌میگم‌عزیزم‌حجابت‌رو‌رعایت ‌ڪن(: میگه‌به‌تو‌چه/: آره‌حقیقتا‌به‌من‌ربطی‌نداره... ولی‌به‌اون‌بچه‌های‌یمنی‌کہ‌هر‌روز‌ بیشتر‌درد‌میکشن‌به‌خاطر‌تعویق‌ ظھور‌ربط‌داره(: ڪاش‌روزی‌به‌این‌درڪ‌برسیم... هر‌یڪ‌گناھ‌من ثانیه‌به‌ثانیه ظھور،را‌عقب‌می‌اندازد...💔 • • 📎📓¦¦⇦ 🤲 @ARARARAR0
🔘 داستان واقعی چند وقت پیش سفری با اسنپ داشتم. (بعنوان مسافر). آونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید. برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم. 🔹یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود. وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم چطور شده، مسافر گفت: ۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند. من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. 🔹این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می‌خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود). حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه. 🔹من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمی‌دونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!! دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. تو فکر رفت و لبخند زد. من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. ⚡️اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم. من هم به حکمت خدا فکر کردم. 🤲 @ARARARAR0
پدر: بیژن محل تولد : کرمانشاه محل شهادت: العوینات سامرا تاریخ تولد: ۱۵/ ۳ / ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۲٠ / ۱٠ / ۱۳۹۳ 🤲 @ARARARAR0
💌 من فقط یک بلیط ساده می‌خواهم... فرقی ندارد اتوبوس باشد یا قطار، هوایپما یا... یا حتی بال کبوترها... اصلا دلم می‌خواهد درست مثل کودکی‌هایم ⛅ توی خیالم، روی ابرها بنشیم و چند لحظه بعد، خودم را در حرم ببینم... روبروی ضریح 🔆 یا کنار پنجره فولاد... جمع زائرانتان، جمع است و هنوز جای من در صحن، 🍁 خالی است... آقای مهربانم برای زیارتتان، من، فقط یک بلیط ساده می‌خواهم... 💚💜 🤲 @ARARARAR0
«📜🕊» اِذنِ‌زیـٰارَتۍبِدِھ اِۍامـٰامِ‌؏ِـشق•• ❁ ¦↫ ‴ ـ ـ ـ ــــــــــــــ‹❁›ـــــــــــــ ـ ـ ـ 🤲 @ARARARAR0
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۴۶ صبح شد چشمامو باز کردم و بلند شدم تا برم کمک مامان امروز خیلی کار داره باید کمکش کنم! رفتم پایین _سلام مامان صبحت بخیر _سلام عزیزم صبح توام بخیر رفتم و کمک مامان مشغول کار شدم بعد از تموم شدن کارای اشپزخونه رفتم تا اتاقمو مرتب کنم _فاطمه پاشو دیگه ظهره! _باشه بزا بخوابم! دیگه صداش نکردم و بعد از تموم شدن اتاقم رفتم تا کمی مطالعه کنم شاید از استرسم کم کنه! هزارتا فکر سراغم اومد یعنی تاریخ عقدمون کی میشه یعنی بعد از عقد محسن چه جور آدمیه! بالاخره بعد از ظهر رسید تقریبا یک ساعت تا اومدن خاله اینا مونده چون شام دعوت هستن زودترم میان رفتم پایین که مامان داشت برنج درست میکرد _مامان بیام کمک؟! _نه عزیزم فاطمه هست تو برو کارتو بکن زنگ زدم خاله گفت تو راهن! پس چند دقیقه دیگه میرسن استرسی توی دلم افتاد که تاحالا تجربه نکرده بودم سریع از پله ها رفتم بالا و اماده شدم قران و برداشتم و روی قلبم گرفتم همیشه اینطوری آروم میشم! مثل همیشه قلبم که صداش از توی گوشم شنیده میشد اروم گرفت صدای زنگ خونه اومد! سریع از پله ها رفتم پایین و کنار مامان و فاطمه ایستادم بابا هم که رفت جلوی در تا با مهمونا بیاد داخل ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۴۹ _بفرمایید داخل اقا محسن _شما بفرمایید مقدم ترید... وارد اتاق شدم و محسن هم بعد من اومد روی صندلی اتاقم نشستم و محسن هم روی تخت روبه روی من نشست _خب حسنا خانم خیلی حرف باهاتون دارم که تعریف کردن همش زمان میبره... _میشنوم حرفاتونو _خب من اوایل هم به شما علاقه داشتم این اوایل که میگم یعنی چهار پنج سال اخیر از حجب و حیاتون نجابتتون خیلی خوشم اومده اینکه انقدر مؤدب و خانوم هستید توی اینا هیچ شکی نیست اما نمیدونم چرا دو دل بودم که پا پیش بزارم یا نه توی یه مأموریتی که به اصفهان رفتیم بردنمون گلستان شهدای اصفهان سر یکی از شهدا داشتم رد میشدم یهو اصلا به دلم افتاد همونجا بشینم نشستم سر مزارش و باهاش حرف زدم و گفتم حاج حسین کمکم کن این تصمیمی که می‌خوام بگیرم پشیمون نشم گفتم برگشتم یه نشونه بهم بده قول دادم اگه فقط یه نشونه دیدم بیام جلو و اگه این وصلت انجام شد بیام با همسرم سر مزارش سر قولمم هستم! اومدم تهران که مامان گفت خانم جون گفته برات خواستگار اومده ته دلم خالی شد دیگه نتونستم طاقت بیارم و همه چیو به مامان گفتم و الان در خدمت شمام! انقدر حرفای محسن دلنشین بود که محو حرفاش شده بودم.... نفهمیدم کی حرفش تموم شد! _حسنا خانم! کجایید؟! _ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد! _اشکال نداره اینا رو گفتم که بدونید من شما رو از شهدا خواستم و اونا این لطف بزرگ و به من کردن و قراره شما بشید خانم من! از حرفش ته دلم یه حالی شد به من گفت خانم من! اصلا باورم نمیشه این محسن همون محسنه همون که حتی سلام هم به زور میکرد.... ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۴۸ بعد از کلی حرف های متفرقه بابا بالاخره گفت _خب بهتره بریم سر اصل مطلب چ تکلیف این دوتا جوون رو روشن کنیم! _بله حسین آقا با اجازتون امشب اومدیم تاریخ عقد و مشخص کنیم! _بفرمایید! _اگه اجازه بدید تاریخ عقدو ما انتخاب کردیم برای پس فردا البته میدونم شاید الان بگید چقدر عجله دارن اما آقا محسن چهار روز دیگه میرن مأموریت انشاالله برای همین میگیم که زودتر بشه! _والا چی بگم حسن اقا تاریخ عقد خوبه مشکلی نداریم البته اگه خود حسنا خانمم راضی باشن! نظرت چیه بابا؟! اخه حالا من چی بگم توی این جمع مخصوصا الان که از هر موقع بیشتر به محسن نزدیکم! _نمیدونم هرچی خودتون صلاح میدونید! _خب مبارکه محسن جان بابا پاشو شیرینیو پخش کن! محسن با لبخند عمیقی بلند شد و شیرینی رو جلوی بابا و حسن اقا گرفت بعدش اومد سراغ من از اینکه بین مامان و خاله اول آورد جلوی من خندم گرفت _بفرمایید! _ممنون شیرینی و برداشتم و رفت به بقیه تعارف کرد و اومد نزدیک تر از قبل نشست جوری که اگه با خط کش اندازه گیری میکردی کلا پنج سانت فاصله داشتیم انگار با تعیین عقد محسن حس کرد دیگه همه چی تمومه! _خب حسین اقا اجازه میدید بچه ها یکم دیگه باهم حرفاشونو بزنن! _بله حتما بلند شدم و به سمت بالا رفتم و محسن هم پشت سر من اومد! ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۴۷ اول بابای محسن وارد شد بعدش خاله و بعدش محسن یه پیرهن سفید پوشیده بود یه دسته گل نسبتا بزرگ دستش بود _سلام حسین آقا خوب هستید! سلام خاله خوبید! به من که رسید سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت _سلام حسنا خانم بفرمایید مبارک باشه! از حرفش خندم گرفت خوشم میاد خودشم تحویل میگیره و میگه مبارک باشه خندمو جمع کردم و‌گل و گرفتم _سلام ممنون! خیلی گل قشنگی بود فاطمه گل و از دستم گرفت و توی اشپزخونه برد _بیا عزیز دلم کنار خودم بشین! خاله وسط مبل سه نفره نشسته بود و محسن هم سمت راستش نگاهی به مامان انداختم و رفتم کنار خاله نشستم از اینکه انقدر به محسن نزدیک شد قلبم هر لحظه بیشتر از قبل محکم کوبیده میشد ! خاله و مامان که مشغول صحبت بودن و حسن آقا هم با بابا هم حرفای همیشگی که درمورد کشور و مملکت میزنن رو تکرار میکردن محسن هم سر به زیر نشسته بود و منم دست کمی ازش نداشتم مامان گوشیشو از روی اپن برداشت و به طرف خاله گرفت _اره ببین این مدلم خیلی قشنگه راحتم هست! _وای ابجی اصلا چشمام از این فاصله نمیبینه عینکم که نیاوردم! خاله این حرفو زد و از وسط ما بلند شد و رفت با رفتن خاله استرسم بیشتر شد و شروع کرد دستام یخ بشه محسن که از کار مامانش خندش گرفته بود اروم اروم میخندید منم حرص میخوردم!.... ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
4 پارت از رمان (عشق پاک)تقدیم نگاهتون 🙂🌿